@Nashraasoo فرهنگ، اجتماع و نگاهی عمیقتر به مباحث امروز تماس با ما: 📩 editor@aasoo.org 🔻🔻🔻 آدرس سایت: aasoo.org اینستاگرام: instagram.com/NashrAasoo فیسبوک: fb.com/NashrAasoo توییتر: twitter.com/NashrAasoo
تنهایی، سرآغاز زندگی با دیگران
جنیفر استیت
🔸 در دنیای ارتباطات فراگیر امروزی، در اینترنت و فضای مجازی، به ندرت یادمان میماند که فضایی برای تفکر و تأمل انفرادی فراهم کنیم. اما اگر قابلیت خلوتگزینی، یعنی توانایی خلوت کردن با خود، را از دست بدهیم، توانایی اندیشیدن را هم از دست میدهیم. پیش از این که بتوانیم با دیگران همصحبت شویم، باید مصاحبت با خود را بیاموزیم.
@NashrAasoo 💭
«حالا بسیاری از مردم کشورمان میپرسند این «ضدیت با امپریالیسم» برای ما چه ارمغانی آورده است؟ بهراستی، مردمان عادی چه بهرهای از این سنخ از غربستیزی، خصومت با آمریکا، و «ضدیت با امپریالیسم» بردهاند؟ آیا چنین نیست که در این جریان مردم عادی بیشتر هزینه دادهاند تا عوایدی مادی یا معنوی دستگیرشان شود؟»
aasoo.org/fa/articles/5168
@NashrAasoo 🔻
«نه میتوانم چیزی بشنوم، نه چیزی بخوانم. نمیتوانم به آهنگهایی که قبل از جنگ با آنها خاطره داشتم گوش کنم. هق هق گریه امان نمیدهد.هیچ حرفی حقِ واقعیت آنچه را که گذشته است ادا نمیکند. تا مدتها با کسی حرف نخواهم زد. دیگر آن آدم قبلی نیستم.از هر چیز تحمیلی متنفرم. جنگ، حجاب، و هر چه. الان تکلیفم با زبان تنم و وت(ط)نم مشخصتر شده است. نه به جنگ تحمیلی، نه به حکومت تحمیلی، نه به حجاب تحمیلی!»
aasoo.org/fa/articles/5167
@NashrAasoo 🔻
بیگانه؛ جستاری در هویت ایرانی-افغانستانیها
سپهر عاطفی ــ محسن نادری
🔸 زهرا موسوی، نویسنده و پژوهشگر، در این مستند تجربهی زیستهی خود را بهعنوان یک ایرانی-افغانستانی در دو سرزمین ایران و افغانستان روایت میکند. او با نگاهی شخصی و تحلیلی، از چالشهای هویتی، تبعیضها، و پیوندهای فرهنگی میان این دو کشور سخن میگوید.
این مستند را در یوتیوب یا اینستاگرام آسو ببینید.
@NashrAasoo 💭
«بیگانه؛ جستاری در هویت ایرانی-افغانستانیها» به زودی از آسو...
@NashrAasoo 💭
«آنچه میخوانید روایت چهار زن افغانتبار است که سالها در ایران زندگی کرده، فرزند به دنیا آورده، کار کرده و روابط انسانی و پیوندهای عاطفی داشتهاند اما در چند ماه گذشته زندگیشان بر اثر موج اخراج اتباع افغانستان زیر و زبر شده است. قرار بود که این گزارش روایت پنجمی را هم در بر داشته باشد اما متأسفانه همزمان با جنگ ایران و اسرائیل و قطع شدن اینترنت، ارتباط من با آن زن قطع شد و حتی پس از آتشبس و برقراری دوبارهی اینترنت هم نتوانستم او را پیدا کنم. شاید حالا دیگر رد مرز شده و به افغانستان برگشته باشد. »
aasoo.org/fa/articles/5164
@NashrAasoo 🔻
«برای بسیاری از مردم، کشور منبع هویت است: نوعی پایه و اساس، نوعی خمیره و سرشت، نوعی پرچم و بیرق. اما وقتی انقلابی را از سر میگذرانید چه اتفاقی رخ میدهد؟ وقتی گسلِ تاریخ تکان میخورد و تمام ارکان زندگیتان به لرزه میافتد چه میشود؟»
aasoo.org/fa/articles/5159
@NashrAasoo 🔻
زیر سایهی جنگ؛ گفتوگو با پرستو فروهر دربارهی دادخواهی و آیندهی ایران🔺
🔹 پرستو فروهر در مصاحبه با آسو میگوید: «قدمهایی که برای رسیدن به هدف برمیداریم جزئی از آن هدف است. تمرین دموکراسی در بین فعالان و محق دانستن خود برای آزادی، دموکراسی و عدالت هم در همان مسیر است. من اینها را از نظر زمانی مرحلهبندی نمیکنم. این حرف کاملاً درست است که در چنین نظامی به هیچوجه دستیابی به عدالت ممکن نیست ولی تلاش برای دستیابی به عدالت مهم و ممکن است و این همان کاری است که ما انجام میدهیم. همین که در برابر لاپوشانی، دروغ و سرکوبِ طرف مقابل تسلیم نشویم و از حق خود برای دانستن حقیقت و رسیدن به عدالت دست برنداریم، بخشی از همین مسیر دادخواهی است.»
@NashrAasoo 💭
مهاجران اخراجشدهی افغانستانی، گرفتار در میان وحشتِ فقر و ناامنی و تحقیر 🔻
✍️ امی پوپ، مدیرکل سازمان بینالمللی مهاجرت میگوید:
خانوادهها با دست خالی، خسته و فرسوده، تنها با یک دست لباسی که بر تن دارند بازمیگردند و بهشدت به غذا، مراقبتهای پزشکی و حمایت نیاز دارند. ابعاد این بازگشتها بهشدت نگرانکننده است و افغانستان بهتنهایی از پس این بحران برنمیآید.
من اهل منطقهی کشنده در ولایت بلخ هستم. هفت سال پیش، با خانوادهام به ایران رفتم چون در افغانستان کار نبود. یک دختر یازدهساله دارم و دو پسر، یکی هفتساله و دیگری چهارساله که هر دو در ایران به دنیا آمدند. ما در منطقهی جوادیه در جنوب تهران زندگی میکردیم. محلهای فرسوده که بسیاری از خانوادههای افغان در آن ساکناند، چون اجارهخانه پایین است و صاحبخانهها سختگیر نیستند، به شرطی که اجاره بهموقع پرداخت شود. خوشبختانه من جوشکار ماهری هستم. شغلی که در ایران تقاضای زیادی دارد و به راحتی میتوانستم در پروژههای ساختمانی کار پیدا کنم. سخت کار کردم و درآمد مناسبی داشتم. توانستم برای خودم و خانوادهام مجوز اقامت موقت هم بگیرم، چیزی که به آن «برگهی سرشماری» میگویند.
وضعیت سفید؛ تأملی کوتاه بر انفعالِ جمعی و دشواریِ کنش در جنگ ۱۲ روزه 🔻
✍️ ما در ایران بارها با رخدادهای خشونتبار زیستهایم. گاهی ناتوان از بروز احساس و افکارمان بودهایم و گاهی در هر سطح ممکن و با به جان خریدنِ هر گونه بهایی، خشم خود را نشان دادهایم. اما در جنگ ۱۲ روزهای که بهار را به روزهای ابتداییِ تابستان رساند، شاهد تجربهای عجیب بودیم. سکوت، سردرگمی و بیکنشیِ جمعی در میان مردمی که پیشتر کنشگر بودند یا دستکم خود را نسبت به مسائل انسانی حساس میدانستند، همان مردمی که جنبش «زن، زندگی، آزادی» را رقم زده بودند.
✍️ بیانیهها، امضاها و محکوم کردنِ جنگ در هر دو سوی آن، احتمالاً آن کنش مورد نظر ما نیست. ما در اعماق روحمان دنبال راه بهتری بودیم اما انگار راه بهتری وجود نداشت. جامعه ناگهان خود را ناتوان از موضعگیری، عمل یا حتی اندوه دستهجمعی مییافت. ما سوگوار همهی آنهایی که در جنگ کشته شده بودند، نبودیم اما میدانستیم یا میدیدیم که جانهای بیگناه چگونه در کشاکش میان دو شر از بین میروند. رویاروییِ این دو جبهه چیزی جدید بود. در کنشگری ما یاد گرفته بودیم که شر در یک جبهه است، همان جبههای که نباید در سمتش بایستیم. اما این بار سمت درست تاریخ؛ خط محوی بود میان ردِ موشکهای اسراییل و موشکهای جمهوری اسلامی.
✍️ خشونتی که در جنبش «زن، زندگی، آزادی» تجربه شد، ترکیبی از خشونت فیزیکی، روانی و نمادین بود. بازداشت، سرکوب، کشتار در خیابان، تحقیر، سانسور، اعدام و جنگهای روایی. این جنبش دستاوردهای زیادی داشت اما با خشونتی بیسابقه روبهرو بود. نمیتوان به راحتی گفت جامعهای که سه سال قبل جنبش «زن، زندگی، آزادی» را رقم زد، حالا در «وضعیت سفید» گرفتار شده است. شاید بتوان گفت که انفعالِ کنونی ریشه در خستگی، ترس یا زخمهای برجامانده از جنبش «زن، زندگی، آزادی» دارد. آخرین قربانیِ آن جنبش مجاهد کورکور بود که حدود یک ماه قبل اعدام شد. این جامعه هنوز خاطرهی آن خشونت را به یاد دارد و در حال هضم آن است. شاید این جامعه در سکوت به دنبال این است که نه راه بلکه معنای تازهای برای «کنش مؤثر» پیدا کند.
@NashrAasoo 💭
گفتگو با پرستو فروهر دربارهی جنگ، دادخواهی و آیندهی ایران؛ به زودی از آسو.
@NashrAasoo 💭
«شاید این روزها بیش از همیشه ضرورت دارد که از خود بپرسیم چرا نمیتوانیم با هم گفتوگو کنیم؟ یا چرا گفتوگوهای ما بیشتر خصمانهاند و اختلافها را تشدید میکنند. چرا گفتن، شنیدن و تحملِ نظر مخالف تا این حد دشوار به نظر میرسد؟
فهیمه خضر حیدری، روزنامهنگار، در آخرین قسمت از پادکستِ «با کمی تردید» این پرسشها را با حسین قاضیان، جامعهشناس در میان گذاشته است.»
aasoo.org/fa/podcast/5160
@NashrAasoo 🔻
«در حالی که دیگر روشنفکران، «عدالت» یا «انقلاب» را بهعنوان ارزش محوریِ خود برگزیده بودند، ماریو بارگاس یوسا «آزادی» را انتخاب کرده بود، انتخابی که به سختی به وجدان سیاسی فرد اجازه میدهد که لحظهای آسوده گیرد.»
aasoo.org/fa/articles/5157
@NashrAasoo 🔻
جنگ همچون طوفانی که انتظارش نمیرفت اتفاق افتاد 🔻
✍️ به مجتمع اساتید سعادت آباد رسیدهام. شعلههای آتش از طبقات میانی آن زبانه میکشد. خیابان را با نوارهای محافظتی بستهاند و آتشنشانی مشغول مهار آتش است. گروهی از مردم آنجا جمع شدهاند. همه جور تیپ و سنی میتوان در این جمعیت دید. برخی با گوشیهایشان دارند فیلم میگیرند و برخی مسخ شده به ساختمان زل زدهاند. یک خانوادهی سهنفره کنارم ایستادهاند. پدر که با یک دستش دست پسرش را گرفته است و با دست دیگرش گوشی را چک میکند به همسرش میگوید تمام فرماندههای سپاه را زدهاند، سلامی و حاجیزاده را هم زدند. زنش دست دیگر پسرش را میگیرد. بعد نگاهش به من میافتد که دارم به حرفهایشان گوش میدهم. به من میگوید این مثل دفعههای پیش نیست. نکند قرار است لبنان شویم؟ من با این بچه چهکار کنم؟ به پسر نگاه میکنم به نظر هنوز به سن مدرسه نرسیده. خیره به من نگاه میکند، به زور به او لبخند میزنم، از پدرش که سرش در گوشی است میپرسم اینجا خانه چه کسی بوده است؟ از سمت دیگر کسی با هیجان جوابم را میدهد. محمد مهدی تهرانچی استاد هستهای بوده. برمیگردم. سه جوان بیستوچند ساله را میبینم. پسر وسطی که با دمپایی ایستاده، میگوید خانهی ما آن روبروست. ساختمان جلوی مجتمع اساتید را نشان میدهد و میگوید میدیدم او را با محافظ میبردند و میآوردند. میپرسم کس دیگهای هم آسیب دیده؟ میگوید چند طبقه داره میسوزه. برمیگردم و به ساختمان نگاه میکنم. شعلههای آتش همچنان زبانه میکشد و حالا لباسشخصیها و بیسیمبهدستها زیاد شدهاند.
✍️ فکر میکنم حتماً جنازههایی با این آمبولانس خواهند برد. خودم را تصور میکنم که اگر یکی از همسایههای آقای تهرانچی بودم الان جای یکی از این جنازههای سوخته بودم. صدای جیغ زنی از دور باعث میشود که همه به پشت سر نگاه کنند. زنی محجبه را میبینم که با جوانی که موهایش طلاییرنگ است به سمت ساختمان میآیند. پسر در راه چندین بار بالا میآورد و زن محجبه جیغ میکشد و میگوید تمام خانوادهام آنجا هستند. نیروهای بیسیمبهدست مانع رفتن آنها به نزدیک ساختمان میشوند. هیچ زنی در گروه مأموران نیست که بتواند این زن را آرام کند. جمعیت زیادی دور این زن و پسر و مأموران حلقه زدهاند. همه کنجکاوند که ببینند این زن کیست. نیروهای امنیتی با بداخلاقی و داد و فریاد جمعیت را پراکنده میکنند. پسر همراه زن باز بالا میآورد و زن جیغ میزند که همه خانوادهام آنجا هستند و میخواهد خودش را به ساختمان که در آتش میسوزد برساند. از زبانههای آتش ساختمان، آتشنشانی، آمبولانس که حالا چراغگردانش روشن شده است و صدای جیغ زن و همهمهی جمعیت دچار حملهی عصبی میشوم و نمیتوانم درست نفس بکشم. مرگ را برای لحظاتی از نزدیک احساس میکنم. هوا دارد روشن میشود و باورم میشود که جنگ شروع شده است.
✍️ نزدیک ظهر است که مامان میگوید نان تمام شده. برای خرید نان به بیرون میروم. در غرب و جنوب تهران دودهای غلیظ آتش را میبینم که به هوا بلند شده. در یادگار امام شمال و جنوب دو پمپ بنزین هست که صفهای کیلومتری برای آنها تشکیل شده است. به چند نانوایی سر میزنم. تعطیل هستند. بالاخره یک نانوایی را در خیابان بخشایش پیدا میکنم که باز است و صف طولانی جلوی آن تشکیل شده است. چارهای ندارم در صف میایستم. دو نفر با یک افغانستانی بحثشان میشود که چرا نان زیاد میخرد. بقیه هم وارد میشوند و به نانوا شکایت میکنند که چرا در این شرایط باید این تعداد نان به یک افغانی بدهد. مرد افغانستانی که سن و سالی هم دارد آرام میگوید مهمان دارد و دو نفر با طعنه به او حرفهای تندی میزنند. نانوا پول او را برمیگرداند و تعداد نانهایش را کم میکند. شاگرد نانوا میگوید آرد دارد تمام میشود. زنی که جلوی من ایستاده میپرسد فردا هم هستید؟ نانوا جواب میدهد یک هفته تعطیل خواهیم بود. زن زیر لب او را نفرین میکند. نانوا از همه میپرسد که چقدر نان میخواهند و به نفر پشت سر من میگوید که اگر کسی دیگر آمد بگویید نان تمام است. مرد میانسالی در صف میگوید ما بیشتر از اسرائیل از بیاعتمادی به هم آسیب میخوریم.
@NashrAasoo 💭
صحبت با چند جنگزدهی بیپناه و مستأصل در نوشهر 🔻
✍ پلاژ ساحلی نوشهر در کنار دریای خزر حتی در تابستان گرم هم این همه جمعیت را به خود ندیده است. پلاژ ساحلی «سیترا» جای سوزن انداختن ندارد. بعد از یک روزِ بارانی، همه به ساحل هجوم آوردهاند. بعضی بساط چای پهن کردهاند و بعضی دارند نان و پنیر میخورند. گروهی هم با قایق کنار ساحل چرخ میزنند. نوعی اضطراب و استیصال را در چهرهی آدمها میشود دید. کمتر با هم حرف میزنند. صدای چندانی از این جمعیت عظیم کنار ساحل به گوش نمیرسد. بچهها تنها کسانی هستند که با صدای بلند همدیگر را صدا میزنند و با شور و شوق مشغول کندن شنهای ساحل هستند. بزرگترها زیراندازی پهن کردهاند و در سکوت و حین گفتگوها کودکان را زیر نظر دارند. چندصد متر بالاتر از پلاژ ساحلی در جادهی کناره به سمت چالوس ترافیک سنگین است و پلیس سعی دارد گره ترافیک را باز کند. پلاک ماشینها نشان میدهد که اکثر آنها از تهران آمدهاند.
✍ هاشم که با همسر و دو دخترش کنار ساحل هستند، میگوید: «پنج روز است که از تهران آمدهایم و خانهی یکی از فامیلها هستیم، دو خانوادهی دیگر هم با ما هستند، ما توی یک خانه ۱۷ نفریم. خانه بزرگ است اما بچهها خسته شدهاند و بدخلقی میکنند، همسرم هم خسته شده، میگوید دو سه روز دیگر هر چی شد باید برگردیم خونهمون». این خانواده دو روز بعد از شروع بمبارانهای اسرائیل از تهران به نوشهر آمدهاند. هاشم و همسرش زیراندازی کنار ساحل پهن کردهاند تا بچهها کمی بازی کنند و خودشان هم نفسی بکشند بلکه کمی آرام شوند. میترا، مادر بچهها میگوید: «این چه زندگی است که برای ما درست کردهاند. این بچهها چه گناهی کردهاند. اگر به خاطر بچهها نبود من حاضر نبودم خونهمون رو ترک کنم، بچهها ترسیده بودند و پشت هم میپرسیدند که چی شده؟ ما قراره بمیریم؟ من و پدرشان خیلی جا خوردیم و کار و زندگی رو رها کردیم و اومدیم اینجا، حالا اصلاً معلوم نیست این جنگ کی تموم میشه، لعنت به کسانی که زندگی ما رو جهنم کردند، خیر نبینند». میترا در حالی که اشک در چشمانش جمع شده میگوید: «ما چه کاری با اسرائیل داشتیم؟ این حکومت همهی این سالها پول ملت را صرف حزبالله و گروههای دیگر کرد تا مثلاً در خط مقدم با اسرائیل بجنگند. اسرائیل همهی آنها را نابود کرد، حالا آمده سراغ ما.»
✍ سوای مشکلات تأمین مواد غذایی، برخی خانوادههایی که پدر و مادر مسن و بیمار دارند، با چالش بزرگتری مواجه شدهاند. مسعود پدر پیرش را با مادرزن بیمارش روز جمعه یک هفته بعد از شروع جنگ از تهران به عباسآباد منتقل کرده است. مادر زن مسعود ۸۳ ساله است و قادر به حرکت نیست و مسعود میگوید: «نمیخواستیم از تهران خارج شویم اما اعضای خانواده که هر کدام یک جای دنیا هستند این قدر نگران بودند که ما ناچار شدیم به سختی این پیرزن و پیرمرد را با خودمان بیاوریم شمال» مسعود میگوید: «داروهای مورد نیاز روزانهی این دو نفر را برای یک ماه تهیه کردیم و امیدوارم مشکل حادی پیش نیاید و کار این دو نفر به بیمارستان نکشد.»
@NashrAasoo 💭
زندگی ما، مقاومت آنها، و رنج دیگران🔺
✍ جناب آقای دکتر مدنی گرامی، با سلام و ادای احترام. متأسفم که این یادداشت را هنوز باید در زندان و تبعید دریافت کنید. واقعاً در شگفتم که به قول زندهیاد سعید سلطانپور «با کشورم چه رفته است» که اندیشمندان آن بیدلیل سالها در بند گرفتار میمانند. باری، از اینکه در شرایط سخت و سنگین زندان و دوری از منابع در صدد پاسخگویی برآمدید از شما سپاسگزارم. مباحث را با دقت و وسواس ارائه کردهاید، و بسیاری از مسائل باز و روشن شدهاند. برخی اختلافات در حیطهی معنایی یا قرار دارند و برخی تفاوتها در دیدگاههاست. ولی به هرحال هدف از این مکاتبات طرح پرسشها و شکافتن مباحثی است که بتواند به درک بهتر معضلات اجتماعی و سیاسی کشورمان یاری برساند.
✍ حتی اگر پیشروی آرام در جامعه به رژیم نوعی مصونیت بدهد، یعنی آن را به ابزار دفاع از خود و «وضع موجود» مجهز نماید، ادامهی این روند در صورت عدم تغییر در ساختار حاکمیت به احتمال بسیار به مواجهه منجر خواهد شد. ولی نکته اینجاست که اگر مواجههای صورت بگیرد، خیزش بعدی قرار است به کجا ختم بشود؟ میخواهم بگویم که جنبش برای چنین مواقعی باید آمادگی داشته باشد، یعنی به فکر ساختن بدیل مشخص و مقبولی بیفتد. در این راستا افراد و گروهها و جنبشها باید بیندیشند که چه نوع ایرانی میخواهند و چه پروژهای را برای نظم آینده متصور میشوند. از همین حالا میتوان دربارهی دیدگاهها و برنامهها به گفتگو پرداخت تا از دل یک جریان گفتمانسازی، اجماعی کلی پیرامون یک چشمانداز برای آینده ظهور کند.
✍ توضیحات شما دربارهی تفاوتهای بین «گذار» و «انقلاب» قابل تأمل و از دقت بسیاری برخوردار است. در حالی که شما بر تمایز این مفاهیم تأکید دارید، من مایلام بیشتر بر روی پیوند بین آنها متمرکز شوم. اگر چه بررسی تمایز این دو مفهوم در سطح نظری مفید است، ولی در عین حال میتواند مولّد نوعی دوگانهسازی شود. از دیدگاه من «گذار» و «انقلاب» در واقعیت تاریخی میتوانند بههم پیوند بخورند و یا تغییر میتواند به شکلی بینابینی ظاهر بشود. این البته بستگی به درک ما از مقولهی انقلاب دارد. اینکه میفرمایید «استراتژی انقلابی تنها راه استقرار نظام بدیل را فروپاشی نظام مستقر و به قدرت رسیدن نیروی انقلابی میداند» بیشتر به تجربیات کلاسیک قرن بیستم مربوط است. انقلابهای «مذاکرهای» (مانند لهستان) و انقلابهای خشونتپرهیز (مانند فیلیپین) چنین استراتژیای را دنبال نکردند، با این حال در ساختار سیاسی و نیز در عرصهی اجتماعی تغییراتی عمیق ایجاد کردند. به عبارت دیگر هیچ بعید نیست که انقلاب خشونتپرهیز بتواند به صورت چیزی شبیه «گذار» ظاهر شود، یا «گذار» جنبههایی از انقلاب خشونتپرهیز به خود بگیرد....منظورم از برجسته کردن این مباحث این است که استراتژی جنبش آزادیبخش از جزمی بودن پرهیز کند، رویکرد باز و منعطف داشته باشد، و ذهن خود را به امکانات پیشبینی نشده گشوده نگاه دارد. این حائز اهمیت بسیار است، چون بسیاری از خیزشها ساخته و پرداختهی افراد و گروهها نیستند، و طی فرایند پیچیدهای اتفاق میافتند. پرسش این است که در آن صورت مدافعان «گذار» چه خواهند کرد و چه راهکاری را در پیش خواهند گرفت؟
@NashrAasoo 💭
گوسالهی جنگ، یادداشتهایی پراکنده از روزهایی بغضآلود🔻
✍ یک انقلاب و دو جنگ. سهم همنسلان من از این سرزمین تاکنون. بعد از این چه خواهد شد، نمیدانم. جنگ به معنای واقعی کلمه فقط ریزپرنده، جت جنگی، بمب و موشک نیست. جنگ با خودش برای هر آدمی و روابط آن آدم هزاران پیچیدگی میآورد. جنگ سنگین است، سریع است و آنچنان انرژی میگیرد که تا مدتها ممکن است جایگزین نشود. این چیزی که میگویم پیتیاسدی یا بیماریای شبیه آن نیست. چیز دیگری است. زنده ماندن و تلاش برای زنده ماندن انرژیبر است، خستهکننده است. نصف انرژیای که تلف میشود برای این است که نمیدانی این تلاش برای زنده ماندن بالاخره جواب میدهد یا نه. میمانی یا میمیری. سیزده روز از آتش بس گذشته است. تازه به سختی با تشویق دوستی، میخواهم بنویسم. دوستم نگران فراموش شدن روایتها است. اما مگر فراموش میشود؟ جایی در خاطرهی تن حک میشود. تا ابد.
✍ روز جمعه ۲۳خرداد ساعت ۳:۳۰ صبح با تلفنهای پیاپی فرزندم از خارج از ایران بیدار شدیم. خبر شروع جنگ را اول از او شنیدیم. پنجره را باز کردم. همچنان که صدای جنگندهها را بالای سرمان میشنیدیم دیدم که دستهی گنجشکها و کلاغها کف حیاط نشستهاند. سعی کردم یادم بماند که از آن صبح سگم پیوسته در اطراف خانه دنبالم میآمد و هاج و واج نگاهم میکرد. او چیزی حس کرده بود و من دائم حرکات او را زیر نظر داشتم بلکه کمک کند نشانهای از لحظهی بعد بدهد. واقی، زوزهای، چیزی. چون نمیدانی لحظهی بعد قرار است چه اتفاقی بیفتد. دائم با خودت مجموعهای از کارها را دوره میکنی که اگر زد بتوانی خودت و بقیه را نجات بدهی. هر بار کنار ظرفشویی آشپزخانه که پنجرهای رو به کوچه دارد مشغول ظرف شستن بودم با خودم فکر میکردم ممکنه همین الان بزنه، ممکنه دقیقهی بعد من دیگه اینجا نباشم، همسایهبغلیها کیا بودن؟ ممکنه کوچه بالایی آدم مهمی زندگی کنه. نگاه میکنم به برجهای دور و بر؛ شبیه آنهایی که تا امروز زده زیاد میبینم. یکی از حرفهایی که خیلی بین مردم رد و بدل میشود این است که نمیدونیم کیا دور و برمون زندگی میکنند برای همین محاسبهی احتمال حمله و اینکه چهقدر در خطریم سخت است. همهمان، خیلیها به این نتیجه رسیدیم که نمیدانیم. نمیدانستیم.
✍ یکشنبهای که ۲۵ خرداد بود زودتر از سر کار تعطیل شدیم. از میرداماد که راه افتادیم قدم به قدم اطرافمان را میزد. باورکردنی نبود. انگار در فیلمی سینمایی یا کارتونی بودیم. رسیدیم اتوبان همت غرب به شرق، جایی که ساختمانهای وزارت اطلاعاتِ احتمالاً حسینآباد و شمسآباد، با آن دیوارهای بلندش و ۸۰۰ مدل دوربین همیشه خاری در چشم ما بود. ناگهان دود سفیدی در سمت چپ ما بلند شد. هنوز در شوک بودیم که این دقیقاً کجا را زده، شریعتی؟ اوایل پاسداران؟ در میانهی این تصورات بودیم که ماشین یه تکان کوچک خورد. فکر کردیم شاید مثلاً موتوری که رد شده با دست به صندوق عقب ماشین کوبیده. اما این صدا و ضربهی یک حملهی دیگر بود. اینبار سمت راست اتوبان. ترافیک سنگین بود. آن موقع نمیفهمیدیم. الان فکر میکنم اگر اطراف یا خود اتوبان را میزد تو این ترافیک هیچ راه پس یا پیشی نداشتیم. دود سیاه غلیظی از سمت راست ما به هوا بلند شد. خیلی نزدیک بود. ساختمانهای وزارت اطلاعات در محوطهی وسیعی در شمال و جنوب همت قرار دارند. دروغ نگویم با اینکه خود ما در تیررس ترکشهای احتمالی این انفجارها بودیم خوشحال هم شدیم که این ساختمانها را زدند. انفجارها پشت دیوارهای خیلی بلند بود و ما نمیدیدیم دقیقاً کجاست. ناگهان «برادرها» از دور و بر جاهایی که زده بود بیرون ریختند و دستهدسته ماشینها را هدایت میکردند که نایستند و حرکت کنند.
@NashrAasoo 💭
جنبش دادخواهان؛ چرا اینجا نیستی؟🔺
📽 مهدی شبانی ــ نهال تابش
«در تابستان ۱۹۹۵، در بحبوحهی جنگهای داخلی یوگسلاوی، نیروهای نظامی صرب حملهی بزرگی به شهر مسلماننشین سربرنیتسا کردند و هزاران مرد و پسر نوجوان بوسنیائی را کشتند. سالها بعد، به ابتکار آیدا سهویک، هنرمند بوسنیائی، یادمان بینظیری برای قربانیان کشتار سربرنیتسا بر پا شد که این گزارش داستانش را شرح میدهد.»
@NashrAasoo 💭
مهاجران افغان؛ سپر بلای بحرانهای ایران
🔸 بنا به شواهد گوناگون، در جریان اخراج مهاجران، که به «افغانیبگیری» شهرت یافته است، مأموران بین مهاجران قانونی و غیرقانونی تفاوتی قائل نمیشوند. محمود (نام مستعار) که از پانزده سال قبل با سه فرزند و همسرش در مشهد زندگی کرده و کارگر ساختمانی بوده است، میگوید هرچند «کارت آمایش» داشته و دو فرزندش در ایران به دنیا آمدهاند اما سه ماه پیش بازداشت شد و بیآنکه به او فرصت دهند که با خانوادهاش تماس بگیرد، اخراج شد. دو هفتهی بعد، محمود با پرداخت ۱۲۰ یورو از کنسولگری ایران در هرات ویزا گرفت و نزد خانوادهاش در ایران بازگشت. او میگوید پس از حملهی اسرائیل به ایران و مطرح شدن اتهام جاسوسی علیه مهاجران افغان، بسیاری مثل او نگراناند اما بازگشت به افغانستان نیز به علت محدودیتهای طالبان، بهویژه در زمینهی حق آموزش و کار دختران و زنان و بیکاری، با چالشهای فراوانی همراه است.
@NashrAasoo 💭
روایت زنان افغان از رد مرز🔻
✍ هاجر در سال ۱۳۶۳ زمانی که ۱۶ ساله بوده از افغانستان به ایران میآید. همسرش چند سال قبل از انقلاب به ایران آمده و کارگر مزرعهی کشاورزی در خراسان بود. پنج فرزند دارند که همگی در ایران به دنیا آمدهاند و هرگز افغانستان را ندیدهاند. همسر ۶۷ سالهی هاجر و دو پسرش که کارگر ساختمانی بودند بهرغم داشتن کارتهای موسوم به آمایش، دو ماه قبل در محل کارشان دستگیر شدند و بدون اطلاع به خانواده رد مرز شدند. دو دختر دوقلوی هاجر به بیماری تالاسمی ماژور مبتلا هستند. در قوانینی که دولت ایران برای اخراج اتباع افغانستانی در نظر گرفته بود، کسانی که بیماریهای خاص دارند، با تأیید پزشک، میتوانند اجازهی اقامت بگیرند. در آخرین مراجعهی مادرش به ادارهی اتباع خارجه اجازهی اقامت آنها تمدید نشده است.
✍ آمنه ۳۸ سال دارد، دانشآموختهی بهیاری در دانشگاه کابل است و پس از فارغالتحصیلی، چند سال در بیمارستانی در کابل کار کرده. بعد از سقوط کابل و روی کار آمدن حکومت طالبان و آغاز ممنوعیتها برای زنان در جامعه با تنها برادرش به ایران آمدهاند. گذرنامه و مدارک قانونی اقامت دارند اما برادر ۲۲ سالهاش، که شاگرد یک مغازه در کرج بوده، چند هفتهی قبل دستگیر و بعد از مدتی اقامت در کمپ، از ایران رد مرز شده است. آمنه میگوید چندبار همسایهها با تعجب از من پرسیده بودند که چطور امکان دارد که یک زن افغان پرستار باشد؟ به چشم آنها ما فقط میتوانستیم کارگر یا سرایدار و نظافتچی باشیم. نه اینکه این کارها بد باشد، اما خب انگار برای مردم سخت بود که باور کنند در افغانستان زنان تحصیلکردهای هم وجود دارند.
✍ بیتا ۲۳ ساله است، در تهران به دنیا آمده، هرگز به افغانستان نرفته و هیچ تصوری از کابل، هرات و قندهار و … ندارد. او دو دختر سه ساله و شش ساله دارد و میگوید: «میدانم که خیلی وقت ندارم اما هنوز دست و دلم به جمع کردن وسایل و لباسهای بچههایم نرفته است. باید همه چیز را رها کنم. با وجود اینکه سالها در ایران ما را پناهجوی افغانی میخواندند اما این اولین تجربهی مهاجرت من است، این اولین بار است که فکر میکنم باید خانهام را رها کنم.» یکی از نگرانیهای بیتا این است که نمیداند چطور به دخترهایش بگوید که باید خانه را ترک کنند. همسرش فکر میکند که دخترها به مرور زندگی در ایران را فراموش میکنند اما بیتا معتقد است که هرچند نام آنها هیچجایی در ایران ثبت نشده اما اهل ایران هستند و یک دولت نمیتواند زندگی و خاطراتشان را از آنها بگیرد.
✍ خدیجه ۳۸ سال دارد، از ۸ سالگی در ایران زندگی کرده، در ایران ازدواج کرده و سرپرست خانوار است. هر پنج فرزند خدیجه در ایران به دنیا آمدهاند و مدارک قانونی اقامت دارند. با این حال، او در دو سال گذشته برای ثبتنام کودکانش در مدرسه با مشکلات فراوانی مواجه بوده و این فشارها باعث شده است که پسر نوجوانش ترک تحصیل کند. خدیجه از دستگیری فرزندانش در کوچه و خیابان و رد مرز کردن آنها به شدت میترسد. او خودش را متعلق به افغانستان میداند اما میگوید ایران همیشه خانهی دوم او بوده و از زندگی بین مردم ایران خاطرات خوب فراوانی دارد. او میگوید حساب حکومت ایران از مردم جداست و قبل از این موج افغانستیزی اتفاقهای زیادی نبوده که دلشکستهاش کند. اما حالا از زنان ایرانی و فعالان حقوق زنان ا نتظار دارد که صدای او و همهی زنان افغان باشند. او میگوید: «ما زنان معلوم نیست که چه آیندهای در افغانستان داریم، شما نباید نسبت به زندگی ما بیتفاوت باشید، دربارهی ما حرف بزنید، نگذارید که حکومت خیلی راحت ما را از جامعه حذف کند.»
@NashrAasoo 💭
اختلاف نظر دربارهی نام سوریه چه ارتباطی با هویت ملی دارد؟🔻
✍ از زمان سقوط بشار اسد در دسامبر ۲۰۲۴، سوریها مشغول گفتوگوهای عمیق و فراگیری دربارهی آیندهی کشورشان بودهاند. این گفتوگوها بر دو پرسش اساسی متمرکز است: سوریها کیستند؟ و سوریه چیست؟ اینها صرفاً بحثهایی سیاسی یا دانشگاهی نیست. اینها سؤالاتی شخصی، فلسفی و حتی معنویاند، و جامعهای آنها را میپرسد که، شاید برای اولین بار در تاریخ مدرن خویش، با صداقت و روراستی به خود مینگرد. علت پرسیدن این سؤالات این نیست که سوریها سرانجام آزادند که چنین کنند؛ علتش این است که دیگر نمیتوانند این پرسشها را نادیده بگیرند ــ ایجاد هویتی ملی نیازی حیاتی است. این لحظهای تعیینکننده و در عین حال فرصتی تاریخی است.
✍ برای میلیونها سوری، سقوط اسد لحظهای سرنوشتساز بود، اما این اتفاق به چالشهای جدیدی انجامید. مخالفت با اسد هدفی بود که بسیاری از سوریها را با یکدیگر متحد کرد. سقوط او سؤالات جدیدی را مطرح کرد. از خود میپرسیدم که آیا عاشق سوریه هستم یا سوریها ــ مردم، ملت، ملتم. سوریه چیست؟ تکهای زمین است؟ یک نقشه؟ یک اسم؟ اما سوریها همان مردمی هستند که میشناختهام، مدتی گمشان کرده بودم و دوباره آنها را یافتم.
✍ حال میتوان فهمید که چرا وقتی پرچمِ رژیم دیگر به اسم ما به اهتزاز در نیامد خوشحال شدیم. و میتوان فهمید که چرا معترضان پرچم دیگری، پرچم «جمهوری سوریه»ی استقلالیافته از فرانسه، را برافراشتند. بعضی ادعا کردند که این پرچم نشانهی سرسپردگی به استعمار است. آنها در اشتباهاند. حاملان این پرچم آن را نماد رهایی از اسد و نشانهی دومین استقلال میدانند. این پرچم ما را دلگرم میسازد که هویتی داریم که میتوان آن را احیا کرد: هرچند درد و رنج کشیدهایم اما خویشتنی داریم که قبل از حکومت شکنجهگر اسد وجود داشته است. ما بر سر رنگها و نمادها مبارزه کردیم زیرا چیزهای زیادی نداشتیم که واقعاً متعلق به خودمان باشد.
@NashrAasoo 💭
زیر سایهی جنگ؛ گفتوگو با پرستو فروهر دربارهی دادخواهی و آیندهی ایران🔺
«خانهی پدر و مادرم برایم آینهای کوچک و نمادی از سرزمینی است که به آن تعلق دارم. آنجا هم زندگی و عشق و امید و شیرینی تهنشین شده و هم قتل و کشتار و وحشیگری و تلخی. رابطهی ما، یا دستکم رابطهی من، با ایران در این دوگانگی شکل میگیرد. به همین دلیل است که رابطهی نقادانهای با جامعهمان داریم. خود من سعی میکنم که چشمم را به روی آن روالهای نادرست و ناعادلانه نبندم. اما این از حس تعلق ما به ایران نمیکاهد. ایران انگار مثل پیکر مادری زخمخورده است که هم بسیار بسیار برایت عزیز است و هم زخمهایی به تو زده است. در این کشمکش میان دوست داشتن ایران و رنجی که به ما تحمیل میکند، من میکوشم تا این رابطهی نقادانه را به سمتی ببرم که چیزهای زیبا مثل همان «جنبش زن، زندگی، آزادی» را هم ببینم.»
@NashrAasoo 💭
«در نخستین روزهای پس از حملهی نظامی اسرائیل به ایران، پرستو فروهر، هنرمند و کنشگری که از سالها قبل در راه دادخواهی و عدالت گام برمیدارد، یادداشتی کوتاه در صفحهی اینستاگرام خود منتشر کرد که با استقبال گروههای متنوعی از ایرانیان روبهرو شد. به مناسبت انتشار این یادداشت با پرستو فروهر دربارهی وضعیت دشوار کنونی در ایران گفتوگو کردیم و پرسشهایی دربارهی دادخواهی، رویکرد اخلاقی به جنگ و جمهوری اسلامی، و همبستگی اجتماعی را با او در میان گذاشتیم.»
https://aasoo.org/fa/multimedia/videos/5163
@NashrAasoo 🔻
«سازمان بینالمللی مهاجرت اعلام کرده است که طی شش ماه گذشته بازگشت بیشتر از ۷۰۰ هزار مهاجر افغانستانی از ایران را ثبت کرده که ۷۰ درصد آنها به صورت اجباری بازگردانده شدهاند. از اول فروردینماه ۱۴۰۴ و با تعیین مهلتی برای بسیاری از افغانستانیهای ساکن در ایران، روند اخراج آنها شدت گرفت. حملهی اسرائیل به ایران به روند اخراج شتاب بخشید، بهطوری که در یک ماه گذشته بیش از ۲۵۰هزار نفر از آنها مجبور به ترک ایران شدهاند.»
aasoo.org/fa/articles/5161
@NashrAasoo 🔻
«جامعهای که در میانهی خشونت به هیچ صدایی اعتماد ندارد، فقط میخواهد در جایی پناه بگیرد تا بازی موضعها، موشکها و حتی دروغها تمام شود.»
aasoo.org/fa/articles/5162
@NashrAasoo 🔻
🔺«با کمی تردید»: ۱۰-با آداب گفتوگو و هنر مخالفت
🎙 گفتوگوی فهیمه خضرحیدری و حسین قاضیان
🎧 «با کمی تردید»: ۱ــ پنجاهوهفتیها
🎧 «با کمی تردید»: ۲_ انقلاب زنان
🎧«با کمی تردید»: ۳ــ دوگانهی داخلنشین و خارجنشین
🎧 «با کمی تردید»: ۴ــ شهر موازی
🎧«با کمی تردید»: ۵ــ مادران دادخواه
🎧«با کمی تردید»: ۶ ــ انقلاب سیاسی یا اجتماعی؟
🎧«با کمی تردید»: ۷- انقلاب تنانه
🎧«با کمی تردید»: ۸-چشمانداز فردای بهتر
🎧 «با کمی تردید»: ۹ ــ ماندن یا رفتن
🔸 پادکستهای آسو در اپهای پادگیر با شناسهی NashrAasoo در دسترس هستند.
[Castbox] [Google] [Spotify] [Apple]
@NashrAasoo 🎧
خاطراتی از ماریو🔻
✍ در سال ۱۹۹۰، در مکزیکو سیتی، در کنفرانسی که اکتاویو پاز به مناسبت سقوط دیوار برلین برگزار کرده بود، ماریو بارگاس یوسا که بهتازگی در انتخابات ریاستجمهوری پرو شکست خورده بود با استفاده از اصطلاح «دیکتاتوری بیعیب و نقص»، دولت مکزیک را به باد انتقاد گرفت. لحظهی تکاندهندهای بود. عبارت «بیعیب و نقص» اشارهی روشنی بود به موفقیت دولت مکزیک در همراه کردن روشنفکران با خود بدون نیاز به استفاده از روشهای وحشیانهای مثل زندان، شکنجه و تبعید، همان روشهایی که در اروپای شرقی بعضی از روشنفکران را مطیع حکومت ساخته و کسانی همچون هاول و میچنیک را به مقاومتی شجاعانه اما پرهزینه واداشته بود.
✍ تنها ماریو جسارت کرده بود که آنچه را که دیگران در مقابلش سکوت کرده بودند به زبان بیاورد ــ این که ما سقوط دیکتاتوری در اروپای شرقی را جشن گرفته بودیم اما دربارهی همراه شدن خودمان با یکی از دیکتاتوریهای آمریکای لاتین حرفی نمیزدیم. به سختی میشد تصور کرد که اشخاص سرشناس حاضر در آن کنفرانس، از جمله چسواو میوش، لشک کولاکوفسکی، دنیل بل، کورنلیوس کاستوریادیس، اروینگ هاو و هیو ترِوِِر-روپر، داوطلبانه یا حتی ناآگاهانه آلت دستِ هیچ رژیمی شوند؛ در نتیجه، از حملهی ماریو چندان خشنود نبودند. دولت مکزیک اما بسیار خشمگین شد و ماریو را «عنصر نامطلوب»خواند. خروج او را از سالن بزرگ کنفرانس در حالی که دوربینهای تلویزیونی دنبالش میکردند به خوبی به یاد دارم. از شادمانی در پوست خود نمیگنجیدم. از آن لحظاتی بود که معنای صادقبودن را به من آموخت: به زبان آوردن چیزی که باید گفت، در زمانی که دیگران سکوت میکنند.
✍ ماریو بارگاس یوسا احتمالاً سیاسیترین روشنفکری بود که در عمرم دیدهام. همانطور که در بیانیهی فرهنگستان سوئد به مناسبت اهدای جایزهی نوبل ادبیات به او میخوانیم، داستانهایش او را به «نقشهنگار ساختارهای قدرت» تبدیل کرده است. او با تمام وجود لیبرال بود اما تخیل ادبی بسیار جسور، شوخطبع و سرکشی داشت که اجازه نمیداد دیدگاههای سیاسیاش به ایدئولوژیهای خشک و کلیشهای تبدیل شود.
@NashrAasoo 💭
🔸 این روزها و در فضای مجادله برانگیزِ پس از جنگ و درگیری نظامی بر فرازِ آسمانهای ایران و اسرائیل؛ ای بسا بیش از همیشه ضرورت دارد که از خود بپرسیم چرا نمیتوانیم با هم گفتوگو کنیم؟ یا شاید بهتر باشد اگر بپرسیم چرا گفتوگوهامان بیشتر خصمانه و مهاجماند و اختلاف و فاصلهها را تشدید میکنند نه ترمیم!؟ چرا گفتن، شنیدن و تحملِ نظر مخالف تا این حد دشوار به نظر میرسد؟
🔸 فهیمه خضر حیدری، روزنامهنگار، در آخرین قسمت از پادکست «با کمی تردید» همین پرسشها را روی میز گفتوگو با حسین قاضیان، جامعهشناس گذاشته تا گفتوگوی مفصل و جذابی درباره گفتوگو شکل بگیرد!
«آداب گفتوگو و هنر مخالفت»؛ آخرین قسمت از مجموعه پادکست «با کمی تردید» را میتوانید به زودی در اپهای پادکست و شبکههای اجتماعی آسو بشنوید.
@NashrAasoo 💭
ساعت ۳:۳۵ دقیقهی جمعه است. از پنجره اهالی محل را میبینم که با لباسهای خانه بیرون آمدهاند. تنها در مواقع زلزله چنین صحنههایی را دیده بودم. طاقت نیاوردم رفتم پایین. مامان همانجا کنار پنجره ماند. اهالی محل همه ترسیده و نگران بودند. سلام کردم و پرسوجو، کسی نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. همه از همان جایی که ایستاده بودند دود و شعلههایی را که در تاریکی محسوس بود نگاه میکردند. دو پسر نوجوان و یک مرد میانسال نگاهشان در گوشی بود. دختربچهای که خواب زده شده بود از مادرش هی میپرسید چی شده؟ مادرش که حواسش به دهان بقیه بود تا خبری بگیرد بیربط به او میگفت هیچی نیست الان میریم میخوابیم. از دور صدای آژیر آتشنشانی در فضا پیچید که نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی دیدم چیزی دستگیرم نمیشود به خانه برگشتم تا لباسهایم را عوض کنم و با ماشین بروم ببینم چه اتفاقی افتاده. کنارِ در ورودی آپارتمان رسیده بودم که زنی از طبقهی بالای چند آپارتمان آن سوتر با صدای بلند گفت حمید بیا بالا، اسرائیل زده.
aasoo.org/fa/articles/5158
@NashrAasoo 🔻
«سحرگاه چهارشنبه شش روز بعد از شروع جنگ، حامد برای انجام کاری ناچار بود که به تهران برود و برگردد. همسرش با اصرار با او همراه شد. آنها از جادهی هراز به سمت تهران حرکت کردند و نزدیک ساعت هشت به تهران رسیدند. خودش میگوید: وقتی از اتوبان بابایی در شمال شرق تهران وارد شهر شدیم، شهر بسیار خلوت بود و از نقاط مختلف شهر دود به آسمان بلند بود. همسرم خواب بود و من نتوانستم خودم را کنترل کنم، زدم زیر گریه، باورم نمیشد این شهری که در آن متولد شدم و عاشقش هستم، این چنین بیپناه رها شده است.»
aasoo.org/fa/articles/5155
@NashrAasoo 🔻