تبلیغ و تبادل: @Rodin66 کانالهای ادبی: @vir486 @ShearZii
مثنویخوانی
شرح دفتر نخست مثنوی، جلسه نوزدهم:
کلیاتی درباره داستان آن #پادشاهجهود که نصرانیان را میکشت + (شرح بیتهای ۳۲۸←۳۵۱)
شرح دکتر پورمختار
@vir486
تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بینظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت
که نه سُخرهی جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت
که به جز تو کس نداند که کیم چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید؛ دهدش ز دُردِ دَردم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم
نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک بازآید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره
نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه
که در این قمارخانه چو گواه بینبردم
پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
#مولانا
@vir486
این سیل رخنه در دل فولاد میکند
بستن به رویِ عشق، درِ دل چه فایده؟
#صائب
@vir486
خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ
زیر لب خنده زنان اند که کار آسان شد؟
قرنفل: میخک، و آن بار یا شکوفه درختی است که در جزایر هند پیدا گردد و آن بهترین و پاکترین داروهای گرم است، شکوفهی آن را نر و میوهی آن را ماده گویند و شکوفه آن پاکتر است و هر دو لطیف و صفادهندهی دل و دماغ هستند. (از منتهی الارب ). گلی است معروف و معدن آن هندوستان است. و اصل آن کرنپھول بوده و معنی کرن پهول به لغت هندی یعنی گل شعاع آفتاب، زیرا بر آن گل که سفید است رنگهای گلگون از شعاع آفتاب میافتد و زنان اهل هند آن را در سوراخ گوش کنند که سوراخ گوش بسته نشود. و به پارسی آن گل را میخک خوانند و مشهور است، و قرنفل معرب است.
غزلیات شمس
# مولانا
توضیح از لغتنامهی دهخدا
@vir486
وحدت تجربهی روحی
در غزل هیچ یک از استادان و بزرگان ادب فارسی آن وحدت حال یا وحدت تجربه روحی که در غزل مولانا دیده میشود وجود ندارد. ما مُنکر نمونههای درخشانی ازین ویژگی در کار عطار نیستیم و حتی گاه در سنایی. اما چنین امتیازی از آن گونه که در سراسر دیوان شمس وجود دارد بیگمان در انحصار خلاقیت مولاناست و حاصل بوطیقای جسوری که هیچ مانعی را برنمیتابد و همه چیز را از سر راه خود برمیدارد، به نیروی آن حال. در همین عرصه وحدت تجربه روحانی، مولانا گاه غزلی آغاز میکند و درست بمانندِ یک خطابه یا گفتار discourse تا پایان حرف خودش را میزند.
در عشق زندهبودن( گزیدهی غزلیات شمس)
#شفیعی_کدکنی
ص ۹۰
@vir486
ز عطر خاک میهن گر شوی مست
کویر لوت ایران هم عزیز است...
@vir486
تلخی نکند شیرینذقنم
خالی نکند از می دَهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کَنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
میگفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم
#مولانا
@vir486
خرابات
مرحوم استاد محمد تقی بهار در ذیل تاریخ سیستان اظهار کردهاست که بعید نیست که خرابات در اصل - خور آباد - بوده که در آن خورشید را ستایش میکردهاند سپس در نتیجه مرور زمان به خرابات، شعرا تغییر صورت و معنی دادهاست استاد جلال الدین همایی نیز معتقدند که اصل این کلمه خورآباد ، بوده و بعدها به صورت فعلی در مصطلحات صوفیه وارد شدهاست.
بانگِ جرس(راهنمای مشکلات دیوان حافظ)
#پرتو_علوی
نشرخوارزمی
ص ۶۰
@vir486
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو
نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو
دیگری از نظرم گر برود باکی نیست
تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو
خانهٔ ما چو بهشتست به رخسار تو حور
زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو
امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم
مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو
عاشق روی توام، خستهٔ هجرم چه کنی؟
نفسی از بر این عاشق مهجور مرو
دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا
ای دوای دل ما، از سر رنجور مرو
اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد
سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو
اوحدی مراغهای
غزل ۶۸۳
@vir486
و بیکتایی و ساده دلی سرزنش کرده که : « بکدام مشتاق شداید فراق مینویسی؟! و بکدام مشفق قصه اشتیاق میگویی؟! اگر چه خون چون غصه بحلق آمده است.
دم فروخور و لب ،مگشای، چه مهربانی نیست که دل پردازی را شاید.
اگر کارد شدت باستخوان رسیده است و کار محنت بجان انجامیده، مُصابرت نمای، چه، دلسوزی نداری که موافقت نماید. دَوْرِ روزگار دُرْدِي دَرْد درداده.
نفثهالمصدور
محمد زیدری نسوی
تصحیح یزدگردی
@vir486
چه کسام من؟ چه کسام من؟ که بسی وسوسهمندم
گَه از آن سوی کَشندَم، گَه از این سوی کَشندَم
زِ کشاکش چو کمانام به کفِ گوشکشانم
قدَر از بام درافتد چو درِ خانه ببندم
مگر استارهیِ چرخم! که ز برجی سوی برجی
به نُحوسیش بگریم به سُعودیش بخندم
به سما و به بروجش، به هبوط و به عروجش
نفسی همتکِ بادم نفسی من هَلَپَندم
نفَسی آتشِ سوزان، نفَسی سیلِ گریزان
ز چه اصلم؟ ز چه فصلم؟ به چه بازار خرندم؟
نفسی فوقِ طباقم، نفسی شام و عراقم
نفسی غرقِ فراقم، نفسی رازِ تو رَندم
نفسی همرهِ ماهم، نفسی مستِ الهم
نفسی یوسفِ چاهم، نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم، نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بامِ بلندم
بزن ای مطربِ قانون هوسِ لیلی و مجنون!
که من از سلسله جَستم؛ وَتَدِ هوش بِکَندم
به خدا که نگریزی! قدحِ مِهر نریزی!
چه شود ای شَهِ خوبان که کنی گوش به پندم
هله! ای اوّل و آخر! بده آن بادهیِ فاخر!
که شد این بزم منوّر به تو ای عشقِ پسندم
بده آن بادهیِ جانی زِ خراباتِ معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپَران ناطقِ جان را تو از این منطقِ رسمی
که نمییابد میدانِ بگو حرفِ سمندم
#مولانا
@vir486
خرفروشانه یکی با دگری در جنگاند
لیک چون وانگری متّفق یککارند
خرفروشانه: مثلِ دلّالانِ بازارِ خرفروشی که به ظاهر با یکدیگر نزاع و جدال دارند اما در باطن قصدشان فروختن خر است و مغبون کردن مشتری، در مثنوی گوید:
یا نه جنگ است این برای حکمت است
همچو جنگِ خرفروشان صنعت است
در عشق زندهبودن( گزیدهی غزلیات شمس)
#شفیعیکدکنی
غزل ۷۴
شرح ص ۳۳۹
@vir486
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها وراست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
#سعدی
@vir486
مثنویخوانی
شرح دفتر نخست مثنوی، جلسه هجدهم:
(شرح بیتهای ۲۹۳←۳۲۷)
شرح دکتر پورمختار
@vir486
خیال حوصلهی بحر میپزم هیهات
چههاست در سرِ این قطرهی محالاندیش
حوصله: در اصل به معنی سنگدان پرندگان و مجازاً به معنای ظرفیت و تحمل است.
بانگِ جرس ( راهنمای مشکلات دیوان حافظ)
#پرتو_علوی
ص ۱۲۳
@vir486
مرا در ازدحام شهر ببوس
بگذار تا بدانند تو جان منی !
مرا زیر برف و باران ببوس
بگذار آن روز تا ابد برایم خاطره شود !
مرا در پیاله ایوان ببوس
مرا مزه کن و بنوش !
هیچ خدای را بنده نیستم
اگر روزی از دهان مبارکت
کلمهای بیفکند بر جانم:
که امروز نمیشود
باید بروم ...
#کاوه_نادی_حیدری
@vir486
بخش روداوه و زال
قسمت بارداری روداوه و ......
بسی برنیامد برین روزگار
که آزادهسرو اندر آمد به بار
بهارِ دل افروز پژمرده شد
دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران
شد آن ارغوانیرُخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جانِ مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام
چنین داد پاسخ که من روز و شب
همی برگشایم به فریاد لب
همانا زمان آمدستم فراز
وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پوست
و گر آهنست آنکه نیز اندروست
چنین تا گه زادن آمد فراز
به خواب و به آرام بودش نیاز
چنان بُد که یک روز ازو رفت هوش
از ایوان دستان برآمد خروش
خروشید سیندخت و بَشخود روی
بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
بشخود: خراشیدن
شاهنامه
#فردوسی
@vir486
آن کیست که میرود به نخجیر
پای دل دوستان به زنجیر
همشیره جادوان بابل
همسایه لعبتان کشمیر
این است بهشت اگر شنیدی
کز دیدن آن جوان شود پیر
از عشق کمان دست و بازوش
افتاده خبر ندارد از تیر
نقاش که صورتش ببیند
از دست بیفکند تصاویر
ای سخت جفای سست پیوند
رفتی و چنین برفت تقدیر
کوته نظران ملامت از عشق
بی فایده میکنند و تحذیر
با جان من از جسد برآید
خونی که فروشدهست با شیر
گر جان طلبد حبیب عشاق
نه منع روا بود نه تأخیر
آن را که مراد دوست باید
گو ترک مراد خویشتن گیر
سعدی چو اسیر عشق ماندی
تدبیر تو چیست ترک تدبیر
#سعدی
@vir486
هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش
طاقت رفتنم نمیماند
چون نظر میکنم به رفتارش
وز سخن گفتنش چنان مستم
که ندانم جواب گفتارش
کشته تیر عشق زنده کند
گر به سر بگذرد دگربارش
هر چه زان تلختر بخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش
عشق پوشیده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش
وه که گر من به خدمتش برسم
خود چه خدمت کنم به مقدارش
بیم دیوانگیست مردم را
ز آمدن رفتن پری وارش
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش
سعدیا روی دوست نادیدن
به که دیدن میان اغیارش
#سعدی
@vir486
بگذارید کمی فلسفهبافی کنم:
زندگی بشر آغاز و پایانی دارد. زمانی ما نبودیم، از این بابت هیچگاه اندوهی به دل راه میدهیم؟ پس دلتنگی برای زمانی که ما نخواهیم بود چرا؟ من اصلا دلم نمیخواهد که صد سال پیش، مثلا در عهد ناصرالدینشاه، زندگی میکردم، پس چرا نگران باشم که صد سال بعد در عهد نمیدانم کی -لابد قلدری دیگر و اوضاعی پریشانتر- زنده نخواهم بود.
اما دلواپس نوادگان و آیندگان هستم. دنیا را پلید و هراسناک میبینم. سالهای خوشبینی و آرمانگرایی گویی گذشتهاند. شاید هم این شیوهی اندیشیدن اقتضای سن من باشد. چه کنم به هر سو نگاه میکنم سیاهی است و دروغ و دغل. میپرسید در این دنیای پر کین و مکر، تو چگونه نیکبخت زیستی؟ به زبان شیرین همشهریهایم، میگویم "خرشانسی"!
هفتهی پیش در مجلس یادبودی برخوردم به دوستی اندیشمند که دیری ندیده بودمش. گفت دارم حدیث نفست را برای بار دوم میخوانم: "موافق نیستم که همه چیز را به حساب بخت و تصادف گذاشتهای. چرا شکستهنفسی میکنی؟ حقیقت آن است که تو در زندگی هیچ فرصتی را از دست ندادهای، همین و بس."
این عقیدهی این دوست نازنین است. ولی خودم در ته دل هنوز فکر میکنم زندگی بیشتر در گرو بخت است، در گرو این که کِی و کجا و در چه موقعیتی پا به جهان مینهی. در گرو نیکبختیها و تیرهبختیهایی که برای یکیک ما در طول عمر پیش میآیند و روزگارمان را رقم میزنند. بهرهگیری از فرصتها البته که مهم است، ولی مگر فرصت برای همه یکسان دست میدهد؟
با همهی این حرفها در بحبوحهی این روزهای سیاه نباید فراموش کرد که بشر از این ستمها و تباهیها فراوان دیده و دوام آورده است. رهایی چه بسا از راهی ناپیدا پیدا شود...
حدیث نفس / بخش پایانی؛ "دفتر به پایان رسید" / دیماه ۱۳۹۸ / حسن کامشاد
@vir486
شگردهای شعری حافظ
تردیدی نیست که حافظ از ادب و سنت شعر فارسی آگاهی فراوان داشته و در هنگام سرودن هر غزلی بنا به شواهد موجود میدانسته است که شاعران پیش از او بدان وزن و ردیف و قافیه چه کردهاند. ورود تعبیرها و ترکیبهای شاعران دیگر در شعر حافظ چندان است که نمیتوان آنها را توارد دانست و اگر از این از دیگران گرفتنها به غارت آثار آنان تعبیر شدهباشد به یک معنی گزافهگویی نیست. اما شاعری که تا این اندازه از ادب گذشته آگاهی داشته باشد از پیآمدهای ناگزیر این آگاهی هم در امان نخواهد ماند.
از مهمترین پیآمدهای این آگاهی اعتیاد به رابطهها و تناسبهایی است که دیگران میان مفهومها و کلمهها برقرار کردهاند. اینکه قامت را به چه تشبیه و خرامیدن را چگونه توصیف میکردهاند، زلف معشوق به چه میماند و بوی آن به چه و نسبت آن با صبا و نسیم چیست، همه در شعر پیش از حافظ تثبیت شدهبودند و به اصطلاح دیگر کلیشههایی بیش نبودند. دشواری کار حافظ این بودهاست که چگونه با این کلیشهها آفرینندگی کند.
نتیجه در افتادن حافظ با این دشواری سه گونه شعر شدهاست.
۱. شعرهای کلیشهای که تکرار تجربه گذشتگان است گیرم استوارتر.
۲. شعرهایی که با همان کلیشهها نقش تازهای زده و کار تازهای کردهاست.
۳. شعرهایی که کلیشهها را پشت سرنهاده و رفتار تازهای با کلام در پیش گرفته.
است و اکنون تفصيل مطلب
شعر و شناخت
#ضیا_موحد
ص۱۶۴
@vir486
در طالعِ من نیست که نزدیکِ تو باشم
میگویمت از دور دعا گر برسانند
#سعدی
@vir486
عندَ شَدائدِ تُعرَفُ الاِخَوانُ
یاران و برادران را به هنگام سختی و تنگی شناسند.
نفثهالمصدور
زیدری نسوی
سعدی گوید:
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی
دوست آن باشد که گیرد دستِ دوست
در پریشانحالی و درماندگی
@vir486
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟
#سعدی
@vir486
مولانا و الهامِ شعر
در میان بزرگان ادب فارسی مولانا تنها شاعری است که شعر را تحت تأثير جذبة سماع و موسیقی میسروده است و خود هرگز به کتابت آن نمیپرداخته است. شعر او فورانِ احساسات او در لحظهها بودهاست وغالباً تحت تأثير موسيقي سماع. به همین دلیل بسیاری از غزلهای او ادامه شعر سنایی با خاقانی یا نظامی است به این معنی که قوال بیت یا ابیاتی از شعر سنایی را مثلاً آغاز میکرده و مولانا دنباله آن را میگرفته و تکمیل میکرده است. انواع تصرفاتی که مولانا در شعر اسلاف خویش کرده و به صورتهای گوناگون در دیوان کبیر قابل مطالعه و بررسی است، نتیجه همین آمیختگی زندگی او به موسیقی و سماع است.
در عشق زنده بودن( گزیدهی غزلیات شمس)
#شفیعی_کدکنی
ص ۹۱
@vir486
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز؟
هم به چَنبرِ گذار خواهد بود
این رَسن را، اگر چه هست دراز
خواهی اندر عَنا و شدت زی
خواهی اندر امان به نعمت و ناز
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا به طراز
این همه باد و بود تو خواب است
خواب را حکم نی، مگر به مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یک دگرشان باز
چنبر: بفتحِ اول حلقه
رسن: ریسمان
عنا: بفتح اول رنج
طراز: بفتح اول شهری است نزدیک اسپیجاب در سرحدَّ چین که بحسنخیزی شهرت داشت و ازینجا خوبان طراز هم میگفتند.
گزینهی سخن پارسی ( رودکی)
بکوشش خلیل خطیبرهبر
ص ۳۴
@vir486
ای خواجه، این همه که تو بر میدهی شمار
بادامِ ترّ و سیکی* و بهمان و باستار
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار
*سیکی: بکسر اول شرابی که آن را بجوشانند تا دو سوم آن بخار شود و یکسوم برجای بماند. سیکی یعنی سه یکی اسم مرکب، سه+یک+ینسبت.
گزینهی سخن پارسی ( رودکی)
بکوشش خلیل خطیب رهبر
ص ۳۱
@vir486
گفتم شعر نجاتم میدهد، غرقم کرد.
کانال شعر و مشاعرهی شوکرانِ شعر
@shokaran3
@shokaran3
@shokaran3
@shokaran3