1025
توانایی عشق ورزیدن بزرگترین هنر جهان است
بردگی یعنی این که :
یک شخص دیگر تصمیم بگیرد،
تو چقدر و چه اندازه آزاد باشی ...
#برتراند_راسل
@eshg_bazi_ba_ostad
#مدیتیشن ربطی به جدیت ندارد. مدیتیشن بازیگوشی است. به همین دلیل است که در اینجا تأکید من بیشتر بر #رقص و #آواز است. می توانید گروه کوچکی از دوستان را که می توانند با هم برقصند را گرد هم جمع کنید. بهتر خواهد بود، بیشتر کمک خواهد کرد. انسان چنان ضعیف است که ادامه دادن هر چیزی به تنهایی برایش ممکن است دشوار باشد. مدارس به همین خاطر ساخته شده اند.
.
بنابراین اگر یک روز احساس کردی که دوست نداری انجامش بدهی، انرژی دیگران تو را به حرکت وا می دارد. روزی دیگر کسی دیگر دوست ندارد برقصد اما تو دوست داری، انرژی تو به او کمک می کند تا حرکت کند. انسان ممکن است به تنهایی بسیار ضعیف و سست اراده باشد. یک روز انجامش می دهی و روز دیگر حس می کنی که خسته ای و کارهای دیگری انجام می دهی.
.
مدیتیشن ها زمانی نتیجه می دهند که به روشی پافشارانه انجام گیرند. آنگاه در تو #فرو می نشینند. درست مانند حفر کردن چاهی در زمین است. یک روز یک جا را حفر می کنی، روز دیگر جایی دیگر را. می توانی کل زندگی ات در حال حفر کردن باشی اما چاه هر گز آماده نخواهد بود. تو باید هر روز همان یک جا را حفر بکنی.
.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
هنگامی که در آینه نگاه میکنید این شما نیستید که در آینه منعکس شدهاید؛ شما کسی هستید که در حال مشاهدهی این انعکاس هستید.
آنچه در آینه منعکس میشود تنها سطح وجود شماست. اما مرکز وجودتان به هیچ وجه در آینه منعکس نمیشود. بنابراین لازم است به درون خود بروید و تمامی این آینهها را دور بریزید؛ آینههایی که در آنها، شما فردی صمیمی یا حیوانی به نظر میرسید، چاق یا لاغر، مهربان یا تند خو و تمامی خصایص دیگر ...
وقتی تمامی اینها دور ریخته شوند شما با مشاهده کنندهی درونی خویش ملاقات میکنید، در این حالت است که متوجه خواهید شد هر آنچه تا کنون در مورد خود میدانستید پوچ و بیمعنی بوده.
برای شناخت کامل خود نیاز دارید که بیواسطه و مستقیم با خویش مواجه شوید؛ دیدار با بخش بیشکل و بیفرم درونتان که توسط دیگران قابل مشاهده نیست.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
من از رهروانم نمیخواهم خدمتگزار بشریت باشند. میخواهم که مراقبهگر باشند، رقصنده باشند، خوش و خرم باشند تا آنگاه خدمت و خدمتگزاری انجام شود... هیچ احتیاجی به سخن گفتن در این باره نیست، زیرا خودش همچون سایه با پای خودش میآید؛ وقتی هر لحظه را با آگاهی بگذرانی، وقتی مراقبهگر باشی، «خدمت به خلق» به دنبال تو میآید [محصول رفتارت میشود] و آنگاه وجودت برکت-آفرین میشود.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
من برای نابود کردن مفهوم سنتی از مذهب است که این رداهای نارنجی رنگ را به شما دادهام. برای همین است که سانیاسهای سنتی اینهمه با من مخالف هستند. زیرا من تمام برتریت آنان را از بین میبرم؛ حالا دیر یا زود.
تعداد سانیاسهای من چنان به سرعت زیاد میشود که سالکین کهنه و سنتی در میان جنگلی از سوامیهای من گم خواهند شد. و مردم قادر نخواهند بود بدانند که کدام به کدام است! هدفِ پشت این کار همین است؛ من میخواهم زندگی مذهبی را یک زندگی معمولی کنم، زیرا این تنها زندگی موجود است. هر چیز دیگر فقط یک سفر نفسانیego trip است. و این زندگی چنان زیباست که نیازی نیست یک زندگی بهتر از این خلق کنی.
عمیقتر وارد این زندگی شو، بیشتر آن را بکاو و آنگاه ژرفای بیشتری بر تو آشکار خواهد شد. این زندگی معمولی امکانات عظیمی در خود دارد.
من نمیخواهم شما به آن معنی، مذهبی شوید که گویی دیگران مذهبی نیستند. من میخواهم تمامی این تمایزات بین مقدس و نامقدس و خاکی و غیرخاکی از بین برود. این انقلابی بزرگ است.
شاید شما از آنچه که دارد رخ میدهد آگاه نیستید.
اگر سنتگرایان با من مخالف هستند، می توانم درک کنم. زیرا من تمام نگرشِ «من از شما مقدسترم» را نابود میکنم. برای همین است که من مخصوصاً این ردای زعفرانیرنگ را انتخاب کردهام. این رنگ مخصوص سالکین سنتی بوده است. ولی من فقط این رنگ را انتخاب کردهام و نه هیچ چیز دیگر را __ اما بدانید که هیچ چیز دیگر از آن سنتها در این ردا برای شما نیست؛
فقط آگاهی،
عشقی به زندگی،
احترامی برای زندگی.
من به شما این رداهای نارنجی رنگ را دادهام. روزی که ببینم حالا تمایزات سنتی از بین رفته، شما را از این ردا نیز آزاد میکنم. آنوقت دیگر نیازی به این ردا نیست. ولی این زمان میبرد زیرا آنان در طول قرنها این تمایزات را ایجاد کردهاند...
شما نمیتوانید تصور کنید که چه اتفاقی دارد میافتد! وقتی یک سانیاس نارنجیپوش با دوست دخترش در خیابان راه میرود، شما نمیتوانید تصورش را بکنید که چه رخ میدهد. هرگز در هندوستان چنین اتفاقی نیفتاده است، حتی نه در طول ده هزار سال.
مردم نمیتوانند این را باور کنند و آنوقت تو انتظار داری تو را سوامی خطاب کنند؟ همین کافی است که شما را نمیکشند! شما تمام سنت آنان را نابود میکنید. سانیاس سنتی کسی بود که حتی به زن نگاه هم نمیکرد، لمس کردن که جای خود دارد و دست در دست هم بودن..! غیرممکن است! همین کافی بود که او را به جهنم پرتاب کنند!
من شما را کاملاً نوعی متفاوت از سانیاسها ساختهام. این یک سانیاس نو neo-sannyas است. و در پشت هر کاری که میکنم، روشی نهفته است. شاید از آن باخبر باشید و شاید نباشید.
من میخواهم تمامی نگرش سنتی را نابود کنم. زندگی باید مذهبی باشد ولی مذهب نباید هیچ زندگیِ جداگانهای داشته باشد. تمایز بین بازار و صومعه نباید وجود داشته باشد. صومعه باید در درون بازار باشد؛ آن بُعد الهی باید بخشی از زندگی روزانه گردد.
#اشو
#کتاب_هنر_مردن
@eshg_bazi_ba_ostad
صبح زود دوستی نزد من آمد. چشمان او از خشم و نفرت میسوختند. او کلمات بسیار خشن، مسموم و داغی را نسبت به کسی بیان کرد...
من با صبر گوش کردم و از او پرسیدم که آیا در مورد یک واقعه شنیده است. او در حالتی نبود که هیچ چیزی بشنود، با این حال پرسید: «چه واقعهای؟»
وقتی که من شروع به خندیدن کردم، او کمی آرام شد. آنگاه من به او گفتم: «یک روانشناس، تحقیقی را در مورد عشق و نفرت انجام میداد. او به یک کلاس پانزده نفرهی دانشگاه گفت که آنها باید طی سی ثانیه اولین حروف نام دیگر مردان جوان کلاس که شایستهی نفرتورزیده شدن هستند، را بنویسند.
یک مرد جوان نتوانست هیچ نامی را بنویسد، دیگران چند نام را نوشتند. یکی هم بیشترین نام را که شامل سیزده نفر بود، نوشت.
حقیقتی که از این آزمایش حاصل شد، بسیار شگفتانگیز بود: «آن کسانی که بیشترین نامها را نوشته بودند، نام خودشان توسط اکثر دیگران نوشته شده بود. و شگفتانگیزترین و بامعنیترین نکته این بود که نام شخصی که هیچ نامی ننوشته بود، توسط هیچ کسی نوشته نشده بود!»
کسانی که یک شخص، در مسیر زندگیاش، با آنها دیدار میکند، اغلب به صورت یک آینه ظاهر میشوند. آیا ما انعکاسهای خودمان را در دیگران نمییابیم؟ اگر شما در خود نفرتی داشته باشید، دیگران را شایستهی مورد نفرتبودن میدانید. خودِ آن نفرت، تنفر ایجاد و اختراع میکند. این ایجادکردن و اختراعکردن هم بیمعنی نیست. شخص به این شیوه از دردسرِ دیدنِ آنچه که در خودش منفور است، نجات مییابد.
وقتی که شما از کاه کوه میسازید و آن را در دیگران میبینید، آنگاه آنچه را که در خودتان مانند یک کوه است، کاه خواهید دید. برای فرار از دردِ یک چشمیبودن، فقط دو راه وجود دارد: یا شما آن چشم را معالجه میکنید، یا تصور میکنید که دیگران، هر دو چشمشان را از دست دادهاند. مطمئناً راه دوم آسانتر به نظر میرسد، چونکه در آن، هیچ کاری نباید انجام شود. فقط تصور کردن کافی است.
اجازه دهید بیاد داشته باشیم که وقتی که ما دیگران را ملاقات میکنیم، باید آنها را به عنوان آینه در نظر بگیریم و هر آنچه را که در آنها میبینیم، قبل از همه در خودمان جستجو کنیم. به این طریق، در آینهی روابط روزانه، «شخص» مشغول جستجوی خویشتن خود خواهد شد.
فرار کردن از دنیا و روابط آن، نه تنها بزدلانه است، بلکه بیفایده هم هست. راه درست این است که ما باید از آن روابط برای جستجوی خود استفاده کنیم. در غیبت آنها، یافتن خودمان همانقدر غیرممکن است که دیدن چهرهی خود بدون آینه.
در شکل دیگران، ما بطور پیوسته خویشتن خودمان را ملاقات میکنیم. قلبی که پر از عشق است، در دیگران عشق میبیند. و نهایتاً تکامل این تجربه، شما را با الوهیت رو در رو میکند.
روی همین زمین، افرادی هستند که در جهنم زندگی میکنند و افرادی هم هستند که در بهشت زندگی میکنند... دلیل اصلیِ درد و لذت، جهنم و بهشت، در درون خودمان است و هر آنچه که در درون خودمان است روی پردهی بیرون، افکنده میشود.
این چشم انسان است که در میان چیزهای این جهان، چیزی جز مرگ نمیبیند. باز، این چشمان انسان است که میتواند زیبایی جاودانه و هارمونی الهی را در این جهان مشاهده کند.
بنابراین، آنچه که در بیرون دیده میشود، اساسی نیست، بلکه آنچه که در درون دیده میشود، اساسی و بنیادین است. کسانی که بطور پیوسته متوجهی این حقیقت باشند، از بیرون رها میشوند و در درون ساکن میگردند.
کسانی که این دلیل اصلی را در ذهن نگه میدارند، در مییابند که در لذت و درد، در نفرت و عشق، در دوستی و دشمنی، نهایتاً نه لذتی هست و نه دردی، نه دشمنی و نه دوستی، بجز خویشتن خود.
من دشمن خودم هستم
و من دوست خودم هستم.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
با همه با وقار رفتار کن؛
با آنان که به تو کمک کردند،
با آنان که مانع تو شدند،
با آنان که نسبت به تو بیتفاوت بودند.
با همه با وقار رفتار کن، زیرا همگی آنان با هم فضایی را میسازند که بوداها در آن زاده میشوند، فضایی که میتوانی در آن یک بودا شوی...
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
هر نوزادی زیبا و دوست داشتنی است، چون با عشق متولد شده است. ولی بعد، به مرور در درونِ او بگونهای اختلال ایجاد میشود.
هر نوزدای خیلی زیباست، هر نوزادی خیلی دوست داشتنی است، آیا هرگز نوزاد زشتی دیدهاید؟!
البته زیبایی نوزاد ربطی به زیبایی جسمیاش ندارد، بلکه از جوهر درونی او میآید.
چراغ عشق او با درخشش میسوزد و پرتوهای آن از تمام روزنههای بدن او ساطع میشود، و تلألواش به هر طرف پخش میشود.
کودک به هر طرف که نگاه میکند، با عشق مینگرد. ولی در طول رشدش این عشق را از دست میدهد، و ما به این روند کمک میکنیم...
ما به او نمیآموزیم که چگونه عشقبورزد، ما به او میآموزیم که چطور در مقابل آن جبهه بگیرد، چگونه از آن برحذر باشد. ما به او میآوزیم که عشق خطرناک است، خیلی خطرناک.
ما به او میآموزیم که بدگمان شود، پر از تردید و شک باشد. ما به او یاد میدهیم که باید اینطور باشد، زیرا در غیر این صورت، دیگران از او سوءاستفاده خواهند کرد.
ما به او میگوییم که دنیا سرشار از نیرنگ و فریب و عدم صداقت است، و این در همه جا دیده میشود، و اگر او مواظب نباشد دیگران سرش کلاه میگذارند و لختش میکنند. ما به او میگوییم که دزدان در همه جا در کمینند. اما ما از این واقعیت که خداوند [نظام هستی] همیشه در همه جا حضور دارد کاملاً غافلیم. ولی هرگز فراموش نمیکنیم که دزدان همه جا هستند.!
بنابراین ما فرزندانمان را طوری تربیت میکنیم که همواره به دیگران با شک و تردید بنگرند...
وقتی اینگونه و با این روش بچهها را تربیت میکنیم و پرورش میدهیم، آنوقت نمیتوانیم عشق را به آنها بیاموزیم.
عشق یعنی پذیرفتن، یعنی اعتماد – و مظنونبودن یعنی اینکه همواره مراقب باشید که کسی چیزی از شما ندزدد؛ مراقبتی دائمی، گویی که هر لحظه از هر طرف به شما حمله خواهد شد. به این ترتیب قبل از اینکه حملهای رخ بدهد، شما خود یک مهاجم میشوید، و این روش را بهترین راه مراقبت از خود میبینید.
وقتی بچهای آموخت که اینگونه رفتار کند، میگوییم حالا او بالغ شده است، در حالیکه حالا توانایی عشقورزیدن در او کاملاً از بین رفته است... از این به بعد، او شروع میکند همواره در اطرافش دشمن ببیند. و وقتی که او حتی به پدرش هم شک میکند، میگوییم او صلاحیت ورود به جامعه را پیدا کرده است، میگوییم دیگر او یک بچه نیست و کسی نمیتواند سرش کلاه بگذارد..، ولی متأسفانه حالا اوست که سر دیگران را کلاه میگذارد!
#اشو
#کتاب_راز_بزرگ
@eshg_bazi_ba_ostad
مردم در ناآگاهی زندگی میکنند و انواع کارها را در ناهشیاری انجام میدهند.
هر کسی یک آدمآهنی ناهشیار است. ما فقط تظاهر میکنیم که هشیار هستیم؛ ولی هشیار نیستیم.
لحظهای که هشیار بشوی، تمام رفتارهای ناهشیارانه از زندگیات ناپدید خواهند شد. زندگیات شروع میکند به حرکت در بُعدی تازه...
هر حرکت و عمل تو از شفافیت درونی میآید؛ هرگونه پاسخِ تو همراه با فضیلت است.
زندگی در ناهشیاری یعنی زندگی در گناه؛ زندگی در هشیاری یعنی یک زندگیِ با فضیلت.
و زندگی در هشیاریِ تمام، یعنی یک بودا بودن، یک مسیح بودن.
* یک دزد نزد عارفی به نام ناگارجونا رفت و پرسید: “آیا من میتوانم مراقبه کنم و باز هم یک دزد بمانم؟”
ناگارجونا گفت: “بله. فقط یک کار بکن: در حالی که دزدی میکنی «هشیار» بمان؛ کاملاً آگاه و گوش به زنگ بمان.”
دزد بسیار خوشحال شد و گفت: “حق با شماست مرشد! من نزد خیلی از مرشدان رفتم و همگی میگویند که اول باید دزدی را ترک کنم و آنوقت میتوانم مراقبه کنم.”
ناگارجونا گفت: “توجه من به مراقبه (آگاهانهزیستن) است و نه به سایر چیزها. کاری که تو میکنی به خودت مربوط است؛ چه دزدی کنی و چه اعانه بدهی، به خودت مربوط است. کار من این است که به تو بگویم که در هر عملی هشیار و آگاه بمانی؛ حالا هر کاری که میخواهی بکن.”
البته آن دزد بسیار خوشحال بود زیرا حالا میتوانست هر دو دنیا را داشته باشد! ولی پس از پانزده روز، باز گشت و روی پاهای مرشد افتاد و گفت: “تو مرد خیلی زیرکی هستی! تو تمام حرفهی مرا از بین بردی!
حالا اگر بخواهم هشیار باشم نمیتوانم دزدی کنم؛ دستانم حرکت نمیکنند.
دیشب وارد قصر پادشاه شدم؛ این فرصت بزرگیست که یک بار در زندگی دست میدهد. واردشدن به آنجا بسیار سخت بود ـــ تمام عمرم سعی کرده بودم ولی نتوانسته بودم ــ ولی شاید از برکات تو بود که دیشب توانستم وارد شوم و تمام نگهبانها سخت در خواب بودند...
گنجینه را باز کردم و چه الماسهایی آنجا بود که در عمرم ندیده بودم! میتوانستم ثروتمندترین مرد باشم و همه چیز در دسترسم بود؛ ولی تو آنجا بین من و گنجینه ایستاده بودی.
به من میگفتی: «مراقب باش!»
فریاد میزدی: «هشیار باش!»
و من اگر هشیاری را آزمایش میکردم، آن الماسهای گرانبها فقط به نظرم سنگهایی میرسیدند که ارزش برداشتن را نداشتند. و اگر هشیاری را فراموش میکردم، آنها دوباره جواهراتی قیمتی و بسیار گرانبها بودند...
بارها آن وضعیت تغییر کرد؛ من هشیار شدم و آنها سنگهایی معمولی بودند، ناهشیار شدم و آنها ثروت عظیمی بودند. ولی در نهایت تو پیروز شدی. حالا من نزد تو بازگشتم. لطفا مرا به سانیاس (سلوک) مشرّف کن.”
فقط یک مقدارِ کمِ آگاهی، و تمام زندگیات تحت تاثیر قرار میگیرد...
فقط کمی آگاهی و تمام زندگیات آنگونه که تاکنون زندگی کرده بودی درهم میشکند، سقوط میکند و یک زندگی جدید در اطراف آن مرکزِ آگاهی، شروع به طلوعکردن میکند.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
#پرسش:
شما بعنوان یک مرد چگونه میتوانید در مورد روان زنانه صحبت کنید؟
#پاسخ
من بعنوان یک مرد سخن نمیگویم، بعنوان یک زن نیز سخن نمیگویم. من ابداً با ذهن سخن نمیگویم. از ذهن استفاده میشود، ولی من بعنوان معرفتِ هشیاری سخن میگویم.
و هشیاری، نه زن است و نه مرد، نه ماده است و نه نَر.
بدنت این تقسیمبندی را دارد و همچنین ذهنت، زیرا که ذهن، بخش درونی بدن است و بدن، بخش بیرونی ذهن است. در واقع، گفتن بدن و ذهن درست نیست، «و» نباید آورده شود. تو یک «بدنـذهن» هستی ــ حتی یک خط فاصله بین این دو نیست.
بنابراین، همراه با بدن، همراه با ذهن؛ «مردانه» و «زنانه» وجود دارند و مربوط و با معنی هستند. ولی چیزی وجود دارد که ورای هر دوی اینهاست؛ چیزی ماورایی. و آن همان هستهی واقعی تو است، وجود تو است.
آن وجود فقط از هشیاری، از مشاهدهگری و از نظارهکردن ساخته شده است. این همان معرفت خالص است.
من در اینجا همچون یک مرد سخن نمیگویم؛ وگرنه صحبتکردن در مورد زن غیر ممکن خواهد بود. من همچون یک هشیاری سخن میگویم.
من بارها در بدن زنانه و بارها در بدن مردانه زندگی کردهام و همه را مشاهده کردهام. من تمام این منزلها را دیدهام، تمام این پوششها را دیدهام. آنچه به شما میگویم، نتیجهگیری زندگانیهای بسیار بسیار زیاد است، ربطی به این زندگی ندارد. این زندگی فقط نتیجهگیریِ یک سفرِ روحی بسیار بسیار طولانی است.
بنابراین، بعنوان یک مرد یا یک زن به من گوش ندهید، وگرنه مرا نخواهید شنید. همچون یک هشیاری به من گوش بدهید.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
بودا شخصی نیست که همهی جوابها را داشته باشد، بلکه فردی است بی سوال. سوال کردن برایش بی مفهوم و بی ربط است. بسادگی همانجاست بی هیچ سوالی. و منظورم از بی ذهن بودن او همین است. ذهن همیشه پرسشگر است. درست مثل شاخههای بر آمده از درخت، سوال و پرسش نیز از ذهن بر میآید و بیرون میزند. برگهای زرد و قدیمی میریزد و برگهای جدید پیدا میشود، پرسشها هم همینطور هستند.
میخواهم این درخت از ریشه کَنده شود. اگر به شما پاسخی بدهم، پرسشهای بیشتری ایجاد خواهد شد. و ذهن آن پاسخ را به پرسشهای بیشتر تبدیل خواهد کرد.
من کاملا بیربطام. فیلسوف نیستم ولی شاید شاعری مجنون و مست. میتوانی مرا دوست داشته باشی ولی پیروی از من هرگز. میتوانی اعتماد کنی ولی تقلید هرگز. از درون همین عشق و اعتماد چیزی با شکوه و ارزشمند به تو منتقل خواهد شد. آنچه منتقل میشود ربطی به کلام من ندارد، بلکه به آنچه من هستم مربوط است. تحولی ورای همهی متون مقدس.
اشو
کتاب: یوگا؛ ابتدا و انتها، جلد ۸
ترجمه:Devakavido
@eshg_bazi_ba_ostad
هر جا با ترس مواجه میشوید، از آن نگریزید، در واقع از ترس، نشانهها را دریافت کنید... این نشانهها علائم راهنمایی هستند که به شما میگویند در کدام جهت پیش بروید. ترس فقط حریفی است که به شما میگوید: «بیا!»
وقتی چیزی واقعا خوب است، ترسآور هم هست؛ زیرا شناخت و نگاهی تازه به شما می بخشد و شما را به سوی تغییرات خاصی میراند. شما را به مرزی میرساند که اگر عقب نشینی کنید، هرگز خودتان را نخواهید بخشید. و همیشه از خودتان به عنوان آدمی ترسو یاد خواهید کرد.
هر گاه با ترس رو به رو میشوید، به یاد داشته باشید که عقب نروید؛ زیرا عقب نشینی راه حل نیست. به درون ترس بپرید.
اگر از شب تاریک میترسید، وارد شب تاریک شوید؛ زیرا تنها راه غلبه بر آن ترس، همین است، تنها راه پشت سر گذاشتن ترس، همین است. وارد شب شوید. هیچ چیز مهمتر از آن نيست. در شب تنها بنشینید و بگذارید شب کار خود را بکند. اگر هم میترسید و میلرزید، به شب بگویید: «هر چه میخواهی بکن. من اینجا هستم.»
بعد از چند دقیقه خواهید دید که همه چیز آرام گرفته است. تاریکی دیگر تاریک نیست، بلکه روشن شده است، از آن لذت خواهید برد. میتوانید آن را لمس کنید؛ آن سکوت مخملی، آن گستره و آن نوای موسیقی را. قادر خواهید بود از آن تاریکی لذت ببرید و خواهید گفت: «چه احمق بودم که از این تجربهی زیبا میترسیدم.»
#کتاب_در_هوای_اشراق
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
ما تا بحال به صورت یک انسان تک بعدی زیستهایم و دیگر از این حالت خسته و بیزار شدهایم. اکنون به انسانی غنیتر - به انسانی سه بعدی - نیازمندیم.
اینها سه بُعد تو هستند:
«وجود»
«احساس»
«عمل»
«عمل» خلاقیت را در بر میگیرد؛ همه نوع خلاقیت را - موسیقی، شعر، نگارگری، پیکرتراشی، معماری، علم و فنآوری.
«احساس» شامل همهی آن چیزهایی است که به زیباییشناسی مربوط میشوند؛ عشق - زیبایی.
و «وجود» شامل هشیاری و آگاهی است.
از دیدگاه من، انسان نوین هر سه بعد را به طور همزمان دارا است. من بزرگترین چالشی را که تا به حال پیش روی کسی گذاشته شده است، سختترین کاری را که باید به انجام برسد به تو محول میکنم.
تو باید به اندازهی 'بودا' مکاشفهگر، به اندازه 'کریشنا' با محبت، و به اندازهی 'میکل آنژ و لئوناردو داوینچی' خلاق باشی. باید همزمان همهی اینها باشی...
فقط آنگاه کلیّت تو تحقق مییابد. در غیر این صورت چیزی در درون تو گم است و آن گمشده تو را نامتوازن و بی ثمر نگه خواهد داشت.
اگر تک بعدی باشی میتوانی به قلهی رفیع دست پیدا کنی اما آن موقع فقط یک «قلهای».
من دلم میخواهد تو کل سلسله جبال هیمالیا شوی - نه فقط یک قله، که قلههایی بر فراز قلههای دیگر...
انسان تک بعدی به بن بست رسیده است. او از خلق سیارهای زیبا، خلق بهشتی بر روی زمین عاجز بوده است. او در این امتحان مردود شده - کاملاً رفوزه! او هرچه توانسته است آدمهای زیبای معدودی بیافریند ولی نتوانسته کل بشریت را استحاله کند. نتوانسته آگاهی کل بشریت را بارور و بازآفرینی کند. فقط چند نفری اینجا و آنجا به روشنگری و اشراق رسیدهاند، این چه کمکی میتواند بکند؟
ما به افراد روشنگرِ بیشتری احتیاج داریم- به افرادی که به شیوهای سه بعدی به اشراق رسیدهاند؛ این تعریف من از انسان نوین است.
بودا شاعر نبود اما بشریت نوین - مردمانی که اکنون به بیداری میرسند - از شاعری سر در میآورند. منظور من از «شاعر» این نیست که باید دست به قلم برد و شعر سرود- نه، باید «شاعرانه» بود. شاعرانه زندگی کن! برخوردی شاعرانه داشته باش.
منطق خشک و بی روح است و شعر و شاعری، سرزنده و پرشور. منطق نمیتواند به دست افشانی و پایکوبی بپردازد. رقص و پایکوبی برای «منطق» امری غیر ممکن است. دیدن منطق در حال رقص، مثل دیدن ماهاتما گاندی است در حال رقصیدن و بشکن زدن! چقدر مضحک!
شعر میتواند به رقص درآید. «شعر» پایکوبیِ دل توست. منطق از عشقورزی عاجز است - منطق میتواند از عشق بگوید ولی نمیتواند عاشق شود. «عشق» غیر منطقی مینماید. عشق فقط از شعر و شاعری بر میآید. فقط شعر و شاعری میتواند تن به ورطهی شبههانگیزِ عشق بسپارد.
«منطق» سرد است بسیار سرد. تا آنجا که به ریاضیات مربوط است، منطق چیز خوبی است اما تا آنجا که به انسان ارتباط پیدا میکند، هیچ چیز خوبی نیست.
اگر انسانیت بیش از حد منطقی شود، انسانیت محو میگردد. آنگاه فقط اعداد باقی میمانند - اعدادی قابل جابجایی و تعویض با یکدیگر - نه انسان.
شعر و شاعری، عشق و احساس، به تو عمق و گرما میبخشند؛ تو مذابتر میشوی و سرمای خود را از دست میدهی، تو انسانتر میشوی.
بودا یک ابَر بشر است - کسی در این باره تردید ندارد - او زمینی نیست، او زیبایی غیرزمینی بودنش را دارد، ولی زیبایی زوربای یونانی را ندارد؛ زوربا بسیار زمینی است. من دلم میخواهد تو هر دوی اینها باشی- «زوربا و بودا»
آدم باید مکاشفهگر باشد ولی نه بر ضد احساس. آدم باید مکاشفهگر و در عین حال آکنده از احساس و لبریز از عشق باشد.
آدم باید خلاق باشد. اگر عشق تو صرفاً احساسی باشد که به فعل در نیاید، بشریتِ گسترده را تحت تأثیر قرار نخواهد داد. بنابراین باید آن را به واقعیت تبدیل کنی باید آن را به عینیّت درآوری.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
گفتید که حساسبودن همان بادیانت بودن است. ولی به نظر میرسد که حساسبودن مرا به شهوانیبودن و زیادهروی میکشاند! راه برای من چیست؟
#پاسخ
پس زیادهروی کن indulge! پس شهوانی sensual باش! چرا از زندگی هراس داری؟ چرا میخواهی خودکشی کنی؟ چه اشکالی در زیادهروی هست و چه اشکالی در شهوانیبودن هست؟
انسان زنده شهوت خواهد داشت. تفاوت انسان زنده با انسان مرده در چیست؟ انسان مرده دیگر شهوت ندارد؛ تو لمسش میکنی و او احساس نمیکند. او را میبوسی و پاسخ نمیدهد!
اگر زنده باشی،حسهای تو در ظرفیت تمام عمل میکنند؛ و شهوانی خواهی بود. تو نیاز به خوراک داری و مزه میکنی؛ حمام میگیری و خنکای آب را احساس میکنی، در باغ راه میروی و عطر گلها را استشمام میکنی. زنی گذر میکند و نسیمی در درونت میگذرد. باید که چنین باشد زیرا زنده هستی! زنی زیبا رد بشود و هیچ اتفاقی در تو نیفتد؟ پس مردهای، خودت را کشتهای!
داشتن شهوت sensuality بخشی از حساسبودن است. به سبب ترس از شهوت، تمامی مذاهب از حساسبودن هراس دارند؛ و حساسبودن، هشیاری است
معما این است: مردمان مذهبی زیادهروی را محکوم میکنند و آنان زیادهروی را میآفرینند. آنان شهوت را سرزنش میکنند و تولید شهوت میکنند. این چگونه اتفاق میافتد؟ وقتی به سرکوبکردن حسهایت ادامه بدهی، خود همین «سرکوب» تولید زیادهروی میکند.وگرنه، یک انسان واقعاً زنده هرگز زیادهروی نمیکند.او لذت میبرد،ولی هرگز افراط نمیکند
کسی که هر روز خوب خوراک خورده باشد،هرگز در خوراک زیادهروی نمیکند.ولی روزه بگیر، آنوقت زیادهروی وارد میشود. کسی که روزه گرفته، به فکرکردن در مورد خوراک ادامه میدهد: خوراکی، خوراکی، خوراکی! سپس وقتی که نوبت افطار میرسد، تا حد افراط زیادهروی میکند. از یک تفریط که «روزه» بوده؛ تا افراط که «پرخوری» باشد
جایی در این وسط،
آن جای درست است
بودا بارها و بارها از واژهی ”درست right“ برای همه چیز استفاده کرده است: خوراک درست، حافظهی درست، دانشِ درست، تلاشِ درست. هرچه که گفته، همیشه یک «درست» به آن وصل کرده است
مریدان سوال میکردند ”چرا شما همیشه این واژهی درست را اضافه میکنید؟“ او میگفت: زیرا شما مردمانی خطرناک هستید! یا در افراط هستید و یا در تفریط
اگر روزه بگیری، آنگاه زیادهروی برخواهد خاست. اگر سعی کنی مجرد باقی بمانی، آنگاه زیادهروی در سکس خواهد بود. هرآنچه را که بر خودت تحمیل کنی، عاقبت تو را به سمت زیادهروی سوق خواهد داد
یک انسان واقعاً حساس چنان از زندگی لذت میبرد که خود این لذت او را خنک و آرام میسازد. و اگر از من بپرسی، یک بودا بیش از هر کس دیگری شهوانی است. باید که باشد، زیرا بسیار زنده است
وقتی بودا به یک درخت نگاه میکند، باید که رنگهای بیشتری از آنچه تو میتوانی ببینی، ببیند؛ چشمان او حساستر هستند. وقتی یک بودا خوراک میخورد، میباید بیش از آنچه که شما میتوانید، لذت ببرد؛ زیرا همه چیز در درون او کامل عمل میکند. او حساس است، ولی زیادهروی وجود ندارد. چگونه میتواند زیادهروی در کار باشد؟ زیادهروی یک بیماری است، زیادهروی یک «عدم تعادل» است. ولی من به تو میگویم: زیادهروی کن و کارت را با آن تمام کن. آن را به سرت حمل نکن. این بدتر از زیادهروی است
زیادهروی کن! شاید از طریق زیادهروی به یک پختگی برسی؛ بلوغی که بگوید این کاری ابلهانه است!
آن زیادهروی تولید یک درک عمیق میکند، تا خودِ ریشههای بدن. و اگر تو با هشیاری آن درک را پذیرا باشی، به ورای زیادهروی میروی و به تعادل خواهی رسید
پس اگر واقعاً زیادهروی کنی و سرکوب نکنی، از آن بالغتر بیرون خواهی آمد. در غیر اینصورت، زیادهروی خواهی کرد، و فکر آن همیشه پابرجا خواهد بود و تو را دنبال خواهد کرد، یک شبح خواهد شد
مردمانی که پیمان تجرد میبندند همیشه توسط شبحِ سکس دنبال میشوند. مردمانی که سعی دارند به هر طریقی کنترل کنند همیشه توسط فکرِ زیادهروی دنبال میشوند؛ فکر شکستن تمام مرزها، انضباطها و کنترلها و رفتن با سر به درون آنچه بر خود محروم کردهاند!
فقط به زندگی اجازه بده تا تو را به جایی که میخواهد هدایت کند ببرد، و نترس
«ترس» تنها چیزی است که انسان باید از آن وحشت کند، نه هیچ چیز دیگر. حرکت کن! شهامت و جسارت داشته باش. و این را به شما میگویم که رفتهرفته، خود تجربهی زیادهروی، شهوت تو را آرام و افتاده خواهد ساخت. مرکزیت خواهی یافت
من طرفدار حساسبودن هستم. حتی اگر زیادهروی را پیش بیاورد، حتی اگر شهوت بیاورد، خوب است. من از زیادهروی و شهوت نمیترسم. فقط از یک چیز میترسم: که ترس از زیادهروی و شهوت، حساسبودن تو را بکشد. اگر کشته شود، دست به خودکشی زدهای
حساس که باشی، زنده هستی، هشیار؛ هرچه بیشتر حساس باشی، زندهتر و هشیارتر. و زمانی که حساسبودنت تمام باشد، وارد الوهیت گشتهای
#اشو
اشو عزیز! لطفاً توضیح دهید چگونه میتوانم به سمت یک زندگیِ معنوی حرکت کنم؟
پاسخ:
سه مرد که در جستن حقیقت بودند باهم همسفر شدند... یکی یهودی بود و دیگری مسیحی و دیگری مسلمان.
آنان دوستانی قدیمی بودند. یک روز در راه سکهای پیدا کردند و با آن قدری حلوا خریدند. مرد مسلمان و مسیحی تازه خوراک خورده بودند، پس قدری نگران بودند که حالا دوست یهودی، تمام حلوا را خواهد خورد و آنان که زیاد خورده بودند از آن بی نصیب بمانند. پس با هم همدست شده و به مرد یهودی پیشنهاد دادند: ”برویم حالا بخوابیم و صبح رویاهای خودمان را برای همدیگر تعریف خواهیم کرد. هر کس که رویای بهتری داشت، این حلوا را خواهد خورد.“
و چون آن دو نفر موافق بودند، مرد یهودی باید قبول میکرد. فقط برای حفظ دموکراسی! کار دیگری نمیشد کرد.
مرد یهودی که گرسنه بود نتوانست زیاد بخوابد. وقتی که حلوا آنجا باشد و تو گرسنه باشی و آن دو نفر بر علیه تو همدستی کرده باشند، خوابیدن کار دشواری است! پس او نیمه شب بیدار شد و حلوا را خورد و دوباره به رختخواب رفت.
در بامداد، مرد مسیحی اولین کسی بود که رویایش را تعریف کرد. او گفت: ”مسیح آمد و وقتی که به آسمان بازمیگشت مرا همراه خودش برد. این یک رویای استثنایی بود.“
مرد مسلمان گفت: ”من محمد را به خواب دیدم که مرا برای بازدید از بهشت با خودش برد... زنانی زیبا که مشغول رقصیدن بودند و نهرهای شراب که جاری بود و درختانی از طلا و گلهایی از الماس. واقعاً زیبا بود.“
حالا نوبت مرد یهودی رسید. او گفت: ”موسی نزد من آمد و گفت ای پیر خرفت منتظر چه هستی؟ مسیح آن دوستت را برده به بهشت و محمد میزبان دوست دیگر تو در بهشت است! پس احمق، دست کم بیدار شو و آن حلوا را بخور!”
طنز بخشی از مقدس بودن است.
هرگاه انسان قدیسی را یافتی که جدی است، از آنجا فرار کن؛ به سرعت... زیرا او میتواند بسیار خطرناک باشد. او میباید در درون بیمار باشد. جدیبودن نوعی بیماری است. یکی از کشندهترین بیماریهاست. و در مذاهب، این یک بیماری مزمن است.
این طمع است.
چرا معنوی؟
چرا اینهمه دغدغهی نتیجه را داری؟
من پیوسته تکرار میکنم که در اینک و اینجا باش. فردا را فکر نکن. و تو فقط به فردا فکر میکنی! چرا میترسی؟ کمبود زمان وجود ندارد. میتوانی بسیار بسیار آهسته حرکت کنی. عجلهای وجود ندارد. عجله به سبب طمع است. پس هرگاه مردم خیلی طمعکار شوند، بسیار عجول میشوند و پیوسته راههایی پیدا میکنند تا سرعت بیشتری پیدا کنند. آنان همیشه میدوند زیرا فکر میکنند که زندگی تمام میشود. این مردمان طمعکارِ احمق میگویند: ”زمان یعنی پول!”
زمان پول است؟!
پول بسیار محدود است؛
زمان نامحدود است.
زمان پول نیست؛
زمان ابدی است.
همیشه بوده و همیشه خواهد بود. تو همیشه اینجا بودهای و همیشه اینجا خواهی بود. هدف در اینجاست. تو فقط باید ساکن و صبور و هشیار باشی.
زندگی را در تمامیت آن زندگی کن. هدف در خود زندگی پنهان است...
این خداوند است که بعنوان زندگی در هزاران شکل بر تو وارد شده. وقتی فردی به تو لبخند میزند، یادت باشد که این خداوند است که در شکل آن فرد به تو لبخند میزند. وقتی غنچهای گلبرگهایش را باز میکند، نگاه کن. تماشا کن: خداوند در شکل آن گل قلبش را برای تو گشوده است. وقتی پرندهای آواز میخواند، به آن گوش بده. خداوند آمده تا برایت آواز بخواند.
تمام زندگی الهی است، مقدس است. تو همیشه در سرزمین مقدس قرار داری. هر کجا را که نگاه کنی، به خداوند نگاه میکنی. هر کاری که انجام میدهی، این خداوند است که انجامش میدهی.
منظورم این است:
زندگی را زندگی کن، از آن لذت ببر. زیرا «خداوند» زندگی است. او نزد تو آمده و تو از او لذت نمیبری! او نزد تو آمده و تو از او استقبال نمیکنی! او نزد تو آمده و تو را غمگین و بیعلاقه و گنگ مییابد!
برقص، زیرا او هر لحظه به اشکال بینهایت از تمام جهات بر تو وارد میشود.
وقتی میگویم به تمامی زندگی کن، منظورم این است که طوری زندگی کن که زندگی خداوند است. و این شامل همه چیز است. وقتی میگویم زندگی، همه چیز شامل آن هست: سکس، عشق، خشم، و همه چیز را شامل میشود.
یک ترسو نباش [زندگی را بر خود حرام نکن]. شجاع باش و زندگی را در تمامیت آن، در شدت تمام آن بپذیر. فقط زندگی کن و معنویات را بدست انسانهای احمقِ مقدس بسپار.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
#بیاموز_توسط_زندگی_بیاموز
و بزرگترین درس این است که: تو واقعیت را همانگونه که هست نمیبینی.
ذهن تو بر واقعیت فرافکن میشود، پس باید که دیر یا زود ناکام شوی زیرا واقعیت نمیتواند خود را با فرافکنیهای تو تنظیم کند.
واقعیت چگونه خودش را با فرافکنیهای تو سازگار کند؟ این تویی که باید با واقعیت تنظیم شوی.
واقعیت هرگز خودش را با فرافکنیهای ذهن تو تنظیم نخواهد کرد. برای همین است که در رنج و مصیبت هستی زیرا هر بار احساس میکنی که اشتباهی پیش آمده است!
هیچ اشتباهی نشده است، تو با یک رویا شروع کردی و واقعیت به رویاهای تو باور ندارد، همین.
چگونه میتوانی واقعیت را وادار کنی که با رویاهای تو تنظیم شود؟!
من دری را در میان دیوار میبینم [این رویای من است] و سپس شروع میکنم به قدم گذاشتن در آن، و ضربه میخورم. چنین نیست که آن دیوار برای آسیب زدن به من وجود دارد. آن دیوار مطلقاً نگران آسیب من نیست. اگر من دری را در میان دیوار ببینم، آسیب خواهم دید؛ زیرا آن دیوار رویای مرا تصدیق نخواهد کرد.
واقعیت گسترده و پهناور است؛ تمامیت وجود است. تو فقط بخشی از آن هستی و فقط زمانی بالغ میشوی که این تلاش مسخره را رها کنی. و این چیزی است که من آن را سانیاس میخوانم. یعنی مرد یا زنی که به این تشخیص رسیده باشد که:
واقعیت نمیتواند با رویاهای من تنظیم شود، پس من باید با واقعیت تنظیم شوم. و آنگاه، بیدرنگ انقلابی رخ خواهد داد.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
#زوربای_بودایی
تکنیک را زیاد جدی نگیر، اما از آن برخوردار باش. سراسر زندگی، فقط یک پرده از کلّ نمایش زندگی ماست. زمین صحنه است و هر کدام از ما بازیگری هستیم که نقشی به عهدهمان گذاشتهاند تا ایفا کنیم. صحنهی زندگی ما، بازی در بازیست . هیچچیز جدی نیست. زیاد سخت نگیر و بازیگوشانه به کار خود ادامه بده! وقتی سخت نگیری، همهچیز به خودی خود سامان خواهد یافت. در تکنیک غرق نشو و از آن بند نساز. آزاد باش. تکنیک لازم است، اما فقط سهمی اندک در کار خلاقه دارد. هنر، بسیار فراتر از تکنیک است. تکنیک، امریست مادی و زمخت و زمینی، اما هنر مانند رایحهایست که از گُل میتراود: تو نمیتوانی رایحه را به چنگ بیاوری. رایحه، فرار و گریزپاست.
تکنیک داشتن، امری جدا از هنرمند بودن است. تفاوت در چیست؟ هنرمند و صاحب تکنیک، هر دو باید تکنیک را در اختیار بگیرند، اما هنرمند همواره آگاه است که آن چیزی که در اختیار اوست، صرفاً تکنیک است، نه خلاقیت هنری. خلاقیت هنری، چیزیست جدا از تسلط بر تکنیک. اما کسی که فقط تکنیک را در اختیار دارد، هنر خود را با تکنیکش یگانه میپندارد و جدایی خلاقیت و تکنیک را فراموش میکند. او خود را در تکنیک گم میکند. او خوشتن بزرگ و خلاقهاش را در امری کوچک و حقیر، درمیبازد.
تو تکنیک را بهکار بگیر، اما مبادا تکنیک، هنرِ تو را در اختیار بگیرد. خودآگاهانه با تکنیک خود مواجه شو. در این صورت، تکنیک وسیلهای سودمند خواهد بود. تکنیک را بیاموز، اما همواره بر آن اشراف داشته باش. اشراف داشتن بر تکنیک، توان تو را بالا میبرد و به تو قدرت مانور بیشتری میبخشد.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
وقتی در تعادل باشی،
ذهن به سادگی ناپدید میشود.
ذهن هرگز در وسط نیست، نمیتواند باشد. ذهن همیشه در افراط و تفریط به سر میبرد؛ یا این و یا آن.
برای همین است که «ذهن» دنیا را
به سپید و سیاه؛
به زندگی و مرگ؛
به عشق و نفرت،
و به دوستی و دشمنی تقسیم میکند.
دنیا نه سیاه است و نه سپید،
دنیا نوعی از خاکستری است.
یک قطب سپید است و قطب دیگر سیاه؛ و درست در میان این دو قطب؛ جایی که سیاه و سپید باهم ممزوج شده و دیدار میکنند، واقعیت است.
ولی ذهن با دیدِ قطبیت مینگرد و میگوید: یا این درست است و یا آن!
من با حقیقتی برخورد نکردهام که قدری دروغ در آن نباشد. همچنین با دروغی هم برخورد نکردهام که به نوعی درست نبوده باشد!
دروغها تکههایی از حقیقت در خودشان دارند ــ برای همین است که کار میکنند. در غیراینصورت چطور است که دروغ میتواند عمل کند؟ چرا مردم دروغگویان بزرگی هستند؟ زیرا «دروغ» ذرهای از حقیقت در خودش دارد.
تو نمیتوانی یک دروغ مطلق اختراع کنی، غیرممکن است. و نمیتوانی در مورد حقیقت مطلق صحبت کنی ــ این نیز غیر ممکن است. برای همین است که لائوتزو میگوید: “اگر حرفی از حقیقت بزنی، پیشاپیش وارد دنیای دروغها شدهای. حقیقت نمیتواند گفته شود.”
لحظهای که آن را بگویی، بخشی از آن باید که یک دروغ باشد.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
آیا آهویی را در جنگل دیدهای ــ چقدر هشیار است و با چه مراقبت و تماشاگری راه میرود؟! آیا پرندهای را که روی درخت نشسته دیدهای ـــ چقدر هوشمندانه اتفاقات اطراف خودش را تماشا میکند؟!
به سمت آن پرنده حرکت کن ـــ او تا یک فاصلهی مشخص اجازه میدهد نزدیک شوی، ولی بیشتر از آن، حتی اگر یک قدم بیشتر برداری او پر زده و دور شده است. او در مورد حریم اطراف خودش یک هشیاری خاص دارد. اگر کسی وارد آن حریم شود، آنوقت احساس خطر میکند.
اگر به اطراف خود نگاه کنی حیرت خواهی کرد: زیرا بهنظر میرسد که انسان خوابآلودهترین حیوان روی زمین است.
انسان در یک وضعیت ساقط شده به سر میبرد. در واقع این معنی تمثیل مسیحی از سقوط آدم و اخراج او از بهشت است. ولی چرا آدم و حوا از بهشت رانده شدند؟ آنها به این دلیل سقوط کردند که از میوهی درخت دانش خورده بودند.
آنان به دلیل ذهنهایشان و از دستدادن آگاهی خود ساقط شدند.
اگر «ذهن» بشوی هشیاری خودت را از دست خواهی داد ــ ذهن یعنی خواب، ذهن یعنی سر و صدا، ذهن یعنی مکانیکی بودن.
اگر یک ذهن بشوی آگاهی و هشیاری را از دست میدهی. بنابراین تمام کاری که باید انجام دهی این است: چگونه بار دیگر تبدیل به آگاهی شوی و ذهن را از دست بدهی؟
باید از سیستم خود، هرآنچه را که بعنوان دانش جمعآوری کردهای بیرون بریزی. این دانش است که تو را در خواب نگه میدارد. بنابراین انسان هرچه دانشآلودهتر باشد، بیشتر در خواب است.
کسانی که با طبیعت کار میکنند؛ کشاورزان، باغبانها، هیزمشکنها، نجَارها، نقاشها ـــ اینها بسیار بسیار هشیارتر از کسانی هستند که در دانشگاهها بعنوان رییس یا معاون و اساتید کار میکنند. زیرا وقتی با طبیعت کار میکنی، طبیعت آگاه است: درختان هشیار هستند؛ البته شکل آگاهی آنها تفاوت دارد، ولی بسیار گوش به زنگ و هشیار هستند.
اینک شواهد علمی گواه این هشیاری آنان است؛ اگر یک هیزمشکن با تبر در دست و با نیّت قطع درختان وارد شود، تمام درختان با دیدن او شروع به لرزیدن میکنند.
اینک شواهد علمی برای این واقعیت وجود دارد؛ من در مورد شعر صحبت نمیکنم، وقتی در این مورد صحبت میکنم بر اساس یافتههای علمی است. امروزه ابزارهایی وجود دارند که میتوانند خوشحالی یا ناراحتی درختان را اندازهگیری کنند؛ میتوانند نشان دهند که آیا گیاهان ترسان هستند یا نمیترسند، غمگین هستند یا شاد هستند.
وقتی هیزمشکن وارد میشود، تمام درختان با دیدن او شروع به لرزیدن میکنند. آنان از مرگی که بزودی برایشان رخ میدهد آگاه میشوند. و هیزمشکن هنوز هیچ درختی را قطع نکرده است ــ فقط آمدن او…
و یک نکتهی دیگر که بسیار عجیبتر است: اگر همان هیزمشکن بدون هیچ قصدی برای بریدن درختان از آنجا رد شود، آنوقت هیچ درختی نمیترسد. این همان هیزمشکن است و با همان تبر در دست. بهنظر میرسد که قصد و نیّت برای قطع درختان، روی آنها تاثیر میگذارد. این یعنی که نیّت آن هیزمشکن فهمیده شده است؛ یعنی که ارتعاش فکری او توسط درختان رمزگشایی شده است.
و یک واقعیت مهم دیگر که از نظر علمی مشاهده شده: که اگر وارد جنگل بشوی و حیوانی را بکشی، نهتنها تمام حیوانات در آن منطقه تکان میخوردند، بلکه درختان نیز متاثر میشوند. اگر یک آهو را بکشی، تمام آهوان دیگر که در اطراف هستند ارتعاش قاتل را احساس میکنند؛ غمگین میشوند و لرزشی عظیم وجودشان را دربر میگیرد. ناگهان بدون هیچ دلیل مشخصی میترسند. آنان کشتهشدن آن آهو را ندیدهاند، ولی به نوعی بسیار ظریف تحتتاثیر قرار میگیرند ــ بطور غریزی و شهودی درک میکنند.
ولی فقط آهوان از این واقعه متاثر نمیشوند ـــ درختان تاثیر میگیرند، طوطیها، ببرها، عقابها و حتی برگ درختان تحت تاثیر قرار میگیرند. قتلی اتفاق افتاده است، ویرانگری شده است، مرگی صورت گرفته ــ همهچیز در اطراف تحتتاثیر قرار گرفته...
و بهنظر میرسد انسان خفتهترین جانور روی زمین است.
#اشو
#دامّا_پادا
@eshg_bazi_ba_ostad
#مرشد عزیز! عصیان و تسلیم کجا باهم دیدار میکنند؟
#پاسخ
پریم راجو! عصیان و تسلیم در مفهوم نفْس باهم دیدار میکنند. نفس را بینداز و همزمان هم تسلیم رخ میدهد، و هم عصیان.
منظورت را از این سؤال درک میکنم. منظورت این بوده که: عصیان و تسلیم به نظر قطبهای متضاد هستند، پس چطور میتوانند با هم دیدار کنند؟ فرد چگونه میتواند هم عصیانگر باشد و هم تسلیم باشد؟ پرسش تو این است!
ذهن اینگونه در مورد عصیانگری و تسلیم فکر میکند. توسط ذهن نمیتوانی ببینی که این دو در جایی بتوانند باهم دیدار کنند. کسی که تسلیم شده باشد به نظر غیرعصیانگر میرسد. کسی که عصیانگر است همیشه نافرمان است ــ پس چگونه میتواند تسلیم باشد، شاید بمیرد ولی تسلیم نخواهد شد!
تو فقط [از لحاظ ذهنی] یک نوع تسلیم را میشناسی: تسلیمی که بر تو تحمیل شده باشد: تسلیمی که توسط خودت انجام نشده باشد، بلکه وادار به تسلیم شده باشی، با لبهی خنجر و با زور تسلیم شده باشی. این آن تسلیمی نیست که من از آن صحبت میکنم.
من از یک نوع تسلیم کاملاً متفاوت سخن میگویم:
این تسلیم بر تو تحمیل نشده،
تو زشتی نفس را میبینی،
رنجهای نفس را میبینی،
و سپس میخواهی که نفس را تسلیم کنی. و وقتی نفست را تسلیم میکنی، در واقع هیچ چیز واقعی را تسلیم نمیکنی؛ نفس، فقط یک فکر است.
ولی شما از یک فکر، از یک افسانه خلاص میشوید. و نکته در همین خلاصشدن شماست. این تسلیمی نیست که بر شما تحمیل شده باشد، این تسلیمی است که نتیجهی ادراک خود شماست.
و سپس عصیان بهخودیِ خودش رخ میدهد. زیرا انسان بدون نفس، عصیانگرترین فرد در دنیاست.
بازهم به یاد داشته باش:
وقتی از واژهی «عصیان» استفاده میکنم، منظورم جنبهی سیاسی این واژه نیست. انسانی که نفس نداشته باشد نمیتواند وارد هیچ سیاستی بشود. سیاست به افراد بسیار نفسانی نیاز دارد؛ تمام بازی سیاست، بازی نفس است؛ یک سفر نفسانی است.
وقتی که دیگر توسط نفس گرانبار نباشی، وقتی سبکبار شده باشی،
زندگیات یک عصیان، یک انقلاب عظیم خواهد بود. تو دیگر یک هندو، یک مسیحی و یک جینا Jaina نخواهی بود. انقلاب این است. دیگر یک آلمانی نخواهی بود، یک ژاپنی نخواهی بود و یک هندی نخواهی بود. این انقلاب است. به هیچ مذهب، فرقه، انجمن و سنتی تعلق نخواهی داشت. این انقلاب است.
و چون نفس وجود ندارد، خداوند میتواند از میان تو جاری باشد. اینک خلاقیتی عظیم ممکن میگردد.
انقلاب این است!
و اینک تو در یک رهاشدگی تمام، زندگی میکنی، در واقع، خداوند توسط تو زندگی میکند ـــ نه خودت...
و خداوند نمیتواند یک برده باشد، و خداوند را نمیتوان به هیچ نوع اسارت تنزل داد؛ و تو نیز اینک نمیتوانی به هیچ نوع بردگی تن بدهی.
پریم راجو؛ عصیانگری و تسلیم به یقین باهم دیدار میکنند، در رهاکردنِ نفس... ولی فقط سعی نکن این چیزها را بطور نظری درک کنی. باید کاری وجودین انجام دهی تا آنچه که میگویم تجربهات شود. زیرا فقط تجربه است که آزادی میبخشد.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
هیچ چرایی وجود ندارد. زندگی به سادگی هست؛ گاهی گریه میکند و گاهی میخندد...
وقتی که بدون هیچ دلیلی گریه میکند، «گریستن» یک پاکسازی فوقالعاده است. و وقتی که بدون هیچ دلیلی میخندد، «خنده» به نقطەی عمیقتری در وجود شما میرسد؛ مانند یک پیکان به خود قلب شما و هستی شما مینشیند.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
چگونه ترس را از خودمان دور کنیم؟
#پاسخ
تعداد زیادی از مردم بابت «ترس» جان خواهند داد، تا از چیزهای دیگر!
هیچ چیزی در جهان، کشندهتر از «ترس» نیست. اگر بترسی باید انواع زنجیرهای اسارت را با خود حمل کنی.
ترس را در درونت بشناس، در غیر این صورت تا زمان مرگت، مردهای متحرک بیش نخواهی بود.
لذت بردن از شیرینی ترس را رها کنید. معمولا انسانها از ترس لذت برده و تفریح میکنند، در غیر این صورت چرا فیلمهای ترسناک را تماشا میکنند؟
لذتِ این شیرینی را در وجودت بشناس، بدون تشخیص این موضوع، قادر به فهمِ روانشناسیِ ترس نخواهی بود. به جوهرهی ترس و لذت ناشی از ترس در درونت نگاهی مستقیم بینداز.
اگر از لذت ناشی از ترس خرسند باشی امکان ندارد که از ناآگاهی نجات بیابی.
معمولا شما ترسهای وجودتان را تحت کنترل دارید ولی زمانی که فضای رعب و وحشت ایجاد میشود، اختیار ترس را از دست داده و ضمیر ناخودآگاهتان، فرماندهی کل میشود.
شما اصلا متوجه نمیشوید که چه زمانی کنترل از کفتان خارج میشود. و ترسی که از کنترل خارج شده، میتواند هر بلایی بر سر شما بیاورد؛ میتواند شما را مجبور به خودکشی یا ارتکاب قتل کند.
آگاه و هوشیار باشید. به چیزهایی که در وجود شما ترس ایجاد میکند توجه نکنید. ترس هم نوعی هیپنوتیزم است.
مراقبه (آگاهانهزیستن)، هالهای محافظ در اطراف فرد ایجاد میکند که مانع از نفوذ انرژیهای منفی به وجود او میشود. در شرایطی که انرژی جامعه برانگیخته و منفی است، برای رهایی از گرفتاریها، که میتواند مانند چاهی تاریک شما را در بر بگیرد، کافیست که در حالت مراقبه قرار بگیرید.
یکی از ترسهای بزرگ انسان، ترس از مرگ است. تا زمانی که فکر مرگ در درونتان قدرت داشته باشد، رهایی از «ترس» معنی و مفهومی نخواهد داشت.
به هستی اعتماد کن.
در هستی جاری باش.
به تو قول میدهم چیزی برای ترس وجود ندارد.
تو حتی با از دست دادن خودت،
چیزی را از دست نمیدهی؛
بلکه به راحتی به دست میآوری.
انسان جز زنجیرهایش، جز بردگیاش، جز اسارتش، جز بدبختیاش و جهنمش چیزی برای از دست دادن ندارد.
تو چیزی برای از دست دادن نداری؛ نترس، چه چیزی داری که از دستش بدهی؟! آیا انسان برهنه میترسد لباسهایش را از دست بدهد؟
ترسیدن، نوعی حماقت و دلیلی بر این حقیقت است که راه زندگیتان را به نادرستی طی میکنید. برای آنهایی که از تمام لحظات زندگی، به درستی استفاده میکنند، «مرگ» هیچ است.
پس در فهم معنای زندگی، تجدید نظر کنید. ترسیدن، مشکلی را حل نمیکند و هیچ چارهای هم برای مرگ وجود ندارد. اگر امروز نمیرید، بالاخره روزی فرا میرسد که خواهید مرد و آن روز، هر روزی میتواند باشد. برای همین است که میگویم همیشه آماده باشید. اگر این حقیقت را در نظر داشته باشید، ترسی هم وجود نخواهد داشت.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
اشو عزیز! چرا انسان غیر واقعی میشود؟
زیرا انسانیت فقط از بیرون تحمیل شده است. اما او در درون، یك حیوان باقی مانده است.
ما انسانیت را از بیرون بر او تحمیل میكنیم؛ او شكاف برمیدارد؛ اینك حیوان، در درون به زندگی ادامه میدهد و انسان، در بیرون.
برای همین است كه انسان دوگانه است.
تو باید چهرههایی را كه به تو داده شده نگه داری، و تو همچنین باید پیوسته حیوان خویش را نیز راضی نگه داری. این تولید مشكل میكند.
هرچه بیشتر آرامانگرا باشی، باید بیشتر بی صداقت باشی، زیرا آرمان میگوید: "این كار را بكن" و حیوانِ درون درست ضد آن را میگوید.
پس تو خود و دیگران را فریب میدهی، نقاب انسانیت میزنی و همچون حیوان به زندگی ادامه میدهی.
زندگی تو سرشار از جنسیت است، ولی هرگز در موردش حرف نمیزنی. در مورد براهماچاریا «زندگی بدون اعمال جنس» سخن میگویی. و تو كارهایی را انجام میدهی كه با آن مخالف هستی.
زندگی جنسی تو فقط به تاریكی رانده شده است. نه تنها دور از جامعه، نه تنها پنهان از خانواده، بلكه حتی پنهان از ذهنِ خودآگاه خودت.
به خاطر بسپار:
میراث تو، زندگی تو، ساختار تو، نمیتواند فقط با آموزشهای آرمانگرایانه تغییر کند. هیچ مكتبی نمیتواند حیوان درون تو را تغییر دهد. مگر اینكه روشی عملی برای رشد معرفت درونی داشته باشی. تنها در آنصورت است كه دوگانه نخواهی بود و موجودی واحد خواهی بود.
حیوان، موجودی یگانه و واحد است، یک قدیس saint نیز واحد و یگانه است.
اما انسان موجودی دوگانه است، زیرا انسان در بین این دو قرار دارد؛ «حیوان و قدیس»
یا میتوان گفت:
میان خداGod و سگdog،
انسان، درست در این بین قرار گرفته است.
او در درون سگ است و در بیرون وانمود میكند كه موجودی الهی است. این تولید تنش و تشویش میكند و همه چیز دروغین میگردد.
میتوانستی سقوط كنی و یك حیوان شوی؛ آنگاه بیش از انسانِ دوگانه بودی. ولی آنگاه امكان الهی شدن را از دست میدادی.
حیوان نمیتواند الهی شود، زیرا مشكلی ندارد كه بخواهد به ورای آن برود. در او چیزی برای متحول شدن وجود ندارد. در حیوان مشكلی وجود ندارد، ستیزی نیست، نیازی به رفتن به فراسو در او نیست. حیوان حتی آگاه نیست، او فقط بطور ناآگاه اصیل است.
هیچ حیوانی نمیتواند دروغ بگوید، این غیر ممكن است. ولی دلیلش این نیست كه او رعایت اخلاقیات را میكند؛ حیوان نمیتواند دروغ بگوید زیرا از این امكان آگاه نیست. او تنها میتواند خودش باشد. امكان كاذببودن برای او نیست. زیرا او از امكانهای دیگر بی خبر است.
انسان از امكانها آگاهی دارد. تنها انسان است كه میتواند بی صداقت باشد.
البته این یك رشد است، یك تكامل است؛ انسان میتواند ناصادق باشد و برای همین، میتواند صادق هم باشد؛ انسان میتواند انتخاب كند.
حیوانات محكوم به صداقت هستند؛ این اسارت آنها است، نه آزادی آنها.
اگر تو صادق باشی، این یك دستآورد است، زیرا همیشه میتوانی ناصادق باشی؛ پس این انتخابی آگاهانه است.
البته آنوقت انسان همیشه در مشكل است. زیرا انتخابكردن همیشه دشوار است، و ذهن میخواهد چیزی را انتخاب كند كه انجامش آسان باشد.
كاذببودن آسان است.
تظاهر به عشق آسان است، ولی عاشقبودن بسیار مشكل است. ایجاد یك نمای بیرونی آسان است، خلق وجود درونی مشكل است.
آزادی با انسان به وجود میآید.
حیوانات فقط برده هستند. انتخاب و آزادی با انسان به وجود میآید. آنگاه مشكلات و پریشانیها نیز وجود خواهد داشت.
انسان نمیتواند همچون حیوانات ساده و خالص باشد، بلكه میتواند سادهتر و خالصتر باشد. و همچنین میتواند ناخالصتر و پیچیدهتر باشد.
انسان میتواند سادهتر، خالصتر و معصومتر باشد، ولی نمیتواند درست مانند حیوان ساده، خالص و معصوم باشد.
معصومیتِ حیوان ناآگاهانه است
و انسان موجودی آگاه است.
حالا انسان میتواند دو كار انجام دهد: میتواند به كذب خود ادامه دهد و پیوسته موجودی تقسیم شده باشد كه با خویشتن در تضاد است. یا میتواند آگاه شود، كه چه برایش روی داده و تصمیم بگیرد كه كاذب نباشد.
انسان میتواند هرآنچه را كه دروغین است وابنهد. آنگاه او بار دیگر اصیل میگردد. ولی این اصالتی متفاوت است، از نظر كیفی با اصالت حیوان متفاوت است.
حیوان ناهشیار است. حیوان نمیتواند كاری انجام دهد؛ اصیلبودن از سوی طبیعت بر او تحمیل شده است.
وقتی كه انسانی تصمیم میگیرد كه اصیل باشد، كسی او را مجبور نمیكند؛ برعكس همه چیز او را مجبور میسازد كه اصیل نباشد.
جامعه، فرهنگ و همه چیز در اطرافش او را وادار به اصیلنبودن میكند. اما او تصمیم میگیرد كه اصیل باشد. و این تصمیم است كه به تو اصالت و آزادی عطا میكند، موهبتی كه هیچ حیوان و هیچ انسانِ دروغین نمیتواند به آن دست یابد.
پس به یاد بسپار:
اصالت حیوانی یك چیز است و
اصالت انسانی كیفیتی كاملا متفاوت است؛ انتخابی آگاهانه است.
#اشو
شما در جهل و نادانیتان احساس نوعی خشنودی و رضایت میکنید. جهل و نادانی به شما احساسی غیر واقعی از شادی و رضایت میدهد، زیرا شما تنها در «سطح» زندگی میکنید.
با سطحی زندگی کردن، شما هیچ مسئولیتی نخواهید داشت. در حالی که با خودشناسی، مسئولیت بسیاری از رخدادها را باید قبول کنید.
اگر شما حقیقتاً خود را بشناسید نمیتوانید آن گونه که هم اکنون هستید باقی بمانید. شما دیگر نمیتوانید مشغولیتهایی همانند آنچه هم اکنون دارید، داشته باشید. با خودشناسی تحول و انقلابی عظیم در شما رخ خواهد داد.
شما با آن چه هم اکنون هستید احساس آرامش و راحتی میکنید و هرگونه تغییری برایتان خطرناک و غیرممکن به نظر میرسد...
در حالی که سفر شما هنوز به پایان نرسیده است، در میانهی راه خانهای ساختهاید و احساس میکنید این خانه مأمن اصلی شماست.
خودشناسی یعنی خانهای که هم اکنون در آن به سر میبرید مأمن شما نیست. ممکن است تنها یک کاروانسرا در میانهی راه باشد. جایی برای اقامت شبانه، ولی صبح-هنگام، دوباره سفر شما آغاز میشود. زیرا سفر شما هنوز به پایان نرسیده است.
شما حتی در بدبختیها و مشکلاتتان نیز احساس امنیت و آسایش میکنید، زیرا این بدبختیها و مشکلات به نظرتان شناخته شده میآید.
شما در جهل و نادانیتان زندگی امن و راحتی برای خود فراهم کردهاید، ولی بهتر است بدانید در این زندگی، هیچ امنیتی وجود ندارد. هنگامی که به چنین درکی برسید، از بسیاری از مشکلات و سختیهای زندگی رها خواهید شد.
هنگامی که آگاهیِ حقیقی در وجود فردی پدیدار شود، برای اولین بار احساس مسئولیت میکند؛ البته چنین مسئولیتی به صورت یک وظیفه نیست بلکه بخشی از وجود او خواهد بود.
شما نسبت به همسر و فرزندان خود احساس مسئولیت میکنید و لازم است درآمدی داشته باشید تا خانوادتان از زندگی مناسبی برخوردار باشند. چنین مسئولیتی تنها یک وظیفه است. این مسئولیت در وجود شما ریشه ندارد.
در صورتی که وقتی شخصی از خوابِ جهالت بیدار میشود و نورِ آگاهی، وجودش را روشن میکند، با تمام وجود، خود را نسبت به آن چه رخ میدهد مسئول مییابد. او نسبت به آنچه که در تمام هستی اتفاق میافتد احساس مسئولیت میکند. او به خوبی درمییابد که بخشی از این هستی است و نسبت به تمامی آن مسئول است.
#کتاب_این_نیز_بگذرد
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
بعضی از انسانهای دانشمند که ناآگاه و بدور از معرفت الهی ماندهاند، در دنیایی از خیالات و موهومات زندگی میکنند. و اصولا اهمیتی به حقایق نمیدهند. آنها از حقیقت بریدهاند، در حالیکه تنها حقیقت است که به زندگی انسان رنگ و بو میدهد و شادی و برکت میآفریند.
واژهی عشق، خود عشق نیست،
واژهی خدا، خود خدا نیست.
اندیشیدن و بحثکردن در مورد این واژهها فرصتهای طلایی را از دست انسان میرباید. «واژهها» حقیقت را میپوشانند و چشمها را خسته و بسته میکنند.
و چشمهای خسته و ذهنهای ناآرامِ اغلب دانشمندان با علوم متفاوت و عقاید گوناگون، آنچنان بسته شده است که دیگر جایی را نمیتوانند دید.
آینهی ذهن آنها شفاف و فرانما نیست، در حالیکه ذهنِ آگاه، شفاف و فرانماست؛ دیدگاهی بدون ابر و مه، بدون افکار و الفاظ و عاری از هرگونه غبار است.
انسان باید هر لحظه آینهی ذهن و فکر خود را غبارروبی کند. زمانی که دیدگاه شخص، پاک و بدون مانع باشد، آینهی ذهنش فقط انعکاس حقیقتِ درون و برون او خواهد بود و از این انعکاس، «معرفت و آگاهی» نشأت میگیرد.
معرفت و آگاهی، مرحلهای از شکوفایی ذهن و فکر شفاف و درخشان و فروزندهی انسان است.
در حقیقت، کاری که مرشد برای مریدانش میکند همین است که آنها را از خواب غفلت بیدار میکند. آنها را از عناوین و مدارک و مدارجشان جدا میسازد. آنها را به حالت عادی و معمولی ذهنی در میآورد تا بدون تظاهر و خودنمایی و بدور از معلومات خود، ساعتی را به حقیقتجویی بپردازند.
عادیبودن و میانهروی ذهنی، یکی از برجستهترین صفات نیکو برای آدمی است.
'فریدریک نیچه' بخاطر اینکه ابرمرد باشد خود را به مرز دیوانگی کشاند. این چنین تمایلات خارج از طبیعتِ انسان بار سنگینی بر دوش آدمی میگذارد و او را خسته و ناتوان میکند.
ما نباید از طبیعت عادی خویش انتظار فوقالعاده داشته باشیم.
معمولیبودن مثل دیگر موجودات، طبیعت ما را به کل هستی و آفرینش نزدیک میکند.
طبیعت بشر در لحظهی حال و در اکنون زندگیکردن است. با شادمانی پرندگان همراه شدن است. با جشن و سرور آسمانی همآواز شدن است.
عقل و آگاهی - معرفت و فرزانگی، در انسانی تجلی میکند که دارای فکر و ذهنی معمولی و سالم و شفاف و روشن و بدون چسبندگی به معلومات محیطی و انباشتههای مغزی، بدون درگیریهای متشنج عاطفی و عصبی باشد؛ یعنی آرام و آزاد و راحت باشد.
برای تحققبخشیدن و دستیابی به «حقیقت» از ذهن و ضمیرِ انباشتهی خود جدا شوید و خود را از بیهودگی نجات بخشید و آزادیِ بینهایت و بینش و بصیرت بیانتها را نصیب خود سازید.
#اشو
#راه_کمال
@eshg_bazi_ba_ostad
باگوان! لطفا هنر زندگی کردن را برای ما توضیح دهید.
#پویایی_و_حساسیت
دومین اصل زندگی زائر بودن [گردشگرِ درون بودن] است.
زندگی پویا است، پویا نه از روی آرزو، بلکه صِرفِ یافتن. پویا نه از روی جاهطلبی برای مقام و منزلت، بلکه جستجو برای یافتن اینکه «من که هستم؟»
خیلی عجیب است. آدمهایی که هنوز خودشان را نشناختهاند، میخواهند برای خود کسی باشند. آنها با وجود خویش بیگانه هستند ولی هدفشان کسی شدن است.
«شدن» نوعی بیماری است که روح را میآزارد. مهم، درکِ «بودن» است...
هستهی وجودیِ خویش را کشف کردن، شروع زندگی است. آنگاه هر لحظه زندگی، با کشف جدید همراه است، هر لحظه شادیِ نو به ارمغان میآورد، رازی جدید، درهایش را به رویت میگشاید. عشقی نو در وجودت میروید، احساسی که تا به حال هرگز آن را تجربه نکردهای..، حساسیتی نو در قبال زیبایی و الوهیت...
به قدری حساس میشوی که کوچکترین پرِ علف برایت اهمیت عظیم مییابد. و از طریق این حساسیت درک میکنی که این پر علف، همانقدر در هستی اهمیت دارد که بزرگترین ستارهها..! بدون این پر علف، هستی از آنچه که هست کمتر خواهد بود. این علف در نوع خود، منحصر به فرد است، غیر قابل جایگزینی است، شخصیت خاص خود را دارد.
این حساسیت، رابطهی دوستانهی جدیدی در تو نسبت به دیگر موجودات بوجود میآورد؛ نسبت به درختان، پرندگان، حیوانات، کوهها، رودخانهها و ستارهها... همراه با افزایش حسِ عشق و دوستی، زندگی نیز غنیتر میشود.
در زندگیِ فرانسیس قدیس اتفاقی رخ داده که بسیار جالب است. او الاغی داشت که همیشه با آن مسافرت میکرد و آن الاغ در همهی فراز و نشیبها همراه وی بود. روزی که فرانسیس قدیس در بستر مرگ افتاده بود، همهی مریدانش اطراف او جمع شدند تا آخرین سخنان او را بشنوند... آخرین سخنان مردی از این جرگه، همیشه مهمترین آنها هستند زیرا تجربهی یک عمر در آن نهفته است. ولی آن چیزی که مریدان آنروز شنیدند آنها را مبهوت کرد.
فرانسیس بجای اینکه مریدانش را مورد خطاب قرار دهد، الاغش را مورد خطاب قرار داد و گفت: “دوست من، من بی اندازه مدیون تو هستم. تو همیشه مرا از جایی به جای دیگر حمل میکردی، بدون اینکه هرگز لب به شِکوه بگشایی یا رَم بکنی. تنها چیزی که قبل از ترک دنیا میخواهم این است که مرا عفو کنی. رفتار من با تو انسانی نبوده است.” اینها آخرین سخنان فرانسیس قدیس بود.
هر چه انسان حساستر بشود، زندگی برایش ابعاد بزرگتری پیدا میکند. و زندگی دیگر همچون برکه برایش نیست، بلکه همچون اقیانوس است. زندگی دیگر محدود به خودت، همسرت و فرزندانت نیست، محدودیتی وجود نخواهد داشت. تمام هستی تبدیل به خانوادهی تو میشود. و تا زمانی که این اتفاق نیفتد تو معنی زندگی را درک نخواهی کرد.
زندگی جزیره نیست، همه به هم مرتبط هستند. ما همچون قارهای پهناور، حاوی میلیون راه ارتباطی هستیم. اگر قلبهایمان را کاملا از عشق و صمیمیت آکنده نسازیم، به همان نسبت زندگی را از کف میدهیم.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
من به مردی که بیش از دو هزار سال پیش در یونان زندگی میکرد گرایشی عمیق احساس میکنم؛
نام او اپیکور (اپیکوروس) بود.
هیچکس او را به عنوان مردی معنوی نمیشناسد. مردم میپندارند که او یکی از بیخدا ترین افرادی بوده که وجود داشته است، زیرا او هرگز در جستجوی خدا نبود.
اصطلاح "بخور و بنوش و خوش باش" از اپیکور است. و این نگرش افراد مادهگرا شده است.
ولی در حقیقت، اپیکور یکی از سادهترین زندگیها را داشت. او تا جایی که یک انسان بتواند ساده باشد، ساده زندگی کرد. حتی یک بودا مانند اپیکور چنان ساده زندگی نکرده بود.
اپیکور در باغی کوچک زندگی میکرد؛ آن را باغچهی اپیکور میخوانند. او با چند دوست در آن باغچه زندگی میکرد. آنان فقط آنجا زندگی میکردند، کار خاصی انجام نمیدادند، در باغچه کار میکردند و فقط بقدر زندگی کردن داشتند.
گفته شده که زمانی پادشاه برای دیدن آنها به آن باغ رفت. او فکر میکرد که این مرد باید در تجملات زندگی کند. زیرا شعار او چنین بود:
"بخور و بنوش و خوش باش..."
پادشاه فکر کرد، اگر شعار چنین باشد، پس مردمانی را خواهم دید که در تجمل و زیادهروی زندگی میکنند. ولی وقتی که به آنجا رسید مردمانی بسیار ساده را یافت که در باغچه کار میکردند؛ زمین را شخم میزدند و درختان را آبیاری میکردند. آنان تمام روز را کار میکردند و از کار کردن لذت میبردند. تعلقات آنان بسیار اندک بود: فقط بقدر کفایت برای زندگی.
در شامگاه، وقتی که شام میخوردند، حتی کره هم نداشتند؛ فقط نان برشته و مقداری شیر... ولی آنان چنان از همین شام مختصر و در کنار همبودن لذت میبردند که گویی یک ضیافت است.
پس از شام، آنان رقصیدند؛ روز تمام شده بود و آنان به جهانِ هستی ادای سپاسگزاری میکردند.
پادشاه گریه کرد، زیرا همیشه در ذهنش اپیکور را محکوم کرده بود. پادشاه از او پرسید: “منظورت چیست که میگویی بخور و بنوش و خوش باش؟”
اپیکور گفت: “این را که دیدی... ما در اینجا بیست و چهار ساعته خوش هستیم. اگر بخواهی خوش باشی باید ساده باشی، زیرا هر چه بیشتر پیچیده باشی، بیشتر ناشاد خواهی بود. زندگیات هرچه پیچیدهتر باشد، بدبختی بیشتری تولید خواهد کرد. ما ساده زندگی میکنیم. ما ساده هستیم زیرا سادهبودن یعنی خوشبخت بودن.”
و پادشاه گفت: “مایلم هدایایی برایتان بفرستم. برای این باغ و جمعتان. چه دوست داری؟”
اپیکور متحیر شد. او فکر کرد و فکر کرد و سپس گفت: “فکر نمیکنم که به چیز دیگری نیاز داشته باشیم. ناراحت نباشید؛ شما یک پادشاه بزرگ هستی و میتوانی هر چیزی ببخشی، ولی ما نیازی نداریم. اگر اصرار داری میتوانی قدری نمک و کره بفرستی.”
او مردی ساده بود.
اما به شما میگویم که در این سادگی است که دیانت واقعی بطور طبیعی رخ میدهد؛ تو به خدا فکر نمیکنی، به معبد و کلیسا نمیروی، با دستان لرزان به سمت آسمان دعا نمیکنی؛ بلکه به جای این کارهای احمقانه، زندگی را در سپاسگزاری و شادمانی زندگی میکنی.
«زندگی» همان خدا است.
تمام زندگی، از بامداد تا شامگاه، یک نیایش است.
نیایش، یک نگرش است: آن را زندگی کن، انجامش نده... فقط زندگیاش کن.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
روزی خواهی فهمید که تو در این جهان کاملاً تنهایی. هر کس که برای آموزش به سمت تو میآید نیز بخشی از توست. هیچ کسی نمیتواند چیزی به تو بیاموزد. زیرا آن که یاد میدهد و یاد میگیرد، همه و همه تو هستی.
تو در آینهی جهان با خودت رو به رو هستی، یاد میگیری و یاد میدهی و گمان میکنی که دیگرانند، اما او خودت هستی.
منتظر کسی نباش، روزی که تنهابودنِ خود را بپذیری دل از انتظار برای دیدار با استادان بر خواهی داشت و به استاد درون خود سجده خواهی کرد. انسان زمانی که به تنهایی خود پی ببرد شروع میکند به رشد کردن. آن زمان دیگر به هیچ کس در جهان تکیه نمیکند.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad
* پیرزنی از دنیا رفت و به بهشت رفت. در آنجا پیتر مقدس از او سؤال کرد که کجا میخواهد اقامت کند.
پیرزن گفت: “میخواهم در نزدیکی مریم باکره زندگی کنم.”
پس پیتر مقدس او را در همان مجتمع آپارتمانی با مریم باکره قرار دارد.
یک روز او نزد مریم باکره رفت و گفت: “من همیشه میخواستم یک چیز را به شما بگویم.”
مریم گفت: “بله، بگو، چه میخواهی بگویی؟”
پیرزن گفت: “باید یک تجربهی بسیار شگفتانگیز بوده باشد تا مردی را بزایید که در تمام دنیا ادعای خدایی کرده است!”
مریم گفت: “خوب، من بیشتر دوست داشتم که او یک پزشک میشد!”
آری، انسان اینگونه است ـــ هیچ چیز او را راضی نخواهد کرد. به نظر میرسد که هیچ چیز هرگز آن خوشی را به تو نمیدهد، زیرا تو پیشاپیش مقداری چیزهای خوشایند و ناخوشایند حمل میکنی ــــ و جهانِ هستی هیچ اجباری ندارد تا طبق آنها عمل کند؛ هرگز قول نداده که طبق خواستهها و ناخواستههای تو رفتار کند.
اگر واقعاً بخواهی مسرور باشی باید این خواستهها و ناخواستهها را دور بیندازی.
سپس باید زبانی تازه را بیاموزی تا با جهانِ هستی ارتباط پیدا کنی.
هرآنچه که رخ بدهد، با آن خوش باش. امور خوشایند و ناخوشایند خودت را وارد نکن. آنگاه زندگی تو یک رقص پیوسته و یک ضیافت دائمی خواهد بود؛ وگرنه در جهنم زندگی خواهی کرد.
چیزی نخواه، مبادا از دستش بدهی؛ مبادا که برایت ماتم و ترس بیاورد.
یک نکته وجود دارد: اگر از چیزی خوشت بیاید و آن را به دست بیاوری، یک ترس بزرگ باید که ایجاد شود ـــ «ترسِ از دست دادنِ آن.»
و در این زندگی هیچ چیز پایدار نیست؛ هرآنچه را که داشته باشی، حتمی است که از دست خواهد رفت. پس ترس ایجاد میشود: و وقتی آن را از دست بدهی، در اندوهی بزرگ خواهی رفت.
به ورای خوشایندها و ناخوشایندیها برو.
از خواهش و خواسته - ماتم و ترس برمیخیزد. پس خودت را از وابستگیها آزاد کن.
چرا مردم در رنج و بدبختی به سر میبرند؟ به یک دلیل ساده که به چیزها میچسبند.
لحظهای که وابسته شوی، برای خودت بدبختی خلق میکنی، زیرا در اینجا هیچ چیز دائمی نیست. زندگی یک رودخانه است: پیوسته در حرکت و تغییر است. نمیتوانی لحظهی بعد را پیشبینی کنی. اگر به چیزی بچسبی و لحظهی بعدی ببینی که از دستت لیز خورده و رفته، در رنج و درد و مصیبت بزرگی خواهی بود.
و نکتهی عجیب این است: اگر آن را از دست ندهی و با تو بماند و خواستهی تو را ارضاء کند، حتی آنوقت نیز، یک روز، بسیار خسته شده و به ستوه خواهی آمد…. زیرا ذهن همیشه به چیزهای جدید نیاز دارد تا به سمت آنها جذب شود. ذهن همیشه خواهان چیزهای دیگر است؛ عاشق زنت هستی، ولی با اینحال، گاهگاهی یک زن معمولی که شاید حتی به زیبایی زن خودت نباشد، تو را جذب میکند. حیرت میکنی: “چه اتفاقی افتاد؟” فقط این است که ذهن همیشه خواهان چیزی جدید است.
ذهن نمیتواند با یک چیز برای مدت طولانی باقی بماند، پس اگر آن را از دست بدهی، اندوهگین خواهی بود؛ اگر آن را از دست ندهی، اندوهگین خواهی بود. در هر دو صورت اندوه به سراغت خواهد آمد.
بودا میگوید:
خودت را از وابستگیها آزاد کن.
#اشو
#دامّا_پادا
@eshg_bazi_ba_ostad
ﺯﻧﺪگی حقیقی ﻳﻚ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺷﻴﻮهﺍی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﻍﻫﺎی ﺗﺤﻤﻴﻞ ﺷﺪه ﺗﻮﺳﻂ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ میﮔﺬﺍﺭﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻭ ﻋﺮﻳﺎﻥ ﻭ طبیعی، ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻴﺰی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ...
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻣﺴﺌﻠﻪی ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻄﺮﺡ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﺷﺪﻥ.
ﺩﺭﻭﻍ نمیﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﺪﻝ ﺷﻮﺩ، ﺷﺨﺼﻴﺖ نمیﺗﻮﺍﻧﺪ ﺭﻭﺡ ﺷﻤﺎ ﺷﻮﺩ. ﻫﻴﭻ ﺭﺍهی ﺑﺮﺍی ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻏﻴﺮ ﺍﺳﺎسی ﺑﻪ ﺍﺳﺎسی ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻏﻴﺮ ﺍﺳﺎسی، ﻏﻴﺮ ﺍﺳﺎسی میﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﺳﺎسی ﻧﻴﺰ ﺍﺳﺎسی میﻣﺎﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ.
ﺗﻼﺵ ﺟﻬﺖ جستجوی ﺣﻘﻴﻘﺖ، ﭼﻴﺰی ﻧﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺍﻳﺠﺎﺩ آشفتگی ﺑﻴﺸﺘﺮ.
ﺣﻘﻴﻘﺖ، ﭼﻴﺰی ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﻳﺎﻓﺖ. ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺭﺍ نمیﺗﻮﺍﻥ ﻛﺴﺐ ﻛﺮﺩ، «ﺣﻘﻴﻘﺖ» ﻫﻢ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ.
ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺪﻑﻫﺎ ﻭ ﻣﻘﺼﻮﺩﻫﺎ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥﻫﺎ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﻫﺎ، ﻣﺮﺍﻡﻫﺎ ﻭ ﻧﻈﺎﻡﻫﺎی ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼﺡ، ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮ ﺣﺬﺭ ﺑﺎﺵ! ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺭﺍ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺑﺪه ﻛﻪ ﺁﻥﭼﻪ هستی [بعنوان شخصیت]، ﺩﺭﻭغی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺍﺳﺖ.
ﺟﺴﺘﺠﻮی ﺣﻘﻴﻘﺖ، ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪی ﺍﻧﺤﺮﺍﻑ ﻭ ﺗﺄﺧﻴﺮ ﻭ ﺗﻌﻮﻳﻖ ﺍﺳﺖ. ﺍﻳﻦ ﺭﺍهِ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺮﺍی ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭﻭﻍ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻦ، ﻋﻤﻴﻘﺎً ﺑﻪ ﻛﺬﺏ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎه ﻛﻦ ﺯﻳﺮﺍ ﻧﮕﺎه ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ، ﺑﻪ معنی ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻔﺘﻦ یعنی ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮی ﻫﻴﭻ حقیقتی ﻧﺒﻮﺩﻥ – ﻧﻴﺎﺯی ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ. ﻟﺤﻈﻪﺍی ﻛﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ میﺷﻮﺩ، ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻳﺒﺎیی ﻭ ﺗﺸﻌﺸﻊ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ. ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﻭ ﻧﮕﺎه ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ، ﺩﺭﻭﻍ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ میﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎقی میﻣﺎﻧﺪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﺳﺖ.
به یاد بسپار:
تا زمانی که شخصیت خود را رها نکنی، نمیتوانی فردیت خود را باز یابی.
فردیت را هستی به ما میبخشد، ولی شخصیت توسط جامعه تحمیل میشود.
فردیت یعنی خودِ واقعی بودن، معرفتی خالص بودن. خداگونه بودن و خودشکوفا بودن. شجاعت داشتن در «خود» بودن. و خود را زندگی کردن.
هرگز پیروی نکن تا آزاد و رها باشی.
#اشو
@eshg_bazi_ba_ostad