مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان. نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @qpiliqp گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی: @Fiction_11
شما هم اگر داستانِ «کبوترهای ایلیا» را خواندید، میتوانید نظراتتان را به آدرس @TlTANIOM بفرستید تا در کانال منتشر شود. 🪴🙏
Читать полностью…کبوترهای ایلیا
(بخش سوم)
نویسنده: «هانس بِندِر»
آن بامداد، یک صبحِ دلپذیر در شبهجزیرۀ کریمه بود با آسمانی صاف و سایههای خنک و خورشیدِ فروزان. نیکولا هم با ما آمد. از ستوان این را خواسته بود. خودش را شسته و موهای سرش را شانه کرده بود.
در باکسی فهمیدیم کـه چهارهزار زندانی را در مدرسهای جا داده، و دُورِ آن را نرده و سیمِ خاردار کشیده و مسلسلهای سنگین هم کار گذاشتهاند. ستوان افسارِ اسب را از من گرفت و گـفت: «برین پسرک رو پیدا کنین. یه ساعت دیگه من برمیگردم».
«پیشِ فرمانده میرین؟»
او گفت: «تو همهچی رو ساده میگیری». و ضربهای به اسب زد.
نیکولا و من به جلویِ درِ ورودیِ بازداشتگاه رفتیم؛ دری بزرگ با میلههای آهنی. کنارِ در، اتاقکِ نگهبانیای بود که مردِ چاقی با یونیفُرمِ کثیف و پوتین و شلوارِ گِتردار نگهبانی میداد. از من پرسید: «چی میخوای؟»
«باید برم داخلِ بازدانشگاه و یه زندونی رو پیدا کنم».
«ممنوعه».
«یه وضعِ استثنایی پیش اومده؛ برادرِ این پسرک اینجاست، توی بازداشتگاه، میخواد فقط اون رو ببینه».
نگهبان با انگشتِ اشاره به پیشانیاش زد و گفت: «مثِ اینکه کلهت خرابه ها».
«رئیسِ من پیشِ فرماندۀ شماست. پسرک رو بهعنوانِ کارگر میخواد».
اما این هم بیفایده بود. بعد پرخاش کردم. او استواری را از اتاقک صدا زد. استوار هم ما را از آنجا دور کرد. آرامآرام در امتدادِ سیم خاردار راه میرفتیم، که نیکولا برادرش را دید. او سرِ زانو نشسته بود. همینکه نیکولا را شناخت، بلند شد و به طرفِ ما آمد. نیکولا با صدای بلند اخبارِ جدید را برایش گفت. ایلیا کمحرف بود، فقط گاهگاه لبخند میزد. پرسید: «کبوترای من چهطورن؟»
نیکولا گفت: «خوب، خیلی خوب. همه زندهن. افسر میخواست اونا رو بخوره، اما مامان اجازه نداد».
ایلیا گفت: «بهشون خوب غذا بده و... اگه من برنگشتم، همهشون مالِ تو».
یک ساعت بعد ستوان برگشت. مستِ مست بود. هربار که به انبارِ آذوقه میرفت، شراب مینوشید. با عباراتِ «بهپیش... هردو بهبیش... حرکت میکنیم» با ما روبهرو شد.
گفتم: «تکلیفِ اون چی میشه؟»
«تکلیفِ کی؟»
«ایلیا، ما باید اون رو با خودمون ببریم، نباید بدون ایلیا برگردیم».
«ایلیا، ایلیا، دست از سرم وردار».
«ولی شما به مادرش قول دادین».
«آره قول دادم. اما زندونیا رو نمیشه بیرون آورد. تازه، اونا رو امشب از اینجا میبَرَن به رایشِ آلمان. اونجا بهشون بیشتر خوش میگذره. میفهمی نیکولا! برادرت ایلیا به آلمان میره، نه به خونه... به آلمان».
نیکولا گفت: «میفهمم سرکار ستوان».
ایلیا در پشتِ سیم خاردار این حرفها را شنید، پشت به ما کرد و آرام به داخلِ ساختمانِ بازداشتگاه رفت.
وقتی که برگشتیم، مادرِ ایلیا و خواهرش تارسیا جلویِ در ایستاده بودند. لباسِ یکشنبهها را پوشیده بودند. نیکولا چیزهایی را که اتفاق افتاده بود برای آنها تعریف کرد.
من اسبها را باز کردم، به آنها غذا و آب دادم، پوتینها را تمیز کردم، و دست و صورتم را شستم. تمامِ این کارها را بهکُندی انجام دادم. آنوقت به اتاق رفتم. ستوان پشتِ میز نشسته بود و کبوتر میخورد؛ کبوترهای ایلیا را. بیشاز ده-دوازده کبوترِ بریان در سینی بودند. مادرش آنها را سر بریده و پاک کرده و سرخ کرده بود. روی میز چیزهای دیگری که قول داده بود هم قرار داشت.
ستوان با دهانِ پُر گفت: «وقتی تو کبوترا رو میپزی خیلی از این خوشمزهتر میشه».
من جواب ندادم.
«اشتها هم نداری؟»
«چهطور؟»
«چهطور نداره! انگار میخوای لجِ منو دربیاری ها؟ من ازت سئوال کردم که اشتها داری یا نه؟ چون من که تنهایی نمیتونم اینهمه کبوترو بخورم».
نه، من اشتهایی به خوردنِ این کبوترها نداشتم. اصلاً نمیدانم که دیگر بتوانم تا آخرِ عمرم هیچ کبوتری را بخورم.
صبحِ روزِ بعد ستوان وادارم کرد چهار کبوترِ باقیمانده را برایش در روزنامه بپیچم و در کیف بگذارم. میخواست آنها را در قرارگاه برای ناهارش بخورد. اما بینِ راه، از جایِ نامعلومی هدفِ گلوله قرار گرفت. همه خیال میکنند کارِ پارتیزانها بوده.
پایان.
@Fiction_12
کبوترهای ایلیا
(بخش اول)
نویسنده: «هانس_بِندِر»
سرکار ستوان همیشه گرسنه بود. بهجز مواقعی که مشغول تیراندازی بود، حتماً تکهنانی در دهان داشت. نان با کالباس، یا گوشت و یا چربی خوک. اما هیچچیز را بهاندازهٔ گوشت کبوتر دوست نداشت. وقتی گذارمان به روستاها میافتاد، اگر روی بامها یا در هوا کبوتری پیدا میشد، ستوان دستور میداد شکارش کنم. من هم خوشحال میشدم. اسلحهام دوربینِ هدفگیری داشت و همیشه به هدف میزدم. اسلحهٔ افرادِ پیادهنظام درواقع برای شکارهای کوچکی مثلِ کبوتر، زیادی بزرگ بود؛ چون پرها را در فضا پراکنده و بدنها را تکهتکه میکرد. من گماشتهٔ ستوان شده بودم و کبوترها را برایش سرخ میکردم. در این کار شیوهای مخصوص به خودم داشتم. اول پرنده را برمیداشتم و پرهایش را میکندم و در دیگی میگذاشتم که در آن تکهای کره داغ کرده بودم. به کبوترها نمک و فلفل میزدم و اگر باغچهای در آن نـزدیکی بود، یک دستۀ کوچکِ جعفری هم به آن میافزودم. پس از ده دقیقه یک روی کبوتر سرخ میشد، بـعد آن را برمیگرداندم و ظرفِ بیست دقیقه هر دو روی پرنده سرخ شده بود و بوی آن از زیرِ درِ دیگ بلند میشد. آنوقت کبوتر را در بشقابی میگذاشتم و برای ستوان میبردم، و خودم با تکهای نان اطرافِ دیگ را خوب پاک میکردم.
ما همان روزهای اول در «سواستوپول» تلفاتِ سنگینی دادیم. وقتی که فقط دوازده نفر از ما زنده مانده بودیم، فرماندهٔ گروهان ما را از آن مهلکه به جای دیگری فرستاد. آنجا درست در جهتِ مقابل، و واقع در ساحلِ شبهجزیرهٔ «کریمه» بود. به آنجا فرستاده شدیم تا در پناهگاهی که داشتیم، استراحت کنیم. در دهکدۀ «آسووینی» از ارابهها پایین پریدیم. در کنارِ خیابان یکی از آن خانههای آهکی بهرنگِ آبیِ روشن قرار داشت که شیشههای پنجرهاش از تمیزی برق میزد. همیشه وقتی در جستجوی خوابگاهی بودم، به شیشههای پنجره نگاه میکردم، چون تمیزیِ شیشهها نشانۀ تمیز بودنِ اتاقها و ساکنینِ خانه بود. ستوان هم با تعجب به خانه خیره شد و به من گفت: «نگاه کن».
و با چوبدستیاش بامِ خانه را نشان داد. رویِ بام حدودِ بیست کبوترِ چاق با دُمهای چتری نشسته بودند. ستوان دستور داد: «ما همینجا میمونیم. برای خودتون همین نزدیکیا جایی پیدا کنین». ارابۀ دواسبه را جلویِ درِ کوچکِ چوبی نگه داشتیم. اسبابها را برداشتیم و داخلِ حیاط رفتیم. ساختمانِ خانه در سمتِ چپ بود، و سمتِ راست باغی با گلهای سرخ و بوتههای سیبزمینی و پیاز، جلبِتوجه میکرد. در وسطِ حیاط یک اجاق، و کنارِ آن تودهای از تاپالۀ خشکشدۀ گاو وجود داشت. آخر در کریمه از جنگل خبری نـیست و ناچار با تاپالۀ خشکشده آتش درست میکنند. زنِ خانه را در آشپزخانه پیدا کردیم. وقتی به منظورمان پیبرد، دری را در راهرو باز کرد و واردِ اتاق شد و شروع کرد به مرتب کردنِ آنجا. اتاقی بود بزرگ، با میز و صندلی و دو تختِ آهنیِ پُر از بالشت. آینهای به دیوار آویزان بود که آن را با گلهای کاغذی و تصاویرِ مقدسِ قدیمی زینت داده، و یک چراغ هم به سقف آویزان بود. ما لباسها را درآوردیم و رویِ تختها افتادیم.
ستوان از خواب بیدارم کرد و گفت «گرسنهام». از جا بلند شدم و ظرفها را از توبره بیرون آوردم. دوباره گفت: «تو که کبوترا رو دیدی؟»
گفتم: «آره معلومه».
«پس چهارتا، سهتا واسۀ من، یکی هم واسۀ خودت».
«پس چهارتا».
«آره چهارتا».
وقتی واردِ حیاط شدم، زن جلویِ اجاق زانو زده و یک ظرفِ آهنی را رویِ آتش نگهداشته بود. در ظرف مقدارِ زیادی سبزیهای مختلف بود. من به او نگاهی کردم و چیزهایی گفتم که شاید او را بخندانم، اما او نخندید. در این موقع دختری واردِ حیاط شد. نامِ زیبای دخترِ آن زن «تارسیا» بود، و همراه با او پسرِ جوانی به نامِ «نیکولا» که برادرش بود. آنها طبقِ معمول، نگاهی دشمنانه به من کردند. زن به قابلمهاش اشاره کرد و گفت که هرچه بخواهیم میتوانیم از او بگیریم. گفتم: «متشکرم، ما چیزای بهتری داریم، جناب ستوان و من خیلی میل داریم امشب کبوتر بخوریم».
آنها با چهرههای متحیر و پرسشگر گفتند: «این دیگه چیه؟»
من تاحدی روسی بلد بودم، اما کلمهٔ کبوتر را نمیدانستم. از آنجا که کبوترها در لانهشان بودند، نمیتوانستم آنها را نشان بدهم تا منظورم را بفهمند. بنابراین صدایِ کبوتر را تقلید کردم. گاهگاهی خیلی خوب میتوانستم آوازِ حیوانات را تقلید کنم؛ مثلاً در جشنِ کریسمسِ گروهان، یا در شبنشینیهای افسرها در کازینو. اما بههرحال تقلیدِ آوازِ کبوتر سخت بود. تلاشم را بیشتر کردم؛ رویِ دو پا نشستم و انگشتها را از هم باز کردم و مثلِ دُم در پشتم نگهداشتم و به اینسو و آنسو پریدم. به گلویم باد انداختم و آوازِ کبوتر را تقلید کردم.
اما هیچکدام نخندیدند. همینکه مطمئن شدند که منظورم چیست، همه با هم سراسیمه مثلِ وحشیان فریاد کشیدند.
ادامه دارد..
@Fiction_12
#پاراگراف
برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشنهای عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها بهجای گاو، باید ژنرالها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دستهای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی سادهتر و صحیحتر از جنگی است که در آن مردمِ بیگناه را به جان هم بیندازند.
#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11
#یادداشتهای_روزمره
نوشتۀ #م_سرخوش
پیشترها اغلب از اینکه دنیا چه جای خوفناک و زندگی چه چیزِ غمانگیزیست، ناراحت بودم. مدام زشتیها و جنایات و نابرابریها و ستمها و پلشتیهای بشر را میدیدم و غصه میخوردم که چرا جهان تا این اندازه سیاه و ناجوانمرد است.
آن روزها شاید هنوز چشم و گوشِ وجودم با زیبایی آشنا نبود. حالا اما مدتیست دارم جهانِ زیباییها را بهتر میشناسم؛ در خلالِ دهۀ پنجمِ عمرم، انگار تازه دارم کمکم آدمهای زیبا، مناظر زیبا، صداهای زیبا و... را کشف میکنم. تازه دارم میفهمم چه ساده میشود عاشقِ باد و آدم و درخت و ابر و دریا شد. چه ساده میشود دیدنِ لبخندِ کودکی، روزِ آدم را زیبا کند. چه ساده میشود با دلی لبریز از آرامش در جهان نفس کشید.
نه، خودم را گول نمیزنم و نمیخواهم حالا که بیشاز نیمی از عمرم رفتهاست، سرِ خودم را کلاه بگذارم. خوب میدانم دنیا همان دنیاست و آدمها همان جلادانِ خونخواری که بودند؛ این منم که تغییر کردهام. حالا دیگر از خوفناکیِ دنیا و غمانگیز بودنِ زندگی ناراحت نیستم؛ از این غصه دارم دق میکنم که میبینم چه ساده ممکن بود جهان زیبا شود، اما نشد... چرایش را نمیدانم!
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🍭 @RadioRelax
اشعار ناب و کمیاب
🍭 @moshere
زیباترین شعرها و متنهای کوتاه
🍭 @kahkeshan_eshge
روانشناسی و زندگی
🍭 @majallezendegii
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🍭 @FILMRAVANKAVI
گلچین کتابهای صوتی و PDF
🍭 @ketabegoia
وکیل پایه یک
🍭 @ADLIEH_TEAM
علم نجوم و کیهانشناسی
🍭 @keyhan_n1
به وقت کتاب
🍭 @DeyrBook
کتاب کتاب کتاب بخوانیم
🍭 @LibMajazi
ترکی فول صحبت کن
🍭 @TurkishDilli
باغ سبز مولانا (زهرا غریبیان)
🍭 @gharibianlavasanii
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🍭 @matlabravanshenasi
دانستنیهایی از جهان امروز ما
🍭 @shogo_jaleb
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🍭 @novinenglish_new
(کانال حقوقی دادگستر)
🍭 @dadgostar_hoghogh99
مهارتهای زندگی با فرزندپروری آدلری
🍭 @moraghbat
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🍭 @anjomanenevisandegan_ir
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🍭 @RealEnConversations
رواندرمانی ، زوج درمانی ، مشاوره
🍭 @hamsafarbamah
کافه شعر و ادب پارسی
🍭 @Kafeh_sher
آموزش زبان با سریال
🍭 @Englishwithmima
آگاهی.بیداری.آزادی
🍭 @Meditationfarsi369
شعر، بهانهای برای عاشقی
🍭 @kolbeh_sher_delaviz
اشعار ناب و ماندگار
🍭 @delaviztarin_sher_jahan
سفر به دنیای درون
🍭 @shine41
عربی به زبان ساده
🍭 @atranslation90
رازهای درون
🍭 @razhaye_darun
متن دلنشین
🍭 @aram380
خبرهای ورزشی جهان
🍭 @KhebarhaVarzeshiJahan
کتاب(رایگان)𝐏𝐃𝐅
🍭 @PARSHANGBOOK_PDF
هنر دکوراسیون، چیدمان منزل
🍭 @ZibaManzel
آداب معاشرت و پرستیژ
🍭 @Adab_Moasheratt
موسیقی بیکلام آتن تا سمرقند
🍭 @LoveSilentMelodies
انگلیسی با طعم آهنگ | متن دو زبانه |
🍭 @Bilingual_Song_lyrics
الفبای نوشتن وخلاقیت
🍭 @Alefbayeneveshtan
(آموزش) فنّ ِبیان + گویندگی
🍭 @amoozeshegooyandegi
ترفندهای گیاهان آپارتمانی
🍭 @Maryamgarden
ابزارهای رایگان هوش مصنوعی
🍭 @LearnDotfar
گلچینی از حقایق
🍭 @Andishe_parvaz
هوروسکوپ و مدیتیشن
🍭 @Agahiiiiiiiiiiiiiii
بردهداری نوین
🍭 @matrixxx369
ادبیات فانتزی
🍭 @worldlocked
وقتشه به نسخه بهتری تبدیل بشی !!
🍭 @Mind_plussss
مجله کاریکلماتور
🍭 @AlirezaJamshididastana
مكالمه عربی
🍭 @Arabicconversation20
انرژی مثبت و آرامش + نوستالژی
🍭 @RangiRangitel
ادبیات و هنر
🍭 @selmuly
کهکشان (Galaxy)
🍭 @mars13u
آرشیو دوره رایگان
🍭 @Arshivagahi
حراج دائمی کتابهای ادبی کمیاب!
🍭 @katebbashi_book
حافظ - خیام ( صوتی )
🍭 @GHAZALAK1
لذتِ کتابخوانی با دوستان !!!
🍭 @FICTION_12
((سرزمین پیانو)) نت .موزیک
🍭 @pianolandhk50
زبانشناسی همگانی
🍭 @linguiran
درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🍭 @NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
🍭 @zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🍭 @ECONVIEWS
زندگی با آوای کتابها...
🍭 @AziNilooreadbooks
هماهنگی برای تبادل؛
🍭 @TlTANIOM
🎯 این پوشه از بین کانالهای مفیدِ تلگرام دستچین شده و در اختیارِ شما قرار گرفتهاست. با زدن روی لینکِ زیر میتوانید فهرستِ کانالها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. 🔻
/channel/addlist/XkvCx060F9wwMWJk
کانالِ پشتیبان 🔻
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در:
🎹 @RadioRelax
هماهنگی برای تبادلات؛
✅ @TlTANIOM
برادر موفق و کامیاب
(بخش چهارم)
نویسنده: #توبیاس_ولف
مرد گفت: «من بار ندارم، چیزی با خودم نیاوردم».
پیت هنوز دلش میخواست مرد را بیندازد بیرون، اما نینداخت. در را باز کرد تا سوار شود. میخواست ببیند چه پیش میآید. بالاخره ماجرایی بود؛ اما نهچندان خطرناک. ممکن بود مثلاً مرد فوقش یک چیزی از ماشین بدزدد، اما نمیتوانست که پیت را بکشد. اگر قرار بود پیت در جاده کشته شود، به احتمالِ زیاد قاتلش آدمی بود جن زده، با چشمهای گودافتاده، که پیراهنِ مچاله و خیسی به تن داشت، و روی پیراهنش نوشته شده بود «به خدا ایمان بیاور».
بهمحضِ اینکه در جاده شروع به حرکت کردند، مرد سیگاری روشن کرد و پکِ محکمی زد و دودش را بیتعارف فوت کرد روی شانههای پیت. پیت داد کشید: «بندازش بیرون».
مرد گفت: «البته چشم».
و قبل از اینکه سیگار را بیندازد بیرون، پکِ محکمِ دیگری زد و فوت کرد و گفت: «اوه ببخشین، باید اول میپرسیدم. بههرحال من اسمم وبستره».
دنالد برگشت نگاهش کرد و پرسید: «اسمته یا فامیلت؟»
مرد مِنمِن کرد و گفت: «فامیلی».
دنالد گفت: «من یه وبستر میشناسم. مایک وبستر».
مرد گفت: «وبستر زیاده».
پیت گفت: «خونوادۀ بزرگ و نچسبی هستن».
دنالد به پیت چپچپ نگاه کرد. وبستر سرش را تکان داد. گفت: «نمیدونم کیارو میگی. اینوَر اونوَر پسرعمو زیاد دارم».
پیت پرسید: «دخترت چشه؟»
«معلوم نیست. مثلِ اینکه مربوط به طبیعتِ زنانگیشه. شاید هم آبوهوای اونجا روش اثر گذاشته. آخه ما یهمدت اونوَرا زندگی میکردیم. راستش تقصیرِ خودم بود که رفتیم و موندگار شدیم. زنم رو گذاشتم اونجا و اومدم. حالا باید تقاص پس بدم».
دنالد آرام گفت: «یعنی زنت مُرده؟»
«خودم با دستام خاکش کردم. خاک هر چی رو به آدم بده پس میگیره؛ طلا میده، طلا میگیره».
پیت پرسید: «کجا رفته بودین؟»
«اون پایینا. پرو»
«کدوم قسمتِ پرو؟»
«همون طرفا، اون پایین».
«اون پایین چه شکلیه؟»
«یه دنیای دیگهس. بهتره مجسم کنی تا کسی بخواد برات تعریف کنه».
مدتی سکوت شد. از روبهرو یک خطِ ممتدِ کامیون، با چراغهای پرنور میگذشتند. وبستر دوباره شروع کرد: «بله، من باید تقاص پس بدم».
پیت خندهاش گرفته بود، اما دنالد باز برگشت و به وبستر گفت: «برای زنت متاسفم».
«تلف شد و از دستم رفت. دکترا نتونستن بگن چش بود، اما من خودم میدونم».
خودش را داد جلو و تند گفت: «طمع، طمع. من حرص زدم نه اون. اون بیچاره هیچی نمیخواست».
پیت خودش را به نفهمی زد و پرسید: «چهقدر گیرت اومد؟»
«برام سخته که ازش حرف بزنم».
«حرف بزن، سعی کن».
«یه سیگار. با سیگار راحتتر میتونم».
پیت گفت: «فقط شیشه رو بده پایین. خب، داریم گوش میکنیم».
«من مهندسم. سالها پیش دولتِ پِرو منو برای تحقیق و جستجو استخدام کرد تا ردِ یهجور فلز رو بگیریم. زن و دخترم هم بودن. ما تنها سفیدپوستای اونجا بودیم و راهِ دیگهای هم نداشتیم؛ باید با بومیها زندگی میکردیم. باید غذاهاشون رو میخوردیم و حتی قاطیِ مراسمشون میشدیم».
پیت گفت: «زبونِ اونا رو بلدی؟»
«آره یاد گرفتیم».
آتشِ سیگارِ وبستر چندبار نزدیک بود بیفتد. وبستر ادامه داد: «بعداز چند سال معلوم شد که اصلاً فلزی در کار نبوده. زنم مریضحال افتاده بود. التماس میکرد برگردیم، اما من انگار کَر بودم. افتاده بودم تو یه راهِ دیگه که خیلی پول توش بود».
پیت گفت: «بذار حدس بزنم، طلا؟»
«طلا، بله طلا. یه رگۀ اصلی، یه شاهرگِ طلا پیدا کرده بودم. دیگه چیزی جلودارم نبود؛ حتی بیماریِ زنم. من باید همۀ اون رگه رو میکندم و کندم، اما همونطور که گفتم خاک دوباره پس گرفت».
وبستر کمی ساکت شد و بعد گفت: «خب، زندگی باید بگذره. چند سال بعد از اینکه زنم مُرد، میتونستم برم دنبال کار و زندگیِ خودم، اما خودم رو مدیونِ بومیهای اونجا میدونستم. مدیونِ اون سرزمین. یه برنامهریزیِ دقیق کردم و تمامِ ثروت رو برگردوندم برای خودِ بومیها. یهجور سرمایهگذاری که هر کسی میتونست شریک بشه و سود ببره».
دنالد گفت: «آفرین، باید همین کار رو میکردی».
ماجرا برای پیت خیلی خالیبندی و خستهکننده بود. او دلش یک داستانِ واقعیتر میخواست. بهنظرِ پیت، وبستر حتی سعی نکرده بود داستان را طبیعی جلوه بدهد. پیت داشت حالش بههم میخورد. قضیه خیلی مبتذل بود. چشمهایش هم از دودِ سیگار میسوخت. غرید: «گفتم شیشه رو بکش پایین و اون کاهدود رو بنداز بیرون».
وبستر سیگار را انداخت بیرون. پیت عصبانی به دنالد گفت: «من خیلی خسته و داغونم، میخوای تو برونی؟»
دنالد سر تکان داد و با هم جا عوض کردند. وبستر برای خودش حرف میزد. دنالد همینطور که میراند، زیرِ لب یک چیزی زمزمه میکرد تا اینکه پیت به او گفت بس کند و ساکت باشد. و بعد دیگر سکوت بود.
وقتی که پیت از خواب پرید دنالد باز داشت زمزمه میکرد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
🦋 @RadioRelax
معرفی رباتهای تلگرام
🦋 @ROBOT_TELE
برنامهها - سایتها - رباتها همه رایگان
🦋 @APPZ_KAMYAB
مجله روانشناسی/ادبی/هنری
🦋 @majallezendegii
گلچین کتابهای صوتی PDF
🦋 @ketabegoia
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🦋 @FILMRAVANKAVI
نویسندگیِ خلّاق
🦋 @ErnestMillerHemingway
حقوق برای همه
🦋 @jenab_vakill
کتاب کتاب کتاب بخوانیم
🦋 @LibMajazi
تقویت مکالمه با ۳۷۶ کارتون چند دقیقهای
🦋 @EnglishCartoonn2024
ترکی فول صحبت کن
🦋 @TurkishDilli
مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان)
🦋 @gharibianlavasanii
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🦋 @ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
🦋 @matlabravanshenasi
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
🦋 @its_anak
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
🦋 @novinenglish_new
فرزندپروری آدلری با مهارتهای زندگی
🦋 @moraghbat
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🦋 @anjomanenevisandegan_ir
روان درمانی، زوج درمانی، طرحواره درمانی
🦋 @hamsafarbamah
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
🦋 @RealEnConversations
مدرسه دانش و اطلاعات
🦋 @INFORMATIONINSTITUTE
نظریههای جامعهشناسی
🦋 @sociologyat1glance
❰اشعار ناب و ماندگار❱
🦋 @delaviztarin_sher_jahan
متن دلنشین
🦋 @aram380
شخصیت، رشد فردی
🦋 @razhaye_darun
خبرهای ورزشی جهان
🦋 @KhebarhaVarzeshiJahan
در مسیر دانایی
🦋 @romanceword
"رادیو نبض"، صدای ناشنیدۀ فیلم و کتاب
🦋 @Radioo_Nabz
الفبای نوشتن و خلاقیت
🦋 @Alefbayeneveshtan
انگلیسی با طعم آهنگ | متن دو زبانه |
🦋 @PrincessLumina
شعر و ادب معاصر
🦋 @sheradabemoaser
ادبیات تخیلی
🦋 @worldlocked
خودت رو ارتقاء بده!!!
🦋 @Mind_plussss
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
🦋 @ThemeMood
مجله کاریکلماتور
🦋 @AlirezaJamshididastana
داستان با نویسندۀ تکشات
🦋 @shotnote1
ادبیات و هنر
🦋 @selmuly
انرژی مثبت و آرامش + نوستالژی
🦋 @RangiRangitel
کهکشان(Galaxy)
🦋 @mars13u
حراج دائمی کتابهای چاپ قدیم
🦋 @katebbashi_book
زبانشناسی و علوم شناختی
🦋 @Cognitive_Linguistics_Institute
حافظ - خیام ( صوتی )
🦋 @GHAZALAK1
(( سرزمین پیانو ))
🦋 @pianolandhk50
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🦋 @Linguistics_TEFL
درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
🦋 @NEORAVANKAVI
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🦋 @ECONVIEWS
یه جمعِ خودمونی واسه داستان خوندن
🦋 @FICTION_12
هماهنگی برای لیستِ تبادل؛
🦋 @TlTANIOM
برادر موفق و کامیاب
(بخش اول)
نویسنده: #توبیاس_ولف
«پیت» و «دنالد» برادر هستند. پیت، برادرِ بزرگتر، با همسرش بنگاهِ معاملاتِ ملکی دارند. پیت سخت کار میکند و خوب پول درمیآورد، اما فکر میکند حقش بیشتر از اینهاست. او دو دختر، یک قایق و خانهای دارد که میتواند گوشۀ اقیانوس را از داخلِ خانه ببیند. همچنین دوستانی در حدواندازۀ خودشان دارند؛ دوستانی که آنقدر در رفاه هستند که بدِ پیت را نخواهند. دنالد، برادرِ کوچکتر، هنوز مجرد است و تنها زندگی میکند. اگر کاری مثلِ نقاشیِ ساختمان یا از این قبیل پیدا شود، انجام میدهد، اگر نه که روزبهروز قرضهایش بیشتر میشود.
انگار نه انگار که اینها برادر هستند. پیت آدمی واقعبین و همیشه شاد و سرحال است. دنالد ساکت و استخوانی است، و انگار همیشه در عذابی روحی و روانی بهسر میبرد. سالهاست که دغدغۀ باور به یک آرمان، مثلِ طوق دور گردنِ دنالد افتاده. آخرش هم رفت و عضو یک کمیتۀ مذهبی در «برکلی» شد. همانجا که نزدیک بود بمیرد و دکترها هم آخر نفهمیدند چه بلایی سرِ کبدش آمده بود. در همان زمانی که پیت داشت آخرین صورتحسابهای بیمارستان را میپرداخت، دنالد یک مسیحیِ مؤمن شده بود. از این کلیسا به آن کلیسا میرفت، تا بالاخره به گروهِ مبلغینِ مذهبی پیوست. پیت سر در نمیآورد؛ تا جایی که یادش میآمد پدر و مادرشان به چیزی ایمان نداشتند و لازم هم نمیدیدند به چیزی ایمان داشته باشند. آنها تصمیم گرفته بودند آدمهای آراستهای باشند و بدونِ حماقت زندگی کنند؛ مثلِ پیت. پیت فکر میکرد همۀ این جنجالها و رفتوآمدها بهانهای بود تا دنالد بتواند خودش را فردی مهم فرض کند. مسئله این بود که دنالد نمیتوانست با دلواپسیهایش کنار بیاید. انگار باید نگرانِ روح و روانِ دیگران هم باشد؛ بهخصوص نگرانِ برادرش پیت. دنالد مدام با قیافۀ حقبهجانب نظراتش را یک جوری به پیت حالی میکرد. با کنایه، با اشاره یا سکوتهای طولانی میگفت: «برادر به چی میخوای برسی؟»
پیت به چی میخواست برسد؟ کامیابی! مسئلۀ واقعی بینِ آنها همین بود؛ پیت موفق و کامیاب بود، و دنالد نبود.
در چهلسالگی پیت برای تفریح رفت چتربازی. چند تا از دوستانش هم بودند. دو ماه بود که شروع کرده بودند. شیرینکاری هم می کردند. همان بارِ اول پیت با آنها پرید. دوستانش ماریجوانا هم کشیده بودند، اما پیت میخواست با هوش و حواسِ جمع بپرد. این درست که پیت در عمرش هرگز کلمۀ «اسرارآمیز» را بهکار نبرده بود، اما آن روز تجربهاش کرد. بعدها هم اشتباه کرد که خواست برای دنالد تعریف کند، چون دنالد سؤالپیچش کرد و هی پرسید «پولش چهقدر شد؟» وقتی که پیت گفت «میخواستم یک چیزی را امتحان کنم، یک چارچوبی را توی خودم بشکنم»، دنالد همینطور وحشتزده نگاهش کرد. مدتی از این گفتگو نگذشته بود که دنالد هم برای خودش چارچوبی را شکست.
دنالد آنجا را ترک کرد و رفت تا در یک مزرعه زندگی کند. مزرعه متعلق بود به چند نفر از اعضای همین انجمنهایی که به آنها رفتوآمد داشت.
آنها گروهی، به شکلِ یک خانواده، براساسِ ایمان و سلوکی خاص زندگی میکردند؛ دنالد اینطور در نامهاش نوشته بود. پیت هر هفته از دنالد خبر میگرفت. او میگفت که چهقدر خوشحال و راضی است، و با بقیۀ برادرها و خواهرهای مذهبیاش برای پیت دعا میکنند. پیت با حرص در دلش میگفت: «من فقط یه برادر دارم، همون هم از سرم زیاده».
ماه نوامبر دیگر نامهای از دنالد نرسید. پیت خیلی نگران نبود، اما وقتی برای شبِ عید به او تلفن کرد، یک چیزهایی دستگیرش شد. دنالد گرفته و پکر بود، اما سعی میکرد سرحال حرف بزند. پیت گفت: «اگه دلت نمیخواد مجبور نیستی اونجا بمونی».
«من خوبم».
«من خوبم که نشد حرف. اونجا هر خبری هست باشه، تو بیا بیرون».
دنالد محکمتر گفت: «من خوبم».
اما هفتۀ بعد دنالد به پیت تلفن کرد و گفت که میخواهد مزرعه را ترک کند. وقتی پیت پرسید حالا میخواهد چهکار کند و کجا برود، دنال گفته بود نمیداند میخواهد چهکار کند و کجا برود. پیت هم ناچار گفته بود: «فکر کنم باید بیای و پیشِ خودمون بمونی».
دنالد کمی مقاومت نشان داد و بعد گفت: «باشه میام هرطور تو بگی».
پیت گفت: «برات پول میفرستم، با اتوبوس بیا».
اما همین که می خواست گوشی را بگذارد پشیمان شد؛ چون میدانست که دنالد برای صرفهجویی پیاده گَز میکند و در راه به بیابان میزند و اگر پول همراهش باشد معلوم نیست چه بلایی سرش بیاید. برای همین گفت: «بهتره خودم بیام دنبالت».
«نه، نمیخواد. راه دوره. من ازت انتظار ندارم».
«فقط بگو چهطوری بیام، از کدوم طرف؟»
دنالد به پیت آدرس نداد. با خودش گفت: «مزرعه ماتم زده است، پیت خوشش نمیاد». آدرسِ نزدیکترین پمپِ بنزین را داد. یک روز قبل از روزی که پیت قرار بود برود دنالد را بیاورد، نامهای از مزرعه رسید به امضای رئیسِ اهلِ بیت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
ای کاش پرندهام را داشتم
حتی در قفس...
@Fiction_12
#مسعود_فردمنش
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در
@RadioRelax
آهنگهای انگلیسی با ترجمه
@behboud_music
دانلود فیلم و سریال روانشناسی
@FILMRAVANKAVI
لغات کتاب ۵۰۴ و ۱۱۰۰واژه!
@ehbgroup504
به وقت کتاب
@DeyrBook
حقوق برای همه
@jenab_vakill
کتاب کتاب کتاب بخوانیم
@LibMajazi
ترکی فول صحبت کن
@TurkishDilli
آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE
مولانا و عاشقانه شمس (زهراغریبیان)
@baghesabzeshgh
جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
دانستنیهایی از ایران و جهان
@shogo_jaleb
انگلیسی را اصولی و حرفهای بیاموز
@novinenglish_new
تربیت فرزندان با مهارتهای زندگی زناشویی
@moraghbat
کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir
آموزش ترکی استانبولی از مبتدی تا پیشرفته
@turkce_ogretmenimiz
زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
@Linguistics_TEFL
یونگ ، رواندرمانی ، مشاوره
@hamsafarbamah
انگلیسی حرفهای کودک و بزرگسال
@RealEnConversations
متنهای آرامبخش و حال خوب
@Kafeh_sher
گلچین موسیقی سنتی
@sonati4444telegram
نظریههای جامعه شناسی
@sociologyat1glance
تمرکز روی رشد خودم
@shine41
انگلیسی کاربردی با فیلم
@englishlearningvideo
متن دلنشین
@aram380
کتابخانه دانشگاه
@ketabedanshjo
آموزش عربى
@atranslation90
دنیای غذا در تلگرام
@telefoodgram
شخصیت، رشد فردی
@razhaye_darun
آموزش هنر دکوراسیون منزل
@ZibaManzel
گردشگری ، طبیعتگردی
@Jahangram
زبانشناسی و علوم شناختی
@Cognitive_Linguistics_Institute
الفبای نوشتن وخلاقیت
@Alefbayeneveshtan
داستان کوتاه
@zhig_story
(آموزش)فنّ ِبیان+گویندگی
@amoozeshegooyandegi
پرورش گل و گیاه به طور حرفهای
@Maryamgarden
ربات «حال خوب» را استارت کن
@LearnDotfar
"جملاتی که افکار شما را تغییر میدهد."
@Andishe_parvaz
شعر و ادب معاصر
@sheradabemoaser
اقتصاد و بازار
@AghaeBazar
ادبیات فانتزی
@worldlocked
بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
مجله کاریکلماتور
@AlirezaJamshididastana
مكالمه عربی
@Arabicconversation20
گوشهای دنج برای لحظهای آرامش
@RangiRangitel
ادبیات و هنر
@selmuly
حافظ - خیام ( صوتی )
@GHAZALAK1
کاغذِ خطخطی ( رمان-داستان)
@FICTION_12
دنیای زیبای پیانو (( نت.موزیک.آموزش...
@pianolandhk50
درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
@NEORAVANKAVI
لطفا گوسفند نباشید...
@zehnpooya
آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
45000هزار کتاب pdf
@ketabZahra1369
حقایق عجیب و کاربردی!
@ajibtok
هماهنگی برای تبادل؛
@TlTANIOM
معرفیِ نویسنده #مارگریت_دوراس
از امروز تا پایان خرداد ماه، در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم رمان «عاشق» از این نویسنده را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این کتاب بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
✅ این پوشه از بین کانالهای مفیدِ تلگرام دستچین شده و در اختیارِ شما قرار گرفتهاست. با زدن روی لینکِ زیر میتوانید فهرستِ کانالها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. ✅
/channel/addlist/rD7_P3uTMh42MTJk
🔻... کانالِ پشتیبان؛
عربی صفر تا صد کودک و بزرگسال
📕 @ArabicWithVideoes
هماهنگی برای تبادلات؛
✅ @TlTANIOM
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «مار بوآ» از نویسندۀ فرانسوی «مارگریت دوراس» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان به صورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید در گپوگفتی صمیمانه دربارۀ داستان شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
#نظرات_شما
⚫️ جنگ و مرگ کلیدواژۀ رمان Nجلدیِ زندگی!
«کبوترهای ایلیا» را میخوانم. بر بال خیال سوار میشوم. خودم را در سرزمینی سبز و آرام میبینم؛ کنار رودی پرآب و زلال با ماهیهای هزاررنگ. آدمهای خوشحال در کوچههای پُرگُل با سطلهای پُرشیر و گرده نانی در دست و لبخندی بر لب، لِیلِی بچهها و درختهای سروی که نوک شاخههاشان در آسمانِ آبی به کبوترهای سفید و خورشید طلایی سلام میدهند. پژواک شاد زندگی در گوشم میپیچد. کنار رود مینشینم و پاها را در آبِ خنک میگذارم. چشم میبندم. به «کبوترهای ایلیا» فکر میکنم. هیچکدام از تصاویر داستان برایم آشنا نیست! این چه فضای غریبیست که «هانس بندر» خلق کرده؟! آدمیزاد و بلعیدنِ کبوتر؟! جنگ؟! کشتار؟! سنگر، زندان، اسیر، سیمخاردار، سلاح، همه واژههای نامفهومی هستند. نسیم خنکی لای موهایم میوزد. دستها را به دو سمت باز کرده و نفس عمیقی میکشم، اما…
اما شلیکِ پدافند از خیال پُرزورتر است. از گوشۀ اتاق، سر سمت پنجره برمیگردانم. در دلِ سیاهیِ آسمان، دهانِ بازماندهای میبینم که بهقدر تمام تاریخ آروارههایش کش آمده و عصارۀ خونینِ گوشت و استخوانِ لهیدۀ انسانها از لابهلای دندانهای تیز و درازش بر سینی غذای ستوان و روی کبوترهای بریان میچکد. این بار جنگ و کشتار و سنگر و زندان و اسیر و سیمخاردار و سلاح را میفهمم، با ایلیای قربانیِ هیولای جنگ و سیاست و قدرت، پشت میلههای آهنیِ مدرسه میایستم و به حصار نردهایِ دورتر و مسلسلهای سنگینِ کارگذاشته بر گور کتابها و اندیشه، چشم میدوزم. نشانی از سرسبزی نیست، جایش را دود و خاکستر میگیرد، موشکبارانها و تصویر ویرانهها مُشتی میشود برای فروپاشیِ رؤیاهایم. صدای شوم انفجارها به گوشم میخواند «اینجا خاورمیانهست، قرارگاه دائمی «مارس»، «آرس» یا «بهرام»، جولانگاه زامبیِ ترس و وحشت، معرکۀ همیشگیِ کفتارِ طمعکارِ سیریناپذیرِ استعمار میان آب و نفت و صحرا، و هلهلهگاهش سرِ کوهِ جسدها با نوشتن کلمات جادویی دموکراسی و امنیت و توسعه و حقوق بشر در گوشهکنارِ آینۀ بزرگِ آویزان بر این سرزمینها با انبوه تصاویر مقدس قدیمیِ زینتدادهشده، و رودِ خونِ آدمهای بیگناه، تاوان چربونرمیِ این جغرافیا و ابتلا به ویروس همهگیر قرون وسطایی...»
در هُرم گرمای شب و قهقهۀ تیرهای هوایی، دانههای عرقِ پیشانی را پاک میکنم. میدوم و کنار راویِ آرمانگرای داستان سنگر میگیرم. با تفنگِ دوربیندارش دهانِ خونچکان و عطشناکِ عفریتِ جنگ را نشانه میروم. با هم ماشه را میکشیم…
آسمانِ دنیا دوباره از پرواز دستهدسته کبوترهای دمچتری، طوقی و پرپا، ستارهباران میشود.
#پاییز
@Fiction_12
کبوترهای ایلیا
(بخش دوم)
نویسنده: «هانس بِندِر»
من پرسیدم: «کجای این کار بَده؟ مگه سربازای دیگه که قبلاً اینجا بودن هرچی میخواستن بهشون نمیدادین؟ بالاخره جنگه دیگه».
تارسیا گفت: «هرچی میخوای بردار، اما لطفاً با کبوترا کار نداشته باش. اونا مالِ ایلیا هستن، برادرم، اون توی جبههست».
مسلم است که متأثر شدم، اما به سرکار ستوان چه میتوانستم بگویم؟ به آنها فهماندم که حرفهاشان را میفهمم و احساسشان را درک میکنم. به روسیِ دستوپاشکسته گفتم: «بله، بله... کبوترای ایلیا. من کبوترای ایلیا رو نخواست. اونا رو افسر خواست. میفهمین؟! افسر. فرمانده خواست کبوتر خورد».
بعد به سوی انبارِ زیرشیروانی رفتم. میخواستم با نردبان به زیرشیروانی، و از آنجا به لانهٔ کبوترها بروم. زنِ خانه به من خیره شد و دواندوان از کنارم گذشت. جلوی نردبان رو به من ایستاد و پشتش را محکم به آن تکیه داد. سعی کردم او را کنار بزنم، اما چنان به نردبان چنگ زد که ممکن نبود. بیشترین حدِ مقاومت را در درخششِ چشمهایش دیدم. نیکولا هم حالتِ تهاجم به خود گرفت و داسی از زمین برداشت. تسلیم شدم. ناچار رفتم و چند کبوتر از جای دیگر شکار کردم.
صبحِ روزِ بعد فرمان آمد و گفت که در سراسرِ ساحل باید سنگر ساخته شود. ستوان تمامِ روز را در راه بود و شب، خسته برگشت. من باز دو کبوتر از بامهای دیگر شکار، و آنها را سرخ کردم. کبوترهای ایلیا دوروبرِ من پروبال میزدند. این کبوترها را هم دوسـت داشتم، و هم از آنها بدم میآمد. آنها به کسی تعلق داشتند که موقعیتی مثلِ خودم داشت؛ ایلیا هم مثلِ من سرباز بود و بهاجبار از وطن و خانه و علایقش بسیار دور. مادرش کبوترها را برایش نگهمیداشت. نه، من هیچکدام از آنها را نمیتوانستم بکُشم. کبوترها هم انگار این موضوع را فهمیده بودند. جسور و پُرجرأت شده بودند. در حیاط میآمدند و جلوی پای من مینشستند و از من غذا میخواستند و بغبغو میکردند. روی نردهٔ باغ به پرواز درمیآمدند و به گُلهای باغچه نوک میزدند. دُورِ خانه میپریدند و میچرخیدند و برمیگشتند. رویِ تاپالههای گاو مینشستند و به داخلِ دیگی که در آن کبوترهای همسایه جلزولزکنان سرخ میشدند، سرک میکشیدند. دیگر آنها را میشناختم. بینشان دو-سهتا بودند که موقعِ پرواز معلق میزدند، کبوترهای جوان و زیبایی از نژادهای پَرپا، چتری، کاکُلی، طوقی و...
تقریباً دهُمین روزِ سکونتِ ما در آن خانه بود که یک روز صبح، نیکولا به «باکسی» رفت. میخواست آنجا خویشاوندانشان را ببیند و یک کیسه سبزی برای آنها ببرد. تا باکسی چهل کیلومتر راه بود. ناحیهای بود بزرگ که انبارِ آذوقهٔ ستادِ ما هم در آنجا قرار داشت. اتوموبیلِ مخصوصِ آذوقه نیکولا را با خود برد. غروب که برگشت، شتابان از حیاط بهطرفِ آشپزخانه دوید. کمی بعد هیاهوی عجیبی از آنجا به گوش رسید. آنوقت زن به اتاقِ ما آمد؛ این اولینبار بود که به اتاق ما میآمد. با کلمات و اشارات به ما فهماند که نیکولا، ایلیا را در «باکسی» دیده است.
«آلمانا اسیرش کردن. در بازداشتگاهِ باکسی. در باکسی! همین نزدیک! حتماً افسر توانست ایلیا را از آنجا به خانه آوَرد. من میخواست پسرم ایلیا را دید... بغل کرد... هرچه را که سرکار ستوان خواست به او داد... مرغها را... بُزها را و سیبزمینیها را و آردها را و عطر و چایِ آذربایجانی را و یک دستمالِ ابریشمی و یک سنجاقسینۀ طلا و… و... کبوترها را، بله، کبوترهای ایلیا را».
من اینها را تا جایی که میفهمیدم برای فرمانده ترجمه کردم. ستوان گفت: «ما آدمای حقهباز چه کارا که بهخاطرِ کبوتر نمیکنیم».
و به زن گفت: «خوب، پیرزن، ایلیا رو به تو میدم. فردا یکشنبهست به اونجا میریم و اون رو برات میاریم. میاریمش اینجا، آره به همینجا. تو هم توی این مدت کبوترا رو خوب آماده کن، فهمیدی؟»
زن کلمات را میفهمید، اما نمیتوانست لحنِ آنها را احساس کند. برای همین به پای ستوان افتاد، گریه کرد و چکمههای او را بوسید.
تارسیا، عکس ایلیا را به ما نشان داد. او لباسِ نیروی دریایی را بهتن داشت؛ پیراهنِ راهراهِ سفید و آبی، کلاه با نوارِ مخصوصِ نیروی دریایی. استخوانهای گونهاش برآمده بود و چشمهای ریز و گستاخِ سربازهای نیروی دریایی را داشت. سعی کردم به ستوان بقبولانم که شاید ما واقعاً بتوانیم ایلیا را بهعنوانِ کمکآشپز بخواهیم، و یا بهعنوانِ کارگر برای ساختنِ سنگر. اما او گفت: «تو واقعاً آرمانگرا هستی».
بله، من آرمانگرا بودم. آن شب و بامدادِ روزِ بعد و موقعِ رفتن به باکسی مدام نقشههای عجیبغریب میکشیدم. درحالیکه ستوانِ رذل موضوع را پاک به شوخی گرفته بود، من میخواستم ایلیا را با یک حقه و به هر وسیلهای شده آزاد کنم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «کبوترهای ایلیا» از نویسندۀ آلمانی «هانس بِندِر» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
🔷🔹به فرهنگ باشد روان تندرست🔹🔷
🔷ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🔷فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🔷🔹پـــــــایــنده ایــــــــــران🔹🔷
🔵کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🔵زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🔵دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🔵باغ سبز مولانا ( زهراغریبیان )
🔵رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🔵رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🔵بهترین داستانهای کوتاه جهان
🔵رمانهای صوتی بهار
🔵کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🔵حافظ // خیام ( صوتی )
🔵خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🔵بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🔵سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🔵شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🔵چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🔵حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🔵کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🔵شرح بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🔵شاهنامه کودک هما
🔵مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🔵ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🔵تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🔵شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🔵گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🔵کتاب گویای ژیگ
🔵سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🔵ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🔵تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🔵کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🔵انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🔵فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🔵رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🔵آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🔵کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🔵تاریخ روایی ایران
🔵سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🔵کتاب و حکمت
🔵تاریخ میانه
🔵زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🔵خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🔵هزار بادهٔ ناخورده (یادداشتهای امیرحسین مدنی دربارۀ ادبیات و عرفان).
🔵شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🔵انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🟦کانال میهمان:
🔵دکتر محمد دهقانی (ادیب، نویسنده، مترجم و استاد سابق دانشگاه تهران، عضو کنونی هیئت امنای کتابخانهٔ استاد مجتبی مینوی).
🔷🔹فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🔹🔷
🔷هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🔷@Arash_Kamangiiir
📕 این پوشه از بین کانالهای مفیدِ تلگرام دستچین شده و در اختیارِ شما قرار گرفتهاست. با زدن روی لینکِ زیر میتوانید فهرستِ کانالها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. 🔻
/channel/addlist/eZxKbApyKrRkMGU0
کانالِ پشتیبان 🔻
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در:
🎹 @RadioRelax
هماهنگی برای تبادلات؛
✅ @TlTANIOM
برادر موفق و کامیاب
(بخش ششم)
نویسنده: #توبیاس_ولف
دنالد گفت: «من قرضام رو میدم».
«تا آخر عمرت هم نمیتونی بدی. تو بلد نیستی پول دربیاری».
دنالد سرش را تکان داد. پیت ول نمیکرد. «بذار برات بگم بعدش چی میشه برادر، تو نه میتونی کار کنی، نه خودت رو جمعوجور کنی. همۀ عمرت همین بودی. هر زِری هم که هر کی بزنه باور میکنی. من از دستت ذله شدم».
دنالد داشت خودش را کنترل میکرد. انگشتهایش را روی داشبورد فشار میداد. گفت: «من میخوام پیاده شم».
پیت محل نگذاشت. همانطور میراند. «بذار برم پیت. میخوام پیاده شم».
«واقعا؟»
«آره».
«مطمئنی که میخوای بری؟»
«آره میخوام برم».
«خیلهخب، هر جور راحتی، هر جور خودت میخوای».
پیت زد روی ترمز و ماشین را کشید کنارِ جاده. ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. هوا سرد و مرطوب بود. از انبوهِ درختانِ کنارِ جاده، آسمان پیدا نبود. پیت ساکِ دنالد را درآورد و گذاشت کنارِ جاده. گفت: «اینطوری بهتره».
دنالد فقط نگاهش کرد. داشت میلرزید. خودش را گرفته بود؛ انگار خودش را بغل کرده باشد. گفت: «مجبور نبودی این حرفا رو بزنی. بههرحال تو هم تقصیری نداری».
«خب معلومه که تقصیری ندارم. چی داری زِر میزنی؟! تقصیرِ من چیه؟»
«همه چی».
«نه، من دلم میخواد بدونم این وسط تقصیرِ من چیه؟»
«هیچی بابا هیچی. بهتره زودتر بری. خداحافظ».
پیت خم شد. داشت تویِ خاکوخل دنبالِ چیزی میگشت؛ خودش هم نمیدانست دنبالِ چی. ناگهان از میانِ درختها صدایی شنید؛ انگار شاخهای شکسته باشد. دنالد دستش را گذاشت روی شانۀ پیت. گفت: «بهتره بری».
پیت بلند شد. ایستاد و به دنالد نگاه کرد. بعد سوار ماشین شد و رفت. تا آنجا که میتوانست تند میرفت. نفساش گرفته بود. جلوی خودش را میگرفت تا به آینه نگاه نکند. نگاه نکرد، تا اینکه دیگر در آینه فقط سیاهی دیده میشد. بعد انگار که یکی پهلوبش نشسته باشد گفت: «صد دلارِ بی زبون».
از کنارِ نردههای فلزیِ خانهها که لامپهای مهتابی در باغچههاشان روشن بود میگذشت. مه فشرده و غلیظ بود، و قطرههای آب مثلِ دانههای مروارید روی شیشۀ ماشین ریسه میشد. دست کرد توی نوارهایش و نواری گذاشت. وقتی صدای خوشِ ویلون درآمد، لم داد عقب و حالتی به خودش گرفت که انگار دارد نهایتِ لذت را از موسیقی میبرد. با خودش لبخند زد؛ مثل یک مردِ آزاد و رها؛ مردی که همۀ کارهایش را بهخوبی انجام داده وحسابوکتابش دقیق و منظم است. همینطور با خودش کِیف میکرد و سر تکان میداد و با موسیقی حال میکرد.
یک مایل بیشتر رفته بود. با خودش وانمود میکرد که دلش نمیخواسته برگردد، و میتواند همچنان بِراند و به پشتِ سر نگاه نکند، و جوابش را هم آماده دارد وقتی که زنش آمده به پیشواز و دست تکان میدهد و میپرسد «پس دنالد کو؟ برادرت کجاست؟»
پایان.
@Fiction_12
برادر موفق و کامیاب
(بخش پنجم)
نویسنده: #توبیاس_ولف
پیت ترشرو به جاده زل زد. «خیلی خوابیدم؟»
«بیست، یا بیستوپنج دقیقه».
پیت برگشت پشت را نگاه کرد و با تعجب پرسید: «پس رفیقمون کو؟»
«نشد که تو باهاش خداحافظی کنی. گفت از تو خداحافظی و تشکر کنم. توی سیدالد پیاده شد».
«سیدالد؟ پس دخترِ مریضش چی شد؟»
پیت توی ماشین را خوب نگاه کرد. زیرسیگاریها و موکتِ کفِ ماشین همه سرِ جایشان بودند. «یه برادر اینطرفا داره. گفت میرم ازش ماشین میگیرم و بقیه راه رو خودم میرم».
«شرط میبندم خواهر و برادر و ننه و باباش همه همینجا زندگی میکنن. از اول هم میخواست بیاد همینجا».
«من ازش خوشم اومد».
«معلومه، میدونستم تو از اون خوشت میاد».
«آدمِ جالبی بود، خودش رو تو دلِ آدم جا میکرد».
«تهسیگاراش مونده، میخوای یادگاری نگهداری؟»
«بس کن پیت».
«خودت بس کن دغلباز. یعنی تو نمیدونی؟!»
«معلومه که میدونم».
«چهطوری؟ تو چی میدونی؟ تو هیچی نمیدونی برادر. بعضی چیزا هست که آدم از اول میدونه؛ با آدم زاده میشه. وضعِ بنزین در چه حاله؟».
«آخآخ... خوب شد گفتی، ته کشیده، داره تموم میشه».
«خب پس چرا نمیری بنزین بزنی؟»
«پیت کاش انقدر به من گیر نمیدادی».
«خب تقصیر خودته، از کلهت استفاده کن. اگه بنزین تموم کنیم چی؟»
«میرسه، تا پمپِ بنزین کافیه. راستی پیت، تو نباید باهاش اونقدر خشک و تند رفتار می کردی».
پیت نفس عمیقی کشید و با حرص گفت: «اصلاً حوصلهشو ندارم بنزین تموم کنیم. فهمیدی؟»
ایستگاهِ بعدی بنزین زدند. پیت رفت دستشویی. دنالد جایش را عوض کرد. کارگرِ پمپِ بنزین خم شد نزدیک شیشۀ ماشین و گفت: «دوازده دلار».
پیت سر رسید و گفت: «شنیدی؟ گفت دوازده دلار. ایندفعه رو تو بده».
دنالد بیحرکت نشسته بود و جلو را نگاه می کرد. پیت گفت: «میگم پول بنزین رو بده».
دنالد آهسته گفت: «ندارم».
«معلومه که داری، خودم بهت دادم. حتماً تو جیبته».
دنالد به کارگرِ پمپ بنزین و بعد به پیت با عجز نگاه کرد. گفت: «پیت، خواهش میکنم، گفتم که هیچی ندارم».
پیت پولِ بنزین را داد و راه افتادند. دنالد خواست توضیح بدهد. پیت حرفش را برید و گفت: «نمیخوام بشنفم. دهنت رو ببند یا هرچی دیدی از چشمِ خودت دیدی».
مزارع را پشت سر گذاشته بودند و حالا از جادهای میگذشتند که درختهای بلند، ردیفردیف از کنارشان رد میشد. پیت گفت: «بذار صاف و پوستکنده حرف بزنم. تو اون پولی رو که بهت دادم دیگه نداری».
دنالد گفت: «تو اونو آدم حساب نکردی».
پیت دوباره گفت: «یعنی تو هیچی پول نداری».
دنالد سرش را تکان داد. «از وقتی شام خوردیم جایی که وسطِ راه توقف نکردیم، بنابراین فکر کنم پول رو دادی به وبستر، درسته؟»
«آره».
پیت داشت از حرص خفه میشد، اما سعی کرد خونسردیِ خودش را حفظ کند. به خودش تلقین کرد که این قضایا هیچ ربطی به او ندارد. پیت پرسید: «چرا؟ چرا پول رو دادی به وبستر هان؟»
دنالد جواب نداد. پیت گفت: «صد دلارِ بیزبون دود شد رفت تو هوا. دنالد، من واسۀ اون پول کار کردم، میفهمی؟»
دنالد گفت: «میدونم، میدونم».
«نه، تو نمیدونی. چهطوری میخوای بدونی؟ تو فقط دستت رو دراز میکنی جلویِ آدم».
«من... منم کار کردم».
«تو کار کردی؟ خودت رو مسخره کن داداش».
دنالد خم شد طرفِ پیت تا چیزی بگوید، اما پیت حرفش را برید. «تو که نباید صورتحسابا رو پرداخت کنی. دنالد تو اصلاً حالیت نیست من خونواده دارم».
«پیت، بهت پس میدم بعداً».
«زهر مارو بهت پس میدم... صد دلارِ بیزبون».
حالا پیت داشت با کفِ دست محکم میزد روی فرمان. «پول رو دادی به اون مرتیکه چون فکر کردی بهش برخورده که من تحولیش نگرفتم آره؟»
«دلیلش این نبود. بعدش هم من که همینجوری مفتی پول رو ندادم بهش».
«پس چیکار کردی؟ تو به این کار چی میگی؟! بگو منم بفهمم».
«سرمایهگذاری کردم. سهم خریدم».
وقتی پیت بِربِر نگاش کرد، دنالد تندتند سرش را تکان داد. «آره، سهام خریدم. شریک شدم».
پیت گفت: «یعنی تویِ معدنِ طلا؟»
«آره».
«تو باور کردی؟! واقعاً قضیۀ معدنِ طلای پِرو رو تو باور کردی؟!»
دنالد ماتومتحیر پیت را نگاه میکرد. پیت تازه فهمید ماجرا از چه قرار بوده. «تو همهچی رو باور میکنی. تو هر مزخرفی رو واقعاً باور میکنی».
دنالد گفت: «ببخشید».
و رویش را برگرداند. پیت داشت به حرفی که زده بود فکر میکرد؛ به اینکه دنالد واقعاً همهچیز را باور میکرد. خب نتیجهاش هم این بود که زندگیاش جهنم بود. پیت خودش را عاقلتر از این میدانست که هر دوزوکلکی را باور کند، مگر برای خنده، و داشت نتیجهگیری میکرد هر کسی که شعور دارد و زحمت میکشد، لیاقتِ زندگیِ خوب و راحت را هم دارد. پیت احساسِ سنگینی میکرد و چیزی به او فشار میآورد. گفت: «من خوب میدونم بعدش چی میشه».
ادامه دارد...
@Fiction_12
برادر موفق و کامیاب
(بخش سوم)
نویسنده: #توبیاس_ولف
دنالد باز لفت داد تا حرف زد. «نمیدونم چی شد. مثِ احمقا اصلاً نفهمیدم کجام و دارم چیکار میکنم. هر شب نوبتِ یکی بود تا شام بپزه. من همیشه سالاد و ماکارونی درست میکردم. نمیدونم اون شب چی شد. میخواستم یه چیزِ جدید و خوشمزه درست کنم».
با خشم به پیت نگاه کرد و ادامه داد: «همۀ اینا واسه تو مسخرهس نه؟ خندهداره».
«نه بابا این حرفا چیه؟ خب آتیشسوزی چی شد؟»
دنالد همانطور که به پیت زل زده بود گفت: «تو میخوای تهوتوی قضیه رو بدونی که بگی دنالد چهقدر احمقه و مسخرهم کنی».
«بسه دیگه. بیخود انقدر بزرگش نکن».
«من میدونم چرا مسخره می کنی؛ واسه اینکه خودت توی زندگی منظور و مقصودی نداری، بعد پیشِ اونایی که هدفِ والایی دارن معذبی. همینه که مسخرهشون میکنی. تو ذاتاً یه آدمِ وحشتناکی؛ انگار همیشه داری آدمو تهدید میکنی. یادت میاد اون وقتا میخواستی منو بکشی؟»
پیت عصبانی گفت: «واسه چی من باید بگم تو احمقی، وقتی که خودت این کار رو میکنی؟! مثِ همین حالا که داری احمقبازی درمیاری».
«نه پیت، نمیتونی بزنی زیرش. درست بعد از عملِ جراحیِ من بود. یادت میاد؟»
پیت سرش را تکانتکان داد. دنالد باز گفت: «معلومه. میخوای جاش رو ببینی؟»
«یادم میاد که تو رو عمل کرده بودن. بقیۀ چرندیات و اینکه میخواستم تو رو بکشم نه».
«اوه البته. هر فرصتی که گیر میآوردی منو میزدی».
«خب شاید یکی-دو مرتبه زده باشم. مخصوصاً که نزدم».
«بعد از عمل، بهخاطرِ بخیههام مامان نمیذاشت جمب بخورم. تو هم حیوحاضر بودی تا تکون بخورم و بزنی».
«اون واسه سلامتیِ خودت بود».
دنالد از کوره در رفت و گفت: «هر فرصتی گیر میآوردی میزدی. هر وقت اونا میرفتن بیرون و تو رو میذاشتن که مواظب من باشی، وقتی خدافظی میکردن و صدای ماشین میاومد که رفتن، صدای پای تو رو میشنیدم که به طرفِ اتاقم میاومدی و من چشامو میبستم و خودمو میزدم به خواب. میاومدی کنارم میشستی. صدای نفسات رو میشنیدم. یادت میاد پیت؟ میشستی کنارم. ملافه رو میزدی عقب. بعد منو یهور می کردی، پیژامهمو میزدی بالا و منو می زدی. محکم میزدی. نزدیک بود بخیههام پاره شه. تا اونجا که میتونستی میزدی. دوباره و دوباره، و من با چشمای بسته خودمو به خواب میزدم. میترسیدم عصبانی بشی اگه بفهمی که بیدارم. مسخره نیست؟ عجیب نیست؟ که من میترسیدم تو عصبانی بشی اگه بفهمی که من بیدارم و دارم میفهمم که تو داری منو میکشی. عجیب نیست؟»
دنالد حالا دیگر عصبی میخندید. گفت: «نه دیگه نمیتونی بزنی زیرش».
«ممکنه یکی-دو بار پیش اومده باشه. همۀ بچهها از این کارا میکنن. این شاید مالِ بیست یا بیستوپنج سال پیشه».
«شاید نه، تو کردی پیت، تو کردی».
«بس کن دیگه. راهِ درازی در پیشه. باید کلی رانندگی کنیم».
دنالد به پشتیِ صندلی تکیه داد. پیت با لحنِ دلرحمی گفت: «من هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمیکنم».
این لحن به پیت نمیآمد؛ انگار داشت دروغ میگفت، اما درواقع دروغ نمیگفت و هر کاری از دستش برمیآمد برای دنالد میکرد. پیت گفت: «بیا از خوابای من حرف بزنیم. خوابایی که تو توش بودی».
«خوابایی که دیدی مثِ هم بودن؟»
«نه فرق داشتن. یکیش یادم میاد. من یه چیزیم شده بود و تو ازم مواظبت میکردی. بقیه نمیدونم کجا بودن، فقط من و تو بودیم».
پیت به دنالد نگفت که توی خواب کور بوده. دنالد گفت: «ببخش این قضایا رو پیشکشیدم، آخه چیکار کنم، نمیتونم فراموش...»
«این حرفا بچهبازیه. داستانای قدیمیه».
به «کینگ سیتی» که رسیدند، شام خوردند. وقتی پیت داشت پایِ صندوق پولِ شام را میداد، کسی از پشتِ سر گفت: «ببخشید، ممکنه بپرسم مسیرتون کجاست؟»
دنالد فوری گفت: «سانتاکروز».
مرد گفت: «عالی شد».
پیت داشت از توی آینه نگاهش میکرد. یک کتِ قرمز تنش بود که روی جیبهایش مثلِ تاج بود. سبیلِ باریک، و موهای براقِ چتری تا روی پیشانی داشت؛ درست شبیهِ امپراتورِ رُم. پیت بقیۀ پول را گرفت و گفت: «چی عالی شد؟»
مرد به پیت نگاه کرد. پوستِ صاف و سرخی داشت. لبهایش هم انگار خیسخورده بود. عینکِ خلبانیای که به چشم داشت، حالتِ شادِ صورتش را میگرفت. گفت: «من فکر کردم شما دوتا با هم هستین».
پیت گفت: «خب آره».
«بهتر از این نمیشه. منم میرم سانتاکروز. ماشینم رو گذاشتم توی جاده.حتماً یه چیزیش خراب شده».
«چیش خراب شده؟»
«موتورش. میترسم نرسم. دخترم مریضه. تلگراف اومده».
و دستش را برد به طرفِ جیبش و تلگراف. پیت پوزخند زد و با خودش گفت: «همون کلکِ قدیمی و همیشگی؛ دخترم مریضه».
و قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، دنالد گفت: «مسئلهای نیست، ما کلی جا داریم».
پیت گفت: «چی؟ نه جا نداریم».
دنالد سر تکان داد: «چرا، من وسایلم رو میذارم توی صندوق عقب».
پیت گفت: «عقب پُره».
ادامه دارد...
@Fiction_12
برادر موفق و کامیاب
(بخش دوم)
نویسنده: #توبیاس_ولف
پیت از محتوای نامه فهمید که دنالد خودش نخواسته مزرعه را ترک کند، بلکه از آنجا بیرونش کردهاند. پیت سعی میکرد نامه را فراموش کند، اما نمیتوانست. هر چه بیشتر فکر میکرد، بیشتر نفسش میگرفت. در همین فکرها بود که به پمپ بنزین رسید. عصر بود. دنالد نشسته بود کنارِ دیوار. سرش روی زانوها خم بود و یک لیوانِ کاغذی جلویِ پایش با باد تکان میخورد. پیت بوق زد. دنالد سرش را بلند کرد به پیت لبخند زد. بعد بلند شد. بدنش را کشوقوس داد. رنگش پریده بود و بازوهای لاغر و کشیدهاش توی چشم میزد. روی پیراهنش نوشتهای بود که پیت نتوانست بخواند، چون برعکس بود. نوار قرمزی هم دورِ سرش بسته بود. پیت بلند گفت: «آهای... بالاخره سرِ عقل اومدی. پاشو سوار شو. ببین، مرسدس بنزه».
دنالد رفت نزدیکِ شیشۀ ماشین. خم شد و گفت: «مرسی که اومدی. باید یهضرب اومده باشی. پیت، ممنونم. یه روز جبران میکنم».
پیت اشاره کرد به پیراهنش و پرسید: «چی نوشته؟»
«فکر کنم میگه به خدا ایمان بیاور. پیت، میشه یه چند دلار قرض بدی؟ به اینا بابتِ ساندویچ و قهوه بدهکارم».
پیت پنج اسکناسِ بیست دلاری از کیفاش درآورد و از شیشۀ ماشین گرفت بیرون. دنالد انگار از چیزی ترسیده باشد گفت: «نه. اینهمه لازم نیست».
پیت گفت: «بعداً بهم پس بده، هر وقت به مالومنال رسیدی. زود باش بگیر».
دنالد پول را گرفت. رفت و با دو شیشۀ نوشابه برگشت. سوارِ ماشین شد. گفت: «بفرما نوشابه».
پیت پرسید: «ساک نداری؟»
«آخ، خوب شد یادم انداختی».
دنالد نوشابهاش را روی داشبورد میزان کرد. وقتی که نشست، نوشابه کج شد و ریخت. پیت سریع آن را از شیشه برد بیرون، اما سررفت و از لای انگشتهایش ریخت توی ماشین. پیت نعره زد: «یالا پاکش کن».
«با چی؟ با چی پاک کنم؟»
«با پیرهنت. یالا».
دنالد همانطور که نگاهش میکرد پیراهنش را درآورد و صندلیِ ماشین را پاک کرد. باد می آمد و پوستِ رنگپریدهاش مورمور میشد.
پیت گفت: «واقعاً مسخرهس، ما هنوز توی پمپِ بنزین واستادیم».
راه افتادند. در اتوبان بودند که دنالد پرسید: «ماشینو نو خریدی نه؟»
«آره نویِ نو».
«واسه همین اونقدر عصبانی شدی؟»
«ولش کن دیگه».
«پیت، ببخش».
«کاش مواظب بودی. این صندلیا چرمه. ممکنه لکهش نره. حالا بوش هیچی».
دنالد پرسید: «ماشین قبلی چهش بود؟»
«چیزیش نبود. خب این بهتره».
هوا داشت تاریک میشد. دو طرفِ جاده مزارعِ گندم بود و تپههای کوتاه و بلند، و قامتِ درختها که زیرِ آسمانِ خاکستری به سیاهی میزد. پیت گفت: «خب، تعریف کن چی شد؟ مزرعه چهطور بود؟»
طول کشید تا دنالد جواب داد. گفت: «همهش تقصیرِ خودم بود».
«چی تقصیرِ تو بود؟»
«پیت، خودتو به اون راه نزن. اونا حتماً برات نوشتن».
«نه، من چیزی نمیدونم. فقط میدونم که اونا به تو گفتن باید بری. جزئیاتش رو نمیدونم».
دنالد گفت: «تو که دلت نمیخواد جزئیاتِ چیزایِ حالبههمزن و مسخره رو بدونی! آخه دستِ خودم نبود، یههو ترکیدم».
«معلومه که میخوام بدونم؛ همه دلشون میخواد بدونن».
«یعنی میگی همه دلشون میخواد بدونن که یه آدم چهجوری قاطی میکنه؟»
«خب آره».
شب شده بود. هالۀ سیاهی روی همه چیز را گرفته بود. صورتِ کشیده و چشمهای گودافتادۀ دنالد در تاریکی به سیاهی میزد.
«پیت، تو تا حالا خوابِ منو دیدی؟»
«خوابِ تو رو؟ این چه سؤالیه؟! خب نه».
دنالد دوباره پرسید: «پس چه خوابایی میبینی؟»
«خوابِ زن. خوابِ پول. وقتی که خواب میبینم بیپول شدم خیلی وحشتناکه».
«الکی میگی».
پیت غشغش خندید.
«پیت... من بعضی وقتا از خواب میپرم. حس میکنم تو داری خوابِ منو میبینی».
«ما داشتیم راجع به مزرعه حرف میزدیم. بذار اونو تموم کنیم، بعدا راجع به خواب و خیالات حرف میزنیم».
برای لحظهای قیافۀ دنالد ترسناک شد؛ انگار یک اسکلت داشت میخندید. بعد بغض کرد: «چی بگم! چیزی ندارم بگم . من فقط هیچ کاری رو مثِ آدم انجام ندادم».
«یعنی چی؟ نمیفهمم چی میگی».
«هیچی. کارای ساده مثِ خرید کردن. هروقت نوبتِ خریدِ من بود، نصفِ خریدی که کرده بودم غیب میشد. یا چیزای اشتباهی خریده بودم. یهبار همۀ خریدا رو دادم به این و اون. شوخی که نیست پیت».
«مواد غذایی رو؟ به کی دادی؟»
«به کشاورزا. سرِ راه نشون میکردم و موقعِ برگشتن میدادم بهشون. بعضیشون هفت-هشت تا بچه داشتن. بههرحال من نباید موادِ غذایی رو که خریده بودم میدادم به مردم؛ حداقل نه همهشو. حالا دیگه یاد گرفتم آدم باید واقعبین باشه و به فکرِ خودش باشه. پیت، من میخوام بیام تو تجارت».
«بعداً دربارهش حرف میزنیم. خب بعد چی شد؟»
دنالد گفت: «اونا بهت چی گفتن؟ حتماً یه چیزایی بهت گفتن. تو راجع به آتیشسوزی چیزی نمیدونی؟»
پیت گفت: «نه!»
ادامه دارد...
@Fiction_12
🎯 این پوشه از بین کانالهای مفیدِ تلگرام دستچین شده و در اختیارِ شما قرار گرفتهاست. با زدن روی لینکِ زیر میتوانید فهرستِ کانالها را دیده، انتخاب کرده، و در صورت نیاز عضو شوید. 🔻
/channel/addlist/4LtRIy-RFEQ1OGI0
کانالِ پشتیبان 🔻
آرامشبخشترین موسیقیهای بیکلام در:
🎹 @RadioRelax
هماهنگی برای تبادلات؛
✅ @TlTANIOM
نزدیک، خیلی دور
نوشتۀ #م_سرخوش
خورشیدنزده پشت فرمان نشستهای و حالا ساعتِ ماشین 14:25 را نشان میدهد. زانوی راستت تیر میکشد. ساق و مچ پایت گرفتهاست. هر بار که پایت را بین گاز و ترمز جابهجا میکنی، سیاتیک از کمر و لگن تا ران و ساق پایت را آتش میزند. دندانها را به هم میفشاری و ادامه میدهی. پشت تیشرتت خیسِ خیس شده و به تنت چسبیدهاست. سرت را به چپ و راست تکان میدهی و با پلکهایت مبارزه میکنی که روی چشمهایت پایین نیایند. دلت یک لیوان، نه نه، سه لیوان آب خنک میخواهد. رفتن زیرِ دوش میخواهد. دلت میخواهد از حمام که بیرون آمدی، همان طور لخت بیفتی روی تخت و چهل سال بخوابی؛ عوضِ چهل سالی که این همه کار کردهای. دلت خانه میخواهد. داری به سمت خانه میرانی. حالا در محلۀ خودتان هستی. این مسیر را میشناسی؛ دستاندازها، میانبُرها، مغازهها و خانهها همه برایت آشنا هستند. این خیابانِ شماست. به کوچهتان میپیچی، خانهات فقط چند متر جلوتر است. پا را از روی گاز برمیداری. حتی اشارۀ کوچکی هم به ترمز میکنی. فقط برای چند ثانیه. بعد دوباره پدال گاز را فشار میدهی؛ محکمتر فشار میدهی. از کوچه رد میشوی، از خیابان هم، از چهارراه و محلهتان هم. چند کیلومتر دورتر، صدایی از گوشیِ موبایلت میگوید «پایانِ سفرِ تپسی». مسافر را پیاده میکنی و برای مسافرِ بعدی، چشم میدوزی به صفحۀ موبایل.
پایان.
@Fiction_12
رمان
عاشق
نویسنده: #مارگریت_دوراس
@Fiction_12
♦️به فرهنگ باشد روان تندرست♦️
♦️ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
♦️فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
♦️پـــــــایــنده ایــــــــــران♦️
⭕️کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
⭕️زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
⭕️دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
⭕️مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
⭕️رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
⭕️رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
⭕️بهترین داستانهای کوتاه جهان
⭕️رمانهای صوتی بهار
⭕️کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
⭕️حافظ // خیام ( صوتی )
⭕️خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
⭕️بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
⭕️سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
⭕️شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
⭕️چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
⭕️حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
⭕️کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
⭕️شرح بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
⭕️شاهنامه کودک هما
⭕️مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
⭕️ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
⭕️تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
⭕️شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
⭕️گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
⭕️کتاب گویای ژیگ
⭕️سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
⭕️ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
⭕️تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
⭕️کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
⭕️انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
⭕️فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
⭕️رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
⭕️آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
⭕️کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
⭕️تاریخ روایی ایران
⭕️سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
⭕️کتاب و حکمت
⭕️تاریخ میانه
⭕️زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
⭕️خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
⭕️شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
⭕️انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
♦️کانال میهمان:
🟥تبارشناسی کتاب
دکتر سینا جهاندیده
♦️فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.♦️
♦️هماهنگی جهت شرکت در تبادل
♦️@Arash_Kamangiiir
داستان کوتاه
مار بوآ
نویسنده: #مارگریت_دوراس
@Fiction_12
داستان کوتاه
بولداگ
نویسنده: #آرتور_میلر
برگردان: «سیما اهدایی»
@Fiction_12