1541
📚از بَس کتاب در گِرُوِ باده کرده ایم ، امروز خشتِ میکده ها از کتابِ ماست .📚 ارتباط با ادمین : @marymdansh
" فاضل نظری "
گرچه ممکن نیست با تکرار
آسانش کنند
حیف باشد غم که مشق
تازهکارانش کنند
تازه راضی کردهام دل را
به دینداری ولی
بیم از آن دارم که دینداران
پشیمانش کنند
ساختن با خانهٔ فرسودهٔ
دل بهتر است
گر بنا باشد که در تعمیر
ویرانش کنند
گرچه این گنجشک دیگر
با قفس خو کرده است
میزند بر میله سر وقتی
هراسانش کنند
عشق را آموزگار زهد منکر شد
چه شد
برملاتر میشود رازی که
کتمانش کنند
بستن ميخانه از هر خانهای
ميخانه ساخت
میتراود نور چون در شیشه
پنهانش کنند
بادها هرگز نمیفهمند گیسوی رها
دلرباتر میشود وقتی
پریشانش کنند
میکشم رنجی که هرگز
مستحقش نیستم
در حساب روز محشر
کاش جبرانش کنند ...
فیلم کلاپ 📽️
📚🎧 #کلبه_عمو_تم
نویسنده هریت بیجر استو
صدای همان خنده خشک
و خشنی که معمولا برای
بیان بیاعتمادی و
دیرباوری نسبت به
مطلبی شنيده میشد
اکنون به گوش میرسید
میخواهم همهٔ اهل
خانهمان را یکجا ببینم
چیزی هست که باید به
آنها بگویم
قسمت ۳۴
..
...
مطالعه 📖 قسمت ۱۳
فقط یک مرد عاقل که بهوسیلهٔ
تکانهٔ جنسی گیج شده باشد
میتواند رابطه با موجودی ریزنقش،
با شانههای کمعرض، لگن پهن و
پاهای کوتاه را یک رابطهٔ دلپسند
و بینقص بنامند.
آرتور_شوپنهاور. دربارهٔ زنان.
لفاظیهای بیوقفهات و زاریات
برای دنیای خرفت و انسان بدبخت،
شبهای بد و رؤیای ناخوشایندی
برای من به ارمغان میآورد...
تکتک لحظات ناخوشایندِ
زندگیام را مدیون تو هستم.
نامهٔ یوهانا ( مادر آرتور )
به آرتور شوپنهاور.
فصل ۱۶.
مهمترین زن زندگی آرتور مادرش بود
که با او رابطهای پرعذاب داشت...
میخواست آرتور فاصلهاش را با او
حفظ کند.. آرتور بهخاطر نوشتن
یک شعر از مدرسه اخراج شد...
مادرش نوشت:
با خلقوخوی تو آشنا هستم؛ زننده،
تحملناپذیر... تیزهوشی
بیشازاندازهات اطرافیان را میرنجاند
من شيفتهٔ تو هستم اما عقاید و
رفتار تو ... ( یوهانا مست از آزادی،
آرتور را پسر زندانبان سابقش میدید
( همسرش ) همچنین ولخرج هم بود
یوهانا در داستانهایی که مینوشت
اینگونه مسائل را مطرح میکرد...
یوهانا مادری خارقالعاده بود،
زیبا، روشنفکر، کتابخوان...
آرتور نوشت؛ وقتی پدرم بیمار شد
او درحال خوشگذرانی بود...
بحثهای آنها باهم سرانجام
پايان رابطهشان بود... )
فصل ۱۷.
رنجهای عظیم موجب میشوند
رنجهای کوچکتر دیگر احساس
نشوند و برعکس، در نبود
رنجهای عظیم، حتی کوچکترین
دردسرها و مزاحمتها مایهٔ
عذاباند.
در آغاز جلسهٔ بعد، همهٔ چشمها به
بانی بود.
جولیوس گفت: با کلماتی تازه از
زشتی و زیبائی برامون بگو.
از خودت و ربهکا و پم بگو.
بانی گفت: من هیچ دوست صمیمی
نداشتم. هیچ مهمونی دعوت
نمیشدم. میمردم دوستی مثل
ربهکا داشته باشم. مستقیم به
ربهکا رو کرد و گفت؛ وقتی میبینم
اینجا در گروه با مردا حرف میزنی
حس میکنم کاملا درموندم.
مسأله تو نیستی، مشکل از منه. ...
جولیوس با رایجترین و مؤثرترین
راهبرد یک درمانگر یعنی انتقال
تمرکز از محتوا به فرایند مداخله
کرد. بانی گفت: جولیوس تو منو
مبهوت میکنی وقتی راجع به
مردن اینطوری خشک و واقعی
حرف میزنی.
- هممون درحال مرگیم، فرقش اینه
من مشخصات مرگمو بیشتر از
بقیه میدونم. اخیرأ بیخوابیهای
زیادی داشتم.
هيچکس پایان خودشو نمیدونه.
هیچ درسنامهای در این باره ننوشته
بنابراین همهچیز فیالبداههست.
من آماده نیستم: هنوز یکسال خوب
در پیش دارم. این تنهایی یک انزوای
دوجانبهست؛ بیمار خودشو منزوی
میکنه چون نمیخواد یأس و ناامیدی
رو انتقال بده و دیگران هم از او
دوری میکنن چون نمیدونن چطور
باید با اون حرف بزنن.
پس فاصله گرفتن از شما ایده خوبی
نیست. من بیماران صعبالعلاج
زیادی دیدم که روز به روز پختهتر
و عاقلتر شدن و چیزای زیادی
برای آموختن به بقیه داشتن.
شاید لازم باشه هممون در این مورد
که با مرگ روبهروایم بیشتر
فکر کنیم .
ص ۱۸۹
|| درمان_شوپنهاور
دکتر اروین_دیوید_یالوم
• ترجمهٔ دکتر سپیده حبیب
نشر قطره |
■ ادامه دارد
...📚
📚 افسانه عادی بودن
( تروما_بیماری_و_درمان_در_یک_فرهنگ_سمی )
دربارهٔ فرهنگ غلط حاکم بر
جامعه که ما را بهسمت بیماریها
هدایت میکند
نقش تروماهای مختلف در بروز
بیماریهای جسمی و اهمیت
استرس غلبه بر آسیبها
✍ #گبور_مته
اعتیاد وقتی به سراغمان
میآید که زندگی ما در
بیداری به گیر افتادن ما در
پریشانی شک ازدسترفتن معنا
انزوا و بیارزش بودن درونی
منجر میشود
فقط آدمی که درد دارد به
دنبال آرامشبخش است.
t.me/ktabdansh 📚
.
.
_جین_ایر _شارلوت_برونته
خداایااا
از من دور مباش
چراكه رنجها نزدیک هستند
وَ من
جز تو یاوری ندارم..
خیلی بهتر است آدم دردِ
خیلی سختی را
که هيچکس جز خودش آن را
حس نمیکند ، با شکیبایی
تحمل کند تا اینکه مرتکبِ
عمل شتابزدهای
بشود که پیامدهای بدِ آن،
دامنگیر بستگان آدم بشود.
📚 کتاب دانشЧитать полностью…
گبور ماته
پزشک مجارستانی کانادایی
نویسندهٔ کتابِ
وقتی بدن نه میگوید
ماهاتما گاندی حقوقدان و
جامعهشناس هند
📚 کتاب دانشЧитать полностью…
...
مطالعه 📖
زوربا یک سفر سه روزه را در پیش
گرفت.
من بهسمت کوهستان رهسپار شدم.
مأمور پست دو نامه به من داد.
نامه از همکلاسی سابقم بود...
نوشته بود؛ تا کِی میخواهی در
یونان بمانی؟ ... من تنها هستم و
تنهایی را دوست دارم ... از
اروپاییها متنفرم. من بودم که
سرنوشت را به اينجا آوردم:
" زیرا انسان به هرچه اراده کند
تواناست. " دلم میخواهد تا رمق
دارم کار کنم. پول را بندهٔ خود
ساختهام. کِی به اينجا میآیی؟ ...
برگشتم به کلبه، نامهٔ دوم را باز
کردم:
از دوست قدیمیام بود، که به
کار سروسامان دادن به آوارگان
مشغول بود. نوشته بود:
پناهندگانی از گرجستان
یا ارمنستان بدون آب و غذا ...
میکوشم مقامات آتن را وادار کنم
کشتی، لباس، پزشک... بفرستند.
" اگر مبارزۀ سرسختانه و لجوجانه
را بتوان خوشبختی نام نهاد من
خود را خوشبخت میدانم "
" برای من تغییر روحیه و اخلاق
سهلتر از تغییر لباس است ...
چند روز گذشت و از زوربا خبری
نشد. نامهای داده بود ...
ارباب؛ " اگر انسان مرغ جنگلی
لاغری در استخری باشد بهمراتب
بهتر از آنست که بلبلی چاق باشد
در قفس.
" بسیاری از افراد وطنپرستند
بیآنکه وطنپرستی آنان اصلا
هزینهای داشته باشد. " بسیاری از
افراد به بهشت عقیده دارند و
میخ طويلهٔ الاغشان را در آنجا بر
زمین کوبیدهاند. " من خری ندارم
لاجرم آزاده هستم " نه از جهنم
میترسم نه چشم امیدی به بهشت
دارم " من بر نگرانی غلبه کردهام.
نه از چیزهای خوب سرمست
میشوم، نه از ناملایمات مأیوس "
" ماهیت و جوهر انسان چیست؟
چرا بهدنیا میآید... شرافتمند باشم
یا درستکار، پاشا یا باربر ...
روزی باید بمیرم.
ارباب آنچه مرا رنج میدهد پیری
و کهولت است. مرگ چیزی نیست
چراغی خاموش میشود؛ ولی پیری
مصیبت است ... اعتراف به پیری
بزرگترین شکست است. من :
میرقصم، بادهگساری میکنم،
جستوخیز میکنم تا نشان دهم
پیر نیستم.. ارباب تا بهحال دیدهای
در حضورت سرفه کنم .
" من هم شیطانی در درون دارم و
او را زوربا مینامم. زوربای درونیِ
من نمیخواهد پیر شود، غول
بیابان آدمخواری است. " اما
زوربای درون بینوا و دردمند
است "
موهای سرش سفید شده.
دندانهایش در حال ریختن است.
ارباب کدام زوربا پیروز است ؟
گوش به زنگ باش نوبت تو هم
خواهد رسید ... بیا از کوهها بالا
برویم، آهن و سرب پیدا کنیم،
بهتر است دستوپایمان را جمع
کنیم تا طعمهٔ گرگ نشویم ...
" در قرارداد من با زندگی مادهای
در باب محدودیت زمانی وجود
ندارد. " در خطرناکترین شیبها
ترمزم را رها میکنم. " زندگی
انسان بهمثابه جادهای پرفرازونشیب
است.
" بهنظر من هرکس رایحهای
مخصوص به خود دارد.
زنها شامهای تیز و حساس دارند
تشخیص میدهند که کدام مرد
خواهان آنهاست و کدام مرد نسبت
به آن بیعلاقه.
درهرحال به مسافرخانه رفتم.
مغازهها بسته بودند. سیگاری
روشن کردم. به تماشای شهر نشستم.
بوی پودر و صابون و عطر زنان.
ناگهان سبحانالله ؛ نوای طبل و
ترانههای شرقی، کافهای بود و
کابارهای - و این درست همان
چیزی بود که من دنبالش میگشتم.
داخل شدم، زن چاق بدهیکلی
روی سن میرقصید.
دخترکی سبزه رو خندهکنان گفت:
بابا پیره، اجازه میدهی؟
خونم بهجوش آمد. چارهای نداشتم.
توهین بزرگی به من شده بود
و من مجبور بودم حیثیت و
شرافتمان را حفظ کنم.
ارباب باید مرا ببخشی، مقداری از
پولهایت را خرج کردم - خدا
تو را عمر عطا کند.
پرسید اسمت چیست؟
گفتم بابا پیره !
ص ۲۲۵
زوربای_یونانی
✍ نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمود مصاحب
انتشارات نگاه
ادامه دارد
...📚
📚🎧 #کلبه_عمو_تم
نویسنده هریت بیجر استو
نمیتوانم برایتان بیان کنم
احساس میکردم با کمال
شادی و رضایت حاضرم
جانم را بدهم اگر بدانم
مرگ من به این تیرهروزیها
پایان خواهد داد بله من
میخواهم بهخاطر آنها
بمیرم تم با افتخار او را
نگاه میکرد تم او را
از پشت سر نگاه میکرد
و چشمانش را پاک کرد
گفت دیگر کوشش برای
حفظ او بیفایده است
اقرار میکنم که حوصلهام
سر رفته است
سنکلار که همیشه این
قیافهٔ عجیب بهنظرش
جالب آمده بود پرسید
چرا این کارها را میکنی
قسمت ۳۳
...
◽️ دیگران را ببخش،
حتی وقتی متأسف نيستند.
بگذار حق با آنان باشد،
اگر این چیزیست که
به آن نیازمندند.
اشوЧитать полностью…
....
مطالعه 📖
۹۹ - اگر محکوم به خودخوری هستی،
هیچچیز نمیتواند تو را از آن
باز دارد:
پیشپا افتادهترین مسئله به اندازهٔ
غمی سنگین تو را به خودخوری
خواهد انداخت.
به این فرسایش همیشگی رضا بده :
سرنوشتت چنین میخواهد .
[ سنگ خودخوری انسان رو به
قعر دریای ناامیدی پرت میکنه.. ]
۱۰۰ - مشخصهٔ بیماری در آنست که
وقتی همهچیز بهخواب رفته،
هنوز بیدار است .
طرح سرگیجه
۱ - حتی بیش از شعر، در قطعهٔ تفکر
کلمه خداست .
۲ - هیچوقت نتوانستهام بفهمم که
معنی هستی چیست،
مگر گهگاه، در لحظات واقعا
غیر فلسفی .
۳ - هرکس، در ترسهایش - در
برج عاجش- زندانی است .
[ گاهی متوجه نمیشویم که
همین ترسها تا چه اندازه
روی زندگی و زمان تأثیر دارند ]
۴ - خسته، نه فقط از هر آنچه آرزو
کردهایم، بلکه از هر آنچه
میتوانستیم آرزو کنیم! در حقیقت
خسته از هر آرزوی ممکن .
۵ - وقتی جام شوکران را برای
سقراط آماده میکردند، او
درحالی آموختن آهنگی برای فلوت
بود. از او پرسيدند: این کار به
چه درد میخورد؟ - جواب داد:
به درد اینکه قبل از مرگ، این
آهنگ را بلد باشم. "
اگر به خودم اجازه میدهم این جواب
سقراط را که در کتابهای درسی تا
حد ابتذال تکرار شده یادآوری کنم،
بهخاطر این است که بهنظرم
میرسد این یگانه جواب جدیای
است که چه در آستانهٔ مرگ، چه
در هر لحظهٔ دیگر زندگی، میتوانیم
در توجیه طلب دانش بدهیم.
۶ - دختر و پسر لالی با
ایما و اشاره با یکدیگر حرف
میزدند.
چقدر خوشبخت بهنظر میرسیدند.
بدیهی است که کلام، وسیلهٔ بیان
خوشبختی نیست و نمیتواند باشد .
[ الببته که کلام بین ما و دیگران
وسیلهٔ خوشبختی نیست...]
۷ - چند ماهی است که روی میزم
یک چکش بزرگ گذاشتهام.
این چکش نماد چیست؟ نمیدانم.
ولی وجودش برایم مفید است و
هر ازگاه اعتمادبهنفس بهمن
میدهد که همهٔ کسانیکه در پناه
یقینی هستند باید با آن آشنا باشند .
[ چکش نماد چیه؟ عدالت، دادگاه،
قاضی ... ]
ص ۹۴
🧩 قطعات تفکر
🖊 امیل_سیوران
ترجمهٔ بهمن خلیقی
نشر مرکز
ادامه دارد
...📚
.
✍ عدالتِ خدا باید
همینطور باشد،
جایی که همهچیز
تویش برعکس میشود،
جایی که
شکست خوردهها
پیروز میشوند ...
[ 📚 #آوریل_سرخ
👤#سانتیاگو_رونگاگلیولو ]
...📚
...
و با یادآوری تنها همین خاطره،
بیست سال بعد،
در سالن محقرِ مجاور اتاقی که
پیکر بیجان او در آن آرمیده بود،
باز هم گریه میکردم.
همه جمع بودیم؛ برادرها،
زن برادرها، برادرزادهها و
نوههای برادریش.
عمو اوژن تازه فوت کرده بود
و ما با قلبی شکسته، اهمیت
فقدان اخیر را درمییافتیم.
خاله سوفی در فواصل کوتاه
هق هق میزد. زن برادرم مارگو
سعی میکرد با همان بافتنی که
همیشه به همراه داشت، اندکی
آرامش پیدا کند.
عمو شارل، ارشد خانواده با راه
رفتن در طول و عرض سالن، بر
اندوهش مستولی میشد. در آن
لحظات دردناکی بهسر میبردیم که
تشریفات انجام پذیرفته، آگهی فوت
ارسال شده و کاری جز این باقی
مانده بود که حضور طاقتفرسا،
اما حضور نه بلکه فقدان متوفی را،
در برابر خود احساس کنیم.
باری، در آن لحظه ناگهان زنگ در
به صدا درآمد.
برادرزادهام لوسین رفت تا در را باز
کند و اندک زمانی بعد، با بستهٔ
تقریبآ کوچکی برگشت. گفت:
- این بسته را کتابفروش
به شرط بازپرداخت برای عمو
فرستاده است. باید سیصد فرانک
بپردازیم.
عمو شارل گفت:
- حتمآ کتابی است که اوژن بیچاره
سفارش داده. او به مطالعه علاقهٔ
زیادی داشت. کیف پولش را درآورد،
سیصد فرانک برداشت، در دست
لوسین گذاشت و گفت:
- برو پرداخت کن. این آخرین قرض
محترم است. و درحالیکه بسته را
سبک سنگین میکرد، به اقتضای
موقعیت گفت:
- زندگی همین است. پس بسته را
بهسوی من گرفت و گفت:
- بگیر، تو هم مطالعه را دوست داری.
این کتاب احتمالآ آخرین افکار
عمو اوژن را دربردارد. برای تو
یادگاری خوبی خواهد شد.
من با تأثر و رقت، درحالیکه اشک
در چشمهایم حلقه زده بود، به باز
کردن بسته پرداختم.
لوسین که روی شانهام خم شده بود
گفت:
- وای !
با نگاه وادارش به سکوت کردم.
اعضاء خانواده نباید میفهمیدند.
نه هرگز !
زیرا آن کتابی که عمو اوژن سفارش
داده بود، کتابی که به گفتهٔ بسیار
صحیح عمو شارل احتمالا آخرین
افکار او را دربر داشت، آن کتاب،
نمیدانم چطور بگویم، آن کتاب،
همانطور که از جلد و عنوانش به
صراحت نشان میداد، از جمله
کتابهایی بود که کتابفروشها
بهطور مخفیانه به پیرمردهای
بینامونشان یا به دانشآموزان
شوریدهحال میفروشند.
نگاهم را بهسمت لوسین بالا بردم.
لبخندی مستهجن چهرهٔ صادقانهاش
را بههم ریخته بود.
دوباره آهسته گفتم:
- ساکت باش.
خوشبختانه در بحبوحهٔ غم و اندوه
ما، هیچکس متوجهٔ لبخند لوسین و
پریشان حالی من نشد.
توانستم بروم و بیسروصدا کتاب
را در جیب پالتویم بیندازم.
فردای آن روز مراسم خاکسپاری
انجام شد. جمعیتِ زیاد، آرام و
متأثری به دنبال تابوت حرکت
میکرد. در کلیسا، کشیش محل،
به مناسبت موقعیت، موعظهای
ایراد کرد تا از محاسن اخلاقی و
شرافت و نجابت رفتار متوفی
ستایش کند...
داستانهای کوتاه
◇ به شرط بازپرداخت
نویسنده فیلیس مارسو
قسمت ۲
ادامه دارد ...
...📚💫
نیمی از مردم جهان ؛
افرادی هستند که
چیزهای زیادی برای گفتن دارند
ولی قادر به بیان آن نيستند
و نیم دیگر افرادی هستند که
چیزی برای گفتن ندارند
اما همیشه درحال حرفزدن هستند ...
👤 رابرت فراستЧитать полностью…
🌱 یک روز به خودت میآیی
که دیگر زمانی برای کارهایی
که همیشه میخواستی
انجام بدهی نداری.
همین حالا انجامش بده.!
این زندگی، نمایشیست که
هیچ تمرینی ندارد؛
🌱 دیانای خود را که نمیتوانیم
تغییر دهیم اما رفتارهایمان را
که میتوانیم.
هرگز زندانی فلان خاطره یا
ترس و سرکوب نباشید.
🌱 اجازه ندهید دیروز و فردا
لحظات ناب امروز را از
شما بگیرند.
چه فایدهای دارد
که مدام در گذشته باشیم؟
🌱 توانایی زندگی در آیندهای
نامعلوم فقط از یک انسان
بهشدت سرسخت برمیآید.
🌱 فقط از کسانی درخواست
نصیحت کنید که حاضرید
وقت ارزشمندتان را با او
بگذرانید.
🌱 مهم نیست چقدر باهوش
هستید؛ باید تلاش کنید
تا کمبود تجربه، مهارت و
استعدادهای ذاتیتان را
جبران کنید.
🌱 بر روی ذهن، گفتگوها،
روابط، تغذیه، احساسات و ...
کنترل داشته باشید.
📚 کتاب دانشЧитать полностью…
🎥 #فیلم_سینمایی
■ پیر پسر
/channel/filmmmmryam
فیلم کلاپ
@ktabdansh 📚📚
...📚
بهترین چیزی که با چای میچسبه
یِ دوستِ خوبِ :)
📓 پاندای بزرگ و اژدهای کوچک
همهٔ شرِ جهان از سرِ ناتوانیِ ما
در خاموش نشستن در یک
اتاق برمیخیزد.
بلز پاسکال
نمیخواهم چیزی بشوم ...
تنها میخواهم یک انسان باشم!
دوستِ من
باور کن، مشکل است که
آدم یک انسان بشود!
صمد بهرنگی
📚 وقتی بدن نه میگوید
👤 گبور ماته ( مته )
در یکی از پرفروشترین آثار با
موضوع فشار روانی در
قالبهای جسمی با
توضیحات ساده و در
نهایت سالمترین راه رهایی را
نشان میدهد
پذیرش دروازهٔ بازگشت
به خانهٔ قلب است
...
باید متأثر میشدم اما خاطرهٔ
آن کتابِ شوم مانع از رقت و
تأثرم شد.
لوسین در کنارم بود، دیدم که لبخند
میزند، به طرفم خم شد و آهسته
گفت:
- شانس آوردیم که کشیش کتاب
را ندید.
آهی کشیدم. البته تا آنجا پیش نرفتم
که فکر کنم عمو اوژن مرد نادرستی
بوده است. نه، آدم میتواند کتابهای
بیپروا را دوست داشته باشد و
سرمشق حسابداران باقی بماند.
اما عمو اوژن میخواست چیزی
ورای سرمشق حسابداران باشد.
او میخواست سرمشق پاکی و
پرهیزکاری باشد. و در این مورد،
دروغ میگفت.
وقتی به ما درس اخلاق میداد،
دروغ میگفت.
وقتی در دستههای مذهبی سرود
میخواند، وقتی کوچکترین
تقصیرهای ما را سرزنش میکرد،
دروغ میگفت.
و وقتی با لبخندی مهربان به ما
میگفت: چرا به قهوهخانه بروم،
کتاب بهترین دوست انسان است،
به چنین کتابهایی فکر میکرد،
از چنین کتابهایی لذت میبرد!
از آن پس بهتدریج به انسانها شک
کردم. زیرا بالاخره اگر مردی مانند
عمو اوژن موفق شده بود تا آن
اندازه ما را فریب دهد، دربارهٔ
شرافت و پرهیزکاری دیگران چه
فکری باید کرد؟
و آنجا، در کلیسا، در میان سرودهای
سوگواری، حسی در وجودم
از بین رفت.
تغییر رفتارم از آن زمان شروع شد.
کتاب کذایی را خواندم. چون
عمو اوژن خیال داشت آن را
بخواند و کشیش در موعظهاش
گفته بود' او را سرمشق قرار دهید'
خب، من هم طبيعتا او را سرمشق
قرار دادم و کتابهای دیگری نیز
از همان نوع خواندم.
مجموعهٔ کوچکی گرد آوردم.
یک روز با بیاحتیاطی درِ قفسهٔ
محتوی کتابها را باز گذاشتم،
وقتی برگشتم، جای چند کتاب را
خالی دیدم.
چه کسی کتابها را برداشته بود؟
همسرم؟ یکی از بچهها؟ خب،
فکرم را مشغول این مسأله نکردم.
احساس مسؤلیتم نابود شده بود.
تا آن زمان شوهر خوبی بودم اما
وفاداری بهنظرم نوعی اغفال و
فریب رسید. در دنیایی که حتی
کسانی مثل عمو اوژن عیبها و
ضعفهای خودشان را دارند،
چرا باید چیزی را از خودم دریغ
میکردم؟
به اظهار تمایلی که رُز از چندی
پیش نشان میداد، تسلیم شدم؛
او در محله به بیبندوباری و
استفادههایی که از آن راه عایدش
میشد، شهرت داشت.
رُز به گردش و خوشگذرانی
علاقهمند بود. او را به کلوبهای
شبانه بردم. یکی از همکاران
شرکتی که در آن کار میکردم،
مرا در یکی از کلوبها دید. مطمئنم
که داستان را همه جا تعریف کرد،
چون پس از آن، حدس میزنم که
مردم دور و برم زمزمههایی
میکنند.
آبرو و حیثیتم خدشهدار شده است.
یک روز مبلغی گم شد. خوشبختانه
خیلی زود پیدایش کردند. اما
طی چند ساعت، همه به من مظنون
شدند...
داستانهای کوتاه
◇ به شرط بازپرداخت
نویسنده فیلیس مارسو
قسمت ۳
ادامه دارد...
...📚✨
کی
زودتر از یاد میبرد؟
او که ترک شده یا او که ترک کرده ؟
تو چه فکر میکنی؟
اویی که ترک شده هرگز از یاد
نمیبرد.
ولی این حقیقت ندارد.
چه آوازهای حزین و زیبایی که
برايشان خواندهاند.
چه شفقتهایی که پناهشان است.
اما آنها که ترک میکنند چه ؟
جز تنهایی که را دارند ؟
کی برایشان ترانهای نوشته و
آوازی خواندهست ؟
|| کریستیان پستولت؛ | ترانزیت
💢 بهدستآوردن پول
به خودی خود کار سختی نیست.
دشواری در اینست که پول را
به روشی بهدست بیاوری که
ارزش یک عمر زندگی کردن
را داشته باشد ...
💢 زندگی
چیزی جز مجموعهای از
لحظات نیست،
پس
آنها را
عمیقتر
زندگی کن ...
@ktabdansh 📚
.
🔸🔹 رهایی از استرس و
تقویت سیستم ایمنی بدن.
● زیرنویس فارسی
جو دیسپنزا؛
کتاب دانشЧитать полностью…
اندیشه همچون باغی است که
هم میتوان در آن کِشت و
هم میتوان به علفهای هرز
اجازهٔ رویِش داد..
_ جیمز آلن
دریانوردی که از چشم دریا افتاد
یوکیو میشیما
بشدی و دل ببردی و
به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی
و ندانمت کجایی _سعدی
_ چرا آن مرد میخواست
مرا از جلسه بیرون بیندازد؟
_ شاید بهخاطر کتابهایت..
حیرتزده گفتم:
مگر درسخواندن گناه است؟
_ نه گناه نیست. اما آدمهای
درسخواندهای هستند، که
از معلوماتشان برای فریب ِ
مردم ِ بینوا استفاده میکنند..!
📓 خروج اضطراری
_ اینیاتسیو سیلونه
ترجمهٔ مهدی سحابی
انتشارات ماهی / ص ۶۳
📚 آدم اول
👤آلبر کامو
🔃 ترجمه منوچهر بدیعی
🔂 انتشارات نیلوفر
این رمان درخشان ۳۵ سال پس از
مرگ کامو توسط کاترین کامو
تایپ و انتشار یافت.
ژاک کورمری زندگیاش با فقر و
مرگ پدر، بهتصویر کشیده میشود.
او در ۴۰ سالگی برای نخستین بار به
مزار پدرش میرود....
📖 مطالعه قسمت ۱
بر فراز دلیجانی که در جادهٔ ریگزار
حرکت میکرد، ابرها در حرکت
بودند، بر بلندیهای الجزایر و
نزدیک مرز تونس بهصورت
قطرههای باران روی سر چهار مسافر
ضرب میگرفتند.
دلیجان روی جاده قرچ قرچ میکرد.
عربی که دلیجان را میراند، افسار
را بر پشت اسبها میزد.
روی نیمکت جلویی مرد فرانسوی
خوش قد و بالا با پیشانی بلند،
فریاد زد: خوبی؟
روی نیمکت دوم زنی فقیر با
چهرهای دلپذیر و موهای مجعد و
بینی کوچک که پسری چهارساله
کنارش خوابيده بود گفت: خوبم،
خوبم.
مرد رو به عرب که چفیه به سر
داشت و شلوارک زخمت با خشتکی
گشاد و پاچههای تنگ داشت گفت:
هنوز هم خیلی راه است؟
عرب از زیر سبیلهای پرپشت
و سفیدش لبخند زد:
هشت کیلومتر ديگر.
مرد گفت: افسار را به من بده.
عرب گفت: هرجور بخواهی.
مرد با دو ضربه از پهنای افسار
اختیار اسبها را بهدست گرفت...
شب فرا رسید.
عرب فانوس چهارگوش را روشن
کرد. باران ملایم و یکریز میبارید.
زن گفت: میترسی؟
مرد گفت: نه، با تو که هستم نه...
یکی از شبهای پائیز ۱۹۱۳ بود.
مسافران در الجزایر در ایستگاه
سوار دلیجان شده تا آنها را به
ملک موقوفهای ببرد. ...
عرب گفت: نگاه کن، رسیدیم به ده.
مرد دو دل بود، رو به زنش پرسید:
برویم خانه یا به ده؟
- اوه، برویم خانه بهتر است.
اندکی دورتر دلیجان به طرف خانهٔ
ناشناختهای پیچید....
زن دولا شده بود و درد میکشید.
لوسی، من میروم دنبال دکتر.
زن تکان نمیخورد.
مرد عرب حیرتزده نگاه میکرد.
مرد گفت: دارد یک بچه میآورد.
مرد پرید روی زمین و بهسوی
خانه دوید. عرب بهدنبال او کبریتی
زد و بخاری را روشن کرد....
زن بازوی مرد را گرفته بود.
مرد او را کشان کشان به خانه برد.
در طبقهٔ بالا گشتی زد.
زن کنار میز ایستاد. دستش را روی
شکمش گذاشته بود و بر روی
صورت زیبایش امواج کوتاه درد
میگذشت.
تشکی را کنار بخاری گذاشتند و
زن با تردید روی آن دراز کشید.
لباسهای زیرت را دربیاور.
مرد به عرب گفت: تو زن داری؟
- مرده است. پیر شده بود.
- دختر داری؟
- نه ولی عروسم هست میگویم
بیاید.
یکی از اسبها را باز کن.
من سوارش میشوم و به ده
میروم.
زن نعرهای طولانی از ته حلقش
برآورد.
مرد به عرب پیر نگاه کرد. با یورتمه
دور شد... چهارراهی را در پیش گرفت
که چراغهای ده را از آنجا دیده بود.
باران بند آمده بود، در نیمهٔ راه
اسب کند شد، به کلبهای سنگی
آجری که روی آن نوشته شده بود
غذاخوری زارعی مادام ژاک 'رسید.
اندکی نور از زیر در بیرون میزد.
مرد اسبش را چسبانده به در
نگهداشت و بیآنکه پیاده شود
در زد ... ص ۷
ادامه دارد ...
سپاس از مشارکت شما
...📚
🎥 #فیلم_سینمایی
■ پیر پسر
• ژانر : درام | اجتماعی |
• کیفیت 720
• بازیگران
حسن پورشیرازی
لیلا حاتمی
حامد بهداد
محمد ولیزادگان
• نسخهٔ دوم برای کسانیکه
در ( ذخیره کردن | دانلود کردن )
مشکل دارند. قابل پخش در
تلویزیون.
•
/channel/filmmmmryam
🎥 فیلم کلاپ
📚🎧 #کلبه_عمو_تم
نویسنده هریت بیجر استو
آگوستین گفت مدتهاست
این حرفها را میزنند
در زمان نوح هم چنين
بود و همیشه چنین
خواهد بود آنها میخوردند
مینوشیدند میساختند
و هرگز متوجه نبودند
که امواج بالا میآيند و
آنها را غرق میکند
قسمت ۳۲
..