sadegh_hedayat | Неотсортированное

Telegram-канал sadegh_hedayat - کافه هدایت

9216

● کافه هدایت ● فیسبوک : www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/

Подписаться на канал

کافه هدایت

مرا در آغوشت جای بده، ژرفا آنجاست، مرا در آن ژرفا جای بده...
مرا دریاب، مرا دریاب...
این تنیده از حماقت و رنج را...

فرانتس کافکا

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

تکه هایی از آخرین روزهای هدایت که از همیشه سختتر گذشت.
به زبان آقای فرزانه که در روزهای آخر بیشترین نزدیکی و هم صحبتی را با صادق خان هدایت داشتند.


_جانم به لبم رسیده...از ویزا بازی و این مسائل مضحک. هر پانزده روز باید شال و کلاه کنم و با گردن کج بروم به پلیس که یک مهر کوفتی تو باشبورتم بزنند. آنهم با چه خواری و بدبختی!

_جا و مکان ثابت نداشتم، به همه گفتم که کاغذهایم را به اسم فریدون هویدا به سفارت بفرستند، هم تلفن دارد، هم دفتر و هم ماشین... باید خودم صد دفعه تلفن بزنم، آیا باشد، آیا نباشد. بعد اتوبوس و مترو سوار بشوم، هن و هن زنان خودم را به سفارتخانه برسانم که کاغذ کوفتی را ازش بگیرم... آن اول ها عده ایشان برایم تره خرد می کردند، به خیال اینکه رزم آرا چون شوهر خواهر من است، آبی ازش گرم میشود... ولی از وقتی که رزم آرا را کشته اند، دیگر محل سگ هم بهم نمیگذارند...

_طوری نشده. به این ها می گویند تغییر خلق...گاس هم وضع جوریست که دیگر دستم به جایی نمی رسد. آدم که تو گه بغلتد، به به و چهچه ندارد...

_هدایت طبق معمول سر انگشتان دست چپش را توی جیب کتش طوری گذاشته بود که آرنجش به کمرش می چسبید. سر کلاه دارش پایین و قدم هایش را با زانوی خمیده بر میداشت. به قدری از گفته ها و قامت او غمگین شدم که نزدیک بود به دنبالش بدوم و سعی کنم دلداریش بدهم. ولی جرئت نکردم. ما هرگز چنین رابطه ی خودمانی با همدیگر نداشتیم..

_ یک هفته گذشت و من سراغ او را چند بار از خواهر زاده اش، بیژن جلالی گرفتم....

_می دانید چه شده؟ امروز صبح رفتم سفارت. خیلی برو بیا بود. دکتر شهید نورایی در حال احتضار است....و از آن بدتر صادق هدایت دیشب خودکشی کرده و سفارتی ها داشتند می رفتند جنازه اش را بردارند..تمام سوراخ سنبه های در و پنجره را با پنبه گرفته بوده و برای اینکه سربار کسی نشود پول کفن و دفنش را هم توی کیف بغلیش نمایان گذاشته بوده.....

_طاقت نیاوردم و از در آمدم بیرون. هوا ابر بود و باران نم نم میبارید....

#آشنایی_با_صادق_هدایت
#م_ف_فرزانه

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

به علت ضعف خاصی که در سرشت انسان وجود دارد،همه ما بدون استثناء برای نظر دیگران در مورد خود، اهمیت بیش از اندازه قائلیم، حال آنکه اندک تعمقی نشان می دهد، که تصویر ما در ذهن آنان در سعادتمند بودن ما تاثیری ندارد.



#در_باب_حکمت_زندگی
#آرتور_شوپنهاور

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

گره گوار به پنجره نگاه کرد. صدایِ چکه های باران، که به حلبیِ شیروانی می خورد، شنیده می شد؛ این هوایِ گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: کاش دوباره کمی می خوابیدم تا همهٔ این مزخرفات را فراموش بکنم! ولی این کار به کُلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلویِ راست بخوابد و با وضعِ کنونی نمی توانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا می کرد که به پهلو بخوابد با حرکتِ خفیفی، مثلِ الاکلنگ، هی به پشت می افتاد. صد بارِ دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می بست تا لرزشِ پاهایش را نبیند.


#مسخ
#فرانتس_کافکا
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

۷ شهریور ۱۳۱۰ - از صادق هدایت به تقی رضوی

«از کار خودم هم نگو و نشنو. تمام سال هر روز توی بانک خراب‌شده شیره‌ی آدم را می‌کشند، یک زندگی ماشینی کثیف، مقداری مزخرف هم چاپ کرده‌ام*، اگر خواستی برایت می‌فرستم که به بچه‌مچه‌ها بدهی. عجالتن یک نقشه‌هایی کشیده‌ام. در هر صورت وضعیت خودم را بهتر نکنم بدتر که می‌توانم بکنم.»


* منظور «زنده‌به‌گور»، «پروین دختر ساسان» و داستان «سایه‌ی مغول» در مجموعه‌ی «انیران» است.


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

پافشاری پی حق خود اگر ملت داشت
مال او غارت یک دسته عیاش نبود

پول تصویبی مجلس نبد از ماه به ماه
گرد آن کهنه حریف این همه کلاش نبود

معنی دولت قانونی اگر این باشد
نامی از دولت و قانون به جهان کاش نبود

ما طرفداری خورشید حقیقت کردیم
آن زمانی که هما سخره خفاش نبود

با چنین زندگی آری به خدا می‌مردم
اگر این جانی بی‌عاطفه نَبّاش نبود

گر به نقادی کابینه نمی‌راند سخن
خامه فرخی این قدر گهرپاش نبود


#فرخی‌_یزدی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

وظیفه‌ی ماست که مردم را احمق نگه داریم، تا سر به گریبان خودشان باشند و تو سر هم بزنند!... همیشه در این آب و خاک دزدها و قاچاقچی‌ها همه کاره بوده‌اند؛ چون که مقامات صلاحیت‌دار خارجی اینطور صلاح دیده اند... اشتباه نکنید، ما نمی‌خواهیم که شما بروید و نماز و روزه‌ی مردم را درست بکنید؛ برعکس ما می‌خواهیم که به اسم مذهب، آداب و رسوم قدیم را رواج بدهیم. ما به اشخاص متعصب سینه‌زن و شاخ حسینی و خوش باور احتیاج داریم، نه دیندار مسلمان!

#حاجی_آقا
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

نصف شب بود، همه بیاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب های خوش میدیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و یا میزد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و یا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتیکه برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پائی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جائی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت.



#آبجی_خانم
#صادق_هدایت



@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

بیایید به آواز کسی که در بیابان بی راه می‌خواند گوش دهید؛
آواز کسی که آه می‌کشد و دست‌های خود را دراز کرده می‌گوید؛
وای من برمن! زیرا که که جان ِ من در من به سبب ِ جراحاتم در من بیهوش شده است. 
وای بر ما، زیرا که روز رو به زوال نهاده است 
و سایه‌های عصر دراز می‌شوند
و هستی ِ ما چون قفسی که پُر از پرندگان باشد
از ناله‌های اسارت لبریز است.
و در میان ما کسی نیست که بداند که تا به کی خواهد بود.
موسم حصاد گذشت و تابستان تمام نشد و ما نجات نیافتیم.
مانند فاخته برای انصاف می‌نالیم و نیست.
انتظار نور می‌کشیم، و اینک ظلمت است.
و توای نهر سرشار،
که نفس مهر تو را می‌راند،
به سوی ما بیا...



#فروغ_فرخزاد



@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

حال که خاموشی است مستولی،
شاید که شمعی؟


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

 تنها چیزی که می‌خواهم بگویم این است که به اطراف‌تان بنگرید و تراژدی را درک کنید. تراژدی چیست؟ تراژدی این است که دیگر هیچ انسانی در جهان باقی نمانده است؛ تنها لوکوموتیوهای غریبی جهان را پر کرده‌اند.



#پیر_پائولو_پازولینی


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

زندگی من مثل شمع خرده‌خرده آب میشود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل یک کنده هیزمِ تر است که گوشه دیگدان افتاده و به آتش هیزم‌های دیگر برشته و ذغال گشته ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده فقط از دود و دم دیگران خفه شده-

#بوف_کور
#صادق_هدایت



@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
«نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو.»

#سهراب_سپهری
#آوار_آفتاب


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

هوا تاریک میشد، چراغ دود میزد ولی لرزه مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود. زندگی من ازین لحظه تغییر کرد. به یک نگاه کافی بود برای اینکه آن فرشته آسمانی، آن دختر اثیری، تا آنجاییکه فهم بشر عاجز است تاثیر خودش را در من بگذارد.
در اینوقت از خود بیخود شده بودم، مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانسته‌ام، شراره چشم هایش، رنگش، بویش و حرکاتش همه بنظر من آشنا میامد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم برزخ با روان او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که بهم ملحق شده باشیم. میبایستی درین زندگی نزدیک او بوده باشم، هرگز نمی خواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آمیخته میشد کافی بود، این پیش آمد وحشت انگیز که به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطه مرموزی بین آنها وجود داشته است؟ درین دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را. آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ ولی خنده خشک و زننده پیرمرد، این خنده مشئوم رابطه بین ما را از هم پاره کرد.



#بوف_کور
#صادق_هدایت



@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز

هر طرف مي سوزد اين آتش 
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود 
من به هر سو مي دوم گريان 
در لهيب آتش پر دود 
وز ميان خنده هايم تلخ 
و خروش گريه ام ناشاد 
از دورن خسته ي سوزان 
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم 
همچنان مي سوزد اين آتش 
نقشهايي را كه من بستم به خون دل 
بر سر و چشم در و ديوار 
در شب رسواي بي ساحل 

واي بر من ، سوزد و سوزد 
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري 
در دهان گود گلدانها 
روزهاي سخت بيماري 
از فراز بامهاشان ، شاد 
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب 
بر من آتش به جان ناظر 
در پناه اين مشبك شب 
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد 
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد 

واي بر من، همچنان مي‌سوزد اين آتش 
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان 
و آنچه دارد منظر و ايوان

من به دستان پر از تاول 
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد، به گردش دود 
تا سحرگاهان، كه مي داند كه بود من شود نابود 
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر 
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر 
واي، آيا هيچ سر بر مي‌كنند از خواب 
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟

#مهدی_اخوان_ثالث

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

مراقب باشیم اعتقاداتمان از ما یک احمق نسازد! شاید خودمان خیلی متوجه آزاردهنده بودنمان نشویم اما چنین چیزی هست.

#کالین_مکالو
#پرنده_خارزار


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

شعرهای #یدالله_رویایی
سروده و صدا: یدالله رویایی
موسیقی متن: مجید انتظامی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ـ ۱۳۵۶

شعرهای خوانده شده:
دلتنگی‌ها - 17، پاییز سبز، در آفتاب سبز نگاه او، میوه‌های ملال، من از دوستت دارم، دلتنگی‌ها - 1، دلتنگی‌ها - 8، دلتنگی‌ها - 9، دلتنگی‌ها - 31، دریایی‌ها - 31، دریایی‌ها - 33.





@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

این را بدان که همیشه عاشقت هستم. گاهی تو را فراموش می‌کنم چنان که تپش قلبم را فراموش می‌کنم. اما قلبم همواره می‌تپد.

از نامه‌‌های عاشقانه به مارلین
ارنست همینگوی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

زمان، همه را یکسان از پا می‌اندازد. مثلِ آن درشکه‌چی که به اسبِ پیرش آنقدر شلاق می‌زند تا در جاده بمیرد.
اما تازیانه‌ای که به ما می‌زنند، ملایمتِ ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می‌فهمیم که کتک خورده‌ایم …!

#چاقوی‌_شکارچی
#هاروکی_موراکامی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره‌ی پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه‌ی بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد – نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.

#صادق_هدایت
#بوف_کور

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

تردید‌آفرینیِ دیکتاتوری

انسان در جامعه‌ی دیکتاتوری، مدام بین انتخابِ "درست" و "نادرست" در کشاکش و تردید است؛ از یک سو با عملی که می‌داند درست است جانِ خود را به خطر می‌اندازد و از سوی دیگر با سکوت در برابرِ استبداد آرمان‌هایش را می‌بازد.

می‌توان پرسش را این‌گونه نیز مطرح کرد که "بهتر است فریاد برآوریم و مرگِ خود را جلو بیندازیم یا سکوت کنیم و جان‌دادنِ تدریجیِ خود را طولانی سازیم؟..."


#بار_هستی
#میلان_کوندرا

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

«بی‌وقفه زیر باران ریز و سبک در خیابان‌های پرگل‌ولای قدم می‌زد. از چند قدمی‌اش آن‌طرف‌تر را نمی‌دید. اما تنهای تنها در همین شهر کوچک که دور از همه‌چیز، دور از همه‌چیز و از خودش بود، قدم می‌زد. دیگر نمی‌توانست اتفاق بیفتد‌،گریستن در برابر یک سگ و گریستن در برابر همه. می‌خواست شاد باشد. اصلاً مستحق چنین چیزی نبود.»


#یادداشت‌ها
#آلبر_کامو




@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

شما پرپرزده ها زیبایی طبیعی،فرزی و چالاکی رااز دست داده اید. هر گند و کثافتی رابه زور آتش میپزید و میخورید!چرا آنقدر مرگ و میر میان شما زیاد شده؟چون که زندگی شما طبیعی نیست.

#قضیه_نمک_ترکی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

تقریباً تمامی کشفیات‌‌مان را ما به خشونت‌‌هایمان، به تشدید بی‌ثباتی‌‌مان مدیون‌ایم. حتی خدا، تا آنجاکه مفتون‌مان می‌کند، در اعماق خودمان نیست که او را درمی‌یابیم، بلکه درست در مرز بیرونی تب‌مان، دقیقاً در آن نقطه‌ای‌ست که خشم ما با او مواجه می‌شود و یک شوک [تصادم] حاصل می‌آید، مواجهه‌ای که همانقدر برای او ویرانبار است که برای ما. انسان خشونت‌ورز، دست‌پاچه از نفرینی که به اعمال ضمیمه می‌شود، طبیعتش را تحت فشار می‌گذارد، از خودش فراتر می‌رود، فقط برای اینکه به عنوان مهاجمی خشمگین به آن بازگردد، متعاقب با مبادرت‌هایش، که او را بابت برانگیختن‌شان مجازات می‌کنند. هر اثر علیه مؤلفش می‌شود: شعرْ شاعر را در هم می‌شکند، نظامْ فیلسوف را، واقعه مرد عمل را. هر کس که با اجابت کردن رسالتش و انجام دادن آن، خود را در درون تاریخ به کار می‌اندازد، خودش را می‌کشد؛ تنها او که هر موهبت و استعدادی را قربانی می‌کند خودش را نجات می‌دهد، آنچنانکه، آزاد شده از کیفیت انسانی‌اش، می‌تواند در هستی لم بدهد. اگر آرزوی مقامی متافیزیکی را داشته باشم، به هیچ قیمتی نمی‌توانم هویتم را حفظ کنم: کمترین باقی‌مانده‌ای را که نگه می‌دارم، می‌باید منحل کنم؛ برعکس، اگر خودم را در نقشی تاریخی به خطر اندازم، مسئولیت روی دوشم این است که قوایم را تا حدی شدت بخشم که با آنها منفجر شوم. ما همواره بوسیله‌ی آن ایگو [خود] هلاک می‌شویم که تقبل‌اش می‌کنیم: نامی داشتنْ حالت دقیقی از فروپاشی را ادعا کردن است.

   انسان خشونت‌ورز، پایبند به ظواهر خودش، دلسرد نمی‌شود، او باز می‌آغازد و اصرار می‌ورزد، چراکه نمی‌تواند خودش را از رنج کشیدن معاف سازد. آیا او مصمم است تا دیگران را از دست دهد؟ این انحرافی است که او برای دست‌یابی به اتلاف خودش طی می‌کند. زیر لحن مطمئن‌ او، زیر لاف‌زنی‌هایش، یک عاشق بدبختی پنهان است. بنابراین در میان خشونت‌ورزان است که ما دشمنان خود را می‌شناسیم. و ما همه خشونت‌ورز هستیم، انسان‌هایی هار، که با گم کردن کلید راحتی، حالا تنها به اسرارِ پارگی دسترسی دارند.

#امیل_چوران
از «اندیشیدن علیه خود».



برگرفته از کانال :Bad LITERATURE




@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

شاید پیشگویی آن زن بالاخره او را وادار کرد که به سورن اظهار عشق بکند. زیرا این پیش آمد را در اثر سرنوشت خود می دانست. اکنون به هیچ قیمتی نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. چون شوهرش با آن سر طاس، شکم پیش آمده و ریش بزی که دو روز یک مرتبه می تراشید و مثل سگ پاسوخته دنبال پول می دوید و اسکناس های رنگین را روی هم جمع می کرد، هرگز نمی توانست آرزوهای او را برآوَرَد، خوشبختانه شوهرش نسبت به او اطمینان کامل داشت، یا اصلا اهمیت نمی داد_ چون او زن گرفته بود مثل اثاثیه خانه، یک جور بیمه برای زندگی مرتب و آرام، تامین آشپزخانه و رختخواب بود، یک نوع پیش بینی برای روز پیری و فرار از تنهایی بود تا صورت حق به جانب در جامعه به خود بگیرد. فقط می خواست آدم مطمئنی به کارهای داخلی خانه اش رسیدگی بکند و بس.


#تجلی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

پشت شیشه مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد.چشمش افتاد به مجسمه زنی با موی بور که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد.مژه های بلند ،چشم های درشت،گلوی سفید داشت و یک دستش را به کمرش زده بود.لباس مغز پسته ای او زیر پرتو کبود رنگ نورافکن این مجسمه را به طرز غریبی در نظر او جلوه داد.به طوریکه بی اختیار ایستاد،خشکش زد و مات و مبهوت به بحر آن فرو رفت.این مجسمه نبود،یک زن،نه بهتر از زن یک فرشته بود که به او لبخند می زد.آن چشم های کبود تیره،لبخند نجیب دلربا،لبخندی که تصورش را نمی توانست بکند،اندام باریک ظریف و متناسب،همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبایی او بود.به اضافه این دختر با او حرف نمی زد،مجبور نبود با او بحیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند،مجبور نبود برایش دوندگی بکند،حسادت بورزد،همیشه خاموش،همیشه به یک حالت قشنگ،منتهای فکر و آمال او را مجسم می کرد.نه خوراک می خواست و نه پوشاک،نه بهانه می گرفت و نه ناخوش می شد و نه خرج داشت.همیشه راضی،همیشه خندان،ولی از همه اینها مهمتر این بود که حرف نمی زد،اظهار عقیده نمی کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید.صورتی که هیچوقت چین نمی خورد.متغیر نمی شد.شکمش بالا نمی آید،از ترکیب نمی افتاد.آنوقت سرد هم بود.همه این افکار از نظرش گذشت.آیا می توانست،آیا ممکن بود آنرا بدست بیاورد،ببوید،بلیسد،عطری که دوست داشت به آن بزند،و دیگر از این زن خجالت هم نمی کشید.چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم نداشت و او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک می ماند.اما این مجسمه را کجا بگذارد؟نه،هیچکدام از زنهایی که تاکنون دیده بود به پای این مجسمه نمی رسیدند.آیا ممکن بود به پای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او بطرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی به نظر او جان داده بود.همه این خط ها،رنگ ها و تناسبی که او از زیبایی می توانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم میکرد.و چیزیکه بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن رویهمرفته بی شباهت به یک حالت های مخصوص صورت درخشنده نبود .فقط چشم های او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود.اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود،در صورتیکه لبخند این مجسمه تولید شادی می کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برمی انگیخت ...



#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدایت



@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا باندازه کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بگوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاه‌ها می روییدند– در اینوقت ستاره‌های رنگ پریده پشت توده‌های ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد..‌.




#بوف_کور
#صادق_هدایت


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

نیمی زلفت را دارم نیمی لبخندت را
نیمی نفست را که می‌وزد در گیسو

به خیال و خواب ناتمام می‌آیی و ناتمام می‌گویی
و ناتمام می‌وزی در جانم

درنگ کن! اگر بمیرم زیبا خواهی شد
— زیبا و تنها —
تنها
از سایه‌ای که حجم‌ات را کامل کرده است
که بر چکاد می‌شکند که فرو یابدت به دره‌ی زنبق‌ها

نیمی لبخندت را دارم، نیمی دهانت را می‌خواهم و تمامی قلبت را

آن‌گاه در سفینه‌ی بوسه‌های گدازانت
به آفتاب خواهم رفت
و سایه‌ای فرو خواهم انداخت
تا کامل کند
تندیس بی‌قرار تنهایی‌ات را.


بهار ۱۳۷۰
منوچهر آتشی، چه تلخ است این سیب




@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش,
نغمه پرداز حریم خلوت پندار,
جاودان پوشیده از اسرار,
چه حکایت ها که دارد روز و شب با خویش!


آه, دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
تیغ هامان زنگ خورده و کهنه و خسته,
کوس هامان جاودان خاموش,
تیرهامان بال بشکسته.

کس به چیزی,‌یا پشیزی, بر نگیرد سکه هامان را.
گوئی از شاهی ست بیگانه.
یا ز میری دودمانش منقرض گشته.


گاه گه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادوئی,
همچو خواب همگنان غار,
چشم می مالیم و می گوئیم: آنک, طُرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار.
لیک بی مرگ ست دقیانوس.
وای,
وای, افسوس.


#اخوان_ثالث
#دفتر_آخرشاهنامه
@Sadegh_Hedayat©️

Читать полностью…
Подписаться на канал