ترجیح می دهم شعر شیپور باشد نه لالایی «احمد شاملو» 🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki
و خط قرمزشان روسری تو شده بود
که گیسوان تو در شهر عطر آگین است
به شانه های غزلخیز من پناه بیار،
نترس خوب من! این شعرها نمادین است
من و تو رج زده بودیم کل تهران را
من و تو جشن گرفتیم هر خیابان را
چقدر شعر سرودیم وصل خوبان را...
اگرچه بهمن مان سالهاست خونین است
و شهر پر شده بود از فرشته می آید
که تلخکامی این روزگار می گذرد
گذشته از چهل و چند سال، می بینی؟
که روزگار من و تو چقدر شیرین است...
چقدر در بغل هم فشار آوردیم
جنازه های بدون مزار آوردیم
که هشت سال تمام افتخار آوردیم
و تاولی که از آن زخم مانده چرکین است
نفس بریده تر از آنچه فکر می کردیم
رسیده ایم به آغاز روزهای وخیم
دروغ می گویند اوراق درهم تقویم
طلوع سرزدن رنج و درد و نفرین است
تو را به شوق تماشای نور می بردند
مرا به روزنه ای بی عبور می بردند
امید رستنمان را به گور می بردند
که آخر عاقبت انقلابشان این است
قسم به اسم تو که اسم رمز آزادی ست
به چشمهای کبودی که عاری از شادی ست
به سوگواره ی زخمی که ارث اجدادیست!
تمام می شود این روزها که غمگین است
دوباره پرده می افتد حجاب می رقصد
حصار می شکند، آفتاب می رقصد
دوباره ایران در انقلاب می رقصد
و گیسوان تو در شهر عطر آگین است...
@sherhaye_yavashaki
#مزدک_موسوی
@sherhaye_yavashaki
ز لاشهام بگذر
که من
ز دودمان منقرض اشک و خون
و يخ هستم
ترا به باد نخواهم سپرد
که از سلالهی خونی
نه خاک و خاکستر
بيا به رود بپيوند
اگر هدف درياست.
@sherhaye_yavashaki
#نصرت_رحمانی
@sherhaye_yavashaki
سرانجام چاقویِ تبهکاران، از خونِ ما زنگار خواهد بست و طنابهای دارِشان خواهد پوسید و دستهای لرزان و آلودهشان خسته خواهد شد.
امّا اندیشههای تابناکِ رفقایِ ما همهجا ریشه خواهد دوانید.
@sherhaye_yavashaki
#سالهای_ابری
#علی_اشرف_درویشیان
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
بازآ كه زنگهای ثلاثه
روزی هزاربار بميرند
تا كودكان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمرهی چهار بميرند
ای ماه مهر! ماه بداخلاق!
با ايدههای محكم و خلّاق
ما را بزن به خطکشی از چوب
ما را بزن به تركهی مرطوب
تا در درون كودک ديروز
مردان بیشمار بميرند
در اين كلاسهای رفوزه
لای كتابهای عجوزه
ما چيستيم بر درِ كوزه؟
سقّای عِلم! دست بجنبان
تا گوشهای تشنه به دستِ
چَکهای آبدار بميرند
از رنجهای دود شونده
تا خرتناق كام گرفتند
با دود از كتانی چينی
يک عمر انتقام گرفتند
تا حدِّ مرگ، نشئهی نشئه
ماندند تا خمار بميرند
يک مشت خطبه خوانده شوند و
يک مشت نطفه بسته شوند و
هی ماشهها چكانده شوند و
سربازها به شكل جنينها
در خاكريزهای درونِ
زنهای باردار بميرند
مادر! مداد قرمز من كو؟
كو لقمههای نان و پنيرم؟
آخر چگونه بيست بگيرم؟
وقتی كه دستهای فقيرم
فردای درس آن همه بايد
در جستجوی كار بميرند
روزی هزاربار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر! مرا ببر به دبستان
تا روی شاخههای جوانم
گنجشکهای توی دهانم
روزی هزاربار بميرند
دل بادبادکیست حصيری
آهی كه میوزد دل ما را
تا اوج میبَرد به اسيری
با هر نخِ بريده شهيدیست
دلهای رفته را بگذاريد
در اوج افتخار بميرند
ای گريه قبضههای تفنگت!
وقتش رسيده است كه ديگر
زندانيان زبر و زرنگت
در موسم تعلُّم و تعليم
با آخرين گلولهی تقويم
در لحظهی فرار بميرند
#حسین_صفا
#مهسا_امینی
#نیکا_شاکرمی
#حدیث_نجفی
#سارینا_اسماعیل_زاده
/channel/sherhaye_yavashaki
@sherhaye_yavashaki
در دوران ویکتوریا لباس زنان بسیار بلند بود و پوشیده بود طوری که وقتی راه می رفتند کاملا زمین را جارو میکرد و پاهایشان را کاملا میپوشاند؛ حتی اگر انگشت پای زنی دیده میشد همان کافی بود که مردان را شهوانی کند و میل جنسی را در آنان برانگیزاند!
اینک زنان تقریبا نیمه برهنه میگردند و بیشتر قسمت پاهایشان دیده میشود، ولی مردان ابدا آنطور تحتتاثیر قرار نمیگیرند. همین نکته ثابت میکند که "ما هر چه بیشتر چیزی را پنهان کنیم یک جاذبه انحرافی بیشتر برای آن تولید میشود!"
@sherhaye_yavashaki
#برتراند_راسل
#زن_زندگی_آزادی
@sherhaye_yavashaki
گفتی: انقلاب هنوز تمام نشده. فعلا یک مرحلهاش را پشت سر گذاشتهایم. باید مبارزه کنیم که قدرت بین مردم قسمت شود. و پیپت را چاق کردی و دوباره در کتابخانه دنبال کتاب گشتی: بخوان، بخوان و برو به عمق. سیاست موجسواری است، اما ادبیات یعنی غواصی. شاید همین بهتر که دارند ما را پس میزنند و انقلاب را چپو میکنند که یاد بگیریم خودمان را بسازیم، اعتراض کنیم، مبارزه کنیم تا به عدالت اجتماعی برسیم..
پرِ پرواز ندارم، اما دلی دارم و حسرت دُرناها.
فروغ بخوان، فروغ خیلی آدم است.
فروغ فاحشه بود ایرج.
دیگر این مزخرفات را تکرار نکن.
#فریدون_سه_پسر_داشت
#عباس_معروفی
#اعتراضات_سراسرس
@sherhaye_yavashaki
از سرنوشت برگهای سبز میپرسی؟!
«امّیدِ» چی داری رفیق من؟!
«زمستان» است...
#سید_مهدی_موسوی
@sherhaye_yavashaki
ویار خوردن گچ دارد
زنی که تخته سیاهت بود
شروع تازه ی یک زن را
شبیه نقطه ته خط بود
چقدر آمده بودی از...
چقدر گم شده بودی در...
برایت آمدن و رفتن
چقدر ساده و راحت بود
_بیا معاینه شی ... وا کن!
دو پاتو باز کن از هم ... ها...
و پشت پرده جهانی از
سیاهی غم و وحشت بود
زن مردد سرگردان
به بند ناف غم آویزان
زن چگونه...؟چرا،...؟تا کی...؟
بگو درست چه مدت بود؟
زن همیشه رها در وهم
زن همیشه یله در مه
دوامِ دائمنِ درد و
عروس عقد موقت بود
زن بسوز و بسازت را
در اشتباه تو می کشتند
تو پاک کن غلطت را از
زنی که ....
#فاطمه_هویدا
🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki
دریغا، سرزمینِ نگونبخت که از بهیادآوردنِ خود، بیمناک است.
کجا میتوانیم آن را سرزمین مادری بنامیم، که گورستانِ ماست؟
آنجا که جز ازهمهجا، بیخبران را خنده بر لب نمیتوان دید؛
آنجا که آه و ناله و فریادهای آسمانشکاف را گوشِ شنوایی نیست! آنجا که اندوهِ جانکاه چیزی است همهجایاب.
و چون ناقوسِ عزا به نوا درآید کمتر میپرسند که "از برای کیست؟"، و عمر نیکمردان کوتاهتر از عمر گُلی است که به کلاه میزنند، و میمیرند پیش از آنکه بیماری گریبانگیرشان شود.
@sherhaye_yavashaki
#ویلیام_شکسپیر
نمایشنامه؛ "مکبث"؛ پرده چهارم، مجلس سوم
#PS752
@sherhaye_yavashaki
14آذر، سالروز درگذشت زنده یاد #غلام_رضا_بروسان و همسرش #الهام_اسلامی که در سال 1390،به همراه دخترشان لیلا در سانحه رانندگی جان خود را از دست دادند...
و اکنون مائیم و شعر و فرزندی که دیگر رفتنی نیست:
حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز می کنند.
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود
تو را دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید.
تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم!
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود.
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد...
#غلام_رضا_بروسان
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشم
اشرافی و غمگین
می خواهم کتان باشم
بر اندام زنی تنومند
که لب هایش
وقت بوسیدن ضربه می زنند
و نگاهش
وقت دیدن احاطه می کند
تمامی این روزها دلگیرند
من جغد پیری هستم
که شیشه ای نیافته ام برای تاریکی
می ترسم رویایم به شاخه ها گیر کند
می ترسم بیدار شوم و ببینم
زنی هستم در ایران
افسردگی ام طبیعی است
اما کاری کن رضا جان پاییز تمام شود
نمی دانم اگر مرگ بیاید
اول گلویم را می فشارد
یا دلم را
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که می توانستم آن همه شعر بگویم؟
کدام لامپ روشن بود؟
می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
می خواهم شعرم چون شایعه ای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمی شود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه ی زاویه ها را فرسوده ام
دیگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخ هایش را در دلم فرو کند
#الهام_اسلامی
🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
قدیمیها به عاشق پیشه، خاطرخواه میگویند
به سیمین ساق ِ مشکی چشم ِ دلبر، ماه میگویند
چه فرقی میکند کشورگشایی یا که فتح دل؟
به امثال تو در تاریخ، نادرشاه میگویند
به سختی میکِشم،
باری؟ نه!
سیگاری؟ نه!
دردی، نه!
گمانم آنچه یک زن میکِشد را آه میگویند
نگاهم کن بفهمم دوستم داری، همین کافیست
به زن، تنها فقط یک جملهی کوتاه میگویند
بیا چاقوت را بر گردنم بگذار ابراهیم!
به از گردن به پایین، گاه قربانگاه میگویند
زدی تیری به قلبم، انقلابی سرخ رو کردی
پس از آن، قلب من را کوی دانشگاه میگویند
فقط من با کمال میل گفتم دوستت دارم
تمام دوست داران ِ تو با اکراه میگویند
به نام توست حسن مطلع هر شعر من، ای عشق!
همیشه اول هر کار، بسم الله میگویند.
#آیدا_دانشمندی
@sherhaye_yavashaki
مهره ها تو بچین یه جوری که ما همه کیش و مات هم باشیم
بت اعظم تو باشی و ما هم ظاهرن گنده لات هم باشیم
اسب ها رو چموش تر بردار فیل ها رو خرفت تر از این
یاد سربازها بده باید در پی انحطاط هم باشیم
مهره هاتو بچین و پیپت رو روی لبهای مرگ روشن کن
ما چراغای کور و کودن که راوی ارتباط هم باشیم
قلعه ی وحشتیم و رو در رو ، تونل مردنیم و تودرتو
سد به سد مانعی و می ترسی تا پلی بر صراط هم باشیم
حرکت اسبه روی جمجمه ها خروپف های فیله تو سرمون
صفحه رو جمع کن نفس بکشیم ..........
#فاطمه_هویدا
پاییز ۱۴۰۰
🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki
صدایت در نمی آید، کجا افتاده ای بی جان
دل دیوانه، گرگ تیرخورده، اسب نافرمان!
غزالان جوان از غُرشت دیگر نمی ترسند
دُمت بازیچه ی کفتارها شد شیر بی دندان!
چه آمد بر سرت در شعله های دوزخ اما سرد
چه دیدی در حیاط کوچک پاییز در زندان
چرا سربازهایت از هراس جنگ خشکیدند
چه ماند از تخت و تاجت شهریار شهر سنگستان؟
چرا از خاک مان جز بوته ی حسرت نمی روید
کجای این بیابان گریه کردی ابر سرگردان؟
نبودی هفت گاو چاق، اهل شهر را خوردند!
نیا بیرون! کسی چشم انتظارت نیست در کنعان
به زندان می برد؟ باشد! اگر کوریم، باکی نیست
که دارد انتظار مردی از آغامحمدخان؟
که دارد انتظار رویش گُل داخل سلول؟
که دارد انتظار برف، در گرمای تابستان؟
به یک اندازه بدبختیم! ماه و سال بی معنی ست
چه فرقی می کند اسفند، یا مرداد، یا آبان.
.
دلم سرداست،چون منظومه ای بی ویس وبی رامین
دلم خون است، چون شیراز بی داش آکل و مرجان
نهیبت می زنم با لهجه ی اجساد نیشابور
نگاهت می کنم با چشم های مردم کرمان
قفس می گفت: با مُردن هم آزادی نخواهی یافت
فریبم داده ای با قصه ی طوطی و بازرگان
تبر در دست مردم، تندباد بی امان در پیش
مبادا ساقه در دستت بلغزد غول آویزان!
#حامد_ابراهیم_پور
@sherhaye_yavashaki
"اسماعیل، یک شعر بلند"
کلام: رضا براهنی، هوشنگ ابتهاج
صدا: نوید افکاری، ناشناس، ناشناس، وحید افکاری، حامد اسماعیلیون
موسیقی: هیلدور گونادوتیر
تنظیم و تولید، طراح جلد: امیر جمشیدی
"راه مبارزه با ستمگر در خشم ما و به خاطر سپردن است"
@tabarrr
@sherhaye_yavashaki
ای:
همسن و سال گريهی خواهر
همسن و سالِ وحشتِ پیرِ پدربزرگ
همسالِ ضجهی مادر
در شامهای هقهقِ پنهانی پدر
همسالِ خونِ برادر
در صبحهایِ سُربی اعدام.
ای:
همسن و سالِ من
همسن و سالِ ما.
ای:
همسنِ وحشتِ قانونِ قتل عام،
در جشن ماندگاریِ جلادهایِ جلد
در سالروز دشنه و دشنام.
ای:
همسالِ نعرهی زندانی
در خواهشِ شکفتنِ آزادی
در سایهی شکنجه و جوخه
دیوار رگبار.
ای:
همسنِ باور هشیاری
ـ در سالمرگِ خاطرهی «آری»
همسالِ نعرهی «نه»
ـ در شبانِ بیداری
ای:
همسن و سال مردم و من
همسن و سال کودکِ نوزادهی زمین
ای:
پتیاره ببرپلنگِ ستارهچین
زندانِ قرنِ کین
اوین!
@sherhaye_yavashaki
#ایرج_جنتی_عطایی
@sherhaye_yavashaki
هر مذهبی که وعدهی برآورده ساختن آرزوهای انسان را میدهد، تنها پناهگاه ترسوهاست و زیبندهی انسان واقعی نیست.
آیا راه مسیح راهی بود که به رستگاری انسان میانجامید، یا فقط قصهی پریانی خوب پرداخته شده که با زیرکی و مهارت بسیار وعدهی بهشت و جاودانگی را میدهد تا مومنان هیچ درنیابند که این بهشت چیزی به جز بازتاب عطش ما نیست. زیرا پس از مرگ است که میتوانیم در این باره مطمئن باشیم و هیچکس از سرزمین مردگان بازنگشته است تا این را به ما بگوید.
@sherhaye_yavashaki
#گزارش_به_خاک_یونان
#نیکوس_کازانتزاکیس
#صالح_حسینی
@sherhaye_yavashaki
..
.
هیچ کس پاسخی به ما نداد.
فقط زیر گوش مان گفتند مواظب باشیم
که اسم مان را در لیست «ضد انقلاب» و «مفسدین فی الارض» و «محاربین» با خدا و امام زمان می نویسند.
گفتیم مهم نیست، پیه همه ی این چیزها را به تن مان مالیده ایم و جز اینها انتظاری نداریم.
ولی آخر تکلیف انقلاب چه می شود؟ انقلاب «ملی» بود، مگر نبود؟ انقلاب برای دموکراسی بود، مگر نبود؟
.
.
در جواب ما، چماق بدستها را روانه ی خیابانها کردند
تا مافی الضمیر حضرات را در نهایت فضاحت به ما ابلاغ کنند...
.
شعار چماق به دستها احتیاج به تفسیر و تعبیر نداشت:
دموکراتیک و ملی
هر دو دشمن خلقتند!
.
زنان و دختران رزمنده ما،
فریادهای شرم آور و موهن «یا روسری یا توسری»
را به عنوان نخستین دستاوردهای انقلاب تحویل گرفتند...
🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
#احمدشاملو
اول تیرماه ۱۳۵۸ نشریه تهران مصور
@sherhaye_yavashaki
پرواز تو نفی بندگی خواهد شد
تصویر خوش پرندگی خواهد شد
ای کشته گمان مبر که خون میخسبد
نام تو نماد زندگی خواهد شد
@sherhaye_yavashaki
#مهسا_امینی
#نیکا_شاکرمی
#حدیث_نجفی
#سارینا_اسماعیل_زاده
@sherhaye_yavashaki
ﻣﻔﺴﺪﺍﻥِ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟُﻞ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻣﯽکنند
ﺁﺏ ﺭﺍ ﮔِﻞ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺻﯿﺪِ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﭘﯿﻨﻪ ﺑﺮ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺯ ﻃﻮﻝ ﺳﺠﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣُﻬﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻍ .... ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﮐﯿﺴﺘﻨﺪ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﺰﻭﯾﺮ ﺟﻮﻻﻥ ﻣﯽدﻫﻨﺪ
ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﭼﺮﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱِ ﻭﺍﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؟
ﻫﺮ ﺣﺮﺍﻣﯽ ﺭﺍ ﺣﻼﻝ ﻭ ﻫﺮ ﺣﻼﻟﯽ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﻡ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﺩﻟﺒﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺷﺮ ﻭ ﺑﺪﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺠﺎ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻨﺪ
ﺭﻭﺳﭙﻴﺪﺍﻥ ﺳﯿﺎﻫﯽ، ﺭﻭﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯽکنند
ﺑﺎﺯ ﺻﺪ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ، ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﭘﯿﺸﮕﺎﻥ،
ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﺑﻠﯿﺲ حتا ﺑﺎﺝﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﮔﺮﭼﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩِ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ
ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺎ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﺑﯿﮕﻨﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
#سیمین_ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﯽ
@sherhaye_yavashaki
.
به رفیقم میگم تحمّل کن!
خودکشی انتخابِ خوبی نیست!
میگم از من یه رگ ببُر، خوش باش!
گر چه خونم شرابِ خوبی نیست!
به رفیقم میگم تحمل کن!
مادرت.. مادرت گُنا داره!
پدرت خرد میشه له میشه!
خواهرات.. دخترای بیچاره..
مغزشو میخورم که صبر کنه!
مخشو میزنم که دل نبُره!
دلم آشوبه باز خسته نشه
همه ی قرصاشو با هم نخوره!
میدونم بدترش میاد از راه!
میدونم عمرمون حروم میشه!
روشنه تا ابد همین وضعه!
به رفیقم میگم تموم میشه..!
به رفیقم میگم بازم خوبه
وسطِ اینهمه گرفتاری
وسطِ اینهمه حساب و کتاب
یه رفیقِ خل و چلم داری!
سردته خب پتو بکش دورت!
عشششق میخوای چیکار؟ وختی نیست!
توو کویر اومدیم دنیا، خب
واضحه دورمون درختی نیست!
الکلِ خونِت اومده پایین!
همه دنیا زمینه و بازی!
وقتشه پیش پای عزراییل،
بشینیم، با اجازه ی رازی!
به رفیقم میگم توو فکر نرو!!
اینم از راه حلِ مبتذلم!
هر جا فکرت خرابه فحش بده!
هر جا حالت بده بیا بغلم!
میدونم روی مغزشم اما
خنده روی لبش قشنگتره!
باز میناله از دلِ تنگش..
کی میدونه دلِ کی تنگتره؟!
راستش راست نیست دلگرمیم!
من دلم سرده.. بیش ازین سرده!
رفته از جونِ من حرارت و نور..
یکی از من میخواد برگرده!
شبای بوفِ کورمو بشمار!
شبای چشم بازِ دیوونه..
نَسَخِ صدتا قرص خوابم که
منو یه شب تا صب بخوابونه!
توو همین کوچه ها چهل ساله
دشمن و دوست، مثلِ سگ زدنم!
به تو گفتم دووم بیار اما
من خودم بددد خمارِ رگ زدنم!
طاهره خنیا
@sherhaye_yavashaki
کتاب خوندن زیاد باعث می شه آدم چیزایی رو بفهمه که نباید بفهمه" این دیالوگ از مقدسترین انیمیشن زندگی من است. اما صادقانه بگویم دانستن چیزهایی که بقیه نمیدانند مثل داشتن یک پالتوی یقهخز دار در چلهی تابستان است. به این میماند که مادر و پدرت فارسی حرف بزنند، زبان همسایهات فارسی باشد، در مدرسه همه فارسی صحبت کنند و محل کارت همکاران بهم صبحبخیر بگویند و تو اسپانیایی بلد باشی! نمیخواهم بگویم بد و غیرضروری است، دارم از تنهاشدن حرف میزنم؛ تک درختی در بیابان. میشوی "ماهی سیاه کوچولو" وارد مسیری میشوی که خودتی و خودت. اما آیا این بد است؟ خیر. دوباره یادآور بشوم بحث بحث همزبانی و همراهی ست. در خانواده و خیابان و صف نانوایی و جامعهی ما کسی از کتاب حرف نمیزند... اوکی؟ تمام آنچه که میخواهم بگویم همین است. آنها از چیزهایی حرف میزنند که برای من بسیار بسیار حوصله سر بر و عبث است. این میشود که در طول تجمعات اجتماعی لحظه به لحظه قلاب میاندازم توی دریاچهی مغزم تا جملهای کلمهای چیزی پیدا کنم تا سر صحبت را با آنها باز کنم اما نتیجه چه میشود؟ سبد شکارم همیشه خالی است. آنها به من میگویند: نجوش، غد و نچسب. من مدام درحال کلنجار فکری تا موضوعی پیدا کنم اما برچسب میخورم و قضاوت میشوم. نه که کتابخوانها آدمهای خفن و قدرندیده و طفلکی باشند، نه، هرچه باشند و نباشند به قطع آدمهای تنهایی هستند. این تنهایی در شهر و روستاهای محروم و فقیر بیشتر عمق میگیرد. یکوقتی فقر این است که شهرت پله برقی و مترو و پارک آبی و بیمارستان مجهز نداشته باشد وقتی دیگر این است که "ایثار/تارکوفسکی" میبینی و هیچکس نیست کا باهاش دو کلام حرف بزنی. کتابی با شور و شوق تمام میکنی و پشت زبانت فوران واژه است که با کسی از آن گفتگو کنی اما...کتاب را در سکوت تلپی برمیگردانی به قفسهاش و تمام. یک پایان بسته.
.
.
حسین خاموشی
میمُردم از تب، او تب من بود!
او گریههای هرشبِ من بود
سیگار گوشهی لب من بود
حَب میکنم مُسکنِ خود را
لَم میدهم به گوشهی تختم
پُک میزنم به تلخی سیگار
من روزهای آخر سالم
من دیدن توام که محالم
خندیدن توام که محالم...
آرام باش قلب صبورم
آرام! تا کنار بیایی
با دردهای گور به گورم
با رنجهای رنگ به رنگم
با رنگهای جور به جورم
رنجور باش قلب سبکبار!
هر شب مقدر است بمانم
تا صبح نیز اگر شده دلتنگ
تا صبح نیز اگر شده بیدار
لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه
از دست رفت و آه کشید آه!
خندید مرگِ تازهی خود را
آنگاه ناگریز و به اکراه،
با دستِ خود جنازهی خود را
بیرون کشید از دل آوار
۰۰/۱۲/۱۲
#حسین_صفا
🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
ناماش «امید»است. امیدسوتی عینِ آن تکدرنای سیبری که ١۴ سالاست از سیبری تا مازندران را به تنهایی سفر میکند، از مازندران به تهران آمده و از سال ٨۴، در خیابانها سوت میزند. امید دو سال از آن درنا، بیشتر تنها بوده در خیابانها. نامی که رویِ آن درنا گذاشتهاند، امید است. عین همین امید. نامِ مازندران هم کنار اسمِ هر دوی آنها همنشین میشود. اما، آنچه آندو را به هم بیشتر متصل میکند، نه شباهتهایشان، که اتفاقا تکینبودنشان است. نه درنای سیبری شبیهِ هیچ پرندهی دیگریست و نه امیدِ جوادیان، شبیهِ کسیست؛ بعید است که کسی در جهان، ١۶ سال، فقط و فقط در خیابانها سوت بزند. امید تا آنجا که اطلاعی از او بدست میآید، در مسافرخانهی کوچکی زندگی میکند؛ تنها، عینِ درنای سیبری.
امید، بعد از آتش گرفتنِ سینمایی که در آنجا کار نظافت میکرده، بهخیابان میزند؛ با اولین آهنگاش، «گلِ پامچال». تمامِ لوازم اجرای امید همینهاست؛ صفحهی مصاحبهاش با روزنامه همشهری با تیتر غریب : «صدایِ سوت میآید»، منویِ آهنگهایی که دو قسمت شدهاند «شاد»، «غمگین» و امید همهشان را با شماره حفظاست و دوستدارد این را به رخ همگان بکشد.
امید، عینِ تنها رهبرِ ارکستر #سمفونی خیابانهای جهان، آنقدر جدی و آنقدر دقیق اجرا میکند که انگار آن ماشینها و آدمها که معمولا به هیچکجایشان نیست، ایستادهاند به تماشا؛ امید همهی جهان را در دستههای چند ده هزار نفریای میبیند که ایستادهاند در خیابان، در پنجرهی خانهشان، در دروازههای درشان، و او و اجرایِ دقیقاش را میبینند؛ همهی اجراهایش چنیناست.
امیدِ نفسِ خیاباناست. امیدسوتی، آن مردیاست که در خیابانها میدمد. امید، شکلیاز «آخرین بازمانده»است؛ عین شکلی از آخرینبودنِ درنای سیری.
امید، آن کسیاست که بیآنکه حرفی بزند، اینجا دارد با تمامِ حنجرهاش، با تمامِ لبها و دهانهایش میخواند:
سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
بیسرود و بیصدایی
سرزمین من
دردمند بی دوایی
سرزمین من
سرزمین من
کی غم تو را سروده؟
سرزمین من
کی ره تو را گشوده؟
سرزمین من
کی به تو وفا نموده؟
سرزمین من
امید، در باشکوهترین حالتاش اینجا میخواند، در تکینترین حالتاش، بیکه حرف بزند، میخواند :
ماه و ستاره من
راه دوباره من
در همه جا نمیشه
بی تو گزاره من
گنج تو را ربودند
از بر اشرف خود
قلب تو را شکسته
هر که به نوبت خود
.
مسعود ریاحی
@sherhaye_yavashaki
- جان را به تمنایِ دلش بردم و نگرفت؛
گفتم بسِتان، بوسه بده ..
گفت گران شد، گران شد ..
- آرامشِ شبانه .
- برایِ امروز و اِمشب، همین کافیست...
🆔 @sherhaye_yavashaki ⬅️join♦️
@sherhaye_yavashaki
تنهاییت را سخت غمگینی
تتهاییم را سخت دلشادم
دور از تمام مردم این شهر
تکیه به بازوی خودم دادم
حال خوشم را باد میفهمد
باید شروع بهتری باشد
پایان هر فصل پر از ماتم
تنهایی من عالمی دارد
حسی شبیه بارش نمنم
پاکیزه مثل حضرت برفم
تنهاییم آغاز یک جمع است
جمعیتی انبوه از یک من
پیدا شدم در اوج تنهایی
زیر تل خاکی به نام زن
من با خودم نامهربان بودم
تاریخ را دیگر نمیخوانم
وقتی که غمگین میشوم با آن
باید خودم از نو بسازم باز
قصری به روی طالع ویران
تاریخِ من یعنی منِ تنها
تاریخِ من یعنی زنی آزاد
یعنی زنی که جنس دوم نیست
نه کمتر و نه بیشتر، اما
هرگز سزاوار ترحم نیست
کوه غرورم را نمیبینی؟!
ای اتحادِ سرد ِنارنجی
دست از سَرِ زن بودنم بردار
من به خشونتها نمیبازم
حتی خشنتر میشوم هربار
در این تقابلهای رندانه
#مریم_ناظمی
#روز_جهانی_مبارزه_با_خشونت_علیه_زنان
@sherhaye_yavashaki
تدکس دکتر نغمه ثمینی در دانشگاه تهران
نغمه ثمینی، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و پژوهشگر متولد ۱۳۵۲ در تهران است. او فارغالتحصیل کارشناسی ادبیات نمایشی و کارشناسیارشد سینما از دانشگاه تهران و دکتری پژوهش هنر (اسطوره و درام) از دانشگاه تربیت مدرس است. نمایشنامههای او تاکنون در ایران و کشورهای دیگر از جمله هندوستان، انگلستان و فرانسه روی صحنه رفته است. او از سال ۱۳۸۲ در مقام فیلمنامهنویس مشغول به کار شد. از فیلمنامههای او که برخی به صورت مشترک نوشته شد میتوان به «خونبازی»، «حیران» و «سه زن» و سریال «شهرزاد» اشاره کرد.
در هشتمین دورهی انتخاب آثار برتر ادبیات نمایشی نغمه ثمینی برای نگارش نمایشنامهی «خانه» بهعنوان بهترین نمایشنامهنویس انتخاب شد. او هماکنون عضو هیئت علمی پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران است.
یک روزهایی نه دل، نه حال که آدم خودش میگیرد. یعنی مجموعهی دست و پا و صورتش عینهو گلوی سینک که با چربیها مسدود شده، میگیرد.
و این پیشامد مثل برقگرفتگی نیست که چیزی وارد بدن شود بلکه مثل تابلوی "شب پرستارهی ونگوگ" است که رنگ آبی از آن گرفته شود.
خالی میشوی؛ شبیه یک پلاستیک فریزر پر از هوا که پلاستیکش را حذف کنی. چشمهایت از طول کشمیآیند، شرقیتر میشوند و همهی دنیا را خاکستری کمحال میبینی. دیگر آب خوردن هم شبیه کوهپیمایی روز جمعه سخت میشود. همهچیز را کنسل میکنی و خودکار میروی روی حالت هواپیما. چون تمام پشههای جهان دست به یکی کردند و مثل دزدیدن رنگ آبی از تابلوی ونگوک، انگیزه را از وجودت مکیدند و شدی همان هوای داخل پلاستیک، که هم هست و هم نیست.
اگر کبکت خروس بخواند و روز روز تو باشد، پشهها فلسفیتر شیرهی جانت را میمکند. تصور کنید که پلاستیک فریزی توخالی دچار یاس اگزیستانسیالیستی شود، گوشهای بشیند و فکر کند: هستم؟ کیستم؟ چیستم؟ بعد به خودش بیاید و ببیند که در واحد شصتوپنج متری واقع در آپارتمانی شانزدهطبقه، روی مبل لم داده و افکاری پستمدرنیستی راجع احیای سنتهای از دسترفتهی جامعه دارد در همین اثنا زنگ در به صدا در بیاید و پشت در کی باشد؟ مدیر ساختمان و شکایت از شارژهای عقب افتاده...
پلاستیک فریزی با هوای خاکستری و چاشنی یاس فلسفی که شارژش عقب افتاده و چشمهایی لَش دارد... دقیقا وصفالحال این دقایق من است. نمیدانم این سامانه از سمت شرق وارد آبوهوای شده یا از غرب؟ نمیدانم مبداش کجاست؟ اصلا چرا میآید؟ اما خوب میدانم که یک پاندمی جهانشمول است و هیچکس از گزند پشههایش در امان نمیماند. پروتکلهای اورژانسی ایجاب میکند که همیشه یک دوش حمام در جیبتان داشته باشید تا به محض سرایت، آب سرد را باز کنید تا بشورد و ببردش.
.
حسین خاموشی
@sherhaye_yavashaki
@sherhaye_yavashaki
نمی دانم چه کسی صاحب من است؟
کدام خدا صاحب من است؟
کدام شیطان؟
نمی دانم چه کسی حامی من است؟
نه آسمان به دادم می رسد
نه دنیا
نه قانون
نه ناقوس کلیسا و
نه مناره ی مسجدها
نمی دانم آخر من به که و به چه سوگند یاد کنم
نمی دانم چه کسی پناه و پشتیبان من است؟
من اکنون کوهی بی سوگندم
سوگند من دود است
حرفم، خاکستر
فریادم، خون کُشته شدگان
و هر کوچی برایم به بی راهه است
تا کوچ هست، کوچ میکنم
تا آتش هست، می سوزم
تا آب هست، غرق می شوم
تا چاقو هست، قربانی می شوم
تا خاک هست، بی وطنم
تا کوه هست، سقوط می کنم
تا طنابِ دار هست، حلق آویز می شوم.
من پیش از موسی، آواره بوده ام
من پیش از عیسی، مصلوب شده ام
من پیش از قریش، زنده به گورم کرده اند
من پیش از حسین، سرم را بُریده اند
#شیرکو_بیکس
@sherhaye_yavashaki
میخواهم از انواع گریه بنویسم. در مابین تمام گریهها همانی که بیعرضهترینشان است سهمالارث نویسندههاست. در رمان «بادبادکباز» صحنهای است که امیر(روای و قهرمان داستان) تماشاگر مخفی تجاوز به نزدیکترین دوستش است و کاری از دستش بر نمیآید. بعدا که حسن(شخصیت مکمل و قربانی تجاوز) را میبیند از سر ناچاری و بیعرضگی چند انار را پرت میکند به دل و سینهی حسن. لباس سفید حسن قرمز و خونی میشود. امیر مرتب فریاد میزند چیزی بگو... چیزی بگو... اما حسن چیزی برای گفتن ندارد. ساعت دو نصفه شب بود. همه خواب بودند و تمام شیرآلات خانه سر از چشمان من در آورده بودند. در فیلم «فارست گامپ» هم سکانسی هست که دخترکی به تام هنکس پسر بچه با فریاد هشدار میدهد : «ران فارست رااان...» دوباره جادو شد و شیرآلات غیبشان زد. یکبار هم پدربزرگ بهترین دوستم مرده بود. نرفتم تشییع جنازه. تا مدتها بعد شبها با گریه میخوابیدم. همین تازگی ها روز پدر بود. شب بود و پیادهرو شلوغ. دخترکی کنار بساط پدر، دقت کنید کنار و چسبیده به پدرش نشسته بود داشت تابلوی «روز پدر مبارکباد» می فروخت. هییی! هیچ.. هیچ ...دیگر هیچ... هیچ ...هیچ. اگر گریه یک عمل سیاسی و تهدید علیه امنیت ملی محسوب میشد الان تاریکترین سلول اوین جای من بود. گریههای سیاسی زیادی را مرتکب شدم.
گریههای بیعرضهی زیادی؛ گریه های سوسول و فوکولی؛ گریههایی که نه برای آن کودک کار کاری میکند نه برای حسن نه برای فارست.
غدد اشکی پشت پلکها جای گرفتند و تا ال بشود بل برونریزی اشکم دیدنی است. اما یک نوع گریه را میشناسم که سر چشمهی آن مغز استخوان است. شبی بود و از پشت گوشی به من خبر داند حال فلانی خوب نیست، هوایش را داشته باش. خودم را رساندم و دیدم که او به تکیه بر دیوار، سرش را عقب داده وچنان حزنآلود به سیگار پک میزند که انگار تمام فامیل و ایل و تبارش را یکهو از دست داده. چشمانش بسته بود و واقعیترین نوع گریه، مردانه ترین اشک عمرم را دیدم. دو چکه اشک گونهاش را تر کرد. متوجه حضورم شد. نیمچه لبخندی زد. از آن لبخندهایی که مزه ته خیار میدهند. مادر بچههایش بهاش خیانت کرده بود.
با دیدن این گریه از تمام گریه های دمدستی که در طول عمر کردم، خجالت کشیدم.
در اصل میخواستم از خون و اعتراض، از خوزستان بنویسم. بعد از چند روز خودکلنجاری میخواستم متن مثلا تندی از نامردی و ناجوانمردی بنویسم؛ از مرگ که سنش از صد به هفده سال رسیده؛ از هوا و آب و برق. خدایا چقدر گریهانگیز است: آب! هوا! برق!
ما همگی چون امیر تماشاگر عینی تجاوز به مام وطن هستیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آید. خلاصه میخواستم از هورالعظیم بنویسم که دیدم گریه میکنم و انگشتهایم بغضشان گرفته. لعنت! لعنت به گریههای مفعول. لعنت به گریه های منفعل.
.
.
.
پن: مثل موتور کراسی که دور دیوار مرگ پارک ملت میچرخد و میچرخد، باز این سوال که آیا نوشتن چارهساز هست یا نه؟ دارد توی سرم میچرخد.
حسین خاموشی
@sherhaye_yavashaki