10922
کانال فلسفه وهنر مارزوک
4
دین در فرایند تکامل تابع همان موالفه هایی است که دیگر پدیده های اجتماعی از آن تبعیت می کنند ،
تکامل تدریجی کمی و جهش کیفی شیوه های تولید ، نهاد ها و تاسیسات اجتماعی ، بلوغ و پیچیدگی شبکه شناختی در طول تاریخ گام به گام از تعینی عبور کرده و به باز سازی تعینی جدید پرداخته اند ،
پدیده دین هم از آنجا که محصولی بشری و زاده زیست خاصی از زندگی اجتماعی است در بدوی ترین حالت خود تابع ذهن و شیوه مادی بدوی ترین نوع زندگی اجتماعی است ،
بر خلاف تصور رایج که ظهور هر دینی را قطعه جدا بافته و نو ظهور تلقی می کنند این همان دین ساده و محصول ادراک حسی است که با تکامل شیوه تولید ، ساختار تأسیسات اجتماعی و پیچیده شدن دستگاه شناختی بشر خود را برای شرایط جدید باز تولید می کند ، هر دینی از دل تعارضات دین قبلی و بر روی شانه های دین قبلی تعین خود را ترک و در تعین پیچیده تر و بسط یافته تر متعین می شود ،
بنابراین دین هر دوره ای مطابق با شیوه های زندگی مادی و تاسیسات اجتماعی آن دوره است باز نمای تصورات ، آرزو ها و امکان های جدید ،
مفهوم خدا به عنوان هسته مرکزی دین هم از این قاعده پیروی می کند از بدوی ترین تعین خود که باز تولید ذهن در دوره ادراک حسی است سفر خود را آغاز می کند و تا در توحیدی ترین حالتش به عنوان امری متعال و محض پیش می رود ،
پیش روی امر متعال تابع و مشروط به تعینات مادی و معنوی کلیت زندگی است ، یک خداست که در شیوه های متفاوت زندگی اجتماعی متفاوت باز نمایی می شود،
از یک سو حس و حال فردی را به افق های خود می گشاید و این امکان را فراهم می کند تا ذهن در سطح زندگی مادی فسیل نشود و از سوی دیگر در نهاد دیانت در مناسک و مراسم ، در تاسیسات باید و نباید خود آبژکتیو و فسیل می شود، در ساحت فردی ماهیتی سوبژکتیو بخود می گیرد و به فراروی دامن می زند و گاهی آرامش بخش خوابی عمیق می شود،اما در ساحت اجتماعی در هیئت معبد و کهانت ، در قانون گذاری و شریعت آبژکتیو و بیرونی می شود،
بسته به این دارد در چه مناسباتی باز تولید شود ، در مناسبات فلاکت و فقر مقصد دست های دراز شده است ، در مناسبات اشرافیت اصل ثبات شرافت بقا وضع موجود ،
مفهومی واحد است که در ذهن های متفاوت در شرایط متفاوت و در برهه های متفاوت صورت متفاوت بخود می گیرد اما در هر ذهنی و در هر شرایطی و در هر برهه ای بسان همان ذهن همان شرایط و همان برهه است
Azizi
/channel/marzockacademy
یکی از نکات مهم حکمت زندگی عبارت از این است که توجه خود رابه طور متناسب به حال و آینده معطوف داریم، تا یکی از این دو موجب ضایع شدن دیگری نشود.
بسیاری از آدمیان زیاده از حد در حال زندگی میکنند که این ها سبکسرانند و دیگران بیش از اندازه، در آینده، که اینها افرادی بزدل و محتاط اند. به ندرت کسی راه اعتدال پیش میگیرد. کسانی که با کوشش و امید فقط در آینده زندگی میکنند، همواره روبروی خود را میبینند و با ناشکیبایی به سوی آینده می شتابند که به زعم آنان سعادت حقیقی را به ارمغان خواهد آورد، اما در این میان با بی توجهی از کنار زمان حال میگذرند و از آن لذتی نمی چشند. این افراد به رغم داشتن چهره ای که عاقلانه تر از سن شان به نظر می رسد، به آن خران ایتالیایی شباهت دارند که در جلوی سرشان، دستهای کاه را به چوبی آویخته اند، و این خران به امید رسیدن به کاه تندتر میدوند.
چنین کسانی به همه هستی خود خیانت می ورزند، زیرا تا دم مرگ پیوسته به طور موقت زندگی میکنند. به جای آنکه مدام دلمشغول نقشه ها و نگرانی های آینده باشیم یا خود را به دست حسرت زمان از دست رفته بسپاریم، هرگز نباید فراموش کنیم که فقط زمان حال است که واقعی و حتمی است. برعکس آینده تقریبا همیشه جز آن است که تصور میکنیم، حتی گذشته هم طور دیگری بوده است و در واقع به طور کلی هر دو از آنچه به نظر می رسد، اهمیت کمتری دارند. زیرا فاصله که موجب میشود اشیاء در چشم کوچک تر جلوه کنند، در تصور آدمی وقایع را بزرگ تر جلوه میدهد.
فقط زمان حال حقیقت و واقعیت دارد. زمان حال، آن چیزی است که به طور واقعی محقق شده است و زندگی ما در آن جای دارد. بنابراین، بهتر است که پیوسته با شادمانی، قدر آن را بدانیم و در نتیجه، از هر دمی که قابل تحمل و فارغ از زشتی یا رنج است، آگاهانه لذت ببریم، یعنی دم را با یاد آرزوهای از دست رفته در گذشته با نگرانی ها درباره آینده با ترشرویی تیره و تار نکنیم، زیرا از خود راندنِ لحظههای نیک حال برای ناراحتیهای گذشته یا نگرانیهای مربوط به آینده ابلهانه است.
آرتور_شوپنهاور
درباب_حکمت_زندگی
/channel/marzockacademy
با درود
نیم نگاهی به دین
معمولا برخی برای چیستی دین به روانشناسی مراجعه میکنند و بر«حسّ» فرد متمرکز میشوند ویا ان را از عینک اگزیستانسیالیسی میبینند مبنی براینکه
دین پدیده ای«وجودی» برای هر فرد است
در حالیکه از این طرق نمیتوان بشناخت دین نائل امد
و رهیافتی مبنی بر«چه بایدکرد» را نتیجه گرفت
چرا که دین پدیده ای«اجتماعی» است و رهیافت جمعی طلب میکند
مارکس میگفت دین«روح» جامعه بیروح است و ما با این محوریت تلاش میکنیم که
با توضیحاتی به محتواء ان حکم ..وضوح بیشتری ببخشیم که میتواند در بحثی را بگشاید تا
بر احساسات خود مبنی بر تجربه تلخ رژیم اسلامی غلبه کرده و رئالیته دین را
منطقی تر واکاوی کنیم اگر دین روح جامعه بیروح است بنابراین روحی در تضاد
به وضع موجود است بنابراین دین در استانه دری ایستاده که میخواهد جوابی به بیروحی جامعه داشته باشد درواقع کارکرد دین واکنش به شرایط ستمگرانه است
که انسجام جمعی از ضرورت های ان خواهد بود
بنابراین دین نوعی از«شعور اجتماعی» است که رابطه انسان
را با واقعیت اجتماعی.. رنج و هماهنگی با دیگران را تنظیم میکند
این بدان معناست که دین هویتی «تاریخی-اجتماعی» دارد و از مناسبات واقعی زندگی انسان
پدید میآید پس دین را نمیتوان صرفاً امری فقهی .حقوقی یا الهیاتی دانست
نتیجه:
دین فرمی از شعور اجتماعی است
ستون فقرات دین هومانیسم است اخلاق است
همنوع دوستی و هارمونی اجتماعی است
دین ربطی به فقه و تئولوژی و غیره ندارد
دین نه بهعنوان مجموعهای از عقاید انتزاعی (فقه -الهیات) بلکه
بهعنوان پدیدهای اجتماعی دیالکتیکی از«اه-افیون» است
افیون است زیرا برای ایجاد همبستگی اجتماعی و تسکین رنجهای مادی و توجیه نابرابریها
شکل میگیرد «اه» است زیرا علیه جامعه بیروح میخواهد مبارزه کند
فقه و الهیات صرفاً ابزارهای ثانویه برای تثبیت این کارکرد اصلی هستند.
بنابراین ما با دو دیالکتیک دیگر هم سروکار داریم
دیالکتیک دین- الهیات
دیالکتیک دین - فقه
که در این دو دیالکتیک «دین نقش اول..تعیین کننده» و فقه و الهیات نقش ثانوی دارند
اگر تا بامروز دین توانسته دوام بیاورد ریشه در نقش اولیه(تعیین کننده) ان دارد
الهیات بر موضوعاتی مثل عالم غیب و نصوص مقدس استوار است
که توجه انسان را از ریشههای مادی مشکلات اجتماعی منحرف میکند
فقه بهعنوان نظام حقوقی دینی ابزاری برای مشروعیتبخشی به نظم موجود است
نه بیانکننده ذات دین.
ما تاریخا میبینیم که«الهیات»همواره در خدمت توجیه نظام حاکم بازتعریف میشود
به احکام«فقه» که میرسیم میبینیم که احکام دینی در جامعه فئودالی با احکام فقه در جامعه سرمایه داری متفاوت و متغیر است
بنابراین فقه و الهیات ساختههای تاریخیِ متغیر دارند
که صورتهای تحریفشده از دین هستند
که توسط« طبقات حاکم» برای مصادره این جوهر دین یعنی جوهری که کارکرد اجتماعی اخلاق محور دارد ایجاد شدهاند اما علیرغم این مصادره آنچه دین را زنده نگه میدارد
اخلاق انسانیِ نهفته در آن است نه دستگاههای نظریای که حول آن ساخته شدهاند
چه بسا ممکن است بدون وجود نظام فقهی یا تئولوژیکال دین در جامعه ای توسعه یابد
بنابراین دین را نه لزوماً «معنوی» بلکه انرا بعنوان«پدیده اجتماعی» در نظر داشت و بررسی کرد فقه و تئولوژی تنها «صورتهای نهادینه» دین هستند که توسط طبقات حاکم
یا نخبگان دینی برای کنترل جامعه و توجیه ساختارهای موجود ایجاد شدهاند
این ابزارها (فقه و تئولوژی) به دین شکل میدهند
اما خود دین را به طور کامل تعریف نمیکنند.
بنابراین ما با دیالکتیک دیگری سروکار داریم:دیالکتیک ابزار - اماج
اگر دین پدیده اجتماعی است از انجا که افراد در اجتماع یکدست نیستند
یعنی «جایگاه» و «پایگاه »طبقاتی متفاوت و متضادی دارند در نتیجه
بتناسب موقعیت طبقاتی افراد تعبیر و تفسیر میشود
انعکاس دین بر ذهن یک کوخ نشین با انعکاس ان بر یک کاخ نشین یکسان نیست
مثلا در میان اصناف و بازاریان تمرکز بر امام رضا و امام حسین بیشتر است
چرا که ان دو جزوی از طبقه ثروتمندان و عضو طبقه حاکمه بودند و
هم طبقه ای محسوب میشوند اما در محله و بخشهای فقیر جامعه حضرت علی برجسته میشود چرا که از کاخ و کوخی سخن رفته است بقول معروف حق بیوه و یتیم را از ظالمان
میگرفته است نتیجه اینکه دین بمثابه نوعی از شعور میتواند از منظر رنج کشیدگان
پرچمی به مبارزه باشد و یا از طرف گنج کشیدگان در دایره عبادت و تقوا زندانی شود
بنابراین شعور دینی همنوع دوستی و هارمونی اجتماعی اما«نهاد دین» بمثابه ساختاری از
قدرت است که برفقه و الهیات استوار است که ابزاری برای سلطه اند
نوشته بسیار جالبی است
اگر اجازه بدهید
در ادامهٔ این گفتار
این تفاوتِ را در بافت تمدنی و روانشناسی جمعی ملتها جستوجو کرد.
شرق، چه در ایران و هند و چه در چین، زیستِ خود را در دلِ امپراتوریهای بزرگ، قدرتهای متمرکز و سنتهای قدسی تجربه کرد؛ جایی که نظم مهمتر از پرسش، و حفظ سنت ضروریتر از بازجویی از آن بود.
در چنین فضایی، حقیقت نه امری قابل مناقشه، بلکه امری از پیش «ابلاغشده» بود.
اسطوره و دین، چون از آسمان فرود آمده تلقّی شدند، در نتیجه زبانِ دین هم قداست یافت و به نصی که تنها باید تکرار شود بدل شد، نه مفهومی که باید فهمیده و بازخوانی شود.
اما یونان، در نقطهی مقابل، نه امپراتوری یکپارچه که مجموعهای از شهرـدولتهای مستقل بود؛ جایی که هیچ قدرت مقدسی توان انحصار حقیقت را نداشت.
یونانیان با خدایانی روبهرو بودند که شبیه خود انسان رفتار میکردند، خطا میکردند، رشک میبردند و داوریشان قابل پرسش بود.
همین «انسانوارگی اسطوره» راه را برای نقد اسطوره و سپس تبدیل آن به لوگوس باز کرد.
وقتی خدایان خطاپذیر باشند، ذهن بهجای تسلیم، به جدل و پرسش خو میکند. این نقطه، جایی است که لوگوس بهجای آنکه وردی مقدس شود، تبدیل به «اصل فهمیدن» و «قانون نهفته در جهان» شد.
نتیجه آن بود که اسطوره در یونان، محل عبور شد نه توقف.
ghassem
/channel/marzockacademy
عینیت و ذهنیت در ادعاهای دینی
«روش علمی تنها ابزار معتبر برای شناسایی درستِ حقایق است.»
از این گزاره آغاز میکنم، زیرا هر گفتوگو دربارهی عینیت یا ذهنیت دین، ناگزیر به پرسش از اعتبار روش شناخت میرسد.
واقعیت، مستقل از ذهن ما وجود دارد و یکتاست؛ اما آنچه ما از آن میفهمیم، حقیقت است —
به عبارتی حقیقت یعنی روایت ذهنی و فرهنگی ما از واقعیت.
هیچ روایتی نمیتواند کاملاً منطبق با واقعیت باشد؛ ازاینرو حقیقت مطلق وجود ندارد، بلکه مجموعهای از حقایق داریم که برخی به واقعیت نزدیکترند و برخی دورتر.
در میان همهی ابزارهای شناخت، تنها روش علمی است که میکوشد این فاصله را بهصورت نظاممند کاهش دهد. علم با تکیه بر آزمونپذیری، مشاهده، و تصحیح مداوم خطاها، روایت ما از جهان را به واقعیت نزدیکتر میکند.
بر این اساس، ادعاهای دینی را نیز باید در همین چارچوب دید: آنها بیانهایی سوبژکتیو از تجربهی انسان در برابر جهاناند — روایتهایی که میتوانند واجد معنا، الهام یا حتی ارزش اخلاقی باشند، اما تا زمانی که آزمونپذیر و همساز با شواهد نباشند، نمیتوانند مدعی عینیت باشند.
دین، در این معنا، تجربهای زیستی و روانی از مواجهه با واقعیت است، نه توصیف علمیِ آن.
پس شاید بتوان گفت:
> تجربه دینی صادقانه است، اما لزوماً صادق نیست.
و تنها علم است که میکوشد این دو را به هم نزدیک کند.
متحیر ایرانی
/channel/marzockacademy
ولی از آنجایی که خدا کامل مطلق است پس نه می تواند نیاز داشته باشد و نه هوس کند
بنابراین خدا و طبیعت یکی هستند و هرآن چیزی که در طبیعت مشاهده می کنیم تجلی ای از خدا هستند
و این عوامل باعث شدند که باروخ اسپینوزا از جامعه ی یهودیت طرد شود و او مجبور شد که ترتیبی دهد تا کتاب هایش بعد از مرگش منتشر بشوند
عقاید آنسلم قدیس و توماس آکوئیناس خیلی جنجال برانگیز نبودند و مثل باروخ اسپینوزا در تاریخ الهیات طبیعی زلزله آفرین نبودند
آنسلم قدیس و توماس آکوئیناس برخلاف ترتلیانوس خیلی در آموزههای کتاب مقدس زوم نکردند و با استناد به عقل خودشان منتهی با عدم،فرض امکان عدم وجود خدا،شروع به اثبات خدا و آموزه های عمومی ادیان کردند.
واقع گرایی الهیاتی: واقع گرایی الهیاتی عبارت است از نگریستن به دین از دریچه ی رئالیستی و منطقی نه از دریچه ی ایده آلیستی و آرزو اندیشی.
بعبارت دیگر واقع گرایی الهیاتی عبارت است از آنچه که بصورت آبژکتیو هست نه آنچه که بصورت سوبژکتیو آرزویش را داریم یا منفعت مان ایجاب می کندکه باشد.
یک الهی دان یا فیلسوف دین رئالیستی و واقع گرا هیچ وقت نمی گوید که ای کاش خدایی در عالم واقعیت وجود داشت؛ای کاش رسیدن به امر قدسی واقعیت بود؛ای کاش می توانستم با ایمان آوردن به آرامش قلبی برسم؛بلکه در مقابل،آنچه که هست را مطالعه می کند و با صرف نظر از آرزو اندیشی خودش،واقعیت های دینی را می پذیرد و آنها را در جامعه آشکار می سازد و با تیغ برنده ی انتقاد،آن واقعیت های دینی را نقد می کند.
تجربه به مثابه شهادت بر آبژکتیو: اثبات آبژکتیو بودن یا سوبژکتیو بودن تجارب احساس دینی بسیار سخت است
بعضی از مواقع فردی که تجربه ای از یک احساس دینی دارد آن تجربه ی احساس دینی غیرقابل توضیح برای افراد است چون تجربه ی احساس دینی یک اصل فردی است
مثلاً شخصی که معجزه ای را دیده است نمی تواند بصورت مطلق با تعریف آن به دیگران،دیگران را قانع به آن چیزی را که مشاهده کرده است بکند
دیگران دو نظریه ی سیاه و سپید نسبت به آن می دهند: ناباوران بدون هیچ گونه اندیشه و سنجش بلافاصله به او می گویند که تو یا توهم زده ای یا دیوانه شده ای و باورمندان هم بلافاصله بدون هیچ گونه تعلق و اندیشه آن را به عنوان یک واقعیت دینی و یک پدیده ی دینی خواهند پذیرفت
az09
/channel/marzockacademy
2
مرحله سوبژکتیو دین ،
زرتشت به عنوان دوستدار راستی و درستی ( اشه) در جامعه ای که دروج و دروغ رواج دارد و برای زندگی بدیهی انگاری شده حالات خود را تبدیل به گفتمان می سازد ،
این مرحله سوبژکتیو دین است گفتمانی بین الاذهانی ، هر دیدنی در آغاز سوبژکتیو است و با سوژه طرف است تا در بین الاذهانی شدن ایده پیامبر مردم نه به عنوان پیروان بلکه به عنوان سوژه های آزاد خدای خود را انتخاب کنند ،
در اسلام هم همین قاعده حکم فرماست محمد وقتی از غار حرا یا از من محض سوژگی خود بیرون می آید با مردم از ازدواج و طلاق ، حد و مجازات حکومت و سیاسات سخن نمی گوید او از توحید سخن می گوید از معاد و معرفت پیامبرانه سخن می گوید ،
او قبل از این که از غار من بودگی خود بیرون بیاید در دیارش خدایانی خدایی می کردن ، اکنون او با تعریفی تازه از خدا فرصت انتخابی دوباره فراهم می کند تا مردم از میان این خدایان خدایی برای خود انتخاب کنند یا نکنند ، بنابراین در دین سوبژکتیو خدا و انتخاب خدا ناشی از اراده ی آزاد سوژه هاست ، و دعوت زبانی راهی است که امکان سوژگی را فراهم می کند ،
این امر شاید به دلیل این باشد که هنوز قدرتی ندارند یا هنوز شمشیری از آنان پشتیبانی نمی کند اما هرچه باشد پذیرش بسته به انتخاب است ، تنها راه نشان داده میشود خواه به پذیری خواه نه ،
این تفاوت دین سوبژکتیو و آبژکتیو را در سوره های مکی و مدنی قرآن می توان مشاهده کرد ،
در سوره های مکی که دوره سوبژکتیو دین اسلام است خدا به عنوان وجودی ناکرانمند نامتشخص مطرح است و پیامبر فقط تذکر دهند و پیامرسان ، اما در دین آبژکتیو مدینه خدا متشخص قانون گذار و واضع کیفر و پاداش اجتماعی ،
در ایران از زمان ظهور زرتشت خدایان دیگری در سایه شمشیر فرمان روایان خدایی می کردند اما برای حفظ موقعیت و منافع قدرت دروج و دروغ را منشأ آیین سازی و وضع قوانین شریعت قرار دادند و زرتشت با طرح گفتمان بر اساس « اشه » راستی و درستی باور و رفتار عصر خویش را به پرسش کشیده تا مردمان خدای خویش را با معیار راستی و درستی انتخاب کنند ، اما از زمان داریوش به بعد و بخصوص از دوره ساسانی و اردشیر آیین سازی و استقرار شریعت و دین آبژکتیو شکل می گیرد،
از تجربه نبوی یا مواجهه پیامبرانه با وجود امر متعال یا تجربه استعلایی و گشودن افقی غایت مدارانه و متعالی ، تا حکومت کاهنان و کشیشان فرایندیست که دین طی می کند که نه اولی می تواند آخری را هضم کند و نه آخری می تواند اولی را درک کند ،
همانندی مسیح با پاپ ، زرتشت با موبد آنقدر وصله ناجوری ست که هر کدام بیگانه با دیگریست ، دیگر خبری از آن تقلاهای معرفتی برای آشکار سازی حقیقت نیست بلکه دین ابژه کاری کاهن است تا کار گله سازی مردمان آسان شود پرسش می شود شبهه و شک می شود تابو و انتخاب خدا می شود کفر ،
ادامه دارد...
Azizi
/channel/marzockacademy
آیا ادعا های اصلی یک دین ماهیتی آبژکتیو دارد یا اساسا تجربه ای سوبژکتیو از جهان هستند ؟ 1
برای درک بهتر این پرسش لازم است تا طرح مسئله از آغاز نگریسته شود و برای رسیدن به این مقصود لازم است تا مفصل بندی های این نظام را واسازی کنیم و جوش خوردگی های ضروری و غیر ضروری آن را بگشاییم ،
ما معمولا پیامبران را از طریق کتاب های منتسب به آنها و گزارش های تاریخی پس از آن ها می شناسیم ،
اما خود کتاب های مقدس در فرایندی تاریخی تدوین و بصورت پکیجی تعین بخشیده شدند ، مثلاً در مسیحیت انجیل های چهارگانه هر کدام روایتی از فرایند آیینی را می سازند ،
یا در زرتشتیت مدت زمان طولانی و در فرایند برپایی و فروپاشی سلسله های سیاسی زرتشتیت بصورت آیین و شریعت تدوین می شود ،
بنابراین یک محقق یا پژوهشگر با منابع متونی که این آیین های تدوین شده متاخر در اختیار او می گذارند وارد لایه های زیرین و اولیه دین می شود ،
تا چه حد این متون امکان دسترسی به محقق می دهد یا این که چه میزان از متن های اولیه تولید شده شخص پیامبر را در اختیار محقق می گذارند خود پرسشی قابل تعمق است ،
اما بیاییم متون و منابع آیینی و متاخر را دور بزنیم و یک راست پرسش های خود را به عنوان پژوهشگر طرح کنیم و از طریق پرسش های خود به مسئله نکاه کنیم و از نگره پرسش های خود متون را بررسی کنیم ،
لازم است به این پرسش فکر کنیم که پیامبر بعنوان شخص زرتشت یا مسیح قبل از تولید متن کیست ؟
چه حالات و دغدغه هایی دارد و چرا؟
کدام پرسش ها او را از میان مردم برکشیده است تا به غار تنهایی پناه برد و در گیر پرسش هایی شود که تا تعین تکلیف نشوند او قادر به زندگی نیست ؟
از سوی دیگر پیامبر ( بعنوان مثال زرتشت ) در جامعه ای زندگی می کند که قبل از او به این پرسش ها پرداخته و پاسخ هایی داده اند
پیش از او آیین هایی وجود داشته و شریعت هایی باید و نباید وضع کرده اند ،
چرا آیین های پیشین و خدایان واضع آن آیین ها زرتشت را قانع نمی کنند ؟
مسئله اساسی همین جاست ،
اگر زرتشت بخواهد از طریق متون مقدس آن آیین ها به بن های هستی شناسی شأن برسد به حقیقت نخواهد رسید چرا که متن های آیینی سازی شده سه پرسش خود ، خدا و جهان را در قالب تفاسیر آیینی سازی کرده اند و دین آبژکتیو شده است ،
بنابراین زرتشت می بایست با کنار زدن و دور زدن آن متون خود مستقیماً با پرسش های خود مواجه شود و هر سه موضوع خود ، خدا و جهان را بی واسطه آنچنان که هستند تجربه کند ،
بنابراین دین در آغاز کاهش پرسشی است شخصی و فردی زرتشت از خود ، خدا و جهان ،
پیامبری در وهله نخست یک کاراکتر اجتماعی نیست معطوف به رهبری و جنگ و جهاد نیست ، بلکه حالات درونی و شخصانی است یعنی رخدادی است درون سوژه که به دنبال حقیقت است ،
در این مرحله زرتشت نه دین ساز است و نه پیامبر ، او دارد به اشه ( راستی و درستی ) فکر می کند ، راستی در مقابل دروغ ، همان گونه که پارمنیدس به هست و نیست فکر می کند ،
راست حقیقت است و هست و دروغ نا حقیقت و نیست ، آیا داوری در مورد راستی و نا راستی از جایی فرا تر از ذهن سوژه پشتیبانی می شود تا داوری ها به آن و با آن مطابقت داده شود پرسش از اشه زرتشت را به اهورا فرا می برد که خود راستی محض است ،
تا این جا سه موالف داریم خود زرتشت که می خواهد آشکار گر راستی و اشه باشد ، خود مفهوم اشه یا راستی و درستی، و اهورا که پشتیبان متافیزیکی و معیار اشه ( راستی و درستی) است .
ادامه دارد...
Azizi
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
.
ما اهالی رنج بودیم
و در کارخانه
با پیراهنهایی پرشور
عرق میریختیم
ما
نقاط مشترک فراوانی داشتیم
و فقر
در سفرههای باریکمان
پهن بود
اما راز بین اعداد و کلمات را میشناختیم
پس جدایمان کردند
تعدادی از ما در انفرادی
و تعدادی دیگر نیز
در انفرادی بودیم
اما همچنان نقاط مشترک فراوانی داشتیم
و هر کدام از ما
در شبکهای تلویزیونی
برعلیه خودمان اعتراف میکردیم!
ما دیگری بودیم
اما هنوز نقاط مشترک فراوانی داشتیم
آنها اما
دور از چشم تلویزیونها
زیر پیراهنهای پرشورِ ما
نقاشی شلاق را
پنهان کرده بودند!
«بکتاش آبتین»
@Honare_Eterazi
/channel/marzockacademy
"اهمیتی به ما نمیدهند« به عنوان یکی از بحث برانگیزترین و جنجالی ترین آثار مایکل جکسون شناخته میشود.
این آهنگ به زیر پا گذاشتن اصول اخلاقی توسط حکومتها، سیاست مداران ,پلیس و گروه ذی نفوذ تندرو را مطرح میکند
Skin head, dead head
کلههای تراشیده، کلههای بی عقل و فکر
Everybody gone bad
همه بد شدن
Situation, aggravation
وضعیت، روز به روز سختتر
Everybody allegation
همه ادعا دارن
In the suite, on the news
تو دادگاه، تو روز نامهها
Everybody dog food
همه اعتراض دارن
Bang bang, shot dead
بنگ بنگ، میکشن
Everybody’s gone mad
همه دیوونه شدن
All I wanna say is that
They don’t really care about us
چیزی که میخوام بگم اینه که اونا هیچ توجهی به ما نمیکنن
Beat me, hate me
منو بزن، ازم متنفر باش
You can never break me
ولی هیچوقت نمیتونی (غرور) منو بشکنی
Will me, thrill me
آوارم کنین، دلهره تو دلم بندازین
You can never kill me
ولی هیچوقت نمیتونین منو بکشین
Jew me, sue me
منو به اجبار یهودیم کنین، تحت تعقیب قرار بدین
Everybody do me
همه دارن با من این کار رو می کنن
Kick me, kick me
به من لقد بزنین، به من لقد بزنین
Don’t you black or white me
ولی سفید پوست سیاه پوستم نکنین
All I wanna say is that
They don’t really care about us
چیزی که میخوام بگم اینه که اونا هیچ توجهی به ما نمیکنن
Tell me what has become of my life
بگو سر زندگیم چه بلایی اومده؟
I have a wife and two children who love me
من زن و دو تابچه دارم که عاشق منن
I am the victim of police brutality, now
ولی حالا قربانی وحشیگری پلیسا شدم
I’m tired of bein’ the victim of hate
دیگه از اینکه قربانی تنفرتون باشم خسته شدم
You’re rapin’ me of my pride
شما دارین غرورم رو خورد میکنین
Oh, for God’s sake
آه، بخاطر خدا
I look to heaven to fulfill its prophecy…
به بهشت نگاه میکنم پیام الهی رو توش ببینم
Set me free
رهام کنین
Skin head, dead head
کلههای تراشیده، کلههای بی عقل و فکر
Everybody gone bad
همه بد شدن!
Trepidation, speculation
هراس، ظن و گمان
Everybody allegation
همه ادعا دارن
In the suite, on the news
تو دادگاه، تو روز نامهها
Everybody dog food
همه اعتراض دارن
black man, black male
آدمای سیاه، نامههای سیاه
Throw your brother in jail
از طرف برادران زندانیت
All I wanna say is that
They don’t really care about us
چیزی که میخوام بگم اینه که اونا هیچ توجهی به ما نمیکنن
Tell me what has become of my rights
بگو سر حقوق شهروندیم چی اومده؟!!!!
Am I invisible because you ignore me?
بخاطر نادیده گرفته شدن از طرف شما نامرئی شدم؟
Your proclamation promised me free liberty, now
همه جا جار زده بودین که آزادی رو به همراه میارین
I’m tired of bein’ the victim of shame
نمیخوام قربانی شرمندگی باشم که شما برام درست کردین
They’re throwing me in a class with a bad name
اونا (بخاطر سیاه بودنم) تو کلاس منو با اسمای ناجور صدا می کنن
I can’t believe this is the land from which I came
باورم نمیشه این همون سرزمینه که ازش اومدم
You know I do really hate to say it
خودتون میدونین کهاز گفتن این حرفا متنفرم
The governments don’t wanna see
اما انگار دولت نمیخواد این چیزا رو ببینه
But if Roosevelt was livin’
ولی اگه “روز ولت”زنده بود
روز ولت: رئیس جمهور سفیدپوست آمریکا در دوران جنگ جهانی دوم
He wouldn’t let this be, no, no
نمیزاشت اینطور بشه، نه، نه،نه
Skin head, dead head
کلههای تراشیده، کلههای بی عقل و فکر
Everybody gone bad
همه بد شدن!
Situation, speculation
موقعیت، تفکر
Everybody litigation
همه اعتراض دارن
Beat me, bash me
کتکم بزنین، دست پاچم کنین
You can never trash me
ولی هیچوقت نمیتونین مثل یه آشغال باهم برخورد کنین
Hit me, kick me
بهم سیلی بزنین، لقد بزنین
You can never get me
ولی هیچوقت دستتون به من نمیرسه
All I wanna say is that
They don’t really care about us
چیزی که میخوام بگم اینه که اونا هیچ توجهی به ما نمیکنن
Some things in life they just don’t wanna see
چیزایی تو زندگی وجو داره که اونا نمیخوان ببین
But if Martin Luther was livin’
اما اگه “مارتین لوتر” زنده بود
He wouldn’t let this be
نمیذاشت اینطور بشه
Skin head, dead head
کلههای تراشیده، کلههای بی عقل و فکر
Everybody gone bad
همه بد شدن!
Situation, segregation
موقعیت، تفرقه
@soroud_o_taraneh
/channel/marzockacademy
«الهیات با لیوان دارو»:
خدا در گلدان مادرم زندگی میکند
هر روز صبح
با لیوان اندازهگیری دارو
به خدا آب میدهم
سیسیها را میشمارم:
یک ، دو ،سه
ولی او همچنان زرد میماند
مثل موهای پدربزرگ قبل از مردن
دیروز
خدا را عوض کردم
با کاکتوس کوچکی، که تیغهایش
شبیه ستاره بود
گریهی مادرم بلند شد
مثل آمبولانسی
که همیشه از خیابان میگذرد.
نمیدانم چرا ؟
شهیا_مفرح
_پانوشت؛
چه افتخاری بالاتر از این، که قلم، وامدار سکوت کودکی اوتیستیک شود و شعر، در ملاقاتی مقدس زاده گردد.این اثر، یک متن نیست؛ نبض ان لحظهست و گریهی یک مادر
━━━━━━━━━━
اینجا کلمات هم فرانشیز میدهند
ANARCHY OF WORDS
@shahya_m
/channel/marzockacademy
با گُلوَنی ابریشمی مادربزرگم
و کفش های پاشنه بلند
میان پیاده رو
تند تند می رفتم
مردی می گفت: اُدکلنت بوی شالیزارهای شمال می دهد
می رفتم
پیرمردی گفت : راه که نمی روی! می رقصی!
انگار در سرت نوای هزار دفِ کوه های کردستان است!
می رفتم
پسری نزدیک شد: کجا می روی زیبا؟!
ف ر ی ا د زدم
م ی ر و م
فلامینگوی مرده ای را
میانِ
خشک چاهِ چی چَست
دفن کنم!
# مونیکا
/channel/marzockacademy
🔳 مارکس در نقد هگل گفته بود که تاریخ را نباید همچون تجلی ایدهها و حرکتِ روح مطلق در نظر گرفت، بلکه باید آن را بر پایه شرایط مادی زندگی انسان، روابط تولید و نیروهای اقتصادی فهمید. از دید او، تاریخ با پاهایش راه میرود-یعنی با کار، تولید، و مناسبات عینیِ انسانها. اما مرلو-پونتی، با ارجنهادن به این نقد، هشدار میدهد که اگر تاریخ را صرفاً با پاهایش داوری کنیم، به همان اندازه از واقعیت دور خواهیم شد که اگر تنها سرِ آن را بنگریم.
مرلو-پونتی از ایستاری پدیدارشناختی سخن میگوید. برای او، تاریخ نه مجموعهای از ایدهها (سر)، و نه دستگاهی از نیروهای مادی (پاها) است، بلکه کلّی زنده و درحالزیستن است-چیزی که او آن را «تن تاریخ» مینامد. «تن» در فلسفهی مرلو-پونتی صرفاً بدن فیزیکی نیست، بلکه جایگاه ظهور معناست؛ نقطهای که در آن ذهن و جهان، آگاهی و ماده، در هم تنیدهاند. از این رو، هنگامی که از «تن تاریخ» سخن میگوید، آهنگ وی آن پیکر زندهای است که در آن اندیشه، کار، احساس، و تجربه انسانی در هم میزیند و از هم زاده میشوند.
اگر تاریخ را تنها از زاویه ایدهها تبیین کنیم، بهگونهای ایدهآلیستی از جهان سخن گفتهایم که در آن انسان به سوژهای بیبدن دیسیده میشود. و اگر تنها از نگرگاه روابط مادی و اقتصادی به آن بنگریم، به تصویری مکانیکی و فاقدِ درک درونی از تجربه انسانی فرو میغلتیم. مرلو-پونتی هر دو رویکرد را یکسویه و نابسنده میداند، زیرا هیچکدام نمیتوانند آن وحدت زندهای را که تاریخ در آن معنا مییابد، توضیح دهند.
از دید او، «تن تاریخ» جایی است که ایده و عمل، ذهن و ماده، بهطور همزمان حضور دارند. برای نمونه، جنبشهای تاریخی را نمیتوان تنها به روابط اقتصادی فروکاست. انقلاب فرانسه صرفاً پیامدِ فقر و نابرابری نبود، همانگونه که تنها زاییده ایدههای آزادی و برابری هم نبود. معنای آن را باید در تجربه زیسته مردم یافت- در خشم و امید، در ترس و جسارت، در لحظاتی که انسانها نه صرفاً در حالِ کار یا اندیشیدن، بلکه در حالِ زیستنِ تاریخ بودند.
به همین شکل، رنسانس را نمیتوان فقط از دیدگاه پیشرفتهای اقتصادی یا از منظر اندیشههای اومانیستی توضیح داد. رنسانس رخدادی زیسته بود: زایش دوباره نگاه انسان به خودش و به جهان، تجربه تازهای از حضور در میان رنگ، سنگ، و صدا. آنچه در این دوران روی داد، تجدیدِ پیوند میان اندیشه و بدن بود-رخدادی در تنِ تاریخ.
مرلو-پونتی با تأکید بر «تن تاریخ»، در واقع میکوشد تاریخ را از دو خطر برهاند: یکی انتزاعِ ذهنیِ ایدهآلیستها، و دیگری فروکاستگراییِ مادیگرایان. او در برابر هر دو، تاریخ را همچون فرایندی پدیداری میفهمد؛ فرایندی که در آن معنا از دلِ کنشِ انسانی، از درونِ تجربه زیسته برمیخیزد. تاریخ، در این معنا، نه شیئی بیرونی برای تماشا و واکاوی، بلکه نحوه بودنِ ما در جهان است.
مرلو-پونتی با این دیدگاه، پیوندی میان پدیدارشناسی و تاریخ برقرار میکند. اگر در پدیدارشناسی، آگاهی همیشه در جهان و در تنِ خود حاضر است، در تاریخ نیز انسان بهعنوان سوژهای بدنمند در جریان رویدادها حضور دارد. به دیگر سخن، تاریخ تنها از خلال تجربه انسانی فهمپذیر است، و این تجربه همیشه بدنمند، زمانمند، و درگیر با جهان است.
از این رو، هنگامی که میگوید «لازم نیست دلمشغولِ سرِ تاریخ یا پاهای تاریخ باشیم، بلکه باید دلمشغولِ تنِ تاریخ بود»، در واقع فراخوانی است برای بازگرداندنِ تاریخ به میدانِ زیستِ انسانی؛ به جایی که معنا، اندیشه، و عمل، در یک کلیتِ پدیداری به هم میرسند. تاریخ نه در سرِ فیلسوفان شکل میگیرد و نه در پاهای کارگران، بلکه در تنِ انسانِ درگیر با جهان.
از این دیدگاه، فهم تاریخ یعنی فهمِ نحوه بودنِ انسان در زمان؛ فهمِ چگونگیِ پیدایش معنا از دلِ کنش، و چگونگیِ تداومِ اندیشه در زهدان زندگی. تاریخ، سرانجام، چیزی جز تنِ اندیشنده انسان نیست-بدنی زنده که در آن جهان اندیشیده میشود، و اندیشه در جهان تن میگیرد.
🔚
AGORAAGORAA
/channel/marzockacademy
برانژه:
همهشان یکسان شدهاند.
در صحنهای بیانتها، با نقابی واحد، در تکراری بیوقفه از حرکاتِ بیمعنا.
ژان:
شاید همیشه همینطور بوده، برانژه.
ما فقط دیر فهمیدیم که معنا، صرفاً تزیینیست بر پوچیِ زندگی.
برانژه:
نه، چیزی تغییر کرده.
من دیگر نمیتوانم وانمود کنم.
نمیتوانم به چهرههایی لبخند بزنم که از خویش تهیاند.
ژان:
وانمودی بیش نیستیم، هر دو.
تو نقش خود را انکار میکنی، من به سکوتش تن میدهم.
کداممان راستتر بازی میکند؟
برانژه:
نقش من چیست؟
آیا باید سخن بگویم؟ بخندم؟ فروبپاشم؟
هیچ تفاوتی ندارد. نمایش پیش از من آغاز شده، و پس از من نیز ادامه خواهد یافت.
ژان:
پس بگذار پرده بیفتد.
تماشاگران خستهاند، و ما مدتهاست که از یاد بردهایم چرا اینجا ایستادهایم.
برانژه (با تلخی):
تماشاگران نشستهاند، خیره، بیهیجان؛
چشمانشان شبیه چراغهایی خاموش است که وانمود میکنند هنوز میتابند.
در جهانی که مسخ را جشن میگیرد، بیداری گناه است.
ژان (آرامتر):
شاید گناه، همان بیداری باشد.
شاید رهایی، در خواب است.
برانژه:
نه... خواب، فقط شکل دیگری از مرگ است.
من از بیرون به این صحنه مینگرم،
چون روحی بیجسد که از سقف سالن آویخته است.
نه بازیگرم، نه تماشاگر
بلکه سایهای که میان نور و پوچی معلق مانده است.
ژان (پس از مکثی طولانی) :
و حقیقت؟
آیا هنوز به آن ایمان داری؟
برانژه:
حقیقت آن است که تنهایی دیگر انتخاب نیست، بلکه ماهیت است.
من از آنان جدا نشدم؛ آنان از انسان بودن فاصله گرفتند.
و اکنون، در این خلأ مقدس، تنها ماندهام
تا تماشا کنم چگونه جهان، با وقاری احمقانه، در سکوت فرو میپاشد.
@Dailylife7
/channel/marzockacademy
این بدان معناست که اگر دین فقط به فقه و تئولوژی محدود شود در واقع ابعاد پنهان آن
مانند نقش آن در ایجاد هویت اجتماعی.. انسجام گروهی.. یا مقاومت علیه سلطه نادیده گرفته میشود اگر درقرن هیجده خود مسیحییان بر علیه حاکمیت کلیسا شوریدند
و یا در انقلاب اکتبر در کنار کمونیستها قرار گرفتند ریشه در
همین بُعد«عدالت-برادری»ان دارد سوال:
چرا با تمام اینکه اکثریت قریب باتفاق جمعیت ایران دین خود را حفظ کرده اند
اما با حکومتی که ظاهرا دین انها را سمبلیزه میکند مخالف اند؟
ایا چنین واقعیتی ریشه در همان «هومانیسم و اخلاق»ی ندارد که ستون فقرات دین را تشکیل میدهد؟ ایا گفتن«اسلام واقعی این نیست» ترجمان همان بعد هومانیستی دین نیست؟ نهادهای دینی به دلیل منافع خود دین را به شکلی خاص تفسیر میکنند
که با نیازهای واقعی مومنین همخوانی نداشته باشد
بنابراین در مواجهه با پدیده دین بمثابه یک پدیده اجتماعی
سوالی مهم رخ مینماید ایا برای ما جنبه هومانیسم و اخلاق ان مهم است
یا فقه و ایدئولوژی ان؟
اگر دین فقط به فقه و تئولوژی محدود شود نمیتواند نقش خود را به عنوان یک نیروی اجتماعی مؤثر ایفا کند باید به عنوان پدیدهای ظاهرشود که به انسجام و همبستگی جامعه کمک کند وقتی دین نهادینه میگردد از اهداف اصلی خود همچون ایجاد انسجام اجتماعی و عدالت دور میشود و به ابزاری برای حفظ وضع موجود تبدیل میشود این بدان معناست که دین را که براساس هومانیسم و اخلاق استوار است را بطور مستقل از ابزار قدرت باید در نظر گرفت و واکاوی کرد اما چرا گفته میشود دین افیون توده هاست؟
زیرا فونکسیون ان در تحلیل نهایی ایدئالیستی است
یعنی شعور دینی بنا به دلائل تاریخی مثل رشد ناچیز نیروهای مولده و نبود علم بسنده
سبب میشد که برای رهایی از درد و رنج غیرقابل تحمل ناشی از شرائط ظالمانه و بیروح
فاقد تئوری رهایی باشد یعنی نمیتوانست مناسبات اقتصادی را درک کرده با ان درگیرشود
در نتیجه بطرف وعدههای اخروی و آرامش معنوی سمتگیری میکند
اگر میبینیم که تفکر سوسیالیستی از بطن یهودیت..مسیحیت و اسلام متولد میشود
این از یک طرف جکایت از رشد نیروهای مولده نسبت به گذشته از یکطرف
و تواوم و استمرار ذهنیت مبتنی بر هومانیسم و اخلاق از طرف دیگر است
بنابراین ما با دیالکتیک دیگری هم سروکار داریم...دیالکتیک فرم-محتوا.
فقه و الهیات بمثابه فرم ساختار و هومانیسم بمثابه محتواء.
در دیالکتیک فرم - محتواء اولویت با محتواء است بنابراین برای یک اندیشه ورز
دین ستیزی یک رویکرد نابخردانه است دینی که نه براساس فقه و تئولوژی که براساس
هومانیسم و اخلاق است همچناکه میبینیم در انجا که متدینین به تولید سوسیالیستی روی اورده اند اخلاقی متفاوت با اخلاقی پیدا میکنند که در مغایرت با اخلاق فقه و الهیات است زیربنا جامعه (مناسبات تولیدی) که عوض میگردد اخلاق و فرهنگ نیز تغییر می یابند
فقه و تئولوژی بخشی از روبنای فکری جامعه محسوب میشوند تمرکز بر آنها باعث میشود از تحلیل ریشهای دین که در زیربنای اقتصادی و روابط اجتماعی نهفته است غافل شویم
باید میان «ذات اجتماعیِ دین» و صورت «تاریخی–نهادی» آن فرق قائل شد
اما از انجا که دین در کلیت خود بمثابه شعور وارونه است یعنی
فاقد تئوری عام برای بستر مادی (مناسبات اقتصادی) است اما خود رابر بستر روحی استوار ساخته است برای ما «چه بایدکرد»ی راضروری میسازد
اگر ستون فقرات دین هومانیسم است یعنی دین در اصل میخواهد رنج.. بیعدالتی
و جدایی انسان از همدیگر را التیام دهد وعده وحدت.. عدالت .عشق و برادری میدهد
مفاهیمی که از بطن نیاز اجتماعی به انسانیت برمیخیزند.
بنابراین جواب«چه بایدکرد» ما نه در دین ستیزی بلکه باید با مناسباتی در ستیز بود که منجر به«بیروحی» جامعه شده است باید باشد تا خلایق از«الینه شدن» رهایی یابند
ستیز با دین مانند مبارزه با سایه است سایه ای که مادیتی بنام شرائط ناعادلانه
در اعماق ان قراردارد و دیده نمیشود وقتی گفته میشود
ستون فقرات دین هومانیسم و اخلاق است
یعنی یک سوبژکتیویته است این سوبژکتیویته انعکاس ابژکتیویته ای بنام
تضادهای جامعتی است برای همین مارکس میگوید:
دین.. آگاهیِ خودآگاه انسان است از جهانی که خود او ساخته اما آن را وارونه میبیند
یعنی دین در جوهرش پاسخ ذهنی و جمعی به وضعیت عینیِ انسان
در جهان اجتماعی خاص است که انرا
نه در تغییر جهان مادی بلکه در جهان خیالی و آسمانی جستوجو میکند
Aniss
/channel/marzockacademy
3
مرحله آبژکتیو دین ،
مرحله دوم آنگاه فرا می رسد که گفتمان اجتماعی طرح شده به قدرت می رسد ،
یا از ساحت معرفت هستی شناسانه به سطح آیینی ، مناسک و شعائر فرو کاسته می شود ،
در این مرحله یک فرو کاست اتفاق می افتد و پیامبران در می یابند که آن پرسش های پیشین حالات فردی آنها از خود ، خدا و جهان پرسش مردمان نیست ،
یا بعد از مرگ شخص پیامبر پرسش ها و دغدغه های او دیگر پرسش ها و دغدغه های جانشینان او نیست یا سطح فرا روی این پرسش ها برای ارث برندگان و حواریون بسیار کوتاه تر از آن چیزی است که او با آنها دست و پنجه نرم کرده است ،
در نتیجه دین در این مرحله از مواجهه هستی شناسانه در باره خود ، خدا و جهان به شریعت فرو کاسته می شود تا زندگی روزمره را ساماندهی کند ،
با وضع نظام بایدی شریعت همه چیز ابژه سازی می شود ،
در مرحله پسا پیامبر زرتشت ، مسیح ،دین در شریعت فهمیده می شود و حتی خدا هم در این مرحله سوژه نیست بلکه ابژه ایست که کاهنان در نظامی از الهیات شمایلش را ترسیم می کنند یعنی گونه ای وارونگی رخ می دهد یعنی ورود معرفتی به دین از در شریعت امکان پذیر است و شریعت هم تابع تفسیر حواریون یا روحانیون ادیان است ،
اتفاقی که در مرحله دین آبژکتیو می افتد این است که آن بن مایه های هستی شناسیک و معرفتی به امری مقدس و آیینی تغییر شکل می دهند و به ذکر های مناسک و نماز ها بدل می شوند یعنی خود کلمه مقدس می شود و بی نیاز از فهم فقط باید عیناً خوانده شود و تکرار شود ،
این نقطه ای است که افق سوژگی بسته می شود و فهم به حاشیه می رود و ایمان جای عقل می نشیند ،
در این مرحله شریعت فرسنگ ها از دین فاصله می گیرد و خود دین فرسنگ ها از حالات درونی پیامبر فاصله می گیرد ،
در این مرحله نه خدا سوژه است و نه پیامبر ،یک جریان یک سویه از بالا به پایین و یک جریان تمکین و ایمان از پایین به بالا ،
و بجای امر سوژگی مناسک آیینی را اجرا می کند و متن مقدس را در مناسک آیینی بعنوان سرود یا نماز تکرار می کند،
در این مرحله خدا دیگر آن امر متعال که سوژه یا پیامبر طرح افکنی خود را با او فرا می برد نیست بلکه حاکم مطلق و قانون گذاری است که در حوزه باید و نباید کار کرد دارد ،
مثلاً در اسلام مکی کیفر و پاداش به جهان دیگر منتقل می شود و سوژه در این جهان انتخاب مختارانه دارد ، اما در مدینه ماشین قانون گذاری بکار می افتد و مجازات عمل ایمانی به این جهان منتقل می شود ، فلان عمل بایدیست و بهمان عمل نباید ، فلان عمل بهمان مقدار شلاق دارد یا فلان میزان پاداش ،
اما پاداش ها همچنان به آخرت موکول است ولی مجازات این جهانی می شود ،
عمل مختار نیست بین باید و نباید انتخاب کند ، چرا که اگر در ماه رمضان روزه خواری کرد مجازات شلاق دارد ، عمل روزه ناشی از فعل سوژگی سوژه مومن نیست بلکه تکلیف شرعی است ،
مهم نیست تو در نماز به چه فکر می کنی یا حضور سوژگی در برابر امر متعال داری یانه مهم این است که شکل آیینی را اجرا کنی ،
در دین آبژکتیو ساسانی هم اینگونه است ،
دیگر « اشه وهو ، اهونور ، و ینگه هاتام » سه لحظه وجودی نیست که زرتشت هستی شناسی خود را بر آن بنا می کند بلکه سه نمازی است که بعنوان کلمات مقدس باید خوانده شوند هر روز تکرار شون ، مفهوم نور در آتش و آتش کده ابژه سازی می شود ، با این ابژه سازی مفاهیم ، خود سوژه هم ابژه می شود و در اختیار مفاهیم ابژه شده قرار می گیرد
ادامه دارد...
Azizi
/channel/marzockacademy
پرسش اینکه چرا در یونان از اسطوره راهی به فلسفه گشوده شد اما در ایران و هند و چین و.. اسطوره و دین دوام آورد و به فلسفه منتهی نشد ،؟
در ایران و هند مفاهیم و محتوای اسطوره ها و دین به خود کلمه و واژه ها فروکاسته شدند و کلمه و شکل زبانی مفاهیم تقدس پیدا کردند ، یعنی بجای عقلی سازی بن مایه های اسطوره مانترا و مانترا ایسم شکل گرفت ، یعنی کلام خودش مقدس شد و نیاز به فهم نداشت بلکه تکرار کلام ذکر ، مجموعه واژه ها و آواهایی که با آهنگ خاصی به دفعات تکرار شود ،
این کار از یک سو محتوا را به حاشیه راند و از طرفی مفهوم را به لفظ تنزل داد و خود لفظ را مقدس و داری خاصیت دانست ،
مثلاً اگر فلان واژه یا کلمه را تکرار کنی فلان اتفاق می افتد یا فلان حاجت بر آورده می شود ،
اما در یونان محتوای اسطوره به عقل ارجاع داده شدند تا فهمیده شوند ،
مثلاً لوگوس بجای مانترا شدن و ابژه ذکر ،به عقل درونی عالم یا نطق تاویل شد و امکان خرد ورزی را فراهم کرد ، بجای تکرار صد باره لوگوس برای بر آورده شدن حاجت به فهم لوگوس برای بر آوردن حاجت توجه کردند و از این طریق هم عقل فعال شد و هم عمل ،
اما در مانترا با تقدس یافتن و خاصیت دادن به خود کلمه هم عقل منفعل شد هم عمل در عوض شکل آیینی از ذکر پا گرفت و از همین نقطه دو مسیر گشوده شد فلسفه در یونان و دین و عرفان در شرق ،
نماز ها در ادیان نوعی مانترا سازی مفاهیم بنیادین ادیان بود که بجای فهم محتوا به شکل آیینی و مناسکی تبدیل شوند ،
اگر در عمرت شکل آیینی نماز و تکرار کلمات را انجام ندهید عذاب وجدان می گیری اما اگر در کل عمرت نفهمیده باشی که در این فریضه آیینی چه گفتی و از چه چیز هایی سخن گفتی هیچ عذاب وجدان نداری تازه سرخوش و راضی هستی که به تکلیف عمل کردی و پاداش اخروی خواهی گرفت ،یعنی برای نفهمیدن جایزه هم می دهند
Azizi
/channel/marzockacademy
پرسش های هستی شناختی که ( به ماهیت بنیادین هستی وجود،و واقعیت میپردازد ) بر اساس مشاهده قوانین جهان شمول واصول منطقی شکل میگیرند از دیدگاه ابژکتیو خلقت جهان به معنای فرایند فیزیکی(شامل فضا ،زمان ،ماده،وانرژی ) از یک نقطه منفرد وفوق العاده متراکم آغاز شده است که منجر به ساختارهای مشاهده پذیر جهان شده است . قوانین فیزیکی حاکم بران مانند گرانش الکترو مغناطیس ونیروهای هسته ای قبل جین وبعد از ظهور اگاهی انسانی وجود داشتند ومستقل از درک ما عمل میکنند .
بنابر این خلقت جهان از یک نقطه فیزیکی آغاز شده (مهبانگ) و قوانین فیزیکی مستقل از ما بر آن حاکم است. شواهد کیهانشناختی قوانین فیزیک.
واقعیت پس از مرگ آگاهی وابسته به عملکرد فیزیکی مغز است بنابراین مرگ فیزیکی به معنای پایان آگاهی است. فیزیکالیسم عدم وجود شواهد عینی برای بقای غیرمادی.
/channel/marzockacademy
پاسخ سیاه و سپید به این سوال نمی تواند پاسخ درستی باشد
چون بعضی از ادعاهای ادیان کاملاً عینی و واقعی هستند و بعضی دیگر از آن ادعا ها کاملا ذهنی و غیرواقعی
مثلاً شما معجزه را به عنوان یکی از ادعاهای اصلی یک دین تصور کنید
سه حالت در پیرامون وقوع یا عدم وقوع یک معجزه وجود دارد:۱ـ معجزه بدون هیچ گونه تقلبی رخ داده است و کسی که مدعی است آن را دیده راست می گوید.
طبق نظر دیوید هیوم این حالت نه محال مطلق است و نه امری حتمی است.
۲ـ معجزه ای رخ نداده است و فردی که مدعی است آن را دیده دروغ می گوید؛در این حالت شاید افراد مدعی،برای بزرگ نمایی و تبلیغ دین شان توسل به دروغ می شوند.
۳ـ معجزه ای رخ نداده است و فردی که مدعی است آن را دیده دچار توهم شده است.
به نظر من بطور کلی سه تا شرایط اساسی برای پذیرش وقوع معجزه وجود دارد:۱ـ چون معجزات وقایعی تاریخی هستند پس باید در محلی که معجزه رخ داده است شاهدانی وجود داشته باشند تا بتوانند آنچه را که دیده اند برای ما بازگو کنند.
۲ـ باید آن شاهدان بدون حقه بازی و با صدق دل آن معجزه ای را که دیده اند به ما نقل کنند.
۳ـ شاهدان یک معجزه در حین دیدن آن دچار توهم نشده باشند.
بنابراین معجزات که بعنوان یکی از ادعاهای اصلی یک دین هستند نه می توانند درست مطلق باشند نه اشتباه مطلق.
اثبات عینی یا ذهنی بودن ادعاهای هستی شناختی مثل خلقت جهان یا واقعیت پس از مرگ برای یک ذهن استدلال گرا بسیار سخت است
حداقل اثبات یا انکار خلقت جهان و واقعیت پس از مرگ بسیار سخت است چون خلقت جهان اشاره به گذشته دارد که ما آن را مشاهده نکرده ایم بنابراین قابل اثبات یا انکار نیست
و واقعیت پس از مرگ هم که اشاره به زمان آینده دارد باز هم غیرقابل اثبات و انکار است چون بطور کلی گذشته،گذشته است و ما هیچ اطلاع جامعی از آن نداریم و آینده هم که نیامده است پس بطور کلی نسبت به آینده نامطلع هستیم
در ادعاهای معرفت شناسی در رابطه با وحی الهی خوب است کمی به دیدگاه های زکریای رازی فیلسوف دئیست اشاره کنیم
او معتقد بود که اگر خدا عادل مطلق باشد اصل نبوت با اصل عدالت مطلق در تناقض است
او می گفت همه به یک اندازه از عقل خدادادی بهره مند هستند و اینگونه نیست که خدا عده ای را بر عده ای برتری دهد و به آنها وحی صادر کند از این رو او پیامبران و کتاب های مقدس را قبول نداشت
اساسا اگر وحی الهی هم واقعیت داشته باشد نمی تواند تأثیرگذار باشد چون هر فردی می تواند خودش ادعا کند که من هم آفریده ی خداوند هستم و اگر خدا عادل مطلق باشد یا باید برای همه ی انسان ها وحی بفرستد یا باید اصلأ کلا وحی را از میان بردارد
دیدگاه بعضی بعضی از فیلسوفان در مورد دین:۱ـ کرکگور: کرکگور ایمان را با عقل در تناقض می دانست و یک فرد فدئیست بود
او گفت که ایمان از آنجایی آغاز می شود که عقل در آنجا به پایان برسد ولی بنظرم برعکس این ادعا درست است یعنی عقل از آنجایی آغاز می شود که ایمان در آنجا به پایان برسد
چون از لحاظ زمانی فدئیست ها مقدم بر راسیونالیست ها هستند
کرکگور با این نظام فلسفی اش یکباره به الهیات طبیعی و فلسفه ی دین خط بطلان کشید چون فلسفه ی دین و الهیات طبیعی بدنبال تبیین و تحلیل عقلانی از دین و امور الوهی هستند و ایمان و وحی برخلاف الهیات سنت گرا در الهیات طبیعی و فلسفه ی دین خیلی مطرح نیستند
روش فدئیسم کرکگور دقیقا همسو با عقاید تئیست ها است
تئیست های مثبت فدئیست سخت هستند و حاضر نیستند که درستی یا نادرستی عقاید دینی شان را با عقل خودشان بسنجند
بعضی از عقاید کرکگور بیشتر با عقاید ترتلیانوس پدر الهیات مسیحی مطابق هستند
ترتلیانوس در یک جمله می گوید که اورشلیم را با آتن چه کار؟
اورشلیم در زمان او نماد دین و ایمان بود و آتن هم نماد عقل و فلسفه.
فدئیسم کرکگور و ترتلیانوس یک دیدگاه ذهنی است چون ایمان در قلب افراد بصورت شخصی و از روی احساس الوهی رخ می دهد و فرد خودش را ملزم به اقامه ی براهین منطقی و عقلانی نسبت به ادعاهای خود نمی داند.
دیدگاه های طبیعت گرایانه نسبت به دین:در دین طبیعی افراد دیدگاه های سنت گرایانه ی دین وحیانی را مردود می شمارند و برای اثبات مدعیات شان بجای توسل به وحی و سنت های دینی،براهین منطقی ارائه می دهند
کسانی مثل:باروخ اسپینوزا،توماس آکوئیناس،آنسلم کانتربری و ...
در میان این دین پژوهان،روش دین پژوهی اسپینوزا بسیار پیچیده است
او را نه می توان فیلسوف دین خواند نه الهی دان طبیعی
دو پایه ی اصلی فلسفه ی او دترمنیسم(جبرگرایی)وپانتئیسم(همه خدایی)هستش
خلاصه ی ادعای او این بود که آفرینش طبیعت توسط خدا دو دلیل دارد:یا نیاز داشته که طبیعت را بیافریند یا هوس کرده,ادامه دارد
az09
/channel/marzockacademy
سوال ازانکه ادعاهای اصلی یک دین ماهیت ابژکتیو دارند یا سوبژکتیو متکی بر دوگانهای است که در جهانبینی ماتریالیستی جایگاهی ندارد در این دیدگاه ذهن و عین دو ساحت جدا از هم نیستندبلکه دو نمود از تحقق واحد ماده اند مادهای که ازلی ابدی و خودبسنده است و هیچ علت بیرونی ندارد از این جهت تجربهی دینی نه صرفا امری ذهنی است و نه واقعیتی عینی در بیرون از انسان بلکه پدیداری مادیـذهنی است که در بستر زیستشناسی روان و زبان انسان پدیدار میشود
ادعاهای هستیشناختی دین مانندافرینش جهان یا وجود روح و حیات پس از مرگ بر پیشفرض وجود واقعیتی غیرمادی استوارند اما اگر وجود عین ماده باشد و ماده در ذات خود واجب و بینیاز از علت بیرونی انگاه سخن از خلقت یا ابداع از عدم معنا ندارد جهان در این دستگاه مخلوق نیست بلکه شکل متغیر و تعینپذیر مادهی ازلی است تغییر صرفادر سطح ماهیات و صورتهای اعتباری رخ میدهد نه در خود وجود مادی که لایتغیر و بیانقطاع است
از منظر معرفتشناختی نیز تجربههای موسوم به وحی الهام یا شهود قدسی را باید بر اساس سازوکارهای مادی اگاهی وزبان تحلیل کرد این تجربهها بازتابهای عصبی ـ روانی ذهن در برابر واقعیت پیچیده و بینهایت مادهاندنوعی واکنش زیستی ـ نمادین به امر نامتناهی نه نشانهای از وجود فاعلی ماورایی
در سطح جامعهشناختی مطابق پارادایم ساختارگرایی کارکردی دین را باید ساختی اجتماعی دانست که در بستر تاریخ و نیازهای کارکردی جوامع شکل گرفته به تعبیر دورکیم امر قدسی بازتاب جامعه است در سطح نمادین دین درجوامع مکانیکی ابزار انسجام هویت و تنظیم رفتارجمعی بوده از این منظر اموزههای دینی واجد کارکردند نه حقیقت متافیزیکی( در مورد کارکردهای ان در جوامع مدرن با همبستگی ارگانیکی جای صحبت زیاد است)
بنابراین دین را میتوان نه به عنوان حقیقتی اسمانی والهی بلکه به عنوان سامانهای فرهنگیـنمادین برای بازنمایی و تنظیم واقعیت مادی انسان فهم کرد ادعاهای دینی در مدعا ابژکتیواند اما در بنیان، بیانهای سوبژکتیو ـ اجتماعی از واقعیت مادی هستند و از این حیث دین را باید محصول فرایندهای زیستی زبانی و ساختاری جوامع انسانی دانستنه موضوعی از جانب موجودی فرا مادی.
Hades
/channel/marzockacademy
جستار هفته گروه آکادمی فلسفه مارزوک
🔺 آیا ادعاهای اصلی یک دین، ماهیت آبژکتیو دارند یا اینکه اساساً تجربهای سوبژکتیو از جهان هستند.
۱. دیدگاه آبژکتیو (عینی)
الف. ادعاهای هستیشناختی
• خلقت جهان:
• واقعیت پس از مرگ:
ب. ادعاهای معرفتشناختی
-وحی الهی
۲- دیدگاه سوبژکتیو (ذهنی)
از منظر پدیدارشناسی دین، دیدگاه فیلسوفان (مانند کیرکگارد در رویکرد خاص خود، یا اگزیستانسیالیستها) و روانشناسان،
الف. تجربه زیسته
- ایمان به عنوان تعهد: ایمان کیرکگور، "جهش ایمانی"
ب. تفسیر پدیدارشناختی
دیدگاه پدیدارشناسانی مانند رودولف اوتو (در کتاب "مقدس") بر تجربه "امر متعالی و اسرارآمیز"
ج -دیدگاههای طبیعتگرایانه
۳- تلاش برای آشتی: آبژکتیو در بستر سوبژکتیو
الف. واقعگرایی الهیاتی
ب. تجربه به مثابه شهادت بر آبژکتیو
🔺شنبه تا پنجشنبه
⏰ساعت ۱۰ صبح تا ۲۰
لینگ گروه اکادمی فلسفه
/channel/+RgpoTxExbs0yOTA0
در فاصله زمانی فوق از به اشتراک گذاشتن مطالب بی ربط به جستار هفته وریپلای به مطالب قبل از ان لطفا خودداری کنید .
♦️هنگامی که مردم به جای پرورش ذهنی پرسشگر؛ فقط گوش شنوا و شخصیتی پذیرشگر داشته باشند؛ آنگاه بهدست خود قهرمانانی میسازند که همانها روزی هیولا میشوند.
@ketab_mamnouee
@marzockacademy
مایکل جکسون با آهنگ اعتراضی بما اهمیت نمیدهند
@mrzockacademy
کنستانتین ماکوفسکی در اثر «تامارا و شیطان» با قلمی جسورانه و رنگهایی پر از رمز و معنا، تابلویی خلق کرده است که همچون دریچهای به عمق روان انسان و کشاکش میان خیر و شر عمل میکند. در نگاه اول، تامارا، با زیبایی آتشین و نگاه نافذ خود، نماد وسوسه و قدرت جذب است؛ اما در عین حال، او فراتر از یک چهره زیباست، او نمادی است از انتخابها، از لحظاتی که انسان در برابر وسوسهها و تصمیمهای اخلاقی قرار میگیرد. حضور شیطان در کنار او، با هالهای از سیاهی و لبخندی مرموز، نه تنها تهدیدی بیرونی نیست، بلکه تماشاگر را به درون خود میکشاند، به جایی که هر فرد با سایههای درونی و کشمکشهای روحیاش مواجه میشود.
شیطان در این اثر، با جلوهای وسوسهآمیز و در عین حال آرام، نمادی از حقیقتی است که اغلب انسانها آن را انکار میکنند: شر همیشه در کنار ماست، نه به شکل یک موجود بیرونی، بلکه در درون خودمان، در اشتیاقها، ترسها و آرزوهایی که نمیتوانیم آشکارا به آنها اعتراف کنیم. نگاه او به تامارا، ترکیبی از بازی و جدیت است؛ گویا میخواهد نشان دهد که وسوسه نه تنها کشنده نیست، بلکه جاذبهای دارد که نمیتوان از آن گریخت.
تامارا، با موهایی چون شعلههای سرکش و پوستی که همچون نور در تاریکی میدرخشد، شمایلی است از انسانی که میان دو قطب قرار گرفته است: کشش به زیبایی و زندگی و در عین حال، درک عمیق از خطرها و پیامدهای هر انتخاب. ماکوفسکی او را نه به عنوان یک قربانی، بلکه به عنوان بازیگری فعال در صحنهٔ زندگی نشان میدهد؛ کسی که میداند هر حرکتش معنایی دارد و هر نگاهش میتواند مسیر سرنوشت را تغییر دهد.
رنگها در این تابلو همچون زبان دیگری سخن میگویند. سیاهی و قرمزی که با دقت در کنار هم قرار گرفتهاند، تضادی جاودانه میان نور و تاریکی، عشق و نفرت، میل و ترس را بازتاب میدهند. ماکوفسکی با بازی نور و سایه، فضایی رمزی خلق کرده است؛ فضایی که نه تنها چشم را میرباید، بلکه ذهن را به تفکر وادار میکند، به این پرسش که انسان کیست و شیطان کجاست؟ آیا او بیرونی است یا در درون ماست؟
فیلسوفانه، این اثر تجسمی از تضادهای درونی انسان است. تامارا و شیطان با هم رقصی بیصدا دارند، رقصی که هر لحظه میتواند به صلح یا آشوب منتهی شود. ماکوفسکی به ما یادآوری میکند که زندگی، عرصهٔ انتخابهای مداوم است، و هیچ کس از وسوسهها و سایههای خود مصون نیست. نگاه نقاش، در عین حال که زیبایی را ستایش میکند، هشدار میدهد که زیبایی همیشه خالی از خطر نیست، و جذابیت اغلب با تهدید و پیچیدگی همراه است.
در نهایت، «تامارا و شیطان» دعوتی است به تأمل و خودآگاهی. تابلو ما را به سکوتی فلسفی میبرد، جایی که میتوانیم درون خود را ببینیم، با ترسهایمان روبرو شویم و به قدرت انتخاب و مسئولیت فردی پی ببریم. این اثر، نه تنها یک تصویر است، بلکه یک تجربهٔ روحی، یک شعر بصری است که در هر نگاه تازه، معنایی تازه میگشاید و ذهن را به ژرفای وجود انسان و رابطهٔ او با تاریکی و نور میکشاند.
✍قربان عباسی
@nasaksara
/channel/marzockacademy
الهیات در لیوان دارو
✍شهیا مفرح
دیروز
خدا را عوض کردم
با کاکتوس کوچکی
که تبغ هایش شبیه ستاره بود این بیت نقطه اوج شعر است
وقتی خدای قبلی شکست خورد کودک بدنبال یک جایگزین میگردد کاکتوس نماد مقاومت وبقا در شرایط وتیغ های شبیه ستاره اش نشان میدهد که کودک بدنبال یک روزنه امید شاید یک ایمان جدید است
این شعر، «الهیات با لیوان دارو»، یکی از متون بسیار تأثیرگذار و عمیق در ادبیات معاصر است که به زیبایی مفهوم معصومیت، بیماری، پرستش، و جایگزینی ایمان را در بستر زندگی یک کودک (احتمالاً با اختلال طیف اوتیسم، بر اساس پانوشت) کاوش میکند.
/channel/marzockacademy
مونیکا جان این شعر زیبا نمادی از زنانگی، ظرافت وعصیان است که در دید سه رهگذر هرکدام بنوعی تحصین را برمیانگیزد این شعر نشان میدهد جامعه چگونه زن را ترسیم میکند رقصنده ،معطر زیبا ،اغواگر،زن این قالب ها را میپذیرد اما در درون بار سنگین یک شکست یا سوگ رقص (فلامینگوی مرده) که نماد زیبایی است را حمل میکندکه باید در مکانی متروک دفع شود زن در یک لحظه به دوموجود تبدیل میشود یکی در پیاده رو میرقصد دیگری در اعماق وجودش مشغول تدفین است.تجربه (دردناک زن که برای حفظ تعملات اجتماعی باید بخش هایی ازهویت خود را مخفی نگه دارد )شما هوشمندانه از فاصله گذاری وشکسته نویسی استفاده میکنید م ی ر و م تاکید بر اجبار برفتن است.
این شعریک مرثیه کوچک و پنهان است که در لفافهای از حرکت و توجه عمومی پیچیده شده است. این شعر درباره پنهان کردن سوگ درونی و تلاشی است برای انجام دادن یک وظیفه شخصی و تلخ (رهایی زن )
گُلوَنی ابریشمی مادربزرگ نمادی از سنت، ریشهداری، و شاید بار مسئولیت یا میراثی که حمل میکنید
در حالی که جهان بیرون فقط رقص و زیبایی زن را میبیند. زیبایی بیرونی (گلوَنی و کفش پاشنه بلند) صرفاً ابزاری برای عبور بیدردسر از میان جامعه برای رسیدن به مقصد نهایی و تراژیک (دفن فلامینگوی مرده) را ترسیم میکند با فریاد دارم میروم اعتراض بوضعیت موجود در جامعه را فریاد میزد .
/channel/marzockacademy
شهر ما پر از
کتاب های مچاله ست ؛
از گریه هاشان
سیلابی جاری
که ابرها را شرمنده کرده
بهار اینجا
ایستگاهی ندارد
طوفان سیاهی
فرمانروای گرگ است و
روباه را مشق می دهد
خزانِ تیره و تاری ست
برگ های زرد و نارنجی
شِکوه می کنند
واز اتحاد می گویند
شاید خاک برگ ها
شکوفه ای را بار آورد و
عطر آن رهنمای بهاری نو گردد...
#فریبا
#دکلمه فریده مارزوک
/channel/marzockacademy