به نام خالق قلم🌹 رمان های نوشته وثبت شده در انجمن نویسندگان ایران: #بی_کسی👈 ۷۸۰۰۰۳۸۷ #رویای_جوانی 👈 ۷۸۰۰۰۳۸۸ قلم:ن.طالبی تأسیس: مهرماه۱۴۰۳ 🔴نشروکپی بدون اسم وآیدی ممنوع، تمام رمانها ثبت شده در انجمن نویسندگان ایران🔴
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل چهارم
🔻قسمت اول
قهوهای در مقابلم بود و دیگر از آن گرما در وجود من خبری نبود، دستانم و پاهایم میلرزید، دکمههای پالتوی خود را بستم و دستانم را روی میز قرار دادم.
آهسته قهوه را برداشتم وجرعه، جرعه نوشیدم.
قطره، قطرهی آن قهوه در رگهایم جریان پیدا کرد و تمام وجودم را آهسته آغشته به گرمای خودش کرد.
چشمانم به گلی که به من داده بود افتاد.
میدانستم از امشب و از این لحظه یک فصل جدید در زندگی من رقم میخورد، به هرجا مینگریستم، او را میدیدم، نگاه جذاب و نافذ او که تا اعماق قلبم نفوذ کرده، موهای کوتاهی که به حالت کج روی صورتش ریخته، تهریشی که قیافهی آن را مردانه و تبسمی شیرین که همیشه روی لبانش نشسته.
چقدر دلم میخواست بی پروا بایستم و به او نگاه کنم و در چشمان او رنگ عشق و دوست داشته شدن را ببینم و با لبخندهای دندان نمای او به شهر رویاها سفر کنم.
به بیرون نگاه میکردم و همه چیز برایم زیباتر و جذابتر شده بود، شاد هستم و احساس میکنم روی زمین نیستم.
در یک مقاله علمی خواندم "هورمون اکسی توسین، همان هورمون عشق و شادی است.
این هورمون میتواند تاثیر زیادی روی عواطف و احساسات ما بگذارد"؛ وحالا من احساس میکنم هر بار، با دیدن سروش، این هورمون در من به بالاترین نقطهی خود میرسد.
قهوهام تمان شده بود و من هنوز نشسته بودم که صاحب آنجا آمد وگفت:
-سلام خانم، چیزه دیگری میل دارید؟
من تازه متوجه شدم که خیلی وقت هست مانع کسب وکار ایشان هستم و یک میز را کاملا اشغال کردهام.
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-ای وای...باید ببخشید، زیاد اینجا نشستم.
نگاهش کردم وگفتم:
-ممنون بابت قهوهی خوشمزهی شما.
سرش را تکان داد و با احترام گفت:
-نه خانم... منظورم این نبود، فقط آمدم ازشما بپرسم.
خندیدم و گفتم:
-نه دیگه باید برم، بازهم ممنونم از محبت شما.
از کافیشاپ بیرون زدم و به سمت داخل بیمارستان حرکت کردم، راهروهای بیمارستان خلوت وهمه جا ساکت بود، چراغهای کمی در راهرو روشن بود و فضا را کاملا برای خواب فراهم کرده.
به اتاق نارمیلا که رسیدم، چشمانم به همان خانمی که همراه او بود، افتاد.
گلی که سروش آورده بود را داخل جیب پالتویم پنهان کردم و به او نزدیک شدم و گفتم:
-سلام، برگشتید؟
به سمت من نگاهی انداخت، از آن ترسیدم و او با جدیت و اخم گفت:
-شماقرار شد کنارش بمایند،کجا رفته بودید؟
دست و پایم را گم کردم، سرم را پایین انداختم وگفتم:
-اِ... رفتم یک قهوه خوردم و آمدم.
بلند شد و در مقابلم ایستاد گفت:
قهوه خوردن مگه چقدر طول میکشه که الان یکساعت من اینجا هستم شما نیامدید؟
نمیدانستم چگونه جواب او را بدهم، به خودم مسلط شدم گفتم:
-ای بابا... شما هم سخت میگیرید، حالا که چیزی نشده.
صندلی را به کناری کشید، جوری که از تخت نارمیلا کمی فاصله گرفت وگفت:
-کار یک بار میشود، آدم باید مسئولیتپذیر باشد.
داشتم عصبی میشدم، نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه بحث را تمام کنم گفتم:
-حق با شماست، هوای خیلی خوبی بود کمی در محوطه قدم زدم تا خواب از چشمانم برود.
چیزه دیگری نگفت و کتابی که به همراه داشت را باز کرد، شروع به خواندن کرد.
آنجا دیگر جایی نبود که من بنشینم؛ برای همین به آن خانم گفتم:
-من میتونم به نماز خانه بروم و کمی استراحت کنم؟
سرش را بالا نیاورد و همانطور که کتاب میخواند با دست اشاره کرد و گفت:
- برو.
من هم شانههایم را بالا انداختم و نگاهی به نارمیلا کردم، مثل یک کودک معصوم خواب بود.
من هم به سمت نمازخانه راهی شدم.
نمازخانه بیرون از بیمارستان در یک ساختمان نسبتا بزرگی که هم سرویس بهداشتی دارد و هم اتاق استراحت و... قرار داشت.
وقتی وارد شدم دیدم، تعداد زیادی خانم در نمازخانه هستند و هر کدام در گوشهی کیف خود را زیر سرشان گذاشته و یا به دیوار تکیه دادهاند و به خواب رفتهاند.
من هم گوشهی نشستم و کمی به اطراف نگاه کردم، توجهام یه یک خانم جوانی جلب شد، که در گوشهی نشسته و تسبیح و کتاب دعا به دست دارد و در حالی که چشمانش خیس اشک بود با خدای خود راز ونیاز میکرد.
باخود گفتم قطعا یکی از عزیزانش در بیمارستان بستریست و قطعا حال خوبی ندارد که اینجور گریه میکند.
دلم برایش سوخت و روبه آسمان نگاه کردم وگفتم:
-خداجون همهی مریضها را شِفا بده، به ویژه بیمار این خانم که معلوم برای اوخیلی عزیز هست.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم وپاهایم را دراز کردم، تلفنم را از کیفم بیرون آوردم تا با آن کمی سرگرم باشم؛ دیدم پیامی از طرف سروش آمده است.
قلبم مثل قلب یک بچه گنجشک شروع به تپیدن کرد و گونههایم اناری رنگ و لبهایم به خنده باز شد.
سریع آن را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
" چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست...
شاملو"
دلم میخواست فریاد بزنم و بلند بگویم:
یک عمر هوای دل خود داشتم اما …
یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را …
شاید آن نگاه، یک دقیقه هم طول نکشید، اما حال هر دوی ما را منقلب کرد.
سرم را پایین انداختم و با صدای آرام گفت:
-من باید برم، مواظب خودتون باشید و از آنجا سریع دور شدم.
دستانم میلرزید و قلبم با تمام قدرت میکوبید، گوی میخواست سینهی من را بشکافد و به بیرون پرت شود.
با این حالم نمیتوانستم کنار نارمیلا برگردم، تصمیم گرفتم چند دقیقهی در کافیشاپ بیمارستان بنشیم و یک قهوهای داغ میل کنم، شاید حال قلبم وظاهرم بهتر شود.
ادامه دارد...
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت پانزدهم
نزدیک تهران که شدیم روبه بابا گفتم:
-باباجون میشه اول بریم بیمارستانی که دوستم بستری شده؟
بابا سری تکان داد وگفت:
-اره باباجون، اصلا برای همین امروز راه افتادیم.
سریع شماره نارمیلا را گرفتم و بعد از چند بوق همان خانم که بعدها فهمیدم یکی از مسولین خوابگاه است جواب داد و من آدرس بیمارستان را گرفتم.
به بیمارستان که رسیدیم روبه مامان و بابا گفتم:
-من میرم کنارش، شما برید خونه خاله.
مامان نگاهمکرد وگفت:
-نه مادر... منم میام این بچه را ببینم چی شده.
از ماشین که پیاده شده روبه بابا کرد و گفت:
-آقا حامد الان بر میگردیم.
به سمت بیمارستان حرکت کردیم و بعد از پرسیدن آدرس اتاق او، بهسمت اتاقش دویدم.
کنارتخت او یک خانم با مانتو و مقنعه نشسته بود.
به سمت تخت دویدم وگفتم:
-نارمیلا چی شدی؟
نارمیلا دستانش را باز کرد ومن را در آغوش کشید وگفت:
-چه خوب شد اومدی.
بوسهی بر صورتش زدم و روبه همان خانم گفتم:
-ممنون که کنار نارمیلا ماندید، شما برید استراحت کنید، خسته شدید، من هستم.
از روی صندلی بلند شد و گفت:
-من مسئول نارمیلا هستم تا او را به خانواده تحویل ندهم جای نمیتوانم بروم.
سکوتی کرد و گفت:
-اما حالا که شما امدهای خیالم راحت شد، به نمازخانه میروم و کمی استراحت میکنم.
نگاهی با تردید من کرد وگفت:
-شما که مطمئناً اینجا هستید؟
با عجله قبل از اینکه مامان جوابی بدهد گفتم:
-بله... صد در صد.
سری تکان داد وگفت:
-بازهم ممنون، کاری اگر بود به نمازخانه بیایید.
ازاتاق که خارج شد روبه مامان گفتم:
-مامان جون شما هم برید استراحت کنید من اینجا میمانم، صبح بیایید دنبالم.
مامان نگاهی به من و بعد به نارمیلا کرد وبا تردیدگفت:
-باشه... مواظب خودتون باشید.
به سمت نارمیلا رفت وگفت:
-دخترم کاری بود به من بگو...
به سمت در حرکت کرد و مجدد برگشت وگفت:
-ترنم جان این کارت بانکی پیش تو باشه، لازمت میشه.
مامان که از اتاق خارج شد کنار نارمیلا نشستم، دست او را گرفتم و گفتم:
-خُب حالا تعریف کن ببینم چی شده؟
نگاهم کرد، در نگاهش یک حسرتی موج میزد و با قطرهی اشکی به روی گونههایش چکید وگفت:
-خوشبهحالت، چه خوبه آدم مامان و باباش درکش کنند.
دستش را نوازش دادم وگفتم:
-ناشکری نکن... منم کلی زحمت کشیدم تا رازیشون کردم.
نگاهم را در چشمانش انداختم و گفتم:
-حالا تعریف کن تا او خانم نیومده.
بغض گلویش را قورت داد وگفت:
-چند روزی، شوکا دائم زنگ میزد تنهایی بیا خونهی ما.
اما من نپذیرفتم، تا اینکه یک روز زنگ زد وگفت " کجایی...؟ من کنار در خوابگاه ایستادم بیا باهم بریم دور بزنیم."
مکثی کرد و با بغض ادامه داد:
-منم به خاطره رودربایستی که با او داشتم و واقعیتش کمی هم حوصلهام سر رفته بود قبول کردم و نتوانستم نه بگویم.
اشک چشمانش جاری شد و پتو را تا روی صورتش کشید و بلند گریه میکرد.
دلم برای او میسوخت، من هم پا به پای او با اینکه نمیدانستم چه اتفاقی افتاده گریه میکردم.
کمی که گذشت پتو را کنار زدم، دستم را زیر چانهی او قرار دادم و صورتش را به سمت خود آوردم وگفتم:
-نارمیلا وقت نداریم تا نیامده برای من بگو...
چشمان درشتش قرمز و متورم شده بود و سیاهی چشمش بیشتر میدرخشید، مثل مهتاب در آسمان شب که دلش گرفته و میبارد.
اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
-قربونت برم، بسته گریه... با گریه که چیزی درست نمیشه.
به من بگو تا دیر نشده یه فکری بکنیم.
لبهای قرمزش، که کمی از دانههای یاقوتی انار نداشت میلرزید و آهسته شروع به حرف زدن کرد:
-کنار یک دَر خیلی بزرگ ایستاد و پیاده شد.
بهش گفتم" شوکا اینجا کجاست؟"
گفت" بیا بریم داخل، چندتا از بچهها آمدند، خوش میگذره."
ترسیده بودم، رفتم سمتش وگفتم" من نمیام، بیا برگردیم."
نارمیلا مکثی کرد و لبانش را با زبان خیس کرد وگفت:
-ناگهان در باز شد و چندتا دختر آمدند بیرون و با خوشروئی و خنده من را داخل بردند ومیگفتند" کسی نیست فقط خودمون چندتا دختر هستیم، اینجا هم باغ بابای یکی از همین بچههاست.
ساکت شد و چشمانش را بست، او را تکان دادم و گفتم:
-خُب ادامه بده، چی شد؟
کمی که گذشت، آهسته گفت:
-چند ساعتی همانطور گذشت و همه مست کرده و با لباسهای برهنه داخل استخر میپریدند.
از من هم خواستند، اما من نپذیرفتم.
دلم میخواست از آنجا فرار کنم، اما جای را بلد نبودم، تا اینکه...
سکوت کرد و دیگر ادامه نداد، اعصبانی شده بودم و با کلافگی گفتم:
-وای... کشتی منا، بگو تمومش کن دیگه.
به من خیره نگاه کرد و با بغض ادامه داد:
-تا اینکه در باز شد و یه ماشین پر از پسر وارد اون باغ شد.
تمام بدنم یخ زد و نمیدانستم چکار باید بکنم.
آنجایی که بودم تلفن آنتن نمیداد و به هیچ کس دسترسی نداشتم.
درحالی که دستانش را روی میز میگذاشت روبه مامان گفت:
-اگه کاری نداری من برم ببینم اخبار ساعت دو چی میگه.
مامان هم نگاهش کرد وگفت:
-نه کاری ندارم... شما برو من هم الان میام.
به بابا نگاه میکردم، تا از آشپزخانه بیرون رفت روبه مامان گفتم:
-پس چرا نگفتی؟
مامان بشقابهای روی میز را داخل هم قرار داد وگفت:
-صبر داشته باش الان میرم بهش میگم.
تو آخه نمیدونی بابات باید حتما بعداز ناهار یه چُرت بزنه؟
از پشت میز بلند شد و گفت:
-ظرفها را بشور و بعدش هم چای بریز و بیار، منم میرم پیش بابات...
دل در دلم نبود، ای کاش بابا قبول کنه و من زودتر از خانواده نارمیلا، اورا ببینم.
میخواستم ببینم چه اتفاقی افتاد، من مطمئن بودم این تب بدون دلیل، به خاطره اتفاقی بوده که برای او افتاده.
بشقابها را داخل سینک ظرفشویی گذاشتم و شروع به شستن آنها کردم.
در مقابلم پنجرهی بود که روبه حیاط باز میشد.
به بیرون خیره نگاه کردم و با تمام وجودم از خدا خواستم اتفاق بدی برای نارمیلا نیافتاده باشه؛ که ناگهان مامان از داخل سالن بلند صدایم زد وگفت:
ترنم ظرفها که تمام شد، برو وسایلت را جمع کن، برای ساعت سه راه میوفتیم.
با خوشحالی در حالی که در یکی از دستانم اسکاج پر از کف بود و در دست دیگرم یک کفگیر به سمت آنها دویدم وگفت:
-واقعا...! میدونستم که شما مهربونترین مامان و بابای دنیا هستید.
بابا به من نگاهی کرد و گفت:
-برو پدر سوخته،زبون نریز.
مامان کمی اعصبانی شد، اما با خنده گفت:
-دِ... بدو برو تو آشپزخونه همه جا را کفی کردی.
در حالی که به طرف آشپزخونه میرفتم گفتم:
-چشم مامان گلم... ممنون بابای عزیزم.
ادامه دارد...
دوستان گلم با ریاکشنهای خود به من انرژی بدهید تا ادامه داستان را برای شما بنویسم🙏❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت سیزدهم
آن شب دیگر کنار مامان نخوابیدم و به اتاقم رفتم.
منتظر پیام سروش، کمی کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم.
چشمانم به ماه افتاد، ماهی که کامل شده بود و من خیره زیبایهای نگاه میکردم.
گاهی ابری سیاه روی آن را میپوشاند و چه صحنهی زیبای را می آفرید زمانی که نور آن از اطراف ابر بیرون میزد.
ابری سیاه با سایههای سفید، دقیقا من را یاد نقاشی که در مهمانی دوست خاله دیدم انداخت.
بعد ازچند دقیقه تماشای مهتاب و کوچهی خلوت وساکت به سمت تختم رفتم و تلفنم را روشن کردم.
اما خبری از سروش نبود؛ دلم میخواست برای او پیام بدهم، ولی این کار را درست نمیدانستم.
دراز کشیدم و به نوری که از ماه به داخل اتاقم میتابید خیره شدم.
افکارم به سمت نارمیلا رفت؛" یعنی چه اتفاقی برای او افتاده؟ نکند کسی میخواسته به او دست درازی بکند؟
وای خدای من چقدر نگران آن دختر ساده و پاک هستم که میان گرگهای جامعه تنهاست.
مگر میشود پدر و مادری انقدر به بچهی خود سخت بگیرند که نتواند حرف دلش را به آنها بگوید.
یک لحظه یاد خودم افتادم؛ آهسته به خودم گفتم" ترنم تو خودت باشی باخانواده مطرح میکنی.؟"
تمام بدنم با این سوال به لرزه در آمد و آهسته گفتم" نمیدانم..."
کلافه و سردرگم بودم؛ دستانم را اطراف سرم قرار دادم و گفتم" تو را خدا بسته دیگه... خستهام کردی؛ نمیخواهی آرام بگیری؟ "
اینبار فکر سروش به سرم زد؛ مجدد تلفنم را برداشتم تا ببینم او پیام داده یا نه.
اما امشب خبری از پیام او نبود.
پتوی خود را تا زیر گردنم بالا کشیدم و چشمانم را بستم؛ سعی میکردم به اتفاقهای خوب فکر کنم؛ که به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح که چشمانم را باز کردم سریع تلفن را برداشتم و دیدم یک پیام از طرف سروش آمده.
با هیجان خاصی بلند شدم و نشستم؛ شروع به خواندن کردم.
او نوشته بود:
"-ترنم جان سلام، شب از نیمه گذشته و من هنوز با یاد تو بیدار نشستهام ...
امشب ماه کامل است و من در مقابل آن نشستهام و هر چه او نگاه میکنم یاد رخسار زیبا و پاک تو میافتم.
امروز هر چه با خودم کلنجار رفتم تا مزاحم تو نشوم، اما فایدهی نداشت.
دلم آرام نمیگیرد، هر روز و هر لحظه به فکر تو هستم.
امروز تصمیم گرفته بودم به اصفهان بیایم و تو را ببینم؛ اما باز هم با خودم گفتم صبر کن.
دقیقا الان که برای تو پیام میدهم ده روز و هشت ساعت هست که تو به اصفهان رفتهای.
لعنت به دوری که چقدر سخت میگذرد.
مراقب خودت باش و زود برگرد."
بازهم خواندم؛ انقدر خواندم که تک تک کلمههای آن در ذهنم ثبت شد.
تصمیم گرفتم حالا که مامان گچ پایش را باز کرده ؛ با آنها صحبت کنم و یک روز زودتر به تهران برگردم.
برای همین بلند شدم؛ روبهروی اینه ایستادم و به خود نگاهی انداختم.
در صورتم یک شادی خاصی پنهان شده بود؛ چشمانم میدرخشید و روی لبانم ناخواسته لبخند مینشست.
آهسته از پلهها پایین رفتم؛ امروز خانه حال و هوای دیگری داشت.
مامان میز صبحانه را آماده کرده بود و بوی نان تازهی که بابا خریده، در تمام خانه پیچیده بود.
هر دو عاشقانه پشت میز روبهروی نشسته بودند و برای هم دلبری میکردند.
دلم نیامد خلوت آنها را برهم زنم؛ بهسمت دستشویی رفتم و چند دقیقهی بیشتر طول دادم تا اینکه صدای بابا آمد:
-لیلی جان... زیاد خودت را خسته نکن.
هر کاری داشتی به ترنم بگو، منم زود بر میگردم.
متوجه شدم که بابا صبحانه را خورده و به بیرون میرود.
به سمت آشپزخانه رفتم و با انرژی بالایی گفتم:
-سلام بر بهترین مادر دنیا... دیشب خوب خوابیدی؟ از ترکتور خبری نبود؟
مامان دستش را مقابل دهانش قرار داد و بلند قهقهای زد وگفت :
-وای... خدا خوبت کن مادر... نه به جاش هجده چرخ اومده بود و تا صبح گاز میداد...
دوباره به خنده افتاد و آنقدر خندید که من هم ناخواسته خندهام گرفت.
یک چای ریختم و در مقابل او جای بابا نشستم ، نگاهی به میزه انداختم و گفتم:
-این هجده چرخ هم که میگی نون بربری دوست ندارهها...
هر دو میخندیدیم و باهم شوخی میکردیم.
کمی که گذشت گفتم:
-راستی مامان من به جای جمعه، فردا برم تهران اشکالی داره؟ اصلا بیایید باهم بریم یه هوایی هم عوض میکنید.
مامان فکری کرد وگفت:
-بدم نمیاد بیام، ولی خاله پیش خودش میگه اینا نرفته برگشتند.
از استقبال مامان خوشحال شدم و گفتم:
-نه مامان... آخه برای چی؟ اون زن تنها از دیدن شماها خوشحال میشه.
لبانش را جمع کرد و ابروانش را بالا انداخت وگفت:
-حالا بگذار بابا بیاد، بهش بگم ببینم اون چی میگه.
خوشحال شدم، از اینکه زودتر سروش را ببینم داشتم بال در میآوردم.
سریع صبحانه را خوردم و گفتم:
-مامان جون، اگر کاری ندارید من کمی درس بخوانم؟
مامان در حالی که میز صبحانه را جمع میکرد گفت:
-نه قربونت... برو پای درس و مشقات...
از طرفی ساناز و حالا هم نارمیلا...
شَک نداشتم که نارمیلا یک دختر ساده و بیآلایش گول چرم زبانیهای شوکا را خورده و امکان داشته اتفاقات ناگواری برای او بیافتد.
اما میان این هم اتفاقات بد، یکی از انها بیشتر فکرم را درگیر کرده؛ ان هم فکربه سروش...
نمیدانم آیا آن اتفاقی خوب هست یا اتفاقی بد؟
تنها چیزی که میدانستم این بود که باید مراقب باشم و با احتیاط دراین راه قدم بردارم.
به خانه که رسیدیم تمام فکرم درگیر نارمیلا بود.
میخواستم یکجوری که باعث سوءتفاهم بابا و مامان نشود، به آنها بگویم اگر شما مشکلی ندارید فردا به تهران بروم.
اما دلیل قانع کنندهی نداشتم.
در همین فکرها بودم که ترمه از راه رسید و مامان را محکم در آغوش کشید و گفت:
-خدایا شکرت که مامانم خوب شد.
نمیدونی مامان که چقدر خوشحالم.
مامان هم بوسهای بر گونهی او زد و گفت:
-قربونت برم عزیزم، ممنون از شماها که این چند وقت عصای دست من بودید، ببخشید که اذیت شُدید.
همه به اتفاق هم با خوشحالی به سمت رستورانی که بابا رزرو کرده بود حرکت کردیم.
دلم میخواست مثل همهی آنها با تمام جان و دلم خوشحالی کنم.
اما تکهی از قلبم برای ساناز و نارمیلا درد میکرد و تکهی دیگر هم به هوای سروش میتپید، و فقط قسمت کمی از آن باقیمانده بود که خوشحالی کند.
ادامه دارد...
دوستان عزیز، لطفا حمایت کنید❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت یازدهم
کنار بابا نشستم و در افکار خود غرق بودم.
ناگهان بابا دست خود را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
-نبینم دختر غصه داشته باشه، باباجان چی شده؟ چرا دَرهمی؟
نگاهم را به سمت او چرخاندم و لبخندی زدم.
نمیدانستم چه بگویم و بابا دوباره گفت:
-لبخند تحویل من نده؛ بگو باباجان.
سری تکان دادم گفتم:
-نمیدانم... هم دل نگران امتحاناتم هستم و هم دلم نمیاد از اینجا برم.
نگاهش کردم و اشک در چشمانم جمع شد، اشکی که هم برای گرفتار شدن قلبم بود و هم برای دور شدن از خانواده.
دلم میخواست بدون هیچ محدودیتی فریاد بزنم که قلب من پیش یک نفرجا مانده، اما سکوت کردم، خجالت میکشیدم، یا شایدم میترسیدم.
بابا بوسهای بر گونهی من زد و گفت:
-میری امتحان میدی برمیگردی؛ اون زمان من یادم کلاسهای قبل عید نوروز بی رونق بود، یکی میآمد، دوتا نمیآمدند.
جوابی نداشتم به او بدهم، نمیتوانستم به خود دروغ بگویم دلم میخواست تهران بمانم و بیشتر با سروش آشنا شوم.
بابا در حالی که روی مبل کمی جابهجا میشد گفت:
-حالا کی باید بری؟
دلم میخواست بگویم هرچه زودتر بروم بهتر است ، اما گفتم:
-شنبه اولین امتحانم هست، دیگه جمعه صبح میرم.
ترمه بایک سینی چای به سمت ما آمد وگفت:
-افرین به شما دختر و پدر، ما را هم یکم تحویل بگیرید.
بابا آن یکی از دستش را باز کرد وگفت:
-بیا باباجان توهم کنار من بشین که شما دوتا تمام دارایی من هستید.
مامان که تا به حالا ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد، کمی به سمت جلو آمد و گفت:
-پس من هم اینجا برگه چغندر هستم !؟
دستش را به کمرش زد و گفت:
-کل عمرت را بشور و بساب و بچه بزرگ کن، بعدشم هیچی....
بابا از جای خود بلند شد و به سمت او رفت وگفت:
-خانم... تو که تاج سری... این حرفا چیه میزنی.
کنار او نشست و نگاهش را به سمت ما آورد وگفت:
-لیلی جان فردا نوبت دکتر داره، ايشالا که گچ پاش را باز میکنند.
مامان که معلوم از این وضع خسته شده، دستانش را به سمت آسمان بالا برد وگفت:
-خدا از دهنت بشنوه مرد ...
بعد از رفتن ترمه من مجدد کنار تخت مامان تشکی پهن کردم و دراز کشیدم.
امروز برای من یک روز عجیبی بود، از اتفاقاتی که برای ساناز افتاده و تا ابراز علاقهی سروش.
مجدد یاد سروش افتادم، یاد نگاههای او... یاد پیامهای او، که افتادم عرق بر پیشانیم نشست و گونههایم گل انداخت، ناگهان متوجه شدم دستان و پاهایم یخ کرده.
قلبم به تکاپو افتاده و صدای آن به گوشم میرسد.
با همهی محتاط بودنم اما دلم میخواست پرواز کنم وبه سمت او بروم.
داشتم با غنچهی عشقی که در قلبم شکوفه زده بود، عشق میورزیدم، که یکدفعه یاد ساناز افتادم.
همه چیز در مقابل چشمانم، رنگشان پرید وسیاهی یَس و ناامیدی به گوشه، گوشهی قلبم وارد شد.
قطرهی اشکی از گوشهی چشمانم جاری شد و این آتش شعلهور شده در قلبم را آرام کرد.
بلند شدم و نگاهی به مامان انداختم تا مطمئن شوم خواب است و بعد تلفنم را برداشتم و مجدد پیامهای او را خواندم.
چقدر زیبا نوشته... مثل یک رویاست... رویای شیرین...
میخواستم تلفنم را در آغوش بگیرم و با همان حال زیبا به خواب بروم که ناگهان یک پیام جدید از طرف سروش برای من آمد.
سریع شروع به خواندن کردم، آنقدر دستپاچه شده بودم که هر چه میخواندم، او چه نوشته است باز هم نمیفهمیدم.
بارها خواندم و نفسهای عمیقی میکشیدم.
ناخواسته تبسمی شیرین روی لبانم نشست و چشمانم پر از اشک شد.
راست میگوید استاد الههی قمشهای:
"بهترین جفت در جهان خنده و گریه است !
آنها هیچگاه همدیگر را همزمان ملاقات نمیکنند…!
ولی اگر آن دو یکدیگر را ملاقات کنند.
آن لحظه، بهترین لحظه زندگی شماست..."
مجدد و با صدای که میدانستم اگر میخواستم بلند بخوانم میلرزید شروع به خواندن کردم:
"-ترنم جان... چقدر شب سیاه و خوف انگیز است.
از زمانی که با تو آشنا شدم از تنهای در شب میترسم و فقط فکر به تو و یاد تو هست که من را آرام میکند.
از روزی که تو رفتی دیگر نتوانستم بر سر تمرین حاضر شوم، به قول بچهها مدام تپق میزدم.
به خاطره این حال من تمرینها فعلا متوقف شده، همه فکر میکنند خسته هستم و ذهنم یاری نمیکند.
اما نمیدانند که من جانی دوباره گرفتهام و از ندیدن روی جانان است که هیچ تمرکزی ندارم.
ای کاش دوباره برگردی و چشمان من به دیدن روی تو روشن شود.
شبها مثل یک روح سر گشته در خانه راه میروم تا روز شود و روزها هم مثل یک مرده متحرک یک گوشه مینشینم و به تو فکر میکنم.
میدانم پیامهای من را میخوانی، انتظار جواب دادن ندارم، فقط دوست دارم تو بخوانی.
شبت آرام..."
دوستان گلم ببخشید اگر این قسمت رمان را دیر در اختیار شما عزیزان قرار دادم.🙏
لطفا حمایت یادتون نره.❤️🌷
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت نهم
نگاهم کرد؛ در نگاهش نگرانی و دلواپسی موج میزد.
سکوت سنگینی میان ما حاکم شد؛ من نگاهم به ساناز بود ولی تمام حواسم به تلفن همراهم که ببینم سروش چه پیامی داده.
حوصلهام سر رفت و دستم را روی دست ساناز گذاشتم وگفتم:
-دوست داری برای من بگی چه اتفاقی افتاده؟
سرش را بالا آورد و با بغض که در گلویش بود گفت:
-من با یک پسری آشنا شدم؛ میخوام باهاش ازدواج کنم، اما بابا قبول نداره.
اشکهایش از چشمانش جاری شد؛ من او را در آغوش گرفتم و گفتم:
-گریه نکن؛ خدا بزرگه... حالا برای چی بابات میگه نه؟
اشکهایش را پاک کرد و خودش را از من جدا کرد وگفت:
-میگه نه خانواده داره و نه کار درستی داره.
منم بهش گفتم" اما اینا که مهم نیست."
بابا اعصبانی شد وگفت:
-یا ما و یا اون پسر یلاغبا...
منم از این طرز صحبتش ناراحت شدم وگفتم:
-اون پسر خوبی... ما باهم خوشبخت میشیم.
بابا که اعصبانی بود از خونه خارج شد و بعد که امد گفت" اگه تصمیمت را گرفتی دیگه هزینه دانشگاه تو با اون، از جهیزیه و پشتوانهی من هم خبری نیست."
بلند شروع به گریه کردن کرد و با صدای بریده گفت :
-منم قبول کردم...
نمیدانستم چه واکنشی نشان بدهم، باورم نمیشد.
در شُک کامل بودم.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-ساناز مگه چکارست؟ خانواده اون چطوری هستند؟ شاید بابات درست میگه.
کمی مکث کردم وگفتم:
-اصلا مامانت چی میگه؟
در حالی که با دستمال بینیاش را پاک میکرد گفت:
-یه ارایشگاه کوچیک داره... درس نخونده، اما پسر خوبی هست.
باباش هم بازنشسته شده و یه خونه کوچیک تقریبا پایین شهر دارند.
سکوت کردم و در فکر فرو رفتم؛ اصلا باورم نمیشد ساناز با این همه کلاس و نازی که داره میخواد زن همچین پسری بشه.
آخه همیشه از اینکه خونهی ما پایین شهر که نه تقریبا یک محلهی متوسط بودیم فخر میفروخت؛ و میگفت"که امکانات محلهی شما از محلهی ما کمتر و..."
ساناز سکوت را شکست و گفت:
-مامانم مخالف، میگه اصلا حرفشان نزن...
نمیدونم شاید با هم فرار کنیم.
باصدای بلند و ناباورانه گفتم:
-چکار کنی؟!
ساناز اصلا حرفشا نزن، فکرشم نکن.
تو اصلا به فکر آبروی بابات هستی؟
مگه این پسر چی داره که تو به خاطرش میخواهی پشت به خانواده بکنی؟
سرش پایین بود و با دستمال مچاله شد در دستش بازی میکرد؛ معلوم بود که استرس دارد.
آهسته گفت:
-این آخرین راه ماست...
فهمیدم که او واقعا دلش را باخته و در مقابل اون هیچ قدرتی ندارد.
سرش را روی شانهام گذاشت وگفت:
-ترنم تو تا حالا عاشق نشدی، برای همین من را درک نمیکنی.
ناگهان یاد سروش افتادم و به خود نهیبی زدم وگفتم" ترنم چشمانت را باز کن و خوب ببین، تو هم اگر همین دست فرمون پیش بری خیلی زود به حال ساناز مبتلا میشی."
در فکر خودم بودم که ساناز تلفنش را در مقابل من گرفت و گفت:
-ببین، این عکسش... اسمش محمد...
با تعجب به عکس نگاهی انداختم، در کنار هم روی یک نیمکت در پارکینگ نشسته بودند؛ در دلم گفتم:
"-وای خدای من... واقعا ساناز این را برای زندگی انتخاب کرده!؟ همش فکر میکردم یک دکتری و مهندسی با وضع مالی عالی انتخاب میکنه."
اما برای اینکه ناراحتش نکنم گفتم:
-خوبه... فقط شاید بهتر از این هم برای تو پیدا بشه.
سریع سرش را بلند کرد و گفت:
-من اگر پسر شاه هم بیاد، فقط محمد انتخاب میکنم.
خندهای ساختگی به او کردم و گفتم:
-کار دل دیگه نمیشه کاریش کرد.
رو به او کردم گفتم:
-حالا بگو ببینم کجا باهم آشنا شدی؟
تبسمی کرد و با کلی ذوق و اشتیاق گفت:
-اول نزدیک دانشگاه ما شاگرد یک آرایشگر بود، من ماشینم اون نزدیکی پنچر شد و اون اومد پنچری ماشینم را گرفت.
از اون روز جرقهی آشنای ما زده شد و تا امروز دقیقا یکسال و ده روز که باهم هستیم.
با حالتی سوالی و کنجکاوی پرسیدم:
-تو این یکسال چطوری با خانواده مطرح نکردی؟!
نگاهم کرد وگفت:
-اخه گفته بود" صبر کن خودم میخوام آرایشگاه بزنم و بعد بیام خواستگاری."
تا اینکه حدوداً سه ما پیش آمد خواستگاری و همه چیز علنی شد.
میدانستم خانواده او با خانواده من خیلی فرق دارند و به قول بابای من "امروزی فکر میکنند؛ براشون مهم نیست دختر و پسرشون با کی در ارتباط... کجا میرند و کجا میاند." همین شد که دختر دست گلشون دلباخته کسی شده که نباید میشد.
دستم را پشت کمرش زدم وگفتم:
-امیدت به خدا باشه؛ انشاالله درست میشه...
مکثی کردم و گفتم:
-اصلا میخواهی من به بابام بگم با بابات حرف بزنه؟
مثل آدمی که برق او را بگیرد از جای خود پرید و با چشمان گرد شد و نگران گفت:
-نه... نه ترنم... اصلا به خانواده چیزی نگیا...
من داشتم منفجر میشدم و با تو درد و دل کردم؛ اگر بفهمند من به تو گفتم وضع من بدتر میشه.
سکوتی کرد و با نگرانی دستم را گرفت و گفت:
-تو را خدا... به من قول بده چیزی نمیگی...
بغلش کردم و گفتم:
-مطمئن باش، هیچی نمیگم.
بعد با حالتی متعجب به سمت ساناز رفت و گفت:
-ساناز! تو چقدر بزرگ شدی؟!
دستانش را باز کرد و آنها در آغوش کشید.
بعد گذشت چند دقیقه، هرکاری که میکردم با آن جمع کنار بیایم، ابداً نمیتوانستم.
در دلم گفتم:
-تحمل یکیشون بهتر از دوتاشون...
برای همین بهسمت ساناز نگاه کردم و با تبسمی گفتم:
ساناز بریم اتاق من؟
نگاهی با ناز به من انداخت و با لبخنده ساختگی گفت:
-اِم... اومدم خاله جونم را ببینم.
نگاهی به مامان کرد و ادامه داد:
-اما حالا که اسرار میکنی بریم...
دوست داشتم همانجا سرش را از تنش جدا کنم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خوشحال میشم...
به سمت طبقهی بالا راهی شدیم و ساناز با پُز الکی من را مخاطب قرار داد وگفت:
-وای... ترنم هنوز اتاقت همون شکلی هست؟
خندهای از روی تمسخر به من زد، دستانش را در هوا تکان داد وگفت:
من که بابام اتاقم را تغییر داد، باید بیایی و ببینی.
من هم خندهای از روی لج به او کردم وگفتم:
-اما من عاشق سادگی اتاق خودم هستم.
در اتاق را باز کردم وگفتم:
-بفرمایید...
وارد اتاق شد؛ چرخی زد و گفت:
-میدانی مشکل تو چیه؟ این که قانع هستی...
روی تختم نشست و ادامه داد:
-ادمهای قانع راه پیشرفت خودشون را میبندد.
یعنی به همان چیزی که دارند اکتفا ميکنند.
نگاهش را به سمت من آورد و انگشت اشارهاش را تکان داد وگفت:
-مشکل شما همین، حتی همون خاله و ترمه.
من که توانایی مقابل با او را نداشتم و هر لحظه احساس میکردم برخورد اشتباهی بکنم؛ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-همهی آدمها که مثل هم نیستند.
کنارش نشستم و به چشمان او خیره نگاه کردم و گفتم:
-هر کسی خودش انتخاب میکنه چطوری زندگی کنه... یکی قانع و متواضع، یکی حریص و اصراف کار.
دستش را در مقابل دهانش گرفت و با اعصبانیت و دلخوری گفت:
-وا... ترنم چرا اینجوری برخورد میکنی؟ یعنی من حریص هستم؟
دلم خنک شد که جواب او را دادم، خندهای از روی رضایتمندی زدم وگفتم:
-من تو را نگفتم... در کل حرف زدم.
در همین حین صدای پیامک تلفنم آمد؛ من که خودم را باخته بودم و رنگ از رخسارم پریده بود؛ نگاهی به سمت تلفنم کردم و سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت آن رفتم.
تلفنم را روشن کردم وچشمانم به اسم سروش افتاد.
نفسم، درونم حبس شده بود؛ احساس کردم قلب از تپش ایستاده.
جرأت باز کردن پیام او را در مقابل ساناز نداشتم.
میدانستم که با خواندن آن، حالم دگرگون میشود.
گوشی را خاموش و مجدد روی میزم قرار دادم؛ احساس سنگینی سایه ساناز را در پشت سرم احساس کردم.
سریع با سمت او برگشتم و با تعجب گفتم:
-تو اینجا چکار میکنی؟!
خندهای مرموزی به روی من زد وگفت:
-خیلی غرق در تلفنت بودی؛ آمدم ببین چی میبینی؟
از حرف زدن او بدم آمد و با لحن اعصبانی گفتم:
-خاله به تو یاد نداده فضولی کار خوبی نیست؟
ناراحتی در چهرهاش نمایان شد و با بغض گفت:
-تو خیلی بیشعوری...
به سمت در اتاق رفت تا خارج شود؛ من که ترسیده بودم از حرف زدن او و برخورد بعد مامان، سریع به سمتش دویدم و او را گرفتم گفتم:
-ساناز جون... ببخشید...
بیا بریم داخل، من امتحانات ترمم شروع شده به خاطره شرایط مامان زیاد نتونستم بخونم؛ ببخشید یکم اعصابم خورده.
دستش را گرفتم و روی تختم کنار او نشستم و گفتم:
-منظوری نداشتم... راستی تو دَرست به کجا رسید؟
صورتش را از من برگرداند و با ترشی گفت:
-ازت توقع نداشتم...
خندیدم و گفتم:
-برگرد بابا... اَه... قهر نکن دیگه... من که معذرت خواستم.
برگشت سمت من وگفت:
-هیچی دارم میخونم؛ اما ترنم یه چیزی بگم بین خودمون میمونه؟
با تعجب و کنجکاوی گفتم:
-اره... بگو...!
مِن مِنی کرد وگفت:
-میخوام دیگه نخونم...
چشمانم درشت شد و با کنجکاوی بیشتر پرسیدم:
-رشته به این خوبی! چرا ...؟!
ادامه دارد...
دوستان گرامی خیلیها پرسیدید که چرا قسمتهای رمان کم هست؟
گفتم خدمت شما عزیزان توضیح بدهم؛ تمام رمانهای من آنلاین نوشته میشود و از قبل آماده نیست.
امیدوارم لذت ببرید و حامی روای قصه گو بمانید.🙏❤️🌷
دوستان گلم ریاکشن این قسمت یادتون نره😍❤️
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت شانزدهم
در افکار خودم بودم که نارمیلا دستم را فشار داد وگفت:
-ترنم...
نگاهش کردم، چشمهای زیبایش را دیدم که به من نگاه میکند، نگاهش مثل یک بچه آهوی مظلوم بود، به روی او خندیدم و گفتم:
-جانم عزیزم.
تبسمی کرد و از گوشهی چشمانش قطره اشکی پایین آمد وگفت:
-من با مامان و بابام میرم تبریز، دیگه هم نمیام دانشگاه.
متعجب از روی صندلی بلند شدم و با صدای نسبتأ بلندی گفتم:
-چی میگی؟! پس امتحانها را چکار میکنی؟
در حالی که لبهایش میلرزید، انها را درهم کشید و باغمی نهان گفت:
-دیگه ادامه نمیدنم... میرم تبریز و هر چه خانواده گفتند، گوش میکنم.
از اینکه انقدر زود تسلیم شد، ناراحت شدم و گفتم:
-نارمیلا به این زودی دستا تو رفتی؟
مگه نگفتی شوهرت میدند؟
سرش را به آرمی تکان داد وگفت:
-اره... ولی اینجوری بهتر، شوهر کنم خیلی بهتر از این که دامنم را لکه دار کنند و بیآبرو بشم.
از کجا معلوم که اون مرتیکه من را پیدا نکنه و یه بلایی سرم نیاره؟
کمی مکث کرد و بازهم ادامه داد:
-نه ترنم... من از اوناش نیستم، توانایی اینکه هر روز از ترس به خودم بلرزم را ندارم.
چیزی نگفتم، احساس کردم واقعا تصمیم خودش را گرفته و شاید اینجور برای او بهتر باشه.
کنارش نشستم وگفتم:
-حداقل کارای انتقالی را انجام بده، شاید تونستی دانشگاه تبریز ادامه بدی.
چشمانش را بست و گفت:
-فکر نمیکنم... اما به مامانم میگم ببینم چی میشه.
خسته راه بودم و دلم میخواست کمی بخوابم، سرم را کنار دست نارمیلا روی تخت گذاشتم وگفتم:
-حالا یکم استراحت کن تا ببینیم چی میشه، منم کمی چشمانم را میبندم.
دستش را روی سرم کشیدم وگفت:
-ترنم، تو بهترین اتفاق این چندوقت من بودی، ممنون که با من دوست شدی.
در حالی که هنوز سرم روی تخت بود، دستم را بالا آورد و روی دست او قرار دادم وگفتم:
-منم همینطور، موندم حالا توکه بری من با کی دوست بشم، به خون شوکاهم که تشنه هستم.
ناگهان با عجله گفت:
-ترنم به شوکا چیزی نگیها...
سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم وگفت:
-اون وقت برای چی؟
به پهلو تابید وگفت:
-برای خودت بد میشه... داخل دانشگاه چشم تو چشم هستید، برای تو میترسم.
ولی این اتفاقی که برای من افتاده، برای تو درس عبرت بشه.
چشمات را باز کن وبه هرکسی اعتماد نکن.
سرم را مجدد روی دستانم گذاشتم و سکوت کردم، راست میگفت، حرف او را قبول داشتم.
باید مراقب باشم.
بابا هم برای همین موضوعها هست که نمیخواست من به شهر دیگر بروم.
آدم بدون دوست و رفیق باشد مثل اینکه بهتر هست.
چشمانم را بستم، تا کمی خستگی راه از تنم خارج شود، که یکدفعه یاد سروش افتادم.
ساعتها بود که به او فکر نکردهام.
بلند شدم تا تلفنم را بررسی کنم؛ نگاهی به نارمیلا کردم و دیدم به خواب رفته است.
تلفنم را از کیفم خارج کردم و دیدم یک پیام آمده.
در دلم خدا، خدا میکردم که از طرف سروش باشد.
سریع پیامها را باز کردم و دیدم بله...
پیام از طرف سروش هست.
با تعجب به پیام او نگاه کردم و سریع از جای خود بلند شدم و به سمت بیرون دویدم.
خدای من، او اینجا چکار میکند؟
از پلههای راهرو آهسته پایین رفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم.
چشمانم به او که روی یکی از نیمکتها نشست بود و سیگار میکشید افتاد.
آهسته نزدیک رفتم و با متانت گفتم:
-سلام...
سریع بلند شد و به من نگاه کرد، سرم را پایین انداختم، حس میکردم گونههایم از خجالت قرمز شده، و او باهیجان گفت:
-سلام...
گل رُز قرمزی در دستش بود و آن را طرف من گرفت وگفت:
-تقدیم به شما، امیدوارم عمرتون مثل گل نباشه.
گل را از او گرفتم و آهسته و با متانت گفتم:
-ممنون.
چند دقیقهیی سکوت میان ما حکم فرما شد.
هر دو خجالت میکشیدم و نمیدانستم چه بگویم.
کمی که گذشت سروش سرش را پایین انداخت و زیر لب و آهسته گفت:
-خونهی عفت خانم بودیم که از امروز تمرینها را مجدد شروع کنیم، که مامان و بابای شما آمدند.
عفت خانم سراغ شما را گرفتند، من متوجه شدم اینجایید.
سرش را بالا آورد به من نگاهی کرد و با خندهی آمیخته باخجالت گفت:
-منم یه بهونهی پیدا کردم و امدم شما را ببینم.
دوباره هر دوساکت شدیم، نمیدانستم چه بگویم،اصلا توانایی حرف زدن نداشتم، در آن سرمای زمستان گرمم بود.
سرم را بالا آوردم تا نگاهی به او بیندازم، که او هم همزمان به من نگاهم کرد، برای اولین بار در این فاصلهی کم نگاهمان بهم آمیخت.
نگاهی پر از حرفهای ناگفتنی، نگاهی که خودش زبان شد و حرفهای ناگفتهی قلبمان را به تصویر کشید، حرفهای که حتی زبان هم از گفتن آن عاجز است و باید به دنبال کلمههای ناگفته بگردند.
نگاهی که از غزلیات حافظ کم نداشت.
ما فقط نگاه کردیم و گذاشتیم چشمانمان تا اعماق قلبمان نفوذ کنند و خودشان از ناگفتنیها آگاه شوند.
چشمان او برای من یک آرامشی داشت همچون مهتاب برای شبهای تاریک.
سردم شده بود و میلرزیدم، میتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی برای او افتاده، اما سعی کرد به خودم مسلط باشم تا خودش برایم بگوید.
دیگر به او نمیگفتم زود باش توضیح بده، ساکت ماندم تا خودش بگوید.
کمی که گذشت و با خودش کنار آمد، گفت:
-همه اونا هم مست کردند و به داخل استخر پریدند، حالم داشت بد میشد و میخواستم از انجا فرار کنم، که ناگهان یکی از آن پسرها روبه روی من ظاهر شد وگفت" تو چرا اینجایی و نرفتی پیشه بقیه؟"
آنقدر مست کرده بود که از چشمانش بیرون میریخت.
بهش گفتم" به من نزدیک نشو، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی."
نارمیلا گریه میکرد و درحالی که دستانش در دست من بود میلرزید و ادامه داد:
-امد نزدیک، آنقدر نزدیک که میتوانستم با دوستانم گلویش را بگیرم و خفهاش کنم.
من عقب میرفتم و او جلو میآمد.
ناگهان چشمم به یک بطری روی میز افتاد، آن را سریع برداشتم و در سر او کوبیدم.
او پخش زمین شد و من فرار کردم، از آن باغ بیرون زدم، اما غروب بود و همه جا داشت تاریک میشد.
میترسیدم برگردم و از طرفی میترسیدم بروم.
آخرش دلم را به دریا زدم و برگشتم، همه اطراف او ایستاده بودند.
از دور دیدم که نشسته و دستش را روی سرش گذاشته.
نمیدانستم چکار کنم، اگر بر میگشتم داخل قطعا به خاطره بلایی که سرش آورده بودم، او هم بلایی سرم میآورد که من حاضر به مرگ میشدم.
ناگهان چشم من به یکی از ماشینها افتاد که سویچ او داخلش بود، آهسته ریموت در را زدم و با همان ماشین خارج شدم.
آنقدر مست و با لباسهای فجيعی بودند که هیچ کدام به دنبالم نیامدند.
نگاهم کرد، دلم برای معصومیت چشمانش سوخت، دستی به صورتش کشیدم و او گفت:
-من رانندگی بلد نیستم، فقط کمی کنار دست برادرم رانندگی کرده بودم.
باهمان شرایط خودم را به شهر رساندم و از ماشین پیاده شدم.
تلفنم دیگه آنتن و اینترنت داشت و تونستم یک تاکسی اینترنتی بگیرم و به خوابگاه برگردم.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-خُب اینکه بخیر گذشته خداراشکر، نگرانی تو دیگه چیه؟
نگاهم کرد و با ترس و لرز گفت:
-فردای آن روز شوکا زنگم زد وهرچی از دهنش بیرون آمد به من گفت، و بعدشم گفت" طرف دربهدر دنبال تو، گفته پیداش میکنم و حقم را ازش میگیرم."
تعجب کردم وگفتم:
-یعنی شوکا نگفته با اون رفتی؟!
کمی جابهجا شد وگفت:
-چرا، ولی گفته تو یه شرکت با اون آشنا شدم و حالا هم هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده.
شوکا به من گفت" فقط به خاطره اون دست دوستی که به هم دادیم آدرس تو را بهش ندادم، وگرنه او یکی از کله گندههای تهران که موش از تو سوراخش میکشه بیرون چه برسه به تو بچه شهرستانی.
هر دو ساکت شدیم وبه فکر فرو رفتیم، اصلا به قیافهی شوکا نمیآمد همچین آدمی باشد.
یاد حرف بابا افتادم که همیشه میگوید" آدمها را از روی ظاهرشان قضاوت نکن."
ادامه دارد...
دوستان گلم حمایت یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت چهاردهم
آن روز را با خوشحالی شب کردم، دوست داشتم برای سروش پیام بدهم فردا به تهران میآیم.
اما غرور دخترانهام این اجازه را به من نمیداد، با اين شرايط که هیچ شناختی نسبت به او نداشتم و هدف او را نمیدانستم.
کیک و شیرم را خوردم و مجدد شروع به خواندن
جزوههایم کردم، ولی اینبار هیچ تمرکزی روی درسهایم نداشتم.
فکرم درگیر نارمیلا و سروش شده بود.
تلفنم را برداشتم و برای نارمیلا پیام دادم که من فردا صبح راهی تهران هستم.
اما جوابی از او دریافت نکردم؛ ساعتها گذشت و خبری از او نشد.
با نگرانی شمارهی او را گرفتم و یک خانمی جواب داد وگفت:
-نارمیلا از دیشب بی جهت تب کرده و حالش خوب نیست؛ الان هم بیمارستان بستریش کردند تا از او آزمایش بگیرند و ببینند دلیل این تب چی هست.
سریع تلفن را قطع کردم و به سمت پایین رفتم وبا صدای بلند مامان را صدا زدم.
او که نگران شده بود به سمت من آمد و با اضطراب پرسید:
-چی شده؟ چرا داد میزنی مادر؟ جون به لب شدم.
نفس زنان آخرین پله را هم پایین رفتم وگفتم:
-مامان میشه امروز بریم تهران؟
مامان متعجب نگاهم میکرد ومن ادامه دادم:
-آخه دوستم مریض، بیمارستان بستری شده، تهران کسی را نداره.
مامان به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
-خُب مامان و بابا که داره اونا باید برند نه تو.
به سمت او رفتن و گفتم:
-حتم دارم به اون چیزی نمیگه...
مامان به سمت من برگشت وگفت:
-برای چی نمیگه؟! مگه دزدی کرده؟
نمیدانستم در جواب او چه بگویم، دست و پایم را گم کرده بودم و با کمی مِن... مِن گفتم:
-اِ... چیزه... آخه یه مامان و بابای پیری داره، نمیگه که اونا نگران نشند.
الان خودش به من نگفت، یکی از خوابگاهیهاش گفت.
مامان در حالی که به خورشت همی میزد گفت:
-خیلی خُب... حالا صبر کن بابا بیاد ببینم چی میگه.
مجدد به اتاقم برگشتم و شماره نارمیلا را گرفتم.
چند بوق که خورد، همان خانم جواب داد.
با مهربانی گفتم:
-ببخشید مجدد مزاحم شدم؛ میشه بگید الان چه کسی همراه نارمیلا هست.
او هم گفت"هیچ کس... تنها هست، قرار شده دانشگاه با خانواده او تماس بگیرند."
خداحافظی کردم و در اتاقم شروع به قدم زدن کردم.
نگرانش بودم؛ مطمئن بودم اگر خانواده او بیایند و ماجرا را متوجه شوند او را به تبریز میبرند.
مجدد به طبقه پایین رفتم و کنار مامان ایستادم و به او نگاه کردم.
مامان نگاهی به من انداخت وگفت:
-گفتم که بابات بیاد بهش میگم.
سرم را کج کردم و با حالت ناز گفتم:
-مامانی... تو اگه بخواهی میتونی راضیش کنی.
خواهش میکنم.
نگاهش را در چشمانم انداخت وگفت:
-از دست تو... خب یکی دیگه از دوستاش بره.
دستانم را روی شانههایش گذاشتم وگفتم:
-جز من هیچ دوستی نداره.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-مامانم شما به من مهربونی یاد دادی... من الان نگرانش هستم.
سری تکان داد و با کنایه گفت:
-اما پاچهخواری یادت نداده بودم.
کنار سماور رفت و دوتا چای ریخت وگفت:
-حامد داره میاد، الان که اومد بهش میگم.
دستانم را به هم کوبیدم وگفتم:
-اگه قبول کنه و بعداز ناهار حرکت کنیم؛ شب تهران هستیم؛ مستقیم میرم بیمارستان ببینم چی شده.
مامان سینی چای را برداشت و بهسمت سالن رفت وگفت:
-یعنی این دخترخواهر و برادری نداره اونا بیاند.
همراهش رفتم و کنار او نشستم و گفتم:
-چرا کلی هم داره... اما همه با درس خوندنش مخالف بودند و میخواستند شوهرش بدند، مامان نارمیلا رضایت باباش را میگیره و راهی تهرانش میکنند ، میگه اگه برم تبریز دیگه نمیزارند برگردم.
مامان لبانش را درهم کشید وگفت:
-عجب آدمای پیدا میشند! مگه دورهی قاجار که به اجبار دختر را شوهر بدند.
در حال حرف زدن با مامان بودیم که بابا از راه رسید.
از روی مبل بلند شدم و به سمت او رفتم وگفتم:
-سلام باباجون... خسته نباشید.
درحالی که پلاستیک خریدها را به دستم میداد در جوابم گفت:
-سلام به روی ماهت باباجان، شنیدم میخواهی بری تهران؟
بهسمت آشپزخانه رفتم و گفتم:
-بله... البته با اجازهی شما...
مامان به سمت ما آمد و گفت:
-حامد جان، تا آبی به دست و صورتت چبزنی میز را میچینم.
من هم به کمک مامان رفتم؛ بوی خورشت سبزی در همهجای خانه پیچیده بود و آدم را بیشتر گشنه میکرد.
پشت میز نشستم و گفتم:
-وای مامان... از این بوی خوشمزه دارم میمیرم، زود بیار بخوريم.
مامان که بشقاب خورشت را مقابل من میگذاشت گفت:
-صبر کن بابا بیاد و بعدا شروع کن.
دستم را روی چشمم قرار دادم وگفتم:
-چشم....
کمی که نشستیم بابا هم به جمع ما ملحق شد و همه با هم ناهار را خوردیم.
بابا مثل همیشه روبه مامان کرد وگفت:
-دست لیلی خانم من درد نکنه، چند وقتی همچین غذای خوشمزهی نخورده بودم.
مامان که از تعریف بابا خوشحال شده بود گفت:
-نوش جونت...
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و روی زمین مقابل پنجره نشستم و شروع به خواندن درسهايم کردم.
امروز با یک حس عجیبی جزوههایم را باز کردم و شروع به خواندم کردم.
نمیدانم چرا اما یک حس امیدواری در دلم به وجود آمده بود که باعث شد به آرامش برسم و با تمرکز درسم را بخوانم.
نزدیک ظهر بود که مامان با یک سینی شیر و کیک به اتاقم آمد وگفت:
-ترنم جان میان وعده یادت نره.
لبخندی بر روی او زدن وگفتم:
آخ... که چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود و در تهران حسرت یک لحظهاش را میخوردم.
مامان نزدیکتر آمد و دستش را روی شانهی من قرار داد وگفت:
"-ما ادمها موجودات عجیبی هستیم.
تا کسی هست…میگیم هست دیگه…میبینیمش …قدرش را میدونیم!
ولی وقتی رفت تازه میفهمیم که اصلا قدر اون را نمیدونستیم…
نمیدو نستیم بودنش انقدر تاثیر دارد تو زندگی ما."
کنارم روی زمین زانو زد و ادامه داد:
-پدر و مادرها با تمام وجودشان برای بچههای خود وقت میگذارند و میتوانم بگویم تنها کسانی هستند که همیشه نگران فرزندان خود هستند؛ ای کاش ماهم قدر بدانیم.
بلند شدم و مامان را بغل کردم وگفتم:
-ممنون که شما و بابا هستید.
بوسهی بر پیشانی من زد وگفت:
-تو و ترمه عزیزترین کسان ما هستید.
بعد هم به سمت در رفت وگفت:
-حالا هم بشین درس بخون، که بابا گفت" فردا صبح زود راهی تهران میشیم."
ادامه دارد...
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره❤️😍
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دوازدهم
چشمانم که باز شد قبل از هرکاری تلفنم را بررسی کردم، دوست داشتم اول از همه ببینم آیا سروش پیام داده یا نه.
اما خبری از پیام نبود.
صدای بابا آمد که از داخل آشپزخانه میگفت:
-خانم پاشو دیگه باید مامان را ببریم دکتر.
سریع از روی تشک بلند شدم به دنبال مامان میگشتم اما خبری از او نبود با تعجب پرسیدم:
-بابا، مامان کجاست!؟
بابا خندهی کرد وگفت:
-دنیا را آب ببره تو را خواب میبره.
آنقدر خوابت عمیق بود، که من لیلی را بردم دستشویی متوجه نشدی.
بلند شدم و با شوخی گفتم:
-خب، پدرمن صبح تا شب من از مامان پرستاری میکنم، صبحها خوابم میبره دیگه...
نگاهی معنا دار به سمت من کرد و گفت:
-اره جون عمهی نداشتت...
قهقهای زدم وگفتم:
-باور کنید...
تُشکم را برداشتم و به سمت اتاق بردم وگفتم:
-از مامان بپرس، مثل یک جغد شب بالای سرش بیدار میشینم.
از اتاق که خارج شدم دیدم بابا دست مامان را گرفته و به سمت تخت میایند.
چشمان مامان به من که افتاد گفت:
-تو شبها بذار من بخوابم، پرستاری پیشکش...
رفتم به سمت آنها و دست دیگر مامان را گرفتم و گفتم:
-وا...مامان یعنی چی؟
من که مثل یه بچه مظلوم این پایین دراز میکشم و صدام در نمیاد.
مامان نگاهم کرد و با خنده گفت:
-اره... ولی نمیدونم چرا شبا صدای ترکتور در میاری...
بابا سری تکان داد و با خنده گفت:
-لیلی راست میگی...؟! من دیشب با خودم گفتم" ترکتور کجا بوده نصفه شبی..."
هر دو به هم نگاه میکردند و میخندیدند؛ مامان را روی تختش نشاندیم و من رو به آنها مثل یک ادم ناراحت نگاه کردم گفتم:
-باشه حالا که رفتم تهران دلتون برای همین ترکتور تنگ میشه.
مامان با حالت نفس زنان و خسته گفت:
-نگو مادر، از همین الان دلم برای تو تنگ شد.
بابا نگاهی به مامان کرد وگفت:
-لیلی خانم وقت برای آبغوره گرفتن خیلی هست؛ حالا بلندشو تا کم کم بریم دکتر، معطلی هم خیلی داره.
مامان با دست به من اشاره کرد و گفت:
-ترنم جان، اون پالتوی من را بیار.
سریع به سمت اتاق آنها رفتم و در حالی که پالتوی او را آوردم گفتم:
-منم الان آماده میشم و به سمت اتاقم دویدم.
درحال پوشیدن لباسهای بیرونم بودم که ناگهان صدای پیامک تلفنم آمد.
سریع به سمت آن رفتم و با ذوق و شوق آن را باز کردم که دیدم پیام از طرف نارمیلا هست؛ نوشته:
"-سلام ترنم، خوبی؟
کی میایی تهران؟ به تو نیاز دارم."
نگران او شدم و شروع به شماره گرفتن او کردم که بابا از پایین من را صدا زد وگفت:
-ترنم زودباش باباجان... دیر میشهها.
سریع با سمت آنها رفتم و با کمک بابا، مامان را سوار ماشین کردیم.
در راه مدام به گوشیم را نگاه میکردم.
نگران نارمیلا شده بودم، اما میترسیدم با او تماس بگیرم.
تا اینکه به مطب دکتر رسیدیم و من اجباراً منتظر انها پشت در نشستم.
بهترین موقع برای تماس با نارمیلا بود.
سریع تلفنم را برداشتم و شمارهی او را گرفتم او با گریه پشت تلفنم میگفت:
-ترنم کجایی؟ چرا نمیایی؟ من به تو نیاز دارم.
بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم و با نگرانی گفتم:
-نارمیلا آرام باش، به من بگو چی شده؟
او نمیتوانست حرف بزند و فقط گریه میکرد.
داشتم دیوانه میشدم از او پرسیدم:
-نارمیلا، شوکا کجاست؟ با او تماس بگیر.
من هم دو روز دیگه، جمعه راه میوفتم.
گریه او شدت گرفت و با فریاد و عصبانیت گفت:
-هرچی میکشم، از دست همون شوکای نامرد، میکشم.
نمیدانستم چکار کنم؛ با آرامش گفتم:
-نارمیلا جان... عزیزم، آروم باش و بگو چی شده.
با گریه گفت:
-داستانش مفصل نمیتونم پشت گوشی بگم، فقط باید ببینمت؛ ولی تا جمعه میمیرم..
سرم درد گرفته بود و کلاف شده بودم؛ نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-خیلی خُب... باشه من اگر بتونم فردا راه میوفتم.
فقط بگو در چه زمینهای هست؛ اتفاقی برات افتاده.
کمی آرام شده بود و گفت:
-وقت بود بیوفته، اما خدا مراقبم بود.
نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت گفتم:
-خدا را شکر که بخیر گذشت، توهم فکرش را نکن تا من بیام ببینم بین شما چه اتفاقی افتاده.
نارمیلا مجدد با بغض گفت:
-ترنم...
با آرامش گفتم:
-جانم...
کمی سکوت کرد و بعد با بغضی که در حال ترکیدن بودگفت:
-شوکا خیلی نامرده، من را گول زد، وقت بود... ودوباره با صدای بلند به گریه افتاد.
در همان لحظه مامان و بابا خوشحال از پیش و دکتر آمدند و من اصلا متوجه باز شدن گچ پای مامان نشدم.
بابا با تعجب گفت:
-ترنم متوجه نشدی مامانت پاش را باز کرده؟!
نگاهش کردم و همانطور که به نارمیلا میگفتم باهات تماس میگیرم، مامان را محکم بغل کردم وگفتم:
-وای... خدایا شکرت...
بابا با حالتی غرور آمیخته وبا خوشحالی گفت:
-امشب یه جشن خانوادگی داریم.
به ترمه زنگ بزن با شوهر و بچهاش بیاند اونجا؛ میخوام همه را ببرم بیرون.
نمیدانستم خوشحالی کنم یا ناراحت باشم.
یکدفعه اطرافم پر از خبرهای ناگوار و شُک برانگیز شده بود.
میخندیدم و اشکهای چشمانم را پاک میکردم.
چقدر زیبا مینویسد.
خدای من... نکند این پیامها را قبل از من برای دیگری هم ارسال کرده؟
نکند من اولین نفر در زندگی او نباشم و او اینگونه با احساسم بازی کند؟
یعنی واقعا دوستم دارد و عاشقم شده، یا میخواهد...
این سوالها به دور یک محور در سرم میچرخید و انقدر تکرار میشد، که دستانم را اطراف سرم گذاشتم و محکم فشارش میدادم، تا شاید ذهنم آرام شود.
یاد ساناز و محمد افتادم و سوالهای دیگر هم اضافه شد...
نکند من هم مثل ساناز شوم و به فکر فرار بیوفتم؟
وای... نه... خدای من... کمکم کن...
دلم میخواست هرچه زودتر به تهران برگردم و با او بیشتر آشنا شوم و به او بگویم باید با خانواده من صحبت کنی، هر چه بابا و مامانم بگویند من همان کار را میکنم.
باید از اول کار محکم باشم و تا با خانواده مطرح نکردم خودم را نبازم.
خواب به چشمانم آمد و آهسته روی هم قرار گرفتند و به خواب رفتم.
ادامه دارد...
🏅لیستی از بهترینهای تلگرامی
💠کتابهای خاص برای مطالعه
@Ketabzharf
🌻یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🌻روانشناسی با طعم هیجان
@ravantahlilgar
🌻کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🌻اشعارکوتاه
@ashaar_nabb
🌻معلومات کمیاب طبی و درمانی
@internationalmedicaluseful
🌻بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
@matlabravanshenasi
🌻جملاتی که شما رو میخکوب میکنه!
@its_anak
🌻گنجینه کتابهای صوتی
@GANGINEH
🌻سخنان بزرگان
@lifepoodcast
🌻انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🌻جذب جنس مخالف با شگردهای روانشناسی
@moshavereh_shoma
🌻دانلود 50000 کتاب ورمان برتر (BOOK)
@book_and_roman_library
🌻زیباترین ودلنشین ترین «اشعار مولانا»
@Ashaarmolana
🌻مولانا حافظ شهریار ،شعر و موزیک
@onlyshear
🌻آشنایی با نویسندگان کلاسیک
@nevisandbdonya
🌻بیو "انگلیسی"●[Bio]●
@biow_english
🌻آگاهی.بیداری.آزادی
@Meditationfarsi369
🌻کتابخانه علوم انسانی
@LibraryHumanities
🌻ویدئو و سخنان دانشمندان فیزیک
@endishea
🌻کتب سیاسی
@PoliticalBooks
🌻نوستالژی زیرخاکی های خاطرانگیز
@nuostalzhi
🌻کانال طبی داکتران افغان
@medical_af
🌻زیباترین و دلنشینترینهای سال 2025
@Pisht_AZ_an
🌻انجمن فیزیک دانشگاه هرات
@physics_786
🌻روانشناس خودت باش
@sh351b
🌻شهر کتاب BOOK
@Iftlis_library
🌻پندهای "ناب" بزرگان
@sokhanan_bzrgan
🌻قشنگترین عکس نـوشته های "سال"
@AKSnaweshtae_NAB
🌻کافه شعر
@cafe3Sher
🌻همیشه راهی هست
@hamisherahi_hast
🌻کتاب دانش
@ktabdansh
🌻روانشناسی برای زندگی بهتر
@Ravanshenasilifestyle
🌻کتب علوم سیاسی
@PoliticalBooks_LH
🌻کتب تاریخ
@HistoryBooks_LH
🌻شمس و مولانای جان
@Mahfelshaeraneh
🌻بوسه عشق
@Booose_eshgh
🌻گلچین اشعار زیبا
@najvayee
🌻مجله پزشکی
@Dokinegin2023
🌻کتب ادبیات
@LiteratureBooks_LH
🌻کتب روانشناسی
@PsychologyBooks_LH
🌻جراحان برتر افغان
@medicine500
🌻رمانهای راوی قصه گو
@ntalebiidastan1028
🌻رویایی بهشت
@arslan_400
🌻زیباترین اشعار شاعران
@aftabmahtabi
🌻کتب اقتصاد
@EconomicsBooks_LH
🌻طبِ معجزهگرِ سنتی با حکیم خیراندیش
@tebesinaa
🌻بکگراند کارتونی | تِم فانتزی مود
@ThemeMood
🌻سوال های کلیدی برای باز کردن سر صحبت
@Mind_plussss
🌻کتاب سل
@Ketabsel
🌻عبارات روزمره انگلیسی
@zabanschool101
🌻کتب جامعهشناسی
@SociologicalBooks_LH
🌻فانوس
@Faaanos
🌻چگونه اعتماد به نفس خود را تقویت کنیم؟
@ravankhob
🌻کتب فلسفه
@PhilosophyBooks_LH
🌻آوای شب_دانلود خاطره
@AVAYESHAB2024
🌻تاریخ و ادبیات جهان
@Historyliteratureworld
🌻جملاات *نااااب* انگیزشی
@jomalatnab_angizeshi
🌻مهارت پخت و پز آشپزی خونگی و مدرن
@maman_paz3
🌻هوروسکوپ و مدیتیشن
@Agahiiiiiiiiiiiiiii
🌻استوری مناسبتی انگیزشی
@yefenjanaramsh
🌻کتاب خوان
@welll_read
🌻پند های ناب قرآنی
@ISLAMICINFO_2023
🌻مقالات سیاسی
@Political_Articles
🌻شعر های ناب فارسی
@ashar_nab_official
🌻خسروی آواز استاد شجریان
@stad_shajariyan
🌻غزل های نااااب
@Ghazal_nabb
🌻جادوی درمان با حنا
@gasedak_health
🌻دیدنیها و جذابیت های ایران و جهان
@afarinshokoh
🌻شگفتیهای توسعه در خرد
@Alefbaietousee
🌻دل واژه های تنهایی
@gandomzaran
🌻کانال خشت وخیال
@kheshtbekhesht
🌻حلمشکل خیانت،بیتوجهی وبیمحبتی همسر
@hamsardarry
🌻انگلیسی بیاموزیم
@Learn_4_english
🌻زیباترین کلیپ ها و آموزش رقص
@sonatimahalli
🌻خبرهای ورزشی جهان
@KhebarhaVarzeshiJahan
🌻پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسیم
@FARZANDAN_PARSI
🌻گنجینه
@GANJINHH
🌻اطلاعات مفید پزشکی دکتر خود باشیم
@kalemnab
🌻آموزش پاکسازی تقویت انرژی چاکراها
@tabnahayteshgh
🌻دوره های رویال مایند رایگان
@royallmiind
🌻آموزش هنر و دکوراسیون
@TazeineManzel
🌻اینجا هیچپدر ومادری روبچهش فریاد نمیزنه
@kodaknojavan
🌻کتابهای نایاب علمی و طبی
@FA_TI_MI
🌻گلهای جاودان
@golhayejavidaneiran
🌻ورزش در خانه
@gymmhomee
🌻من و کتاب، |𝐏𝐃𝐅|
@aramesh13577
🌻زندگی همسرانه و زناشویی من
@harimezendgi
🌻سرزمین رویاهای گمشده
@lost_dreams_world
🌻گلچین کتابهای صوتی وPDF
@ketabegoia
🌻کتاب خوانها عضو شوند
@mutaliagaran
🌻شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم
@book_tips
🌻آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
@ECONVIEWS
🍎خوراکی سالم و رژیمی
@organicketo
➿➿➿➿➿➿
📮هماهنگی تبلیغات و تبادلات:
📥@rti_ebi
📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت دهم
بعد از رفتن خاله و ساناز، بازار غیبت در خانهی ما داغ بود؛ هر کدام یک چیزی میگفتیم.
ترمه که از کلاس گذاشتنهای زیاد خاله خسته شده بود.
مامان هم مدام میگفت ساناز یک مشکلی داشت، خیلی درهم بود.
از من هم پرسید به تو چیزی نگفته؛ من هم خودم را به بیاطلاعی زدم.
مامان نگاهی به ساعت کرد وگفت:
-من که باید کمی بخوابم وگرنه عصر سرم درد میگیره.
روی تختش دراز کشید و ترمه هم روی کاناپه دراز کشید ودر حالی که پشتی را زیر سرش جا میداد گفت:
-گل گفتی مامان، منم خوابم میاد.
بخوابم که الان اشکان بیدار میشه.
من هم از روی مبل بلند شدم و با خنده گفتم:
-منم میرم روی تختم بخوابم.
وارد اتاقم که شدم، تلفنم را برداشتم و روی تختم دراز کشیدم.
پیام سروش را باز کردم تا ببینم چه نوشته است، دیگر مثل قبل مشتاق خواندن پیامهای او نبودم.
اما به هر حال کنجکاوی نمیگذاشت نخوانده از کنارش بگذرم.
پیام او را بازکردم و دیدم چندین پیام ارسال کرده و شروع به خواندن آنها کردم:
"-ترنم جان...
اِی وای برمن که باعث آزردگی تو شدم.
من را ببخش که اگر نبخشی، هیچ وقت خودم را نمیبخشم."
پیام بعدی را شروع به خواندن کردم:
"-نمیدانم آیا درست است، گفتن این موضوع یا نه.
اما دوست دارم تو هم بدانی و امیدوارم باعث سوءتفاهم نشود."
در
پیامها را یکی پس از دیگری میخواندم:
-"من میتوانم به جرأت بگویم؛ زندگی من به دو قسمت تقسیم شده است.
یکی قبل از دیدن تو، ودیگر بعد ازدیدن تو."
"-با دیدن تو زندگی من رنگ و بوی دیگری گرفته است.
مثل خزانی که بهار شده... مثل پرندهی مهاجر خستهی که به لانهی خود رسیده... مثل موجهای بی قرار دریاها که به آغوش ساحل میرسند.
من هم مشتاق دیدن تو هستم، تا با تو رو در رو حرف بزنم."
"-امیدوارم که باعث آزردگی تو نشده باشم و توهم مشتاق دیدن من باشی.
به امید دیدار تو روزهایم را شب و شبهایم را روز میکنم."
با خواندن پیامهای او حالم دگرگون شد؛ در سرمای زمستان گرمم بود و حال آشوبی بر قلبم وارد شد.
عرق گرمی روی پیشانیم نشست و از حالت دگرگونی درونم حالت تهوع به من دست داد.
سریع به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم.
هوای اصفهان ابری بود و بعد از چند وقتی نم نم بارانی میزد.
چند باری نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک و قطرههای باران حالم را بهتر کرد و گرمای آتش درونم، را کمتر کرد.
ناگهان و بدون اراده شروع به گریه کردن کردم، با دستان لرزانم، چشمانم را گرفتم و همانجا پایین پنجره نشستم.
این چه حالی بود که به من دست داده؟ نکند من هم مثل ساناز دلباخت باشم؟
نکند سروش میخواهد با این حرفها من را گول بزند و با احساسم بازی کند؟
این سوالها در ذهنم پایین و بالا میرفتند.
من دختری محتاطم و نمیتوانستم بیگدار به آب بزنم، اصلا بلد هم نبودم و برای انجام هر کاری زیاد فکر میکردم، اما فکر در مورد این موضوع برای من دیوانه کننده بود.
اشکهای چشمانم، مثل باران آسمان که مرحمی روی دردهای زمین بود، ان هم مرحمی روی درد و آشوب درون من شد .
با هر قطرهای که از چشمانم میچکید؛ نه تنها قلبم بلکه تمام وجودم ارامتر میشد.
بی حال و ناتوان از جای خود بلند شدم و به سمت تختم رفتم، روی آن دراز کشیدم و پتو را تا روی سرم آوردم و با آن حال نزار به خواب رفتم.
تااینکه با دست نوازش ترمه از خواب بیدار شدم؛ چشمانم را باز کردم و با ترس و هراس پرسیدم:
-چیزی شده؟ مامان خوبه؟
ترمه آرام و آهسته گفت:
-اره عزیزم همه خوبند، تو خودت خوبی؟
از روی زمین بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-چه خوابی رفتی! هرچی صدات میزدم بیدار نمیشدی؛ نگرانت شدم.
نگاهش به سمت پنجره رفت و گفت:
-ساعت پنج عصر و همه جا تاریک شده؛ چرا پنجره اتاقت بازه؟
به سمت پنجره نگاه کردم و یک لحظه تمام اتفاقهای که برایم افتاد مثل یک فیلم در مقابل چشمانم آمد؛ دوباره یاد پیامهای سروش افتادم و در بدنم شروع به لرزیدن کرد.
ترمه گفت:
-باتو هستم ترنم چرا جواب نمیدی؟ خوبی؟
به سمتش نگاه کردم و گفتم:
-اره خوبم، نمیدانم چرا یادم رفته اونا ببندم.
آخه داشت بارون میآمد کمی کنار پنجره ایستادم.
ترمه از جای خود بلند شد وگفت:
-خیلی خُب، پاشو بریم پایین، بابا هم آمده تا یه چای بریزیم بخوریم.
لبخندی به او زدم وگفتم:
-باشه تو برو منم الان میام.
همهی حواسم به دنبال پیامهای سروش بود؛ مجدد تلفنم را برداشتم و تک تک پیامهای او را خواندم.
نمیدانم شاید اگر امروز حال ساناز را نمیدیدم، الان برای پیامهای او ذوق میکردم؛ اما حالا ترسی در دلم رخنه کرده بود که از آن خیلی میترسیدم.
ادامه دارد...
بوسهی به گونهی او زدم و گفتم:
حالا هم پاشو بریم پایین فکر کنم موقع ناهار...
کنار ترمه نشستم و خاله روبه من کرد گفت:
-خُب ترنم جان، درسها به کجا رسیده؟ هنوزم عاشق رشته نجوم هستی؟
با اشتیاق به او نگاه کردم وگفتم:
-معلومه که عاشقشم... تازه از این ماه به رصدخانه هم میرویم.
خاله نگاهی معنا دار به ساناز کرد که فقط من متوجه معنی آن شدم و او ادامه داد:
-ساناز، هم عاشق رشته دندان پزشکی، الانم باباش گفته" میفرستمش آلمان برای ادامه تحصیل"
به ساناز نگاهی کردم، او هم سرش را بالا آورد و به من نگاهی انداخت؛ در نگاهش ناراحتی و نگرانی موج میزد و من تازه انجا بود که متوجه شدم دلیل اینکه میگفت راه آخر ما فرار هست چیه.
همهی حواس و فکرم به ساناز بود، دلم برایش میسوخت؛ ای کاش میتوانستم به او کمک کنم.
اصلا فراموشم شده بود که سروش پیامی داده، یا شایدم ترسیده بودم که آخر وعاقبت من هم مثل ساناز شود.
ادامه دارد...
دوستان گلم ریاکشن یادتون نره❤️🌷
Читать полностью…📚#رمان #رویای_جوانی
🔺فصل سوم
🔻قسمت هشتم
صبح از صدای حرف زدن مامان و بابا بیدار شدم؛ بلند شدم، کششی به بدنم دادم و گفتم:
-سلام، صبح بخیر...
بابا نگاهی به من کرد وگفت:
-سلام باباجون، بلندشو تا صبحانه بخوریم؛ این مامانت منا کشت.
خندیدم وبه مامان نگاهی انداختم؛ او هم به چشمانم درشت شده به بابا نگاه میکرد.
نمیدانم چرا ولی دلم میخواست میان آن دو شیطانی کنم، برای همین روبه مامان گفتم:
-خُب مامان، راست میگه بابا چکارش داری؟
مامان عصبانی شد و نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت:
-من مگه به تو یاد ندادم بین من و بابا دخالت نکنی؟
از نگاه عصبی مامان ترسیدم، ولی بازهم پشت بابا را گرفتم وگفتم:
-آخه بابام گناه داره.
با این حرف، مامان پشتی کنار دستش را برداشت و به سمت من پرتاپ کرد و گفت:
-برو خدارا شکر کن نمیتونم بلندت بشم.
قهقههی سر دادم و پشتی را آهسته کنار او گذاشتم؛ او که نگاهش را از من بر نمیداشت گفت:
-بخند... من میدونم تو...
رفتم جلو و محکم بغلش کردم و گفتم:
-شوخی میکنم مامان جونم، شما هر چی بگی بابا وظیفه داره انجام بده.
بابا از کنار مامان بلند شد و سری تکان داد وگفت:
-منا باش... فکر کردم این یکی واقعا حامی من شده.
خندهای کردم و به سمت دستشویی راه افتادم وگفتم:
-راست میگه مامان، نباید میان شما دوتا دخالت کنم.
ترمه به خاطره بارندگی نتوانست خودش بیاید و باید منتظر میماند تا بابا به دنبال او برود؛ باباهم به خاطره خورده فرمايشات مامان دیر به دنبال او رفت و همهی کارهای خانه از پختن غذا تا مرتب کردن خانه بر عهدهی من بود.
ساعت نزدیکای یازده بود که بابا با ترمه و کلی خرید به خانه آمدند.
نزدیک ترمه رفتم و گفتم:
-آبجی، خدا خیرت بده... من دیگه خسته شدم، یکم کارها با تو.
روی یکی از مبلها لَم دادم و زیر لب شروع با اعتراض کردم:
-آخه حالا وقت اومدن بود؛ سه هفته است پای مامان شکسته حالا داره میاد خواهرشا ببینه...
مامان که صدای من را میشنید با جدیت گفت:
-ترنم انقدر بهونه نگیر... طفلکی بچههاش مریض بودند؛ دستش بند بوده.
سرم را پایین انداختم و دیگر چیزی نگفتم؛ حوصله نداشتم و پرخاشگر شده بودم.
من، دختری که آرام و قرار نداشتم، حالا دوست داشتم یک گوشه تنها برای خود بنشینم و به چیزهای که دوست دارم فکر کنم.
شانههایم را بالا انداختم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
از صبح که بیدار شده بودم، فقط یکبار تلفنم را بررسی کرده بودم.
مجدد تلفنم را برداشتم؛ روی تختم دراز کشیدم و آهسته صفحهی آن را باز کردم.
چشمم به اسم سروش افتاد؛ سریع بلند شدم نشستم و شروع به خواندن کردم.
-"ترنم جان... چرا جوابم را نمیدهی؟
دلم برایت تنگ شده؛ برای آن خندههای یواشکی و نگاههای گرمت تنگ شده.
ای کاش بودی ومن حضوری با تو حرف میزدم.
دیشب نتوانستم درست به خواب بروم؛ هرچه چشمانم را میبستم تو را میدیدم."
حالم دگرگون شد، دلیل این همه راحتی او را نمیفهمیدم.
حس خوبی نداشتم؛ الان بیشتر به این موضوع که شاید قصدش سوءاستفاده باشد شک کردم.
این دفعه به جای خوشحالی، پکر و دلخور بودم.
از اینگونه پیام دادن او احساس خوبی نداشتم.
میدانستم نباید از روی اعصبانیت تصمیم به کاری بگیرم؛ اما این پیامش را نپسندیدم و سریع در خشم و اعصبانیت جواب او را دادم:
-"فکر نمیکنم ما با هم نسبتی داشته باشیم که شما به خود اجازه میدهید این پیام را برای من ارسال کنید.
اصلا فکر نمیکنم دلیلی برای دل تنگی شما باشد؟"
پیام را ارسال کردم.
اما دیگر از او جوابی دریافت نکردم.
خشم آلود بودم؛ تلفنم را پرت کردم روی تخت و نفس عمیقی کشیدم، چشمم به پنجره افتاد، سریع به سمت آن رفتم؛ باز کردم تا نفسی تازه کنم.
هوای اتاق برایم قابل تحمل نبود.
همانطور که به بیرون نگاه میکردم؛ چشمانم به ماشین خاله افتاد که به سمت کوچه پیچید.
ناخواسته با صدای بلندی گفتم:
-وای... لعنتی حالا وقت اومدن بود؟
پشتم را به پنجره کردم و به آن تکیه زدم وگفتم:
-حالا باید برم به کلاس گذاشتن ساناز خانم نگاه کنم.
به سمت در راهی شدم تا به بقيه اطلاع بدهم خاله امد؛ اما یک حسی من را سمت تلفنم کشید.
آن را برداشتم نگاهی به آن انداختم؛ ولی خبری از پیام نبود.
آن را روی میزم قرار دادم و به سمت پایین راه افتادم.
همزمان با ورود من به جمع، زنگ خانه هم به صدا در آمد و ترمه در را باز کرد.
مامان نگاهی به من کرد وگفت:
-وا...! ترنم این چه قیافهای که تو داری؟!
نگاهش کردم وگفتم:
-مگه چیه؟
اصلا حوصله نداشتم، خشمگین بودم و تمام تلاشم را میکردم تا خود را کنترل کنم.
مامان با ناراحتی گفت:
-چرا اینجوری حرف میزنی؟ این قیافهی عبوس چیه به خودت گرفتی؟
ترمه نزدیکتر آمد وگفت:
-بسته دیگه اومدند داخل و سریع خودش به سمت در رفت و با صدای شاد و خوشحالی گفت:
-سلام خاله جون... چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
دوستان گلم لطفا از این قسمت رمان هم حمایت کنید❤️🌷
Читать полностью…