● کافه هدایت ● فیسبوک : www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
تردیدآفرینیِ دیکتاتوری
انسان در جامعهی دیکتاتوری، مدام بین انتخابِ "درست" و "نادرست" در کشاکش و تردید است؛ از یک سو با عملی که میداند درست است جانِ خود را به خطر میاندازد و از سوی دیگر با سکوت در برابرِ استبداد آرمانهایش را میبازد.
میتوان پرسش را اینگونه نیز مطرح کرد که "بهتر است فریاد برآوریم و مرگِ خود را جلو بیندازیم یا سکوت کنیم و جاندادنِ تدریجیِ خود را طولانی سازیم؟..."
#بار_هستی
#میلان_کوندرا
@Sadegh_Hedayat©
«بیوقفه زیر باران ریز و سبک در خیابانهای پرگلولای قدم میزد. از چند قدمیاش آنطرفتر را نمیدید. اما تنهای تنها در همین شهر کوچک که دور از همهچیز، دور از همهچیز و از خودش بود، قدم میزد. دیگر نمیتوانست اتفاق بیفتد،گریستن در برابر یک سگ و گریستن در برابر همه. میخواست شاد باشد. اصلاً مستحق چنین چیزی نبود.»
#یادداشتها
#آلبر_کامو
@Sadegh_Hedayat©
شما پرپرزده ها زیبایی طبیعی،فرزی و چالاکی رااز دست داده اید. هر گند و کثافتی رابه زور آتش میپزید و میخورید!چرا آنقدر مرگ و میر میان شما زیاد شده؟چون که زندگی شما طبیعی نیست.
#قضیه_نمک_ترکی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
تقریباً تمامی کشفیاتمان را ما به خشونتهایمان، به تشدید بیثباتیمان مدیونایم. حتی خدا، تا آنجاکه مفتونمان میکند، در اعماق خودمان نیست که او را درمییابیم، بلکه درست در مرز بیرونی تبمان، دقیقاً در آن نقطهایست که خشم ما با او مواجه میشود و یک شوک [تصادم] حاصل میآید، مواجههای که همانقدر برای او ویرانبار است که برای ما. انسان خشونتورز، دستپاچه از نفرینی که به اعمال ضمیمه میشود، طبیعتش را تحت فشار میگذارد، از خودش فراتر میرود، فقط برای اینکه به عنوان مهاجمی خشمگین به آن بازگردد، متعاقب با مبادرتهایش، که او را بابت برانگیختنشان مجازات میکنند. هر اثر علیه مؤلفش میشود: شعرْ شاعر را در هم میشکند، نظامْ فیلسوف را، واقعه مرد عمل را. هر کس که با اجابت کردن رسالتش و انجام دادن آن، خود را در درون تاریخ به کار میاندازد، خودش را میکشد؛ تنها او که هر موهبت و استعدادی را قربانی میکند خودش را نجات میدهد، آنچنانکه، آزاد شده از کیفیت انسانیاش، میتواند در هستی لم بدهد. اگر آرزوی مقامی متافیزیکی را داشته باشم، به هیچ قیمتی نمیتوانم هویتم را حفظ کنم: کمترین باقیماندهای را که نگه میدارم، میباید منحل کنم؛ برعکس، اگر خودم را در نقشی تاریخی به خطر اندازم، مسئولیت روی دوشم این است که قوایم را تا حدی شدت بخشم که با آنها منفجر شوم. ما همواره بوسیلهی آن ایگو [خود] هلاک میشویم که تقبلاش میکنیم: نامی داشتنْ حالت دقیقی از فروپاشی را ادعا کردن است.
انسان خشونتورز، پایبند به ظواهر خودش، دلسرد نمیشود، او باز میآغازد و اصرار میورزد، چراکه نمیتواند خودش را از رنج کشیدن معاف سازد. آیا او مصمم است تا دیگران را از دست دهد؟ این انحرافی است که او برای دستیابی به اتلاف خودش طی میکند. زیر لحن مطمئن او، زیر لافزنیهایش، یک عاشق بدبختی پنهان است. بنابراین در میان خشونتورزان است که ما دشمنان خود را میشناسیم. و ما همه خشونتورز هستیم، انسانهایی هار، که با گم کردن کلید راحتی، حالا تنها به اسرارِ پارگی دسترسی دارند.
#امیل_چوران
از «اندیشیدن علیه خود».
برگرفته از کانال :Bad LITERATURE
@Sadegh_Hedayat©
شاید پیشگویی آن زن بالاخره او را وادار کرد که به سورن اظهار عشق بکند. زیرا این پیش آمد را در اثر سرنوشت خود می دانست. اکنون به هیچ قیمتی نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. چون شوهرش با آن سر طاس، شکم پیش آمده و ریش بزی که دو روز یک مرتبه می تراشید و مثل سگ پاسوخته دنبال پول می دوید و اسکناس های رنگین را روی هم جمع می کرد، هرگز نمی توانست آرزوهای او را برآوَرَد، خوشبختانه شوهرش نسبت به او اطمینان کامل داشت، یا اصلا اهمیت نمی داد_ چون او زن گرفته بود مثل اثاثیه خانه، یک جور بیمه برای زندگی مرتب و آرام، تامین آشپزخانه و رختخواب بود، یک نوع پیش بینی برای روز پیری و فرار از تنهایی بود تا صورت حق به جانب در جامعه به خود بگیرد. فقط می خواست آدم مطمئنی به کارهای داخلی خانه اش رسیدگی بکند و بس.
#تجلی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
پشت شیشه مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد.چشمش افتاد به مجسمه زنی با موی بور که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد.مژه های بلند ،چشم های درشت،گلوی سفید داشت و یک دستش را به کمرش زده بود.لباس مغز پسته ای او زیر پرتو کبود رنگ نورافکن این مجسمه را به طرز غریبی در نظر او جلوه داد.به طوریکه بی اختیار ایستاد،خشکش زد و مات و مبهوت به بحر آن فرو رفت.این مجسمه نبود،یک زن،نه بهتر از زن یک فرشته بود که به او لبخند می زد.آن چشم های کبود تیره،لبخند نجیب دلربا،لبخندی که تصورش را نمی توانست بکند،اندام باریک ظریف و متناسب،همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبایی او بود.به اضافه این دختر با او حرف نمی زد،مجبور نبود با او بحیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند،مجبور نبود برایش دوندگی بکند،حسادت بورزد،همیشه خاموش،همیشه به یک حالت قشنگ،منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد.نه خوراک می خواست و نه پوشاک،نه بهانه می گرفت و نه ناخوش می شد و نه خرج داشت.همیشه راضی،همیشه خندان،ولی از همه اینها مهمتر این بود که حرف نمی زد،اظهار عقیده نمی کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید.صورتی که هیچوقت چین نمی خورد.متغیر نمی شد.شکمش بالا نمی آید،از ترکیب نمی افتاد.آنوقت سرد هم بود.همه این افکار از نظرش گذشت.آیا می توانست،آیا ممکن بود آنرا بدست بیاورد،ببوید،بلیسد،عطری که دوست داشت به آن بزند،و دیگر از این زن خجالت هم نمی کشید.چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم نداشت و او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک می ماند.اما این مجسمه را کجا بگذارد؟نه،هیچکدام از زنهایی که تاکنون دیده بود به پای این مجسمه نمی رسیدند.آیا ممکن بود به پای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او بطرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی به نظر او جان داده بود.همه این خط ها،رنگ ها و تناسبی که او از زیبایی می توانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم میکرد.و چیزیکه بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن رویهمرفته بی شباهت به یک حالت های مخصوص صورت درخشنده نبود .فقط چشم های او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود.اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود،در صورتیکه لبخند این مجسمه تولید شادی می کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برمی انگیخت ...
#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا باندازه کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بگوش میرسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها می روییدند– در اینوقت ستارههای رنگ پریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد...
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
نیمی زلفت را دارم نیمی لبخندت را
نیمی نفست را که میوزد در گیسو
به خیال و خواب ناتمام میآیی و ناتمام میگویی
و ناتمام میوزی در جانم
درنگ کن! اگر بمیرم زیبا خواهی شد
— زیبا و تنها —
تنها
از سایهای که حجمات را کامل کرده است
که بر چکاد میشکند که فرو یابدت به درهی زنبقها
نیمی لبخندت را دارم، نیمی دهانت را میخواهم و تمامی قلبت را
آنگاه در سفینهی بوسههای گدازانت
به آفتاب خواهم رفت
و سایهای فرو خواهم انداخت
تا کامل کند
تندیس بیقرار تنهاییات را.
بهار ۱۳۷۰
منوچهر آتشی، چه تلخ است این سیب
@Sadegh_Hedayat©
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش,
نغمه پرداز حریم خلوت پندار,
جاودان پوشیده از اسرار,
چه حکایت ها که دارد روز و شب با خویش!
آه, دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
تیغ هامان زنگ خورده و کهنه و خسته,
کوس هامان جاودان خاموش,
تیرهامان بال بشکسته.
کس به چیزی,یا پشیزی, بر نگیرد سکه هامان را.
گوئی از شاهی ست بیگانه.
یا ز میری دودمانش منقرض گشته.
گاه گه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادوئی,
همچو خواب همگنان غار,
چشم می مالیم و می گوئیم: آنک, طُرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار.
لیک بی مرگ ست دقیانوس.
وای,
وای, افسوس.
#اخوان_ثالث
#دفتر_آخرشاهنامه
@Sadegh_Hedayat©️
ساز می زدند زیر و بم غلتها، ناله ای که از روی سیم ویلن در می آمد، مانند این بود که آرشه ویلن را روی رگ و پی من می لغزاندند و همه تار و پود تنم را آغشته باز می کرد، می لرزانید و مرا در سیرهای خیالی می برد . در تاریکی دستم را روی پستان های آن دختر می مالیدم. چشم های او خمار می شد، من هم حال غریبی می شدم . به یادم می آمد یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شودگفت . از روی لب های تر و تازه او بوسه می زدم ، گونه های او گل انداخته بود . یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم . با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش راچسبانیده بود به من . حالا مثل این ست که خواب دیده باشم . روز آخری که از همدیگر جدا شدیم تا کنون ، نه روز می شود . قرار گذاشت فردای آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اطاقم . خانه او نزدیک قبرستان منیارناس بود . همان روز رفتم او را با خودم بیاورم . آن جا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانستم چه شد که پشیمان شدم . نه اینکه او زشت بود یا اینکه از او خوشم نمی آمد، اما یک قوه ای مرا بازداشت. نه، نخواستم دیگر او را ببینم، میخواستم همه دلبستگی های خودم را از زندگی ببرم ، بی اختیار رفتم در قبرستان ...
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
سنگ صبور : به قلم #صادق_هدایت
با صدای #بهروز_وثوقی
موسیقی #اسفندیار_منفردزاده
@Sadegh_Hedayat©
چيزی كه می پژمرد
و نه نشانه ای بر جای می گذارد
گل قلب آدمی ست
در اين جهان ...
#اونونو_کوماچی
شاعر سده نهم
@Sadegh_Hedayat©
کشور برای ثروتمندان است؛ و در هنگام جنگ و بلایا نام آن را وطن میگذارند و به دست فقرا میدهند...
#محمود_درویش
@Sadegh_Hedayat
با شما هستم، مردم بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کُتکخوردهها، غرامتدهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند. علامتش این است... علامت واضحی است... همیشه با مهر و مُلاطفت شروع میشود. لویی چهاردهم، اگر یادت باشد، تمام مردم را به گور سیاه حواله میداد. لویی پانزدهم هم. حتا لایقشان نمیدانست که با آنها درِ ماتحتش را پاک کند. البته آنروزها زندگی به سختی میگذشت. برای فقیر بیچارهها زندگی هیچوقت سهل نبوده. اما لااقل آنوقتها به اندازهی جباران امروزی ِ ما در بیرونکشیدن دل و رودهی مردم، این همه کلهشقی و پررویی نشان نمیدادند. برای زیردستان هیچ آرامشی وجود ندارد جز در نفرت از زبردستان که فقط از طریق منافع شخصی یا از طریق آزار به مردم فکر میکنند.
#سفر_به_انتهای_شب
#فردینان_سلین
@Sadegh_Hedayat©
وظیفهی ماست که مردم را احمق نگه داریم، تا سر به گریبان خودشان باشند و تو سر هم بزنند!... همیشه در این آب و خاک دزدها و قاچاقچیها همه کاره بودهاند؛ چون که مقامات صلاحیتدار خارجی اینطور صلاح دیده اند... اشتباه نکنید، ما نمیخواهیم که شما بروید و نماز و روزهی مردم را درست بکنید؛ برعکس ما میخواهیم که به اسم مذهب، آداب و رسوم قدیم را رواج بدهیم. ما به اشخاص متعصب سینهزن و شاخ حسینی و خوش باور احتیاج داریم، نه دیندار مسلمان!
#حاجی_آقا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
نصف شب بود، همه بیاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب های خوش میدیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و یا میزد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و یا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتیکه برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پائی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جائی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت.
#آبجی_خانم
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
بیایید به آواز کسی که در بیابان بی راه میخواند گوش دهید؛
آواز کسی که آه میکشد و دستهای خود را دراز کرده میگوید؛
وای من برمن! زیرا که که جان ِ من در من به سبب ِ جراحاتم در من بیهوش شده است.
وای بر ما، زیرا که روز رو به زوال نهاده است
و سایههای عصر دراز میشوند
و هستی ِ ما چون قفسی که پُر از پرندگان باشد
از نالههای اسارت لبریز است.
و در میان ما کسی نیست که بداند که تا به کی خواهد بود.
موسم حصاد گذشت و تابستان تمام نشد و ما نجات نیافتیم.
مانند فاخته برای انصاف مینالیم و نیست.
انتظار نور میکشیم، و اینک ظلمت است.
و توای نهر سرشار،
که نفس مهر تو را میراند،
به سوی ما بیا...
#فروغ_فرخزاد
@Sadegh_Hedayat©
حال که خاموشی است مستولی،
شاید که شمعی؟
@Sadegh_Hedayat©
تنها چیزی که میخواهم بگویم این است که به اطرافتان بنگرید و تراژدی را درک کنید. تراژدی چیست؟ تراژدی این است که دیگر هیچ انسانی در جهان باقی نمانده است؛ تنها لوکوموتیوهای غریبی جهان را پر کردهاند.
#پیر_پائولو_پازولینی
@Sadegh_Hedayat©
زندگی من مثل شمع خردهخرده آب میشود، نه، اشتباه میکنم - مثل یک کنده هیزمِ تر است که گوشه دیگدان افتاده و به آتش هیزمهای دیگر برشته و ذغال گشته ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده فقط از دود و دم دیگران خفه شده-
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
«نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو.»
#سهراب_سپهری
#آوار_آفتاب
@Sadegh_Hedayat©
هوا تاریک میشد، چراغ دود میزد ولی لرزه مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود. زندگی من ازین لحظه تغییر کرد. به یک نگاه کافی بود برای اینکه آن فرشته آسمانی، آن دختر اثیری، تا آنجاییکه فهم بشر عاجز است تاثیر خودش را در من بگذارد.
در اینوقت از خود بیخود شده بودم، مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانستهام، شراره چشم هایش، رنگش، بویش و حرکاتش همه بنظر من آشنا میامد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم برزخ با روان او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که بهم ملحق شده باشیم. میبایستی درین زندگی نزدیک او بوده باشم، هرگز نمی خواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آمیخته میشد کافی بود، این پیش آمد وحشت انگیز که به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطه مرموزی بین آنها وجود داشته است؟ درین دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را. آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ ولی خنده خشک و زننده پیرمرد، این خنده مشئوم رابطه بین ما را از هم پاره کرد.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
واي بر من، همچنان ميسوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي، آيا هيچ سر بر ميكنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
#مهدی_اخوان_ثالث
@Sadegh_Hedayat©
گریه جانم را نمی شنوی
چرا که دهانم به خنده گشوده ست ...
#لنگستون_هیوز
@Sadegh_Hedayat©
بشر از همه چیز میتواند چشم بپوشد، مگر از خرافات و اعتقادات خویش.
افکار پوسیده هیچوقت خود بخود نابود نمیشود. چه بسیار کسانی که پایبند به هیچگونه فکر و عقیدهای نمیباشند ولی در موضوع خرافات خونسردی خود را از دست میدهند و این از آنجا ناشی میشود که زن عوام این افکار را به گوش بچه خواندهاست و بعد از آنکه بزرگ میشود هر گونه فکر و عقیدهای را میتواند بسنجد، قبول یا رد بکند مگر خرافات را. چون از بچگی به او تلقین شده و هیچ موقع نتوانسته آن را امتحان بکند. از این جهت تأثیر خودش را همیشه نگه میدارد و پیوسته قوی تر میشود. برای از بین بردن اینگونه موهومات هیچ چیز بهتر از آن نیست که چاپ بشود تا از اهمیت و اعتبار آن کاسته، سستی آن را واضح و آشکار بنماید.
#نیرنگستان
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
ولی چیزی که بیشتر پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش توسری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و حاضر بود جان خود را بدهد درصورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و با دست روی سرش بکشد.
#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
چه هوس هایی به سرم می زند!همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم ،همان گلین باجی برایم قصه می گفت و آب دهن خودش را فرو می داد اینجا بالای سرم نشسته بود. همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم ، او با آب و تاب برایم قصه می گفت و آهسته چشم هایم به هم می رفت . فکر می کنم ، می بینم برخی از تیکه های بچگی به خوبی یادم می آید. مثل این ست که دیروز بوده ،می بینم با بچگی ام آنقدر فاصله ندارم .حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را می بینم. آیا آن وقت خوشبخت بودم؟نه، چه اشتباه بزرگی ! همه گمان می کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است . آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیر کاه بودم . شاید ظاهرا می خندیدم یا بازی می کردم،ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچک ترین پیشامد ناگوار و بیهوده ساعت های دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت و خودم، خودم را می خوردم.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
راستی کاغذ اخیرتان بسیار ناامیدانه و عصبانی بود. تا اندازهای حق دارید. قبول دارم، اما رویهمرفته در زندگی نباید آنقدر هم سخت گرفت. آیا زندگی آنقدر دقیق و مهم و مطابق قوانین تغییرناپذیر است؟ تازه اگر هم بود برای ما صدق میکرد؟
#نامه_به_شهید_نورایی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
شما از اژدهای وحشی، یوزپلنگ و شیران سخن میرانید و خودتان در ستمگری دست این جانوران را از پشت بسته اید؛ چون که کشتار برای آنان خوراک به شمار می آید؛ اما برای شما یک لقمه ی لذیذ است و باید آنقدر ظرافت به کار ببرید تا تنفر آنرا بپوشانید.
#فوائد_گیاه_خواری
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©