«تحریمهای ده سال اخیر و کاهش درآمدهای نفتی سبب شده است که دولت با کمبود منابع مالی مواجه شود و برای تأمین کسریِ بودجهی سنگینِ سالانه از بانک مرکزی قرض بگیرد بیآنکه هزینههای فزایندهی خود را کاهش دهد و انضباط پولی و مالی پیشه کند. ادامهی این روند، بیثباتی در اقتصاد ایران را تشدید خواهد کرد. برآوردها نشان میدهد که رشد تورم در سال جاری در بهترین حالت کمتر از سال گذشته نخواهد بود و بازارهایی نظیر بورس، ارز و مسکن روزهای دشوار و متلاطمی خواهند داشت.»
aasoo.org/fa/articles/4301
@NashrAasoo🔻
حامد اسماعیلیون در این گفتگوی مفصل، از کودکیاش، از ادبیات و سیاست، از مسیری که در ششهفت ماه اخیر پس از کشته شدن ژینا پیموده و از دلمشغولیها و برنامههای روزمرهاش گفته است: «خودم را آدم پیگیر و مصممی میدانم و مطمئنم از هدف کشاندن آدمهایی که زندگیام را دگرگون کردند به دادگاهی عادلانه دست برنخواهم داشت. روشنشدن حقایق جنایات جمهوری اسلامی درنهایت عدالتی برای من نمیآورد، اما برای مردم چرا. عدالتی برای آنها که از دست رفتهاند نخواهد بود. عدالت فقط و فقط برای جامعه است.»
aasoo.org/fa/articles/4303
@NashrAasoo🔻
«ما را زخمهایمان به هم وصل کرده، و تازیانهی تبعیضهای چندلایه به یکدیگر پیوند داده است. این سیمهای اتصال زورشان از قیچیِ هویت و زبان و نژاد و مذهب و پرچم بیشتر است.»
aasoo.org/fa/notes/4302
@NashrAasoo🔻
جنبش کمربند سبز 🔺
وانگاری ماآتای، کنشگر کنیائی و برندهی جایزهی صلح نوبل که برای حفظ محیط زیست و حقوق زنان مبارزه میکرد در سالهای آخر دههی ۱۹۷۰ جنبشی به راه انداخت بهنام «کمربند سبز» که موفق شد میلیونها درخت بکارد و برای دهها هزار زن کار و درآمد ایجاد کند.
🎥 نهال تابش - مهدی شبانی
@NashrAasoo 💬
لورا کلیفورد بارنی (۱۸۷۹-۱۹۷۴) برای اکثر بهائیان نامی آشنا است، زنی آمریکایی از خانوادهای ثروتمند و سرشناس که در اوایل قرن بیستم در پاریس به آیین بهائی گروید و بعدها بانیِ گردآوری و تنظیم یکی از مهمترین متون دینی این دین به نام مفاوضات شد. زندگینامهی لورا بارنی که بهتازگی منتشر شده است جزئیات جدیدی از زندگیِ او را بازگو میکند که نشاندهندهی دامنهی وسیع فعالیتها و دغدغههایش است. زنی هنرمند که مجسمه میسازد و نمایشنامه مینویسد، به نقاط مختلف جهان سفر میکند و با شخصیتهای بانفوذ سیاسی و فرهنگی نشست و برخاست دارد، عضو کمیتههای مختلف «جامعهی ملل»، «شورای بینالمللی زنان» و بعدها سازمان ملل متحد است و در نهایت به پاس تلاشهای بشردوستانهاش طی جنگ جهانی اول و اقداماتش بهعنوان رئیس کمیتهی صلح و خلع سلاح دو بار بالاترین نشان افتخار دولت فرانسه (لژیون دونور) را دریافت میکند. زندگی لورا اما برای مخاطبان ایرانی ابعاد جالب توجه دیگری هم دارد، از جمله علاقهی او به زبان فارسی، سفرش به ایران در اوایل قرن بیستم و ملاقاتها و تعاملاتش با ایرانیان...
aasoo.org/fa/articles/4296
@NashrAasoo🔻
«تنها راهِ نوزاییِ کشورم نابودیِ کامل رژیم پوتین است. دلمشغولی به امپراتوری را باید همچون غدهی سرطانیِ بدخیمی از پیکر روسها بیرون آورد. این «ساعتِ صفر» برای روسیه حیاتی است. کشورم فقط در صورتی آیندهای خواهد داشت که همچون آلمان [نازی] متحمل شکستی تمامعیار شود.»
aasoo.org/fa/articles/4294
@NashrAasoo🔻
«روز اول نوروز بود. من و شوهرم با پسرمان وارد یکی از پارکها شدیم. تنها پارکی بود که به خانمها اجازهی ورود میداد. دو سه دقیقه قدم زدیم و از در و دیوارِ پارک قصهها میگفتیم که یک قسمتِ توجهمان را جلب کرد. شوهرم خواست آنجا عکسی بگیریم. تازه من و پسرم در زوم دوربین رفته بودیم که مردی صدا زد: «اووو بیغیرت!!!!» این عبارت را چند دفعه تکرار کرد تا متوجه شدیم که با ما است. آن مرد ما را به خاطر عکس گرفتن در پارک شماتت کرد و دشنام داد. ما هم بدون هیچ اعتراضی خسته و ناامید از پارک بیرون زدیم و تا چند ساعت بعد همچنان صدای مرد را در گوشهای خود داشتیم که فریاد میزد و ما را زیر فحش و دشنام گرفته بود که چرا در کشورِ خود و در پارکِ ملت عکس میگیریم و با چه رویی به دوربین لبخند میزنیم.»
aasoo.org/fa/notes/4287
@NashrAasoo🔻
سرانجام در مرداد ۱۳۸۹ (اوت ۲۰۱۰) معلوم شد که یاران ایران، از جمله فریبا و مهوش، به بیست سال حبس محکوم شدهاند. وقتی قاضی مقیسه این حکم سنگین و تکاندهنده را به مهوش ابلاغ کرد، او رو به قاضی کرد و گفت: «آقای قاضی، اگر حکم اعدام میدادید، شیکتر بود.» آنگاه لبخندی زد و از اتاق بیرون آمد. فریبا نیز با شنیدن حکم صادرشده به قاضی گفت: «چقدر جالب. مثل نمرههای مدرسهام، بیست.»
aasoo.org/fa/articles/4291
@NashrAasoo🔻
«میگفتند که هیچ زرتشتی نباید سوار خر یا اسب بشود که بر یک مسلمان مسلط باشد یعنی بالاتر باشد. تا این حد تعصب بود... زرتشتیها مجبور بودند لباسهایشان را مخصوص بپوشند. زنهای زرتشتی که مقنعه میپوشیدند و لباس مخصوص داشتند. مردها هم فقط بایستی لباس سفید یا رنگ نخودی بپوشند. روی این اصل است که به زبان زرتشتی به زرتشتیها میگویند جامهسپید و به مسلمانها میگویند جامهسیاه.»
aasoo.org/fa/articles/4289
@NashrAasoo🔻
پنج نکتهای که همه باید دربارهی مقاومت مدنی بدانند 🔻
✍️ بیش از هر چیز باید به دقت واقعیتِ افسانههای رایج دربارهی مقاومتِ خشونتپرهیز را برملا کنیم ــ همان افسانههایی که میگویند این مقاومت منفعل، ضعیف یا بیفایده است، یا اینکه فقط در صورتی مؤثر است که طرفِ مقابل به اخلاق بها دهد. افزون بر این، مردم باید علل موفقیت یا ناکامیِ مقاومت مدنی در بسترهای متفاوت را بهتر بفهمند. فوقالعاده مهم است که کنشگرانِ پایبند به شیوههای خشونتپرهیز از معاصرانِ خود در گوشه و کنارِ دنیا درسهای اشتباهی نیاموزند. برای مثال، پوشش خبریِ سادهانگارانهی تظاهرات و اعتصابات سراسری در تونس در سالهای ۲۰۱۰-۲۰۱۱ ممکن است سبب شود که فکر کنیم سقوط یک دیکتاتور صرفاً ثمرهی سه هفته تظاهرات بود. اما چنین تصوراتی این واقعیت را نادیده میگیرد که فعالیتهای سازمانیافتهی کارگری سابقهی منحصربهفردی در تونس داشت و اتحادیههای کارگری از خیزش مردم حمایت کردند. علاوه بر این، اعتصابات عمومیِ گسترده اقتصاد تونس را در آستانهی فروپاشی قرار داد، به گونهای که نخبگان اقتصادی و تجاری از حمایت از بن علی دست برداشتند. نیروهای امنیتی نیز پشتِ بن علی را خالی کردند و از دستور او مبنی بر شلیک به معترضان سرپیچی کردند.
✍️ مردم عادی باید از مثالهای تاریخی درسهای درستی بیاموزند ــ اینکه بعضی از الگوهای اساسی پیامدهای مشخصی برای جنبشهای معاصر دارد: ۱) در مقایسه با جنبشهایی که قبل از تدوین راهبرد و برنامهی سیاسی فراخوانِ تظاهرات صادر میکنند، جنبشهایی که پیش از بسیج تودهها به برنامهریزیِ دقیق، سازماندهی، آموزش و ائتلافسازی روی میآورند بیشتر احتمال دارد که تعداد زیاد و متنوعی از مردم را به خیابانها بکشانند؛ ۲) جنبشهایی که تعداد اعضا و تنوعشان افزایش یابد بیشتر احتمال دارد که موفق شوند ــ بهویژه اگر بتوانند این روند صعودی را حفظ کنند؛ ۳) جنبشهایی که نه تنها بر اعتراضات، تظاهرات و کنشگریِ دیجیتال بلکه همچنین بر قدرتآفرینی از طریق ایجاد نهادهای موازی، سازماندهیِ اجتماعی و روشهای عدمهمکاری با حکومت تکیه میکنند بیشتر احتمال دارد که مؤثر و ماندگار باشند؛ ۴) جنبشهایی که برای مقابله با سرکوبِ هوشمند راهبردی تدوین میکنند بیشتر احتمال دارد که موفق شوند ــ این امر مستلزم تشخیص سریع روشهای نوظهور و دائمالتغییرِ سرکوب است؛ و ۵) احتمال موفقیتِ جنبشهایی که برای حفظ اتحاد و انضباط تحت فشار، ابزارها و راهبردهایی میآفرینند بیش از جنبشهایی است که این امور را به بخت و اقبال واگذار میکنند.
✍️ پس از مطالعهی این کتاب باید آشکار شده باشد که
۱. در اکثر موارد، مقاومت مدنی واقعگرایانهتر و مؤثرتر از مقاومت خشونتآمیز است. مقاومت مدنی به ادب و مهربانی ربط ندارد بلکه به معنای مقاومتی مبتنی بر اقدام جمعی و مشترک است. مقاومت مدنی یعنی مبارزه و ایجاد آلترناتیوهای جدید با استفاده از روشهایی شمولگراتر و مؤثرتر از خشونت.
۲. موفقیتِ مقاومت مدنی ناشی از ایجاد ترحّم در دشمن نیست بلکه ثمرهی ایجاد شرایطی برای رویگردانیِ حامیانِ اوست.
۳. مقاومت مدنی چیزی بسیار بیشتر از اعتراض است ــ شامل روشهای عدمهمکاری با حکومت، از جمله اعتصابات، و ایجاد آلترناتیوهای جدید، نظیر سازمانهای همیاری، نظامهای اقتصادیِ جایگزین، و گروههای سیاسیِ جایگزین است که امکان تجربهی زندگی تحت نظامی جدید را برای مردم فراهم میآورد.
۴. در یکصد سال گذشته، مقاومت مدنی بسیار مؤثرتر از مقاومتِ مسلحانه بوده است، هم از نظر ایجاد تغییر عمدهی مثبت و دموکراتیزاسیون، و هم از این نظر که این کار را بدون ایجاد بحرانهای بشردوستانهی بلندمدت انجام میدهد.
۵. هرچند مقاومتِ خشونتپرهیز همیشه موفقیتآمیز نیست اما بسیار مؤثرتر از آن است که مخالفانش میخواهند به شما بقبولانند.
@NashrAasoo 💬
🎥 مستند آتش جاوید، زندگی و مرگ پروانه فروهر
🔸 «آتش جاوید»، زندگی و مرگ پروانه فروهر، فیلمی مستند ساختهی سپهر عاطفی و به تهیهکنندگی آسو و بنیاد پژوهشهای زنان ایران است.
🔗 این فیلم را میتوانید در یوتیوب آسو نیز تماشا کنید.
@NashrAasoo 🔺
«این مستند حامل حسرت سنگینی است که از جای خالی او برآمده است؛ دریغ سرگذشت او که بر شانهی زمانهی ما سنگینی میکند. دریغ آنان که او را برای نخستین بار آنگونه میبینند که مستند روایت میکند و حسرتِ نبودش را درمییابند. حسرت ما زندگان در پیشگاه آن قربانیانِ ستم که انگار جانِ آزاده و زیبای زمانهی ما بودند، در هنگام حیات چنان که درخورشان بود دیده و شنیده نشدند، از دستشان دادیم. فقدان آنان برای ما مانده است به همراه میراثشان که از ورای مرگ ما را به شناخت و پیگیری میخواند، به دستیابی به حقیقت و عدالت.»
aasoo.org/fa/multimedia/videos/4288
@NashrAasoo🔻
«برق قطع میشه، گاهی مأمورهای برق کابلهای «برق صلواتی» رو مستقیم از ترانس جدا میکنن و میگن: دفعهی بعد جریمه میکنیم. برق قطع میشه، بعد پمپ آب قطع میشه، بعد کولر نداریم، بعد میریم آب بنوشیم، آب خنک و یخ نداریم، بعد از فرط گرما از داخل خونه میریم توی حیاط، هوایی تازه کنیم، میبینیم که هوا نداریم، رود نداریم، زمین نداریم، زندگی نداریم و آسمون نداریم. ما فقط خط انتقال و اتصال لولهی نفت داریم.»
aasoo.org/fa/notes/4283
@NashrAasoo🔻
«در بخش نخستِ این پادکست شکلگیری برنامهی رادیوییِ «گلها» در اوایل دههی ۱۳۳۰ خورشیدی مرور میشود؛ و اینکه چه کسانی در آغاز این برنامه را به راه انداختند و چهرههای شاخص آن چه کسانی بودند و... بررسی میشود. و همچنین موسیقی «کوچه بازاری» به عنوان یکی از پرمخاطبترین جریانات موسیقی عامهپسند ایرانی را مرور میکنیم. جریانی که از اواخر دههی بیست شروع شد و تا زمان انقلاب محبوبیت خود را حفظ کرد.»
aasoo.org/fa/podcast/4285
@NashrAasoo🔻
دلدادهی من لیلی 🔻
✍️ دورهی بلوغ را میگذراندم که دلم به نور عشق روشن شد. دلداده دختری از ساکنان محله و دختر کارمندی عالیرتبه بود که برای مأموریت با خانوادهاش به اصفهان آمده بودند. خانوادههای ما گاهی با هم رفتوآمدی داشتند و در یکی از همین رفتوآمدها روزی چشمهای نوجوان من و آن دختر در یک لحظهی سرنوشتساز به هم گره خورد و دلهای کوچکمان به تپیدنی افتاد که تا آن زمان نمیشناختیم. از آن روز به بعد تنها آرزویی که در جهان داشتیم دیدار و گفتوگو با هم بود، هرچند محیط شهرستان چنین اجازهای به ما نمیداد. از طرفی هم در آن روزگار از وسایل ارتباطی امروز خبری نبود و کسی تلفن همراه و اینترنت و پیامک را نمیشناخت. تنها امکانی که برای ما ــ مثل همهی عشاق دیگر آن زمانه ــ برای ارتباط با هم وجود داشت نوشتن نامه بود.
✍️ روزی نبود که ساعتی ننشینیم و هرچه مطلب به ذهنمان میآمد، روی کاغذ نیاوریم! از اشعار عاشقانه و جملههای رمانتیک گرفته ــ که بیشترشان رونویسی از رمانهای عاشقانه، مخصوصاً رمانهای رماننویس معروف آن زمان، جواد فاضل بود ــ تا درددل از زندگی و شکوه از بیهودگی درس و تعریف یا نقد فیلم عاشقانهای که دیده بودیم! و اگرچه این نامهها یک کلمه هم حرف «غیراخلاقی» نداشت، اما همان درددلها و شکوه و شکایتها همه عمل مجازی نبود و همیشه نگران این بودیم که خداییناکرده نامهای لو برود و رسوا شویم! که از بخت بد ما روزی هم چنین اتفاقی افتاد! یکی از نامهها لو رفت و راز ما از پرده بیرون افتاد و در پی آن در هر دو خانواده توفانی به پا کرد. پدرم که از ماجرا خبردار شد اول سعی کرد به روی خودش نیاورد و با کمی ابرو درهمکشیدن به من بفهماند که آمادگی شنیدن چنین اخباری را ندارد! تا اینکه کار بالا گرفت و سرانجام خودش را ناچار به مداخله دید، اما بهجای اینکه بنشیند و با من چارهاندیشی کند، بنا به رسم غلط آن زمان، شروع به سرزنشکردن من و بهسخرهکشیدن کمسالیام برای عشقورزی کرد: «تو هنوز دهانت بوی شیر میدهد! تازه سیزده سالت تمام شده، تو را چه به این حرفها، به این کارها؟!» اینکه پدرم در میان حرفهایش سنوسال من را کمتر از آنچه بود به رخم میکشید بیش از هرچیز دیگری من را میچزاند و وادارم میکرد در دفاع از خود مبالغه کنم: «اولاً سیزده سالم نیست و دارم میروم توی پانزده سال! تازه، به نظر دیگران من هجده سال دارم!»
✍️ بعد از اینکه پدرم از عتاب و خطاب نتیجه نگرفت، بهتر دید که با من از در دوستی درآید و همین اشتباه بعدی او بود! روزی موقع ناهار، بعد از اینکه همه غذا خورده بودیم و مادر با کمک خواهرهایم مشغول جمعکردن سفره بود، پدر خطاب به مادرم گفت: «لطفاً سفره را زودتر جمع کنید و خانمها تشریف ببرند بیرون، چون ما مردها امروز با هم حرف داریم!» و همزمان لبخند و چشمک دوستانهای به من زد.
من در اطراف خود نگاه کردم ببینم مردها کی هستند؟ دیدم یک مرد است که اوست و دیگر کسی نیست، چون من هنوز به قول او دهانم بوی شیر میداد! فهمیدم کاسهای زیر نیمکاسه است. بههرحال، بعد از اینکه مادر و خواهرها سفره را جمع کردند و از اتاق بیرون رفتند، پدرم بلند شد و در اتاق را بست و برگشت و نشست و درحالیکه قیافهی بسیار دوستانهای به خودش گرفته بود شروع به حرفزدن کرد.
«میدانی پرویز جان! من مدتی است متوجه شدهام که تو دیگر بچه نیستی و به سن جوانی رسیدهای. حالا زمانش رسیده که من برایت بیشتر یک دوست خوب باشم تا یک پدر. من هم یک زمانی جوان بودم و میدانم که جوانی چه عوالمی دارد... و جزء این عوالم یکی هم این است که جوان متوجه جنس مخالف میشود و چهبسا پسری به دختری دلبستگی پیدا میکند. این یک امر طبیعی است. بنابراین، من به اینکه تو چرا به کسی دلبستگی پیدا کردهای اعتراض ندارم... اما بهعنوان یک دوست میخواهم از تو بپرسم مگر دختر زیبا کم بود که عاشق این ایکبیری شدی، با یک من دماغ؟!»
@NashrAasoo 💬
زندگی، ادبیات و سیاست🔻
✍ من چهارساله بودم که جنگ شروع شد. آنچه بیش از هرچیز از جنگ به خاطر دارم رفتوآمد دائم است. اقوام ما اغلب در اراک زندگی میکردند و ما مدام بین کرمانشاه و اراک در رفتوآمد بودیم و اسبابکشی میکردیم. کرمانشاه را که میزدند به اراک میرفتیم و اوضاع که آرام میشد برمیگشتیم. برای همین، من به خانهی خالی از اسباب عادت دارم. تصویر دیگر ساعات طولانی بود که موقع بمباران زیر پلهها میگذراندیم. آنجا پدرم ظرف آب و کاسهی خرما و یک چراغقوه گذاشته بود. زیر پلهها مینشستیم منتظر آژیر سفید. مدرسهمان سنگر نداشت. موقع حمله از کلاس بیرون میآمدیم و بیخ دیوار میایستادیم. گاهی هم هواپیماهای عراقی را میدیدیم که برای بمباران آمده بودند. یادم است یک بار جلوی چشممان پدافندْ یک هواپیمای عراقی را در آسمان زد و ما با شوروشوق دست زدیم و تشویق کردیم. برای ما عادی بود که امروز سر کلاس برویم و فردا یکی از همکلاسیها نیاید. دو تا از همکلاسیها را یادم است که یک بار موشک به خانهشان خورد و نُه نفر از خانوادهشان را کشت و این دو بچه هم جزوشان بودند. چهرهشان هنوز جلوی چشمم است. دوم مرداد ۱۳۶۵ که پالایشگاه کرمانشاه را زدند ما در کرمانشاه بودیم و پدرم آنجا کار میکرد. مادرم چادری سرش کرد و تمام شش کیلومتر فاصلهی خانهی ما تا پالایشگاه را دوید. من و برادرم از پشتبام خانه او را تماشا میکردیم که بهسمت پالایشگاه میدوید و آن دور از پالایشگاه دود غلیظ سیاهی بلند شده بود. پدرم از آن حمله جان سالم به در برد، ولی عدهای از دوستان نزدیک و همکارانش کشته شدند. یک بار بعد از بمباران در کرمانشاه با پدرم به میدان وزیری رفتیم. آنجا در گودال آبی عروسکهای بچههایی که تازه کشته شده بودند افتاده بود. الان که فکرش را میکنم میبینم شاید یکی از دلایل اصلی من برای مهاجرت به کانادا این بود که خانوادهام را از چنین تجربهای دور نگه دارم، اما همان تصاویر بعد از سرنگونی هواپیما دوباره به زندگیام هجوم آورد.
✍ بعد از دو تجمع اکتبر از طرف دو گروه تحتفشار بودم که نقش بیشتری ایفا کنم: یکی فعالان عرصهی مبارزه با جمهوری اسلامی و یکی مردم عادی. اسم افرادی که در جورجتاون گرد هم آمدند خیلی وقت بود که مطرح میشد و مدتها بود از ما میخواستند دور هم جمع شویم و کاری بکنیم. من تعلل میکردم، چون هنوز به نظرم ایده خیلی خام میآمد. باید با هم ملاقات میکردیم و حرف میزدیم، از اهداف هم مطلع شویم و درمجموع خیلی مطمئن نبودم که این همنشینی چه نتیجهای به همراه خواهد داشت. در همان زمان با عدهای از فعالان داخل ایران صحبت کردم و واقعیت این است که این گفتوگوها بیشتر از فشار افکار عمومی بر تصمیم من تأثیر گذاشت. فعالان داخل کشور تأکید داشتند که این ائتلاف حرکت مثبتی است، اگر بر اساس اصول شکل بگیرد، متنی نوشته شود و توافقهای اولیه صورت بگیرد.
✍ برای من التزام کلامی و عملی به کنوانسیونهایی مثل کنوانسیون حقوق زنان یا کودکان یا اعلامیهی جهانی حقوق بشر خط قرمز است. جمهوری اسلامی عملاً تمام مفاد این کنوانسیونها را زیر پا گذاشته. من جمهوری اسلامی را یک آپارتاید جنسیتی، عقیدتی و قومی میدانم، به این معنا که قربانیان اصلیاش در طی این سالها زنان، اقوام، خداناباوران و پیروان هر مذهبی جز تشیع بودهاند. درمورد حداقلها میشود توافق کرد. بعضی از موارد که نیاز به بحث چندان ندارد و بعضی دیگر شاید به سالها کار و مذاکره نیاز داشته باشد. به نظرم میآید شاید پیچیدهترین مسئلهی امروز در ایران درمورد اقوام است. بر سر زنان و پیروان دیگر مذاهب کمتر اختلافنظر وجود دارد و ستمْ عیانتر از آن است که قابلانکار باشد، لااقل امیدوارم اینطور باشد. یادمان نرود که از نوروز ۱۳۵۸ تا به همین امروز کردستان در خطمقدم مبارزه با جمهوری اسلامی بوده. آنجا را بارها به خاکوخون کشیدند، چون مردمش بهدرستی نخواستند زیر بار آپارتاید قومی بروند. درمقابل، جمهوری اسلامی بهشان انگ تجزیهطلب میزد و علیهشان جوسازی میکرد و هنوز هم همان خط را میرود. بههرحال، امید من این است که در این مقطع همهی ما درمورد این اختلافات صبور باشیم، توافقات حداقلی را بپذیریم و بر سرنگونی جمهوری اسلامی تمرکز کنیم. منظورم دعوت به سکوت نیست، بحثها مسلماً از همین الان باید مطرح باشد و پیش برود، ولی باید حواسمان باشد که حل بعضی مسائل گاه سالها زمان میبرد. همین جا در کانادا ایالت کبک هنوز قانون اساسی را امضا نکرده. دهههاست با دولت مرکزی کانادا در حال مذاکره بر سر حقوحقوقشان هستند.
@NashrAasoo 💭
ستارههای اتفاقی و ستارههای کمنور: دربارهی کنشگران گمنام «زن، زندگی، آزادی» 🔻
✍️ چهار روز از ۲۱ تیرماه ۱۴۰۱ میگذشت. از چند هفته پیشتر تعدادی از زنان ایرانی در شبکههای اجتماعی، کمپینی به راه انداخته بودند با عنوان «حجاب بیحجاب». بنا شده بود که در آن روز (روز عفاف و حجاب به روایت جمهوری اسلامی)، در جای خاصی جمع نشویم، اما هرجا که هستیم، و هر برنامهای که داریم، در روند عادیِ روزمرهمان، آنطور که سنت «مقاومت، زندگی است» یادمان داده بود، بدون حجاب حاضر شویم. چیز جدیدی نبود و به همین دلیل، بعضی نمیخواستند به آن بپیوندند زیرا فکر میکردند که نقطهی بیمعنایی میشود در تاریخ طولانی مبارزهی زنان ایرانی علیه حجاب. اما اشتباه میکردند، زیرا آن روز به نقطهی مهمی در تاریخ مبارزه با جمهوری اسلامی تبدیل شد. نه به علت حضور شجاعانه (اما به دلایلی کمرنگِ) زنان بیحجاب در خیابانها (رخدادی که به بازداشت حداقل دو نفر ــ ملیکا قراگوزلو و سوری بابایی چگینی ــ انجامید)، بلکه به علت شیوهی مبارزهای که با واکنش خشونتآمیز جمهوری اسلامی رسمیت یافت. به علت نوع مقاومتی که فقط دو ماه طول کشید تا جرقهاش به آتش بدل شود. در ۲۵ تیر سال گذشته سپیده رشنو، ویراستار و نویسندهی ۲۸ سالهی خرمآبادیِ مقیم تهران، در پی انتشار ویدیویی بازداشت شد که در آن، با کمک دیگر زنان، زن محجبهی مزاحمی را که بیاجازه در حال فیلمبرداری از او و تهدید و دخالت در نوع پوششاش بود، از وسیلهی نقلیهی عمومی بیرون میانداخت.
✍️ میتوانم دربارهی زنان و مردانی که میشناسم و خطوط مشترکی که آنها را به هم وصل کرده، صدها صفحه بنویسم: دربارهی تولد در شهرهای کوچک، تربیتی مذهبی یا سنتی تحت سیطرهی شرع و فرهنگهایی که گاه حتی از مذهب حاکم بر کشور هم مردسالارتر بودند، و تلاش و تلاش و تلاش برای استقلال اقتصادی که میدانستیم تنها راه دستیابی به اندکی آزادیِ بیشتر است. ما این آزادی را با تغییر سبک زندگی و تن ندادن به ازدواج سنتی گسترش دادیم. ما زندگی و رقص و دوست داشتن و دوستی را رها نکردیم و جمعهای امن خودمان را ساختیم؛ گاه حتی در جدالهایی که ساده نبود، باید آزارگران را از این جمعها بیرون میانداختیم. ما در این جمعها آزادی و مدنیت را تمرین میکردیم. برای نوجوانان و جوانان ایرانی زندگی هیچگاه ساده نبود و مبارزه از شهریور ۱۴۰۱ آغاز نشده بود. ما سالها برای «زن، زندگی، آزادی» جنگیده بودیم. هرچند این کلمات بر زبانمان جاری نشده بود، اما دشمن به خوبی آن را تشخیص داده بود.
✍️ میتوان گفت که «زن» بودن در مناطق کوچک و محروم ایران، و تلاش برای «زندگی» توأم با «آزادی» و رها از یوغ نهادها، ساختارها، عرفها و فرهنگهای سرکوبگر، چنان بینشی به زنان داده است که مسیر پیروزی را بهتر و شفافتر میبینند. اگر انقلاب «زن، زندگی، آزادی» چند نوع کنشگر اصلی داشته باشد، مهمترینش دخترانی هستند که هر روز در خیابان دیده میشوند اما از آنها چندان سخن به میان نمیآید. دخترانی برآمده از خاستگاههای حاشیهای و محروم که با قدمهای بلندشان از زندان هویتِ گذشتهنگر بیرون آمدهاند، و مطالباتشان با مدرنترین و توسعهیافتهترین کشورها یکی است. اگر این انقلاب را به درستی اولین انقلاب فمینیستی و زنانهی دنیا خواندهاند به علت وجود همین دختران است، به لطف وجود ویدا و سپیده و ژینا، و به لطف همهی آنانی که نامی ندارند، شاید هنوز، و شاید هرگز.
@NashrAasoo 💬
لورا بارنی 🔻
💬 مونا خادمی:«لورا برای من شخصیت فوقالعادهای است و بهسختی میتوانم او را در چند جمله معرفی کنم. او در اواخر قرن نوزدهم در خانوادهای بسیار ثروتمند در آمریکا به دنیا میآید. البته از همان کودکی او و خواهرش را برای تحصیل به فرانسه میفرستند و بعدها هم اکثر زندگیاش در فرانسه میگذرد. او از نظر فرهنگی و اجتماعی زن بسیار فعالی بود، از فعالیتهای هنری گرفته تا فعالیتهای بشردوستانه و اجتماعی. او بعد از جنگ جهانی اول با «جامعهی ملل» مشغول همکاری میشود و یکتنه چند کنفرانس بینالمللی برگزار میکند. همین طور حدود ۵ یا ۶ دهه فعالیت مستمر در «شورای بینالمللی زنان» دارد. بعد از جنگ جهانی دوم با کمیتهها و انجمنهای بینالمللیِ سازمان ملل متحد همکاری میکند و عضو بسیاری از آنها میشود، از جمله کمیتهای که بعدها تبدیل به یونسکو میشود و افرادی مثل مادام کوری و آلبرت اینشتین از دیگر اعضایش بودهاند...شاید به طور خلاصه بتوان گفت که فعالیتهای او در سراسر زندگی بر سه اصل برابری حقوقیِ زن و مرد، صلح جهانی و خلع سلاح، و از بین بردن تعصبات نژادی و جنسیتی متمرکز بود و البته این فعالیتها با اعتقاداتی که به واسطهی ایمان به آیین بهائی در او درونی شده بود ارتباط نزدیکی داشت.»
💬 «علاقهمندی لورا به ایران همزمان با آشناییاش با آیین بهائی آغاز میشود. او در سال ۱۹۰۰ در پاریس از طریق خانمی آمریکایی با آیین بهائی آشنا میشود و در همان سال به عکا در فلسطین (اسرائیل کنونی) سفر میکند تا عبدالبهاء، پسر بنیانگذار دین بهائی را که در آن زمان در تبعید بوده، از نزدیک ببیند. لورا تا سال ۱۹۰۱ دو بار به دیدار عبدالبهاء میرود. در مسیر دومین سفرش به عکا مدتی در پورت سعید در مصر میماند و آنجا هر شب در کلاسهای درس یک محقق و نویسندهی ایرانیِ بهائی به نام ابوالفضائل گلپایگانی شرکت میکند.»
💬 «لورا در تابستان ۱۹۰۶ در بحبوحهی انقلاب مشروطه عازمِ سفر به ایران میشود. او در آن زمان یک دختر ۲۷ سالهی مجرد بوده و با توجه به شرایط جامعهی ایران ترجیح میدهد که در این سفر یک مرد همراهش باشد. ظاهراً چند نفر را هم برای این سفر در نظر میگیرد که در نهایت پس از مشورت با مادرش و عبدالبهاء، هیپولیت دریفوس را برای همراهی انتخاب میکند. هیپولیت دریفوس، وکیل دادگستری، نخستین مرد فرانسویای بود که به آیین بهائی ایمان آورد و به این واسطه زبان عربی و فارسی هم یاد گرفته بود. علاوه بر هیپولیت، خانمی به نام مادام لشنه هم بهعنوان ندیمه در این سفر همراه لورا بوده است. این گروه در اواخر ماه مه ۱۹۰۶ سفر به سمت ایران را شروع میکنند. آنها زمینی از طریق باکو به سمت ایران میآیند و البته قبل از ورود به ایران به عشقآباد میروند تا معبد بهائیای را که در آن زمان در آنجا در حال ساخت بوده ببینند. سپس به سمرقند و بخارا میروند و بعد در اواخر ژوئن از طریق آستارا وارد ایران میشوند. سفر آنها در ایران کمی بیشتر از دو ماه طول میکشد و به تهران، رشت، قم، قزوین، زنجان، اصفهان، کاشان، تبریز و ماکو میروند.»
💬 «در آن زمان بعضی زنان ماجراجوی غربی با هدف جستوجو و اکتشاف به کشورهایی مثل ایران سفر میکردند، اما نمیتوانیم بگوییم که این نوع سفرها متداول بوده است. در عکسهایی که من از این سفر دیدهام همهی افرادی که سرِ میز نهار یا در جلسهای حاضرند مرد هستند، غیر از لورا و خانم همراهش. و این خودش گوشهای از واقعیت اجتماعیِ ایرانِ آن زمان را نشان میدهد. در نتیجه، این سفر برای ایرانیها، بهویژه زنانی که با لورا ملاقات میکردند، بسیار تأثیرگذار بود زیرا متوجه میشدند که زن میتواند مستقل باشد، سفر کند و در عرصهی اجتماع حضور داشته باشد. لورا در مدتی که در ایران بود نامههایی به مادرش مینوشت؛ او در یکی از این نامهها میگوید «نگرانِ من نباشید. اینجا بسیار امن است.» در نامهای دیگر به مادرش میگوید از ما در اینجا پذیراییِ شاهانهای میکنند. او بسیار تحت تأثیر مهماننوازیِ ایرانیها بود و تا مدتها هر بار از سفر به ایران صحبت به میان میآمد اشک از چشمانش جاری میشد.»
@NashrAasoo 💬
نامهی یک نویسندهی سرشناس روس به یک اوکراینیِ ناشناس: «کشورم از گردونهی زمان بیرون افتاده است»🔻
🔸 میخائیل شیشکین تنها نویسندهی معاصرِ روس است که هر سه جایزهی ادبیِ مهم «بوکر روسی»، «کتاب پرفروش ملی روسی» و «کتاب بزرگ» را به دست آورده است. او در سوئیس زندگی میکند و آثارش به حدود ۳۰ زبان ترجمه شده است. آنچه در ادامه میخوانید برگردان مقالهای است که او به مناسبت نخستین سالگرد حملهی روسیه به اوکراین نوشته و نسخهای از آن را به منظور انتشار ترجمهی فارسیاش در اختیار آسو قرار داده است.
🔸 آیا دیکتاتورها و دیکتاتوریها مردمی بردهمآب را پرورش میدهند یا اینکه مردمی بردهمآب دیکتاتورها را به وجود میآورند؟ اوکراین توانست از این چرخهی هولناک بگریزد، و از گذشتهی مشترکِ مخوف و خونینمان فرار کند. به همین دلیل، شیّادانِ روس از اوکراین بیزارند. اوکراینِ آزاد و دموکراتیک میتواند الگویی برای مردم روسیه باشد، و به همین علت است که نابود کردن شما اینقدر برای پوتین مهم است.
🔸 همهی دیکتاتورها از احساس عشق به میهن، و حس زیبای وطندوستی در جهت اهدافِ خود سوءاستفاده کردهاند. پدرم فکر میکرد که دارد از میهنش در برابر رژیم هیتلر دفاع میکند اما در واقع مشغول دفاع از رژیم فاشیستِ استالین بود. اکنون روسهایی که به جبهه میروند، متأثر از تبلیغاتِ پوتین، گمان میکنند که سرگرم دفاع از وطندر برابر «نازیسم اروپایی و آمریکایی» هستند، و نمیفهمند که دارند از قدرتِ دارودستهی تبهکارِ ساکن کرملین دفاع میکنند، همان دارودستهای که کلِ کشور را گروگان گرفته است.
@NashrAasoo 💭
شبحی در پسکوچههای کابل پرسه میزند 🔻
✍️ در دانشگاه: ماه اسد سال گذشته، زمانی که دانشگاهها به روی زنان بسته نشده بود، به دانشگاه کابل رفته بودم. دانشگاه کابل سه دروازهی فعال دارد. من آن روز دروازهی شمالی را انتخاب کردم و یکراست به درون اتاقکی تلاشی برای طبقهی اناث رفتم. دو خانم برای بازرسی نشسته بودند که بدون بازرسیِ بدنی و بدون چک کردن دستکول دستم، گفتند: «اجازه نیست همشیره!» وقتی علت آن را پرسیدم به چادر سرم اشاره کرد. رنگ چادرِ سرم سرخ بود. قانون جدید حکم میکرد که هر زنی که وارد دانشگاه میشود ملبس به رنگ سیاه باشد. «سر تا پا سیاه!» یک فروشنده در کوتهسنگی برای تبلیغ حجابهای سیاه دکانش میگفت: «سیاهِ ذغالی!» منظورِ آنها هم چنین سیاهی بود. هر زنی که وارد دانشگاه میشد باید سر تا پا سیاهِ ذغالی میبود، که آن روز من سر تا پا سیاهِ ذغالی نبودم. اصرار کردم. گفتم من از راه دوری آمدهام و باید کارم را انجام دهم. اما مرغِ آن دو خانمِ موظف یک لِنگ داشت و من هم باید چادرم سیاه میبود تا مجوز داخل شدن در دانشگاه را برایم صادر میکردند. سه عسکرِ موظف که از ظواهرشان میشد در زمرهی عجایب عالم محسوب شوند، بدون کلام و اشارهای در ورودیِ دروازهی بزرگ که مخصوص مردان است، نشسته بودند و با دست سرگرم نوازش تفنگهای خود بودند. من نزد یکی از آنها رفتم و خواهش کردم که اجازه دهد وارد دانشگاه شوم. مرد تا خواست یک کلمه بگوید زنِ مأمور خوشخدمتی کرد و باز هم در افق دروازهی بزرگ ظاهر شد و امر کرد که من قطعاً اجازهی داخل شدن به دانشگاه را ندارم. من هم خسته و ناامید خودم را به جاده زدم و با گرفتن تاکسی از دروازهی جنوبیِ دانشگاه وارد شدم و به خیل سیاهپوشانِ تاریخِ دانشگاه کابل پیوستم. البته آن روز چادر سرِ من سرخ بود.
✍️ در چهارراه زنبق: یادم نیست چه کاری داشتم که گذرم به چهارراه زنبق افتاده بود. شوهرم رانندگی میکرد و من هم کنار او در صندلیِ جلو نشسته بودم. هر دو آرام و بیخیال بودیم که مردی اشاره کرد تا موتر را متوقف کنیم. سرِ خود را خم کرد و به شوهرم گفت: «چرا زنت صورتش پیداست؟ شما از فرمان تازه خبر ندارید؟» شوهرم سر تکان داد و گفت:«به چشم!» اجازه داد تا رد شویم و باز هم ضربان قلبم شدت گرفته بود و به قول شاملو: «گَر گرفته بودم.»
✍️ در لیسهی مریم: لیسهی مریم از پرجنبوجوشترین نقاط کابل است. وقتی از گولایی پارک به سمت بازار لیسهی مریم حرکت کنید دست راستتان بازاری است سرپوشیده که از شروع گولایی پارک تا آخر بازار لیسهی مریم ادامه دارد. در این بازار سرپوشیده همه چیز پیدا میشود. از قالی و گلیم گرفته تا کله و پاچهی گاو و گوسفند. آن روز من از شروع بازار، دقیقاً از گولایی پارک وارد این بازار شدم. دو سه قدم پیش نرفته بودم که در جمع مردم متوجه دو مرد شدم که با همه متفاوت بودند و پیدا بود که برای امر خیری وارد این بازار شلوغ شدهاند. آن دو مرد قد بلندی داشتند و ظواهرشان باز هم از عجایب روزگار بود و نادر. هر دو عصبانی به مردم و فروشندهها نگاه میکردند و دنبال مرد و زنی بودند که در حال خنده دیده شوند یا هم زنی که ظاهر آراستهتری داشته باشد، تا امر به معروف و نهی از منکر کنند...
@NashrAasoo 💬
صدای پای صبح؛ مهوش شهریاری و فریبا کمالآبادی 🔻
✍️ در اسفند ۱۳۸۶ (مارس ۲۰۰۸) مهوش، پیش از دیگر اعضای یاران ایران، در مشهد بازداشت شد. او یکی از سیزده زن زندانی است که در کتاب شکنجهی سفید مصائب خود در بند امنیتیِ مشهد را شرح داده و در جایی از این کتاب مینویسد: «سختترین تهدید وقتی بود که بازجو به من گفت پسرت هفتهای دو بار میآید مشهد و این خطرناک است و ممکن است در راه سانحهای پیش بیاید.»او پس از مدتی به سلولهای انفرادی زندان اوین منتقل شد. مدتی بعد، در اردیبهشت ۱۳۸۷ (مه ۲۰۰۸)، فریبا و دیگر اعضای یاران ایران نیز بازداشت شدند. مهوش و فریبا حدود دو سال و نیم در سلولهای دربسته بازداشت بودند. در این برههی طاقتفرسا مهوش با نیایش و درونبینیِ عرفانی در برابر فروپاشیِ روانی پایداری ورزید و فریبا، افزون بر نیایش، تلاش کرد با استفاده از تکنیکهای روانشناختی محرکهای حسیِ پیرامون خود را در سلول انفرادی فعال سازد. در همین دوره بود که فریبا تکه هویجی را در آب گذاشت؛ هویج ریشه زد و برگ داد. در یکی از روزهای ملاقاتِ کوتاه فریبا هویجِ سبزشده را بهعنوان هدیهی تولد به ترانه، دختر نوجوانش، داد تا درضمن به او نشان دهد که در آن تنگنا نیز میتوان رشد کرد.
✍️ گاه شیوهی مواجههی آن دو با مصائب زندان دیگر بانوان زندانی را تحتتأثیر قرار میداد. از جمله بهاره هدایت، که خود بارها طعم تلخ حبس را چشیده و اکنون نیز زندانی است، به همسرش امین احمدیان مینویسد:
«میدونی امین، وقتی به فریبا و مهوش نگاه میکنم، با اینهمه رنجی که بردن از سالهای قبل، خصوصاً فریبا، دو سال و اندی زندگیِ یکنواخت توی سلولهای ۲۰۹ که تصورش هم خون رو توی رگهام منجمد میکنه و حالا هم با همچین حکم سنگینی... الان هم نزدیک به چهار سال حبس بدون یک روز مرخصی و بااینحال پُر از ایمان، هنوز محکم و پابرجا، پر از محبت، صبر، سرشار از زندگی و انرژی، اخلاق، روشنبینیاند. خب، من میخوام چی بگم جلوی اینها؟! وقتی به اینها نگاه میکنم، چقدر ناجوانمردیِ آدمهایی مثل... جلوی چشمم کوچیک میشه، انگار که یادم میآد دنیا فقط پر نشده از آدمهایی مثل اونها و اینکه ما تنها کسانی نیستیم که بهاصطلاح بهای آزادی و عقیدهمون رو میدیم.»
✍️ بهمرور زمان، همهی زنان بند عقیدتی و سیاسی اوین، فارغ از گرایشها و نگاههای متفاوت، همرنج و غمخوار یکدیگر میشوند. باز هم بهاره هدایت، با غمگساری و ظرافتی بیمانند، درد مادرانهی فریبا را به وصف میکشد:
«اولینباری که فریبا میخواست توی ملاقات حضوری با دخترش، ترانه، برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند میگذارد توی ظرف، فکر میکند. قند را برمیدارد، شکلات میگذارد. باز فکر میکند و آن را برمیدارد و خرما میگذارد! پرسیدم چهکار میکنی؟ گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند میخورد یا چیز دیگر. آخرش هم هر سه تا را برد! جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشکهایم را نمیتوانستم بگیرم. فکر کن این دخترْ سیزدهساله بوده که مادرش را گرفتهاند، حالا هفدهساله است. فریبا مادر است، ولی ریزهکاریهای مادرانه از یادش رفته، بهستم از مخیلهاش بیرون کشیدهاند.»
@NashrAasoo 💬
فرنگیس یگانگی؛ پایهگذار سازمان صنایعدستی ایران 🔻
✍️ «مرحوم منصور (نخستوزیر) گفت: فرنگیس خانم نمیخواهی کار مثبتی بکنی؟... نمیخواهی کاری خودت شروع بکنی؟ گفتم: تا چه باشد. گفتند یک چنین چیزی را ما میخواهیم شروع بکنیم چون علیاحضرت خیلی علاقه دارند و با آشنایی که من دارم تو آنقدر در مسافرتهایی که به هند و پاکستان و تمام آنجاها کردی، مجموعههایی که جمع کردی، اطلاعاتی که داری و علاقهای که داری... . من به ایشان گفتم والله اگر میخواهید بهشکل فانتزی باشد که وزارت فرهنگ و هنر هست ولی اگر میخواهید صنایعدستی ایران تقویت بشود باید این را روی کار اقتصادی پیاده کرد، همانطور که ممالک دیگر کردند و بعضی از آنها سالی ۳۰۰ تا ۴۰۰میلیون دلار پول از این گیر میآورند. گفت خیلی خوب، آقای دکتر عالیخانی را میشناسی؟ گفتم نه. همان جا زنگ زد به دکتر عالیخانی... گفت که یک کسی اینجاست و دربارهی صحبتی که من قبلاً با شما کردم با ایشان صحبت بکنید. دکتر عالیخانی هم استقبال کرد.» فردای آن روز ساعت هشت صبح، فرنگیس (شاهرخ) یگانگی رفت وزارت اقتصاد که دکتر علینقی عالیخانی، وزیر اقتصاد، و معاونش، دکتر محمد یگانه، منتظرش بودند. «عالیخانی گفتند آقای منصور شما را معرفی کردند برای اینکه شما پستی میخواهید؟ من گفتم... از این خانمهایی نیستم که بعد از حقوق سیاسی صاحب پستی نشده باشم تا برای من پستی بتراشید، آقای منصور من را صدا کردند...»
✍️ خانم یگانگی میگوید در همان جلسه به دکتر عالیخانی گفتم من تا حالا کار دولتی نکردهام و نمیخواهم برای بقیهی عمرم هم بکنم، ولی اگر چنین کاری میخواهید برای صنایعدستی انجام بدهید باید امکانات لازم را فراهم کنید.
در آن زمان وضعیت صنایعدستی خوب نبود و این نگرانی وجود داشت که بخشی از صنایعدستی از بین برود و دولت قصد داشت تا از صنایعدستی حمایت کند، که بخش عمدهای از زندگی مردم مناطق روستایی و فقیر به آن وابسته بود.
دکتر علینقی عالیخانی، وزیر اقتصاد در دههی ۱۳۴۰، در گفتوگو با تاریخ شفاهی ایران در هاروارد میگوید: «وقتی کار سازمان بررسیهای وزارت اقتصاد نظمی گرفت، تلاش کردم که شخصی را پیدا بکنم که بتواند کارهای صنایعدستی وزارت اقتصاد را انجام بدهد.»
✍️ در کنار تلاش برای توسعهی تولید صنایعدستی و رفع مشکلات این بخش دکتر عالیخانی میگوید: «تصمیم گرفتیم که یک فروشگاه در خیابان تختجمشید درست بکنیم و فراوردههایی را که به این تولیدکنندههای صنایعدستی در جاهای مختلف سفارش دادیم در آن مرکز به فروش برسانیم که تسهیلی در کارشان فراهم بشود.»
فروشگاه صنایعدستی وزارت اقتصاد، بهگفتهی دکتر عالیخانی:«با استقبال عجیب مردم روبهرو شد، برایاینکه یک مرتبه کالاهایی را که در خانهها دیده میشد از زمان قاجاریه داشتند و از آن پس فکر میکردند برای همیشه در ایران از میان رفته، دومرتبه در بازار دیدند. و در واقع هم این کالاها هیچوقت از بین نرفته بود، ولی احیاناً شمار تولیدکنندگانش بهجای صدها یا هزاران نفر تبدیل شده بود به کمتر از ده نفر. بنابراین، این نوع فراوردههای دستی مورد علاقهی مردم بود.» این فروشگاه صنایعدستی کمکم کل منطقه را به فروشگاههای صنایعدستی تبدیل کرد و هماکنون یکی از مقاصد گردشگران داخلی و خارجی در دل پایتخت است.
@NashrAasoo 💬
«در اکثر موارد، مقاومت مدنی واقعگرایانهتر و مؤثرتر از مقاومت خشونتآمیز است. مقاومت مدنی به ادب و مهربانی ربط ندارد بلکه به معنای مقاومتی مبتنی بر اقدام جمعی و مشترک است. مقاومت مدنی یعنی مبارزه و ایجاد آلترناتیوهای جدید با استفاده از روشهایی شمولگراتر و مؤثرتر از خشونت.»
aasoo.org/fa/articles/4286
@NashrAasoo🔻
یادداشت پرستو فروهر دربارهی فیلم «آتش جاوید»، زندگی و مرگ پروانه فروهر 🔻
✍️ هنوز نخستین اکران «آتش جاوید» از بیبیسی فارسی به پایان نرسیده بود که چند پیام گرفتم. نوشتههایی کوتاه حامل همدلی و اشکِ کسانی که کیلومترها دورتر از من همزمان فیلم را میدیدند و چون من تابش را نمیآوردند. بیشتر پیامها از سوی کسانی بود که داغ عزیزی به دل دارند که حکومت کشته است؛ آنان که میدانند با اینگونه پیامها چه تسلای لازمی برای یکدیگر میفرستند؛ در مأمن این ارتباط، نه تنها همدلی بلکه عزم رد و بدل میکنند و موقعیت تحمل را به فاعلیت استقامت پیوند میزنند. چند تن از آنان را از نزدیک میشناختم. بارها و در گذر سالهای دادخواهی یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم. حالا از راه دور آغوششان را به رویم باز کرده بودند. این در آغوشِ یکدیگر جا گرفتنِ ما داغداران و دادخواهان، دست یکدیگر را فشردن، بوسیدن گونههای یکدیگر که رد اشک بر آنها افتاده، برای من از گرامیترین تجربههای دادخواهی بوده است، از نابترین تجلیهای همبستگی انسانی. در چنین موقعیتی از همبود، رنج در تن آدمی اندام محترمی میشود که میتوان نوازشش کرد و به نوازش دیگری سپرد.
✍️ آسمان گر همه باران، همه ابر
ابرها گر همه سیلاب بلا
چه توانند کنند با من و آتش جاویدانم
مستند «آتش جاوید»، که نام خود را از این سرودهی پروانه فروهر گرفته است در سادگی و صمیمیت از او میگوید. زنی پرشور و جسور که در فراز و نشیب سالها هیچگاه از عشق به زندگی و آزادی و ایران، از سرسپردگی به کرامت انسانی و راستی و عدالت دست نکشید، همواره بر ستم و تبعیض شورید، هر آنچه سختی کشید نه از پا افتاد، نه از امید به آینده کوتاه آمد و نه شور زندگی و شادی را وانهاد. تا آن شب مخوف که همراه همرزم و همسرش داریوش، در چنگال قاتلان حکومتی گرفتار شد، مقاومت و تقلا کرد. جان سپرد.
✍️ گفتن از چگونگیِ قتل او برایم بیش از حد تصور دشوار بوده است. تا سالها حتی برای نزدیک ترین کسانم بازگو نکردم. توان بازگویی نداشتم. تا چند سال پیش که در بیستمین سالگرد قتل سیاسی پدر و مادرم متنی را در شرح صریحِ کشتن آن دو نوشتم تا شهادتی باشد بر آنچه دیدهام و توضیحی بر لزوم روایت این سهمگینترین واقعیت. در آنجا نوشتهام: «جسد چگونگی جان سپردن را بازمینمایاند. اما آنجا که انسانی به قتل میرسد، جسد نه تنها نمایانگر چگونگی مرگ اوست، که قاتل را هم بازنمایی میکند. راوی عمل و ذهنیت قاتل است و میتواند سویههایی از شرایط اجتماعیِ قتل را نیز بنماید. پس باید به جسد نگاه کرد، با تمامیِ دشواری و تلخی.» دوستی میگفت او را باید در خندههای شیرینش، در آن نگاه رؤیاییاش به آنچه دوست داشت به یاد آورد، در زیباییِ نابِ جان او که آدم را سرمست میکرد، در خیالپردازیها و شوخیهایش. میگفت باید در رثای او زندگی را سرود، او را از چنگال مرگ بیرون کشید. من اما باید در گفتن از او و زندگیاش از مرگش نیز میگفتم.
@NashrAasoo 💬
کنارهنشینهای اهواز و ایزتاپالاپا 🔻
✍️ باد زوزه میکشد. کیسهی پلاستیکی به کابل برق گره خورده است و در طوفان شن تکان میخورد. صدای مردی از دور شنیده میشود که فروشندهی «آبمعدنی» است. با صدای خستهای داد میزند: «ماء معدنی... ماء معدنی.»
گردوغبار نارنجیرنگی از پنجرههای خانههای ما تو میزند، زیرا ما در خانههای اجارهای یا چیزی شبیه به کَپَر زندگی میکنیم و این خانهها دروپنجرههای دوجداره ندارد. خاکِ سمجی روی همهی اسباب خانه مینشیند و همهچیز در زیر لایههای غبار در حال دفنشدن است. ما در خانه هم آرامش و امنیت نداریم.
یک هفته از طوفان خاک در شهرهای خوزستان میگذرد.
شهر در سکوت و سایهی مرگ در حال سقوط است. تنها صدای سرفههای خشک گاهوبیگاهِ کسانی به گوش میرسد.
گاهی صدای آژیر آمبولانس و بعد شیون و سپس خاموشی.
«توی خونه ماسک فیلتردار استفاده میکنیم!» با پوزخند میگوید: «کم مونده که ماسک ضدشیمیایی بخریم و در خواب هم استفاده کنیم... این شهر در شرایط جنگی به سر میبره... ما سرباز زندگی هستیم، سربازی که هر بار باید جنگ گرسنگی، جنگ آب و جنگ برابری را از سر بگذراند تا شاید از این جبهههای خیابانی سالم بیرون بیاید»...
«ما آدمیم، بُشکهی نفت نیستیم. ما لولهی گاز نیستیم، ما رودخونهی کارون و هورالعظیم نیستیم که از ریشه خشکمون کنید.»
✍️ گردوغبار، کرونا و گرمای طاقتفرسا.
«برق شهر در یک روز، سه دفعه قطع شد. وسایل برقی خونه که با هزار قسط خریده بودیم همه سوختن! بله، همه با هم سوختن. ما هیچچی نبودیم، چون هیچچی نداشتیم جز یک فرش و یک گاو. از ادارهی بهزیستی منطقه اومدن به خونهی ما، گفتن: اسباب و اثاثیهی شما زمان گارانتیشون تمام شده و ما نمیتونیم بهتون کمک کنیم.» چهرهاش از فرط سوءتغذیه رو به زردی رفته، زیر چشمهای غمگینش گود افتاده و شانههایش زیر بار فقر خود و محیط خم شده است. او یکی از میلیونها حاشیهنشین خوزستانی فراموششده است.
✍️ «ما با کمچه و شاقول و قلمهای رنگ به جنگ گرسنگی میرویم. از پنج صبح تا دوازده شب ما میجنگیم تا بخوریم و نمیریم. از سازمان صداوسیمای خوزستان به اینجا میآن، یه گزارشی میگیرن و یه سری خَیِّر هم دو تا دیگ غذا پشت ماشینهاشون میذارن و خیرات میدن! ما «گدا» نیستیم که یک تیکهی نون رو به لطف و منت جلومون بندازن... ما هم سهمی از زندگی میخوایم... وقتی درِ ماشین رو میبندن و به کاخهاشون برمیگردن، چه حسی دارن؟ سالی یه بار به حاشیهها و اونهایی که در فقر نگهشون داشتن، توجه کردن... چه حسی داره؟ ما زندگی میخوایم، نه یک خط در میون انتظار مرگ لبهی پرتگاه... . با دوربینهاشون میان اینجا، با ما مثل حیوون خونگی برخورد میکنن. اینجا باغوحش نیست، مردم حاشیهی شهرها تابلوهای جالب توجه گالریهای پُرزرقوبرق شما نیستن... . اونها مثل نگاه به یه شیء تازه و عجیب به سختجونی و جونکندنِ ما نگاه میکنن. اونها با دوربین و کفش وارد خونههای کوچیک ما میشن و سوژههای خبری پیدا میکنن و فردا یادشون میره. از اینجا تا بالاشهر ده دقیقه فاصلهس، اما ما قرنها از هم دوریم. زندگی و مرگ ما زمین تا آسمون متفاوته. ما قد یه دنیا از هم فاصله داریم. حتی کیفیت نونی که ما میخوریم با اونها متفاوته، حتی اتوبوسی که اونها سوار میشن یه مدل و شکل دیگهس. ما متفاوتیم، مایی که کنار نشستهایم.»
@NashrAasoo 💬
بشنوید: موسیقی ایران از «گُلها» تا انقلاب ۵۷ ــ دههی ۱۳۳۰: برنامهی گلها و موسیقی کوچهبازاری
🔸 پادکست «موسیقی ایران از گلها تا انقلاب ۵۷» وقایع مهم و تأثیرگذار موسیقی ایران در سه دههی آخر دوران پهلوی را روایت و تحلیل میکند.
▪️پادکستها و نسخهی شنیداری مقالات ما را در وبسایت آسو و همچنین در شبکههای اجتماعی و اپهای پادخوان با شناسهی NashrAasoo بشنوید.
[Castbox] [Google] [Spotify] [Apple]
@NashrAasoo 🎧
🎬 فیلم مستند «آتش جاوید»، زندگی و مرگ پروانه فروهر، این هفته از آسو...
🔸 کارگردان: سپهر عاطفی
🔸 تهیهکنندگان: آسو، بنیاد پژوهشهای زنان ایران
@NashrAasoo 🔺
«زندگی با تئاتر خاطرات دکتر پرویز ممنون یا در واقع قصهی زندگی اوست که بهتازگی در تهران منتشر شده است. دکتر ممنون، زادهی اصفهان و تحصیلکردهی وین، در عالم تئاتر چهرهی شناختهشدهای است. وی در پی انقلاب اسلامی به وین مهاجرت کرد و در آنجا با کمک داستانهای عاشقانهی نظامی گنجوی به نوعی قصهگویی و روایتگری پرداخت که شکل سنتی آن در ایران نقالی نام دارد، اما کار او ضمن حفظ اصالتها، از ریشهها فاصله میگیرد و به خلاقیتی میرسد که در عالم تئاتر و ادب فارسی سابقه نداشته است. در اینجا ما قسمتی از خاطرات او را که به روایت «لیلی و مجنون» مربوط است برگزیدهایم. دلیل این انتخاب، علاوه بر ارائهی یک گزارش ناب دربارهی زندگی دکتر ممنون، این است که وی برای پیداکردن شکل روایت لیلی و مجنون مدتی با خود کلنجار میرود که یک داستان کهن را چگونه میتواند نو کند و بهشکلی به مخاطبان عرضه کند که داستان صدها بار شنیده را مانند یک داستان تازه بشنوند و لذت ببرند.»
#پرونده: گزیدهای از بهترین گزارشهای فارسی
aasoo.org/fa/articles/4276
@NashrAasoo 🔻