naghmehayefaribaei | Неотсортированное

Telegram-канал naghmehayefaribaei - نغمه های فریبایی

358

تنها صداست که می ماند ادمین(تلگرام): t.me/FaribaAttarian اینستاگرام: https://instagram.com/fariba.attarian.sani لینک کانال: t.me/naghmehayefaribaei خوانش شعر، متون ادبی، کتب صوتی، میکس و تدوین پذیرفته می شود. هماهنگی: t.me/Mohammadian2

Подписаться на канал

نغمه های فریبایی

داستان زندگانی پادشاه سرافرازایران زمین نادرشاه افشار-قسمت-26

کردبیرون ازوطن شمشیرنادردشمنان
هرکه بودازروسی وعثمانی وافغانیان 

رو به اشرف کرد‌ و گفت: سزای این جسارتت را به زودی با تمام‌ وجودت حس خواهی کرد.
شاه تهماسب پیکی به دژ شیراز فرستاد و اسارت اشرف را به اطلاع آنان رسانید. سرداران وفادار به اشرف، اسارت او را باور نکردند و گفتند: بزودی اشرف بازگشته و سلطنت ایران را از چنگ شاه تهماسب در می آورد. شاه پس از اینکه پی برد سرداران اشرف حرف او را باور نکرده اند. دستور داد برج بلند و متحرکی ساخته و اشرف را به بلندای برج ببرند تا همگان او را با آن حال رنجور و زار مشاهده کرده و دست از مقاومت بردارند. سرداران اشرف که او را در آن حال نزار دیدند بر سر و روی خود می زدند و به شدت می گریستند. اشرف که چنین دید از بالای برج متحرک به سرداران خود گفت: آگاه باشید که نادر اینک در افغانستان است و در حال حاضر در میان سپاه شاه تهماسب نیست. او شما را فریب داده و با گماردن نیمی از سپاه خود در اطراف شهر شیراز با نیم دیگر سپاه خود، مرا تعقیب و به این روز انداخته همین حالا شورائی تشکیل داده و به محاصره کنندگان خود که اینک فرمانده نالایق آن شاه تهماسب است، تاخته و قبل از آمدن نادر، طومار او را درهم پیچیده و مجدداً اصفهان را پس بگیرید.
عکس العمل و سخنان اشرف را به اطلاع شاه تهماسب رساندند. شاه سنگدل ترین جلاد خود را احضار کرد و همگان دیدند چیزی در گوش او گفت، که بجز آن دژخیم سنگدل، کسی دستور شاه را نشنید.
اشرف با همان تن تب دار و حدقه چشمانش که اکنون، چرکین نیز شده بود از بلندای داربست برج متحرک دستورات خود را به مدافعین می رساند که ناگهان متوجه سوزشی شدید در ناحیه قوزک پای خود شده و بدنبال آن پی برد که دژخیم شاه تهماسب در حال فرو کردن نِی به زیر پوست اوست. اشرف که درد و سوزشی شدید را تحمل می کرد همچنان با صلابت، غرور خود را حفظ می کرد و هیچ ناله و عکس العملی از خود بروز نمی داد، دژخیم سنگدل لبهای خود را بر سرِ نِی گذاشت و شروع به دمیدن در آن کرد، هوا به زیر پوست اشرف میرفت و پوست او را از بافت های زنده و زیرین بدنش جدا می کرد. سوزش آنچنان شدید بود که تاب و توان و تحمل را از اشرف گرفت و به ناچار نعره ای از سرِ رنج و درد از عمق جان خود برآورد، نعره های جان سوز اشرف با آه و فغان سرداران و سپاهیان وفادارش در کنار دژ شیراز درهم آمیخته شده و منظره ای بس دردناک بوجود آورده بود. دژخیم سنگدل اما فارغ از هیاهو و ضجه این سو و آن سوی دژ، با خونسردی کامل در حال کندن پوست قربانی و سرگرم کار خویش بود، نعره های اشرف کم کم به ناله و پس از آن به زوزه مبدل و سرانجام خاموش شد. در حالیکه اشرف هنوز زنده بود و همگان می دیدند که اشرف تبدیل به خیک باد بزرگی شده بود، جلاد که تا این لحظه فقط نیمی از ماموریت خود را به انجام رسانیده بود دشنه خود را از کمر گشوده و اینک مانند قبل با خونسردی و مهارت تمام به کندن پوست اشرف مشغول شد. مدت زمان زیادی نگذشته بود که پوست اشرف از نوک پا تا مغز سر بطور کامل کنده شد و سرتاپای بدن خون آلود و گوشتهای بی پوست بدنش در مقابل پرتوهای آفتاب سوزان شروع به خشک شدن کرد. اشرف در حالی که هنوز زنده و در حال نفس کشیدن بود اما دیگر رمق و توانی حتی برای فریاد کشیدن نداشت.
دژخیم بدستور شاه تهماسب پوست اشرف را پر از کاه کرد و به اصفهان فرستاد تا برای عبرت سایرین، بر سر در بازار بزرگ اصفهان آویخته شود.
آن روز به پایان خود نزدیک می شد. کسی ندانست اشرف که اینک از بالای داربست برج متحرک با دستان بسته، بین زمین و آسمان آویزان بود تا چه ساعتی زنده بود، ولی هر چه بود عاقبتی تلخ دامن اشرف افغان و پسر عمویش ، محمودافغان را گرفت و هر دو نفرشان مایه عبرت مهاجمین ریز و درشت و یاغیان ایران زمین شدند.
دیدن این همه بی رحمی و شقاوت بجای اینکه روحیه سرداران محاصره شده اشرف را ضعیف کند نتیجه معکوس داد و آنها تصمیم گرفتند تا واپسین لحظات مقاومت کرده و به شاه تهماسب بتازند، بەهمین خاطر شورای جنگی تشکیل داده و دروازه های شهر را گشوده و با شدت تمام به سپاهیان شاه تهماسب تاخته و پس از زد و خوردی خونین و وارد کردن تلفات به آنان، شب هنگام برای تجدید قوا و حمله های مجدد به دژ شیراز بازگشتند.
مردم شیراز که اینک می دیدند اشرف کشته شده، بنای مخالفت با سرداران اشغاگر اشرف گذاشته و با تجمع در مقابل مقر حکومتی شیراز خواستار تسلیم شهر به شاه ایران شدند، که البته بجز گلوله و نیزه های ماموران حکومتی و سینه های شکافته شده نصیبی عایدشان نشد. بزرگان شهر که این چنین دیدند مخفیانه و شبانه پیکی نزد شاه تهماسب فرستاده و با اعلام وفاداری به وی، دروازه های شهر را در یک اقدام هماهنگ بر روی سپاه شاه گشودند.

تارهیدمام وطن ازپیش دست اهرمن
آفرین گفت ناجی خودنادرشمشیرزن


@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

امشب براتون پکی از کانال های
پولیVIP تلگرام رو براتون جمع آوری
کردیم تا هر روز دنبالشون نباشید
🎉
t.me/addlist/G5TyKwUaCuc2ODQ8
t.me/addlist/G5TyKwUaCuc2ODQ8

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

حال دنيا را چو پرسيدم من از فرزانه ای؟
گفت: يا آب است؛ يا خاک است يا پروانه ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو؛ اين عمر چيست؟
گفت يا برق است؛ يا باد است؛ يا افسانه ای!

گفتمش اينها که ميبينی؛ چرا دل بسته اند؟
گفت يا خوابند؛ يا مستند؛ يا ديوانه ای!

گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟
گفت يا باغ است؛ يا نار است؛ يا ويرانه ای!

✍ابوسعيد ابوالخير


@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

داریوش است که بر تار جان مینوازد.

شاهکار ترانه «همصدا»

ترانه سرا : اردلان سرفراز
آهنگساز : فرید زُلاند
تنظیم : کاظم عالمی
اجرا : داریوش
انتشار : ۱۳۶۹

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

ما همیشه از چراغ سبز خوشحال میشیم
اما یه وقتایی هم هست که دعا میکنیم
همه چراغا قرمز باشن تا چند ثانیه بیشتر کنار اونایی که دوسشون داریم باشیم...
صبحتون خوش نازنینان

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

شبی یک سرگذشت : امشب
(سقوط مشهد) قسمت اول*
گاهی مسائل کوچکی اتفاق می افتند که می‌شود با درایت حل کرد ولی برای نادیده گرفتن آن تاوان سنگینی باید پرداخت.
این دفعه میخواهم از سقوط مشهد و قتل وغارت آن توسط ازبکان برایتان شرح دهم ولی بدنیست کمی به عقب برگردیم وبه سلطنت رسیدن شاه عباس بزرگ رامرورکنیم که بی تاثیر درسرنوست مشهدنبوده است...شاهان صفوی هریک از فرزندانشانرا بدست یکی ازایل های هفت گانه می سپردنند تا راه رسم جنگیدن و سیاست را بیاموزند...پس ازمرگ شاه طهماسب اول رقابت بین روئسای قبایل بالاگرفت وهرکدام میخواستند فرزندیکه خودسرپرستی انرابعهده داشتند به سلطنت برسانند ، ایل افشارموفق میشود حیدر میرزافرزندشاه طهماسب راکشته واسماعیل میرزا فرزند دیگرشاه طهماسب راکه به مدت 20سال در زندان قهقه بسربرده از زندان آزادکرده وبه تخت سلطنت بنشانندشاه اسماعیل ثانی به تخت می نشیند بدلیل درزندان بودن مثل گراز زخمی گرد مرگ برسر اطرافیان میپاشد بطوریکه هیجکس را ایمن نبودلذابزرگان دربار درصددجانشینی او بر آمدندبامرگ شاه اسماعیل ثانی درسن 43سالگی ( اورامسموم کردند)درباریان به محمدشاه روی آوردن این شخص فرزندخودش عباس میزا(شاه عباس بزرگ)که حدود8 سال داشت نزدعلی قلیخان به شهرهرات فرستادتازیرنظراوبزرگ شوداز آن طرف محمدشاه که فردی ضعیف و تاحدودی تحت تاثیربانوان حرم قرارداشت ازبینائی چشم هم در رنج بود ، نمی توانست کشوررابخوبی اداره کند ، ترکهای عثمانی با هجوم به داخل ایران وگرفتن شهرها مشکل بزرگی درست کرده بودند تشتت درباریان ومقابل یک دیگر ایستادن کاررابجایی رسانیدکه حمزه میرزا ولیعهد شجاع وکاردان راکه میتوانست جلوی ترکهای عثمانی رابگیرد مسموم کردند حال دیگر درباریان خائن ازترس جان خودشان درهرکاری سنگ اندازی میکردن وچون ازآینده شاه جدید میترسیدن محمدشاه رامجبورکرده که عباس میرزا رابه پایتخت بخوانند تا اورا مثل حمزه میزاازبین ببرن ولی علی قلیخان که متوجه ماجراشده بود باتمام وجوداز عباس میرزا حمایت ومحافظت میکرد درباریان حتی محمد شاه را وادارکردن جلاد بفرستد تا عباس میزارابکشد ولی جلادبه محض رسیدن به هرات اظهار دوستی کرد ودست عباس میرزا را بوسید وماجراراشرح داد دراین وقت حاکم مشهد که مرشد قلی خان نام داشت بزورعباس میرزا را به مشهد آورد وباشهامتی عجیبی سلطنت شاه عباس رااعلام کرد( تاج گذاری درکوهسنگی مشهدانجام شد) وضع عجیبی شده بود دریک زمان دوپادشاه پدروپسر هر دو در برابرهم و دو دشمن قوی ازدوطرف خیال بلعیدن ایران را داشتند(عثمانیان از شمالغرب ،ازیکان ازشمال شرق)  شاه عباس بطرف قزوین حرکت کرد باتصرف قزوین 998 هجری در حالیکه 18 سال بیشترنداشت پدرش رامحترمانه به شیرازفرستاد باترکهای عثمانی درحالیکه تبریزراگرفته وقزوین راتحدیدمیکردند صلح نموددرباریان خائن را گوشمالی وایجاد ارتشی جدیدمجهزبه سلاح آتشین وجلوگیری ازیورش ازبکان رادردستورکارخودش قرارداد،که بنظربنده درآن زمان بحرانی باتوجه به کمی سنش برای ایران به سلطنت رسیدن شاه عباس خودیک معجزه بود*
ادامه دارد*
کاظم مزینانی تا مطلبی دیگر بدرود *
@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

‍ زِ تو تا غَیبْ هزاران سال است
چو رَوی از رَهِ دلْ یک قَدَم است

فاصله بین درک و شناخت انسان و رازهای هستی بسیار زیاد است و طی کردن این راه از هیچ مسیری به غیر از دریافت های باطنی و قلبی ممکن نیست. عقل، انسان را تا جایی می برد ولی پس از آن حجاب می شود. 

غزل_مولانا
@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

@naghmehaywfaribaei
روحت شاد شاهنشاه پهلوی
☘☘☘☘☘💗💗💥💥💥💥

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

#نیایش_صبحگاهی

#درودهمدلان

امروز با ایمان کامل به وجود خالق هستی ، تمام نقشه ها و راههایی که در مسیرم به آن احتیاج دارم را مشخص میکنم و با یک برنامه و زمانبندی دقیق به جلو میروم و نتیجه اعمال خود را با دلی پر از یقین به شعور هستی میسپارم، میدانم که او مرا تنها نمیگذارد....

از هر زاویه نگاه کنیم ،زندگی موهبت است.
خداوندا ! هر تغییری؛ نیازمند شهامت از صفر شروع کردن است ، عشق به تو این شهامت را در دل من شکوفا کنnaghmehayefaribaei@

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

داستان زندگانی پادشاه سرافرازایران زمین نادرشاه افشار-قسمت-23

کردبیرون ازوطن شمشیرنادردشمنان
هرکه بودازروسی وعثمانی وافغانیان

درخانه کدخدا چند نفر از دوستان وی،منتطر ورود نادر بودند تا با راهنمایی و هدایت وی به نقاط حساس وسکونت گاههای اشرف و سردارانش،هرچه زودتر،شر اشرف را از سرخود کوتاه کنند،باری نادر با راهنمایی آنان، سربازان خود را به چند قسمت تقسیم نموده تا باحمله به نقاط حساس دژ،آنرا از تصرف سربازان اشرف خارج نمایند.سپس نادر بی درنگ شخصاً، بەهمراه ده نفر از زبده ترین وچابک ترین افراد سپاهش و با راهنمایی کدخدا،بسوی لانه اشرف شتافت.
هنوز سپیدەدم نشده بود که نادر و یارانش بەداخل خانه اشرف ریختند.نگهبانان وی تا بخود بیایند بجز حلقوم های بریده و سینەهای شکافته شده نصیبی نبردند ومانند چوبی خشک بر زمین افتادند. کدخدا که بەهمراه نادر آمده بود نخستین کسی بود که اشرف را که کاملاً مست و لایعقل بود را دید و او را به یاران نادر معرفی کرد. بلافاصله شمشیرها برای کشتن اشرف،با پیچ و تاب در حال فرود بر فرق او بود که ناگهان با فریاد رسای نادر،در هوا معلق ماند. نادر با فریادهای هراس انگیز می گفت: نکشید! او را نکشید.من به پادشاه قول دادەام او را زنده به نزدش ببرم. سربازان،شمشیرها را پایین آورده و بسوی اشرف که هنوز بعلت مستی،از همه جا بی خبر بود. دویدند و دستهایش را بستند و با لگدی بر ساق پای اشرف،او را درمقابل نادر به زانو درآوردند و بدین سان بود که خیاط در کوزه افتاد و روباهی در دام،به اسارت درآمد.
نادر از کدخدا تشکر کرد وگفت:به پاس این خدمت که باعث شدخون جوانان ایرانی از هر دو طرف،بر زمین نریزد پاداش ویژەای نزد من خواهی داشت. کدخدا تعظیمی کرد وگفت:من از سپهسالار ایران بجز خون اشرف چیزی نمی خواهم. به من اجازه بده که به قصاص خون پسر نوجوانم و دیگر ساکنان بیگناه دژ که به دست این آدمکش پلید کشته شده اند،خون او را بریزم. نادر یکەای خورد و سپس گفت:من با شاه ایران پیمان بسته ام او را زنده به پیشگاهش ببرم. چیزی از من بخواه که درحد توانائی ام باشد. کدخدا که چنین دید رو به نادر کرد و گفت:همین که ما را از دست این جلاد خون آشام خلاص کرده ای،دعاگوی شما هستم وخواهش دیگری ندارم.
از آن طرف افراد نادر،با راهنمائی اهالی دژ، یکی پس از دیگری به سکونت گاههای افراد برجسته سپاه اشرف می رفتند،تمامی آنان بدون مقاومت تسلیم و به اسارت در آمدند، تنها کسی که در مقابل یاران نادر تن به اسارت نداد.سیدال خان بود که با جنگ و گریز طولانی و کشتن چندین سرباز نادر تن به اسارت نداد و در نهایت با وجود زخم های متعدد،خود را از بالای صخره های کوهستان به پائین انداخت و به هلاکت رسید. خبر کشته شدن سیدال خان به نادر رسید.وی از شنیدن خبر چهره در هم کشید و بسیار اندوهگین شد و پس از آن سربازانش را مورد سرزنش قرار داد و گفت:او دشمن ما بود ولی دلاوری و وفاداری به فرماندهش ستودنی وشایسته تکریم است. به دستور نادر،پیکر سیدال خان از پائین صخره ها به دژ آورده و با احترام به خاک سپرده شد.
نادر سپس سراغ شاهزاده خانم صفوی که اینک در زندان بود را گرفت و وی را بەهمراه دیگر همسران اشرف، که اغلب از دختران اشراف و بزرگان صفوی بودند را با احترام ویژه به اردوی خود فرستاد و سپس به صورت برداری غنائم بی شمار و صندوق های مملو از گنجینه های  اشرف گردید. سرداران نادر از وجود این همه جواهر و زر و سیم، شگفت زده شده بودند. در شمارش به عمل آمده، فقط یک قلم از گنجینه های اشرف بجز اشیاء نفیس و پر بهاء و جواهرات گوناگون، بالغ بر شش میلیون سکه زر ناب بود (عیار 24).
مستی آرام آرام از سر اشرف می پرید و اندک اندک متوجه می شد گرفتار چه بلائی شده، او را دست بسته به میدان دژ به حضور نادر آوردند. اشرف تا چشمش به نادر افتاد سراپای وجودش به لرزه افتاد و تا مغز استخوانش به جوشش درآمد. او در میان هیاهو و غوغای تشویق ساکنین دژ خود را در مقابل مردی درشت اندام و بلند بالا که با چشمانی نافذ و گیرا او را نظاره می کرد، شکست خورده و گرفتار ایستاده بود و به سرنوشت سیاه خود می اندیشید.
به یکباره سکوتی سنگین میدان دژ را فرا گرفت. همگی خاموش شدند تا ببینند نادر چه می گوید. نادر پس از حمد خدای توانا رو به اشرف کرد و گفت: امروز، روز حساب است. در برابر این همه کشتار و ویرانی که برای مردم به ارمغان آورده ای!چه پاسخی داری؟ اشرف که سعی می کرد ترس خود را پنهان نماید گفت:من اختیار دار سرزمینی بودم که با ضرب شمشیر و لیاقت خود بدست آورده بودم،زیرا حکومت و فرمانروایی، شایسته افراد دلیری امثال من و توست که بی محابا از جان خود می گذرند و نه امثال کسانی مانند شاه سلطان حسین،که لیاقت اداره یک روستا را هم نداشت.نادر به اشرف گفت: از دید تو پادشاه بی لیاقت بود مردم بیگناه را چرا کشتی؟ آنها که در برابر تو سرکشی نکرده و دست به شمشیر نبردە بودند.

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

سلام *‏به مناسبت هشتاد و هشت سالگی رمان شازده کوچولو اثر جاودانه آنتوان دو سنت اگزوپری جمله‌هایی از این اثر ماندگار را با هم مرور می‌کنیم...

*شازده کوچولو پرسید:*
غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: *بری و کسی متوجه نشه!*

*شازده کوچولو گفت:*
چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت:
*برای هر چیزی اظهار نظر کن!*


*روباه گفت: ‎عاشق هیچ گل عجیبی نشو بذار تنها بمونه*...
شازده كوچولو پرسيد چرا؟
روباه گفت؛ خسته ميشی ميری اونوقت اون تنها‌تر ميشه...


*شازده كوچولو: حرف همو نمی‌فهمیم؟*
روباه گفت:
*فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن* ،
        *وگرنه دوستی‌ها  پر از سوءتفاهمه…*


*شازده کوچولو پرسید: گول‌خوردن یعنی چی؟*
روباه گفت: همون که اگر نخوری “تنها” میمونی...


*شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟*
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...



*شازده کوچولو از گل پرسید:*
*آدم‌ها کجایند؟*
گل گفت: باد به اینور و انورشان می‌برد این بی‌ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده...

    انتوان دوسنت اگزوپری: و تو چه دانی که جنگ چیست...

هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله میکردند . ضدهوایی ها نیز آسمان را به آتش کشیده بودند . در کشاکش درگیری ، گلوله های پدافند یکی از هواپیماها را هدف گرفت !

هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد . هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آبها غرق شد !

ساعتی بعد :

اینجا رادیو ارتش آلمان ، من گزارش امروزِ جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان میرسانم ...
ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان
مواضع ما را مورد حمله قرار دادند .
در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی نیز توسط پدافند خودی منهدم شدند . لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها ...

افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد !
مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند !
لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد .
همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟
ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت و گریه گزارشگر را بفهمند .

لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد :
خلبان یکی از این هواپیماها ، "آنتوان دوسنت اگزوپری" ، نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان "شازده کوچولو" بود .

ناگهان کشور آلمان در سکوتی غریب غرق شد ! کسی چیزی نمی گفت . بُهت و بغض در چهره ها کاملا مشهود بود .

اگزوپری ، گرچه خلبان دشمن بود ولی از هر هموطنی به مردم نزدیکتر بود ! چیزی فراتر از یک دوست بود . با شازده کوچولو در قلب ️همه جاگرفته بود . آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود و آلمان در هاله ای از غم فرورفته بود .
حتی آدولف هیتلر نیز از مرگ "اگزوپری" متاثر شد ! پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی ...

این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهانی جمع میکند تا به یاد او اندکی تعمق کنند و حتی در سوک فرو روند .
کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد ؟ چرا از هواپیما خارج نشد ؟ زخمی بود ؟ مرده بود ؟ کشته شده بود ؟!

داستانهای اگزوپری به ویژه "شازده کوچولو" آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به "نویسنده ای جهانی" تبدیل کند . و شاید مرگ قهرمانانه او ، اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر و بیشتر کرد .

کمتر کسی در تاریخ جنگهای بشری ، در جایگاهی قرار گرفت که "اگزوپری" پیدا کرد .
او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد . او در داستانهایش از انسان و انسانیت سخن میگفت .
ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم بسیار شنیدنی است اما عجیبترین قسمت این ماجرا ، "گزارشگر" رادیو آلمان بود .

آن افسر جوانی که با گریه و هق هق ، مرگِ اگزوپری را اعلام کرد ، خود "مترجم شازده کوچولو" به زبان آلمانی بود ...
چقدر انسانیت زیباست.🍃🍃🍃❤️
@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

نوزدهم: پایان داستان نبرد مازندران

@naghmehayefaribaei
شاهنامه فردوسی

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

🔵🔵🔵 بغض تلخ علی زند وکیلی و تقدیم لالایی به مرحوم الهه حسین نژاد که ناجوانمردانه کشته شد

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

معبد کارناک - مصر

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

اضافه کردید؟ درحال حذف شدن☝

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

💢 پادکست جدید میکسی از بهترین آهنگ های شاد قدیمی پرطرفدار

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

داستان زندگانی پادشاه سرافرازایران زمین نادرشاه افشار-قسمت-25

کردبیرون ازوطن شمشیرنادردشمنان
هرکه بودازروسی وعثمانی وافغانیان 

نادر که درخواست ترحم اشرف را شنید گفت: مگر تو به آن همه مرد و زن و کودک رحم کردی؟ مگر به شاه سلطان حسین بی نوا که طاقت دیدن بریدن سر یک گنجشگ را نداشت رحم کردی؟
اشرف جوابی نداشت. کدخدا که درخواست ترحم اشرف را دید برای اینکه نظر نادر برنگردد. بی درنگ به پشت سر اشرف که با دستان بسته به زانو درآمده رفت و به او گفت: ای سگ هار! مگر تو به پسر نوجوان من رحم کردی؟ سپس به فوریت خنجر خود را کشید و نوک تیز آنها را در چشمان اشرف فرو برد و سپس چشمان ترکیده اشرف را از حدقه بیرون آورد.
نادر سپس متوجه سربازان اشرف که اینک به اسارت یاران او درآمده بودند شد. ماموران نادر تمامی آنها را که تعدادشان در حدود سه هزار نفر بود را با دستان بسته به حضور نادر آوردند. نادر رو به آنان کرده و گفت: حق این است که آنچه در مورد فرمانده شما اجراء شد در مورد شما نیز انجام شود. این گفته نادر، سربازان گرفتار اشرف را در وحشت و هراسی کشنده انداخت و وحشت مرگ همگی آنان را فرا گرفت. نادر که حال آنان را مشاهده می کرد، ادامه داد.
ولی آنچه مرا وادار می کند، از گوشمالی و مجازات شما صرف نظر کنم‌ دو نکته است، یکی این که ما همگی برادر و از یک آب و خاک و یک ملتیم، ولی نکته مهم تر آن است که شما تا واپسین دم و در لحظات سخت به فرمانده خود وفادار ماندید و او را رها نکردید و وظیفه سربازی خود را به انجام رساندید. لذا از این ساعت همه شما آزادید که نزد خانواده خود بروید و یا مطیع دولت مرکزی ایران باشید و به پادشاه و وطن خود خدمت نمائید. هنوز سخنان نادر تمام نشده بود که غریو شادی از سربازان اشرف برخاست و به یک باره قلبهای آنان در سینه هایشان به تپش درآمد و به زندگی دوباره امیدوار گشتند. نادر به مأموران خود دستور داد تمامی حقوق سربازی آنان را حتی حقوق زمانی که برای اشرف می جنگیدند را به آنها پرداخت کنند. دو هزار و پانصد نفر از سربازان که جوانمردی نادر را دیدند سوگند خوردند تا آخرین لحظه در رکاب او جان فشانی کنند و با خشنودی و رضایت تمام به سپاه نادر پیوستند. در این میان تنها فرد اندوهگین لشگر، اشرف افغان بود که در تب و بیماری بسر می برد و درد چشمانش، امان او را بریده بود، علاوه بر اینکه آینده ای تاریک در انتظار او بود.
فردای همان روز، اردوی سپاه برچیده شد و نادر بەهمراه سپاه خود که اینک به حدود پنج هزار نفر رسیده بود. پس از سرکشی از فرمانداری شهرهای هرات و قندهار و چند شهر دیگر در افغانستان به سوی شیراز که فرماندار آنجا هنوز به اشرف وفادار مانده و از قبول فرمان شاه تهماسب در گشودن دژ خودداری نموده بود. حرکت کرد.
همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد نادر پس از جنگ زرقان و شکست اشرف، بیشتر سپاه خود را تا تسلیم شیراز که هنوز تحت سلطه افراد وفادار به اشرف بود، مامور محاصره شهر نموده و خود نیز به جهت تعقیب اشرف، سبک بار و با سه هزار سوار به سوی قندهار در افغانستان شتافت، از آن سو، شاه تهماسب برای اینکه در مقابل پیروزی های چشمگیر نادر، خودی نشان دهد. شخصاً به شیراز آمده و فرماندهی سپاه محاصره کننده نادری را بعهده گرفت و از آنجا که می خواست پیش از بازگشت نادر، کار شیراز را یکسره کند، پیوسته دستور حمله و گلوله باران دژ شیراز را صادر می کرد، اما مدافعان شهر به علت استحکام قلعه، بلافاصله خرابی های گلوله های توپ را مرمت و بازسازی کرده و به خوبی از عهده دفاع بر می آمدند. دو ماه از محاصره می گذشت و هیچ پیشرفتی در کار این شاه جوان مشاهده نمی شد، تا این که روزی در حالی که در چادر سلطنتی خود بسر می برد جلوداران سپاه نادر که در حدود صد نفر بودند در حالی که اشرف نابینا و بیمار را بەهمراه داشتند به حضور پادشاه رسیدند.
شاه تهماسب با دیدن اشرف در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با خشم و نفرت بسیار، رو به او کرد و گفت: ای پست فطرت، چرا پدر و خانواده مرا کشتی؟ ای سگ هار! اشرف خاموش ماند و هیچ نمی گفت. خاموشی اشرف، شاه را بیشتر خشمگین کرد و گفت: ای بی شرف، چرا لال شده ای، اشرف باز هم سخنی نگفت. شاه تهماسب که نفرت از سر و رویش می بارید به اشرف نزدیک شده و لگد محکمی به صورت وی زد، اشرف ناله ای کرد و در حالی که سعی می کرد، غرور خود را حفظ کند بر روی زانوانش نشست و در حالی که پوزخندی بر لبان ورم کرده اش نقش بسته بود به شاه تهماسب گفت: آن روزی که چشمان من بینا و تن من نیرومند بود اعلی حضرت کجا تشریف داشتند؟ لگد زدن به یک کور، با دستان بسته که شجاعت نمی خواهد و هر آزاد مردی می داند که این کار ناجوانمردانه مختص افراد  بُزدل و پست فطرت و حقیری است که در خاندان شما به وفور یافت می شود و مردانگی به شمار نمی رود، شاه تهماسب که اینک در حضور درباریانش خوار و خفیف شده بود.

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

این لحظه در کنار کعبه شکار شد. ❤️❤️❤️
عشق حد و مرز نمی شناسد❤️🥰



❤️❤️❤️❤️❤️🌸🌸🌸🌸🌸
@naghmehaywfaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

‍ چقدر دوستت دارم...

‍ وقتی 15 سالت بود
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو بـه زیر انداختی و لبخند زدی.
 
وقتی کـه 20 سالت بود
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی
دستم رو تـو دستات گرفتی
انگار از این‌کـه منو از دست بدی وحشت داشتی
 
وقتی کـه 25 سالت بود
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم .
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..
پیشونیم رو بوسیدی
گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه.
 
وقتی 30 سالت شد
مـن بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه
 
وقتی 40 ساله شدي
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
تـو داشتی میز شام رو تمیز می کردی
گفتی باشه عزیزم
ولی همین حالا وقت اینه کـه بری تـو درسها بـه بچه مون کمک کنی
 
وقتی کـه 50 سالت شد
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
تـو همونجور کـه بافتنی می بافتی
بهم نگاه کردی و خندیدی
 
وقتی 60 سالت شد
بهت گفتم کـه چقدر دوستت دارم
تـو بـه مـن لبخند زدی…
 
وقتی کـه 70 ساله شدي
مـن بهت گفتم دوستت دارم
در حالیکه روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
مـن نامه هاي عاشقانه ات
کـه 50 سال پیش برای مـن نوشته بودی رو می خوندم
دستامون تـو دست هم بود
 
وقتی کـه 80 سالت شد…
این تـو بودی کـه گفتی کـه مـن رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم…
فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی مـن بود…
چون تـو هم گفتی کـه منو دوست داری

بـه کسیکه دوستش داری بگو کـه چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی کـه از دستش بدی مهم نیست کـه چقدر بلند فریاد بزنی، زیرا کـه او دیگر صدایت را نخواهد شنید.

به قلم: #محمد_صالح‌علا
دکلماتور: #فریبا_عطاریان_ثانی
میکس: #محمدیان

@naghmehayefaribaei

@radioqessegou
.

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

#رهی_معیری

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

داستان زندگانی پادشاه سرافرازایران زمین نادرشاه افشار-قسمت-24

کردبیرون ازوطن شمشیرنادردشمنان
هرکه بودازروسی وعثمانی وافغانیان 

اشرف گفت: من پادشاه ایران بودم! و حق داشتم با دشمنانم به سختی رفتار کنم و کشورم را بەدلخواه و صلاحدید خود اداره کنم. ولی در حال حاضر، چون من گرفتار تو هستم. بحث و گفتگو بین ما هیچ حاصلی ندارد. تو در جنگ پیروز میدان بودی و اینک هر چه بگویی حق با توست و هر جه من بگویم از دید مردم باطل است. البته اگر من بر تو دست می یافتم بی درنگ فرمان قتلت را صادر می کردم و به تقاص شکست هائی که با خواری به من تحمیل کردی دستور می دادم به شدیدترین وجه، به آن دنیا روانه ات کنند.
نادر دستور داد. اشرف را به اردو ببرند و ضمن قدردانی و تشکر از کدخدا دستور داد. بیست کیسه، سکه طلا نیز به او پاداش دهند. کدخدا مجدداً نزد نادر آمده و با بوسیدن دست وی، با التماس از نادر خواست به تقاص پسر نوجوانش که به فرمان اشرف کشته شده بود، اشرف را به وی واگذارد تا بدست خود، او را قصاص کند.
نادر رو به کدخدا گفت: پدر جان، قبلاً هم به تو گفته ام، من به پادشاه قول داده ام اشرف را زنده نزد او ببرم تا انتقام پدرش را به دست خود، از این ناجوانمرد بگیرد. کدخدا که این سخن را شنید رو به نادر کرد و گفت: حال که چنین است پس به من اجازه بده چشمان این مرد پلید را از کاسه در بیاورم، تا هم قلب جریحه دار من التیام پیدا کند و هم شما به قولت عمل کرده باشی، نادر قدری به فکر فرو رفت و پس از آن رو به کدخدا کرد و گفت: من به تو اجازه می دهم که انتقامت را از قاتل پسر نوجوانت بگیری، این گوی و این میدان، چشمان اشرف مال توست.
اشرف که تا این لحظه غرور خود را حفظ کرده بود با شنیدن این حرف نتوانست تعادل خود را حفظ کند و به یکباره به زانو درآمده و با التماس می گفت، رحم کنید، رحم کنید.

تارهیدمام وطن ازپیش دست اهرمن
آفرین گفت ناجی خودنادرشمشیرزن


@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

⬇️

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن ست
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن ست

مولانا

آن خانه دلی که دریچه ای رو به خورشید تجلّیاتِ الهی ندارد، حقیقتاً که جهنمی تاریک است، ای بنده خدا بدان که اصل و اساس دیانت هم همین است که انسان، دریچه ای در قلب خود به سوی خورشید تجلیات الهی باز کند.( منظور از روزن کردن، رفع حجابِ خودی و انانیّت است)
@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

.
رهبر واقعی، برای محافظت از قبیله جان خودش را به خطر انداخت و از شجاعت اون بقیه هم آمدند. همانندِ داستان نادرشاه و پیرمرد اصفهانی که زمان نادر و در جنگ کرنال، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ می‌جنگید، چون نادرشاه از او پرسید؛ زمان حمله ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ کجا بودی؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ گفت:
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ شما ﻧﺒﻮﺩﻯ! نادری باید تا غیرت و رشادت در خون و رگ‌هایمان به جوشش و غلیان درآید.

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

‌💢 آهنگ معما از استاد معین

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

آدم های خوبِ زندگی من رنگشان آبی ست.
هر صبح میشود کنارشان با دلِ گرم چای دارچین نوشید؛ لبخند از صورتشان نمیرود و از جنس آرامش مطلقند.
آدم های خوبِ زندگی من مثل ساعتِ ده صبحِ روز آفتابی اند
همانقدر دلنواز و پرانرژی.
تُن صدایشان با صداقت آمیخته شده.
آدم های خوبِ زندگی من ساده و مهربانند مثل پیراهن گل دار مادربزرگم انگار هستند برای خوب کردن حال من در روزهای پر از سختی و استرس.

همان هایی که برعکس خیلی از مهمانی های اجباری و از چند وقت پیش هماهنگ شده ؛ هروقت دلت تنگ بود
خودت را پشت در کنارشان ببینی.
آدم های خوبِ زندگی من رنگشان آبی ست.
هر صبح میشود کنارشان با دلِ گرم چای دارچین نوشید؛ لبخند از صورتشان نمیرود و از جنس آرامش مطلقند.
آدم های خوبِ زندگی من مثل ساعتِ ده صبحِ روز آفتابی اند
همانقدر دلنواز و پرانرژی.
تُن صدایشان با صداقت آمیخته شده.
آدم های خوبِ زندگی من ساده و مهربانند مثل پیراهن گل دار مادربزرگم انگار هستند برای خوب کردن حال من در روزهای پر از سختی و استرس.

همان هایی که برعکس خیلی از مهمانی های اجباری و از چند وقت پیش هماهنگ شده ؛ هروقت دلت تنگ بود
خودت را پشت در کنارشان ببینی.

                              🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
بامداد یک شنبه ات نیکو

                              🌺🌺🌺

روز یکشنبه خوبی همراه با عشق , سلامتی , مهربانی ,دلی خوش همراه با بهترینها برایت آرزومندم.
هر روزخندان‌تر باش! آرام‌تر، مـهربـان‌تر، بخشنده‌تر، صبورتـر و باگذشت‌تر!
صبحت قشنگ
روزت سرشار از عشق 
زيباترین لبخندها بر لبانت 
بالاترين دستها نگهبانت

                              🌺🌺🌺

شاد باشی

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

شب بخیر ای رد پای گم شده در خواب ها
سایه رویای عشق افتاده بر محراب ها
شب بخیر ای تابش لبخند جان افزای عشق
غمزه نازت گره خورده به اسطر لاب ها
شب خوش ای شیرین ترین پرواز صفر عاشقی
درسماع واژه ها با زخمه مضراب ها
ای صدای رهگذر در انتظار پنجره
ای طلوع شعر من در خنده مهتاب ها
دلخوشی هایم شده دیدار قاب عکس تو
شب بخیر ای شهرزاد قصه گوی خواب ها

حسین منزوی

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…

نغمه های فریبایی

🔻بدانید:

وقتی در موقعیت خطرناکی قرار گرفتید که مورد تهدید قرار دارید و قادر به صحبت نیستید، کافی ست یک پیامک به شماره ۱۱۰ به همراهه پیش کد استانی که هستید بزنید برای مثال : پیش شماره ی تهران ۰۲۶ هست صفر اول پیش شماره حذف میشه و به شماره ی ۱۱۰ اضافه میشه: ۱۱۰۲۶
پلیس با نقطه زنی تلفن همراه بلافاصله شما رو پیدا خواهد کرد.

@naghmehayefaribaei

Читать полностью…
Подписаться на канал