اگرچه در دل آن سنگ، جای ما نشدهست
خوشا به من که دلم کاروانسرا نشدهست
همین که اشک مرا دید با رقیبان گفت :
هنوز با دل سنگ من آشنا نشدهست !
به گریه گفتمش ای ماه، رو میپوش از من
به خنده گفت که رویم هنوز وا نشدهست
نگاهش از من دلتنگ و یادش از دل تنگ
جدا شدهست به آسانی و جدا نشدهست
نماز خواندم و این جامهی شرابآلود
هزار شکر که آلودهی ریا نشدهست ...!
#سجاد_سامانی
@shah_beyt_mandegar
او که میپنداشت من لبریزِ از خوشحالیام
پی نبرد از خندهی تلخم به دست خالیام
نارفیقانم چه آسان انگ بیدردی زدند
تا که پنهان شد به لبخندی، پریشانحالیام
سالها کنج قفس آواز خوش سر دادهام
تا نداند هیچ کس زندانیِ بیبالیام
شادم از عمری که زخمم منتِ مرهم نبرد
گفت هرکس حال و روزت چیست؟ گفتم عالیام!
بارها افتادم اما باز هم برخاستم
سختجانم کرده خوشبختانه بداقبالیام!
#سجاد_رشیدی_پور
@shah_beyt_mandegar
قصهی روز و شب من سخنی مختصر است
روز در خواب خیالاتم و شب بیدارم...
#اخوان_ثالث
@shah_beyt_mandegar
چه حرفها كه سالها نهفته داشت
و از گلوی خود قدم زنان گذشت
سلام را نگفت، زير لب نگفت
چرا به ندرت از تو میتوان گذشت
خزان به روزهای انتها رسيد
بهار بودْ مجلسی شگفت بود
به مجلس آمدی و رنج ماند و رنج
كه بر ترنجها و دختران گذشت
تمامِ روزْ صبحدم رسيده بود
تمامِ صبحْ رنگ روشن تو بود
مسيح بودن تو خدشهای نداشت
كه مرد و از ميان مردگان گذشت
اگر جهان دو كوچهی موازی است
-دو كوچه از دو پيک چشم می فروش-
به كوچه میزنم شبانههای مست
سياه مست بايد از جهان گذشت
درون سفرهای كه سينهی تو بود
شراب طعم تلخمزّگی چشيد
چه تلخ پشت تلخ سرفهات گرفت!
چه عمرت استكان به استكان گذشت!
خرَد علاج دردپيشگان نبود
صعود را سقوط فتح كرده بود
و ارتفاع هيچ قلهای نديد
چه ها بر استخوان شكستگان گذشت
هزار بار كتف نازكم شكست
به روی شانهام كه پا گذاشتند
هزارپا به قصد هرچه شانه هست
هزار بار ازين نوردبان گذشت
و عشقْ ساعت قديمی تو بود
و ساعت تو صبح را نشان نداد
و زنگ بارها و بارها نواخت
و بارها و بارها زمان گذشت...
#حسين_صفا
وصيت و صبحانه 📖
@shah_beyt_mandegar
برگیر مهر از آنکه به کام دل تو نیست
بر کَن دل از کسی که دلش مایل تو نیست
#طبیب_اصفهانی
@shah_beyt_mandegar
به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن
درد وقتی رسید و فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن
سعی کن وقتِ بیکسیهایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
فکر فردای پیریات هم باش، گریه هم میکنی قناعت کن
زندگی میرود به سمت جلو، تو ولی میروی به سمتِ عقب
شدهای عضوِ «تیمِ تکنفره»، پس خودت از خودت حمایت کن
بینِ تنهای خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
دزدکی با خودت برو بیرون و به تنهاییات خیانت کن
گرچه خوکردهای به تنهایی، گرچه این اختیار را داری
گاهوبیگاه لذت غم را با رفیقانِ خویش قسمت کن
شعر، تنها دلیلِ تنهایی ست؛ هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن
#امید_صباغ_نو
@shah_beyt_mandegar
نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن
در اين حصار جادويي روزگار بشكن
چو شقايق از دل سنگ برآر رايت خون
به جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكن
تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه
لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن
بسراي تا كه هستي كه سرودن است بودن
به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكن
شب غارت تتاران همه سو فكنده سايه
تو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكن
ز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا
تو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@shah_beyt_mandegar
زندگی بی عشق اگر باشد
همان جان کندن است
دم به دم جان کندن، ای دل
کار دشواریست ، نیست؟
#قیصر_امین_پور
@shah_beyt_mandegar
صبا خاک وجودِ ما بدان عالیجناب انداز
بود کان شاهِ خوبان را نظر بر منظر اندازیم
{ #حافظ }
@masoomesaber
عیدتون مبارک 🪻
با من چه کرده است ببین بیارادگی
افتادهام به دام تو ای گل به سادگی
جای ترنج، دست و دل از خود بریدهام
این است راز و رمز دل از دست دادگی
ای سرو، ذکر خیر تو را از درختها
افتادگی شنیدهام و ایستادگی
جانی زلال دارم و روحی زلالتر
آموختم از آینهها صاف و سادگی
با سکهها بگو غزلم را رها کنند
شاعر کجا و تهمت اشرافزادگی
#سعید_بیابانکی
@shah_beyt_mandegar
چه غم که عشق ، به جایی رسید یا نرسید
که آنچه زنده و زیباست نفْسِ این سفر است
#حسین_منزوی
@shah_beyt_mandegar
دست بیماران گرفتن، بر طبیبان واجب است
من ز پا افتادهام، دستم نمیگیرد طبیب
#سلمان_ساوجی
@shah_beyt_mandegar
💌
فتنه چشٖم تو چندان پی بیداد گرفت
که شکیب دل من، دامن فـریاد گرفت
آن که آیینه صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
#هوشنگ_ابتهاج
@shah_beyt_mandegar
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
#سعدى
@shah_beyt_mandegar
ای درخت آشنا !
شاخه های خویش را
ناگهان کجا جا گذاشتی ؟
یا به قول خواهرم فروغ
دستهای خویش را
در کدام باغچه عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد:
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو آب می دهم
تو به چشم من آبرو بده..
من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد،
ما دوباره سبز می شویم!
#قیصر_امین_پور
@shah_beyt_mandegar
گویند روی سُرخِ تو #سعدی چه زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مِسَم افتاد و زَر شدم!
@shah_beyt_mandegar
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
شعله تا سر گرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردى اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
#مجذوب_تبريزى
@shah_beyt_mandegar
بازآ که سنگ خاره و گل خنده میکنند
بر سستعهدی تو و بر سختجانیام
#رهی_معیری
@shah_beyt_mandegar
میان ما و تو ای لاله فرق بسیار است
تو از برای خودی داغ و من برای کسی
#شهرت_شیرازی
@shah_beyt_mandegar
ندانستیم و دل بستیم ، نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود ، به زیباییّ رویا بود
نمیدیدیم و میرفتیم ، هزاران سایه با ما بود
سکوتت را ندانستم ، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو ، تو هم هرگز نپرسیدی
در آن هنگامهی تردید ، در آن بنبست بیامّید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در آن ساعت ، هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی ، شب پایان باور بود ...
#اردلان_سرفراز
@shah_beyt_mandegar
خبر ز خویش ندارم جز این که روزی چند
نگاه شوق تو بودم، کنون خیال توام
#بیدل_دهلوی
@shah_beyt_mandegar
.
خواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح
#رهی_معیری
@shah_beyt_mandegar
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
#سعدی
@shah_beyt_mandegar
حکایتها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم
کنون تا زندهام بینی بگو با جان غمناکم
#طبیب_اصفهانی
@shah_beyt_mandegar
به رغمِ مُدعیانی که منعِ عشق کنند
جمالِ چهرهٔ تو حجّتِ مُوَجهِ ماست
#حافظ
@shah_beyt_mandegar
داستان شب هجران تو گفتم با شمـع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
#شاطر_عباس_صبوحی
@shah_beyt_mandegar
#Persian
اما من از تو چیزی ندیدم
گیسِت نجنبید هر چی وزیدم
آن گل که دادی سمی ترین بود
بو کردم مُردم
عشق همین بود.