dastanhekayat | Unsorted

Telegram-канал dastanhekayat - داســتـان‌وحــکایت📚

1982

#حکایاتی‌از #سعدی #عبیدزاکانی_بهلول #ملانصرالدین #رازمثل‌ها #کلیپ_های_طنز_و_فان

Subscribe to a channel

داســتـان‌وحــکایت📚

📅 آینه عبرت 🕰

📣 سه قطره خون

🌿 گنبد فیروزه‌ای بقعه‌ امامزاده عبدالله(علیه‌السلام) از دور به چشم می‌آید. امامزاده از نسل امام علی‌بن‌الحسین (علیه‌السلام) است. مزار سه دانشجوی دانشکده‌ فنی شهید شده در ۱۶ آذرماه ۱۳۳۲ در بخش شمال غربی آرامگاه قرار گرفته.

🌷 می‌دانم چهره‌های شناخته‌شده‌ای در این آرامگاه هستند، از «نظام‌السلطنه مافی» گرفته تا خاندان «پورمفخم» و «پورممتاز». «حسن وحیدی دستگردی» شاعر و «مهدی برکشلی» پژوهشگر موسیقی ایران و «عمادالکتاب قزوینی» نیز از ساکنان دیگر این دیار خاموش هستند. یکی از مهم‌ترین چهره‌هایی که در این خانه آخرت مسکن گزیده‌اند، یکی «عبدالحسین‌ تیمورتاش» است و دیگری «شیخ خزعل» که هر دو به دستور مستقیم رضاخان سر به نیست شدند.

🌿 سه سنگ مزار «محمد بزرگ‌نیا»، «احمد قندچی» و «مهدی شریعت‌رضوی» در این میان جلب نظر می کنند. دیدن هر سه آنها در کنار هم بی‌اختیار آدم را می‌برد به آذر ۳۲؛ به صبحی که مثل هر روز در آن روزهای سرخوردگی بعد از کودتای آمریکایی ٢٨ مرداد این سه تن دفتر و کتاب‌هایشان را برداشتند و به سمت دانشگاه فنی رفتند و در ورودی دانشگاه، لباس‌های سبز گارد جانباز در چشمشان شکست. در ذهنم می‌روم به کلاس ساعت ۱۰ که سربازها ریختند و حرمت کلاس را شکستند. به ساعتی بعد که همه معترض از کلاس‌ها بیرون آمدند. هر سه آنها همان‌جا لابه‌لای همکلاس‌هایشان بودند، وقتی رگبار گلوله به سمت‌شان گرفته شد.


🔹 دکتر علی شریعتی، او و دو همراهش را «سه قطره خون» نامید؛ قربانیان ورود «نیکسون» رئیس‌جمهور آمریکا به ایران.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

#ضرب‌المثل

«آفتابه دزد» :

زمانی که آفتابه‌ها از مس بود ، آن‌ها دارای ارزش مادی خوبی بودند اما بعد از آن که آفتابه‌های پلاستیکی آمد ، این آفتابه تبدیل به چیزی بی ارزش شد ، برای همین اگر کسانی که آفتابه‌های مسی را می‌دزدیدند ، دارای مشتری‌های دست به نقد بودند، برای این آفتابه‌های پلاستیکی هیچ مشتری نبود.
کسی که از مسجد یا سایر مکان‌های عمومی وخصوصی آفتابه می‌دزد ، دزدی خرده پا و بی عرضه است که نمی‌تواند دزدی‌های بزرگ انجام دهد.
ضرب المثل آفتابه دزد در مورد کسانی به کار می‌رود که دزدی‌های کوچک انجام می‌دهند و در پرونده‌های بزرگ کاره‌ای نیستند.




هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

💬هدیه متعلق به کیست؟

روزی مردی از شهر دور به نزد بودا آمد
تا او را امتحان کند.
او در حضور دیگران به مسخره کردن بودا پرداخت
هر کاری که می‌توانست انجام داد
تا او را عصبانی کند.
اما بودا هیچ حرکتی نکرد.
فقط رو به مرد کرد و گفت:
می توانم از تو سوالی بپرسم؟
مرد گفت: بله
بودا گفت: اگر کسی هدیه‌‌ای به تو بدهد
و تو آن را نپذیری، این هدیه متعلق به کیست؟
مرد گفت: معلوم است متعلق به خود کسی است
که آن هدیه را بخشیده است.
بودا خندید و گفت: پس اگر من از پذیرفتن
سخنان نادرست شما اجتناب کنم،
همه این حرف‌ها مال خودتان خواهد بود!
‌‎‌‌‌‎

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

پدر پیر و دیوار

پدرم دیگر پیر شده بود. هنگام راه‌رفتن، اکثراً به دیوار تکیه می‌داد. به‌تدریج، آثار انگشتانش روی دیوارها نمایان می‌شد، آثاری که نشانه‌ای از ضعف و ناتوانی‌اش بود.
همسرم از این نشانه‌ها ناراحت می‌شد. او زیاد شکایت می‌کرد که دیوارها کثیف شده‌اند.
روزی پدرم سردرد شدید داشت. روغن به سرش مالید و طبق عادت به دیوار تکیه داد، که باعث شد لکه‌های روغن روی دیوار بیفتد.
زنم از این کار ناراحت شد و با لحنی تند به پدرم گفت:
"لطفاً به دیوار دست نزنید!"
پدرم خاموش شد. در چشمانش اندوه عمیقی دیده می‌شد.
شب گذشته بین من و همسرم مشاجره‌ای صورت گرفته بود، بخاطر همین چیزی نگفتم.
یعنی، از رفتار بی‌ادبانه‌ی همسرم خجالت کشیدم، ولی چیزی نگفتم.
از آن روز به بعد، پدرم دیگر به دیوار تکیه نداد.
تا این‌که یک روز تعادلش را از دست داد و افتاد. استخوان رانش شکست. عمل جراحی انجام شد، اما به‌طور کامل خوب نشد و بعد از چند روز ما را گریان تنها گذاشت.
احساس پشیمانی شدیدی در دلم بود. نگاه خاموش پدرم هنوز هم مرا رها نمی‌کند. نه می‌توانم او را فراموش کنم، نه خودم را ببخشم.
مدتی بعد تصمیم گرفتیم خانه را رنگ کنیم.
وقتی نقاش‌ها آمدند، پسرم که پدربزرگش را بسیار دوست داشت، نگذاشت دیوارهایی که نشانه‌های انگشتان پدربزرگش را داشتند رنگ شوند.
نقاش‌ها آدم‌های فهمیده‌ای بودند. دور آن نشانه‌ها دایره‌های زیبایی کشیدند، طوری‌که گویی دیوارها اثر هنری زیبایی بودند.

به‌تدریج، آن نشانه‌ها به نشانه‌ی خانه‌ی ما تبدیل شدند.
هر که می‌آمد، حتماً از آن دیوار تعریف می‌کرد، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که پشت آن زیبایی، یک حقیقت دردناک نهفته است.
زمان گذشت، و من نیز اکنون پیر شده‌ام.
روزی هنگام راه‌رفتن به دیوار تکیه دادم. همان لحظه گذشته به خاطرم آمد برخورد همسرم با پدرم، سکوت او، و رنج او. خواستم بدون تکیه قدم بزنم.
پسرم که همه چیز را می‌دید، فوراً پیش آمد و گفت:
"بابا، لطفاً به دیوار تکیه بدهید، وگرنه ممکن است بیفتید!"

سپس نوه‌ام دوان‌دوان آمد و گفت:
"بابا بزرگ، می‌توانید از شانه‌ی من بگیرید!"

با شنیدن این حرف‌ها چشمانم پر از اشک شد.
کاش… کاش من هم با پدرم همین‌گونه مهربانی کرده بودم شاید هنوز چند روزی بیشتر با ما می‌ماند.
پسرم و نوه‌ام مرا به آرامی تا اتاقم رساندند. بعد نوه‌ام کتاب رسم خود را آورد. نشانم داد که معلمش از یکی از نقاشی‌هایش زیاد تعریف کرده بود.
آن تصویر، تصویر همان دیواری بود که آثار انگشتان پدرم را داشت.
در پایین آن تصویر، معلم نوشته بود:
"چه خوب است اگر هر کودک با بزرگان خود چنین مهربانی داشته باشد!"

رفتم به اتاقم، و در حالی‌که در یاد پدر مرحومم آهسته آهسته گریه می‌کردم، از خداوند طلب بخشش نمودم.
پیام پایانی:
ما همه روزی پیر خواهیم شد.
بزرگانی که امروز در کنار ما هستند،
نماد زنده‌ی زحمت‌ها، قربانی‌ها، و مهربانی‌های گذشته‌اند.
قدم‌های لرزان‌شان تمسخر نمی‌خواهند، بلکه تکیه‌گاه می‌خواهند.
صدای لرزان‌شان خاموشی نمی‌خواهد، بلکه جواب محبت‌آمیز می‌طلبد.

یاد داشته باشید:
محبتی که امروز به بزرگان‌تان می‌کنید، فردا فرزندان‌تان همان محبت را به شما خواهند کرد.
باور کن رفیق به قول شاعر:
قصد من نیت آزار نبود
جنس من در خور بازار نبود
جنسم از خاک و دلم خاکی تر
روح من از خود من شاکی تر
جنسم از رنگ طلا بود نه از جنس طلا
دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا...

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

🔆تجسّم مهربانى

حضرت آية اللّه حاج ميرزا جواد آقا تهرانى (رضی الله عنه ) با همه مهربان بود و خوش رفتار. هيچ كس را نيازرد، حتّى آزار مورى را تاب نمى آورد.
اين جريان كه از خانواده ايشان نقل شده معروف است :
آخر شبى از مسافرت برمى گردند. ديروقت است و موقع خواب و استراحت .

به ملاحظه اينكه خانواده ناراحت و بدخواب نشوند از كوبيدن در خوددارى مى كند. پشت در تكيه مى زند و منتظر مى ماند.
پس از لحظاتى همسر ايشان كه مشغول خواب و استراحت بوده اند در عالم رؤ يا مى بينند كه كسى به او مى گويد:

برخيز! برخيز و در منزل را بگشاى !
همسر محترمه ميرزا جواد آقا از خواب بلند مى شود و در را باز مى كند و مى بيند ميرزا پشت در است .
سؤ ال مى كند: آقا! حال كه از سفر آمده ايد پس چرا در نزديد؟
آقا مى فرمايد: ديدم نيمه شب است و ديروقت ، نخواستم اسباب زحمت شما را فراهم كنم !

✨✨هرگز از كسى به بدى ياد نكرد و به احدى رخصت غيبت نمى داد.
اگر كسى به قصد غيبت لب مى تكاند مى فرمود:
يا بايد در گوش خود پنبه اى بگذارم كه اظهارات شما را نشنوم و يا از خدمتتان مرخص شوم !

📚فضلنامه مشكاة : شماره 36، ص 59.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃

🍃عدالت الهی؛ پاداش و کیفر در همین دنیا

✍️ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت:
«پدرم قصاب است و در ترازو کم‌فروشی می‌کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی‌کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟»
ملا مهرعلی گفت: «بیا با هم به مغازه پدرت برویم.»

وارد مغازه شدند. ملا مهرعلی از پدر جوان پرسید:
«این همه خرمگس‌های زرد، آیا فقط در قصابی تو وجود دارند؟»
قصاب گفت: «ای شیخ، درست گفتی! من نمی‌دانم چرا همه خرمگس‌های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت‌های من می‌نشینند.»
ملا گفت: «به خاطر این است که هر روز دو کیلو کم‌فروشی می‌کنی. هر روز دوهزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشت‌های حرامی را که جمع می‌کنی، جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو برنیاید.»

سپس ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت، چوب کوچکی از سقف کنار زد و ناگهان دیدند که زنبورهایی در کنار چوب سقف، کندوی عسلی ساخته‌اند که شهد فراوانی دارد، اما قصاب از آن بی‌خبر است.
رو به پسر قصاب کرد و گفت:
«پدرت هر ماه قدری گوشت به اندازه کف دست به پیرزنی بی‌نوا می‌بخشد، و این زنبورهای عسل هم هدیه خدا به او به خاطر این بخشش است.»

ملا مهرعلی رو به پسر کرد و گفت:
«ای پسر، بدان که خداوند حرام را برمی‌دارد و حلال را برمی‌گرداند، هرچند که حرام را جمع کنی و حلال را ببخشی. پس ذره‌ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده.»

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

مردی با همسرش به پیک‌نیک می‌روند.پس از این‌که خودروی خود را در کنار جاده پارک می‌کنند، زن خطاب به مرد می‌گوید: "بریم بشینیم زیر اون درخت."اما مرد می‌گوید: "نه! همین وسط جاده بهتره! زود زیرانداز رو پهن کن!"زن می‌گوید: "آخه این‌جا که ماشین می‌زنه بهمون!"ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن می‌کند و می‌نشینند وسط جاده!

بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آن‌ها می‌آید و هرچه بوق می‌زند، آن‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند؛ کامیون هم مجبور می‌شود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت می‌کند.مرد که این صحنه را می‌بیند، رو به زنش می‌گوید: "دیدی گفتم وسط جاده امن‌تره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!"

برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمی‌خواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه به‌شکلی کاملاً حق به جانب صحبت می‌کنند؛اگر هم اتفاقی بیفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر می‌دانند.

‎هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

🖇️💙☕



حکایت


چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !

اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.

چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید ، و هر چه غنیمت به‌دست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما می‌دهیم !

ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعله‌ور شد...
و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند

اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!

چنگیز گفته‌ی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی‌کردند!

این عاقبت خود فروشان است..

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

📖#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

نگاه متفاوت مردم به یک مسئله

*خر مشهدی رجب را شبانه دزدیدند.*
*صبح شد و داد مشهدی رجب بالا رفت.*
*اهالی روستا جمع شدند.*

*یکی گفت : تقصیر معمار است که دیوار را کوتاه ساخته، دزد براحتی اومده داخل.*
*یکی گفت : تقصیر نجار است، درب طویله را محکم نساخته.*

*یکی گفت : تقصیر قفل‌ساز است، قفل ضعیفی ساخته.*
*یکی گفت : تقصیر خود الاغ است که سر وصدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه.*
*یکی گفت : تقصیر خود مشهدی رجب است که شب‌ها می‌رفته راحت می‌خوابیده، اون باید روزها می‌خوابید و شب‌ها کنار الاغش می‌نشست.*
*خلاصه همه مقصر بودند، به جز شخص دزد.*

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

📝حکایتی‌ بسیار زیبا و خواندنی

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

⚜️حکایت ⚜️

داستان کوتاه

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود.
پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد.
لینکلن پس از سالها تلاش،
به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.
اولین سخنرانی او در مجلس سنا بدین صورت گذشت:
نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند.
یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:
آبراهام!
حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!
آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد:
من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.
چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.
آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم.
با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.
پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود.

یکی از اقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود.

و در پایان جمله ی معروف او:
"معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می ارزیم"


‌‎‌هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

⊰᯽⊱─ ❊🌺❊─⊰᯽⊱

#جنگ_زرگری

در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود.
در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: «داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری» و از این گونه ادعاها.
زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: «می‌خواهی چیزی را که این قدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.»
خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند.
این جنگ که یکی از حیله‌های برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است.

#ضرب_المثل
‌‎‌‌‌‎
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

( آن ریشی که گرو می‌گیرند این نیست)

کاربرد ضرب المثل:
این مثل در مورد افرادی به کار می‏رود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواست‌شان، می‏‌خواهند ریش گرو بگذارند!

مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچ گونه ودیعه ای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار. مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد.
مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت. مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمع کار، درخواست او را رد کرد و به او گفت:
آن ریشی را که گرو می گذارند این ریش نیست.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

#طنز_جبهه



🖍گچ پژ ✏️


💎اول ڪه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش ڪردن🚶‍♂ نداره

يہ روز يڪي از بچه ها رفت ورزش🏃‍♂ كرد

مامور عراقے👮‍♂ تا ديد اومد

در حالي ڪه خودڪار✏️ و ڪاغذ📋 دستش بود
براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟🤭

رفيقمون هم ڪه شوخ😉 بود برگشت گفت : گــچ پــژ 🙄

باور نمي ڪنيد تا چند دقيقہ اون مامور عراقي هر ڪاري ڪرد اين اسم رو تلفظ ڪنه نتونست☹️

ول ڪرد، گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم🤪


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

📗#ضرب_المثل
✍️ﺳﺮ ﺧﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﻢ

ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ. ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺷﻬﺮ ﺣﺼﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺣﺎﮐﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺭﺍ ﮐﺴﺐ ﮐﻨﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮐﺴﺐ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺴﺎﻓﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻗﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺩﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﺷﻬﺮ، ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻃﻠﺐ ﻋﻮﺍﺭﺽ ﻭ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮐﺮﺩ؛ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻮﺍﺭﺽ ﻭ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺟﺮﻫﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﺪﯼ ﺭﺥ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ. ﻣﺎﻣﻮﺭ ﮐﻤﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺣﺮﻑ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﺪ؛ اﻣﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﺎﮐﻢ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻋﻮﺍﺭﺽ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺑﺸﻮﯼ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﺪ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﻭﺭ ﺑﺪﻫﻨﺪ



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

‍ علی هر روز بعد از مدرسه مستقیم به رستوران کوچک پدرش، “کبابی ماهان” میرفت. مادرش شش ماه بود که با سرطان میجنگید، و هزینه های درمان تمام پس انداز خانواده را بلعیده بود. رستوران هم روزی ده مشتری بیشتر نداشت. یک روز عصر، معلم نقاشی از بچه ها خواست آرزوی قلبی خود را بکشند. علی بشقابی پر از کباب کشید و بالایش نوشت: «اگر همه اینا رو بخورن، مامان خوب میشه!».

آن شب، پدر با چشمان گریان تابلوی نقاشی را روی دیوار ورودی چسباند. دختری جوان که برای شام آمده بود، از تابلوی زرد رنگ عکس گرفت و استوری کرد: *«این تابلو رو ببینید! اگر امشب اینجا شام بخوریم، شاید معجزه اتفاق بیفته...»*. صبح روز بعد، پدر علی با تماسهای پی در پی بیدار شد: ”رزرو میز برای ۵۰ نفر دارید؟ از تهران اومدیم!”

در سه روز، رستوران مملو از مشتریانی بود که از شهرهای مختلف آمده بودند. یکی از آنها، دکتر علیزاده، متخصص سرطان بود که داوطلبانه درمان مادر علی را بر عهده گرفت. روزی که مادر از بیمارستان مرخص شد، تلویزیون ملی از رستوران گزارش زنده پخش کرد: ”اینجا جایی است که یک نقاشی کودکانه، قلب یک محله را تکان داد.”

پایان داستان: علی حالا در دانشگاه پزشکی تحصیل میکند. روی دیوار رستوران هنوز آن تابلوی زرد رنگ، زیر شیشهای طلایی نگهداری میشود و پایینش نوشته شده: «معجزه وقتی اتفاق میافتد که دستهای کوچک، دلهای بزرگ را صدا بزنند».

قربون دستان کوچک درودبرقلبهای بزرگ 🌸🌸🌸🌸❤️❤️❤️


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

☯️هیچ‌وقت عوض نشو

رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم:
ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد
مغازه‌د‌ار گفت:
باشه یه نگاهی بهش می‌ندازم. ممکنه Lcd سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم
بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت
فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.

با خودم گفتم
خوب یه ۷۰۰ ۸۰۰ تومنی افتادم تو خرج
و ‌روز بعدش رفتم و خلاصه تبلت رو سالم بهم تحویل داد.

گفتم:
هزینه‌ش چقدر میشه
گفت:
هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم همین

تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. می‌تونست هر هزینه‌ای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم...

کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
*دنیا به آدم‌هایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچ‌وقت عوض نشو*

از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.

گفت؛ حرف پدرم رو بهم زدی که چند وقت پیش فوت شد اونم میگفت
*همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن*

در راه برگشت به این فکر می‌کردم که تغییر در آدم‌ها به تدریج اتفاق می‌افته. تنها چیزی که می‌تونه ما رو در مسیر درستکاری و امانت‌داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...

*آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو...*

از هزاران، یکنفر اهل دل اند
مابقی تندیسی از آب و گِل اَند

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

📖 #حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

نگاه متفاوت مردم به یک مسئله

خر مشهدی رجب را شبانه دزدیدند.
صبح شد و داد مشهدی رجب بالا رفت.
اهالی روستا جمع شدند.

یکی گفت : تقصیر معمار است که دیوار را کوتاه ساخته، دزد براحتی اومده داخل.
یکی گفت : تقصیر نجار است، درب طویله را محکم نساخته.

یکی گفت : تقصیر قفل‌ساز است، قفل ضعیفی ساخته.
یکی گفت : تقصیر خود الاغ است که سر وصدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه.
یکی گفت : تقصیر خود مشهدی رجب است که شب‌ها می‌رفته راحت می‌خوابیده، اون باید روزها می‌خوابید و شب‌ها کنار الاغش می‌نشست.
خلاصه همه مقصر بودند، به جز شخص دزد.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

#ضرب‌المثل

« من می‌گم نره، تو می‌گی بدوش» :

درباره این ضرب المثل حکایتی وجود دارد که می‌گویند به نادرشاه افشار مرتبط است.
می‌گویند که روزی نادرشاه از لشگر خود جدا مانده و گم شده بود. او که تشنه و گرسنه به دنبال اطرافیانش می‌گشت، به خانه پیرزنی فقیر رسید.
نادرشاه از پیرزن نان و آب خواست، او آورد اما غذا به مذاق پادشاه خوش نیامد . در همین حین صدای گاوی از حیاط به گوش رسید ، نادر شاه به زن گفت که برو برای من شیر بدوش و بیاور تا جان بگیرم،
پیرزن جواب داد که این گاو نر است و شیر ندارد. نادرشاه چند بار اصرار کرد و پیرزن همان را گفت .
این ضرب المثل برای زمانی به کار می‌رود که کسی تقاضایی ناممکن و غیر ممکن داشته باشد و چیزی که می‌خواهد غیر ممکن باشد.




هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

❗️‌‏سلام، ۳ ماه دیگه عیده؛ خدافظ



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

💠 توصیه مهم آیت الله مجتهدی تهرانی به زیارت علما در حرم اهل بیت

🔸 شیخ بهایی در زمان شاه عباس، شیخ الاسلام ایران بود قبر ایشان در حرم مشهد است. سر قبرش بروید و فاتحه ای بخوانید. سه عالم مشهور در مشهد هستند که خیلی ها متوجه نیستند ما هر وقت به مشهد می رویم مقیدیم که سر مزار آنها برویم.

🔸 یکی از آن علما شیخ بهایی است که قبرش در خود حرم است سر قبر او بروید و دعا بخوانید و قرآن بخوانید. بعضی از علما هم آنجا دفن هستند

یکی شیخ حر عاملی در گوشه صحن اسماعیل طلایی در زیر زمین است عالم دیگر شیخ طبرسی است

آیت الله نخودکی هم در گوشه صحن اسماعیل طلایی است که غالبا به آنجا می روند و دعا می خوانند.

🔸 شیخ بهایی با شاه عباس یک سفری مشرف می شوند به نجف، در آنجا بین شیخ بهایی و مقدس اردبیلی سر موضوعی مباحثه می شود، شاه عباس هم نشسته و نگاه می کرد.

در آن جلسه با اینکه حق به جانب مقدس اردبیلی بود ، اما مقدس حق را به شیخ بهایی می دهد و جلوی شاه عباس عرض اندام نکرد که من مثلا ...

بحثی نمی شود و مجلس به نفع شیخ بهایی تمام می شود.

🔹فردای آن روز، مقدس اردبیلی تو کوچه با شیخ بهایی روبرو می شود و به شیخ بهایی می فرماید: آن مطلبی که شما دیشب فرمودید ، به این دلیل و به این دلیل و به این دلیل اینطور نیست و اینطور هست که من می گویم. شیخ بهایی فرمود: چرا دیشب این را نفرمودید؟ مقدس می گوید: دیشب می توانستم بگویم ولی چون شما شیخ الاسلام ایران هستی و پیش شاه محترمی، اگر من می گفتم، شما پیش شاه کوچک می شدید و این به ضرر اسلام بود.

🔹حاضر شده بود خودش را خرد کند تا شیخ بهایی کوچک نشود. این ها درس اخلاق است برای طلبه ها این چیز ها خیلی خوب است. عیب کار ما این است که وقتی انسان استاد اخلاق نبیند و نفسش تربیت نشده باشد، به این چیزها اهمیت نمی دهد.

🔹 مقدس اردبیلی عالم مهمی بود قبرش در نجف است. وقتی می خواهید به حرم مشرف شوید، دست چپ مقدس اردبیلی و دست راست علامه حلی

🔹مَثَل دو تا دربان این طرف و آن طرف درِ حرم هستند. ان شالله اگر مشرف شدید ، سر مزار این دو عالم فاتحه ای بخوانید.



📚بدیع الحکمة حکمت ۴۲



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

🌸✨🌸✨🌸✨🌸

💚وقتی خدا در عمق جان جای داشته باشد


📦مرحوم آیت الله کوهستانی چند سال قبل از انقلاب فوت کردند. کسانی که در شمال ایران هستند یعنی در استان مازندران و گلستان این بزرگوار را که از اولیای خدا بود خوب می شناختند. الان هم در شهر کوهستان که در نزدیک ساری است، مدرسه ی ایشان که بسیار بامعنویت هم است، برقرار است. کسانی که در هنگام مرگ اطراف ایشان بودند نقل می کنند که با اینکه آقا دو یا سه روز آخر حال حرف زدن نداشتند.

🔸اما در لحظات آخر، یکی از اطرافیان از ایشان سوال کردند که آیا شما ذکر خود را می گویید؟ ایشان فرموده بودند که خدا لعنت کند شیطان را من هرموقع می خواهم ذکر بگویم سرفه ام می گیرد.

🔸 اما من به دهان او می زنم و ذکر خود را می گویم. این افراد این چیزها را فراموش نمی کنند چون خدا در دل آنها بوده است.

📦مرحوم آیت الله طباطبایی، فارابی زمان ما، در هنگام مرگ دچار فراموشی شدیدی شده بودند. طوری که بسیاری از اصطلاحات علمی و فلسفه ها و قیل و قال های کلامی رافراموش کرده بودند.

🔹حتی رئیس بیمارستانی که ایشان بستری بودند می گفتند اگر یک لیوان آب به دست ایشان می دادیم همینطور در دست خود نگاه می داشتند مگر اینکه به ایشان می گفتیم آن را بخورید. اما با این وجود برخی از بستگان ایشان می گفتند ما دیدیم در لحظات آخر لب ایشان تکان می خورد و گویی حرف می زنند.

🔹از ایشان سوال کردیم که چکار می کنید؟ فرمودند تکلم. گفتیم تکلم با چه کسی؟ گفت با حضرت حق. این را فراموش نکرده چون در جان او رسوخ کرده است

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

🌹🌸🌸🌺🌸🌸

💫📚 #داستان_کوتاه

مردی با همسرش به پیک‌نیک می‌روند.
پس از این‌که خودروی خود را در کنار جاده پارک می‌کنند، زن خطاب به مرد می‌گوید: بریم بشینیم زیر اون درخت.
اما مرد می‌گوید: نه! همین وسط جاده امن‌تره! زود زیرانداز رو پهن کن!
زن می‌گوید: آخه این‌جا که ماشین می‌زنه بهمون!
ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن می‌کند و می‌نشینند وسط جاده!
بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آن‌ها می‌آید و هرچه بوق می‌زند، آن‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند؛ کامیون هم مجبور می‌شود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت می‌کند.
مرد که این صحنه را می‌بیند، رو به زنش می‌گوید: دیدی گفتم وسط جاده امن‌تره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!

#نتیجه_اخلاقی
👈برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمی‌خواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه به‌شکلی کاملاً حق به جانب صحبت می‌کنند؛اگر هم اتفاقی بیُفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر می‌دانند.
‌‎

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

✉️#جالب_و_خواندنی.


چهارم ریاضی بودیم.
دو سه روز از آغاز سال تحصیلی بیشتر نگذشته بود.
جو مدرسه هم خیلی بگیر ببند بود و آوردن نوار کاست به مدرسه یه چیزی بود تو مایه های قتل شبه عمد!
یه ناظم داشتیم به اسم آقای شریفی که تازه از شهربابک اومده بود. آدمی بود  سختگیر ودر عین حال ساده دل. 

یه روز یکی از بچه ها نوار جدید شهرام شب پره رو آورده بود مدرسه که تو راهرو از جیبش افتاد.
بلافاصله آقای شریفی عین عقاب پیداش شد ولی خوشبختانه تو شلوغی زنگ تفریح نفهمید از جیب کی افتاده.

از سعید، که اتفاقا نوار هم مال اون بود،  پرسید این مال کیه؟

اونهم گفت آقا مال هر کی هست اسمش روش نوشته!
چون نوار دم کلاس ما پیدا شده بود حدس زد مال یکی از ماست.

آقای شریفی گذاشت همه اومدن سر کلاس بعد اومد تو و بلند گفت مبصر کلاس؟ من بلند شدم گفتم بله آقا.
گفت شهرام شب پره کدوم یکیه؟! گفتم آقا امروز نیومده! گفت هر وقت اومد راهش نمیدی تو کلاس، بیارش دفتر! گفتم چشم.

این قضیه تو مدرسه پیچید و شده بود سوژه خنده.
گذشت تا چند روز بعد که آقای شریفی منو احضار کرد دفتر.

با یه لحن شماتت آمیزی گفت آقا رضا من از شما انتظار نداشتم به من دروغ بگی! من گفتم چه دروغی گفتیم آقا؟

 گفت سر قضیه شهرام شب پره. آه از نهادم بلند شد و تو دلم گفتم یکی منو لو داده. تته پته کنان پرسیدم چی شده مگه آقا؟

گفت: من از بچه ها پرسیدم گفتند امسال اصلا اینجا ثبت نام نکرده، رفته دبیرستان واعظی!
یه نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا من روز اول سال دیدمش، فکر کردم هنوز میاد اینجا.
گفت همون بهتر که رفت، بچه های مردم رو منحرف میکرد.

از خاطرات #رضا۰عطاران

‌‎‌‌‌‎هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

📚 #حکایت_زیبا_وآموزنده

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃

🌴 روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند:

«استاد، چه شده که این‌گونه اشک می‌ریزی؟ آیا کسی به شما چیزی گفته؟»

🌴 شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت:
«آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»

همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»

🌴 شیخ در جواب می‌گوید:
«او به من گفت: شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟ و این سوال حال مرا عجب دگرگون کرد.»

🔻نتیجه:
✍️این حکایت یادآور می‌شود که باید درون و بیرون انسان با هم هماهنگ باشد. صداقت با خود و یکپارچگی شخصیت از اصول مهم برای رشد فردی و شادابی روحی است.
‌‎‌‌

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

🖇️💙☕


📗#داستان_کوتاه

جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
✓‌‎‌‌‎
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

"لعنت به کار دستپاچه"

این مثل را می‌آورند تا به کسی که کاری را معطل می‌کند و به شوخی طعنه بزند .
آوردهاند که ...
بچه‌ای تازه بدنیا آمده بود و در خانه گهواره نداشتند . پدر بچه رفت به نجار سر گذر سفارش کرد یک گهواره برایش بسازد ، نجار قبول کرد و چند روز گذشت و مشتری چند بار آمد و رفت و یک روز اعتراض کرد که بابا اگر نمی‌خواهی بسازی ، بگو بروم جای دیگر سفارش بدهم . نجار گفت : چرا می‌سازم ولی رسمش این است که برای کار سفارشی ، قدری بیعانه می‌دهند که ما بدانیم این گهواره حتماً مشتری دارد . مشتری قدری پول به رسم بیعانه به او داد و قرار شد سه روز دیگر گهواره حاضر باشد . چند روز گذشت و چون بیعانه داده بود به جای دیگر هم مراجعت نمی‌کرد ، گاهی می‌آمد و می‌پرسید آماده شد ؟ نجار می‌گفت : همین فردا و پس فردا تمام می‌شود . مشتری می‌رفت و چند روز دیگر می‌آمد کار تمام نشده بود . در خانه کم کم با نبودن گهواره عادت کرده بودند و بچه بزرگ شد ولی چون پدر بیعانه داده بود ، برای این‌که بیعانه از میان نرود گاهی سراغ گهواره را می‌گرفت ،‌کم کم از بس که طول کشید موضوع فراموش شد و آن بچه بزرگ شد ده ساله و بیست ساله شد و بعد زن گرفت و خودش بچه دار شد . وقتی بچه تازه متولد شد بازهم گهواره در خانه نبود . مادربزرگ به پسرش گفت : راستی حالا که گهواره لازم دارید خوب است بروی پیش آن نجار و آن گهواره را که چند سال پیش بیعانه داده بودیم بگیری که هم بیعانه نقد شود و هم گهواره به کار بیاید . پسر رفت از نجار گهواره را مطالبه کرد .
نجار گفت : خیلی گرفتار بودم و هنوز نتوانستم بسازم ، انشاء الله یک گهواره خوبی می‌سازم ، که خودتان بگوئید بارک الله . اوقات مرد تلخ شد و گفت : آخر کی می‌خواهی بسازی ؟ گهواره را برای من سفارش داده بودند که حالا بزرگ شده.ام و بچه دار شده‌ام ، هنوز هم امروز و فردا می‌کنی ؟ خلاصه خودت میدانی یا بیعانه را پس بده یا گهواره را تا فردا حاضر کن ، که اگر فردا بیایم و حاضر نباشد ، من می‌دانم که چه باید کرد ! نجار جواب داد : اصلاً میدانی چیست من اصلاً از کار دستپاچه خوشم نمی‌آید . حالا که شما اینقدر عجله دارید و بیست و دو سال است من را ناراحت کرده‌اید ، من آن بیعانه را به شما پس می‌دهم ، گهواره هم نمی‌سازم مرا بگو که می‌خواستم به شما خدمت کنم و لعنت به هر چه کار دستپاچه است . بفرمائید این هم بیعانه‌تان اگر خیلی عجله دارید بروید به یک نجار دیگر سفارش بدهید .


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

📘سرگذشت حیرت‌انگیز و باورنکردنی یک زن اهلِ مکزیک

از کوه‌های مکزیک تا اوج شهرت و ثروت او جولیا پاسترانا است، یک زن جوان اهل مکزیک که فردی مهربان بود اما از او به عنوان "زشت‌ترین انسان تاریخ یاد می‌شود.

جولیا در سال هزار و هشتصد و چهل و سه یعنی حدود صد و هشتاد سال پیش در کوه‌های مکزیک به دنیا آمد. از زمانی که او به دنیا آمد، موهای بدنش به سرعت رشد کردند تا جایی که تمام بدن او را پوشانده بودند. هیچ کس نمی‌توانست وضعیت او را بپذیرد زیرا آنها فکر می‌کردند که جولیا یک هیولا یا چیزی شبیه به آن است، بنابراین او تصمیم گرفت از محل سکونت خود فرار کند. جولیا در سفر خود به عنوان یک روح خالی، با مردی آشنا می‌شود که در یک سیرک کار می‌کند و او نیز به او پیشنهاد می‌دهد که در همان سیرک کار کند. جولیا تبدیل به یک "کاراکتر ترسناک" در سیرک می‌شود که باعث می‌گردد مردم حاضر شوند فقط برای تماشای او پول خرج کنند!
با وجود اینکه برای جولیا بسیار دردناک بود، او چاره‌ای نداشت جز اینکه کار در سیرک را بپذیرد تا بتواند غذا بخورد و جایی برای زندگی داشته باشد. و به دلیل آن نمایش‌ها در سیرک جولیا پول و شهرت زیادی به دست آورد. اما اتفاق عجیب اینجا رقم می‌خورد که مدیرش به نام تئودور لنت تصمیم می‌گیرد با او ازدواج کند! با چنان موجود عجیبی که بسیاری می‌گفتند او نیمه انسان نیمه میمون است. ازدواج جولیا و تئودور تبدیل به یک ازدواج بسیار ویروسی در روزنامه‌ها در آن زمان شد. چگونه یک مرد می‌تواند با زنی که تنها صد و سی و پنج سانتی متر قد دارد و اغلب او را هیولا می‌نامند ازدواج کند. و از همه عجیب‌تر اینکه جولیا یک نوزاد عادی به دنیا آورد. متأسفانه او و نوزادش چهل و هشت ساعت پس از زایمان با هم فوت کردند. بدبختی‌های جولیا به همین جا ختم نشد. پس از مرگ او، تئودور حریص تصمیم گرفت جسد او را حفظ کند تا مردم بتوانند برای دیدن جسد "هیولا" نیمه میمون و نیمه انسان هزینه کنند. جسد او بارها دزدیده شد تا اینکه سرانجام در سال دو هزار و پنج در سطل زباله در نروژ پیدا شد و بالاخره بعد از صد و پنجاه سال جولیا را به طور مناسب و مانند یک انسان دفن کردند..



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

💎هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»

مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم.. ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.

۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟

اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»

دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!

خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.
روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»

آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.

📙 ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
✍🏻 لی آن ریوز

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…

داســتـان‌وحــکایت📚

📘#حکایت_ملانصرالدین

ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ به قیمت 15درهم خرید و قرار شد کدخدا الاغ را فردا به او تحویل دهد.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!
ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.
كدخدا ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﻲﺷﻪ ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ی ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ.
ملا ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.
كدخدا ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟
ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ.
كدخدا ﮔﻔﺖ: مگر میشه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣالا ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ الاﻍ ﻣﺮﺩﻩ.
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت 2درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يک الاغ شوید.
به پانصد نفر بلیت ۲درهمی فروختم و ۹۹۸ درهم سود کردم.
كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟
ملا ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. من هم ۲درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

Читать полностью…
Subscribe to a channel