-
شعر، داستان، متن های ادبی و نقیضه پردازی و......
احساس در پوستمان مرده است
جان هايمان
از پوچی می نالند
روزهایمان
نرد است
شطرنج است
و خمیازه آیا ما
بهترین قومیم
که بر مردمان مبعوث شدیم؟
نفت ریخته در صحرایمان
می توانست
خنجری از آتش و شعله شود
اما با بوق و کرنا
پیروزی به دست نمی آید
وطن غمگینم!
من
شاعری بودم
که عاشقانه می سرودم
اما به یک لحظه
از من شاعری ساختی
که به دشنه می سراید
نزار_قبانی
من در خانواده ای زندگی می کردم که مادر ، مادربزرگ و دو خواهر وجود داشت. نصف فرهنگ مرا ، مادربزرگم با قصه هایش به من آموخت. " سلطان مار " را اولین بار از زبان او شنیدم. در داستان هایی که می شنیدم زنانی وجود داشتند که محرومیت می کشیدند یا به دنبال رستگاری می گشتند. بعد از ازدواج ، دوباره سرنوشت دخترانم برای من مهم شد. اگر گفته می شود که در کارهای من به زنان جور دیگری نگاه شده است به توجه من به دوروبرم بر می گردد. فقط به دوروبرم نگاه کردم . همین....!
استاد بهرام بیضایی
«برای هر چه رایگانی بود، بهایی گزاف از وجود خود پرداختم. بانگ خِرد زدم، دندانم شکستند. فریاد عشق برآوردم، چشمم کندند. گوشهی امنی جستم، به غربتم راندند و حالا فقط نانی میجویم...»
•بهرام بیضایی 🕊️
.
آدمی نمیمیرد،
اگر روایتش هنوز در دهان دیگری جاریست.
بهرام بیضایی (۱۴۰۴-۱۳۱۷)
#بهرام_بیضایی
آری، روزی همگی هیچ می شویم؛
پس تا هستیم کسی باشیم به گرفتن دستی، و ستردنِ اشکی و زدودن خونی!
#بهرام_بیضائی 📝
سهراب کشی 📖
حرف دلم میماند برای آنهایی که نگفته میشنوند.
بهرام بیضایی/
.
در روزی که بهترین نبود، من به دنیا آمدم، گریان بر مرگِ امروزهی خویش!
خون از زانو برگذشته و آتش در سینهی من است. هرکس دیگری را سبب میداند و به راستی که ما همه سببایم!
— تاراجنامه
بهرام بیضایی، زاده و درگذشته به وقتِ پنجمِ دیماه
🖤🕯
سکانسی از تئاتر «مرگ یزدگرد» اثری از «بهرام بیضایی»
فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بستهای...
🕊️
#قطعه_ای_از_کتاب
تو به درد دنیای ساده و راحت امروزی که به هیچ میسازد و به اندک راضی است، نمیخوری. ادعای تو خیلی بیش از اینهاست، تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافی هستی و به همین دلیل است که این دنیا تو را تف میکند و بیرون میاندازد. کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد، حق ندارد و نباید که فردی همچون من و تو باشد. هر کس که به جای سروصدای چندشآور، طالب موسیقی باشد، به جای لذتجویی، خواهان شادی، به جای پول، مشتاق روح و معنی، به جای دوندگی، در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی، جویای التهابی آتشین باشد، این دنیا برایش منزل و مسکن مناسبی نیست ...
#گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
کیکاووس جهانداری
ظرف سفالی به شکل پرنده با بدن انسان (یا انسانی با سر پرنده) که در دستهایش یک کوزه نگه داشته است.
فرهنگ موچه، پرو(Moche culture,Peru)
گاهی هم آدمهایی بدون استعدادهای ویژه، به جایگاههای بالایی میرسند و موفقیتهای بزرگی کسب میکنند و این رسیدن و داشتن؛ بخاطر قلب صاف و زلالیست که دارند و حسادتی که ندارند و بدی که نمیخواهند و مناعت طبعی که به خرج میدهند.
ما نمیدانیم میان خدا و آدمهای دنیا چه میگذرد و خدا در یک انسان چه چیزهایی دیده و به کدامین رنج و گذشت و بزرگواریِ او پاسخ داده، ما فقط نمودها و نتایج را میبینیم و با وسعت دیدِ محدود و آگاهیِ اندکی که از سرگذشت و جهانِ یک آدم داریم، قضاوتش میکنیم!
ما نمیدانیم، ما هیچ چیز نمیدانیم...!
#نرگس_صرافیان_طوفان
«ای کاش پول داشتم، از لویتین نقاشیاش به نام "روستا" را میخریدم - خاکستری، غمگین، گمشده، زشت، اما چنان جذابیتی دارد که نمیتوان از آن چشم برداشت؛ همهاش به آن نگاه میکردم و نگاه میکردم. هیچکس تا به حال به سادگی و وضوح شگفتانگیز موتیفهایی که لویتین اخیراً به آنها رسیده، نرسیده است، و نمیدانم آیا کسی بعد از او خواهد رسید یا نه.»
آنتوان چخوف
"زمستان در روستا ", 1877-1878
فریاد
#آمانو_تاداشی
زمانی در میان علف ها
حشره ای پریشان روزگار می زیست
خردترین مخلوق در این دنیای بزرگ
که در سراسر زندگی از باد می هراسید
و چون خواست که از گزند آن در امان ماند
عرق بر جبین و نفس گرفته حفره ای از برای خویش بساخت
و این چنین، حفاری، حشره ی دلتنگ سالی به طول انجامید .
یک چند در حفره ی خویش
شادمانه غنود
باد مغربی اما، در این دنیای پهناور
به نرمی وزیدن گرفت
و اندکی از خس و خاشاک زمین را به حفره ی او فرو ریخت .
حشره، غمناک ترین آوایش را
در این جهان فراخ برآورد
و جاودانه بخفت .
.
گاهی در خیابانهای شهر قدم میزنم و به مردمی که از کنارم میگذرند نگاه میکنم. همه با عجله به جایی میروند، اما انگار هیچکس واقعاً نمیداند به کجا. صورتهایشان بیحالت است، چشمهایشان خالی، و حرکاتشان ماشینی. گویی همگی در رویایی تیره و تار گرفتار شدهاند که خودشان هم از آن بیخبرند.
آیا اینها انسانند یا سایههایی که به اشتباه جان گرفتهاند؟ گاهی فکر میکنم نیرویی نامرئی، شبیه دیواری بلند و نامرئی، میان آدمها کشیده شده است. هرکس در سلول نامرئی خودش زندانی است، فریاد میزند، اما صدایش به گوش هیچکس نمیرسد. چه کسی این دیوار را ساخته؟ شاید خودِ ما، بیآنکه بدانیم ...
فرانتس_کافکا
.
هویت ایرانی را نه میشود ساخت،
نه وارد کرد،
نه حذف؛
میشود کشفش کرد.
هویت ایرانی در لایههای اسطوره، زبان و حافظهی جمعی ما خوابیده است.
باید بیدارش کرد ...
#بهرام_بیضایی
«غمی غمناک»
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بیخبر آمد تا با دل من
قصهها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.
— هشت کتاب، مرگ رنگ، غمی غمناک، سهراب سپهری
بد است روزگاری که مهربان، مهربان نشناسد!
#بهرام_بیضائی 📝
سهراب کشی 📖
بدانند که مردمان همه یکسانند، و از تقلب روزگار است که برخی صدر مینشینند و برخی ذیل. و
بدان که دنیا به دست اوباش است و نیکان به گناه لیاقت میمیرند.Читать полностью…
طومار شیخ شرزین
آقا بهرامِ بیضایی
زندگی از آن سوی ناامیدی آغاز میشود؛ چرا که انسان تنها زمانی میتواند واقعاً زنده باشد که از عمق ناامیدی گذشته باشد."
ژان_پل_سارتر
تورا دوست دارم چه بسیار
و دانم که راه به سوی محالات، دور است دور
و دانم که ارزانیم می کنی، سکوت عمیق و ملال بزرگ
و دانم که آنک سفر میکنم من به دریای چشمت ، بی یقین
و دانم که عقلم رها کرده و در پی ات می دوم می دوم می دوم
چونان اسب کوری که از عشق تو گشته کور
تورا دوست دارم چه بسیار
و دانم که روزی ستاره ستاره فراهم کنم
و دانم که روزی به گردن بیاویزمت گردن آویزی از نور و الماس
وداانم که جز خنده ی کوچکی، نصیبم نگردد-خنده ای همچنان تابش ماه بر گونه ی کودکی -
تورا دوست دارم چه بسیار
و دانم که روزی به فریاد گویم :«تورا دوست دارم»
وافسوس دانم که فریاد من،
به گوشت نخواهد رسید
ازیرا که فریاد من پیش پژواکهای تو گم شود
و دانم
تورا دوست دارم چه بسیار
و دانم تورا دوست دارم همیشه
همیشه تا لحظه نیست گشتن
نزار_قبانی
هنرمند: کلود مونه (۱۹۲۶–۱۸۴۰)
"The Magpie (1869)"
Artist: Claude Monet (1840–1926)
آرزو می کردم
تو را
در روزگاری دیگر می دیدم
در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
پریان دریایی
شاعران
کودکان
و یا دیوانگان
آرزو می کردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر
بر نی
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد!
نزار_قبانی
هرجا که هست جای تو در چشم روشن است
بنشین! که آفتاب بدین احترام نیست
بابا_فغانی_شیرازی
❄️ اوکی یوئه "عصر برفی در روستای تراشیما Terashima" اثر #هاسوی_کاواسه
Hasui Kawase (1883_1957)
川瀬 巴水