ktabdansh | Unsorted

Telegram-канал ktabdansh - کتاب دانش

1541

📚از بَس کتاب در گِرُوِ باده کرده ایم ، امروز خشتِ میکده ها از کتابِ ماست .📚 ارتباط با ادمین : @marymdansh

Subscribe to a channel

کتاب دانش

══ ❤️ ══ ❥
🛑 سڪــوت ذهن
SiLence•of•mind2
🛑
یـوگــا مـراقـبــه  پاڪــســازی
◉ 
ManM  Hastam
▪️▪️

Читать полностью…

کتاب دانش

📚🎧 ۱۹۸۴
قسمت دوم

با حروف بزرگ نوشته
شده بود
مرگ بر برادر بزرگ...
این ترس و وحشت
بی‌دلیل نبود...
کودکانی که پدر مادرشان
را لو می‌دادند قهرمان
نامیده می‌شدند...
وینستن قلم را با دودلی
برداشت .. ما در جایی‌که
در آن تاریکی نباشد
يکديگر را خواهیم دید..

در زمانهٔ فریب، گفتنِ
حقیقت عملی انقلابی است.
جورج اورول


دسترسی به قسمت اول 👉

Читать полностью…

کتاب دانش

..
|| ضیافت افلاطون |
قسمت ۲.
وقتی رساله‌های افلاطون را
می‌خوانیم گویی تئاتر می‌بینیم!
یا قصه می‌خوانیم.
مثل اقریطون یا فیدون. اما
مهم‌ترین تصنیف او ضیافت است
( نشاط، پختگی ) اصحاب گفتگو
همگی معروفند ( سیاسی و
دانشمندان سوفسطایی )
تعلیمات سقراط همگی شفاهی
بوده؛ گفته من حقیقت را نمی‌دانم
بنابراین با مجادله و مباحثه آن را
کشف می‌کنم. جهل، غفلت و
فراموشی است و متعلم حقايق
را به‌خاطر می‌آورد.
آثار افلاطون ادبی و فلسفی‌ست.
نباید افلاطون و سقراط را جدا
از یکدیگر بدانیم. سقراط خود
را نادان جلوه می‌داد بهانه‌اش
این بود که از طرف مقابل کسب
علم کند.‌ طرف هم دچار حیرانی
و سرگردانی می‌شد.
معلم خوب آن است که متعلم را
به راهی بيندازد که خود بتواند
کشف حقایق کند
،

کتاب خوب آن نیست که چیزی
به خواننده بياموزد؛ بلکه آن است
که فکر خواننده را بیدار و متنبه
کند و چون فکر به‌کار افتاد بسا
حقايق را خود کشف می‌نماید. **
حکمت ارسطو نیز از افلاطون و
سقراط منشأ گرفته.
کتاب ضیافت از عجایب افلاطون
است. داستان میهمانی یکی از
دوستان سقراط که به‌واسطه
جایزه از شاعری، ولیمه می‌دهد ...
و در وصف عشق حکایت می‌کنند
.. گویا اعمال قبیح در آن زمان
کم‌و‌بیش رایج بوده.‌ سقراط و
افلاطون می‌خواستند بفهمانند که
جمال صورت اگر خوب است،
اصل کمال سیرت است
.

آن شب آلکیبیادس
( از جوانان زیبا بوده )
مست وارد می‌شود و با دیدن
سقراط، متعرض شده
( گویا سقراط به او گفته من
هواخواه تو هستم ) که ... ای
دوستان از سخنان این مرد فریب
مخورید. این مرد جادوگر است..
خود را در برابر او کوچک و
شرمسار می‌بینم. بیرونش دیو
است و درونش فرشته...
باطنش گنجينه حکمت است.
جز حکمت و فضیلت هیچ‌چیز
پیش او قدر ندارد. ..
حضار را خنده گرفت و
این‌گونه ضیافت پا گرفت.
آوازه افلاطون بر شهرت و
احترام بود.
در سال ۳۴۷ پیش از میلاد
وفات یافت.

سقراط جامه آراسته و به ضیافت
آگاتون دعوت شده بود، اما من نه.
سقراط گفت:
نیک‌مردان به مهمانی زیردستان
ناخوانده می‌روند. خوبان نیز
ناخوانده به مهمانی خوبان
می‌روند. مثال ( هومر ) آنجا که
ایلیاد پس از ستایش آگاممنون
منلائوس را بر سفره می‌نشاند
نیک‌مرد نیست که مهمانی زیردست
می‌رود، بلکه زیردستی به مهمانی
نیک‌مرد می‌رود.

این مطالب ادامه‌دار است

ترجمه محمد‌علی فروغی

...📚📖

Читать полностью…

کتاب دانش

بند پایانی شعر فریادی از ژرفا
مجموعه اشعار گل‌های دوزخی

" بسی رنج می‌برم بر آن
پست‌ترین جانوران که می‌توانند
در آغوش خوابی ابلهانه غرقه شوند

و به آهستگی
کلاف رشته‌های زمان را
پنبه کنند .‌. "
شارل بودلر

Читать полностью…

کتاب دانش

واقعیت،
اغلب، فقط، توافقِ
جمعیِ ماست.


فیلیپ‌کی‌دیک

Читать полностью…

کتاب دانش

...

مطالعه 📖

روز عید پاک مسیحیان بود.
زوربا با نوعی اشتیاق آمیخته
با نگرانی بر تپهٔ ساحلی بالا
و پایین می‌رفت. ‌قرار بود
مادام اورتاس بیاید تا عید را
جشن بگیریم ... می‌خواستیم
در عالم رؤیا ولو موقتا به‌گذشته
برگردد و شاد شود ...
دیر کرد.. این عبارت را زوربا
هرچند‌دقیقه اعلام می‌کرد...
بیا بنشین سیگاری، بکشیم.
به‌زودی خواهد آمد... به افق چشم
دوخت.. پسربچه‌ای آمد و در
گوشش چیزی گفت..
ارباب می‌روم ببينم چه بلایی سر
فیل دریایی آمده! ..
به حرکت تلاطم دریا نگاه کردم،
باخود گفتم
اینست راهی که باید انتخاب کرد،
باید در زندگی نظم و آهنگ مطلق
را یافت و با اعتماد کامل از آن
پیروی کرد.
..
زوربا آمد؛ سرما خورده،
سراسر شب در کلیسا بوده، تا
فردا خوب می‌شود..
مردم در ده به دست‌افشانی و
پایکوبی پرداختند ..
آمد و دستم را گرفت؛
ارباب، ضایع کردن غذاهایی که
خوردیم گناه است.
دوست من مسیح دوباره زاده شده.
اگر من مثل تو بودم و اگر جوانی
تو را داشتم خود را با شتاب و
از سر، در هر کاری داخل می‌کردم:
در کار، در شراب و در عشق، آری
در همه‌چیز و همه‌کار- نه از خدا
باکی داشتم و نه از شیطان -
اینست نحوهٔ زندگی کردن در
سنین جوانی
‌.
من از خداوند پروایی ندارم.‌
سخنانت درست، خدا ممکن است
از تو نپرسد چه خورده‌ای ولی
حتما می‌پرسد که چه کرده‌ای
.
زوربا به‌سمت ماسه‌های ساحلی
رفت.. به‌‌طرف دهکده رفتم؛
جملات را تکرار کردم،
گویا می‌خواستم دل و جرأتی
به‌خود بدهم. ... به باغ آن زن
رسیدم... مقارن ظهر بیدار شدم.
.. لذت شب قبل از اعماق وجودم می‌تراوید. .. دختری وحشت‌زده
در مقابلم ایستاد؛ شما زوربا
هستید؟ برخاستم و به‌راه افتادم..‌
جمعی از دختران و پسران
می‌رقصیدند ... این رقص ادامه
خواهد داشت، تنها قیافه‌ها است
که تغییر می‌کند خرد می‌شود و
به خاک برمی‌گردد
.
مادام اورتاس از تب می‌سوخت. ‌
زوربا کجاست؟
می‌آید. او هم مریض شده. اگر
کاری دارید انجام می‌دهم. تاج
عروسی هم آماده است...
به‌دنبال دکتر فرستادم..‌ .. زنی
را فراخواندم تا مراقبش باشد.
وجدانم آسوده شد...
( در دهکده بر سر حضور آن زن
در کلیسا دعوایی صورت گرفت و
او را در مقابل چشمان من و زوربا
کشتند...
ارباب، به عقیدهٔ من هر آنچه در
این دنیا اتفاق می‌افتد بی‌عدالتی
است، چرا باید جوانان بمیرند
...
چهره‌ درهم کشید معلوم بود درد
آزارش می‌دهد.
با خود گفتم به این می‌گویند
یک مرد واقعی؛
مردی که با خون گرم و
استخوان‌های ستبر، که
به‌هنگام غم و اندوه
اشک خونین از دیده فرو
می‌بارد و در لحظات نشاط،
وجد و سرور خود را با الک
معتقدات مابعدالطبیعه نمی‌بیزد.

زوربای_یونانی
نوشته نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمود مصاحب
انتشارات نگاه.
ص ۳۷۰

ادامه دارد

...📚

Читать полностью…

کتاب دانش

تیزر فیلم ۱۹۸۴

تنها چیزی‌که اهمیت دارد
این است که به‌یکدیگر
خیانت نکنیم
گرچه همین امر هم نمی‌تواند
موجب کوچکترین تغییری شود.

- اگر منظورت اعتراف است،
ما حتما اعتراف خواهیم کرد.
همه همیشه اعتراف می‌کنند.
نمی‌توانی جلوی خودت را بگیری.
زجرت می‌دهند.

- منظورم اعتراف نیست.
اعتراف خیانت نیست.
آنچه که تو بگویی و یا بکنی
اهمیت ندارد فقط احساسات
است که واجد اهمیت است.
اگر بتوانند مرا وادار بسازند
تو را دوست نداشته باشم،
خیانت حقیقی همین است.

میگن گذر عمر همه‌چیزُ از یاد
می‌بره میگن آدم همیشه می‌تونه
چیزها رو فراموش کنه؛
اما اشک و لبخند بعد سال‌ها
و سال‌ها هنوز قلبِ منُ
به هیجان مياره!
..
ص ۱۴۶

فیلم
به‌زودی به‌اشتراک گذاشته می‌شود


t.me/ktabdansh 📚
.

Читать полностью…

کتاب دانش

...

قسمت ۹

|| شرح زندگیِ آلبر کامو
است. ادبیات کلاسیک و فلسفی.
ژاک آدم اول است؛ درچهل‌سالگی
به پدر احتیاج دارد. در خلال
داستان وضعیت استعماری
الجزایر و بحث فلسفی، تأثیر
جنگ و فقر را به‌خوبی
درک می‌کنیم
. |

هیچ‌چیز مادربزرگ را به تعجب
نمی‌انداخت... هیچ‌وقت از تن‌به
قضایا دادن بویی نبرده بود
.‌
در مزرعهٔ کوچک نه بچه به‌دنیا
آورد، فقط سه‌تایشان ماندند ...
فرمانروایی با او بود و شوهرش
زود مرد و در الجزایر ساکن شد.
نه فقر توانسته بود او را خرد کند
نه قهر روزگار
...
لباس‌های ژاک برايش بزرگ بود
اما این شرمندگی‌ها در کلاس
درس فراموش می‌شد. پادشاه
فوتبال بود، کفش‌ها زود
سائیده می‌شد. اما نمی‌توانست
درمقابل دعوت رفقا مقاومت کند.
.. ژاک و برادرش پول‌توجیبی
نمی‌گرفتند مگر گاهی از خاله
پولدار و دایی تاجر. بازی‌های
مجانی بود اما شیرینی‌عربی و
دوچرخه‌سواری نه ...خوراکی‌ها
را برای برشته‌کردن به نانوایی
می‌بردند.. هيچکس به این بچه
یاد نداده بود که خوب و بد چه
معنی دارد. تخلف از بعضی کارها
مجازات داشت. گاهی معلمان دربارهٔ اخلاقیات چیزی می‌گفتند؛ برای
به‌دست آوردن وجه معیشت راه
دیگری هم غیر از سخت کارکردن
بود اما این درس شهامت بود
نه اخلاق
.
مادربزرگ، هانری برادر بزرگ ژاک
را به یادگیری ویولن ترغیب می‌کرد.
ژاک که صدای نسبتا ملایمی داشت
برای مهمانان تصنیف‌ رامونا '
می‌خواند و زن‌ها برای دو استاد
موسیقی کف می‌زدند.
ژاک با شیفتگی مادرش را
دوست‌داشت. با مادربزرگ به
سینما می‌رفت، آن موقع فیلم
صامت بود، آن همه تماشاچی
عرب و فرانسوی برای دیدن
فیلم‌های کوتاه دنباله‌دار...
بوی نفت و بوی تند آدمیزاد
صدای قژ‌قژ آپارات و نوشته‌های
زیر فیلم صامت، خواندن برای
مادربزرگ بی‌سواد.
مادربزرگ خجالت‌زده از تماشاگران
می‌گفت تو بخوان، عینک ندارم که
صدای هیس‌هیس بلند می‌شد و
این گیج‌بازی ژاک بیشتر می‌شد. راستی‌راستی ژاک در توقعات
مادربزرگ و اعتراضات اطرافیان
گیر کرده بود. ... مادرش هیچ‌وقت
به سینما نمی‌آمد؛ بی‌سواد و
نیمه‌کر به رادیو هم گوش نمی‌کرد
و هنوز زندگی‌ش بدون سرگرمی‌.
برادرش ارنست چنان شرحی از
فیلم‌ها می‌داد که همه حیرت
می‌کردند زیرا نیرومندیِ قوهٔ
خیال، جهالت او را جبران می‌کرد.
زیرک بود، نوعی هوش غریزی،
تیتر درشت روزنامه‌ها را می‌خواند
گفت: هیتلر خوب نیستش‌ها.
چرا یهودی‌ها را اذیت می‌کنند.
این نیرومندی و جنب‌و‌جوش او
در حیات جسمی و حسی او
فوران می‌کرد. به سر ژاک دست
کشید: مثل پدرت کله‌شق. پدرت
هرکاری دلش می‌خواست کرد،
همیشه.
به پلاژ می‌رفتند برای شنا،
نعره‌ای از لذت.
ژاک مفتون این عالم تنهایی
که در آن بودند شده بود،
عالمی میان آسمان و دریا که
هردو به یک اندازه پهناور بود.
پلاژ درنظرش خطی نامرئی
می‌نمود. خیال می‌کرد چه
گودال‌های بزرگ و تاریخی
زیر پای اوست که اگر
دایی‌اش او را رها کند مثل یک
تکه سنگ ته آن‌ها فرو می‌رود
...
ص ۷۹ ادامه دارد...

📚 آدم اول
👤 آلبر کامو
ترجمه منوچهر بدیعی
انتشارات نیلوفر


مسألهٔ بزرگ زندگی این است که
بدانی چطور لابه‌لای آدم‌ها بلغزی
| یادداشت‌ها، نشرماهی، ص۳۱۶ |



...📚📖

Читать полностью…

کتاب دانش

📚صبح خاکستری
#برش_کتاب
احساسم نسبت به خانواده‌ام
بسیار عجیب بود. اگر از دیگران
دور می‌شدم، به‌مرور در ذهنم
کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شدند،
تا جایی‌که کاملا فراموششان
می‌کردم. اما خاطراتم از
خانواده‌ام دائم عاشقانه‌تر
می‌شدند و فقط زیبایی‌های
آن‌ها را به‌یاد می‌آوردم.
اوسامو دازای

📚 کتاب دانش

Читать полностью…

کتاب دانش

...

[ ادبیات ژاپن ]
داستان‌های کوتاه
◇ کرم ابریشم
قسمت ۳.

آن گلوله گوشتی را تجسم کرد
که کنج صندلی‌اش گیر افتاده
است یا پس از غلت‌خوردن، روی
تاتامی‌ها در گرگ و میش هوا
نومیدانه پلک می‌زند...
غلیان دلسوزی و نفرت که به‌طرز
عجیبی با هوس آمیخته بود
نخاعش را درنوردید.
به گام‌هایی شتاب داد. پنجرهٔ
بالا کاملا باز بود، مانند دهان
شوم سایه‌ای تاریک. صدای خفهٔ
همیشگی برخورد با تاتامی‌ها را
شنید. درحالی‌که حس می‌کرد
چشم‌هایش از اشک پر شده است،
باخود گفت باز شروع کرد!
مرد روی کمر غلتیده بود و ناتوان
از کوچکترین حرکتی، بی‌صبرانه
با تمام قدرت با سر به تاتامی
می‌کوبید تا او را صدا کند‌.
توکیکو می‌دانست که او صدایش
را نمی‌شنود با این‌حال گفت:
آمدم. گرسنه‌ای، مگر نه...
باعجله به آشپزخانه رفت،
جایی‌که پلکانی کوچک و کم
ارتفاع به طبقهٔ بالا می‌رفت.
اتاق شش‌تاتامی آلاچیقی کوچک
داشت و گوشهٔ آن یک آباژور و
تعدادی کبريت بود.
با لحن مادری که کودکی
شیرخواره را خطاب قرار می‌دهد
گفت: مدت زیادی منتظر نگهت
داشتم، مرا ببخش.
بی‌تابی کردن فایده‌ای ندارد،
در تاریکی نمی‌توانم کاری بکنم؛
لااقل بگذار چراغ را روشن کنم.
حوصله داشته باش.
عادت کرده بود در تنهایی و
خلوت حرف بزند و به‌خودش
بقبولاند که مرد حرف‌هایش را
می‌فهمد. چراغ را روشن کرد.
صندلی کوچکی از نوعی خاص
که رويهٔ پشمی ضخیمی آن را دربر
گرفته بود مقابل میز قرار داشت:
دورتر، شکل عجیبی مانند گلوله
مچاله شده بود، شکلی که لباس
به‌تن داشت یا بهتر است بگوئیم
در کیمونوی حریر کهنه‌ای پیچیده
شده بود، مثل بقچهٔ بزرگی که
به زمین افتاده باشد. سر یک انسان
از میان پارچه‌ها بیرون زده بود و
مانند ربات یا حشره‌ای عظیم
ضرباتی به تاتامی می‌زد.
بقچه با هر ضربه اندکی جابه‌جا
می‌شد.
لزومی ندارد خودت را به این حال
و روز بیندازی. چی می‌خواهی؟
این را؟ این را گفت و با دست عمل غذاخوردن را نشان داد. نه؟
پس چی؟ حرکتی دیگر را امتحان
کرد. اما مرد به‌علامت منفی سر
تکان داد، ترکِش چهره‌اش را داغون
کرده بود. لالهٔ گوش چپش به‌کلی
کنده شده بود و تنها سوراخی
کوچک و سیاه به‌جا مانده بود؛
همچنین جراحتی که جای
بخیه‌ها در طول آن دیده می‌شد
از کنج لب تا زیر چشم چپش بالا
می‌رفت و در سمت راستِ
صورتش، زخمی زشت از شقیقه
به فرق سرش می‌‌دوید. گلویش
سوراخ شده بود، گویی که
تخلیه‌اش کرده باشند و بینی و
دهانش هیچ کدام قابل شناسایی
نبود. بااین‌حال در میان این چهرهٔ
کریه، دو چشم روشن و گرد و
کم‌وبیش کودکانه می‌درخشید و
برق خشم از آن‌ها می‌بارید ‌

...

✍ ادو گاوارانپو
ترجمه محمود گودرزی
انتشارات چترنگ
ادامه دارد

📚✨

Читать полностью…

کتاب دانش

...

مطالعه 📖 رمان

📚 جوان خام podorostok
✍ فئودور میخایلاویچ
داستایوفسکی
مترجم عبدالحسین شریفیان
انتشارات نگاه
قسمت ۳.


فصل دوم.
۱. در آن روز نوزدهم سپتامبر
قرار بود حقوقم را از کار خصوصی ( کتابخانه‌اش را اداره کنم ) که در
خانهٔ شاهزاده سوکولسکی بگیرم.
ورسیلوف نفوذی خارق‌العاده بر او
داشت... ناتالیا پاولونا توسط
دخترش بیوهٔ یک افسر، مرا در اینجا
مستقر کرد.. این پیرمرد مرا
تحت‌تأثیر قرار داد. ..‌ و دلسوزی
در من پا گرفت. پیرمرد گاهی سبک‌سری‌هایی غیرعادی می‌کرد..
بیست سال بود که همسرش را
از دست‌داده بود و فقط یک دختر
داشت. قوم‌و‌خویش همسرش همه
گداگشنه بودند... کارش پیدا کردن
شوهر برای دخترها بود.‌.. او را
دیوانه می‌دانستند این مورد را از
یاد نبرید.‌ اعتراف می‌کنم او را
سرگرم می‌کردم. بخش بزرگ ثروتش
صرف سرمایه‌گذاری شده بود...
پیرمرد جنجالی بود. به سخنرانی
علاقه‌مند و همه روی شعورش داوری می‌کردند. ‌یک دفتر کار و منشی در
خانه داشت... حال چگونه می‌توانم
دلتنگی و افسردگی در آن روزها
را بگويم...
۲. درخواست پول، حتی حقوق
نفرت‌انگیزترین کارهاست
.‌
سه‌روز پیش از منشی پرسیدم از
که حقوق بگیرم. گفت اوه، حقوق
هم می‌گیری؟ گفت که چیزی نمی‌داند. پاکنویس تراوشات افکار شاهزاده را
انجام داده بودم، برای هیئت مدیره،
یک روز رویش کار کردم.‌
قرار بود دختر شاهزاده بیاید همان
بیوهٔ جوان. دشمن سرسخت
ورسیلوف. ممکن بود راز من
برطرف شود. تمام جزئیات را
به‌یاد دارم.‌ شاهزاده پیر از ورود
دخترش خبر نداشت من هم نگفتم.
شاهزاده کم از دخترش می‌گفت و
من هم از ورسیلوف چيزی نمی‌گفتم.
از رفتار ساده‌اش خوشحال بودم.
اگر او را به مدرسهٔ ما می‌آوردند چه
خوب می‌شد. ‌بسیار جدی بود و لاغر
اندام باچشمانی درشت ... دربارهٔ
وجود خدا و زنان گپ می‌زدیم.
مرد دین‌دار و احساساتی بود. ...
دربارهٔ پول چطور صحبت کنم؟
شروع کردم از زنان گفتم که نرم شد:
زنان آداب‌دان نیستند، خام‌اند، متکی
به خود نيستند...
با خوشرویی گفت پسر عزیزم،
به‌حال‌ما رحم کن!
من در امور مهم کوتاه نمی‌آیم.
گاهی حاضر بوده‌ام در برابر آدم‌های شارلاتان بزرگ‌نما بخاطر مهربانی
بیش از اندازه‌شان تسلیم شوم،
این کار، نابخشودنی‌ترین چیزهاست
.
<< به‌سبب نداشتن اتکا‌به‌نفس و
رشد در انزوا این‌گونه شدم. >>
منظورتان چیست که می‌گویید زنان آداب‌دان نیستند؟
-' سری به تئاتر بزنید، بروید در
خیابان... یک راست می‌آيند توی
سینه‌تان. انگار شما را نمی‌بینند.
باید راه را برای او باز کنم.این
وظیفهٔ من است. آدم لجش می‌گیرد.
فریاد می‌زنند حقشان پایمال شده و
برابری می‌خواهند؛ عجب برابری.
من له شدم و دهانم پر از خاک.
خاک؟
-' بله، لباس‌های زننده دارند.‌ این
زشت است. قباحت دارد. ...
دنباله لباسشان گرد و خاک بلند
می‌کند..‌‌ مد روز است. شوهرانشان
فقط پانصد روبل می‌گیرند
و رشوه آغاز می‌شود.
بهشان ناسزا می‌گویم. یک‌بار کارم
به دعوا کشید البته بدزبانی نکردم.‌ ..
پسر عزیزم ممکن بود بروی کلانتری.
-' بهانه‌ای نداشتند. خب من با باد
هوا حرف می‌زدم. به‌من گفتند
بچه‌شیرخوار گدا، نیهلیست
( نیست‌گرا ) می‌خواستم دنبالشان
بروم تا با مردهایشان گلاویز شوم.
راست می‌گویی؟
-' البته کار ابلهانه‌ای بود. سه کیلومتر
رفتم. رفتند خانه‌ای بسیار زیبا..
یک پیرمرد خواب‌آلود آمد بیرون و
من رفتم .
شما توقع دارید با یکی بریزم
روهم و بیام تعریف کنم؟
... [ داستان‌هایی از نوجوانی
می‌گوید ] وقتی صحبت می‌کردم،
چهرهٔ شاهزادهٔ پیر به‌حالتی
اندوهناک مبدل شد!
در روزگار ما مسئلهٔ کودکی واقعا
سهمگین است؛ با چشمان
نورانی‌شان به آدم نگاه می‌کنند،
بعد آدم جوری می‌شود که دلش
می‌خواهد کاش اصلا بزرگ
نشده بودند
!
... جوان‌خام.

ادامه دارد

📚📖

Читать полностью…

کتاب دانش

🧩🎲دسترسی ویژه به کانالهای علمی آموزشی🎲🧩

🍎🍇برای داشتن این مجموعه در مدت محدود، با انتخاب کلید های زیر وارد شوید🍎🍇

جهت هماهنگی در لیست"🤝

@HHo_bb

Читать полностью…

کتاب دانش

ما چله‌نشینِ شبِ آزادیِ
خویشیم
ای‌کاش که یلدای وطن را
سحری بود
..

یلدا در زبان لری که از بازمانده‌های
زبان هخامنشیان است
یل را به‌معنای بزرگ و
دا را مادر می‌گویند.
یلدا یعنی رویش و زایش
یلدای ۲۵۸۴ هخامنشی ایرانی
۲۷۲۵ مادی ایرانی
۳۷۶۳ زرتشتی
۱۴۱۰۴ اهورایی
۷۷۶۳ میترایی آریایی
۱۴۰۴ خورشیدی

به خوشی و شادکامی در این
روزگارِ ...


کتاب دانش 📚🍉

Читать полностью…

کتاب دانش

حکایت

لقمان و غلام.
......

از پندهای لقمان:
در راه‌رفتن نه به شیوهٔ ستمگران
باش نه مانند مردم خوار و ذلیل.
هزار دوست اختیار کن و یک
دشمن میندوز.
نسبت به مردم تکبر مکن و
فخر مفروش و خود را در برابر
ایشان زبون مکن.
دنیا دریای ژرف و عمیق است
برای عبور از آن کشتی از ایمان
و بادبانی از توکل فراهم کن...

کتاب دانش 📚
.

Читать полностью…

کتاب دانش

اگه دنبال یه خرید به‌صرفه و خاص برای شب یلدا هستی
روی محصولات منتخب آرایشی
تخفیف‌های محدود فعال شده ✨
⏰ زمان محدود

📩 برای دریافت لیست محصولات و موجودی پیام بده
/channel/Papion_beauti

Читать полностью…

کتاب دانش


▪️فیلم سینمایی «خاک»

سناریست و کارگردان:
مسعود کیمیایی

سناریو بر اساس قصهٔ
«اوسنۀ بابا سبحان»،
نوشتۀ محمود دولت‌‌آبادی

تهیه‌کننده: مهدی میثاقیه
مدیر فیلمبرداری: نعمت حقیقی
تدوین‌گر: عباس گنجوی
آهنگساز موسیقی متن: اسفندیار منفردزاده
محصول سال ١٣۵٢
بازیگران:
بهروز وثوقی، فرزانه تأییدی،
جعفر والی، جلال پیشواییان،
پروین سلیمانی، نظام‌الدین شفایی،
گرجی، سعید پیردوست،
گیتی فروهر، ساغر، و با معرفیِ
فرامرز قریبیان

فیلم کلاپ 🎥

@filmmmmryam 🎥
@ktabdansh 📚

Читать полностью…

کتاب دانش

.
از رنجی که می‌کِشیم پیداست که

به آن‌چه باید عمل نکرده‌ایم ..

سوفوکل
آنتیگون

Читать полностью…

کتاب دانش

.
کسی‌که به‌تو اعتماد دارد
یک‌قدم جلوتر از کسی است که

تو را دوست دارد.

یوهان ولفگانگ گوته


کتاب دانش 📚

Читать полностью…

کتاب دانش

...
[ ادبیات ژاپن ]
داستان‌های کوتاه
کرم ابریشم
( معمایی، فانتزی )

چیزی هست که بخواهی به‌من
بگویی مگرنه؟ صبر کن ...
از کشوی میز مداد و دفتری بیرون
آورد. مداد را توی دهان شوهرش
گذاشت و دفتر را گشود، جلوی
صورتش گرفت. مرد علیل که
نمی‌توانست حرف بزند و هر دو
دست و پایش قطع شده بود
به‌زحمت با دهانش چند کلمه‌ای
ناشیانه روی کاغذ نوشت‌.
از من بیزاری؟
خنده‌زنان گفت آه! آه! مزخرف نگو..
مرد می‌خواست دوباره سرش را
به‌زمین بکوبد، زن دفتر را جلوی
دهانش گرفت.
مداد حروف نامشخصی را رسم کرد
کجا بودی؟
توکیکو با حرکتی ناگهانی مداد را
از دهانش بیرون کشید و پاسخش
را در حاشیهٔ دفتر نوشت
منزل واشیو. و گفت خودت
می‌دانستی! مگر جای دیگری هم
دارم که برم؟
مرد دوباره مداد خواست.
سه‌ساعت!
دل توکیکو به‌حالش سوخت،
خم شد تا نشان دهد که می‌خواهد
از او طلب بخشش کند. معذرت
می‌خواهم، حواسم به گذشت زمان
نبود، مرتب می‌گفت دیگر نمی‌روم.
.. دیگر نمی‌روم .. و با حرکت دست
روی هر یک از واژه‌ها تأکید می‌کرد.
ستوان سوناگا که لای پارچه کیمونو قنداق‌پیچ شده بود ظاهرا می‌خواست چیزی اضافه کند، اما بی‌شک کار با
مداد بیش از حد خسته‌اش کرده
بود و سرش روبه‌عقب و خودش
کاملا بی‌حرکت مانده بود. فقط
چشمان درشت و پر‌احساسش به
توکیکو خیره نگاه می‌کرد.
توکیکو می‌دانست در چنین مواردی
تنها یک راه برای آرام کردن خشم
او وجود دارد. کلمات و
عذرخواهی‌ها بی‌فایده بود، حتی فصیح‌ترین نگاه‌ها نیز بر مغز
غبارگرفته مرد مفلوک تأثیری
نداشت. هربار که دست‌خوش این حسادت‌های غریب می‌شد و تنش
میانشان از حد تحمل فراتر می‌رفت،
توکیکو تسلیم خواست او می‌شد.
ناگهان روی او خم شد و دهانی را
که زخم بخیه‌خوردهٔ عظیمی
بدقواره‌اش کرده بود غرق بوسه
کرد. بلافاصله بارقه‌ای از آرامش
در نگاه ستوان گذشت؛ درعین‌حال
تبسمی خشکیده، چهره‌اش را رنجور
و درهم می‌کرد. توکیکو دیوانه‌وار
بر بوسه‌هایش افزود. زشتیِ
چندش‌آور او را فراموش کرد،
حس می‌کرد که میل به رنجاندن
مرد در او جان می‌گیرد، همان میل مقاومت‌ناپذیری که انتظارش را
کشيده بود. ستوان که زیر آن‌همه
نوازش و خشونت دچار خفگی
شده بود نمی‌توانست نفس بکشد
با چهره‌ای خشکیده از ترس، از درد
به‌خود می‌پیچید.
توکیکو با دیدن این رنج و عذاب
مثل همیشه احساس کرد که تنش
گر گرفته است. دست‌هایش
کیمونوی حریر مرد را چنگ زد و
... او را برهنه کرد ...
به گفته‌ی پزشکان معجزه بود که
ستوان پس از قطع شدن دست‌ها
و پاهايش زنده مانده بود.
روزنامه‌ها و مقالات زیادی دربارهٔ
فاجعه دردناک او نوشته بودند و
ستوان سوناگا در یکی از آن‌ها به
عروسکی شکسته و رقت‌انگیز
تشبیه شده بود
...
✍ ادو گاوارانپو
ادامه دارد
📚💫

Читать полностью…

کتاب دانش

برای دیدن بیش از
پنجاه مستند در بالای صفحه
جستجو کنید
}

بخشی از کتاب‌های
نامه‌های ایرانی اثر منتسکیو.
نیوتون، بیکن، جان لاک
#مستند
#ویدئو_مستند

فلسفهٔ روشنگری چیست؟

روشنگری؛

خروجِ انسان

از نابالغیِ خودخواستهٔ
خویش است.

ایمانوئل کانت


@ktabdansh 📚
.

Читать полностью…

کتاب دانش

..

[ روانشناسی ]

۹ - دوباره نسبت دادن
یکی از رایج‌ترین خطاهای
شناختی شخصی‌سازی یا انتقاد
از خویش است.
برای برخورد با شخصی‌سازی از
خود بپرسید چه عوامل دیگری
ممکن است به این مسأله کمک
کرده باشد؟
یک فهرست از این احتمالات
درست کنید و نقش خود را در
این مشکل پیدا کنید.
۱۰ - تحلیل سود و زیان
با روش‌های خطای شناختی
متفاوت است.
با توجه به انگیزه، با افکار منفی
برخورد می‌کند. یک جدول درست
کنید و بنویسید طرز تلقی این باوری
که می‌خواهم تغییر بدهم؛
۱- امتیاز این باور
۲- زیان‌های این باور.
حالا طرز تلقی جدید.
احساسات منفی، باورهای مخرب،
این‌ها چه سود و زیانی دارند.
انعطاف‌پذیر و خلاق باشید.
از انواع و اقسام روش‌ها استفاده
کنید تا کذب بودن هريک از افکار
منفی را پیدا کنید. می‌توانید
از خطای شناختی هم بهره ببرید.
اگر مداومت به‌خرج دهید موفق
می‌شوید. این ۱۰ روش برای تغییر
فکر را تمرین کنید.

فصل ۷. چگونه نظام ارزشی
سالمی بسازیم.
می‌توان با کمک شناخت‌درمانی
از بروز مشکلات آتی هم جلوگیری
کرد. بدانید که طرز تلقی تفکر
هیچ یا همه‌چیز هرگز در سطح
دلخواه نمی‌شود. این‌ها را
فرضیه‌های خاموش می‌نامند
این‌ها شما را در معرض نوسانات
روحی دردناک آسیب‌پذیر می‌سازند.
با شناسایی آن‌ها می‌توانید نظام
ارزشی سالم‌تری در خود ایجاد
کنید.
طرز تلقی‌ها و هراس‌های
مخرب
۱- تنهایی و تنها‌شدن وحشتناک‌است.
لازمه‌ی احساس خوب این است که
مورد مهر و تأیید ديگران قرار بگیرم.‌
۲- معنای انتقاد ديگران این است که
اشکالی در من وجود دارد.
۳- باید با راضی کردن همیشگی
ديگران مطابق انتظارات آنها عمل‌کنم.
۴- ديگران مسؤل گرفتاری‌های
من هستند.
۵- باید کامل و بی‌نقص باشم.
۶- ناامید هستم. باید همهٔ عمر
افسرده باشم. مشکلات من
حل‌ناشدنی هستند.
۷- دیگران باید در حد معیارهای
من ظاهر شوند.
۸- نگران حادثه بودن وضع را
بهتر می‌کند. خوشحال بودن و
خوش‌بینی تأثیر معکوس دارد و
در ادامه این موارد را برطرف
می‌کنیم.
روش پیکان عمودی
می‌دانید چیست
؟!! ...

<< آلبر شوایتزر؛
اخلاق، فعالیتی است که
انسان برای کمال درونی
شخصیت خود انجام می‌دهد
>>

دسترسی به قسمت قبل. 👉

از حال‌بد به‌حال خوب
دکتر دیوید برنز
ترجمه مهدی قراچه‌داغی

📚☘

Читать полностью…

کتاب دانش

کتاب صوتی 📚🎧

📚 1984
اثر بی‌نظیر جورج اورول


زمانی‌که این کتاب را نوشت،
جنگ جهانی دوم تمام شده
بود. در فعالیت‌های
ضدفاشیستی حضور
داشت و به‌عنوان خبرنگار،
سرکوب‌ها و تبلیغات
کمونیستی را مشاهده می‌کرد.
عنوان کتاب اشاره به تاریخی
دارد که وینستن اسمیت،
شخصیت اصلی رمان، شروع
به نوشتن یادداشت‌های
ممنوع خود می‌کند.
کار او اصلاح اسناد و مدارک
است. روحی بیگانه و ذهنی
شورشگر و یک رابطهٔ عاشقانه.
مرگ بر برادر بزرگ.
۴ آوریل ۱۹۸۴.
وقایع رمان در اقیانوسیه،
به دست حزبی توتالیتر
می‌گذرد. جنگ صلح است؛
آزادی بردگی‌ست؛
نادانی توانایی است ..
واقعیت در ذهن ماست.

قسمت اول
..

Читать полностью…

کتاب دانش

استفادهٔ کنایه‌آمیز و
مبتکرانه و دریچهٔ ذهن خلاق
اوسامو دازای
در کتابِ صبح خاکستری


t.me/ktabdansh 📚
‌‌.

Читать полностью…

کتاب دانش

.
در جمجمه‌های مدرنِ ما ؛
ذهن‌هایی متعلق به عصر حجر
خوابيده است..

گارترایت

Читать полностью…

کتاب دانش

شازده‌کوچولو

آخرشم اونایی واسم می‌مونن
که اصلا روشون حساب باز
نکرده‌بودم و گذاشته بودمشون
حاشیهٔ زندگی‌م.

روباه
اونا هم منتظرن بیاریشون وسط
که برن..

اگزوپری

Читать полностью…

کتاب دانش

.
[ روانشناسی ]
وقتی احساس بدی دارید منفی
فکر می‌کنید. ( الف، ب، ج )
الف: حادثهٔ حقیقی.
ب: دربارهٔ حادثه.
و ج: برای نتایج و طرز احساس
و رفتار شما. مثال بزنم؛
الف: حادثهٔ واقعی: طلاق
ب: باور: آدم خوبی نیستم.
ج: نتیجه: افسردگی.
اگر به‌خود بگویید تقصیر خودمه،
به‌جای اندوه عصبانی می‌شوید.
ا- خطای شناختی را شناسایی کنید.
هنگام ناراحتی خلاصه‌ای از اون
مسئله را بنویسید بعد احساسات
منفی را شناسایی کرده امتیاز از
0 تا 100 افکار اتوماتیک در سمت
راست و بعد خطای شناختی.
۲- شواهد را بررسی کنید.
پس از نوشتن از خود بپرسید
چه دلیلی دارم؟ تحت‌تأثیر کدام
احساس یا فرد هستم؟
۳- روش معیار دوگانه
از خود بپرسید اگر یکی از
دوستانم این مشکل را داشت
چطوری برخورد می‌کرد؟ از
دوستت حمایت می‌کردی؟
خب چرا خودت رو تشویق نمی‌کنی؟
با یک معیار واقع‌بینانه از خودت
حمایت کن و واکنش منطقی را
بنویس.
۴- روش تجربی
وقتی از تنبلی کارها را به تعویق
انداختید به‌جای رسیدگی به کارها می‌گویید؛
خسته‌کننده هستند یا بیش از اندازه
دشوار؟ با ذهنیت افسرده دوری
می‌کنیم از دیگران.
۵- اندیشیدن در سایهٔ خاکستری
در محاصره افکار منفی ؛ سیاه و سفید
می‌بینیم یا گرفتار مطلق‌بینی می‌شویم.
نتیجه‌گیری شتاب‌زده، پیشگویی و
ذهن‌خوانی، تفکر هیچ یا همه‌چیز.
اما مهم این است که خودت چه فکر
میکنی. افکار شما روی عزت‌نفس
شما تأثیر می‌گذارد.
۶- روش بررسی
آیا دیگران هم همین نظر را دارند؟
با شنیدن نظرات آن‌ها به حقیقت
نزدیک‌تر می‌شوید. موضوع را چگونه
تعریف می‌کنید؟
۷- تعریف‌کردن واژه‌ها
اگر یک کار اشتباه کرده باشید؛
می‌گویید چه‌کار کنم تا بیاموزم.
بازنده، شکست‌خورده، نادان...
۸- روش علم معانی
باید این کار را بکنم یا نه؟
به‌جای باید از بهتر است یا
شایسته‌تر است استفاده کنید.
رنگ احساس را عوض کنید.
باید تلخی و سرزنش را تداعی
می‌کند پس به‌جای تازیانه از
تشویق بهره ببرید.
به‌جای کلمهٔ نباید نگران شوم
چه می‌توانید بگویید؟
نباید عصبانی شوم چه؟
روش علم معانی با اندیشهٔ منفی
برخورد می‌کند.

اول از همه خود را بشناسید
آن‌گاه یک فرد بهبود یافته
خواهید بود.
" میگل_د_سروانتس "

دسترسی به قسمت قبل

از حال‌بد به حال‌خوب
دکتر دیوید برنز
ترجمه مهدی قراچه‌داغی


📚🍃

Читать полностью…

کتاب دانش

...

🍉📚🍉📚🍉

بریم مهمونی

میهمانیِ دوستانهٔ شبِ‌چله ( یلدا )
در منزل خانم فروغ فرخزاد


وَ گفتگویی که باهم دارند:

هوشنگ ابتهاج می‌پرسه چرا به
دیدن فامیل نرفتید؟
- نمی‌دانم چرا
تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل
زندگی فامیلی را ندارم.. ...
بهتر دیدم امشب رو با جمعی
از بزرگان شعر و ادب پارسی
بگذرونم.
هوشنگ ابتهاج:
بله. وقتی چشمت را باز می‌کنی
می‌بینی بزرگترين ضربه‌ها را
همان‌هایی زده‌اند که زمانی با
چشم بسته و از ته دل دوستشان
داشته‌ای...
وقتی همه‌چیز خوب است
می‌ترسیم. ما به لنگیدن یک جای
کار عادت کرده‌ایم.
فریدون فرخزاد:
بله، منصفانه‌تر بود که هرکس
فقط تاوان نفهمیِ خودش را
می‌داد.
عباس معروفی:
شوخی‌شوخی، با چهار کلمه
حرف، یک سکوت، تعارف و رسم،
آبروی خانوادگی، بله.
آدم خودش به زندگی‌ش بشاشد.
مگر چندبار می‌توان متولد شد،
چندبار زندگی کرد و چندبار مرد؟
سرزمین ما کجاست؟ هرجاکه
آدم خوش است. شما خوشید؟
من سال‌ها پیش وقتی از شیراز
کنده شدم، مُردم. حالا هم که
همه‌چیز تاریک است، نمی‌فهمم
چی می‌خورم، چی می‌پوشم،
روز کی شب می‌شود. خب...
یادمان باشد که ناامنی بدترین
بلایی است که سر ملتی می‌آید،
بی‌قانونی، بی‌نظمی،
به‌فکر مردم نبودن و این چیزها...
حسین پناهی:
من تکه‌تکه از دست رفته‌ام،
در روز روز زندگی.
رضا قاسمی:
راستش من هم تصمیم گرفته بودم
همه چیز را بگويم. دست خودم نبود
که با یک تشر رنگم می‌پرید و با یک
سیلی تنبانم را خیس می‌کردم.
این‌طور بارم آورده بودند که بترسم.
از همه‌چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک‌تر که مبادا دلش
بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و
تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا
برآشوبد و به سراغم بیاید.
سیمین دانشور:
فرق بسیار زیادی است بین
کسی‌که کم می‌آورد با کسی‌که
کوتاه می‌آید.. برای زندگی کردن
در این گوشهٔ دنیا آدم باید از
فولاد باشد تا دوام بیاورد.
صادق هدایت:
جایی که منجلاب گه است
دم از اصلاح زدن خیانت است.
نه مال دارم که دیوان بخورد و
نه دین دارم که شیطان ببرد...
آنچه زندگی بود از دست داده‌ام.
خواستم و گذاشتم که از دستم برود‌‌‌...
علی شریعتی:
آنها پای مذهب را وسط می‌کشند
تا کارگر بجای اعتراض دعا کند..
سهراب سپهری:
به‌کوتاهی آن لحظهٔ شادی که
گذشت، غصه هم می‌گذرد. "
محمود دولت‌آبادی:
اندیشیدن را جدی بگیریم...
بند زبان را ببندیم و بال اندیشه
را بگشاییم ..
سعدی می‌فرماید:
از وضع زندگی و حال فقیران
چیزی از آنان مپرس که باعث
رنجش آنان است مگر آن‌که قصد
کمک کردن و خیرخواهی داشته
باشی و بخواهی چیزی برايشان
مهیا کنی.
کوروش بزرگ:
من برده‌داری را برانداختم.
من به بدبختی‌های آنان پایان
بخشیدم. فرمان دادم که همهٔ مردم
در پرستش خدای خود آزاد باشند
و آنان را نیازارند. ...
فردوسی پاکزاد:
پدر بر پدر شاه ایران تویی
گزین سواران و شیران تویی ...
که گردون نگردد مگر بر بهی
به‌ما بازگرد کلاهِ مهی.
شیخ بهایی:
آراسته ظاهریم و باطن، .نه چنان
القصه چنان‌که مینمائیم نا‌ایم.
سعدی خرسند از حضور بهایی
در جواب:
عالِم اندر میان جاهل را مثلی
گفته‌اند صدیقان
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان
جناب حافظ تفأل می‌زنند که:
رسید مژده که ایام غم نخواهد
ماند.
چنان نماند و چنین نیز نخواهد
ماند...
سرود مجلس جمشید گفته‌اند
این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد
ماند...
ز مهربانی جانان طمع مبرحافظ
که نقش جور و نشان ستم
نخواهد ماند...
خیام پس از این گفتگوها:
تا کِی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
جنابِ مولانا:
نیست کند هست کند
بی‌دل و بی‌دست کند
باده دهد مست کند
ساقی خمار مرا.
صائب پس از ... می‌فرماید که:
از صبح پرده سوز
خدایا نگاهدار , این رازها که ما
به دل شب سپرده‌ایم ...
و این گفتگوها ادامه دارد ...

( بعضی از دوستی‌ها تکرار نمی‌شوند
آنان را که دوست می‌دارید در
کنار خودتان نگه‌دارید.
خانواده امن‌ترین و بهترین دوست
است. در تمام لحظات زندگی
کنار هم باشید.
مدیر کانال کتاب دانش )

[ این یک دورهمی خیال‌انگیز بود
در کنار نویسندگان و شاعران
و بزرگان ایران زمین.
گردآوری مطالب؛
مدیر کانال کتاب دانش ]

آئین یلدا ( شب چله )
رسم کهن ایرانیان
بر شما همراهان ارزشمند
اهالی فرهنگ، ادب و هنر، ❤️
تهنیت. بابهترین‌‌آرزوها 🍃🌺🍉

📚🍉

Читать полностью…

کتاب دانش

...

قسمت ۶

در آغاز احساس بسیار
خوشایندی داشتند. گرچه
اختلاف نظرهایی بود اما باهم
کنار می‌آمدند.
ایوان‌ایلیچ صبح در دادگاه بود
و برای ناهار می‌آمد. ... زندگی‌اش
با آسودگی و لذت و آبرومندی
می‌گذشت ... ساعت نه صبح،
اونیفورم قضاوت به‌تن می‌کرد و
به دادگاه می‌رفت. ... نظارت و
جلسات و مراجعان ... همیشه
می‌کوشید هوشیار باشد. هرگونه
روابط بایست برای کارهای اداری
و بر اساس مقررات باشد‌. ..‌.
این توانایی جدا کردن جنبهٔ
اداری و مخلوط کردن آن با زندگی
واقعی هنری بود که ایوان‌ایلیچ
به بالاترین درجه داشت و مثل
هنرمندی چیره‌دست شوخی و
حقیقت را باهم می‌آمیخت..
به‌سادگی، شایسته و هنرمندانه.
از سیاست و انتصابات حرف
می‌زد، به خانه برمی‌گشت،
خسته اما با رضایت..
کتاب می‌خواند و پرونده‌ها را
مرور می‌کرد. لذت‌بخش‌ترین
چیزها میهمانی‌های کوچک بود...
دعوت از بلندپایگان و بساط
رقص ... فقط بر سر خرید شیرینی
که به شیرینی‌ساز معروف،
حسابش به چهل‌وپنج روبل
رسیده بود، جدال شدیدی با
پراسکوویا فیودورنا کرد که او
شوهرش را احمق بی‌شعور خواند ...
ایوان‌ایلیچ در میهمانی با پرنسس
تروفونوا مؤسس بنیاد خیریه
رقصید و لذت و غرور
از این سودای قدرت در کار برد ...
دوستانی همدل و همبازیانی آرام
و هوشمندی در بازی ورق و
نوش جامکی، سپس با وجدانی
آسوده می‌خوابید.
جمع آنها از بهترین جوانان و
سالمندان متشخص بود. با همسر
و دخترش توافق داشتند
قید خویشان فقیر و ناپسندشان
را که وصلهٔ ناجور بودند بزنند و
پایشان از خانه بریده شد و
پتریشچف پسر یگانه وارث
دیمیتری ایوانویچ، آنقدر به
دخترشان می‌آمد که ایوان‌ایلیچ
گفته بود بهتر است برایشان
یک مهمانی بگیرند یا به تماشای
تئاتر بروند ...
چهار.
همه تندرست بودند. گاهی
ایوان‌ایلیچ در سمت چپ شکمش
احساس نامطبوعی آزارش می‌داد.
این ناراحتی شدت گرفت و گرچه
دقیقا درد نداشت، ولی به
پهلویش فشار می‌آورد و او را
می‌رنجاند.

ص ۴۵

|| مرگ ایوان‌ایلیچ
_ لئو تولستوی
ترجمه سروش حبیبی
نشر چشمه. |

ادامه دارد

...📚

Читать полностью…

کتاب دانش

❌فقط ده نفر دیگه میتونن عضو لینک VIP زیر بشند چون قراره به مناسبت فرا رسیدن روز مادر چند پروژه خصوصی و غیرحضوری با حقوق 10 میلیونی اعلام کنم که کارفرماش عجله داره برای استخدام ادمین پاسخگو و تعامل ❌
با پیش پرداخت به عنوان هیدیه شب یلدا

Читать полностью…

کتاب دانش

👆🏻بزرگترین مجموعه کاریابی ادمینی با ثبت بیش از 580کارفرما موفق اینستاگرامی و استخدام 620 کارجو بزن روش جوین 👆👆

Читать полностью…
Subscribe to a channel