taaribedastani | Неотсортированное

Telegram-канал taaribedastani - آموزش زبان عربی با متون داستانی

-

تعریب رمان های معروف جهان فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از نویسنده کانادایی مارگریت آتوود هدف کانال :آشنایی با ادبیات داستانی جهان تعریب آن ها از فارسی به عربی

Подписаться на канал

آموزش زبان عربی با متون داستانی

آغاز فصل پنجم رمان من‌او 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
پایان بخش ششم از فصل سوم رمان آدم‌کش کور🎈🎈🎈🎈🎈🎈

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_یازدهم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
پدرم در مقابل او روی مبل نشسته ولی بی‌قرار است.دستش را روی زانوی پای مجروحش گذاشته است. پایش را به بالا و پایین تکان می‌دهد. من در کنار او نشسته‌ام اما خیلی به او نزدیک نیستم. دستش بر پشت سرم بر روی پشتی مبل قرار دارد اما به من دست نمی‌زند. کتاب در سی‌ام روبه‌رویم است و برای این که متوجه شود بلدم، از روی آن می‌خوانم ولی حروف را نمی‌شناسم تنها شکل‌شان را و واژگانی را که مطابق عکس‌ها است از حفظم. روی میزی در گوشه‌ای از اتاق گرامافونی قرار دارد که بلندگویش، شبیه به یک گل بزرگ فلزی است. صدایم شبیه صدایی است که بعضی اوقات از آن گرامافون شنیده می‌شود صدای نازک و کوتاه که از دور شنیده می‌شود.صدایی که می‌شود با اشاره‌ی یک انگشت به سکوت فراخواندش.

يَجْلِسُ أَبِي مُقَابِلَهُ عَلَى الْأَرِيكَةِ، لَكِنَّهُ مُتَمَلْمِلٌ. يَدُهُ عَلَى رُكْبَةِ سَاقِهِ الْمَجْرُوحَةِ، وَهُوَ يُحَرِّكُ سَاقَهُ إِلَى الْأَعْلَى وَالْأَسْفَلِ. أَجْلِسُ بِجَانِبِهِ لَكِنْ لَسْتُ قَرِيبًا مِنْهُ جِدًّا. يَدُهُ عَلَى ظَهْرِ الْأَرِيكَةِ خَلْفَ رَأْسِي لَكِنَّهُ لَا يَلْمِسُنِي. كِتَابُ الْأَبْجَدِيَّةِ أَمَامِي، وَلِكَيْ يُدْرِكَ أَنَّنِي أَعْرِفُ الْقِرَاءَةَ، أَقْرَأُ مِنْهُ، لَكِنَّنِي لَا أَعْرِفُ الْحُرُوفَ، بَلْ أَحْفَظُ أَشْكَالَهَا وَالْكَلِمَاتِ الَّتِي تُطَابِقُ الصُّوَرَ. عَلَى طَاوِلَةٍ فِي زَاوِيَةِ الْغُرْفَةِ، يُوجَدُ غِرَامُوفُونٌ مَعَ مُكَبِّرِ صَوْتٍ يُشْبِهُ زَهْرَةً مَعْدَنِيَّةً كَبِيرَةً. صَوْتِي يُشْبِهُ الصَّوْتَ الَّذِي يُسْمَعُ أَحْيَانًا مِنْ ذَلِكَ الْغِرَامُوفُونِ، صَوْتٌ رَفِيعٌ وَقَصِيرٌ يُسْمَعُ مِنْ بَعِيدٍ، صَوْتٌ يُمْكِنُ إِسْكَاتُهُ بِإِشَارَةِ إِصْبَعٍ وَاحِدَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

نگاهی به پدرم می‌اندازم تا ببینم به خواندن من توجه می‌کند یا نه. گاهی اوقات هنگامی که با او صحبت می‌کنید صحبت‌هایتان را نمی شنود. می‌فهمد که به او نگاه می‌کنم و لبخند ملایمی می‌زند.

أَنْظُرُ إِلَى أَبِي لِأَرَى إِنْ كَانَ يَنْتَبِهُ لِقِرَاءَتِي أَمْ لَا. أَحْيَانًا عِنْدَمَا تَتَحَدَّثُ إِلَيْهِ، لَا يَسْمَعُ مَا تَقُولُ. يُدْرِكُ أَنَّنِي أَنْظُرُ إِلَيْهِ فَيَبْتَسِمُ ابْتِسَامَةً خَفِيفَةً.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_دهم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

حالا پاییز سال ۱۹۱۹ است و ما سه نفر پدر، مادرم و من تلاش می‌کنیم با هم همراه باشیم. شبی سرد از ماه نوامبر است و تقریباً وقت خواب است. در اتاق نشیمن آویلیون نشسته‌ایم شومینه را روشن کرده‌اند. مادرم که جديداً از یک بیماری اسرار آمیز که گفته می‌شود به اعصابش مرتبط است بهبود یافته،خیاطی می‌کند. البته قادر است که کسی را برای این کار استخدام کنند، ولی دلش می‌خواهد که دستانش کاری انجام دهند. دکمه‌ی یکی از لباس‌هایم را که افتاده می‌دوزد. می‌گفتند بد لباس هستم. سبدی خیاطی کار دست سرخ پوستان روی میز عسلی است. داخل آن قیچی قرقره و ابزار تعمیر و همچنین عینک دوربینش گذاشته شده است. برای فاصله‌ی نزدیک احتیاجی به عینک ندارد.

ها نَحْنُ الآنَ فِي خَرِيفِ عَامِ 1919، نَحْنُ الثَّلَاثَةُ - أَبِي وَأُمِّي وَأَنَا - نُحَاوِلُ أَنْ نَكُونَ مَعًا. إِنَّهَا لَيْلَةٌ بَارِدَةٌ مِنْ شَهْرِ نُوفَمْبِر، وَحَانَ وَقْتُ النَّوْمِ تَقْرِيبًا. نَجْلِسُ فِي غُرْفَةِ الْمَعِيشَةِ فِي آفِيلْيُون، وَالْمِدْفَأَةُ مُشْتَعِلَةٌ. أُمِّي، الَّتِي تَعَافَتْ مُؤَخَّرًا مِنْ مَرَضٍ غَامِضٍ يُقَالُ إِنَّهُ مُرْتَبِطٌ بِأَعْصَابِهَا، تَقُومُ بِالْخِيَاطَةِ. بِالطَّبْعِ، بِإِمْكَانِهَا تَوْظِيفُ شَخْصٍ لِلْقِيَامِ بِذَلِكَ، وَلَكِنَّهَا تَرْغَبُ فِي أَنْ تُشْغِلَ يَدَيْهَا بِشَيْءٍ. هِيَ تَخِيطُ زِرًّا سَقَطَ مِنْ أَحَدِ مَلَابِسِي. كَانُوا يَقُولُونَ إِنَّنِي سَيِّئَةٌ فِي التَّعَامُلِ مَعَ مَلَابِسِي. سَلَّةُ الْخِيَاطَةِ الْمَصْنُوعَةُ يَدَوِيًّا مِنْ قِبَلِ الْهُنُودِ الْحُمْرِ مَوْجُودَةٌ عَلَى الطَّاوِلَةِ الْجَانِبِيَّةِ. تَحْتَوِي عَلَى مِقَصٍّ، بَكَرَاتِ خَيْطٍ، أَدَوَاتِ إِصْلَاحٍ، وَكَذَلِكَ نَظَّارَتِهَا. لَا تَحْتَاجُ أُمِّي إِلَى النَّظَّارَاتِ لِرُؤْيَةِ الْأَشْيَاءِ الْقَرِيبَةِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

پیراهنی به تن کرده که آبی آسمانی است و یک یقه‌ی باز سفید با سردست‌های دو تکه‌ی سفید دارد. موهایش بسیار زود شروع به سفید شدن کرده‌اند. به همان اندازه که دوست نداشت دستش را قطع کند دوست نداشت موهایش را رنگ کنند. و به این شکل این طور به نظر می‌رسید که چهره‌ی جوانش در آشیانه‌ای از پر نرم کم‌رنگ قرار گرفته است. موهایش که از وسط فرق باز کرده پشت سرش با امواج بزرگ و با چند حلقه و پیچ با گره پیچ در پیچی پایان می‌یابد. پنج سال بعد وقتی که مرگش فرا رسید این مدل مو مد شده بود. البته نه دقیقاً به زیبایی قبل.مژه‌هایش به سمت پایین است و گونه‌هایش مانند شکمش گرد است. به نرمی لبخند می‌زند. چراغ برق با نور زرد مایل به صورتیش نور کم رنگی به صورتش می‌اندازد.

تَرْتَدِي فُسْتَانًا أَزْرَقَ سَمَاوِيًّا بِيَاقَةٍ بَيْضَاءَ مَفْتُوحَةٍ وَأَكْمَامٍ بَيْضَاءَ مُزْدَوِجَةٍ. بَدَأَ شَعْرُهَا يَشِيبُ مُبَكِّرًا. كَمَا أَنَّهَا لَمْ تَكُنْ تَرْغَبُ فِي صَبْغِ شَعْرِهَا، بِنَفْسِ الْقَدْرِ الَّذِي لَمْ تَكُنْ تُفَضِّلُ قَطْعَ يَدِهَا. لِذَلِكَ، بَدَا وَجْهُهَا الشَّابُّ وَكَأَنَّهُ مُحَاطٌ بِرِيشٍ نَاعِمٍ بَاهِتٍ. شَعْرُهَا مُفْرُوقٌ مِنَ الْمُنْتَصَفِ، يَتَدَلَّى خَلْفَ رَأْسِهَا بِمَوْجَاتٍ كَبِيرَةٍ وَيَنْتَهِي بِجَدَائِلَ مُلْتَفَّةٍ. بَعْدَ خَمْسِ سَنَوَاتٍ، عِنْدَمَا جَاءَ أَجَلُهَا، أَصْبَحَ هَذَا الْأُسْلُوبُ فِي تَصْفِيفِ الشَّعْرِ مُوضَةً، وَإِنْ لَمْ يَكُنْ بِنَفْسِ الْجَمَالِ. رُمُوشُهَا مُنْسَدِلَةٌ، وَخُدُودُهَا مُسْتَدِيرَةٌ، تَبْتَسِمُ بِلُطْفٍ. ضَوْءُ الْمِصْبَاحِ الْكَهْرَبَائِيِّ بِظِلِّهِ الْأَصْفَرِ الْوَرْدِيِّ يُضْفِي لَوْنًا نَاعِمًا عَلَى وَجْهِهَا.


☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ادامه دارد..
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_هشتم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پس از چند ماه پدرم ولگردی‌های فضاحت بارش را آغاز کرد. البته نه در شهر خودمان. به بهانه‌‌ی انجام کارهای اقتصادی سوار قطار می‌شد و برای عیش و نوش و عیاشی به تورنتو می‌رفت.طبق معمول همه خیلی زود از آبروریزی خبردار می‌شوند. ولی چیز عجیبی است که به خاطرش مردم به والدینم بیشتر احترام می گذاشتند. چه کسی می‌توانست پدرم را با وجود همه‌ی بلاهایی که بر سرش نازل شده بود سرزنش کند؟ مادرم هم با وجود همه‌ی مصیبت‌هایی که بر سرش آمده بود. حتی یک کلمه هم شکایت نمی‌کرد.

بَعدَ بِضْعَةِ أَشْهُرٍ، بَدَأَ وَالِدِي فِي التَّجَوُّلِ بِفَضَائِحِهِ. بِالطَّبْعِ، لَيْسَ فِي مَدِينَتِنَا. بِحُجَّةِ القِيَامِ بِأَعْمَالٍ اِقْتِصَادِيَّةٍ، كَانَ يَرْكَبُ القِطَارَ وَيُسَافِرُ إِلَى تُورنْتُو لِلتَّمَتُّعِ وَاللَّهْوِ. كَالْمُعْتَادِ، الجَمِيعُ سَرْعَانَ مَا يَعْرِفُونَ بِالفَضِيحَةِ. وَلَكِنْ مِنَ الغَرِيبِ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا يَحْتَرِمُونَ وَالِدَيَّ أَكْثَرَ بِسَبَبِ ذَلِكَ. مَنْ كَانَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَلُومَ وَالِدِي رَغْمَ كُلِّ المَصَائِبِ الَّتِي حَلَّتْ بِهِ؟ وَ وَالِدَتِي أَيْضًا رَغْمَ كُلِّ المَصَائِبِ الَّتِي مَرَّتْ بِهَا، لَمْ تَكُنْ تَشْكُو بِكَلِمَةٍ وَاحِدَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
من چطور این چیزها را می‌دانم؟ به طرز غیرعادی؛ در مکانی مثل خانه ما آدم از سکوت، از لب‌هایی که روی هم فشرده می‌شدند، از سری که بر می‌گشت، از نگاه‌های تند زیر چشمی و از شانه‌هایی که سنگینی بار خمشان می‌کرد بیشتر می‌شد چیزی دریافت، تا از حرف‌هایی که زده می‌شد. الکی نبود که من و لورا عادت داشتیم پشت درها فال گوش بایستیم.

پدرم چندین عصا با دسته‌های مختلف عاج،نقره و ماهون داشت. همیشه وسواس داشت که مرتب لباس بر تن کند.هیچ‌گاه کسی فکر نمی‌کرد تجارت خانوادگی را دنبال کند، اما حالا که این کار را می‌کرد قصد داشت آن را به بهترین شکل ممکن انجام دهد. می‌توانست همه چیز را بفروشد ولی خریداری به قیمتی که او در نظر داشت وجود نداشت.هم‌چنین تصور می‌کرد اگر نه به یاد پدرش که به یاد برادرانش وظیفه‌ی قبول این مسئولیت را داشت. با این وجود که دیگر پسرانی وجود نداشتند و تنها یک پسر باقی مانده بود. دستور داد که سربرگ‌های کارخانه را به چیس و پسران تغییر دهند دوست داشت دو پسرداشته باشد. لابد به این خاطر که جانشین دو برادر از دست‌رفته‌اش باشند. دوست داشت خانواده را حفظ کند.

كَيْفَ أَعْرِفُ هَذِهِ الأُمُورَ؟ بِطَرِيقَةٍ غَيْرِ عَادِيَّةٍ؛ فِي مَكَانٍ مِثْلَ بَيْتِنَا، يُمْكِنُ لِلْمَرْءِ أَنْ يَسْتَشِفَّ مِنَ الصَّمْتِ، وَمِنَ الشِّفَاهِ المَزمومة، وَمِنَ الرُّؤُوسِ الَّتِي تُدِيرُهَا، وَمِنَ النَّظَرَاتِ الشَزرةِالخَاطِفَةِ، وَمِنَ الأَكْتَافِ الَّتِي تَنْحَنِي تَحْتَ ثِقْلِ العِبْءِ، أَكْثَرَ مِمَّا يُمْكِنُ أَنْ يَسْتَشِفَّ مِنَ الكَلِمَاتِ الَّتِي تُقَالُ. لَمْ يَكُنْ عَبَثًا أَنَّنِي وَلُورَا كُنَّا نَعْتَادُ عَلَى التَّنَصُّتِ خَلْفَ الأَبْوَابِ.
كَانَ لَدَى وَالِدِي عِدَّةُ عَصى ذَاتِ مَقَابِضَ مُتَنَوِّعَةٍ مِنَ العَاجِ وَالفِضَّةِ وَالمَاهُونِ. كَانَ دَائِمًا حَرِيصًا عَلَى ارْتِدَاءِ المَلابِسِ المُرَتَّبَةِ. لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ يَظُنُّ أَنَّهُ سَيَتْبَعُ التِّجَارَةَ العَائِلِيَّةَ، لَكِنَّهُ الآنَ كَانَ يَعْتَزِمُ القِيَامَ بِهَا بِأَفْضَلِ طَرِيقَةٍ مُمْكِنَةٍ. كَانَ يُمْكِنُهُ أَنْ يَبِيعَ كُلَّ شَيْءٍ، وَلَكِنْ لَمْ يَكُنْ هُنَاكَ مُشْتَرٍ بِالسِّعْرِ الَّذِي يُرِيدُهُ. وَكَانَ يَعْتَقِدُ أَيْضًا أَنَّهُ إِذَا لَمْ يَكُنْ لِأَجْلِ ذِكْرَى وَالِدِهِ، فَعَلَيْهِ أَنْ يَقْبَلَ هَذِهِ المَسْؤُولِيَّةَ لِأَجْلِ ذِكْرَى إِخْوَتِهِ. مَعَ أَنَّهُ لَمْ يَعُدْ هُنَاكَ أَبْنَاءٌ آخَرُونَ، وَبَقِيَ ابْنٌ وَاحِدٌ فَقَطْ. أَمَرَ بِتَغْيِيرِ رَأْسِيَّةِ المَصْنَعِ إِلَى "تشايسْ وَأَبْنَاؤُهُ". كَانَ يُحِبُّ أَنْ يَكُونَ لَدَيْهِ اِبْنَانِ. رُبَّمَا لِأَنَّهُ أَرَادَ أَنْ يُخَلِّفُوا إِخْوَتَهُ الِاثْنَيْنِ الَّذَيْنِ فَقَدَهُمَا. كَانَ يُرِيدُ الحِفَاظَ عَلَى الأُسْرَةِ.

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_ششم
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

مادرم از حرف‌هایش وحشت زده شده بود. مگر می‌خواست بگوید مرگ پرسی و ادی هیچ اهمیتی نداشته؟ که جان تمام آن مردان به هدر رفته است؟ خدا چه گناهی داشت؟ چه کسی در آن دوران سخت از آن‌ها مراقبت می‌کرد جز خداوند؟ مادرم از او خواهش می‌کرد که حداقل کفر خود را آشکار نکند و بعد از گفتن آن حرف‌ها شرمنده می‌شد. گویی می‌خواست بگوید که اعتقادات همسایه‌ها برایش از باورهای کفرآمیز پدرم مهم‌تر است.

كانَتْ والِدَتِي مَرْعوبَةً مِنْ كَلامِهِ. هَلْ كانَ يَقْصِدُ أَنْ يَقُولَ إِنَّ مَوْتَ بيرسي وإدي لَمْ يَكُنْ لَهُ أَهَمِيَّة؟ وَأَنَّ أَرْواحَ كُلِّ هؤُلاءِ الرِّجالِ ذَهَبَتْ سُدًى؟ ما ذَنْبُ اللهِ في ذَلِكَ؟ مَنْ كانَ يَعْتَنِي بِهِمْ في تِلْكَ الفَتْرَةِ الصَّعْبَةِ غَيْرَ اللهِ؟ كانَتْ والِدَتِي تَتَوَسَّلُ إِلَيْهِ أَلَّا يُجاهِرَ بِكُفْرِهِ، وَكانَتْ تَشْعُرُ بِالخَجَلِ بَعْدَ أَنْ يَقُولَ تِلْكَ الكَلِماتِ. كَأَنَّهُ يُريدُ أَنْ يَقُولَ إِنَّ مُعْتَقَداتِ الجيرانِ أَهَمُّ عِنْدَهُ مِنْ مُعْتَقَداتِ والِدِي الكُفْرِيَّةِ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

پدرم به خواسته‌ی مادرم احترام می‌گذاشت و فقط زمانی که مست می‌کرد، چنین حرف‌هایی می‌زد. پیش از جنگ، این طور بی‌حساب و کتاب نمی‌نوشید، اما حالا همیشه با لیوانی در دست، پای مجروحش را روی زمین می‌کشید و در اتاق قدم می‌زد. بعد شروع به لرزیدن می‌کرد. تلاش‌های مادرم برای آرام کردن او بی‌فایده بود و در نهایت، پدرم خود را به برج کوچک آویلیون می‌رساند و بی‌وقفه سیگار می‌کشید. در واقع، رفتن به آنجا بهانه‌ای برای تنها بودن بود. آن بالا با خودش صحبت می‌کرد، خودش را به دیوار می‌کوبید و آن‌قدر مشروب می‌نوشید که از حال می‌رفت. او دوست نداشت در حضور مادرم این رفتار را داشته باشد. هنوز به عنوان یک نجیب‌زاده، از چنین رفتاری شرم داشت و نمی‌خواست مادرم را بترساند. فکر می‌کنم یکی از دلایل عصبانیت او، مراقبت‌های افراطی مادرم بود، مانند حیوانی که یک پایش در دام گیر کرده باشد. تقلا می‌کرد و سعی داشت فریادهایش را فرو ببرد. اتاق من درست زیر برج بود و گاهی با صدای شکسته شدن شیشه‌ها بیدار می‌شدم. می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آید و زمانی که صدای قدم‌ها ساکت می‌شد، هیولای یک چشم غمگینی را تصور می‌کردم که پشت در ایستاده. این سر و صداها برایم عادی شده بود و می‌دانستم او به من آزاری نمی‌رساند، اما با احتیاط با او رفتار می‌کردم.


كَانَ وَالِدِي يَحْتَرِمُ رَغْبَةَ وَالِدَتِي وَلَمْ يَكُنْ يَقُولُ مِثْلَ هَذِهِ الْكَلِمَاتِ إِلَّا عِنْدَمَا كَانَ يَسْكَرُ. قَبْلَ الْحَرْبِ، لَمْ يَكُنْ يَشْرَبُ بِهَذِهِ الْكَثْرَةِ، لَكِنَّ الْآنَ كَانَ دَائِمًا يَحْمِلُ كَأْسًا فِي يَدِهِ، وَيَسْحَبُ سَاقَهُ الْمُصَابَةَ عَلَى الْأَرْضِ وَهُوَ يَمْشِي فِي الْغُرْفَةِ. ثُمَّ يَبْدَأُ بِالارْتِعَاشِ. كَانَتْ مُحَاوَلَاتُ وَالِدَتِي لِتَهْدِئَتِهِ بِلَا جَدْوَى، وَفِي النِّهَايَةِ كَانَ وَالِدِي يَذْهَبُ إِلَى الْبُرْجِ الصَّغِيرِ فِي أَفْلِيُونَ وَيُدَخِّنُ بِلَا تَوَقُّفٍ. فِي الْوَاقِعِ، كَانَتْ ذِهَابُهُ إِلَى هُنَاكَ ذَرِيعَةً لِيَكُونَ وَحِيدًا. كَانَ يَتَحَدَّثُ مَعَ نَفْسِهِ هُنَاكَ، وَيَضْرِبُ رَأْسَهُ بِالْجِدَارِ وَيَشْرَبُ حَتَّى يَفْقِدَ وَعْيَهُ. لَمْ يَكُنْ يُحِبُّ أَنْ يَتَصَرَّفَ هَكَذَا أَمَامَ وَالِدَتِي. لَا يَزَالُ يَشْعُرُ بِالْخَجَلِ مِنْ هَذَا التَّصَرُّفِ كَنَجِيبٍ، وَلَمْ يَكُنْ يُرِيدُ أَنْ يُخِيفَ وَالِدَتِي. أَعْتَقِدُ أَنَّ أَحَدَ أَسْبَابِ غَضَبِهِ كَانَ اعْتِنَاءَ وَالِدَتِي الْمُفْرِطَ بِهِ، مِثْلَ حَيَوَانٍ عَلِقَتْ إِحْدَى أَقْدَامِهِ فِي فَخٍّ. كَانَ يُحَاوِلُ جَاهِدًا كَبْتَ صُرَاخِهِ. كَانَتْ غُرْفَتِي تَحْتَ الْبُرْجِ مُبَاشَرَةً، وَفِي بَعْضِ الْأَحْيَانِ كُنْتُ أَسْتَيْقِظُ عَلَى صَوْتِ تَحَطُّمِ الزُّجَاجِ. كُنْتُ أَسْمَعُ خُطُواتِهِ وَهُوَ يَنْزِلُ الدَّرَجَ، وَعِنْدَمَا كَانَتْ خُطُوَاتُهُ تَتَوَقَّفُ، كُنْتُ أَتَخَيَّلُ وَحْشًا بِعَيْنٍ وَاحِدَةٍ يَقِفُ خَلْفَ الْبَابِ بِحُزْنٍ. أَصْبَحَتْ هَذِهِ الضَّوْضَاءُ مَأْلُوفَةً لِي، وَكُنْتُ أَعْلَمُ أَنَّهُ لَنْ يُؤْذِيَنِي، وَلَكِنْ كُنْتُ أَتَعَامَلُ مَعَهُ بِحَذَرٍ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_چهارم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
مادرم با دیدن او گریسته؟! شاید.... احتمالاً مانند افرادی که به لژ اشتباهی رفته‌اند با تردید روبوسی کرده‌اند. این زن با اراده اندوهگین با آن عینک پنسی که با زنجیری نقره ای رنگ به گردن آویخته هیچ شباهتی به همسر پدرم ندارد و بیشتر او را به یاد یک خاله ترشیده می‌اندازد. نسبت به هم بیگانه بودند و باید فهمیده باشند که همیشه برای هم بیگانه بوده‌اند. چقدر نور آفتاب آزار دهنده بود. چقدر از چیزی که آن لحظه بودند پیرتر خواهند شد؟ خبری از مرد جوانی که روزی مشتاقانه روی یخ زانو زد تا بندهای کفش اسکی دخترک را ببندد نبود و البته از دختر جوانی که با عشوه محبت او را قبول کرده بود.

هَلْ بَكَتْ أَمِّي؟ رُبَّمَا لَابُدَّ أَنَّهُمَا قَبّلا بَعْضَهُمَا فِي حَرَجٍ.هِيَ لَيْسَتْ الْمَرْأَةَ الَّتِي يَذْكُرُ، فَالْمَرْأَةُ الَّتِي تَقِفُ أَمَامَهُ بَدَتْ مُقْتَدِرَةً، مُهمَّةً، وَكَأَنَّهَا عَمَّةٌ عَانِسٌ فِي نَظَّارَتِهَا الْأَنْفِيَّةِ بِسِلْسِلَتِهَا الْفِضِّيَّةِ الْمُتَلَأَلِئَةِ حَوْلَ عُنْقِهَا. لَقَدْ أَصْبَحَا الآنَ غَرِيبَيْنِ، وَرُبَّمَا تَرَاءَى لَهُمَا أَنَّهُمَا كَانَا هَكَذَا دَائِمًا.كَمْ كَانَ الضَّوْءُ سَاطِعًا قَاسِيًا وَكَمْ تَقَدَّمَا فِي الْعُمْرِ. فَلَمْ يَبْقَ أَثَرٌ لِلشَّابِّ الَّذِي انْحَنَى عَلَى الْجَلِيدِ لِيَرْبِطَ رِبَاطَ الزَّلَاجَاتِ لِفَتَاتِهِ أَوْ مِنَ الْمَرْأَةِ الشَّابَّةِ الَّتِي قَبِلَتْ هَذَا الْحُبَّ فِي طَلَاوَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
چیز دیگری هم شبیه یک خنجر در قلب رابطه آن‌ها فرو رفته بود. فاحشه‌هایی که هیچ‌گاه مادرم به آنها اشاره‌ای نکرده بود. باید اولین بار که پدرم دست به او زد این مطلب را فهمیده باشد. احترامی که نسبت به هم داشتند از بین رفته بود. شاید پدرم زمانی که در برمودا یا انگلستان بود و حتی تا زمانی که خبر مرگ پرسی و ادی را شنیده بود، می‌توانست خویشتن دار باشد اما بعد از مرگ دو برادر و زخمی شدن خودش به خواست غریزه‌اش تن داده بود تا چیزی نیرویی برای ادامه دادن به دست بیاورد. چرا مادرم نتوانسته بود این چیزها را درک کند؟

وَقَامَ بَيْنَهُمَا شَيْءٌ آخَرُ مِثْلَ حَدِّ السَّيْفِ. فَبِالطَّبْعِ كَانَ أَبِي قَدْ اتَّصَلَ بِنِسَاءٍ أُخْرَى مِنْ ذَلِكَ النَّوْعِ الَّذِي يَحُومُ حَوْلَ جَبْهَاتِ الْقِتَالِ مُسْتَفِيدًا مِنَ الْمَوْقِفِ. إِنَّهُنَّ الْغَانِيَاتُ، وَلَكِنَّهَا كَلِمَةٌ لَمْ تَكُنْ أَمِّي لِتَنْطِقَهَا أَبَدًا لَابُدَّ أَنَّهَا شَعَرَتْ بِذَلِكَ مِنْ أَوَّلِ وَهْلَةٍ لَمَسَتْهَا فِيهَا، فَلَقَدْ ذَهَبَ عَنْهُ التَّهَيُّبُ وَالاحتِرَامُ. لَعَلَّهُ صَمَدَ لِلإِغْوَاءِ فِي بِرْمُودَا ثُمَّ فِي إِنْجِلْتَرَا وَحَتَّى الْوَقْتِ الَّذِي قُتِلَ فِيهِ إِدِّي وَبِيرْسِي وَجُرِحَ هُوَ نَفْسُهُ. وَبَعْدَها تَعَلَّقَ بِالْحَيَاةِ وَبِمَا يُمْكِنُ أَنْ تَصِلَهُ يَدَاهُ مِنْهَا. فَكَيْفَ تُفَوِّتُهَا إِدْرَاكَ حَاجَتِهِ إِلَى ذَلِكَ فِي ظِلِّ هَذِهِ الظُّرُوفِ؟
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
او می‌دانست باید با این موضوع کنار بیاید و به همین خاطر بدون اشاره کردن به این موضوع سعی کرد پدرم را ببخشد اما زندگی زیر سایه این بخشش برای پدرم کار آسانی نبود. کم‌کم رفتار مادرم او را عاصی کرد مادرم حتی نسبت به پرستارهایی که در بیمارستان از شوهرش مراقبت کرده بودند حسود بود. می‌خواست پدرم سلامتش را مدیون او باشد و قدر وفاداری‌اش را بداند کم‌کم این فداکاری جای خود را به خودخواهی می‌داد.

كانَ تعْلَمُ أَنّها تجِبُ عَلَيْهِ أَنْ تتَقَبَّلَ هذا الأمر، وَلِذَلِكَ حَاوَلَ مُسَامَحَةَ وَالِدِي دون الإشارة إلى هذا الموضوع، لَكِنّ الحياة تحت ظل هذه المغفرة لَمْ تَكُنْ سَهْلَةً على وَالِدِي.
مَعَ مَرُورِ الوقت، أَزْعَجَتْهُ تَصَرُّفَاتُ وَالِدَتِي، حَتَّى شَعَرَتْ بِالْغَيْرَةِ من الممرضات اللاتي كن يَرْعَيْنَ زَوْجَهَا في المُستشْفَى. أَرَادَتْ أَنْ يَدِينَ لَها وَالِدِي بِصِحَّتِهِ وَأَنْ يَقْدِرَ إِخْلَاصَهَا. مَعَ مَرُورِ الوقت، حَلَّتْ الأَنَانِيَةُ مَحَلَّ هذا التضحية.


🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_دوم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

صدای زنگ‌ها یکی از اولین خاطرات بچگی من است. حال و هوای عجیبی بود همه جا پر از همهمه اما خالی بود.
رنی مرا با خود بیرون برد تا صدای زنگ‌ها را بشنوم یادم هست که با صورتی به اشک نشسته زمزمه کرد: "خدایا متشکرم." روز سردی بود. برگ‌ها بر روی زمین یخ زده بودند و لایه‌ی نازکی از یخ رودخانه را پوشانده بود یخ را با چوبی شکستم مادرم کجا بود؟

بِوُسْعِيٍ تَذَكُّرِهَا، قَرْعُ الْأَجْرَاسِ، فَهِيَ مِنْ أُولَى ذِكْرَيَاتِطفولتي. كَمْ كَانَ غَرِيبًاً جِدًّاً - الْأَجْوَاءُ كَانَتْ صَادِحَةً وَمَعَ ذَلِكَ بَدَتْ خَاوِيَةً.
رِينَايْ اصْطَحَبَتْنِي خَارِجًاً لِأَسْمَعَهَا. أتذّكر الدُّمُوعَ سَالَتْ عَلَى وَجْهِهَا. حَمْدًاً لِلرَّبِّ، كَذَا قَالَتْ . كَانَ يَوْمًاً بَارِدًاً يُوقِعُ فِي الْجَسَدِ الْقَشْعَرِيرَةَ، كانت الأوراق على الأرض المتجمدة، وَغِشَاءٌ رَقِيقٌ جِدًّاً مِنْ الْجَلِيدِ كَسَا البِركَةَ. كَسَرَتُهُ بِعَصًا، أَيْنَ كَانَتْ أُمِّي ؟

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پدرم در سوم مجروح شده بود اما جراحتش خوب شد و درجه‌ی ستوان دومی گرفت مجدداً در ویمی ریج مجروح شد اما آسیب جدی ندید و به درجه‌ی سروانی دست یافت و برای بار سوم به شدت در بورلون وود مجروح شده بود. او در انگلستان، تحت درمان بود که جنگ پایان یافت.

تَعَرَّضَ أَبِي لِلْإِصَابَةِ فِي سَوْمٍ، لَكِنْ لكن جرحه شفى وحصل على رتبة ملازم ثانٍ. تَعَرَّضَ لِلْإِصَابَةِ مَرَّةً أُخْرَى فِي مَعْرَكَةِ فِيمِي رِيدْجْ، إِصَابَتَهُ لَمْ تَكُنْ بَالِغَةً ، وحصل على رتبة نقيب. تَعَرَّضَ لِلْإِصَابَةِ مَرَّةً ثَالِثَةً فِي مَعْرَكَةِ بُورْلُونْ وُود، هَذِهِ الْمَرَّةَ جَاءَتْ إِصَابَتُهُ بَالِغَةً. لَدَى قَضَاءِ نَقَاهَتِهِ فِي إِنْجِلْتِرَا وَضَعَتْ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پدرم در مراسم باشکوه و رژه‌هایی که در هالیفاکس برای استقبال از سربازان برگزار شده بود حضور نداشت، اما وقتی به خانه برگشت مردم تی‌کندروگا از او استقبال بی‌نظیری کردند وقتی او را دیدند فریاد شادمانی کشیدند و دست‌هایشان را برای کمک به پیاده شدن او از قطار، دراز کردند و سپس کمی تأمل کردند. او یک چشم و یک پای سالم داشت.صورتش لاغر و بخیه خورده و بدون احساس بود.

لم يكن والدي حاضرًا في الاحتفالات والعروض العسكرية الرائعة التي أقيمت في هاليفاكس لاستقبال الجنود، لكن عندما عاد إلى المنزل، استقبله شعب تيكونديروغا بحفاوة بالغة.
صاحوا من شدة الفرح عندما رأوه، ومدوا أيديهم لمساعدته على النزول من القطار. ثم توقفوا قليلاً. كان لديه عين واحدة وساق سليمة. كان وجهه نحيفًا ومخيطًا وخاليًا من المشاعر.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
گرچه وداع بسیار ناراحت کننده و دردناک است اما یقیناً بازگشت‌ها بدتر هستند. بازگشت جسم انسان قادر به مقابله با سایه ای که در نبودش ایجاد شده نیست. گذر زمان و وجود فاصله تیرگی‌های تصویر افراد دور از ما را از بین می‌برند سپس ناگهان عزیزی که سفر کرده بر می‌گردد و نور بی‌رحم آفتاب همه‌ی نقاط صورت او حتى جوش‌ها و چروک‌ها و موهای ریز را به رخ می‌کشد.

قَدْ يَكُونُ الْوَدَاعُ مُحَطَّمًا، بَيْدَ أَنَّ الْعَوْدَةَ مُدَمِّرَةٌ. لَا يَسْتَطِيعُ جَسَدُ الْإِنْسَانِ التَّعَامُلَ مَعَ الظِّلِّ الَّذِي يَتَشَكَّلُ فِي غِيَابِهِ. يَمْحُو مُرُورَ الزَّمَنِ وَالْمَسَافَةِ ظُلْمَةَ صُورَةِ الْأَشْخَاصِ الْبَعِيدِينَ عَنّا. ثُمَّ فَجْأَةً، يَعُودُ الشَّخْصُ الْعَزِيزُ الَّذِي سَافَرَ، وَيُظْهَرُ ضَوْءُ الشَّمْسِ الْقَاسِي جَمِيعَ نِقَاطِ وَجْهِهِ، حَتَّى الْبُثُورُ وَالتَّجَاعِيدَ وَالشِّعْرِ الْخَفِيفِ.

☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

آغاز بخش ششم از فصل سوم رمان آدمکش کور

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_پایانی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سرم را تکان دادم نفهمیدم و نفهمید که یعنی دیدم یا ندیدم.
- ندیدی‌اش؟! نه... ندیدی‌اش به حوری رفته به آدمی‌زاد نمی‌مونه یک چیز مشدی عین حوری انگار از خود بهشت در رفته باشه. پاری وقت‌ها فکر می‌کنم توی بهشت هم به ما نمی‌رسید. حكماً آن‌جا حق پیغمبرها بوده. اسمش هم مشدیه، شمسی، شمسی.... شم‌سی، شم‌چهل، شم‌پنجاه، شم‌شست.... شم‌صد، هر کی رودخانه‌ی خود... خانه‌ی خود ما یا خانه خودِ تو؟ خانه‌ی خود ما، نالوطی!
تو هم خودت عاشقی. قایم نکن لو رفتی. خیلی ساله... چه غمی داره عاشقی ... علی! پاکار من سفت نیست... هنوز هم نمی‌دانم عاشقِ شمسی‌ام یا نه... راستش از وقتی پام به کوچه‌ی قجرها باز شد، دیگر عاشقی یادم رفته... نمی‌دانم با چه سینی مینویسندش... (خندید) با سینی که چیزی نمی‌نویسند با سینی چای می‌آورند... مشدی برای علیِ من نوشابه بیار....

هززتُ رأسي، لم أفهم ولم يفهم هل يعني رأيتُ أم لم أرَ.
- أَلَمْ تَرَهَا ؟ لا... لم ترها.جَمَالُهَا مِنْ نَوْعٍ خَاصٍّ لَا يُشْبِهُ جَمَالَ الْبَشَرِ، كَأَنَّهَا حُورِيَّةٌ هَرَبَتْ مِنْ الْجَنَّةِ، أَعْتَقِدُ أَنَّنَا لَنْ نَحْظَى بِهَا حَتَّى فِي الْجَنَّةِ. فَامْرَأَةٌ بِجَمَالِهَا سَوْفَ تَكُونُ مِنْ حِصَّةِ الْأَنْبِيَاءِ، اسْمُهَا جَمِيلٌ أَيْضًا، اسْمُهَا شَمْسِيٌّ، شمسي.... شم‌سي، شم‌أربعون، شم‌خمسون، شم‌ستون.... شم‌مائة، لكل شخص نهر... بيتنا أم بيتك؟ بيتنا، أيها الوغد!

لَا تُحَاوِلُ أَنْ تُبْدِيَ عَدَمَ اهْتِمَامِكَ بِحَدِيثِي هَذَا، فَأَنْتَ أَيْضًا عَاشِقٌ، أَمْرُكَ مَفْضُوحٌ مُنْذُ أَعْوَامٍ، يَا لِلْحُزْنِ الَّذِي يُخَيِّمُ عَلَى قُلُوبِ الْعُشَّاقِ اسْمَعْ يَا عَلِيُّ، وَضْعِي لَيْسَ عَلَى مَا يُرَامُ، لَاأعْرِفُ إِنْ كُنْتُ أَعْشَقُ شَمْسِيٌّ،أَمْ أَنَّهُ مُجَرَّدُ هَوى يَلْفَعُ الْقَلْبَ وَ يَزُولُ.مُنْذُ أَنْ وَطَأَتُ قَدَمَايَ زُقَاقَ الْقَجْرِيِّينَ نَسِيتُ الْحُبَّ وَلَا أَعْرِفُ بِأَيِّ سِينٍ يَكْتُبُونَ اسْمٌ شَمْسِيٌّ.
أَيُّهَا الْحَاجُّ أَحْضِرْ مشروبًا غازيًا لِصَديقِي الْعَزِيزِ عَلِيٍّ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

گریه می‌کردم با چشم‌های سرخش به من نگاه کرد.
- تو که نخورده مستی، علی جان! نزده می‌رقصی علی جان! برای همینه که کشته مرده‌ات هستم. برای همینه که پیش مرگت هستم، برای همین چیزهاست... بدجوری قرم‌قات شده‌ام علی!.... من الآن چند وقته که تا نخورم نمی‌تونم گریه کنم... از وقتی مه‌تاب با مریم رفت. قاعده‌ی یکی- دو سالی می‌شه اما تو را نمی‌فهمم...
تو همیشه، هر وقت بخواهی می‌توانی گریه کنی... خوش به حال مه‌تاب. بی‌چاره شمسی...

گریه را می‌گفتم یا کریم را یا خنده را یا مهتاب را یا مریم را یا دروغ را یا دریانی را یا خودم را یعنی یا علی را؟! یا علی را میگفتم.
یا علی مددی!

كُنْتُ أَبْكِي وَكَانَ يُرَمِّقُنِي بِعَيْنَيْهِ الْحَمْرَاوَيْنِ وَيَقُولُ:

- لَقَدْ صِرْتَ ثَمِلًا دُونَ أَنْ تَشْرَبَ خَمْرًا، وَأَصْبَحَتَ تَرْقُصُ دُونَ أَنْ يُغنِي لَكَ أَحَدٌ. لِهَذَا تَرَانِي أُفْدِيكَ بِرُوحِي. لَقَدْ تَدَهْوَرَتْ أَوْضَاعِي بِشِدَّةٍ، مُنْذُ فَتْرَةٍ وَأَنَا لَا أَسْتَطِيعُ أَنْ أَبْكِيَ دُونَ أَنْ أَشْرَبَ الْخَمْرَ. مُنْذُ أَن سَافَرَت مَهْتَابُ مَعَ مَرْيَمَ، مُنْذُ حَوَالَيْ عَام أَوْ عامَين.. دَعْنَا مِنْ هَذِهِ الْحِكَايَةِ، مَا يُهِمُّنِي أَنْ أَقُولَهُ لَكَ. هُوَ أَنَّكَ تَسْتَطِيعُ أَنْ تَبْكِيَ مَتَى مَا شِئْتَ.. هَنِيئًا لِمَهْتَابٍ وَتَعْسًا لشَمْسِي.

هَلْ كُنْتُ أَتَحَدَّثُ عَنِ الْبُكَاءِ أَمْ عَنْ كَرِيمٍ أَمْ عَنِ الضَّحِكِ أَمْ عَنْ مَهْتَابٍ أَمْ عَنْ مَرْيَمَ، هَلْ كُنْتَ أَتَكَلَّمُ عَنْ الْكَذِبِ وَالسَّيِّدِ دَرْيَانِي أَمْ كُنْتُ أَتَطَرَّقُ بِالْحَدِيثِ عَنْ نَفْسِي أَنَا. أَنَا عَلِيٌّ... فَكُنْتُ أُنَادِي يَا عَلِيُّ... يَا عَلِيُّ مَدَدٌ.

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
پایان فصل چهارم
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌ونهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
رفتم به طرف در، اما بلند شد و جلو من را گرفت:
- بنشین تو را به جدت زهرِماری را زهرِمان نکن....

نمی‌دانستم چه بگویم روی تخت کناری‌اش نشستم. او هم روی همان تخت اولی. نصف جگرها را برای من آورد. با ماست و لیموناد. من متعجب و افسرده و پریشان نگاهش میکردم نمی دانستم بکارتِ کریم را هم زده‌اند. قبلا گاهی حرفش را می‌زد اما فکر می‌کردم دوی علی گلابی می‌آید.

برگشت و پشتش را به من کرد. محتوی شیشه را جرعه جرعه نوشید. چند دقیقه بعد بلند شد و با غیظ شیشه‌ی خالی را داخل رودخانه پرتاب کرد خم شد و کنار حوض آب در دهانش ریخت و غرغره کرد سه بار دست‌هایش را هم شست آمد و روی تخت روبه روی من نشست. صدایش عوض شده بود. کلمات در دهانش کش می‌آمدند از چشم‌هایش خون می‌بارید.

خَرَجَتُ نَحْوَ بَابِ الْمَقْهَى، لَكِنَّهُ قَامَ وَمَنَعَنِي.
- اجْلِسْ أقسمُ بجدّك، لَا تَجْعَلْ هَذِهِ الْخَمْرَةَ تَتَحَوَّلُ إِلَى سَمٍّ فِي فَمِي.

لَمْ أَعْرِفْ مَاذَا كَانَ عَلَيّ أَنْ أُجِيبَهُ، جَلَسْتُ عَلَى سَرِيرٍ مُجَاوِرٍ، وَجَلَسَ هُوَ عَلَى السَّرِيرِ الْأولى. وَبَعْدَ لَحَظَاتٍ أَحْضَرَ لِي نِصْفَ الْأَكْبَادِ الْمَشْوِيَّةِ مَعَ اللَّبَنِ وَعَصِيرِ اللَّيْمُونِ، لنظرتُ إليه متعجبًا ومكتئبًا ومضطربًا،لمْ أَكُنْ أَعْرِفُ أَنَّهُمْ اغْتَصَبُوا كَرِيمًا، أَشَارَ كَرِيمٌ لِهَذَا الْمَوْضُوعِ تَلْمِيحًا عِدَّةَ مَرَّاتٍ وَاعْتَقَدْتُ أَنَّ شَخْصًا يُدْعَى عَلي كُلَابِي كَانَ لَهُ صِلَةٌ بِالْمَوْضُوعِ.

عَادَ إِلَى السَّرِيرِ الْمُجَاوِرِ أَدَارَ ظَهْرَهُ إِلَيّ، وَصَارَ يَرْتَشِفُ الْخَمْرَةَ مِنْ الْقِنِينَةِ جُرْعَةَ جُرْعَةً، ثُمَّ نَهَضَ مِنْ مَكَانِهِ بَعْدَ عِدَّةِ دَقَائِقَ وَرَمَى الْقِنِينَةَ الْفَارِغَةَ بِغَضَبٍ فِي النَّهر، ثُمَّ انْحَنَى عِنْدَ حَوْضِ الْمَاءِ، وَغَرَفَ بِيَدِهِ مَاءً أَدْخَلَهُ فِي فَمِهِ، مَضْمَضَ فَمِهِ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، ثُمَّ غَسَلَ يَدَيْهِ وَ وَجْهَهُ وَجَلَسَ قُبَالَتِي عَلَى السَّرِيرِ، تَغَيَّرَ صَوْتُهُ وَكانت الكلمات تُمدّد في فمه،
وَكَأَنَّ الدَّمَ يَنْهَمِرُ مِنْ عَيْنَيْهِ لِشِدَّةِ احْمِرَارِهَا.

🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈

-حالا خوب شد خوب که نه... به‌تر شد. ما هم شدیم پاک مثل سرکار. ظاهرمان حداقل پاک شد فقهیِ فقهی. سه بار غرغره.قر قر قر! این کمره یا فنره ... قرقر قر... من اگر با تو هم پنهان‌کاری کنم که کسی باقی نمی‌مونه یک روز هم گفتیم که غم‌تکانی کنیم... نگذاشتی. بدتر غم‌کِشی کردی. غم‌تکانی مثل خانه تکانی است.بچه تهران می‌فهمه یعنی چی. خانه فقط تمیز می‌شه. همین غم تکانی هم مثل همینه. فقط غم‌هات مرتب می‌شن، همین. نمی‌شه دور ریخت. اما تو غم‌کشی کردی مثل اسباب کشی. یعنی اضاف کردی کم که نداشتم نالوطی. تو هم اگر نه بگی که کسی نمی‌مونه نارفیق!....

- وَالْآنَ يَا عَلِيُّ هَلْ يَطِيبُ لَكَ الْحَالُ، لَقَدْ تَطَهَّرْنَا مِنْ الْأَنْجَاسِ تَمَامًا كَمَا نَكُونُ فِي أَوْقَاتِ الْعَمَلِ عَلَى الْأَقَلِّ ظَاهِرُنَا طَاهِرٌ ،الْآنَ، طَاهِرٌ حَسَبَ الْفَتَاوَى الْفِقْهِيَّةِ، مَضْمَضتُ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، قر قر قر! هذا الخصر أو الينابيع... قرقر قر...
فَإِنْ أَخْفَيْتُ عَلَيْكَ أَمْرِي فَلَنْ يَكُونَ لِي أَحَدٌ فِي الْكَوْنِ أَبُوحُ لَهُ أَسْرَارِي، وَقَدْ وَعَدْنَا أَنْفُسَنَا ذَاتَ يَوْمٍ أَنْ نَنْفُضَ الْحُزْنَ مِنْ أَجْسَادِنَا وَأَرْوَاحِنَا، لَكِنَّكَ فَوّتَ عَلَيْنَا هَذِهِ الْفُرْصَةَ جَعَلْتَ الْحُزْنَ يَتَضَاعَفُ.
إِنَّ نَفضَ الْحُزْنِ مِنْ الرُّوحِ هُوَ كَنَفْضِ الْبَيْتِ مِنْ التُّرَابِ وَالْأَوْسَاخِ،يفهم طفل طهران ما معنى ذلك. إِنَّ نَفْضَ الْأَحْزَانِ لَا يَعْنِي إِزَالَتَهَا أَوْ التَّخَلُّصَ مِنْهَا، وَإِنَّمَا يَعْنِي أَنَّكَ تُرَتِّبُ أَحْزَانَكَ، فَلَا يُمْكِنُ لِأَحَدٍ أَنْ يُمْحِيَ أَحْزَانَهُ. لَكِنَّكَ نَقَلْتَ الْأَحْزَانَ كَمَا تَنْقُلُ أَثَاثَ الْبَيْتِ، أَيْ إِنَّكَ تَسَبَّبْتَ بِازْدِيَادِ أَحْزَانِي وَلَمْ تُقَلِّلْهَا. فَإِذَا لَمْ تُسْمَعْ شَكْوَى قَلْبِي فَلَمْ يَبْقَ لِي مَنْ أَبُوحُ لَهُ غَمِّي وَأَحْزَانِي.

🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

کل عام و انتم بخیر.💞💞💞
عید باستانی نوروز بر همه شما مبارک باد🎈🎈🎈🎈🍬🍬🍬🍬

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌وششم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نفهمیدم. پول ولی جگرکی را دادم. بیش‌تر از حقش. گفتم که ماشین را نیز بپاید. با لهجه‌ی شمیرانی‌اش گفت:
- ترسی ندارنه. من مثل ناموس، چشمم به‌اش هست.
خندیدیم. معلوم نبود ناموس خودش را می‌گفت یا ناموس مردم را! با لُنگی که روی شانه‌اش می‌انداخت و سیخ‌های داغ را با آن زیر و رو می‌کرد، شیشــه‌ی ماشین را پاک کرد. من و کریم خداحافظی کردیم و از کنار رودخانه‌ی جعفر آباد، پیاده، به سمت دربند راه افتادیم.

لمْ أَفْهَم. أَعْطَيْتُ السَّيِّدَ وَلِيَّ بَائِعَ الْأَكْبَادِ مَبْلَغًا أَكْثَرَ مِنَ الْمَبْلَغِ الَّذِي طَلَبَهُ، وَرَجَوْتُهُ أَنْ يُرَاقِبَ بَيْنَ حِينٍ وَآخَرٍ السَّيَّارَةَ إِلَى أَنْ نَعُودَ. قَالَ بِلَهْجَةِ أَهْلِ شَمِيرَانَ:
- لا دَاعِي لِلْقَلَقِ، سَوْفَ أُحَرِّسُهَا كَمَا يُحَرِّسُ الْإِنْسَانُ الشَّرَفَ.
ضَحِكْنا، لَمْ أَعْرِفْ إِنْ كَانَ يَقصِدُ شَرَفَهُ أَمْ شَرَفَ الْناس، كَانَ يَضَعُ فَوْطَةً عَلَى كَتِفِهِ يَسْتَعِينُ بِهَا لِقَلْبِ الْأَسْيَاخِ الساخنة. مَسَحَ زُجَاجَ نَوَافِذِ سَيَّارَتِي، وَدّعنَاهُ سَالِكِينَ طَرِيقًا مُحَاذِيًا لِنَهرِ جَعْفَرَ آبَادٍ مُتَجَهِّينَ نَحْوَ مُنْتَجَعِ دَرْبَنْدٍ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

از کنار رودخانه بالا می‌رفتیم. اواخر شهریور ۲۱ بود. به جز اهالی دهات دور و بر، کسی در راه نبود الا معـدودی تهرانی که آن طرف‌ها ییلاق داشتند. دهاتی‌ها با قاطر بار می‌آوردند و می‌بردند.به ما که می‌رسیدند، بدون معطلی سـلام می‌کردند.

وَنَحْنُ نَصْعَدُ عَلَى جَانِبِ النَّهْرِ وَكَانَ ذَلِكَ فِي نِهَايَةِ شَهْرِ شَهْرِيُورَ مِنْ عَامِ ١٣٢١ هـ حَسَبَ التَّقْوِيمِ الْهِجْرِيِّ الشَّمْسِيِّ. لَمْ يَكُنْ فِي الطَّرِيقِ سَوَى عَدَدٍ قَلِيلٍ مِنَ النَّاسِ مِنَ السُّكَّانِ الْأَصْلِيِّينَ لِلْقُرَى الْمُجَاوِرَةِ، كَذَلِكَ نَفَرٌ مِنْ أَهَالِي طَهْرَانَ الَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَصَايِفُ هُنَاكَ، كَانَ الْقَرَويّونَ يَسْتَخْدِمُونَ الْبِغَالَ لِنَقْلِ بَضَائِعِهِمْ، وَكَانُوا يُبَادِرُونَ بِالتَّحِيَّةِ بِمُجَرَّدِ أَنْ تَقَعَ نَظْرَاتُهُمْ عَلَيْنَا.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کریم سر حال بود. پیرمردی با الاغ از بالا می‌آمد. با بار هیزم. برای زمستان ذخیره می کردند. حواسش به بار هیزم بود که نریزد. از کنار ما که می‌خواست رد شود، کریم گفت:
- سلامت کو؟
پیرمرد دست‌پاچه شـد. کلاه نمدی‌اش را برداشت و معذرت خواست و سلام کرد. کریم خندید و گفت:
ــ نه پدرجان! با شما نبودم. با الاغ‌تان بودم. آخر این رفیق ما زبان الاغ‌ها را بلد است.

افسـار الاغ را از پیرمرد گرفت. پوزه ی الاغ را طرف صورت من کشید. با دست پوزه‌ی الاغ را گرفت و گفت:
- به آقا سلام کن! سلام کن دیگر!
بعد دو انگشتش را توی پره‌ی دماغ الاغ انداخت و فشار داد. الاغ از ته دل نعره کشید.
- بارک الله حالا شدی الاغ آقا!
افسـار الاغ را به پیرمرد پــس داد. پیرمرد دهان بی دندانش را باز کرده بود و از ته دل می خندید.
- آقازاده‌ها! خدا نگه‌تان داره. قدم روی چشم من بگذارین، شام بیایین کلبه‌ی ما. بد بگذرانین، نمک ندارنه... خدا به همراه‌تان... سبز باشید!

كَانَ كَرِيمُ مُنْتَشِيًا، رَأَى رَجُلاً مُسِنًّا مُمْتَطًا بَغلَاً وَقَدْ مَلَأَ خَرجَهُ بِالْحَطَبِ ذَخِيرَةً لِفَصْلِ الشِّتَاءِ، وَلَمْ يَلْقَ الرَّجُلُ الْمُسِنُّ تَحِيَّةً عَلَيْنَا لِأَنَّهُ كَانَ مُهْتَمًّا بِالْحَمْلِ، حَذَرًا أَنْ لَا تَنْفَرِطَ أَكْوَامُ الْحَطَبِ وَتَتَسَاقَطَ عَلَى الْأَرْضِ.
قَالَ لَهُ كَرِيمُ:
- أَيْنَ تَحِيَّتُكَ؟
ارْتَبَكَ الرَّجُلُ الْمُسِنُّ، رَفَعَ قُبَّعَتَهُ الْقُطْنِيَّةَ وَ اعتذر وأَلْقَى عَلَيْنَا تَحِيَّةً حَارَّةً، ضَحِكَ كَرِيمٌ وَقَالَ:
- لا يا أبتِ! لَمْ أَقْصِدْ حَضْرَتَكَ، كُنْتُ أَقْصِدُ الْبَغلَ، فَصَدِيقِي هَذَا يَفهَمُ لُغَةَ الْبِغَالِ.

وَأَخَذَ اللِّجَامَ مِنَ الرَّجُلِ الْمُسِنِّ سَحَبَ رَأْسَ الْبَغْلِ وَقَرَّبَهُ مِنِّي وَخَاطَبَهُ وَقَالَ:
- هَيَّا سَلِّمْ عَلَى السَّيِّدِ بِسُرْعَةٍ!
ثُمَّ وَضَعَ إِصْبَعَيْهِ فِي مَنْخِرَيْ أَنْفِ الْبَغْلِ وَضَغَطَهُمَا فَنَعَرَ نَعْرَةً عَالِيَةً.
- أَحْسَنْتَ الْآنَ يُمْكِنُ اعْتِبَارُكَ بَغْلًا نَمْوذَجِيًّا.
ثُمَّ أَعَادَ اللِّجَامَ لِلرَّجُلِ الْمُسِنِّ، فَضَحِكَ الرَّجُلُ مَلْءَ شَدَقَيْهِ.
- وِدَاعًا أَيُّهَا السَّادَةُ، تَفَضَّلَا إِلَى مَنْزِلِي لِتَنَاوُلِ الْعَشَاءِ إِنْ طَابَ لَكُمَا ذَلِكَ، سَوْفَ نُرَحِّبُ بِكُمَا دَائِمًا.. إِلَى اللِّقَاءِ.

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌وچهارم
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

نمی‌رفتم سراغ مه‌تاب.گفته بود توی آتلیه‌ی شماره‌ی سه، نقاشی می‌کشد. فقط عصرها توی کافه‌ی مسیو پرنر می دیدمش. دوست نداشتم موقع کار به دیدنش بروم. نه بابت کارش؛ به خاطر خودش دوست نداشتم تنها پهلویش بروم. می‌ترسیدم گناه باشد. عصرها هم به خاطر این می‌رفتم که مریم هم می‌آمد. گیرم کمی دیرتر می‌آمد. صبح ها سرم را با موزه ها و گاهی هم سینما گرم می‌کردم. یکی- دو بار هم به کارخانه‌ی سیپورکس که به بهانه‌ی آن به پاریس آمده بودم رفتم. سیپورکس نوعی آجر بود که به جای آجرهای ما آورده بودند. در تهران هنوز نیامده بود اما در پاریس،رم، برلین و مونیخ همه‌ی خانه‌ها را با آن می‌ساختند. از آجرهای ما سبک تر بود و بزرگتر. رنگش هم سفید بود.

لَمْ أَكُنْ أَذْهَبُ إلَى مَهْتَابٍ. كَانَتْ قَدْ قَالَتْ بِأَنَّهَا تُرَسِّمُ اللَّوْحَاتِ فِي الْقَاعَةِ رَقْمِ ثَلَاثَةٍ، كُنْتُ أَرَاهَا عَصْرَ كُلَّ يَوْمٍ فِي مَقْهَى مَسْيُو بِرْنَر، لَمْ أَكُنْ أُرِيدُ أَنْ أَزُورَهَا أَثْنَاءَ انْشِغَالِها بِالْعَمَلِ فِي الْمَرْسَمِ، لَيْسَ حِرْصًا عَلَى عَمَلِهَا، وَإِنَّمَا كُنْتُ أَخَافُ مِنْ أَنْ أَنْفُرَدَ مَعَهَا، كُنْتُ أَخَافُ أَنْ يَكُونَ إِثْمًا. كُنْتُ مُواظِبًا عَلَى حُضُورِ مَوَاعِيدِ الْعَصْرِ فَذَلِكَ كَانَ يُتِمُّ بِحُضُورِ مَرِيمَ حَتَّى وَإِنْ كَانَتْ تَأْتِي مُتَأَخِّرَةً فِي أَغْلَبِ الْأَحْيَانِ. كُنْتُ مَنْشغِلًا فِي النَّهَارِ بِزِيَارَةِ الْمَتَاحِفِ وَأحياناً السِّينِمَا. رَاجَعْتُ مَصنعَ سِيبُورُكْسِ مَرَّتَيْنِ، وَهِيَ المَصنعُ الّذي تَذَرِّعْتُ بِهِ لِلْمَجِيءِ إِلَى بَارِيسَ وَسِيبُورُكْسِ هِيَ شَرِكَةٌ لِتَصْنِيعِ نَوْعٍ خَاصٍّ مِنَ الْطوب لَمْ يَسْتَوْرِدْ إِلَى طَهْرَانَ، إِلَّا أَنَّ اسْتِعْمَالَهُ شَاعَ فِي الْمَبَانِي فِي بَارِيسَ وَرُومَا وَبَرْلِينَ وَمِيونِيخَ، كَانَ أَخَفَّ وَزْنًا وَأَكْبَرَ حُجْمًا مِنْ طوبِنا وَلَوْنُهُ أَبْيَضًا
♦️
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

می‌گفتند ما چون برای چسباندن آجرهای‌مان از خاک‌های رو استفاده می‌کنیم در دراز مدت به کشاورزی لطمه می‌زنیم! چه می‌گفتم؟ خاک‌های روی زمین، خاک زمین، خاک ماه... روی خاک ماه فقط گل یاس می‌روید... سراغ مه‌تاب نمی‌رفتم. یک‌بار که خیلی دلم گرفته بود تا نزدیک آتلیه‌اش رفتم، اما داخل نشدم همان‌جا پشت در کز کردم و نشستم. عصر که به کافه‌ی مسیو پرنر رفتم از تعجب یکه خوردم. مه‌تاب یکی از اتودهایش را آورده بود. چند خط درهم و برهم. وقتی با انگشت‌های کشیده‌اش تاش‌ها را نشانم داد،دیدم، یک بوم بود روی سه پایه. روبه روی یک دیوار سفید. پشتِ دیوارِ سفید طوری که زن نقاش نمی‌دید یک مرد چمباتمه زده بود اما روی بوم زن نقاش، تصویر مغشوشی از یک مرد بود که چمباتمه زده بود.زن نقاش با قلم موی‌اش مردِ مغشوش را که چمباتمه زده بود، نوازش کرد.

.كَانُوا يَقُولُونَ بِأَنَّنَا فِي إِيرَانَ نَسْتَخْدِمُ الْقِشْرَةَ الْفَوْقَانِيَّةَ مِنْ تُربةِ الْأَرْضِ لِلَصق الْطوب وَسَوْفَ نتَضَرَّرُ الزِّرَاعَةُ فِي الْمُسْتَقْبَلِ مِنْ جَرَّاءِ ذَلِكَ. مَاذَا كُنْتُ أَقُولُ؟
التربة السطحية للأرض، تربة الأرض، تربة القمر ... لَا يَنْمُو فَوْقَ تُربةِ الْقَمَرِ سِوَى أَزْهَارُ الْيَاسْمِينِ... لم أذهبْ لرؤيةِ مَهتابِ.ذَهَبْتُ إِلَى مَهْتَابٍ مَرَّةً وَاحِدَةً فَقَطْ، حِينَمَا شَعَرْتُ بِضَيْقٍ وَكَآبَةٍ حَادَّةٍ، ذَهَبْتُ إِلَى مَقْرَبَةٍ مِنْ مَرْسَمِهَا، لَكِنِّي لَمْ أَدْخُلْ الْمَرْسَمَ، جَلسْتُ الْقُرْفُصَاءَ عِنْدَ الْبَابِ وَفِي عَصْرِ نَفْسِ الْيَوْمِ اتَّجَهْتُ نَحْوَ مَقْهَى الْمَسْيُو بِرْنَرٍ، وَهَالَنِي مَا رَأَيْتُ، لَقَدْ جَلَبَتْ مَهْتَابُ قِصَّةً مُصَوَّرَةً غَيْرَ مُكْتَمَلَةً وَبِأَصَابِعِهَا النَّحِيفَةِ الطَّوِيلَةِ صَارَتْ تُقَلّبُ صَفَحَاتِهَا، رَأَيْتُ لَوْحَةً قُمَاشِيَّةً مَوْضُوعَةً عَلَى مَنْصَةِ التَّصْوِيرِ أَمَامَ جِدَارٍ أَبْيَضَ، وَخَلْفَ الْجِدَارِ الْأَبْيَضِ يَجْلِسُ رَجُلُ الْقُرْفُصَاءِ لَا تَسْتَطِيعُ الْمَرْأَةُ الرَّسَّامَةُ أَنْ تَرَاهُ. كانت هناك صورةٌ مشوشةٌ لرجلٍ يَجْلِسُ الْقُرْفُصَاءَ، وَكَانَتِ الْمَرْأَةُ الرَّسَّامَةُ تُلَاطِفُ بِرِيشَتِهَا الرَّجُلَ الْجَالِسَ.

🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد....
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌ودوم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
به کریم گفت:
- خب خواهرمه دیگر آوردمش شمیران هواخوری راستی کریم خان! حالش... حالِ خواهر شما، مهتاب خانم، چه طوره؟ خیلی قشنگ...
کریم یک نگاه به قاجار کرد خیلی آرام جلو رفت. من را که به سمتِ قاجار هجوم بردم با دست نگاه داشت بعد کفِ دستش را جلو صورت قاجار گرفت و پرسید:
- این چند تاست؟
-پنج، پنج تا آقاکریم!
کریم دستش را بالا برد دوباره پرسید:
- حالا چندتاست؟
باز هم پنج. پنج‌تا آقا کریم!
بعد کریم دستش را محکم پایین آورد و توی گوش قاجار زد. قاجار عقب عقب رفت و زمین خورد. کریم بلندش کرد. دوباره دستش را جلو صورت قاجار گرفت.
- دوباره بگو این چند تاست؟
- ... خوردم اما باز هم پنج، هر چی شما بگین، اما پنج تا آقا کریم!
کریم دوباره توی گوش قاجار زد. زن از داخل ماشین پایین آمد. شانه های مرا گرفت. نمی‌دانم چرا کرکر می‌خندید به من گفت:
- جانِ من نزنیدش من ناراحت میشم‌ها! گناه داره از قدیم گفتند مستی و راستی! مست کرده نمی‌فهمه.
کریم برگشت و خشم‌گین به زن گفت:
ببند نیشت را دهن گاله. من خشتک این قجر ورپریده را می‌کشم روی سرش.

قال لكريم:
- إِنَّهَا أُخْتِي جَلَبْتُهَا مَعِي لِشِميْرَانَ كَيْ تَتَفَسَّحَ قَلِيلًا، بِالْمُنَاسَبَةِ يَا كَرِيمُ، كَيْفَ حَالُهَا، أَقْصَدُ كَيْفَ حَالُ أُخْتِكَ مَهْتَابٌ؟ إِنَّهَا جَمِيلَةٌ....
أَلْقَى كَرِيمُ نَظَرَةً عَلَى قَاجَارَ، وَمَضَى نَحْوَهُ بِهُدُوءٍ، وَمَا أَنْ رَآنِي أَهْجُمُ عَلَى قَاجَارَ حَتَّى أَمَسَكَ بِي وَأَعَادَنِي إِلَى مَكَانِي. رَفَعَ كَرِيمُ كَفَّ يَدِهِ أَمَامَ وَجْهِ قَاجَارَ وَسَأَلَهُ:
- كَمْ عَدَدُ أَصَابِعِ يَدِي؟
- خَمْسَةَ يَا سِيدُ كَرِيمُ، خَمْسَةَ أَصَابِعِ.
رَفَعَ كَرِيمُ يَدَهُ إِلَى الْأَعْلَى وَكَرَّرَ سُؤَالَهُ:
- وَالْآنَ كَمْ عَدَدُ الْأَصَابِعِ؟
- أَيْضًا خَمْسَةَ يَا سِيدُ كَرِيمُ.
فَجَأَةً وَبِسُرْعَةِ الصَّاعِقَةِ هَوَتْ يَدُ كَرِيمِ عَلَى وَجْهِ قَاجَارَ، إِذْ وَجَّهَ صَفْعَةً قَوِيَّةً، تَرَاجَعَ قَاجَارُ إِلَى الْوَرَاءِ ثُمَّ سَقَطَ عَلَى الْأَرْضِ. فَرَفَعَهُ كَرِيمُ وَسَأَلَهُ عَنْ عَدَدِ أَصَابِعِ يَدِهِ:
- قُلْ كَمْ عَدَدِ الْأَصَابِعِ؟
- تَبًا لِي، خَمْسَةَ كُلَّ مَا تَقولُ صَحِيحًا، أَعْتَقِدُ أَنَّهَا خَمْسَةَ يَا سِيدُ كَرِيمُ. ضرب كريم قاجار مرةً أخرى على أذُنه.
نَزَلَتِ الْمَرْأَةُ مِنَ السَّيَّارَةِ.أَمَسَكَتْنِي مِنْ كَتِفِي، لَا أَعْرِفُ لِمَاذَا كَانَتْ تَضْحَكُ، قَالَتْ:
- أَقْسَمُ عَلَيْكُمْ بِحَيَاتِي لَا تَضْرِبُوهُ، هَذَا مَا سَيُزعجُنِي، إِنَّهُ مَسْكِينٌ، وَالْمَثَلُ يَقُولُ لَا حَرَجَ عَلَى الثَّملِ. التَفَّت كَرِيمُ وَصَرَخَ بِوَجْهِ الْمَرْأَةِ غَاضِبًا:
- اسْكُتِي يَا وَقِحَةٌ!  سَوْفَ أُلْقِنُهُ دَرْسًا لَنْ يَنْسَاهُ.

🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

معرفی بهترین کانال‌های علمی فرهنگی

✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍

کتاب‌خانه ممنوعه تاریخی رایگان
@FA_TI_MI


دانلود کتابهای نایاب ممنوعه وتاریخی
@yortci_bosjin_pdf


آکادمی زبانهای خارجه
@academimehdi


معلومات کمیاب طبی و درمانی
@internationalmedicaluseful


تفسیر آسان و آیه به آیه قران کریم
@Pious114


کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
@danyalshafa


کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir


آموزش زبان تمدن و فرهنگ اسلام
@aradsalam1


مشاوره حقوقی رایگان
@adllak


تاروت روزانه
@maryami137189


درمان باگیاهان دارویی،مجربات بانو اکبری
@banoooakbari


من در بازار های مالی
@Reza_Ghanipur


دل واره های تنهایی
@gandomzaran


دوره فن ترجمه زبان علوم سیاسی ومتون مطبوعاتی
@policyinact


مدرسه اطلاعات
@INFORMATIONINSTITUTE


آموزش دقیق ماورا
@beyondmeta666


آموزشگاه طبی سید
@samsadeghitebeslami


شگفتیهای مطالعه در توسعه
@Alefbaietousee


کتاب صوتی بشنو
@banafsh_book


کافه شعر
@Kafee_sheerr


آکادمی مطالعاتی تحقیقاتی متافیزیک
@sheykh_hares7175666


خانم نسیم از کشور عراق/آموزش چهار زبانه
@Nassim_Arabic_English_Iraqi


گالری جنگ‌ها و شخصیت‌های بزرگ تاریخ
@Galleryofwars


مولانای جان
@molanay_gan


تست تخصصی مبادی
@banketestmabadi


کتاب صوتی، تکه های از کتاب های معروف,پی دی اف
@welll_read


کانال طبی عیون الحکمه
@oyoon_hekmat


دوره و رازهای پول‌سازی
@Maya_Mind


میخوای عربی یاد بگیری؟!
@learn_arabiic


آموزش رایگان ماساژ در کلبه سلامت
@banojamaliakbari


توصیه به نوره یک خیانت هست
@gasedak_health


نحو کاربردی
@nahvekarbordi


انـگـیـزشـی
@Psychology9i


آموزش کف بینی
@kafbini12


آموزش زبان با متون داستانی
@taaribedastani


هاله‌ بینی ، رونیک ثروت
@nosehalo666


مجـــــله  تلـگـرامــی
@post2post


لینکدونی فرهنگی آموزشی و علمی
@linkdoni_hozavi


مرجع دوره های اساتید متافیزیک
@MetaCenterX


آموزش حرفه ای آشپزی
@telefoodgram


دوره‌ ی‌ رایگان نویسندگی‌
@anahelanjoman


راحت عربى ياد بگیر
@atranslation90


برای این اقتصاد دستوری
@signal99


انگیزشی انگلیسی
@Englishliteraturemagazine


پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسیم
@FARZANDAN_PARSI


طب سینوی، درمان های خانگی
@teb_sinawi


دنیای پادکست
@OneThousandandOnePodcast


تمرکز روی خودم!!!
@shine41


کتب صوتی نایاب / زندگینامۀ مشاهیر و...
@feqdanedel


کتابخانه عجایب
@sheykhHares7175666


عجایب دنیای نویسندگان
@nevisandbdonya


اشعار عاشقانه و برگزیده
@sher_O_deltangee


وکیل خانم در مشهد
@adllak1


مستجاب الدعوات وحل مشکلات علوم غریبه
@oloomgharibe89


دنیای ناشناخته ها، موجودات بیگانه
@yortchi_bosjin


کانال طب ایرانی
@iranian_teb

✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍

تاریخ 7 / 6 / 1403
جهت هماهنگی و رزرو
@HHo_bb

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_پایانی
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
پدرم مجدداً به بیرون خیره می‌شود. آیا خود را بیرون از پنجره می‌بیند، در قالب یتیمی ولگرد که دیگر پدر نخواهد داشت و به درون این اتاق می‌نگرد؟ آیا برای این منظره‌ی آرام کنار بخاری و تصویر مرفهی که به یک آگهی شیک شباهت دارد، جنگیده بود؟ همسری بسیار خوب و مهربان با گونه‌های سرخ که باردار است؛ کودکی حرف‌گوش‌کن؛ زندگی‌ای بی‌روح و خسته‌کننده. آیا با وجود کشتار بی‌معنای جمعی و بوی آزاردهنده‌ی جنگ، دلش برای آن تنگ شده است؟

عکس کتاب، مرد لنگی را نشان می‌دهد که شعله‌های آتش بدنش را پوشانده است. آتش همچون بال از سر و شانه‌هایش، و به صورت شاخه‌های کوچک از سرش بیرون زده است. از روی شانه‌اش به پشت سر نگاه می‌کند و خنده‌ای شیطانی و وسوسه‌انگیز بر لب دارد. هیچ لباسی نپوشیده است. به او علاقه‌مند بودم. مانند آتش، هیچ چیز نمی‌تواند به او آسیب برساند. با مدادهایم شعله‌های بیشتری به آن می‌افزایم.

عَادَ أَبِي يُنْعِمُ النَّظَرَ خَارِجَ النَّافِذَةِ. هَلْ يَرَى نَفْسَهُ خَارِجَ النَّافِذَةِ، فِي صُورَةِ يَتِيمٍ مُتَشَرِّدٍ لَنْ يَكُونَ لَهُ أَبٌ بَعْدَ الْآنَ وَيَنْظُرُ إِلَى دَاخِلِ هَذِهِ الْغُرْفَةِ؟ هَلْ حَارَبَ مِنْ أَجْلِ هَذَا الْمَشْهَدِ الْهَادِئِ بِجَانِبِ الْمِدْفَأَةِ وَالصُّورَةِ الْمُتْرَفَةِ الَّتِي تُشْبِهُ إِعْلَانًا أَنِيقًا؟ زَوْجَةٌ طَيِّبَةٌ وَحَنُونٌ ذَاتُ خُدُودٍ حَمْرَاءَ، حَامِلٌ؛ طِفْلٌ مُطِيعٌ؛ حَيَاةٌ بَلِيدَةٌ وَمُمِلَّةٌ. هَلْ يَشْتَاقُ إِلَيْهَا رَغْمَ الْمَذَابِحِ الْعَبَثِيَّةِ وَرَائِحَةِ الْحَرْبِ الْمُزْعِجَةِ؟

تُظْهِرُ صُورَةُ الْكِتَابِ رَجُلًا أَعْرَجَ تُغَطِّي النِّيرَانُ جَسَدَهُ. النَّارُ تَنْدَلِعُ كَالْأَجْنِحَةِ مِنْ رَأْسِهِ وَكَتِفَيْهِ، وَكَأَغْصَانٍ صَغِيرَةٍ مِنْ رَأْسِهِ. يَنْظُرُ مِنْ فَوْقِ كَتِفِهِ إِلَى الْخَلْفِ وَعَلَى شَفَتَيْهِ ابْتِسَامَةٌ شَيْطَانِيَّةٌ وَمُغْرِيَةٌ. لَا يَرْتَدِي أَيَّ مَلَابِسَ. كُنْتُ مُعْجَبَةً بِهِ. مِثْلَ النَّارِ، لَا شَيْءَ يُمْكِنُ أَنْ يُؤْذِيَهُ. أُضِيفُ الْمَزِيدَ مِنَ الْأَلْسِنَةِ النَّارِيَّةِ بِأَقْلَامِي.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مادرم سوزن را داخل دکمه می‌برد و نخ را می‌کشد. با صدایی نگران‌تر، "ح" حرف‌های خوش‌آوایم و "ن" و حرف‌های عجیب "ی" و "ر" و حروف خوش‌آهنگی مثل "س" را می‌خوانم. پدرم به شعله‌های آتش، مزرعه‌ها، جنگل‌ها، خانه‌ها، شهرها، مردها و برادرهایی که دود می‌شوند، خیره شده و پای معیوبش مثل سگی که در خواب می‌دود، بی‌اختیار حرکت می‌کند.

اینجا خانه‌ی اوست و قصر مسخر شده‌ی اوست. او انسانی گرگ‌نماست. بیرون پنجره آفتاب سرد لیمویی خاکستری می‌شود. هنوز نمی‌دانم که لورا به زودی به دنیا می‌آید.

تُدْخِلُ أُمِّي الْإِبْرَةَ فِي الزِّرِّ وَتَسْحَبُ الْخَيْطَ. أَقْرَأُ بِصَوْتٍ أَكْثَرَ قَلَقًا، "حَاءَ" الْحُرُوفَ الْجَمِيلَةَ وَ"نُونَ" وَالْحُرُوفَ الْغَرِيبَةَ "يَاءَ" وَ"رَاءَ" وَالْحُرُوفَ الرَّنَّانَةَ مِثْلَ "سِينٍ". يُحَدِّقُ أَبِي فِي أَلْسِنَةِ النَّارِ، الْحُقُولِ، الْغَابَاتِ، الْبُيُوتِ، الْمُدُنِ، الرِّجَالِ وَالْإِخْوَةِ الَّذِينَ يَتَحَوَّلُونَ إِلَى دُخَانٍ، وَسَاقُهُ الْمَعِيبَةُ تَتَحَرَّكُ لَا إِرَادِيًّا مِثْلَ كَلْبٍ يَجْرِي فِي نَوْمِهِ.

هَذَا هُوَ بَيْتُهُ وَقَصْرُهُ الْمُسْتَوْلَى عَلَيْهِ فِي ضَوْءِ الشَّمْسِ الْبَارِدِ اللَّيْمُونِيِّ. إِنَّهُ إِنْسَانٌ ذِئْبٌ. خَارِجَ النَّافِذَةِ يَتَحَوَّلُ كُلُّ شَيْءٍ إِلَى اللَّوْنِ الرَّمَادِيِّ. لَمْ أَكُنْ أَعْلَمُ بَعْدُ أَنَّ لُورَا سَتُولَدُ قَرِيبًا.


🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

✅ برترین کانالهای تلگرام

کانالهای پولی رو رایگان براتون آوردم
زود عضو بشید بعد از چند ساعت حذف میشن 
👇👇
/channel/addlist/SA3BpEN_2o0wZDNl

فقط کافیه روی دکمه ADD بزنی تا عضو بشی

برای شرکت در لیست و رزرو کردن تبلیغ به آیدی زیر پیام بدید 👇👇👇
@HHo_bb

تاریخ 31 \ 4 \ 1403

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_نهم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
کارگران مرد کارخانه در ابتدا به او احترام می‌گذاشتند. البته نه فقط به خاطر مدال‌هایش. با پایان یافتن جنگ،زن‌ها از کار گوشه‌گیری کردند تا مردانی که توانایی کارکردن داشتند جای آن‌ها را بگیرند اما به قدر کافی کار وجود نداشت. تقاضای دوران جنگ تمام شده بود در همه‌ی کشور کارخانه‌ها بسته می‌شدند و کارگران را بیکار می‌کردند. اما در کارخانه‌ی پدرم این طور نبود. او سربازانی که از جنگ بازگشته بودند را به کار می‌گرفت حتی بیشتر از ظرفیت کارخانه. عقیده داشت که تاجرین کشور باید مقداری از پولی که با شروع جنگ کسب کرده بودند را با استخدام کردن مردانی که به جنگ رفته‌اند بپردازند. قدر‌ناشناسی کشور از آن‌ها نفرت‌انگیز است. تعداد کمی از تاجرین این کار را انجام دادند‌. دیگران شبیه این بود که کور بودند و آن مردان بیکار را نمی‌دیدند. در حالی که پدرم که یک چشمش واقعاً نمی‌دید، نمی‌توانست آنها را نادیده بگیرد. پس به کافر و دیوانه شدن شهرت یافت.

لَدَى بِدَايَةِ تَوَلِّيِهِ الإِدَارَةَ، كَانَ الرِّجَالُ فِي المَصْنَعِ يَحْمِلُونَ لَهُ الإِجْلَالَ وَالتَّقْدِيرَ. لَيْسَ فَقَطْ بِسَبَبِ نِيَاشِينِهِ. فَمَا إِنْ وَضَعَتِ الحَرْبُ أَوْزَارَهَا، حَتَّى انسَحَبَتِ النِّسَاءُ مِنَ العَمَلِ لِكَي يَعُودَ الرِّجَالُ الَّذِينَ كَانُوا قَادِرِينَ عَلَى العَمَلِ لِيَحُلُّوا مَكَانَهُمْ، لَكِنْ لَمْ تَكُنْ هُنَاكَ وَظَائِفُ كَافِيَةٌ. اِنْتَهَتِ الطَّلَبَاتُ الكَبِيرَةُ فِي زَمَنِ الحَرْبِ، وَالمَصَانِعُ فِي جَمِيعِ أَنْحَاءِ البِلَادِ بَدَأَتْ بِالإِغْلَاقِ وَتَسْرِيحِ العُمَّالِ. لَكِنْ فِي مَصْنَعِ وَالِدِي، لَمْ يَكُنِ الأَمْرُ كَذَلِكَ. كَانَ يُوَظِّفُ الجُنُودَ العَائِدِينَ مِنَ الحَرْبِ، حَتَّى أَكْثَرَ مِنْ طَاقَةِ المَصْنَعِ. كَانَ يَعْتَقِدُ أَنَّ التُّجَّارَ يَجِبُ أَنْ يَرُدُّوا بَعْضَ الأَمْوَالِ الَّتِي كَسَبُوهَا عِنْدَ بَدْءِ الحَرْبِ بِتَوْظِيفِ الرِّجَالِ الَّذِينَ ذَهَبُوا إِلَى الحَرْبِ. نَكْرَانُ البَلَدِ لَهُمْ أَمْرٌ بَغِيضٌ. قِلَّةٌ قَلِيلَةٌ مِنَ التُّجَّارِ قَامُوا بِذَلِكَ، بَيْنَمَا الآخَرُونَ كَانُوا يَتَصَرَّفُونَ وَكَأَنَّهُمْ عُمْيَانٌ وَلَا يَرَوْنَ هَؤُلَاءِ الرِّجَالَ العَاطِلِينَ. بَيْنَمَا وَالِدِي، الَّذِي كَانَتْ إِحْدَى عَيْنَيْهِ حَقًّا عَمْيَاءَ، لَمْ يَكُنْ يَسْتَطِيعُ تَجَاهُلَهُمْ. لِذَلِكَ اشْتُهِرَ بِالكُفْرِ وَالجُنُونِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

ظاهرم مشخص بود که دختر پدرم هستم.بیشتر شبیه او بودم سرسختی و چهره‌ی عبوس و بدبینی او را به ارث برده بودم و در نهایت مدال‌های او هم به من رسید. وقتی که عصیان می‌کردم. رنی می‌گفت ذات سرسختانه‌ای دارم. می‌داند این را از چه کسی به ارث برده‌ام ولی لورا دختر مادرم بود. تا حدی مثل او پرهیز کار بود. پیشانی بلند و معصوم مادرم را هم به ارث برده بود. اما ظاهر آدم‌ها گول زننده‌اند. من هیچ‌گاه قادر نبودم خودم را با اتومبیل از پل پایین بیاندازم. پدرم می‌توانست این کار را انجام دهد. مادرم نه.

فِي الظَّاهِرِ، كَانَ وَاضِحًا أَنَّنِي ابْنَةُ وَالِدِي. كُنْتُ أَشْبَهُهُ كَثِيرًا؛ وَرِثْتُ صَلَابَتَهُ وَوَجْهَهُ العَبُوسَ وَتَشَاؤُمَهُ، وَفِي النِّهَايَةِ نِيَاشِينَهُ تَرَكها لي. عِنْدَمَا كُنْتُ أَعْصِي، كَانَتْ رِينِي تَقُولُ إِنَّنِي عَنِيدَةٌ وَتَعْرِفُ جَيِّدًا مِنْ أَيْنَ وَرِثْتُ هَذِهِ الصِّفَاتِ. وَلَكِنْ لُورَا كَانَتِ ابْنَةَ أُمِّي، تَشْبَهُهَا فِي بَعْضِ الصِّفَاتِ، كَانَتْ تَقِيَّةً مِثْلَهَا إِلَى حَدٍّ مَا، وَوَرِثَتْ عَنْهَا الجَبِينَ العَالِيَ البَرِيءَ. لَكِنَّ المَظَاهِرَ خَادِعَةٌ. لَمْ أَكُنْ أَبَدًا قَادِرَةً عَلَى إِلْقَاءِ نَفْسِي مِنْ جِسْرٍ بِسَيَّارَتِي. وَالِدِي كَانَ يَسْتَطِيعُ فِعْلَ ذَلِكَ. أُمِّي لَمْ تَكُنْ لِتَجْرُؤَ.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_هفتم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
او هر شب این کار را انجام نمی‌داد. با گذشت زمان تعداد حمله‌ها کمتر و کمتر می‌شد.ولی همیشه با جمع شدن لب‌های مادرم،حدس می‌زدم ممکن است این حمله دوباره آغاز شود؛ گویی نوعی رادار داشت که قادر بود موج‌های عصبانیتی را که در جسم و جان پدرم می جوشید، پیش‌بینی کند.

هُوَ لَمْ يَكُنْ يَقُومُ بِهَذَا العَمَلِ كُلَّ لَيْلَةٍ. مَعَ مُرُورِ الوَقْتِ، أَصْبَحَتْ عَدَدُ الهَجَمَاتِ أَقَلَّ وَأَقَلَّ. وَلَكِنْ دَائِمًا مَعَ تَجَمُّعِ شَفَتَيْ أُمِّي، كُنْتُ أُخَمِّنُ أَنَّ هَذِهِ الهَجْمَةَ قَدْ تَبْدَأُ مِنْ جَدِيدٍ؛ كَأَنَّهَا كَانَتْ تَمْلِكُ نَوْعًا مِنَ الرَّادَارِ الَّذِي كَانَ قَادِرًا عَلَى التَّنَبُّؤِ بِمَوْجَاتِ الغَضَبِ الَّتِي كَانَتْ تَغْلِي فِي جَسَدِ وَرُوحِ أَبِي.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
به مادرم علاقه‌مند نبود؟ نه،به هیچ‌وجه این طور نبود. او را دوست داشت و به گونه‌ای به او وفادار هم بود. گرچه توانایی ارتباط برقرار کردن با او را نداشت.مادرم هم شبیه او بود. گویی چیزی شبیه یک طلسم آن‌ها را با وجود با هم بودن غذا خوردن و خوابیدن در یک تخت برای همیشه از هم دور نگه داشته بود. آدمی که در طول شبانه روز آرزوی رسیدن به کسی را دارد که روز و شب در پیش چشمش است چه احساسی دارد؟
نمی‌دانم...


أَلَمْ يَكُنْ يُحِبُّ أُمِّي؟ لَا، لَمْ يَكُنِ الأَمْرُ كَذَلِكَ عَلَى الإِطْلَاقِ. كَانَ يُحِبُّهَا وَكَانَ مُخْلِصًا لَهَا بِطَرِيقَةٍ مَا. رَغْمَ أَنَّهُ لَمْ يَكُنْ قَادِرًا عَلَى التَّوَاصُلِ مَعَهَا. أُمِّي كَانَتْ مِثْلَهُ. كَأَنَّ شَيْئًا مَا يُشْبِهُ التَّعْوِيذَةَ كَانَ يُبْقِيهِمَا بَعِيدَيْنِ عَنْ بَعْضِهِمَا البَعْضِ رَغْمَ أَنَّهُمَا كَانَا يَأْكُلَانِ مَعًا وَيَنَامَانِ فِي سَرِيرٍ وَاحِدٍ. مَا هُوَ شُعُورُ الشَّخْصِ الَّذِي يَتَمَنَّى طُولَ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ الوُصُولَ إِلَى شَخْصٍ يَرَاهُ أَمَامَهُ لَيْلًا وَنَهَارًا؟
لَا أَعْلَمُ...

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
#آموزش_عربی
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_پنجم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
در واقع پدرم حال خوشی نداشت فریادهای شبانه، کابوس‌ها، عصبانیت‌های ناگهانی‌اش و کاسه یا لیوانی که به زمین یا دیوار ولی نه به سمت مادرم پرتاب می‌شد. نشان می‌داد که چطور در هم شکسته است. او شکسته بود و به بند زدن احتیاج داشت. بنابراین مادرم همچنان می‌توانست برایش سودمند باشد. تلاشش این بود که محیطی آرام برایش ایجاد کند او شوهرش را در آغوش می‌کشید و نوازش می‌کرد. روی میز صبحانه‌اش گل می‌گذاشت و غذای مورد علاقه‌اش را می‌پخت.

فِي الحقيقةِ، لم يَكُنْ حالُ أَبِي جَيّدًا. فَصِرَاخَاتُهُ اللَّيْلِيَّةُ، وَكَوَابِيسُهُ، وَنَوَابِتُ غَضَبِهِ الْمُفَاجِئَةُ، وَكُؤُوسُهُ أَوْ أَقْدَاحُهُ الَّتِي كَانَتْ تُلْقَى عَلَى الْأَرْضِ أَوْ الْجِدَارِ، لَكِنْ لَيْسَ بِاتِّجَاهِ أُمِّي، أَظْهَرَتْ كَيْفَ أَنَهَارَ. كَانَ مُحَطَّمًا وَفِي حَاجَةٍ إِلَى مَنْ يُرَمِّمُهُ
لِذَلِكَ، لاَ تَزَالُ أُمِّي تَسْتَطِيعُ أَنْ تَكُونَ مُفِيدَةً لَهُ. سَعْيُهَا كَانَ خَلْقَ بِيئَةٍ هَادِئَةٍ لَهُ. كَانَتْ تُعَانِقُهُ وَتُدَاعِبُهُ. كَانَتْ تَضَعُ الزَّهْرَ عَلَى طَأْوَلَةِ إِفْتَارِهِ وَتُطَهِّي طَعَامَهُ الْمُفَضَّلَ.


♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

خوشحال بود که پدرم بیماری خطرناکی نگرفته، اما اتفاق بدتری افتاده بود و آن این که پدرم به کلی کافر شده بود. برای او باور به خدا بر فراز سنگرها مثل بادکنکی ترکیده بود و مذهب تنها چوبی بود که با آن سربازان را می‌زدند. هر کس ادعایی جز این داشت سرشار از مزخرفات خشکه مقدسانه بود. جسارت و مردانگی پرسی و ادی و مردن ترسناک‌شان به چه کاری می‌آمد؟ مرگ آن‌ها چه سودی داشت؟ آن‌ها به خاطر بی عرضگی دسته‌ای پیرمرد جانی ناشایست کشته شده بودند. چنین مردنی با این که گردن زده شوند یا در اقیانوس افکنده شوند چه تفاوتی داشت؟ پدرم از هر حرفی در مورد جنگ و حتی به بهانه‌ی خدا و تمدن بشری نفرت داشت.

كَانَتْ سَعِيدَةً لَأَنَّ وَالِدَيْهَا لَمْ يُصَابْ بِمَرَضٍ خَطِيرٍ، لَكِنْ حَدَثَ مَا هُوَ أَسْوَأَ، وَهُوَ أَنَّ وَالِدَهَا أَصْبَحَ كَافِرًا تَمَامًا.
بِالنِّسْبَةِ لَهُ، الْإِيْمَانُ بِاللَّهِ فَوْقَ الْخَنَادِقِ مِثْلُ بَالُونٍ فَارِغٍ، وَالدِّينُ كَانَ مَجَرَّدَ عَصَا يَضْرِبُ بِهَا الْجُنُودُ. أَيُّ شَخْصٍ ادَّعَى عَكْسَ ذَلِكَ كَانَ مَلِيئًا بِالْهُرَاءِ الْمُقَدَّسِ الْجَافِّ.
مَا فَائِدَةُ شَجَاعَةِ وَرَجُولَةِ بِيرْسِي وَإِدي وَمَوْتِهِمَا الْمخِيفِ؟ مَا فَائِدَةُ مَوْتِهِمَا؟ لَقَدْ قُتِلَوْا بِسَبَبِ عَجْزِ مَجْمُوعَةٍ مِنَ الشُّيُوخِ الْفَاسِدِينَ. مَا الْفَرْقُ بَيْنَ مِثْلِ هَذَا الْمَوْتِ وَبَيْنَ أَنْ يُقْطَعَ الرَّأْسُ أَوْ يُلْقَى فِي الْمُحِيطِ؟ كَانَ وَالِدُهَا يكْرهُ أَيَّ حَدِيثٍ عَنِ الْحَرْبِ، عَلَى لَوْ كَانَ بِاسْمِ اللَّهِ وَالْحَضَارَةِ الْإِنْسَانِيَّةِ.


🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_سوم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
والدینم این گونه یکدیگر را دیدند چطور می‌توانستند آن همه تغییر که در دیگری ایجاد شده بود را قبول کنند؟ فرض کنیم که از روی غفلت این تغییرات را پیش بینی نکرده بودند، اما این دلیل خوبی است که با دیدن آن همه تغییر اندوهگین نشوند؟ با این وجود اندوهشان را با ساکت ماندن و به ناحق در خود نگاه داشتند. چرا که نمی‌شد کسی را به خاطر وقایع پیش آمده سرزنش یا محکوم کرد. هیچ شخصی مسئول این اتفاق نبود لعن و نفرین کردن توفان چه فایده‌ای دارد؟

كَيْفَ تَقَبَّلَ الْوَالِدَانِ كُلَّ تِلْكَ التَّحَوُّلاتِ فِي بَعْضِهِمَا بَعْدَ أَنْ تَلَقَّيَا هَكَذَا؟
تَخَيَّلْ أَنَّهُمَا لَمْ يَتَوَقَّعَا تِلْكَ التَّغَيُّراتِ أَبَدًا، أَلاَ يَعْتَبِرَ ذَلِكَ ذَرِيعَةً وَجِيهَةً لِعَدَمِ الْغَرَقِ فِي الْحُزْنِ لِرُؤْيَةِ كُلِّ تِلْكَ التَّبَدُّلاتِ؟
لَكِنَّهُمَا، مَعَ ذَلِكَ، كَتَمَا حُزْنَهُمَا صَمْتًا، وَوَجَّهَا اللَّوْمَ لِنَفْسِهِمَا دُونَ مُبَرِّرٍ. فَمَا جَدْوَى لَوْمِ أَحَدٍ أَوْ إِدَانَتِهِ عَلَى مَا حَدَثَ؟ لَمْ يَكُنْ أَيُّ شَخْصٍ مَسْؤولًا عَنْ ذَلِكَ. فَمَا الْفَائِدَةُ مِنْ لَعْنِ الْعَاصِفَةِ؟

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
روی سکوی ایستگاه قطار ایستادند. گروه ارکستر شهرداری مارش نظامی می‌نوازد. پدرم لباس نظامی بر تن دارد مدال‌های روی لباسش به گلوله‌هایی می‌مانند که از بین آن‌ها برق تیره‌ی بدن فلزی او به چشم می‌آید. حس می‌کند، برادران از دست رفته‌اش در کنار او ایستاده‌اند. مادرم بهترین پیراهنش را که یقه‌ای برگردان دارد پوشیده است و کلاهی نو به سر گذاشته که روبان دارد. او به سختی لبخند می‌زند هیچ‌کس نمی‌داند چه کار کند دوربین روزنامه‌ها عکس می‌گیرند. مانند کسی که در حال انجام جرمی غافل گیر شده باشد به دوربین زل زده‌اند. پدرم روی چشم راستش چشم بند سیاهی دارد و چشم چپش با حالتی خصمانه به چیزی زل زده است. زیر چشم‌بندش زخم دردناکی شبیه تار عنکبوت وجود دارد و چشم کورش مانند عنکبوت درست وسط این تارها جاخوش کرده.

روزنامه‌ها با عنوان شکوهمند "بازگشت قهرمانانه تنها بازمانده چیس" درباره او نوشته‌اند. حالا او تنها وارث پدربزرگ است زیرا پدر و برادرهایش را از دست داده است. حالا همه ی آن امپراتوری در اختیار اوست.

وَقَفُوا عَلَى رَصِيفِ مَحَطَّةِ الْقِطَارِ. تَعْزِفُ فرقَةُ بَلَدِيَّةُ النَّشِيدَ الْوَطَنِيَّ. يَرْتَدِي وَالِدِي زِيًّا عَسْكَرِيًّا. تَشْبِهُ الْمِدَالِيَّاتُ عَلَى صَدْرِهِ الرَّصَاصَاتِ الَّتِي تَبْرُزُ مِنْهَا جَسَدًا مَعْدَنِيًّا دَاكِنَ اللَّوْنِ. يَشْعُرُ أَنَّ إِخْوَتَهُ الَّذِينَ فُقِدُوا فِي الْحَرْبِ يَقِفُونَ بِجَانِبِهِ. تَرْتَدِي وَالِدَتِي أَجْمَلَ فَسْتَانٍ لَدَيْهَا بِرَقَبَةٍ مُقَلَّبَةٍ وَقُبَّعَةٍ جَدِيدَةٍ مُزَيَّنَةٍ بِشَرِيطٍ. تَبْتَسِمُ بِصَعْبٍ. لَا أَحَدٌ يَعْرِفُ مَا يَفْعَلُ. يَلْتَقِطُ مُصَوِّرُو الْصُّحُفِ الصُّوَرَ. يَنْظُرُونَ إِلَى الْكَامِيرَا كَمَا لَوْ أَنَّهُمْ ضُبِطُوا عَلَى ارْتِكَابِ جَرِيمَةٍ. يَرْتَدِي وَالِدِي مَعْصوبَ عَيْنٍ أَسْوَدَ عَلَى عَيْنِهِ الْيُمْنَى، بَيْنَمَا تَحْدِقُ عَيْنُهُ الْيُسْرَى بِعَيْنٍ غَضَبًا فِي شَيْءٍ مَا. تَحْتَ عَصَابَةِ الْعَيْنِ، هُنَاكَ نُدْبَةٌ مُؤَلِمَةٌ تُشْبِهُ شَبَكَةَ الْعَنْكَبُوتِ، وَعَيْنُهُ الْمَفْقُودَةُ، مِثْلَ الْعَنْكَبُوتِ، جَاثِمَةٌ فِي وَسَطِ هَذِهِ الشَّبَكَاتِ.
كَتَبَتْ الصَّحَفُ عَنَاوِينَ مِثْلَ "الْعَوْدَةُ الْبَطَوْلِيَّةُ الْمُظَفَّرَةُ لِلْوَحِيدِ الْبَاقِي مِنْ عَائِلَةِ تْشَايْسِ". أَصْبَحَ الآنَ الْوَرِيثَ الْوَحِيدَ لِجَدِّهِ بَعْدَ أَنْ فَقَدَ وَالِدَهُ وَإِخْوَتَهُ. الآنَ كُلُّ تِلْكَ الْإِمْبَرَاطُورِيَّةُ تَحْتَ سَيْطَرَتِهِ
.


🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_ششم
#قسمت_اول
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
گرامافون
دیشب طبق معمول برنامه‌ی هواشناسی را نگاه می‌کردم در بعضی از جاها در دنیا سیل آمده بود گاوهایی ورم کرده روی سطح آب گل‌آلود تاب می‌خوردند و مردم روی سقف خانه‌ها زانوی غم به بغل گرفته بودند. هزاران نفر ناپدید شده بودند و از مردم خواسته شده بود که در مصرف بنزین و نفت صرفه جویی کنند، اما گوش کسی به این حرف‌ها بدهکار نبود و طبق معمول تمام این اتفاقات در نتیجه‌ی حرص و گرسنگی بشر به وقوع می‌پیوندد

الْغَرَامُوفُونْ
لَيْلَةَ الْبَارِحَةِ كُنْتُ أشاهِد بَرَنامَج الطَّقْس، كَمَا هِيَ عَادَتِي. فِي بَعْضِ أَنْحَاءِ الْعَالَمِ، فَاضَتِ الْفُيضَانَاتُ. كَانَتِ الْأَبْقَارُ الْمُتَوَرِّمَةُ تَطْفُو عَلَى سَطْحِ الْمَاءِ الْمُلُوَّثِ، بَيْنَمَا كَانَ النَّاسُ جَالِسِينَ الْقُرْفُصَاءَ عَلَى أَسْطُحِ الْمَنَازِلِ، حُزْنًا وَيَأْسًا.
الْآلَافُ قَدْ غَرِقُوا.
وَكان مِنَ المَطْلُوب مِن الناس تَوْفِير البِنْزين وَالنّفْط، لَكِنْ لَمْ يُصْغِ أَحَدٌ لِهَذِهِ الْكَلِمَاتِ. وَكَما هُو الحال دائِمًا، كانَت جَميع هذه الأَحْداث نَتِيجَة لِطَمَع وَ جُوع البَشَر.


♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

کجا بودم؟ برگه را بر‌می‌گردانم ویرانی جنگ هنوز غوغا می‌کند اما من در این صفحه‌ی جدید تنها با خودکار پلاستیکی‌ام یک جمله می‌نویسم و با همین به همه چیز خاتمه می‌دهم ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ روز پایان جنگ!

أَيْنَ كُنْتُ ؟ أُقَلِّبُ الصَّفْحَةَ لِلْوَرَاءِ: لا يَزال دَمار الحَرْب يَتَفَشَّى، لَكِنّي عَلى هذه الصَّفْحَة الجَدِيدة أَكْتُب جُمْلَة وَاحِدَة فَقَط بِوَاسِطَة قَلَمي البِلاسْتِيكِي وَبِهَذا أُنْهِي كُلّ شَيْء: 11 نَوْفَمْبَر 1918. يَوْمَ الْهُدْنَةِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

به همین آسانی جنگ خاتمه می‌باید. توپ‌ها دیگر غرش نمی‌کنند مردانی که زنده مانده‌اند با صورت‌هایی دود زده ولباس‌های خاکی و پاره از لانه‌های روباه و جان پناه‌های کثیف بیرون می‌آیند و آسمان را نگاه می‌کنند. هر دو طرف جنگ احساس می‌کنند که شکست فاحشی خورده‌اند. در شهرها و روستاها در اینجا و آن سمت اقیانوس زنگ کلیساها به صدا در می‌آیند.

بِهَذِهِ السَّهُوْلَةِ، يَجِب أَنْ تَنْتَهِيَ الْحَرْبُ. الْبَنَادِقُ صَمَتَتْ. الرِّجَالُ الَّذِينَ ظَلُّوا أَحْيَاءً يَرْفَعُونَ رُؤُوسَهُمْ نَاظِرِينَ نَحْوَ السَّمَاءِ، وُجُوهُهُمْ مُكْسُوَةٌ بِالسِّخَامِ، مَلَابِسُهُمْ مُخَضّلَةٌ؛ يَتَسَلَّقُونَ خَارِجَ جُحُورِ الثَّعَالِبِ وَالْوَجَارِ الْقَذِرَةِ. كِلَا الطَّرَفَيْنِ يَشْعُرُ بِوَطْأَةِ الْخَسَارَةِ الْفَادِحَةِ. فِي الْبَلْدَاتِ، فِي الرِّيفِ، هُنَا وَعَبْرَ الْمُحِيطِ ، كُلُّ الْكَنَائِسِ تَقْرَعُ أَجْرَاسَهَا.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

🍬🍬 پایان فصل چهارم رمان من او🎈🎈🎈

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_سیم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
سرش را روی پای من گذاشت. زارزار گریه می‌کرد.

- من که سگ مستی نمی‌کنم درسته تقه‌ام را زدن بکارتم را زایل کردن، اما شرع حالی‌ام می‌شه. فقه حالی‌ام می‌شه. دیدی که نشستم روی یک تختِ دیگر، که با مسلمان هم‌سفره نشوم. پشتم را کردم، که چشمِ مسلمان توی چشمم نیافته. تخت‌ها را قرق کردم، که گوش مسلمان نشنوه... مسلمان نشنود، کافر نبیند.... دیگر چی می‌خواهی نالوطی؟

ثُمَّ وَضَعَ رَأْسَهُ عَلَى رِجْلِي وَبَدَأَ يَبْكِي بِحُرْقَةٍ.

- أَنَا لَا أُفَرِّطُ فِي الشُّرْبِ كَالْكِلَابِ الثَّمَلَةِ، صَحِيحٌ أَنَّهُمْ اعْتَدَوْا عَلَيّ وَاغْتَصَبُونِي، وَلَكِنِّي أُفْهَمُ أُمُورًاً شَرْعِيَّةً كَثِيرَةً، أَلَمْ تُلَاحِظْ أَنَّنِي جَلَسْتُ عَلَى سَرِيرٍ آخَرَ كَيْ أُرَاعِيَ حُرْمَةَ الْمَائِدَةِ وَلَا أَجْلِسُ مَعَ مُسْلِمٍ عَلَى مَائِدَةٍ وَاحِدَةٍ، فَلَيْسَ مِنْ اللَّائِقِ أَنْ أُشَارِكَكَ، أَنَا الثَّمَلُ، وَقَدْ أَدَرْتُ لَكَ ظَهْرِي كَيْ لَا تَلْتَقِيَ نَظَرَاتِي حِينَمَا أَرْتَشِفُ الْخَمْرَةَ بِنَظَرَاتِ إِنْسَانٍ مُسْلِمٍ وَقَدْ حَجَزْتُ كَافَّةَ الْأَسِرّةِ كَيْ لَا يَسْمَعَ إِنْسَانٌ مُسْلِمٌ صَوْتَ ارْتِشَافِي الْخَمْرَةِ. لَا أُرِيدُ أَنْ يَسْمَعَ الْمُسْلِمُ صَوْتَ ارْتِشَافِ الْخَمْرَةِ وَلَا أُرِيدُ لِلْكَافِرِ أَنْ يَرَى. فَمَاذَا تُرِيدُ مِنِّي أَيُّهَا الْفَتَى أَكْثَرَ مِنْ هَذَا؟

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

من هم گریه‌ام گرفته بود نمی‌دانستم چرا دلم برایش می‌سوخت. از دست رفته بود دست کم چهل روز دعایش بالا نمی‌رفت. چهل روز... برای کریم گریه می‌کردم. یک روند حرف می‌زد:

- نالوطی! تو هم عاشقی.... کسی ندونه من که می‌دونم....
سرش را در آغوش گرفتم و بوسیدم. گریه می‌کرد.

- من را زمین نزن دهنم بوی سگ می‌ده؟ نه؟! به سگ هم اگر قاعده‌ی یک نوکِ ارزن، غذا بدی، اون دنیا که به‌ات حوری می‌دن. خودِ آقا گفت بالای منبر تو دیدی‌اش؟


سِرْتُ رَغْبَةً بِالْبُكَاءِ إِلَى أَعْمَاقِي، لَمْ أَعْرِفْ السَّبَبَ، رُبَّمَا تَعَاطُفًا مَعَهُ، كَانَ يَبْدُو وَكَأَنَّهُ هَالِكٌ، أَكْثَرُ مِنْ مُذْنِبٍ مَعَ ذَلِكَ لَنْ يَصِلَ دُعَاؤُهُ إِلَى السَّمَاءِ لِمُدَّةِ أَرْبَعِينَ يَوْمًا بِسَبَبِ ارْتِشَافِهِ الْخَمْرَةَ.. كُنْتُ أَبْكِي مِنْ أَجْلِهِ فِيمَا كَانَ يُوَاصِلُ حَدِيثَهُ دُونَ انْقِطَاعٍ.

- أَيُّهَا اللَّعِينُ، أَنْتَ عَاشِقٌ أَيْضًا، إِنْ لَمْ يَعْرِفْ أَحَدٌ بِذَلِكَ، فَأَكِيدُ بِأَنَّنِي أَعْرِفُ هَذَا السِّرَّ.

ضَمَمْتُهُ إِلَى صَدْرِي وَقَبَّلْتُهُ كَانَ يَبْكِي.

- لَا تَسْحَقُنِي. هَلْ تَفُوحُ رَائِحَةُ الْكَلْبِ مِنْ فَمِي؟ أَلَيْسَ كَذَلِكَ؟ فَإِنْ أَنْتَ أَعْطَيْتَ الْكَلْبَ قَلِيلًا مِنْ الطَّعَامِ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا، فَسَيَكُونُ لَكَ ثَوَابٌ كَبِيرٌ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَتُكَافِأُ بُحُورِ الْعَيْنِ هَذَا مَا قَالَهُ خَطِيبُ الْمَسْجِدِ لَكِنْ أَوَدُّ أَنْ أَسْأَلُكَ يَا عَلِيُّ هَلْ رَأَيْتَهَا؟

☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌وهشتم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
خندیدیم. کریم سر حال آمده بود. گفت:
- عشق کردی قاجار را چه طور «خفن» کردم...
- خفن یعنی چی؟
- یک چیزی تو مایه‌های خفه کردن و کفن کردن است... حالا جخ ناجور سردم شده!
- بیا کت من را بگیر خوبی شما؟!
-دمِ عالی گرم! بخاری آورده‌ام اما کم به قاعده‌ی شاش بچه...

ضَحِكْنَا كَانَ كَرِيمٌ فِي غَايَةِ النَّشْوَةِ وَالسُّرُورِ، قَالَ :
- هَلْ فَرِحْتَ حِينَمَا «خَنَكْتُ» قَاجَارٌ.
- مَاذَا تَعْنِي بخَنْكتُ؟
إِنَّهَا مُفْرَدَةٌ مِنْ قَامُوسِي الْخَاصِّ تُوحِي بِفِعْلَيْنِ مُخْتَلِفَيْنِ الْخَنْقَ وَالتَّكْفِينَ، لَكِنِّي أَشْعُرُ حَالِيًّا بِبَرْدٍ شَدِيدٍ.
- هَاكَ خُذْ مِعْطَفِي، هَلْ أَنْتَ عَلَى مَا يُرَامُ؟
- شُكْرًا، لَقَدْ أَحْضَرْتُ مَعِي «مَدْفَأَةً» وَلَكِنَّهَا تَحْوِي كَمِّيَّةً بِمِقْدَارِ بَوْلِ طِفْلٍ...

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

متعجب نگاهش کردم گفتم:
- دست‌کم می‌گذاشتی برویم امام‌زاده صالح ...
- نمی‌شد علی جان! من توی جیبم نجاستی بود
- نجاستی دیگر چیه؟
خندید و گفت «بخاری.» از جیبش یک شیشه بغلی درآورد.مایعی زرد رنگ را داخل استکان ریخت بعد با لیموناد قاتی‌اش کرد استکان را جلو من گرفت و گفت:
- نوش؟! متاعه‌ها! برای این یک شیشه، دو کیلو کشمش اعلای اورمیه خرج کرده پطرس بی‌پدر بخور! ببین چی ساخته، بی‌پدر! کأنه چایی شیرینه!
بلند شدم عصبانی و ناراحت زبانم بند آمده بود. باب جون قبلاً به من هش‌دار داده بود؛ چشم‌های وغ زده و سرخش، چربی زیر پلک‌ها قرمزی گونه‌هایش... اما من قبول نکرده بودم. گفته بودم کریم اهل این حرف‌ها نیست. نگاهش کردم. زبانم بند آمده بود.
-دستت درست قرق و پاتوغ و بقیه به خاطر همین... آبرو را خورده‌ای حیا را قی کرده‌ای...

نَظَرْتُ إِلَيْهِ مُنْدَهِشًا وَقُلْتُ:
- كَانَ مِنْ الْأَفْضَلِ أَنْ نَذْهَبَ لِزِيَارَةِ ضَرِيحِ السَّيِّدِ صَالِحٍ ابْنِ الْإِمَامِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ (عَلَيْهِ السَّلَامُ).

- عَزِيزِي عَلي لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ مُمْكِنًا فَثَمَّةَ شَيْءٌ نَجِسٌ مَعِي، وَهَذَا لَا يَلِيقُ بِمَكَانٍ طَاهِرٍ.

- مَا هُوَ الشَّيْءُ النَّجِسُ الَّذِي تَتَحَدَّثُ عَنْهُ؟

ضَحِكَ وَقَالَ: «الْمَدفَأَةُ»، وَأَخْرَجَ قِنِّينَةً صَغِيرَةً مِنْ جَيْبِ سِرْوَالِهِ كَانَتْ تَحْوِي سَائِلًا أَصْفَرَ اللَّوْنِ سَكِبَ مِقْدَارًا مِنْهُ فِي كَأْسٍ وَمَزَجَهُ مَعَ عَصِيرِ اللَّيْمُونِ، ثُمَّ قَدِمَ لِي الْكَأْسُ وَقَالَ:

- تَفَضَّلُ، لَقَدْ كُلِّفَتْ هَذِهِ الْكَمِّيَّةُ الْقَلِيلَةُ بُطْرُسَ اللَّعِينِ كِيلُو غَرَامَيْنِ مِنْ أَفْضَلِ أَنْوَاعِ زَبِيبِ أرُوميْة، كَأَنَّهَا شَايٌ حُلْوٌ.
نَهَضْتُ مِنْ مَكَانِي غَاضِبًا وَحَزِينًا، شَعَرْتُ أَنَّ لِسَانِي انْعَقَدَ، لَقَدْ سَبَقَ أَنْ حَذَرَنِي جَدِّي قَائِلًا إِنَّ عُيُونَ كَرِيمٍ الْمُتَوَرِّمَةِ الْحَمْرَاءِ وَالدُّهُونِ الْمَوْجُودَةَ تَحْتَ جُفُونِهِ وَخُدودِهِ الْحَمْرَاءُ تَدُلُّ عَلَى أَنَّهُ مُدْمِنٌ عَلَى الْخَمْرَةِ، لَكِنِّي لَمْ أُقْبَلْ ذَلِكَ وَقُلْتُ لَهُ:كَرِيمٌ لَا يَفْعَلُ ذَلِكَ نَظَرْتُ إِلَيْهِ، انْعَقَدَ لِسَانِي.
- أَحْسَنْتَ يَا كَرِيمُ، لِهَذَا السَّبَبِ إِذَنْ كُنْتَ تُصِرُّ أَنْ نَأْتِيَ إِلَى هَذَا الْمَكَانِ، أَنْتَ كَمَنْ ابْتَلَعَ مَاءَ وَجْهِهِ وَتَقَيّأَ حَيَاءَهُ وَكَرَامَتَهُ.

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌وهفتم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
به پاتوغ‌مان توی دربند رسیدیم. کریم از من خواست که بالاتر برویم. گفتم جگرها یخ می‌کنند، اما او می‌خواست جایی برویم که نشناســندمان. آن‌قدر بالا رفتیم که به آخرین قهوه‌خانه رسیدیم. از آن‌جا بالاتر دیگر راه از کنار رودخانه جدا می‌شد و روی کوه می‌رفت طرف شیرپلا. قهوه‌خانه سه تخت داشت. روی یکی از تخت‌ها که دورتر از راه بود نشستیم. کریم بلند شد و دست و صورتش را درحوض وسط قهوه خانه شست. بعد صدایش را کلفت کرد و گفت:
- دو تا تغار ماست و خیار، دو تا لیموناد، دو تا استکان هم بیار. سه تا تخت‌ها هم قرق. کسی این تو نمی‌آد. خودت هم مشدی،می‌ری تو هشتی.

وَصَلْنَا إِلَى مَكَانِنَا الَّذِي نَرْتَادُهُ دَائِمًا فِي مُنْتَجَعِ دِرْبَنْدْ، طَلَبَ كَرِيمٌ أَنْ نُوَاصِلَ سَيْرَنَا إِلَى الْأَعْلَى، قُلْتُ سَوْفَ تَتَجَمَّدُ قُلُوبُ وَأَكْبَادُ الْغَنَمِ الْمَشْوِيَّةُ مِنْ شِدَّةِ الْبَرْدِ.كَانَ يُرِيدُ أَنْ نَذْهَبَ إِلَى أَعْلَى نُقْطَةٍ بِحَيْثُ لَا يَعْرِفُنَا فِيهَا أَحَدٌ.
تَسَلَّقْنَا إِلَى أَعْلَى نُقْطَةٍ مُمْكِنَةٍ حَيْثُ آخَرُ ،مَقْهًى، لَمْ تَعُدْ الطَّرِيقُ تُحَاذِي النهرَ إِنَّمَا كَانَتْ تَنْفَصِلُ عَنْهَا لِتَأْخُذَ جِهَةَ الْجَبَلِ وَتَصِلُ إِلَى مِنْطَقَةِ شِيرپلَا. كَانَ فِي الْمَقْهَى ثَلَاثَةُ أُسِرّةٍ خَشَبِيَّةٍ مَفْرُوشَةٍ بِالسَّجَّادِ جَلَسنا على واحدةٍ بعيدةٍ عنِ الطريقِ.
نَهَضَ كَرِيمٌ مِنْ مَكَانِهِ وَاتّجَهَ نَحْوُ حَوْضِ الْمَاءِ، غَسَلَ يَدَيْهِ وَوَجْهَهُ وَقَالَ بِصَوْتٍ تَعَمِدَ أَنْ يَجْعَلَهُ غَلِيظًا بَعْضَ الشَّيْءِ:
-  أُحْضُر لَنا كَأْسَيْنِ مِنْ اللَّبَنِ الرَّائِبِ مع خيار وَزُجَاجَتَيْنِ مِنْ اللَّيْمُونِ، وَفَنْجَانَيْنِ فَارِغَيْنِ دُونَ تَأْخِيرٍ. لَا تَسْمَحُ لِأَيِّ أَحَدٍ أَنْ يَدْخُلَ الْمَقْهَى وَيَجْلِسَ عَلَى أَيٍّ مِنْ الْأسِرَّةِ، كُلُّهَا لَنَا وَاذْهَبْ أَنْتِ خَارِجَ الْمَقْهَى.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
صاحب قهوه‌خانه سرش را تکان داد و به سرعت آن‌چه را کریم می‌خواست آماده کرد بعد هم در قهوه‌خانه را تا نیمه بست. دوید و در آتش گردان زغال انداخت که کریم گفت:
- مشدی، این جا دودی نداریم!
مرد سرش را تکان داد و خودش را به کاری دیگر مشغول کرد. من متعجب کریم را نگاه می‌کردم با یقه‌ی باز و شلوار سفید و آن جیب برآمده و ریش‌های نصفه نیمه‌اش که مثل چکمه بودند و آن سبیل چخماقی. به او گفتم:
- نرفتن به پاتوغ ، قرق، این همه ماست و خیار! خوبی شما؟
من را نگاه کرد و گفت:
- آدم باید دست به جیب، باشه خاصه وقتی دستش توی جیبِ بابرکتِ حاج فتاحه!

هَزّصَاحِبُ الْمَقْهَى رَأْسَهُ مُبْدِيًا الطَّاعَةَ وَأَحْضَرَ لَنَا بِسُرْعَةِ مَا طَلَبَهُ كَرِيمٌ مِنْهُ.ثُمَّ سَدَّ بَابَ الْمَقْهى حَتَّى النِّصْفِ. رَكَضَ نَحْوَ الْمِجْمَرَةِ وَأَلْقَى قَطْعًا مِنْ الْفَحْمِ فِيهَا.
قَالَ کریم:
- أَيُّهَا السَّيِّدُ لَيْسَ فِينَا مُدْمِنٌ عَلَى الْمُخَدِّرَاتِ.
هَزَّ صَاحِبُ الْمَقْهَى رَأْسَهُ وَانْشَغَلَ بِعَمَلٍ آخَرَ أَثَارَ سُلُوكَ كَرِيمٍ اسْتِغْرَابِيٍّ خُصُوصًا بِمَظْهَرِهِ وَهُوَ يَرْتَدِي قَمِيصًا فَتْحَ أَزْرَارِهِ الْعُلْيَا، وَسِرْوَالًا أَبْيَضَ وَجَيْبَهُ الْمَنْفُوخُ وَبِشَعْرِ لِحْيَتِهِ الْقَصِيرِ وَشَارِبِهِ الْكَثِيفِ، قُلْتُ لَهُ:
- لَمْ تَذْهَبْ لِلْمَقْهَى الَّتِي اعْتَدْنَا الذَّهَابَ إِلَيْهَا، أَغْلَقَتْ الْمَقْهَى بِوَجْهِ الْآخَرِينَ، هَذَا الْمِقْدَارَ الْكَثِيرُ مِنْ اللَّبَنِ الرَّائِبِ وَالْخِيَارِ. هَلْ أَنْتَ عَلَى خَيْرٍ؟

نظَرَ إليَّ و قَالَ: عَلَى الْمَرْءِ أَنْ يَكُونَ سَخِيًا، خُصُوصًا حِينَمَا تَكُونُ نَفَقَاتُهُ عَلَى حِسَابِ الْحَاجِّ فَتَّاحَ.


🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌وپنجم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

مرد بلند شد. آمد طرف زن نقاش. زن نقاش خندید و گفت: «هر چی رنگ مشکی دارم باید بگذارم برای ابروهات!»
مرد خندید و گفت: «انتقام مدادرنگی‌های قهوه‌ای بچه‌های پایه اول دبستان دخترانه ایران که مجبور بودند آبشار بکشند..»بعد هم بلند شد و رفت گذرِ خدا برای اعتراف به کشیش! (رجوع کنید به سه‌ی او)... چه می‌گفتم؟!
بدون این که در آینه نگاهی کنیم به سمت تجریش رفتیم.کریم نگاهی به من کرد و گفت:
- تو چرا رگ گردنی شدی؟ ،ناسلامتی آبجی ماست.... به شما چه دخلی داره؟
خندیدم و گفتم:
- از رفاقته!
- چشمم روشن رفاقت با کی؟
دو تایی خندیدیم. تجریش، ماشین را دور میدان پارک کردیم. سه دست جگر و دل و قلوه را انتخاب کردیم. ولی جگرکی برای‌مان سیخ کرد سیخ‌ها را روی منقل گذاشت و باد زد. بیست، سی سیخ شده بود.بعد توی نان سنگک کشیدشان کریم نان‌ها را گرفت. ناخنکی زد. پرسیدم:
-خوشمزه است؟
خندید و گفت:
- مزه‌اس!

وقَفَ الرجلُ، و اتّجَهَ نحوّ الرسّامة.ضَحِكَتْ الرَّسَّامَة وقالت لِلرَّجُلِ: «يَجِبُ عَلَيَّ أَنْ أستخدِمُ جَمِيعَ مَا لَدَيَّ مِنَ اللَّوْنِ الْأَسْوَدِ فَوْقَ حَاجِبَيْكَ»، ضَحِكَ الرَّجُلُ وَقَالَ: «تُرِيدِينَ بِذَلِكَ الِانْتِقَامَ مِنْ طَالِبَاتِ الصَّفِّ الْأَوَّلِ فِي الْمَرْحَلَةِ الابْتِدَائِيَّةِ فِي مَدْرَسَةِ إِيرَانَ لِلْبَنَاتِ اللَّوَاتِي اضطررن لِإسْتِعْمَالِ اللَّوْنِ الْبُنِيِّ كَيْ يَرْسُمْنَ شَلَّالَ الشَّعْرِ الْبُنِيِّ». ثُمَّ نَهَضَ الرَّجُلُ مَتِّجِهًا نَحْوَ «مَحَلَّةِ اللَّهِ» مِنْ أَجْلِ الِاعْتِرَافِ عِنْدَ الْقِسِّ (رَاجِعْ ثَلَاثِيَّتَهُ لِلْاطِّلَاعِ عَلَى مَزِيدٍ مِنَ التَّفَاصِيلِ).
يَا إِلهِي مَاذَا كُنْتَ أَقُولُ؟
دُونَ أَنْ نَنظُرُ فِي مِرْآةِ السَّيَّارَةِ، اتَّجَهْنَا نَحْوَ تَجْرِيشَ. نَظَرَ إِلَيَّ كَرِيمٌ وَقَالَ:
- مَا الَّذِي أَثَارَ غَضَبَكَ، إِنَّهَا أُخْتِي، فَمَا عَلَاقَتُكَ بِالْمَوْضُوعِ؟
ضَحِكْتُ وَقُلْتُ:
- مِنْ بَابِ الصَّدَاقَةِ!
- قَرَتْ عَيْنِيَّ، الصَّدَاقَةُ مَعَ مَنْ؟
ضَحِكْنَا سَوِيًّا، أَوْقَفْنا السَّيَّارَةَ فِي سَاحَةِ تَجْرِيشَ، انْتَخَبْنَا ثلاثةَقِطَعٍ مِنْ قُلُوبٍ وَأَكْبَادٍ وَكُلِّي الْغَنَمِ، قَطَّعَهَا صَاحِبُ الدُّكَّةِ السَّيِّدُ وَلِيُّ بَائِعُ الْأَكْبَادِ وَسَيَّخَهَا، ثُمَّ وَضَعَ الْأَسْيَاخَ عَلَى مَنْقَلَةِ الْفَحْمِ وَهبّت النار، بعد أن تحولّت إلى عشرين، ثلاثين سيخاً، ثٌمّ وَضَعَها في خُبز السنكك.
اقْتَطَعَ كَرِيمُ قِطْعَةً صَغِيرَةً مِنْ الْخُبْزِ الدَّسِمِ وَتذوّقه، سَأَلْتُهُ:
- إِنَّهَا لَذِيذَةٌ، أَلَيْسَ كَذَلِكَ؟"
ضحك و قال:
- لذيذةٌ للغاية

🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌وسوم
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

قاجار را آن‌قدر زد که خونِ سر و صورتش تمام رکابی‌اش را سرخ کرد. بالا آورد و روی زمین افتاد. دو تایی هیکل گنده‌اش را بغل کردیم و داخل جیپ انداختیم قاجار به کریم نگاهی کرد. مستی از سرش پریده بود بی‌حال گفت:
- گذر پوست، نه! گذر قُلی، شمسی این‌ها دباغ‌خانه....
زن یک دستمال درآورد و خون را از روی صورت قاجار پاک کرد. قاجار ساکت شده بود مهوش به ما گفت:
- حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ نباید این قدر کتکش می‌زدین. من بدبخت با چی برگردم؟!
کریم گفت:
- حکماً می‌خواهی ما برگردانیمت؟! نه؟! (داد کشید) سگ‌مست را شیرمال کرده‌ای و ده تومان گرفتی دهن‌گاله! جلو هر خری را بگیری، بلندت می‌کنه.
با کریم توی شورلت نشستیم و رفتیم. حقش بود در هوشیاری هیچ وقت جرأت نکرده بود چیزی به کریم بگوید، اما من شستم خبردار شده بود. از سال‌ها پیش حدس زده بودم. شاید برای همین بود که نمی‌رفتم سراغ مَه‌تاب.

ثُمَّ انهالَ كَريمُ عَلى قاجارَ بِالضَّربِ ضَربةً بِحَيثُ تَلَطَّخَتْ فانيلتُهُ بِدَمِ رَأسِهِ وَوَجهِهِ، تَقيأَ قاجارُ وَسَقَطَ عَلى الأَرضِ. رَفَعناهُ أنا وَكَريمُ مِن كَتِفَيهِ وَأدخَلناهُ في سَيَّارَةِ الجيبِ، نَظَرَ قاجارُ إلى كَريمَ وَقَدْ زالَتْ آثارُ السُّكْرِ مِن رَأسِهِ وَقالَ:
- سَوْفَ نَلْتَقِي، سَوْفَ نَلْتَقِي في مَحَلَّةِ مَعَشوقَتِكَ شَمْسِي. سَأَسْلُخُ جِلْدَكَ.
أخْرَجَتْ المَرْأَةُ مِنديلاً مِنْ حَقيبَتِها وَراحَتْ تَمْسَحُ الدَّمَ مِن وَجهِ قاجارَ الَّذِي لَزِمَ الصَّمْتَ. قالَتْ مَهوش:
- يا لِلْمُصيبَةِ، ماذا أَسْتَطِيعُ أَنْ أَفْعَلَ الآنَ ما كانَ عَلَيْكُما أَنْ تَضْرِباهُ بِهَذِهِ القَسْوَةِ، كَيْفَ سَأَعُودُ بِهَذِهِ الحالِ؟ يا لَحَظِّي البائِسِ.

قالَ كَريمُ: هَلْ تَتَوَقَّعِينَ أَنْ نُعيدَكِ إِلى البَيْتِ؟ كَلّا،(صَرَخَ) لَقَدْ خَدَعْتِ هَذا الكَلْبَ المَخْمورَ وَحَصَلْتِ عَلى مَبْلَغٍ مِنَ الْمالِ، كُلُّ حِمارٍ يَصادِفُكِ فِي الطَّرِيقِ يَصْطَحِبُكِ مَعَهُ.
جَلسْنا مَعَ كَريمَ في داخِلِ السَّيَّارَةِ، وَذَهَبْنا.كانَ قاجارُ يَسْتَحِقُّ هَذا الضَّرْبَ الْمُبَرَّحَ، لَمْ يَكُنْ يَجْرُؤُ أَنْ يَنْطِقَ بِكَلامٍ يُجْرِحُ مَشاعِرَ كَريمَ حينَما يَكونُ بِكامِلِ وَعيِهِ، لَكِنَّ الثُّمالَةَ شَجَّعَتْهُ عَلى أَنْ يَتَجَرَّأَ بِتَحَدِّي كَريمَ فِي مَشاعِرِهِ مَعَ ذَلِكَ كانَ يَخامَرُني الشُّعورُ أَنَّ قاجارَ مُعْجِبٌ بِمَهْتابِ وَلِهَذا السَّبَبِ لَمْ أَكُنْ أَتَقَصَّدُ الذَّهَابَ لِرُؤيَتِها.

☘☘☘☘☘☘☘
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیست‌ویکم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

دست کریم را بوسید! بعد گفت:
-شازده بابای دیوانه‌ام، اون هفته نه... اون یکی هفته عمرش را داد به شما! هم به شما هم به علی آقا... بعد من این جیپ را خریدم... خیلی شیره؟ نه؟!( به شورلت علی اشاره کرد) دیدی من ماشین خریدم، علی! البته شورلت از جیپ گرانتره... اما من این را گرانتر تر تر خریدم. خیلی پول دادم بالاش. قجریم دیگر! آقا قوام هم که آمدن، ما توپ شدیم... ماشین را خیلی، از خیلی هم بیشتر پول دادم برایش. سقف هم داره. اما الآن نه... برای زمستان که سرده. من الآن گرمم. داغ داغ. تا هفت بابا صبر کردم‌ها. بعد اون را گرفتم. به ده تومان خیلی زیاده‌ها! نه؟!

رَأَيْتُهُ يُقَبِّلُ يَدَ كَرِيم، وَقَالَ قَاجَار:
- يَا صَدِيقِي، لَقَدْ مَاتَ أَبِي الْمَجْنُونُ فِي الْأُسْبُوعِ الْمَاضِي، لَا، إِنَّمَا فِي الْأُسْبُوعِ الَّذِي سَبَقَهُ. أَعْطَاكُمْ عُمْرَهُ، وَأَعْطَى السَّيِّدُ عَلِيُّ عُمْرَهُ... ثُمَّ اشْتَرَيْتُ سَيَّارَةَ الْجِيبِ هَذِهِ، إِنَّهَا كَالْأَسَدِ، أَلَيْسَ كَذَلِكَ؟ أَشَارَ قَاجَارُ إِلَى سَيَّارَتِهِ وَأَضَافَ: أَلَمْ تَرَ؟ أَنَا أَيْضًا اشْتَرَيْتُ سَيَّارَةَ يَا عَلِيُّ، أَعْلَمُ أَنَّ سَيَّارَتَكَ الشِّيفْرُوْلِيِّهِ أَغْلَى مِنْ سَيَّارَتِي، مَعَ ذَلِكَ اشْتَرَيْتُ سَيَّارَتِي بِثَمَنِ غَالٍ كَثِيْرًا. لَقَدْ دَفَعْتُ مَبْلَغًا كَبِيْرًا مِنْ أَجْلِ شِرَائِهَا. فَأَنَا قَاجَارِيٌّ عَلَى كُلِّ حَالٍ، وَمُنْذُ أَنْ جَاءَ السَّيِّدُ قَوَامُ إِلَى الْحُكْمِ، تَحَسَّنَتْ ظُرُوفُنَا. دَفَعْتُ مَبْلَغًا باهِظًا جِدًّا لَهَا. لَهَا سَقْفٌ أَيْضًا. لَا أَسْتَخْدِمُهَا الآن، فِي الشِّتَاءِ حِينَمَا يَبْرُدُ الْهَوَاءُ، أَنَا دَافِئٌ الْآنَ. حَارٌّ جِدًّا. انْتَظَرْتُ إِلَى الْيَوْمِ السَّابِعِ مِنْ وَفَاةِ وَالِدِي وَاشْتَرَيْتُ هَذِهِ السَّيَّارَةَ بِعَشْرَةِ تُوْمَانَاتٍ، إِنَّهُ مُبْلَغٌ كَبِيْرٌ، أَلَيْسَ كَذَلِكَ؟

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

به صندلی جلو ماشین اشاره کرد. روی صندلی جلو ماشین یک زن نشسته بود. دکولته پوشیده بود. و سر شانه‌هایش معلوم بود. با این قیافه نمی‌توانست ده قدم توی شهر راه برود. ما را که دید، خندید و سرش را تکانی داد که موهایش درست بایستند. لب‌هایش را قرمز کرده بود و به صورتش سرخاب غلیظی مالیده بود دوباره به ما خندید. کریم یقه‌ی قاجار را گرفت و گفت:
-فیله! این دهن گاله که پاتوغش استانبوله. اینجا چه کار می‌کنه؟
قاجار یک دفعه به خود آمد:
- نه! نه به خدا! این که مهوش دهن گاله نیست. این خواهر منه!
من و کریم پقی زدیم زیر خنده از داخل جیپ، زن هم با صدای مردانه‌ای خندید. قاجار از خنده‌ی ما خنده اش گرفت مست بود دیگر.

ثُمَّ أَشَارَ إِلَى الْمَقْعَدِ الْأَمَامِيِ. عَلَى الْمَقْعَدِ الْأَمَامِيِ مِنْ سَيَّارَةِ قَاجَارِ كَانَتْ تَجُلُّسُ امْرَأَةٌ تَرْتَدِي فُسْتَانًا مُثِيرًا، وَشَعرُهَا يُرَفرِفُ عَلَى كَتِفَيْهَا، كَانَ مَظْهَرُهَا مُفْتَضَحًا لِلْغَايَةِ بِحَيْثُ يَصعَبُ عَلَيْهَا أَنْ تَسِيْرَ عَشَرَ خُطُوَاتٍ بِهَذَا الْمَنْظَرِ فِي الْمَدِينَةِ. حِينَمَا رَأَتْنَا، ضَحِكَتْ وَحَرَّكَتْ رَأْسَهَا لِتَرتّبَ شَعْرَهَا. كَانَتْ قَدْ طَلَتْ شَفَتَيْهَا بِأَحْمَرِ الشِّفَاهِ، وَاِسْتَعْمَلَتْ مَكِيَاجًا غَلِيظًا عَلَى وَجْهِهَا. ضَحِكَتْ مَرَّةً أُخْرَى لَنَا. أَمْسَكَ كَرِيمُ قَاجَارَ مِنْ يَاقَتِهِ وَقَالَ لَهُ:
- أَيُّهَا الْفِيلُ هَذِهِ الدُمِيَةُ الْقَبِيحَةِ الْمُنْظَرِ مَكَانُهَا فِي شَارِعِ اسْطَنْبُولَ، مَرْكَزِ الْبَارَاتِ، مَاذَا تَعْمَلُ هُنَا؟

انْتَبَهَ قَاجَارُ لِلْحَظَةٍ إِلَى نَفْسِهِ وَقَالَ:
- كَلَّا، أَقْسَمُ بِاللَّهِ أَنَّهَا أُخْتِي إِنَّهَا لَيْسَتِ السَّيِّدَةَ مهوّشِ مِنْ بَائِعَاتِ الْهَوَى، إِنَّهَا أُخْتِي.
انْفَجَرْنَا أَنَا وَكَرِيمُ مِنَ الضَّحْكِ مِنْ دَاخِلِ سَيَّارَةِ الْجِيبِ، ضَحِكَتِ الْمَرْأَةُ ضَحْكَةً شَبِيهَةً بِضَحِكَةِ الرِّجَالِ، قَاجَارُ ضَحِكَ مِنْ ضَحِكنَا. فَقَدْ كَانَ ثَملاً.

🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…
Подписаться на канал