تنها صداست که می ماند ادمین(تلگرام): t.me/FaribaAttarian اینستاگرام: https://instagram.com/fariba.attarian.sani لینک کانال: t.me/naghmehayefaribaei خوانش شعر، متون ادبی، کتب صوتی، میکس و تدوین پذیرفته می شود. هماهنگی: t.me/Mohammadian2
به آفتاب
سلامی دوباره خواهم کرد
می آیم...
می آیم..
می آیم... و آستانه پر از عشق میشود
ومن در آستانه به آنها که دوست میدارم
سلامی دوباره خواهم کرد
فروغ_فرخزاد
@naghmehayefaribaei
داستان زندگانی پادشاه سرافرازایران زمین نادرشاه افشار-قسمت-3
کردبیرون ازوطن شمشیرنادردشمنان
هرکه بودازروسی وعثمانی وافغانیان
نادر را در ابیورد رها می کنیم و به اصفهان میرویم، شاه سلطان حسین پس از اینکه محاصره اصفهان طولانی شد و مردم نیز دیگر حتی علف و سگ و گربه ای نمانده بود که بخورند، پسرش تهماسب میرزا را شبانه بەهمراه ده نفر از افراد زبده و از جان گذشته از میان خیل سربازان افغان برای گرفتن کمک به قزوین فرستاد، تهماسب میرزا پس از رسیدن به قزوین توانست سپاهی با سی هزار نفر نیرو فراهم کند ولی از بخت بد، درست هنگامی که نیروها در حال ترک قزوین به سوی اصفهان بودند. خبر رسید، مقاومت اصفهان شکسته شده و افغانان مانند سیل وارد شهر شده اند بدون اینکه هیچ مقاومتی در مقابل آنان دیده شود.
شاه سلطان حسین وقتی اوضاع را این چنین دید پس از ورود محمود افغان به تالار قصر، شخصاً تاج پادشاهی ایران را از سر برداشته و با مهربانی تمام بر سر محمود افغان گذاشت، محمود افغان هم در ظاهر شاه سلطان حسین را محترم شمرد و او را پدر خطاب کرده و در کنار خود نشاند.
ولی از آن طرف سپاهیان افغان در شهر به گردش درآمده و ضمن آزار و سرکوب مردم ، به غارت اموال مردم شهر نموده و بازار اصفهان را خالی کرده و بین خود تقسیم نمودند.
در تاریخ آمده، سپاهیان افغان که زعفران را نمی شناختند بعنوان علف خشک از آن بعنوان افروختن آتش و گرم کردن دیگ های غذا استفاده می کردند و بەهمین ترتیب، دیگر اموال مردم را حیف و میل می کردند.
محمود افغان پس از اطلاع از لشکرکشی شاه طهماسب که با سی هزار نفر نیرو به سوی اصفهان در حرکت بود. سپاه هشت هزار نفره خود را به فرماندهی امان اله خان به مقابله با تهماسب میرزا فرستاد.
پس از نزدیک شدن سپاه افغان به نزدیکی قزوین، شاه تهماسب در حالی که چهار برابر محمود افغان نیرو داشت از مقابله و رویاروئی با افغانها پرهیز کرد و با سپاه خود به تبریز رفت.
سپاه افغان بدون هیچ مقاومتی وارد قزوین شدند و در حالیکه برای تصرف قزوین حتی یک کشته نیز نداده بودند، بیدرنگ به آزار مردم پرداختند، مردم قزوین که این آزار و شکنجه ها را تحمل می کردند، بیست روز پس از ننگ شکست ناگهان کاسه صبرشان لبریز و با چوب و دشنه و تبر و داس به پایگاههای افغانها تاختند و در این گیر و دار، کشتاری هولناک از دو طرف آغازیدن گرفت.
با اینکه امان اله خان به سختی می جنگید و دفاع می کرد و افغانها از کشته مردم، پشته می ساخت ولی بالعکس، بر دلیری و انتقامجوئی مردم شهر افزوده می شد، تا اینکه کار به جائی رسید که از هشت هزار سپاهی افغان فقط هزار تن، سرباز خسته و زخمی و لنگ و کور، با امان اله خان که اینک در این غوغا زخم های کاری برداشته بود، سراسیمه فرار را بر قرار ترجیح داده و از آن مهلکه هولناک به سوی اصفهان جان بدر بردند.
تهماسب میرزا که اینک شاه تهماسب دوم نامیده می شد به محض رسیدن به تبریز، برای پطر کبیر امپراطور روس، برای بیرون کردن افغانها نامه ای نوشت و از او درخواست کمک کرد، پطر کبیر فرستاده شاه تهماسب را گرامی داشت و به او گفت: بیدرنگ با سپاهی چشمگیر به یاری تان خواهیم آمد.
سپاه بیست هزار نفره روس بجای یاری دادن شاه ایران ابتدا بندر هشترخان را تصرف کرد و سپس راهی قفقاز و گرجستان شد و بعد از آن به سمت شهر دربند مرکز داغستان پیشروی کرده و آنجا را نیز تصرف کردند و سپس بسوی جنوب تاختند.
شاه تهماسب همزمان با ارسال نامه و درخواست کمک از روس ها، نامه دیگری هم توسط محمدخان برای امپراطوری عثمانی فرستاده بود، سلطان عثمانی نیز فرستاده تهماسب دوم را بسیار احترام کرد و قول همکاری داد و سپس سپاهش را با سی هزار نیرو در ظاهر برای پشتیبانی از شاه تهماسب و در باطن برای تصرف نقاط مختلف ایران، به سوی آذربایجان و کرمانشاه گسیل داشت، نیروهای روس و ترک در شمال رود ارس به یکدیگر رسیدند و مانند گرگ هایی که بر سر مُرداری با یکدیگر می جنگند بر روی هم شمشیر کشیدند و جنگ خونینی بین آنها در گرفت.
در این کشاکش، آتش جنگ، چنان گرم شده بود که سفیر فرانسه در استانبول به عنوان میانجی با نمایندگان دو کشور روس و عثمانی به گفتگو پرداخت و در نهایت دو طرف توافق کردند هر یک به اندازه حق خود، نواحی مختلف از سرزمین ایران را بین خود تقسیم کنند.
در این کشاکش ها در نهایت سفیر فرانسه با سخاوتمتدی تمام، اردبیل، تنکابن و شمال ایران و گرجستان و شمال آذربایحان و ارمنستان و همدان را به روس ها بخشید و تبریز و ارومیه، کردستان و کرمانشاه و لرستان و ایلام و اهواز نیز به عثمانی ها (ترکیه امروزی) تقدیم شد.
تارهیدمام وطن از پیش دست اهرمن
آفرین گفت ناجی خود نادرشمشیرزن
@naghmehayefaribaei
#نیایش_صبحگاهی
#درودهمدلان
امروز ، روزی متفاوت ، زیباو معجزه آفرین خواهد بود و باید انرژی افکار و خواسته هایم، با انرژی منشأ ,هم فرکانس شود ویقین دارم که استجابت دعایم حتمی ست و هرگونه شک ، تردید و افکار منفی، این معادله را ،تخریب میکند...
من شادم، چون بااراده و موفقم
چون به خود و تواناییهام باور دارم.
خداوندا سپاس بابت اینهمه موهبت و نعمتnaghmehayefaribaei@
بعضی از سودها تو حساب دخل نمیره بلکه یه راست میره تو حساب آخرت...
اخر هفته خوبی داشته باشید
@naghmehhaefaribaei
@ketabkhaniye_telegram
📚 #گلستان_سعدی
اثر: شیخ اجل #سعدی
#باب_دوم
#در_اخلاق_درویشان
#حکایت_پنجم
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. خواستم تا مرافقت کنم، موافقت نکردند. گفتم: این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است، روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن، که من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.
یکی زان میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی ، به صورت درویشان برآمده، خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.
چه دانند مردم که در خانه کیست
نویسنده داند که در نامه چیست
و از آنجا که سلامت حال درویشان است، گمان فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند.
صورت حال عارفان، دلق است
این قدر بس، چو روی در خلق است
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش
ترک دنیا و شهوت است و هوس
پارسایی، نه ترک جامه و بس
در قژاکند، مرد باید بود
بر مُخنَّث سلاح جنگ چه سود
روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت میرود و به غارت میرفت.
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامه ی کعبه را جل خر کرد
چندان که از نظر درویشان غایب شد، به برجی بر رفت و درجی بدزدید. تا روز روشن شد آن تاریک، مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و به زندان کردند. از آن تاریخ، ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم.
والسَّلامَةُ فی الوَحْده
چو از قومی یکی، بی دانشی کرد
نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را
شنیدستی که گاوی در علف خوار
بیالاید همه گاوانِ ده را
گفتم: سپاس و منت خدای را ، عزوجل ، که از برکت درویشان محروم نماندم، گر چه به صورت از صحبت وحید افتادم. بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت به کار آید.
به یک ناتراشیده در مجلسی
برنجد دل هوشمندان بسی
اگر برکهای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند منجلاب
@naghmehayefaribaei
@ketabkhaniye_telegram
.
عاشقانه و زیبا #شیلا
ای بخون عشقو از توی چشام
از شب قصه ها بگو برام
شب غم انگیزی بود، درون خیمەای مندرس و کهنه، در اسارت، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود، هاجر علاوه بر پیری، اینک کاملاً فرتوت و درهم شکسته شدەبود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد وساعتهای پایانی زندگی را می گذراند نادر در آستانه ۲۱سالگی بود. نگران و اندوهگین چشم از چشم مادرش برنمی داشت هاجر چشم گشود وگفت: پسرم دیگر به من امیدی نیست می دانم که در این4سال بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کردەای امشب آخرین شب زندگی من است، از این به بعد، آزادی از اسارت بگریزی تورا به خدا می سپارم و از خداوند خواستەام قدرتی به تو بدهد که انتقام قومت را بستانی نادر باچشمانی گریان و قلبی مجروح مادر را می نگریست آوای هاجر دردمند آهستەتر شد تا اینکه نادر وحشتزده، گوش خود را نزدیک به دهان مادر برد و دیگر آوایی نشنید در حالیکه بغض راه گلویش را بسته بود به سختی گریست پیکر مادر را در گورستان ازبکان بخاک سپرد وپس از بدرود با مادر در حالیکه یک جهان کینه و خشم ازبکان در درونش انباشته شدەبود تصمیم بەگریختن و انتقام از ازبکان گرفت.
تارهیدمام وطن ازپیش دست اهرمن آفرین گفت ناجی خودنادرشمشیرزن
@naghmehayefaribaei
@
@ketabkhaniye_telegram
📚 #گلستان_سعدی
اثر: شیخ اجل #سعدی
#باب_دوم
#در_اخلاق_درویشان
#حکایت_چهارم
راوی : #فریباعطاریانثانی
تنظیم : #باران
دزدی به خانه ی پارسایی در آمد. چندان که جست، چیزی نیافتف دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود، در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان راه خدای
دلِ دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خَلاف است و جنگ
موًِدَت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
@naghmehayefaribaei
@ketabkhaniye_telegram
#Size: 4.0 MB
#Length: 00:03:28
.
#نیایش_صبحگاهی
#درودهمدلان🌹
امروزبه خواسته ام فکر میکنم ، سراسر شور ونشاط میشوم، من مزه رسیدن به آرزوهایم را حس میکنم، این حس معجزه میکند.
خدایا شکرت ، که همین تجسم و احساس مرا برترین مخلوقت قرار داده...
مهربانترینم، به من یادبده درناامیدی مطلق ، لبخند زدن را...یادم بده در دلشکستگی و رنجش بخشندگی را...یادم بده فراموشی را ،چنانکه از یاد ببرم همه ی بدیها راnaghmehayefaribaei@
بزرگان ايرانزمين
شیخالرئیس ، ابوعلى سينا
@naghmehayefaribaei
عبور عشایر بختیاری از رود کارون با استفاده از يك روش قديمى؛ سال ۱۳۰۴
بخشی از مستند عَلَف، از نخستین فیلمهای صامت ساخته شده از زندگی مردم ایران
@naghmehayefaribaei
اقتصاد ایران با دارا خسروشاهی،naghmehayefaribaei@
Читать полностью…آدمها را مهمان کنید، 🍂🌼
مهمان یک جرعه زندگی
مهمان یک دل خوش 🍂🌼
یک احوالپرسی ساده
و بیقضاوت 🍂🌼
یک فنجان زندگی بیدغدغه ...
آدمها را مهمان کنید 🍂🌼
مهمان مهربانیتان
این مهمانی به زندگیتان
برکت میدهد 🍂🌼
آدمها را مهمان کنید
به دوست داشتن 🍂🌼
به خیال راحت از حضورتان
به حس خوب 🍂🌼
به حرفهای بی کینه و کنایه
به لبخندی ، به دعایی 🍂🌼
شنبه ۲۷ اردیبهشت ماهتون
پر از گذشت و فداکاری 🍂🌼
سلام صبح بخیر ❤️💚💛💙naghmehayefaribaei@
✅خواص برخی از روغنهای طبیعت
⏱ بادام تلخ: مرطوب کننده و آب رسان پوست،برطرف کننده درد مفاصل،تقویت کنندهء مو و ابرو
⏱ بادام شیرین: تقویت کنندهء پوست،آب رسان، تقویت مو و ابرو
⏱ نارگیل: نرم کننده و حالت دهنده مو، مرطوب کننده پوست، برطرف کنندهء ترکهای پاشنهء پا
⏱ کنجد: نرم کنندهء پوست، تقویت کنندهء مو، ملین.ملکه روغنها برای پخت و پز و حتی سرخ کردن با حرارت بالا
⏱ سیاهدانه: تسکین دهندهء درد های مفاصل، تقویت عمومی بدن، بهبود زخم
⏱ بنفشه: رفع گرفتگی و خشکی بینی و التهاب.مفید برای پوست بهترین ضد لک و ضد جوش و حتی جای زخم و جای جوش را ترمیم میکند
⏱ فندق: ضد ریزش مو و ابرو، تقویت کننده و مرطوب کنندهء پوست
⏱ زیتون: ترمیم پوست برطرف کننده درد مفاصل، سرشار از میتامین های A,E مفید و قابل استفاده برای پخت و پز حتی سرخ کردن با حرارت پایین
⏱ رازیانه: ضد رویش مهای زائد تمام نقاط بدن به مدت طولانی
⏱ روغن هسته انار:درمان افتادگی پوست ،لایه بردار،ضد چین و چروک.
⏱ روغن هسته انگور:مناسب برای پخت و پز با حرارت ملایم.روغنی مفید و لذیذ برای سالادِ.دارای امگا3 فراوان.فوق العاده هوش افزا.ضد چین و چروک و مناسب برای پوست.
⏱ روغن هسته زردالو:بهترین روغن برای گودی زیر چشم و ضد چین و چروک.دارای spfطبیعی.
⏱روغن کرچک:سفت کننده عضلات صورت.و ضد چین و چروک
با اشتراک مطالب ما در سلامت جامعه سهیم nagmhehaefaribaei@
#نیایش_صبحگاهی
#درودهمدلان
در هر تپش قلبم ، حضور معبودیست که ،بی منت برایم خدایی میکند، بی منت میبخشد و بی منت عطا میکند، ای همه هستی ،ای همه شکوه
ای همه آرامش ، امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست جز یادت و غوغای روح بی پناهم را ، پناهی نیست جز حضورت ، وجودم را با ذکر نامت آذین میبندم و جانم را با یادت متبرک میکنم و عاشقانه تمنایت می کنمnaghmehayefaribaei@
داستان زندگانی پادشاه سرافرازایران زمین
نادرشاه افشار-قسمت-2
کردبیرون ازوطن شمشیرنادردشمنان
هرکه بود ازروسی وعثمانی وافغانیان
نادر در طول 4سالی که در اسارت بود همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت و از میان اسیران ایرانی، که ازبکان هر از چندگاهی در غارتهای گاه و بیگاهشان به ایران که بعلت ضعف سلسله صفویه و محاصره پایتخت ایران توسط محمود افغان و از هم گسیختگی شیرازه مملکت با حملات گستاخانه خود به سرزمین با خود می آوردند، دوستانی یک دل و همراه پیدا کرده بود که پس از درگذشت مادر عزیز تر از جانش، نقشه فرار خود را با آنها در میان گذاشت ، یاران نادر نیز هم قَسَم شدند و در شب اجرای نقشه فرار در چادر نادر گِرد هم آمدند. نیمه شب فرا رسید ، خواب سنگینی بر ازبکان، که از غارت جدیدشان بازگشته بودند مستولی شده بود نادر همراه دوستانش در تاریکی شب هر کدام بطور جداگانه به سوی نگهبانانی که بعضا با خوش خیالی در حال چرت زدن بودند مانند عقابی که بطور ناگهانی بر سرِ خرگوشی فرود می آید بر آنان فرود آمده و با دشنه و خنجرهائی که قبلاً در مکانهائی خاص پنهان کرده بودند سینه و گلوی آنها را دریده و با غنیمت گرفتن شمشیر و اسبهای آنان، با سرعتی تمام از آن مهلکه گریختند.
در این مرحله از فرار، نبوغ ذاتی نادر جلوه کرد، بدین طریق که یارانش قبل از فرار بدستور نادر، درب اصطبل ها را گشوده و افسار اسبان ازبکان را بریده و آنان را رم داده بودند و هنگام فرار نیز به جای اینکه به سمت جنوب که زادگاهشان در آنجا واقع شده بود طبق دستور نادر به سمت شمال فرار کردند و در مکانی خاص که از قبل در نظر داشت پنهان شدند.
در گرگ و میش سپیدەدم، ازبکان خونخوار، دیوانەوار برای تعقیب نادر و یارانش و مجازات آنان، به سمت جنوب تاختند و با گرفتن کمک از دیگر قبایل تمامی راهها و مسیرهای جنوب که به خراسان ختم می شد را وجب به وجب گشتند و باز هم گشتند و پس از چند روز، سَر خورده و پریشان و با نا امیدی و خشم تمام، به قرارگاههای خود بازگشتند.
پس از چند روز که از اوج آماده باش ازبکان کاسته شده بود و راهها و روستاهای مسیر، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه ازبکان تقریباً خالی شده بود نادر با احتیاط تمام از مخفیگاه خود خارج و با اسبهای تیز و مقاوم ازبک، از بیراهه به سوی آزادی قدم گذاشت.
پس از چند روز راه پیمودن به نزدیکی شهر اَبیوَرد رسید و در آنجا به عَیّارانی (جوانمردان) برخورد کرد که در خدمت بابا علی بیک، حاکم شهر بودند، عیاران یاد شده وقتی سرگذشت نادر و یارانش را شنیدند او را نزد فرمانده خود بردند و بدین ترتیب نادر در گروه مردان جنگی باباعلی بیک درآمد.
بابا علی بیگ پس از چند ماه به جوانمردی و دلاوری و تیزهوشی نادر پی برد و برای اطمینان بیشتر او را با نفرات نه چندان زیاد به ماموریتهای بزرگ اعزام می کرد که نادر با هوش سرشار خود پس از بازگشت از ماموریت، باباعلی بیگ را حیرت زده می کرد، مدت زیادی نگذشت که نادر، فرمانده سربازان حاکم ابیورد شد.
جانشین قانونی باباعلی بیک که اینک به سن پیری رسیده بود برادرزادەاش بود که قرار بود داماد وی نیز بشود، هر چند در شجاعت و جنگاوری همتای نادر نبود ولی بسیار نیرومند بود و در مسابقات کشتی، پشت تمام پهلوانان دور و نزدیک را به خاک مالیده بود و تا آنزمان هیچکس در هماوردی بر وی پیروز نگشته بود.
باباعلی بیگ که قلباً شیفته دلاوری ها و تیزهوشی نادر شده بود برای خاموش کردن اعتراضات اطرافیان و بزرگان شهر که به برادرزادەاش متمایل بودند، شرط دامادی و جانشینی برادرزاده را پیروزی بر نادر قرار داد، برادرزاده حاکم و اطرافیان باباعلی که به پیروزی قطعی خود باور داشتند در حضور همگان، شرط را پذیرفتند، پس از آن روز مسابقه تعیین گردید و در یک روز بهاری، تمامی مردم برای دیدن مسابقه در میدان مسابقه حاضر شدند.
نادر و هماوردش باهم گلاویز شدند. هیچکس امیدی به پیروزی نادر نداشت.
اما در نهایت تعجب، همگان دیدند که حریف نادر بر روی دستانش در هوا چرخی خورد و با شدت تمام پشتش به خاک مالیده شد و بدین گونه نادر داماد و جانشین باباعلی بیک شد.
دختر، یک سال پس از ازدواج با نادر درگذشت باباعلی از فرط علاقه به نادر، دختر دیگرش را به همسری او درآورد، دیری نگذشت که باباعلی درگذشت و نادر حاکم ابیورد شد.
تارهید مام وطن از پیش دست اهرمن
آفرین گفت ناجی خود نادر شمشیر زن
@naghmehayefaribaei
داستان زندگانی پادشاه سرافرازایران زمین نادرشاه افشار-قسمت-1
کرد بیرون ازوطن شمشیرنادردشمنان
هرکه بود ازروسی وعثمانی وافغانیان
شب سردی بود در خراسان ناحیه درگز، روستای دور افتادەای بود که نامش دستگرد بود، در این روستا تیرەای بنام افشار زندگی میکردند که با گلهداری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند.
سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال۱۱۰۰ه، زنی بنام هاجر درد زایمان امانش را بریده بود شوهرش امامقلی برای چرای گله به صحرا رفتەبود قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر کمر بستەبود، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش بردەبود سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد نوزاد بدنیا آمد.
آفتاب نیمروز(ظهر)تمامی دشت را پوشاندەبود که امامقلی باشتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده،زنان افشار دور او حلقەزدند و او را بشارت دادند که پسری بسیارقوی و غیرعادی بدنیا آورده امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر درآمد و با دیدن همسر رنگ پریدەاش او را بوسید زنان، نوزاد را آوردند، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچەای نادره در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعاً این بچه نادره همانجا اسم این نوزاد، نادر نامیده شد و بدین سان پهلوان پرآوازه دیگری در گوشەای از خاک ایران زمین زاده شد.
سالها گذشت نادر ۷ساله و ۱۰ساله و ۱۷ساله شد امامقلی دیگر پیر و از کار افتاده شدەبود، نادر و برادر بزرگترش ابراهیم، سرپرستی و تیمار خانواده را عهدەدار شدەبودند
در یک شب تیره ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند، دختران و پسران جوان را اسیر و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و گرز از پای می انداختند، امامقلی و ابراهیم پدر و برادر بزرگتر نادر بسمت کوههای اللەاکبر فرار کردند نادر جوان با وجود پای گریز فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم.
ازبکان با تازیانه بجان نادر افتادند اما او از جان گذشته، ایستاد و گفت: بدون مادر با شما نخواهم آمد ازبکان که پایداری جوان رشید را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد.
لشگر چپاولگر ازبک، بهمراه اسرا براه افتادند، شدت تابش وحرارت آفتاب لحظەبەلحظه بیشتر می شد گرما و تشنگی عدەای از اسیران را از پای درمی آورد هاجر دیگر تاب رفتن نداشت نادر از فرمانده ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسبهایشان سوارکنند فرمانده پوزخندی زد وگفت: تو خود خواستی که مادرت را بیاوری، پس باید جورش را هم خودت بکشی، نادر با مردانگی و غرور گفت: میپذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم
فرمانده که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا، چند گامی بیشتر نمیتواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند، نادر مادر را بدوش گرفت و بەراه افتاد.
نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند، فرمانده ازبک زیرچشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذرەای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و نیروی فوق العاده این جوان، سخت در شگفت شدەبود و در دل او را تحسین میکرد و به عبارتی، از نادر خوشش آمده بود .
سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند.
نادر و مادرش 4سال در اسارت بودند، نادر که در طول دوران اسارت، سخت ترین کارها را بدستور ازبکان انجام میداد ناخواسته فولاد آبدیدەشدەبود.
صفحه یک
@naghmehayefaribaei
@ketabkhaniye_telegram
📚 #گلستان_سعدی
اثر: شیخ اجل #سعدی
#باب_دوم
#در_اخلاق_درویشان
#حکایت_پنجم
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. خواستم تا مرافقت کنم، موافقت نکردند. گفتم: این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است، روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن، که من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.
یکی زان میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی ، به صورت درویشان برآمده، خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.
چه دانند مردم که در خانه کیست
نویسنده داند که در نامه چیست
و از آنجا که سلامت حال درویشان است، گمان فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند.
صورت حال عارفان، دلق است
این قدر بس، چو روی در خلق است
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش
ترک دنیا و شهوت است و هوس
پارسایی، نه ترک جامه و بس
در قژاکند، مرد باید بود
بر مُخنَّث سلاح جنگ چه سود
روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت میرود و به غارت میرفت.
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامه ی کعبه را جل خر کرد
چندان که از نظر درویشان غایب شد، به برجی بر رفت و درجی بدزدید. تا روز روشن شد آن تاریک، مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و به زندان کردند. از آن تاریخ، ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم.
والسَّلامَةُ فی الوَحْده
چو از قومی یکی، بی دانشی کرد
نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را
شنیدستی که گاوی در علف خوار
بیالاید همه گاوانِ ده را
گفتم: سپاس و منت خدای را ، عزوجل ، که از برکت درویشان محروم نماندم، گر چه به صورت از صحبت وحید افتادم. بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت به کار آید.
به یک ناتراشیده در مجلسی
برنجد دل هوشمندان بسی
اگر برکهای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند منجلاب
@naghmehayefaribaei
@ketabkhaniye_telegram
.
روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قوی ترم. آفتاب گفت:
چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را می بینی که کتی بر تن دارد؟
شرط می بندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادیه هولناک شروع به وزیدن گرفت.
هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید.
سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است ..
@naghmehayefaribaei
پرسید به خودت افتخار میکنی؟!
گفتم: خیلی زیاد..
گفت: چرا؟
گفتم: هیچکس نمیدونه
من چند بار خودم رو از اول بازسازی کردم
تا امروز اینی باشم که هستم،
قوی،
مستقل،
کسی که یاد گرفته هر جایی احساساتشو خرج نکنه
و هر چقدرم زمین خورد بلند بشهnaghmehayfaribaei@