book_tips | Unsorted

Telegram-канал book_tips - Book_tips

18810

اهدای کتاب اهدای کلمه است. کلمات نور هستند، باعث می‌شوند زندگی را بهتر ببینیم. ارتباط با ادمین @fara1358h @zarnegar503 زبان انگلیسی 👇 @Ladybug_English ❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️ 26, March, 2016 کتابخانه صوتی👇 @book_tips_audio

Subscribe to a channel

Book_tips

🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#رسوایی قسمت بیست و هشتم

من می‌خواستم که بی‌پرده و صریح با آن زن صحبت کنم اماحضور خواهر و شوهر او مانع بزرگی بود. چای را زود سرکشیدم و گفتم: "من باید با نگین خانم تنها صحبت کنم " و بلند شدم. پدر رامین روی در هم کشید ولی چاره‌ای نداشت.

رفتم به حیاط بزرگ خانه و در قسمتی که دور از ساختمان بود ایستادم. نگین آمد؛ پتویی در دستش بود. آن را روی زمین پهن کرد و بر روی آن  نشستیم. گفتم: "ببین! آن پسر تو را دوست داره و این علاقه شدیده. حتما تو هم همین احساس را نسبت به او داری؛ پس به من و در واقع به کسی که دوستش داری کمک کن.

"نگین دوباره بغض کرد:" من باید چکار کنم؟ من نمی‌خوام یه مو از سر رامین کم بشه. اگه برا اون اتفاقی بیفته من هم دیگه زندگی را می‌خوام چکار؟ زندگی بدون اون برا من پایان کاره. "نگذاشتم دوباره بزند به گریه. من حقیقت را از او می‌خواستم و نه احساساتی که دردی را از من و موکل حل نمی کرد:

"تو داستانی که تو اون در دادسرا تعریف کردید تناقض هست، دارید یک جای قضیه رو مخفی می‌کنید. ببینم! آیا این رامین نبود که به حامد حمله کرد؟ چاقو مال رامین نبود؟ "نگین اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: "نه به خدا من و رامین داشتیم می‌رفتیم و حرف می‌زدیم که حامد یکهو سر و کلش پیدا شد.

آماده جنگ و دعوا بود، فحش می‌داد، حرفای بد راجع به رابطه من و رامین می‌زد. وقتی به من حرف خیلی زشتی زد رامین جلو رفت و زد تو دهنش. حامد زوری نداشت؛ زورش به چاقوش بود؛ یکی از این ضامن دارا. زود برا ما چاقو کشید. حامد همیشه دست به چاقو بود، حتی رو خود من چند بار چاقو کشیده بود. یه بار هم یکی را با چاقو زده بود که چند ماهی افتاد زندان".

نگین به حرف افتاده بود و من همین را می‌خواستم. به او نگاه نمی‌کردم تا راحت باشد. هر چیزی که لازم بود یادداشت می‌کردم: "حامد گاهی عرق می‌خورد، بیشتر وقتی که می‌خواست دعوا و مرافعه راه بندازه، فکر نمی‌کنم که مست بود ولی مثل آدمای مست رفتار می‌کرد.

جلو می‌اومد، عقب می‌رفت، فحش می‌داد، از دهنش خون می‌اومد. شده بود عین یه گاو وحشی. وقتی با چاقو به طرف من اومد من جيغ زدم و رفتم پشت رامین قایم شدم. من اول فکر کردم که می‌خواد ما را بترسونه یا دست آخرش یه نیش چاقو به رامین بزنه ولی وقتی دیدم که اون تو حال خودش نیست و چاقو  را می‌خواد تو  شکم رامین فرو کنه خیلی ترسیدم و شروع کردم به جيغ زدن تا شاید یکی پیداش بشه ولی از اقبال بدم هیچ کس اون دور و بر نبود.

رامین در ظرف غذا را ور داشته بود و سعی می‌کرد با اون از خودش و من دفاع کنه؛ درست مثل یه سپر...."

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

پاییز در یک نگاه 🍁🍂

🎁💎شما رو‌دعوت می‌کنیم به لحظات زیبای پاییزی
با نوشیدنی گرم و لحظاتی تامل در بهترین های تلگرام

👇👇👇👇👇

/channel/addlist/J2zagxYIteEyYzlk


🍭🛍اگه دلت یک خوراکی خوشمزه خواست
بیا اینجا👈
@organicketo

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃

از بودا پرسیدند از این همه دعا به درگاه خداوند چه بدست آورده ای ؟؟
جواب داد ... هیچ !!
.
اما بعضی از چیزها را از دست داده ام ... مثل ..خشم نگرانی . اضطراب.. افسردگی... احساس عدم امنیت ... ترس از پیری و مرگ .
همیشه با بدست آوردن نیست که حالمان خوب میشود.
گاهی با از دست دادنها خیال آسوده تری داریم.


@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

باران که در لطافتِ طبعش خِلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره‌بوم خَس



#سعدی

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#رسوایی قسمت ۲۶

فردای آن روز در دفترم مردی میانسال با نگرانی مرا نگاه می‌کرد. قدی بلند و صورتی آفتاب سوخته و استخوانی داشت. موهایش کم پشت و خاکستری بود. او کسی جز پدر رامین نبود که به دعوت من آمده بود تا همدیگر را ببینیم. اجازه گرفت تا سیگاری روشن کند و کرد: "می‌دونید من آبروم رفته و حالا می‌ترسم پسرم رو هم از دست بدم". صدایش خش داشت و قدری ارتعاش. معلوم بود که بیشتر عمرش را در صحرا و زیر نور مستقیم خورشید کار کرده است.

پک محکمی به سیگارش زد و گفت: "من به رامین گفتم که این دختره رو ول کنه؛ نکرد و حالا داره تقاص خیره سریش رو می‌ده". مستخدم چایی آورد ولی او نخورد. همیشه فکر می‌کردم که بدون چایی، سیگار برای ادم‌های معتاد به دود مزه‌ای  ندارد  و حالا  این مرد روستایی با پس‌زدن چای خوشرنگی که به او سلام می‌کرد، فرضیه من را باطل کرد:

"رامین بچه خوبيه، نه برا این که پسرمه؛ برا این که پس از مرگ مادرش زود رو پا خودش وایستاد. زرنگ و کاریه؛ فقط یه عیب بزرگ داره؛ قُد و کله شقه. می‌خواد حرف، حرف خودش باشه....". معلوم بود که یاد آوری چیزی آن مرد را ناراحت می‌کرد.

صورتش را درهم کشید و گفت: "خداییش نگین زن بدی نبوده و نیست. نه برا این که خواهر زنمه؛نه؛ خدا جای حق نشسته و باید راستش را بگم، ولی اون تیکه رامین نبود. من نمی‌دونم که پسرم چی تو اون دید که هوایی شد. نگین قاپ پسره را عجیب دزدید. هرچی گفتم، بابا این مطلقس؛ کدوم پسری می‌ره زنی که شوهر داشته را بگیره، گوشش به این حرفا بدهکار نبود.

من خودم رو مقصر می‌دونم. من اگه پای نگین رو به خونم باز نکرده بودم، حالا خونی به زمین نریخته بود و پسر من هم زیر چوبه دار وانیستاده بود... "پدر رامین خاکستر سیگارش را درون بشقاب کوچکی که روی میز قرار داشت ریخت". حالا بعد از خدا چشم امید ما به شماست که برا رامین کاری بکنید".

گفتم که من باید حتما نگین را ببينم و این کار ضروری است. پدر موکل گفت: "نگین ریخته به هم. بعد از اون ماجرا رفته ده خودشون؛ پیش مادرشه، با کسی حرف نمی‌زنه ولی اگه دیدنش لازمه من شما را می‌برم پیشش".

گفتم که آن زن  تنها شاهد قتل است و شنیدن حرف‌های او  کمک زیادی به اطلاعات من خواهد کرد: "هرچیزی می‌تواند به ما کمک کند. امروز ما محتاج کوچکترین دیده یا شنیده در ماجرای گلاویز شدن رامین و حامد هستیم. پس شما هم به عنوان یک پدر نگران و دلسوز به پسرتان و وکیل او کمک کنید".

مخاطب من بلند شد تا دفتر را ترک کند .در اخرین لحظه برگشت و با لحنی رقت آور گفت: "یعنی شانسی هست؟". فقط نگاه کردم و او در را به هم  زد و رفت....

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

🗂️ ◀️پوشه «VIP» علمی، فلسفی و هنری

👆 شامل: pdf کتاب‌های مرجع ،پادکست و ویدئوهای؛ فلسفی، سیاسی، تاریخی، ادبی و هنری

Читать полностью…

Book_tips

📥 مجموعه‌ای منتخب از کانال‌ها و گروه های ‌ «علمی، فلسفی، تاریخی، سیاسی، هنری و Pdf کتاب‌های کمیاب».📖

{ تمامی منابع، شخصاً توسط نگارنده تأیید شده و اعتبار آن‌ها تضمین شده است }

برای ورود متن رو لمس کنید، یا کلید مربوطه را کلیک نمایید.🌟

Читать полностью…

Book_tips

📒🍃📕🍃📗🍃📘🍃📙
📌 #یادآوری_مطالعه_گروهی

🗓 امروز: هفتم آبان ماه

📚 کتاب:
#روان_درمانی_اگزیستانسیال

✍ نویسنده:
#اروین_د_یالوم

🔁 مترجم:
#سپیده_حبیب

📖 تعداد صفحات کل: ۷۱۰

📄 تعداد صفحات قابل مطالعه: ۶۷۰

📚 سهم مطالعه‌ی روزانه: ۸ صفحه

📃 برای امروز صفحات:۶۲ تا ۷۰

📅 یادآوری: جمعه‌ها کتاب‌خوانی نداریم 🌿

🔗 دانلود کتاب 🔻🔻🔻

/channel/httpymFwLUyCrDIyNDY0


@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

خوش بخند ای دل
که اینک
صبح خندان می‌دمد

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

درامتدادِ خاطره‌ها، هنوز صدایی می‌آید...
آرام و عاشقانه می‌گوید:
مرا ببوس...

@book_tips 🐞🎶

Читать полностью…

Book_tips

شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم می‌نشنود یزدان پاک
 
#مولانای_جان

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#رسوایی قسمت ۲۴

باید مسعود را می‌دیدم. رفتم بیمارستان. با همسرش دم در اتاقی که مسعود بستری بود  روبرو شدم، یکی دو نفر ناشناس نیز ان‌جا بودند. همسرش من را می‌شناخت. برخلاف همیشه  صورت بشاشی نداشت. اشاره کرد که وارد شوم. خودش نیامد. داخل شدم. از آن‌چه دیدم شوکه شدم. مسعود خشکیده شده بود؛ زار و نزار. شاید ده سال پیر شده بود.

جلو رفتم. من را که دید سعی کرد که بلند شود، نیم خیز شد. نمی‌دانستم چه بگویم. چه باید می‌گفتم: "چی کار با خودت کردی مرد؟" خواست لبخند بزند و زد؛ ولی تلخ و سرد. نشستم؛ یعنی دوست بیمارم چنین خواست. بی‌مقدمه گفت: "من کارم تمومه‌؛ می‌فهمی؟. هیچ امیدی ندارم که حتی بتونم صبح فردا را ببینم "صدایش ضعیف و مرتعش بود. فکر کردم که هر لحظه می‌زند به گریه و این کار را کرد. طوری گریه می‌کرد که نمی‌دانستم چگونه دلداریش بدهم.

متاثر شده بودم ولی نمی‌خواستم او را همراهی  کنم. هر قطره اشک من ریزش قطرات  بنزین بود بر آتش اندوه و مصیبت او. زدم به طنز گفتن: "آروم باش تو را خدا. من رو که می‌شناسی، اشکم در مشکمه؛ الانه که بزنم به گریه؛ اون وقت زنت صدای ما را می شنوه  و میاد تو و اونم به جمع ما ملحق می‌شه و هیچی؛ می‌شه یک کنسرت درست وحسابی. من که ترومپت می‌زنم تو چی؟".

مسعود زورکی لبخندی زد. شوخی من تا حدی بیمار بی‌قرار را آرام کرد. از پارچ آبی که کنار تختش بود لیوانی پر کردم و دادم دستش؛ کمی از آن را نوشید و به جای این‌که به من نگاه کند چشمش را دوخت به سقف اتاق:

"فکر می کنم هرلحظه این سقف باز میشه و فرشته‌ای می‌آد و می‌زنه روی شونم که پسر؛ دیگه وقت رفتنه؛ بار و بندیلت رو جمع کن که وقت ندارم. می‌دونی امروز چند جا باید سر بزنم و چند تا آدم بی‌خیال رو ملاقات کنم. یاللا پاشو، چقدر می‌خوای بچسبی به این تخت بیمارستان، چرا می‌زاری این همه امپول تو دستت فرو کنند و قرص‌های جور واجور تو حلقت بریزند، خسته نشدی ؟...".

باز گریه کرد، این‌بار بی‌صدا: "خسته شدم. به خدا خسته‌ شدم از این که هر دکتری بیاد یک چیزی بگه و بره. شدم موش آزمایشگاه. به بازوم نگاه کن. از بس آمپول توش فرو کردند یه جای سالم نداره. همه کادر پزشکی امید می‌دند ولی می‌فهمم که خودشون هم امیدی ندارند...."مقداری آروم گرفت و باز به سقف اتاق خیره شد.

من دنبال جمله‌ای بودم تا از بار غم و اندوه این دوست ناامید کم کنم ولی مسعود پیش دستی کرد و گفت:"وقتی مُردم دوست ندارم من رو این جوری، روی این تخت و با این حال بیچارگی به یاد بیاری. دوست دارم یادت بیاد چطور سالم و با نشاط رفتیم شمال؛ یادته؟ سال دوم دانشکده بود، تو شنا بلد نبودی و من تو دریا حسابی اذیتت کردم ......

به نظرت من دیگه دریا رو می‌بینم؟" این‌بار من بودم که برای خشک‌کردن اشک‌هایی که بی‌اختیار از چشمانم جاری بودم دنبال دستمال کاغذی می‌گشتم.......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

📒🍃📕🍃📗🍃📘🍃📙
📌 #یادآوری_مطالعه_گروهی

🗓 امروز: پنجم آبان ماه

📚 کتاب:
#روان_درمانی_اگزیستانسیال

✍ نویسنده:
#اروین_د_یالوم

🔁 مترجم:
#سپیده_حبیب

📖 تعداد صفحات کل: ۷۱۰

📄 تعداد صفحات قابل مطالعه: ۶۷۰

📚 سهم مطالعه‌ی روزانه: ۸ صفحه

📃 برای امروز صفحات:۴۴ تا ۵۲

📅 یادآوری: جمعه‌ها کتاب‌خوانی نداریم 🌿

🔗 دانلود کتاب 🔻🔻🔻

/channel/httpymFwLUyCrDIyNDY0


@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃

✂️ قیچی‌های رابطه

🔸 تا به حال فکر کرده‌اید روزی چند بار از قیچی‌های رابطه استفاده می‌کنید؟

قیچی رابطه یعنی هر رفتار کوچک یا بزرگی که به مرور، رشته‌ی صمیمیت میان شما و عزیزانتان—چه فرزند، چه همسر، و چه اطرافیان—را می‌برد و پیوند عاطفی را کم‌رنگ می‌کند.

✂️ نصیحت‌های تکراری
✂️ تذکرهای پیاپی
✂️ سرزنش و تحقیر
✂️ مقایسه کردن
✂️ جر و بحث و جدل
✂️ نفرین و بددهنی
✂️ کتک زدن
✂️ غر زدن و متهم کردن
✂️ مسخره کردن و بی‌احترامی
✂️ پیش‌بینی‌های منفی درباره آینده فرزند یا همسر
✂️ گله و شکایت‌های بی‌پایان

🔸 حالا یک لحظه فکر کنید...
اگر اطرافیانتان مدام با شما چنین رفتارهایی کنند، آیا هنوز دل‌تان به بودن کنارشان گرم می‌ماند؟
یا ترجیح می‌دهید از آنها فاصله بگیرید، سکوت کنید یا حتی تلافی کنید؟

+ گاهی فقط کافی است قیچی‌ها را زمین بگذاریم تا رشته‌ی محبت، دوباره جان بگیرد.
@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

📒🍃📕🍃📗🍃📘🍃📙
📌 #یادآوری_مطالعه_گروهی

🗓 امروز: چهارم آبان ماه

📚 کتاب:
#روان_درمانی_اگزیستانسیال

✍ نویسنده:
#اروین_د_یالوم

🔁 مترجم:
#سپیده_حبیب

📖 تعداد صفحات کل: ۷۱۰

📄 تعداد صفحات قابل مطالعه: ۶۷۰

📚 سهم مطالعه‌ی روزانه: ۸ صفحه

📃 برای امروز صفحات:۳۵ تا ۴۳

📅 یادآوری: جمعه‌ها کتاب‌خوانی نداریم 🌿

🔗 دانلود کتاب 🔻🔻🔻

/channel/httpymFwLUyCrDIyNDY0


@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

گاهی سکوت کن
تا بفهمی چه کسی دنبال صدایت است.
نبودن‌ها، نبودنی‌ها را آشکار می‌کنند.

اگر کسی غیبتت را حس نکرد
لیاقت حضورت را هم ندارد...

‎‌‌‌‌‌‌‎‌
‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#رسوایی قسمت بیست و هفتم

چند روز بعد من در اتومبیل خود از جاده‌ای کوهستانی و سبز راه خود را به سمت دهکده‌ای که نگین در آن‌جا زندگی می‌کرد باز می‌کردم. بعد از نزدیک به دوساعت رانندگی به مقصد رسیدم. در ورودی دهکده پدر رامین در کنار اتومبیل خود قدم می‌زد. او منتظر من بود. در اتومبیل او زنی نشسته بود. حدس زدم که نگار است و چند دقیقه بعد دریافتم که گمانم درست بوده است.

در کوچه‌های تنگ و ساکت ده راندیم تا اتومبیل پدر رامین جلوی در خانه‌ای ایستاد. پیاده شدم. زن جوانی در را باز کرد؛ نگین بود. به من و شوهر خواهرش سلام کرد و روی خواهرش را بوسید و ما به درون خانه رفتیم. خانه روستایی بود؛ حیاط بزرگ و پر درختی داشت. پیر زنی هم در خانه بود؛ مادر آن دو زن؛ بسیار پیر و فرتوت. خواست بلند شود ولی نتوانست. با هم محلی سخن می‌گفتند.

ترکی نبود ولی من از کلامشان چیزی دستگیرم نشد. نشستیم و من به سرعت دست به کار شدم. از کیفم کاغذی درآوردم تا هر آن چه نگین می‌گوید یادداشت کنم. نگین آمد با ظرفی میوه. لباس محلی در بر داشت. خوب به چهره او خیره شدم؛ زیبا بود؛ الهه زیبایی نبود ولی  لیلی زمانه شده بود.

از عدسی چشمان من او یک زن معمولی بود؛ مثل دیگر زنان ولی او در چشم و دل رامین یکتا گوهر شب افروز زندگی‌اش بود. من بسان خلیفه‌ای بودم که آوازه عشق مجنون به لیلی را شنید و دخترک را احضار کرد و چون او را مانند دیگر زنان حرمسرای خود یافت، از آن والگی و شیدایی سخت تعجب کرد:
"از دگر خوبان تو افزون نیستی......گفت خامش! چون تو مجنون نیستی". البته که من مجنون نبودم. مجنون آن جوان بخت برگشته‌ای بود که در پشت میله‌های فولادی و سرد زندان، شب‌ها و روزها در اندیشه  آینده نامشخص خود روزگار می‌گذرانید.

نگین چایی آورد و من برداشتم با یک حبه قند کوچک؛ در این فکر بودم که آیا  این زن باعث مرگ یک مرد و احتمالا مرگ مردی دیگر در بالای دار  نشده و نمی‌شود؟

نگار در اتاق نبود، او با مادرش در بیرون سخن می‌گفت. پیر زن بلند حرف می‌زد و من ناهمزبان از کلام او هیچ نمی‌فهمیدم. شروع کردم. از قصه آن روز پرسیدم. نگین نگاهی به پدر رامین کرد و گفت: "به خدا خسته‌ شده‌ام .مجبور هستم ماجرای اون روز نحس را هزار بار تعریف کنم". بغض کرد و گریست. گفتم: "سخته ولی لازمه. باید لابلای همین حرفا چیزی برای خلاصی رامین پیدا کنیم. مگر قاضی چکار می‌کنه؟

اون هم کاغذهای پرونده را می‌خونه و به حرفای ادم‌ها گوش می‌کنه. اخرش حکم آزادی می‌ده یا خدای  نکرده دستور اعدام. پس باید دقیق همه آن‌چه را که دیدی برای هزار و یکمین بار برای من وکیل تعریف کنی".

نگار که صدای گریه خواهرش را شنید، آمد توی اتاق و کنار نگین نشست. دیدم که نگین باز هم به پدر رامین نگاه می کند. ظاهرا از حضور او معذب بود. آیا فکر می‌کرد که این مرد او را سبب بدبختی و گرفتاری پسرش می‌داند؟.......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

پخته نخواهی شد مگر،
بعد از آنکه احساس کردی
سرشار از سخنی!
ولی لازم نمی‌دانی
به کسی چیزی از آن بگویی!

جبران خلیل جبران

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

به یاد کسانی که
زندگی مجبورمان کرد
بی آنها روزگار بگذرانیم
حال آنکه
در قلبمان
زیباترین داستان ها بودند...

@book_tips 🐞🎶

Читать полностью…

Book_tips

📒🍃📕🍃📗🍃📘🍃📙
📌 #یادآوری_مطالعه_گروهی

🗓 امروز: هشتم آبان ماه

📚 کتاب:
#روان_درمانی_اگزیستانسیال

✍ نویسنده:
#اروین_د_یالوم

🔁 مترجم:
#سپیده_حبیب

📖 تعداد صفحات کل: ۷۱۰

📄 تعداد صفحات قابل مطالعه: ۶۷۰

📚 سهم مطالعه‌ی روزانه: ۸ صفحه

📃 برای امروز صفحات:۷۱ تا ۷۹

📅 یادآوری: جمعه‌ها کتاب‌خوانی نداریم 🌿

🔗 دانلود کتاب 🔻🔻🔻

/channel/httpymFwLUyCrDIyNDY0


@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

⭐️ جامع ترین بانک PDF کتاب‌ها، جزوات و ویدئو های آموزشی دانشگاهی، کنکوری 👆

Читать полностью…

Book_tips

«اثر اسب وحشی» یا Wild Horse Effect اصطلاحی است که معمولاً در روان‌شناسی و رفتارشناسی به وضعیتی اشاره دارد که فرد یا موجودی، وقتی احساس کند آزادی‌اش محدود شده، واکنش شدید و گاه غیرقابل‌کنترل نشان می‌دهد؛

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#رسوایی قسمت ۲۵

باید دوباره پرونده را می‌خواندم؛ این‌بار با دقتی بیشتر. رفتم دادگاه؛ بایگان با ترشرویی گفت: "مگر یکبار نخوانده‌ای؟ چیز جدیدی ندارد". چیزی نگفتم؛ از این اوقات تلخی‌ها در ادارات زیاد است و در دادگستری بیشتر. آن طرف میز همیشه پر است از ارباب. ان طرف میز که باشی پادشاهی؛گرچه یک کارمند ساده باشی.

نمی دانم این قدرت میز است یا نیاز  ما که هر که آن طرف نشسته قدرت خود را به رخ می‌کشاند؛ یا با زبان یا با قلم. نظریه پزشکی قانونی را با دقت بیشتری خواندم. کار حامد را یک ضربه سخت به جمجمه ساخته بود. آثار کشمکش و درگیری بر بدن مقتول و به خصوص صورت و گردنش گزارش شده بود ولی این جراحات سطحی نمی‌توانست باعث مرگ کسی شود. تعجب کردم. رامین صحبت از سه ضربه می‌کرد که بر سر حامد زده بود. صورت باز جویی او را دوباره خواندم:

"او بر روی سینه من نشسته بود و من سعی می‌کردم چاقو را از دستش درآورم ....سنگ را به سرش زدم و بعد دو باره و سه باره ....". یک جای کار جور در نمی‌آمد. اگر حامد روی سينه موکل بوده چرا سنگ به قسمت پشت سر او اصابت کرده و تعداد ضربه‌ها هم بیش از یکی نبوده است. اظهارات نگین را هم به عنوان تنها ناظر درگیری و قتل خواندم: "...آن‌ها با هم در گیر بودند و روی زمین می‌غلطیدند. چاقو در دست حامد  بود و آن را به گلوی رامین نزدیک کرده بود.

یک دفعه رامین با سنگ به سرحامد زد. دوبار؛ حامد سعی می‌کرد از جا بلند شود. چاقو از دستش افتاده بود. خون از گوشش بیرون می‌زد دو سه قدم طرف من آمد و افتاد....". اختلاف آشکاری در این اظهارات بود؛ ماجرا غیر از آن چیزی بود که این‌ها نقل کرده بودند.

یکی از آن‌ها دروغ می‌گفت و شاید هر دو. صورت جلسه باز آفرینی صحنه قتل‌ را هم خط به خط خواندم. رامین در مورد سؤال بازپرس که اگر با مقتول درگیر بوده چطور توانسته  سنگ را بیابد  و بر سر او بکوبد چیزی نگفته بود. تصویری از سنگ هم در پرونده بود. سنگ نسبتأ بزرگی بود؛ به نظر می‌رسید که اقلا ۵کیلو گرم وزن داشته است. گیج شده بودم، باید دوباره می‌رفتم
سراغ رامین‌ در زندان.

این بار باید جدی‌تر با او  گفتگو می‌کردم: "ببین من وکیل تو هستم. باید با من صادق باشی، هیچ چیز را پنهان نکنی. مثل این‌که تو متوجه موقعیتی که در آن قرار داری نیستی..." رامین به من زل زده بود: "چی از من می‌خوای؛ من حرفهایم را زدم؛ هم به بازپرس و هم به  شما". گفتم: "یک ضربه بیشتر به سر حامد نخورده و همون باعث مرگش شده. تو چطور در حالی که از روبرو با حامد گلاویز بودی سنگ را از پشت سر تو مخش کوبیدی؟" رامین نگاهش را از من برداشت  و به دور و بر نگاه می‌کرد. بعد به آرامی و خونسردی گفت: "ما به هم می‌پیچیدیم. حامد مفنگی بود، زورش زیاد نبود. زورش به چاقوش بود. چاقو را ازش می‌گرفتی هیچی نبود." جواب درستی نداد.

معلوم بود که چیزی را مخفی می‌کند: "من می‌خوام تو را نجات بدم ولی ظاهرا کاسه‌ای شدم که از خود آش داغتره. اگر به خودت کمک نکنی من هیچ کاری نمی‌تونم برات انجام بدم". رامین فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. بلند شدم و بی‌خداحافظی بیرون امدم. از این همه بی‌خیالی او متعجب شده بودم ......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

درامتدادِ خاطره‌ها، هنوز صدایی می‌آید...
آرام و عاشقانه می‌گوید:
  مرا ببوس...
#با_هم‌_بشنویم

@book_tips 🐞🎶

Читать полностью…

Book_tips

📒🍃📕🍃📗🍃📘🍃📙
📌 #یادآوری_مطالعه_گروهی

🗓 امروز: ششم آبان ماه

📚 کتاب:
#روان_درمانی_اگزیستانسیال

✍ نویسنده:
#اروین_د_یالوم

🔁 مترجم:
#سپیده_حبیب

📖 تعداد صفحات کل: ۷۱۰

📄 تعداد صفحات قابل مطالعه: ۶۷۰

📚 سهم مطالعه‌ی روزانه: ۸ صفحه

📃 برای امروز صفحات:۵۳ تا ۶۱

📅 یادآوری: جمعه‌ها کتاب‌خوانی نداریم 🌿

🔗 دانلود کتاب 🔻🔻🔻

/channel/httpymFwLUyCrDIyNDY0


@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

معجزه کلمات ....

یک جمله‌ی درست،
می‌تواند زندگی را از نو معنا کند.

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃

بهانه ها بزرگترین ترمز و موانع پیشرفت مان هستن و از آنها به "دزد زمان "یاد می کنند...
یاد بگیریم بهانه ها رو از زندگی مان حذف کنیم

#اثر_مرکب
#دارن_هاردی
@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

 
#با_هم‌_بشنویم
#محمد_اصفهانی

شبی که آوای نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لبه چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجائی ؟ که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی
من همه جا پی تو گشته ام

@book_tips 🐞🎶

Читать полностью…

Book_tips

🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#رسوایی قسمت ۲۳

گفتم که موکل را دیدم  و حرف‌هایش را شنیدم. مسعود با صدایی ضعیف گفت: "به نظرم پسره همه ماجرا را نمی‌گه. چیزی را داره پنهان می‌کنه ..."بعد شروع کرد به سرفه‌کردن؛ اول آرام و بعد شدید. گفتم: "ولش کن؛ نگران نباش. تو به فکر سلامتی خودت باش، من حواسم جَمعه".

سرفه امانش نمی‌داد ولی با حالی نزار  ادامه داد: "بیا ببینمت. معلوم نیست که دیگه فرصتی برا ملاقات بعدی باشه. اگه ندیدمت منو حلال کن". این جمله آخری را با بغض گفت. سخت ناراحت شدم. سعی کردم دلداریش بدهم .مشتی حرفهای  قالب بندی شده تحویلش دادم از ان حرف‌های دل خوش کننده که در این جور مواقع  به بیمار بدحال می‌گویند.

روز بدی را می‌گذراندم. اول حرف‌های موکل از قتل و خونریزی و حالا سخنان یاس‌آور مسعود و نامیدی او از تلاش پزشکان برای  مداوایش.

آمدم دفتر و گفته‌های موکل را مکتوب کردم. نکات حساسی که گفته بود  و به خصوص درگیری و در نهایت صحنه  قتل‌ حامد را برجسته نمودم. مسعود از پنهان‌کاری موکل گفت، من هم احساس می‌کردم که سخنان او کامل نیست. شاید ماجرای قتل‌ همان‌طور رقم خورده که او گفت و شاید هم نه. مساله دفاع مشروع هم می‌توانست مطرح شود. بالاخره این حامد بود که راه را بر رامین و نگین بسته بود و موضوع چاقوی مقتول هم می‌توانست  ادعاهای موکل  را قابل قبول سازد.

همه‌چیز امکان داشت؛ قتل از روی خشم یا قتل  از سر ناچاری. پذیرش هر کدام می‌توانست نتیجه متفاوتی ایجاد کند.خونی ریخته شده بود؛ا گر ستمی بر مقتول رفته بود، طناب دار آماده بود تا بر گردن موکل حلقه  بزند. وظیفه من به عنوان وکیل این بود تا جلوی بوسه ترسناک و تلخ طناب اعدام بر حلقوم موکل را بگیرم؛

مشکل این بود که خودم نیز در صحت داستانی که رامین تعریف کرد در تردید بودم؛ تردیدی آزار دهنده که‌ مدام ذهنم را آشفته  و درگیر می‌کرد .......


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞

Читать полностью…

Book_tips

خوب، از این به بعد چه اتفاقی می افتد؟ به کجا می رویم؟ آیا مکانی به نام بهشت وجود دارد؟
- خیر جاناتان، چنین مکانی وجود ندارد.
بهشت یک مکان نیست و یک زمان هم نیست.
"بهشت یعنی کامل شدن"

#جاناتان_مرغ_دریایی
#ریچارد_باخ

@book_tips 🐞

Читать полностью…
Subscribe to a channel