● کافه هدایت ● فیسبوک : www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
از همان اول می دانستم که آخوند و دربار و هژیر و قوام و هر قرمساق که بیاید یا برود همه دست به یکی هستند و فقط گوششان به گرامافون و صدای استاد است.
ظاهراً سر مردم را شیره می مالند و به خیال خودشان رول اجتماعی و سیاسی بازی می کنند ولیکن باید به نتیجه نگاه کرد.
ما که تا حالا هرچه دیدیم نتیجهٔ همهٔ گه کاریها به نفع انگلیس تمام شده.
#هشتاد_دو_نامه_به_حسن_شهید_نورای
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
زندگی چشمه شادکامی است، اما از آنجا که فرومایگان نیز آب مینوشند، رودی است زهرآگین. دوست میدارم هر آنچه پاک را. اما دیدن پوزههای گشاد را خوش نمیدارم که نشان از تشنگی ناپاکان دارد.
#فردریش_نیچه
#چنین_گفت_زرتشت
@Sadegh_Hedayat©
درمقابل هریک ازین دیوارها میایستادم جلو مهتاب سایهام بزرگ وغلیظ بدیوار میافتاد ولی بدون سر بود-سایهام سر نداشت- شنیده بودم که اگر سایه کسی بدیوار سر نداشته باشدتا سر سال میمیرد.
#بوف_کور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
کیست که مرا از نور روز و روشنایی چراغ شب پناه دهد؟
#گونتر_گراس
#طبل_حلبی
#ترجمه_سروش_حبیبی
@Sadegh_Hedayat©
یک دسته سینهزن با بیرق سیاه در خیابان چهارباغ میگشتند، ولی من در این قسمت کنجکاو نبودم چون عزاداری یا مال مردم خیلی بیکار و یا خیلی خوشبخت است و در زندگی آنقدر کم تفریح هست که دیگر لازم نیست بیاییم برای خودمان بدبختیهای تازهای بتراشیم.
#اصفهان_نصف_جهان
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
هواے زیستن یـارب!
چنین سنگین چرا باید؟
#سیمین_بهبهانی
@Sadegh_Hedayat
این رشتههایی که سرنوشت تاریک ،غمانگیز ، مهیب و پر از کیف مرا تشکیل میداد_ آنجایی که زندگی با مرگ به هم آمیخته میشود و تصویرهای منحرف شده به وجود می آید. میل های کشته ی دیرین، میل های محو شده و خفه شده دوباره زنده می شوند و فریاد انتقام می کشند_ در این وقت از طبیعت و دنیای ظاهری کنده می شدم و حاضر بودم که در جریان ازلی محو و نابود شوم_ چندبار با خودم زمزمه کردم: (مرگ، مرگ ... کجایی؟) همین به من تسکین داد و چشمهایم به هم رفت.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
یقه بالا میدهیم
دستها در جیب
سیگار به ته رسیده میان لب
به دیوار تکیه میدهیم
نه که کارآگاه باشیم یا عضو مافیا
نه
بدبختیم
#علیرضا_روشن
@Sadegh_Hedayat
احساس میکنم پشتِ دری بسته هستم که طرفِ دیگرش تو زندگی میکنی و هیچگاه باز نخواهد شد.
#فرانتس_کافکا
#نامه_به_فلیسه
@Sadegh_Hedayat
روزی خواهد آمد که شما را از کشور خودمان برانیم و فروغ دیرینه را از نو بیفروزیم...
#پروین_دختر_ساسانی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خاخام مورترا: اگر فکر میکنی مردم ما بدون کنترل و حاکمیت زنده میمانند، احمقی
اسپینوزا: به نظر من رهبران دینی با دخالت در امور سیاسی هدف روحانی خودشان را گم کردهاند. حاکمیت شما باید به تقوای درونی محدود شود.
خاخام مورترا : امور سیاسی؟ آیا نمی فهمی که در اسپانیا و پرتغال چه اتفاقاتی افتاده است؟
اسپینوزا: این دقیقا نظر من است: آنها هم حکومتهایی دینیاند. دین باید از سیاست جدا باشد. بهترین حاکمی که میتوان تصور کرد رهبری است که آزادانه انتخاب شده باشد، قدرتش با مجلسی که آزادانه انتخاب شده است محدود شود، و در جهت صلح عمومی، امنیت و بهبود جامعه عمل کند.
#مسئله_اسپینوزا
#اروین_یالوم
@Sadegh_Hedayat©
خدا جلوی آینه وایساد و میمون رو شبیه خودش خلق کرد.
#صادق_هدایت
#افسانه_آفرینش
@Sadegh_Hedayat
عقیدهای که افراد از آن جانبداری میکنند برایشان چندان اهمیتی ندارد اما زمانی که این عقیده را به صورت صفتی از خویشتن درآورند، حمله کردن به آن مانند ضربهی چاقو به قسمتی از بدنشان است!
#میلان_کوندرا
#جاودانگی
@Sadegh_Hedayat©
«شما بازداشتید! اما میتوانید زندگی عادیتان را ادامه دهید»
آقای یوزف ک.، کارمند بانک، صبح روز تولد سی سالگیاش، در خانه بازداشت میشود. هر چه فکر میکند نمیداند دلیل بازداشت چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت میشود، بیآنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه میشود، بیآنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بیآنکه هیچگاه به درستی بفهمید دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما میفهمد با اینکه بازداشت است میتواند زندگی عادیاش را فعلاً ادامه دهد.
یوزف میکوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمییابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه مییابد. دادگاه هیچجا نیست و همهجا هست. او حتی نمیداند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریدهاند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را میفهمد! کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.
«قدرت»، یعنی نهادی که میتواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچکس هیچ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بیمعناست. حتی کسی نمیتواند بفهمد «حکمی» که علیهاش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوانسالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمامناشدنی است که فرد نمیداند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچگاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمیبرد. یوزف ک. وقتی میخواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی میرود که عملاً هیچ کاری برای او نمیکند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت و آمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم میکنند، اما به چیزی بیش از این نمیرسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.
دو مرد فربه، با کلاه استوانهای و کت فراک، شب تولد سیویک سالگیاش، به سراغش میروند. بازو در بازویش میاندازند و او را میبرند. یوزف لحظهای قصد میکند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمیدهند. یوزف خود را مانند مگسی حس میکند که به کاغذ مگسکُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده میشود. نه؛ تقلا بیفایده است...
دو مرد یوزف را به معدن سنگی بیرون از شهر میبرند. او را لخت میکنند و لباسهایش را با دقت تا میکنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد). یوزف را بر تختسنگی میخوابانند، یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمیآورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف میکنند... یوزف میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را میگیرد و دیگری چاقو را به قلبش میکوبد. اعدامکننده و اعدامشونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنانکه گویی همدیگر را در آغوش گرفتهاند. اما هر دو نسبت به مرگ در بیتفاوتی عمیقی فرورفتهاند. چه او که میکشد و چه او که میمیرد نفس مرگ را چندان نمیبینند؛ و این بیارزش بودن مرگ در امتداد بیارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جملهای که یوزف بر زبان میآورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!
رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاههای متفاوتی میتوان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاهها این است که «محاکمه» وجود بیقدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان میدهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد میآوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناختی، مجبور است در نهایت عجز تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظامهای توتالیتر است جدیتر میشود (البته آن زمان که کافکا این رمانها را مینوشت هنوز نظامهای توتالیتر دامن نگسترانده بودند).
قهرمانان رمانهای کافکا آدمهای بیچارهایاند و شگفتا که همه کارمندانی دونپایه و معمولیاند. گرگور سامسا یک روز صبح بیهیچ دلیل و توضیحی «مسخ» میشود و هیبتی حشرهسان مییابد، بیآنکه دیگر به زندگی گذشتهاش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو میشود که بازداشتش میکنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصلهسربر «مثل سگ» کشته میشود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسلهمراتبی و دیکتاتورانه پا مینهد و رفتهرفته به فردی بیاراده و تسلیم تبدیل میشود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمیشود؛ بیخبر، ناگهان یا به تدریج، بیتوضیح و بیبازگشت «نابود» میشود.
مهدی تدینی
#فرانتس_کافکا
#توتالیتاریسم
@Sadegh_Hedayat©
دل مرا ببین
که در گرو گورستان های کهنه ایست
که گورهاشان در خاک غربال می شوند...
@Sadegh_Hedayat©
در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز و نه آزادی! پرندهها از این سرزمین گریخته بودند و یکمشت مردم کر و لال در هم میلولیدند و زیر شلاق و چکمه جلادان خودشان جان میکندند. احمدک دلش گرفت، نیلبکش را درآورد و یک آواز غمانگیز زد. دید همه با تعجب به او نگاه میکنند. فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد به سازش گوش داد.
#آب_زندگی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
نظمی که زالممد به شهرنو داد، تمام بلدیه شما با بودجه و متخصصینش نتوانست بشهر تهران بده.
#حاجی_آقا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
امروز در عهد و دوره ای زندگی نمی کنیم که بتوانیم درِ خانه ی خود را بروی بیگانگان ببندیم و بگوییم "مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان" .
احتیاج مبرم به خیرشان داریم و باید پیه شرشان را هم به بدنمان بمالیم.
#محمد_علی_جمالزاده
#خلقیات_ما_ایرانیان
@Sadegh_Hedayat
آخر که بود آن که این فکر به کله اش افتاد آدم ها می توانند به وسیلۀ نامه با یکدیگر ارتباط بر قرار کنند!
به آن که دور است می توان فکر کرد و به آن که نزدیک است می توان دست زد. جز این هیچ چیز در توانایی انسان نیست.
حال آن که نامه نوشتن، خود را در محضر ِ اشباح عریان کردن است.
یعنی همان چیزی که آنها با آزمندیِ تمام به انتظارش نشسته اند.
بوسه های مکتوب به مقصد نمی رسند. آنها وقتی هنوز در راه هستند شبح ها آنها را می نوشند. و با همین غذاست که اشباح این قدر به وفور زیاد می شوند.
اشباح نیستند که از گرسنگی خواهند مرد، این ما هستیم که نابود می شویم.
| فرانتس کافکا | نامه به میلنا |
@Sadegh_Hedayat©
دولتها مثل ابرهای گریزان بدون باران، تند تند آمدهاند و رفتهاند
تنها فرقشان در قیافههایشان بوده است
یکی کوتاه یکی بلند، یکی با دماغ بزرگ یکی کوچک، یکی با صدای بم یکی زیر، یکی چاق و یکی لاغر، و مردم همچنان فقیر و پابرهنه ماندهاند...
#آبشوران
#علی_اشرف_درویشیان
@Sadegh_Hedayat
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
| رهی معیری |
@Sadegh_Hedayat©
آدم باید پلها را خراب کند، تا راه برگشتن نداشته باشد.
#سووشون
#سیمین_دانشور
@Sadegh_Hedayat
یکی از تجربههایِ مشترکِ آدمها این است که اگر در آنِ واحد از دو حسِشان کار بکشند احساسِ ناخوشایندی بَرِشان مستولی میشود و به همین علت غالباً اگر مجبور شوند همزمان به مدتی طولانی از چشم و از گوشِ خود استفاده کنند پریشان خاطر میشوند. به همین علت است که تمایل داریم به هنگامِ گوش سپردن به موسیقی چشمهایِمان را ببندیم. این کموبیش در موردِ تمامِ انواعِ موسیقی صدق میکند و به طریقِ اولی در موردِ [اُپرایِ] دونجووانی. همین که چشمها درگیر میشوند، احساسِمان پریشان میشود و در تأثیرِ موسیقی خلل میافتد زیرا وحدتِ دراماتیکی که در برابرِ دیدگانِمان رخ مینمایاند در مجموع در قیاس با وحدتِ موسیقیاییای که همزمان میشنویم فرعی و ناقص است. تجربهی خودِ من شکی در این باب برایم نگذاشته است. من نزدیکِ ردیفِ اول بودم؛ سپس عقب و عقبتر رفتم؛ گوشهی دوری در سالن میجستم تا بتوانم خود را دربست در شولایِ این موسیقی نهان کنم. هرچه بهتر آن را درک میکردم یا فکر میکردم که درکش میکنم، از آن دورتر میشدم، نه از سرِ دلسردی بلکه از رویِ عشق، چرا که خود از من میخواهد که از دور درکش کنم. این قضیه در زندگانیِ من چون معمایی عجیب بوده. بارها پیش آمده که حاضر بودهام دار و ندارم را برای یک بلیط بدهم؛ حالا نیاز ندارم حتی یک سکهی نقره برایِ بلیط بپردازم. بیرون از سالن در راهرو میایستم؛ تکیه میدهم به تیغهای که بینِ من و صندلیهایِ تماشاگران کشیده شده. آنگاه موسیقی نیرومندتر از همیشه در من تأثیر میکند؛ خود عالمی است، جداگشته از من؛ هیچ نمیبینم اما چنان نزدیکم که میشنوم و با این همه بینهایت دورم.
#سورن_کییرکگور
@Sadegh_Hedayat©
من سرم درد میکند، کمرم هم درد میکند و افکارم هم جور غریبی شدهاند، گویی آنها هم درد میکنند؛ امروز غمگینم.
#بیچارگان
#داستایفسکی
@Sadegh_Hedayat
کانون خانوادگی یعنی پدر کشتیگی مداوم با همدیگر؛
ولی هیچ کس گله ای ندارد چون لااقل از زندگی در هتل ارزان تر تمام می شود .
#لویی_فردینان_سلین
@Sadegh_Hedayat
آرزو میکنم قانون جدیدی در طبیعت به وجود میآمد که به موجب آن، هر کس حق داشت در طول شبانهروز از تعداد محدود و معینی کلمه استفاده کند. روزی فلان قدر کلمه، و همین که شخص این تعداد را ادا کرد یا روی کاغذ آورد، تا صبح روز بعد لال و بیسواد شود. در حوالی ظهر سکوت مطلق حکمفرما میشد و فقط هر از گاهی سخنان مختصر کسانی به گوش میرسید که میتوانند فکر کنند چه میگویند، یا کسانی که به دلایل دیگری حرف خود را نگه میدارند. از آنجا که این سخنان در سکوت ادا میشوند، در نهایت به گوشها نیز راه پیدا میکنند...
#سلاومیر_مروژک
@Sadegh_Hedayat©️
من از قربانیانی که به جلادان خود احترام میگذارند، نفرت دارم.
#ژان_پل_سارتر
#گوشه_نشینان_آلتونا
@Sadegh_Hedayat
جمله ای ک در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:
"ما از همان ابتدا نیز علاقه ای به آمدن
به این دنیا نداشتیم"
#زمان_لرزه
#کورت_ونه_گات
@Sadegh_Hedayat
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب؟
خجل از کردهی خود پردهدری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده بِرنجم ور نی
بهرهمند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمهی نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیهی عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاکِ در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدَری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
#حافظ
#محمد_رضا_لطفی
#محمد_رضا_شجریان
@GanjinehG کانال گنجینه