سه رمان فول تنهاچنل رسمی رمان های جذاب:👇 پرسه درتنهایی🌼بر اساس واقعیت⭐ درتمنای آغوشت🌻 مغروره عاشق کُش🍋 لف نده بی صدا کن🤫 با نویسندگیه:آیسان شهدوست💛 هر گونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد🐣 اطلاعات: @etelaate_parse ادمین: @Mskallskqk
دلت برای من تنگ خواهد شد، الان نه،
اما تماشا کن.
شاید سالها بعد درگذر جاده ها
بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه
چقدر شبیه خاطراتم بود...
حق با تو بود باباجون!عشق و عاشقی
وجود میخواد که نسل ما نداره
!
#پارتسیصدونودوششمغرورعاشقکش
#فصلدوم
قلبم عمیقا داشت تیز میکشید!
خدایا یعنی شاهان حتی ی بارم منو دوست نداشته؟
به خودم جرات دادم و خم شم و عکسو از زمین برداشتم!
درحالی ک اشک تو چشمام حلقه زده بود با نفرت ب عکس نگاه کردم!
عکسو تو دستم مچاله کردم و نگاهی به ترانه انداختم ک با ذوق داشت با عروسکش بازی میکرد!
زور میزدم با هق هق گریه نکنم!
رفتم نزدیک یه بوسه رو موهاش کاشتم و از اتاقش بیرون اومدم! نمیتونستم عاقلانه تصمیم بگیرم!
مونده بودم چیکار کنم چه عکس العملی نشون بدم!
قلبم داشت تیکه تیکه میشد!
خدایا چرا من؟
چیکار کرده بودم مگ؟
اشتباه کردم شش سال مثل احمقا عاشقش موندم؟
اشتباه کردم بهش فرصت دادم؟
اشتباه کردم بخشیدم؟
دلم بیشتر برا ترانه میسوخت!
بچم بعد شش سال داشت از ته دل میخندید!
تازه داشت به وجود باباش عادت میکرد!
رفتم حموم و زیر دوش آب سرد ایستادم!
مغزم نیاز به استراحت داشت تا بتونه عاقلانه تصمیم بگیره!
اشکام شروع ب باریدن کردن! از خدا طلب کمک میکردم! ازش میخواستم کمک کنه تصمیم درست رو بگیرم!
از حموم در اومدم و دیدم ک شاهان بیدار شده!
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم! الان دیگه میدونستم باید چیکار کنم!
با اجبار یه لبخند رو لبام نشوندم و گفتم: سلام عزیزم صبحت بخیر!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: به به!علیک سلام! چ عجب! روی خوش بهمون نشون میدی!
خندیدم و گفتم: من هميشه روی خوش نشونت میدم!
درحالی ک داشت تیشرتش رو در میآورد گف: آره آره! دیشب دیدم!
من: دیشب موند تو دیشب! امروز هم امروزه!
شاهان: بازم خداروشکر!
اومد نزدیک ی بوسه رو پیشونیم کاشت و رفت حموم!
یه چنتا نفس عمیق کشیدم و رفتم لباسامو پوشیدم!
امشب باید یه سری چیزا رو میشد چون من واقعا دیگه خسته شده بودم!
دیگ نای جنگیدن بخاطر عشق رو نداشتم! چقد باید بخاطرش دستو پا میزدم و اون هیچ قدمی برنمیداشت؟!
عشق باید دوطرفه میبود!
باید هردو نفر بخاطر همدیگه تلاش میکردن!
ولی رابطه ما مثل یه جاده یکطرفه بود!
من دستو پا میزدم و شاهان بیخیال بود!
من عاشق بودم و حس اون فقط یه عادت بود!
من براش جون میدادم و اون چشاش جز من همه رو میدید!
دیگه کافی بود!
دیگه خسته بودم!
دیگه نمیخواستم تو باتلاق عشق خفه شم و بمیرم!
مقابل آینه ایستادم و تو چشای خودم زل زدم و زمزمه کردم: دلتو سنگ کن تمنا! به اندازه کافی دلت شکسته! نزار تیکه هاشم تبدیل به پودر بشن! این بار به خودت رحم کن دخترخوب! تو با شاهان به دنیا نیومدی که! پس بدون اون میتونی زندگی کنی! قانون های خودتو نشکن! خیانت رو نبخش تمنا! خیااانت رو نبخش!
من براش انار بودم
اون عنارو دوس داشت!!:))
غمات واسه من؛
ولی توعم سعی کن شادیاتو نبری جای دیگه.
سلام و درود
بچه ها من لینک پیام ناشناسم رو همین الان بستم چون یه سری چرت و پرت ها گفته میشه ک اعصابم نمیکشه
از این ب بعد کار خیلی مهمی داشتین تو کامنت ها بگید!
باتشکر
آیسان
یهاشارهکوچیککن
کهدنیاموبریزمبهپاتبیب:)
ایشالا وقتی رفتید دوراتونو زدید و فهمیدید براتون نریدن و برگشتین، اونی که دوستتون داشت سر جاش مونده باشه!
Читать полностью…#پارتسیصدونودچهارمغرورعاشقکش
#فصلدوم
تمنا: ب عنوان دوستم ک شش سال تو نبودت همراهم بود اره دوسش دارم!
یه لحظه خون ب مغزم نرسید داشتم دیوونه میشدم!
یعنی چی شش سال همراهش بوده؟
دست تمنا رو گرفتم و فشار دادم و گفتم: به چه صفتی کنارت بود؟
تمنا: به صفت دکتر!
من: دکتر چی؟
تمنا: وقتی رفتی فک کردی برام راحت بود؟ اون تراپیستم بود!
پوزخند زدم و دستشو ول کردم!
"افسون":
نگاهی ب عکسا انداختم و لبخند رو لبم پررنگ شد!
زنگ زدم ب رسول!
جواب داد: بله؟
من: یادته ی عکس از اتاق شاهان پیدا کرده بودم عکسشو انداخته بودم؟
رسول: خب؟
من: چاپش کن! داریم شروع میکنیم!
رسول: نقشت گرفت؟
من: آره! جوری ک کسی شک هم نمیکنه!
رسول: بهت افتخار میکنم!
خندیدم و قطع کردم و با لبخند پررنگ ب مهمونا نگاه کردم!
همه چی داشت طبق نقشه پیش میرفت!
مطمئن بودم بعد این اتفاق پل های بین تمنا و شاهان شکسته میشه!
قرار بود هم شاهان مال من بشه!
هم موکحم!
مطمئن بودم الان دارن بخاطر من دعوا میکنن!
من موفق شده بودم ذهن شاهان رو مال خودم کنم!
ولی قلبش!
قلبش همچنان مال تمنا بود!
ولی بعد این اتفاق خیلی دلم میخواست ببینم بازم عاشق هم میمونن! یا ن؟
بغلِ تو میده به من حسِ قشنگو!:)
@parsedartanhayiii
#پارتسیصدونودوچهارمغرورعاشقکش
#فصلدوم
"شاهان":
با چشمام دنبال تمنا میگشتم نبود! یه ۲۰ دیقه ای میشد ک نبود! نمیدیدمش!
رفتم پیش شاردا و گفتم: تمنا رو ندیدی؟
شاردا: چرا دیدم رف داخل!
رفتم داخل عمارت زود زود پله ها رو طی کردم!
یهو متوجه تمنا شدم ک جلوی در اتاق روی زمین بود!
دویدم و تو آغوش گرفتمش!
من: تمنا؟ تمنا چت شده؟ باز کن چشاتو!
بغلش کردم و بردمش داخل اتاق و رو تخت گذاشتمش!
میخواستم برم شاردا رو صدا بزنم ک چهره افسون تو چارچوب در ظاهر شد!
افسون: چیشده شاهان؟
من: نمیدونم اومدم دیدم بی حال افتاده زمین!
افسون: برو یکم الکل و پنبه بیار!
من: میخوای چیکار؟
زل زد تو چشام و گفت: برو بیار دیگه وا!
رفتم و آوردم!
دیدم دستای تمنا رو داره ماساژ میده!
الکل و پنبه رو دادم دستش!
یکم الکل ریخت رو پنبه و برد سمت بینی تمنا!
همزمان هم با اون یکی دستش نبض تمنا رو ماساژ میداد!
یکم گذشت و تمنا کم کم چشاشو باز کرد!
من: تمنا؟ خوبی؟
دستشو گذاشت رو سرش و گف: وای سرم!
من: قربونت برم چت شده؟
تمنا: وای نه! یکی منو بیهوش کرد شاهان!
بعد تعریف کرد ک چیشده بود!
تمنا پاشد و نشست و دستی ب گردنش کشید!
یهو ایستاد و شک زده ب من و افسون نگاه کرد و گفت: گردنبندم!
من: گردنبندت؟ یعنی چی؟
تمنا: هرکی بوده بخاطر دزدی این کارو کرده! گردنبندم نیست!
افسون: ندیدی قیافش رو اصلا؟
تمنا: نه! فقط میدونم قدرت بدنیش زیاد بود!
من: همه جور آدم هس امشب تو عمارت! شاید کار یکی از اوناس! فهمیده گردنبندت با ارزشه این کارو کرده!
سرشو تکون داد و دستشو رو پیشونیش گذاشت!
افسون: یه مسکن بخور حالت خوب میشه!
ب افسون نگاه کردم و گفتم: بخاطر کمکت ممنون!
تمنا ی جوری نگام کرد!
چون میدونست من از هرکسی ن تشکر میکنم و ن معذرت میخوام!
افسون لبخندی زد و از اتاق رف بیرون!
با رفتنش تمنا ادای منو در آورد و گف: بخاطر کمکت ممنون!
من: اون ب هوش اوردتت!
تمنا: مگ من خواستم ازش؟
من: تمناااا!
تمنا: هیچی نگو شاهان! الان جای این پویا بود تشکر میکردی؟
من: اسم اونو هی نیار! چته هی پویا پویا میکنی! خیلی دوسش داری اره؟
تو پاداش کدوم کار خوبمی دلبررر:)
@parsedartanhayiii
مال من باش؛ باور كن هيشكى اونقدرى بهت نياز نداره كه من دارم:)
Читать полностью…#پارتسیصدونودوهفتمغرورعاشقکش
#فصلدوم
زنگ زدم ب همون رستورانی ک شب تولدم رفته بودیم و گفتم ک کل رستوران رو امشب واسه ما رزرو کنن!
شاهان از حموم دراومد و بعد از پوشیدن لباساش رفتیم صبحونه خوردیم!
داشتیم سفره رو جمع میکردیم ک شاردا گف: واس ناهار چی درست کنیم؟
من: فسنجون، خیلی وقته نخوردیم!
شاردا: ایول اره! واس شام چی؟
من: من واس شام خونه نیستم!
شاردا میخواست دهن وا کنه ک صدای شاهان توی آشپزخونه پیچید: کجا میری ب سلامتی؟
من: میری نه! میریم! منوتو باهم!
ابروهاشو بالا انداخت و گف : خبریع؟
من: نه مگ باید خبری باشه؟ بد کردم خواستم ی شبو دوتایی بگذرونیم بعد مدتها؟
شاهان: نه عزیزدل ! راحت باش!
گفتو رفت!
شاردا ازم ویشگونی گرفت و پرسید: خبریه سلیطه؟ نکنه حامله ای نمیگی!؟
یه نگاه مکش مرگ ما بهش انداختم و گفتم: من غلط میکنم با تو! از حاملگی قبلیم همچین دل خوشی ندارم ک پاشم دوباره حامله شم!
شاردا: ربطی نداره اصلا!
حوصله بحث نداشتم و گفتم: آره تو راست میگی!
بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم از آشپزخونه اومدم بیرون!
رفتم اتاق و ی لباس خوشگل قرمز واس شب انتخاب کردم!
حرفامو آماده کرده بودم!
ولی چطور میخواستم بهش بگمشون!
چطور بگم برو وقتی دلم موندنشو میخواست.؟
چطور بگم ازت متنفرم وقتی بند بند وجودم دیوونه وار میخواستنش!؟
یعنی غرورم انقد مهم بود؟
اره مهم بود!
شاهان نباید بهم خیانت میکرد!
من نمیتونستم با مردی باشم ک فکرش ی جا بند نبود!
خدایا خودت کمکم کن!
به خودم و قلبم قدرت بده!
کمک کن دلم آروم بگیره!
خدایا عشقو از قلبم بگیر!
نصفه و نيمه نباش، من ديكتاتورترين آدمِ روىِ زمينم؛تمامت را میخواهم:)
@parsedartanhayiii
قرارمونایننبود
باهمدیگهسردبشیم
قرارمونایننبود
یهخاطرهتلخبشیم
قرارمونایننبود
سرکنیمباهرکسی
طعنهمیزننبهم
اینآدمایلعنتی:)
_🖤🙃
ولی آخرش همون خانواده ای که بخاطرت بهشون پشت کرده بودم، پشتم ایستادن :)
Читать полностью…#پارتسیصدونودوپنجمغرورعاشقکش
#فصلدوم
"تمنا":
شب با کلی اخم و تخم و متلک انداختن به هم دیگه گذشت! میدونستما جفتمون داریم لج میکنیم ولی بنظر من حق واقعا با من بود!
رفتم رو تخت بدون شب بخیر و حرفی خوابیدم!
صب طبق معمول با جیغ جیغای ترانه بیدار شدم: مامااااان! بابااااا! بیدار شیییید! ووووااااااااای ببینید چی شدهههه؟ منو سوپرایز کردیدددد؟
بیدار شدم و درحالی ک فقط ی چشمم باز بود ب ساعت نگاه کردم! ۷ صب بود!
من: ترانه کله صب چی میگی آخه؟ چرا رو ویلچرت نیستی بچه؟
ترانه: ویلچرو بیخیال مامانی! خودتون منو سوپرایز میکنین خودتون هم الکی ادا درمیارین؟ واقعا ک مامان تمنا!
درحالی ک چشمام رو میمالیدم با خنده گفتم: چه سوپرایزی زبون دراز؟
ترانه یه باکس بزرگ تو دستش داشت جیغ زد: ایناااااهااااااش!
شاهان که تا الان خواب بودم با جیغ بنفش ترانه پرید!
با دیدن ترانه یکی کوبید رو پیشونیش و گف: شب تا ساعت ۲ با مهمونای خانوم سروکله زدیم صب هم ۷ نشده داره جیغو داد میزنه! برو بخواب ترانه جان!
از تخت بیرون اومدم و بغل گرفتمش و بردمش اتاقش!
از بغلم بیرون اومد و رف نشست رو تختش و با ابروهاش به باکس اشاره کرد!
این باکس از کجا اومده بود آخه؟
باکسو باز کرد و با ذوق ب عروسک تک شاخ نگاه کرد و گف: وااای چقد خوشگلهههه!!
رفتم کنارش نشستم و گفتم: از کجا پیدا کردی باکسو گلم؟
ترانه: تو اتاقم بود! مگ تو نخریدی؟
میخواستم جواب بدم ک یهو متوجه یه پاکت ته باکس شدم!
زود برش داشتم و گذاشتمش جیب شلوارم!
ترانه: اون چی بود؟
من: اون مال من بود!
شونه ای بالا انداخت و با عروسکش بازی کرد!
رفتم کنار میز تحریر ترانه و پاکتو از جیبم درآوردم و بازش کرد!
ی نامه بود ک نوشته شده بود:
/تحسین میکنم عشقتون رو! بعد شش سال مثل سابق عاشقین!
یا باید بگم تو مثل سابق عاشقی؟
تمنا خانوم به خودت بیا! چشاتو باز کن و ببین! شاهان دوست نداره! اگه دوست داشت میرفت؟ نه!
اگه دوست داشت با اینو اون میپرید؟ نه!
اگه دوست داشت چهارتا چهارتا میآورد به جات؟ نه!
ب خودت بیا تمنا! این عاشقی یه روز بد کاری دستت میده!/
نامه اینجا تموم شده بود!
یعنی چی این حرفا؟
اینو کی فرستاده بود!
پاکتو از رومیز برداشتم ک بزارمش تو جیبم که یهو ی عکس ازش افتاد زمین!
با دیدن عکس ی لحظه خشکم زد!
حتی نمیتونستم خم بشم و از رو زمین بردارمش!
_تراپی؟
+نه ممنون، دستاشو بگیرم حالم روال میشه!
@parsedartanhayiii
منو تو مثل اسفند و فروردین بودیم!
!
همینقدر دور و همان قدر نزدیک
یهروزیفرارمیکنیم
وقتیشدهصبرتتموم🔗🕊
چرا رفتی عزیزدل؟
چطور دلت اومد بزاری بری؟
تو که دلت نمیومد یه قطره اشک تو چشام ببینی! چطور تونستی باعث اشکای شبو روزم بشی؟
هروقت دلم میگرفت منو میبردی بستنی فروشی، بعد کلی ادا در میاوردی که بخندم.
بهم قول داده بودی بیای تا برات غذای مورد علاقتو بپزم!
چیشد پس؟
نگفتی من برم دلتنگم میشه؟
نگفتی من برم دلش آروم نمیگیره؟
کاش آخرین بار که بغلت میکردم میدونستم بار آخره.
اون وقت محکم تر بغلت میکردم و خودمو تو آغوشت حبس میکردم!
نمیفهمم!!
چرا؟!
چیشد؟!
چطور شد یه شبه ول کردی رفتی ها؟
خیلی یهویی شدااا!
یه جوری رفتی که دیگه بعد تو، رفتن هیچکس اذیتم نمیکنه.
یه جوری رفتی که بعد تو با هیچ رفتنی نمیشکَنَم.
حداقل بیا به خوابم
بزار تو خواب بغلت کنم.
یه سال گذشتااا از رفتنت.
این یه سال به اندازه یه قرن درد داشت.
عزیز آسمانی من :)
دلم خیلی برات تنگ شده.
هیچ وقت جای خالیت تو دلم پر نمیشه.
بعد تو دیگه هرکسی ولم کنه، اشک تو چشام جمع نمیشه !
آروم بخواب عزیزجونم
آروم بخواب دایی مهربونم🙂🥀🖤
امروز روز جهانی پیام به اِکسه!
اگه نتونستی فراموشش کنی یه بهونه توپِ که بهش پیام بدی :))
فقط اونجایی که تتلو میگه:تو مگه چی داره چشمات دله هر سنگیو ابش میکنی؟ چطوری توو بغلت این تنِ جنگیو خابش میکنی؟ تو مگه چی داره اون لبات بگو چطور چنین گنگی و رامش میکنی
.
تو رابطه هاتون منتِ خیانت نکردن رو سرِ طرفِ مقابلتون نزارید شما اولین دلیلت بَرا خیانت نکردن باید شرافت و ارزشِ خودت باشه نه صرفا بخاطرِ علاقتون به کسی...
Читать полностью…قربون خدا برم
ازش ستارشو خواستم
اون ماهشو بهم داد♡
#پارتسیصدونودوسهمغرورعاشقکش
#فصلدوم
با قر رفتیم وسط!
یکم رقصیدیم و بعد با رُزا عشق عزیز تیام آشنا شدیم!
دختر خوشگل و ریزه میزه ای بود!
تو چشمای جفتشون عشق دیده میشد!
قرار بود زود مراسم خاستگاری و عقد رو برپا کنن!
شاردا: تمناااا میخوری بیارم؟
بعد ب نوشیدنی هایی ک سرو میشد اشاره کرد!
من: بیار!
رف دو قدح شراب آورد!
شاردا: بزنیم ب سلامتی حال خوب ترانه کوچولومون!
زدیم!
شاردا: تمنا وایسا برم ببینم صمد چیکار میکنه بیام!
من: برو برو!
شاردا رف!
میخواستم برگردم برم پیش شاهان ک محکم خوردم ب پویا و قدح برگشت رو لباسم!
من: کووووری؟
پویا: ببخش میخواستم باهات خدافظی کنم یهو برگشتی!
قدح رو دادم دستش و گفتم: اح، بگیر اینو من برم لباسمو تمیز کنم!
پویا: کمک لازمه؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم: نه ممنون!
گوشه لباسمو گرفتم و رفتم داخل عمارت!
پله ها رو تند تند طی کردم و رفتم سرویس بهداشتی اتاقمون!
لباسمو با هزار زحمت تمیز کردم و رژمو تازه کردم!
از اتاق بیرون اومدم!
جلوی آیینه ایستادم و یکم عطر زدم و خودمو آنالیز کردم! بهتر شد!
از اتاق ک میخواستم بیام بیرون یهو دستی مقابل دهنم قرار گرفت!
دستای قدرتمندشو چنگ زدم!
هی دستو پا زدم ولی فایده نداشت!
چون دهنمو گرفته بود صدای جیغم ب گوش کسی نمیرسید!
ی قطره اشک از چشمم سرازیر شد و با بسته شدن چشمام دیگه چیزی نفهمیدم!