بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۲
🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍أرَأَيْتُمْ لو أنَّ نَهْرًا ببابِ أحدِكمْ، يَغتسِلُ فيه كلَّ يومٍ خمسَ مرَّاتٍ، هلْ يبقى مِن دَرَنِه شيءٌ؟" قالوا: لا، قال: "فذلك مَثَلُ الصَّلواتِ الخَمسِ، يمحو اللهُ بهنَّ الخَطايا."
🌿اگر جلوی خانهی یکی از شما نهری باشد که روزی پنج بار در آن غسل کند، آیا چیزی از آلودگیهایش باقی میماند؟
گفتند: نه. فرمود: نمازهای پنجگانه نیز همینگونه گناهان را میشویند.
#صحیحمسلم۶۶۷
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
چون ذرّه به رقـص انـدر آییم
خورشیــــد تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچـون خــورشید ما بر آییم
مولانا
روز تان بخیر و نیکی 🌷
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
[ لاتحزن!سیخلقلكاللّٰهمنظلمة
الأيام نورا ً♥️]
غممخور!خداوند از تاریکیهای
روزگار،برایت روشنایی میآفریند!
شب تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و شش
بهادر بعد از چند نفس آرام، سرش را کمی پایین انداخت و گفت آخر هفته از این خانه میروم.
بهار که چشم به دست های پدرش دوخته بود، نفسش را در سینه حبس کرد و با تعجب پرسید کجا میروی؟
بهادر نگاه کوتاهی به منصور انداخت و بعد دوباره به صورت دخترش خیره شد و جواب داد یک آپارتمان دو اطاقه خریده ام تازه ساز و خوش نقشه است. موقعیت خوب هم دارد.
چشمان بهار پر از تعجب شد. صدایش لرزید و پرسید ولی شما که پول نداشتید پدر جان. این همه پول از کجا آمد؟
بهادر لحظه ای نگاهش را دزدید. بعد با تأنی گفت یک کاری بود از آن یک مقدار پول هنگفت به دست آوردم گفتم قبل از آنکه این پول خرج شود، سقفی برای خودم داشته باشم. همیشه که نمی شود گوشه ای این خانه ای کهنه ماند. خودت هم دوستش نداشتی.
بهار حرفی نزد. نگاهش سنگین شد. منصور با صدای آرامش سکوت را شکست و گفت مبارک باشد بهادر جان. ان شاءالله همیشه زیر آن سقف، دلت آرام باشد. راستی در کدام منطقه است؟
بهادر شروع کرد با منصور از موقعیت خانه گفتن. اما گوش بهار جای دیگری بود او میدانست پدرش کاری نداشت که این همه پول به دست بیاورد.
بعد از حدود یک ساعت، دسترخوان هموار شد. بهادر غذا از بیرون خواسته بود. همه چیز بی هیچ تشریفاتی چیده شد. هر سه غذا خوردند بهار ظرف ها را شست بعد میوه را داخل ظرف چید و به حویلی نزد منصور و پدرش رفت تا با هم در هوای صاف و پاک بنشینند.
پهلوی منصور نشست و چند تکه سیب و انار برای پدر و شوهرش در بشقاب گذاشت و گرم صحبت شدند.
همان وقت صدای زنگ موبایل منصور سکوت را شکست. منصور نگاه کوتاهی به صفحه انداخت. نفسش را آهسته بیرون داد و رو به بهار آهسته طوری که بهادر نشنود گفت پرستو زنگ زده…
قلب بهار برای لحظه ای لرزید بعد گفت جواب بده ببین چی می گوید.
تماس را وصل کرد. بعد از چند لحظه حرف زدن کوتاه، منصور گفت خوب است من چند ساعت بعد دنبالش می آیم.
وقتی تماس قطع شد، نگاهش را به بهار دوخت و گفت پرستو اجازه داده یوسف را چند روز با ما بفرستد.
بهار لبخندی زد و گفت خوب است…
ادامه دارد
📕_داستان
مردی دچار درد چشم شد و برای درمان پیش یک دامپزشک رفت.
دامپزشک هم قدری از دارویی که در چشم خرها می ریخت در چشم مرد ریخت و این باعث شد که مرد کور شود.
مرد به نزد قاضی شکایت برد که : "این دامپزشک من را خر فرض کرده و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من نیز ریخته و این چنین کور شدم. "
قاضی گفت :" دامپزشک هیچ گناهی ندارد اگر تو خر نبودی با وجود طبیبان توانا برای درمان پیش دامپزشک نمیرفتی. "
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
هدف از این حکایت آن است که فرد عاقل کارهای مهم را نباید به افراد نابلد بدهد و بعد از دیدن خسارت هم ، این گناه خود او است که انتخاب درستی انجام نداده است.
📕 _گلستان
✍ _سعدی
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۲
✅از عبدالله بن مسعود رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
♥️أَلا أُخْبِرُكُمْ بِمَنْ يَحْرُمُ عَلى النَّارِ أَوْ بِمَنْ تَحْرُمُ عَلَيْهِ النَّار؟ على كُلِّ قَرِيبٍ هَيِّنٍ سَهْلٍ
📌«آيا به شما از کسی خبر بدهم که بر آتش دوزخ حرام است يا آتش دوزخ بر او حرام شده است؟ گفتند بله یا رسول الله ﷺ فرمورد؛ آتش جهنم بر هر مسلمانِ خوش برخورد، باوقار، نرم خو و آسان گير حرام شده است»
#سننترمذی2488
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
صبح شد ،یک آسمان
پرواز میخواهد دلم
بهترین، زیباترین
آغاز میخواهد دلم
کوک شد ساز دل من،
صبحدم با نام تو
نغمهای شیرینتر از آواز
میخواهد دلم
☘سلام
🌸صبح تان عالی
☘روزتان پر برکت و
🌸مملو از شادی و آرامش و مهر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
❤️ بارالهـا..
✨به حق خـوبیت
✨به حق بـزرگیت
✨به حق حقـانیتت
✨به حق مهـربانیت
✨بهترین ها را
✨ در این شب زیبا
✨براے همه دوستانم
✨مقدر بـفرما
✨شب تان زیبا✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و چهار
بهار خندید و آرام پشت سرش راه افتاد. کنار در ایستاد، دست به سینه زد و گفت ببینم جناب آشپز، اول چقدر پاک کار می کنی!
منصور با دقت موادی را که نیاز داشت از قفسه ها بیرون کشید، روی میز چید گوشت را تمیز شست و برنج را در ظرف گذاشت تا تر شود حرکت هایش چنان مرتب و منظم بود که بهار با حیرت گفت من فکر می کردم فقط ظاهرت شیک است، حالا می بینم در کار آشپزخانه هم استاد هستی!
منصور خندید، به سمت او آمد، با دو انگشت بینی اش را به نرمی فشار داد و گفت اگر تو نبودی، این آشپزخانه هنوز بوی زندگی نمی داد.
بهار از شرم سرش را پایین انداخت. در آن میان، منصور گه گاهی کنار دیگ می آمد، سپس ناگهان باز می گشت، بهار را از پهلو می گرفت، او را می چرخاند، روی صورتش بوسه ای میزد، و با نگاهی شیطنت آمیز بر می گشت به کارش ادامه میداد.
وقتی قابلی پخته شد، عطرش خانه را پر کرد. میز را با هم چیدند، و در سکوتی عاشقانه غذا خوردند، با لبخند، با نگاه هایی که هزار حرف داشتند.
بعد از غذا، منصور ریموت تلویزیون را گرفت و کنار بهار روی مُبل نشست. فلمی را که هر دو دوست داشتند پخش کرد. سر بهار روی شانه اش بود که ناگهان صدای زنگ موبایل بلند شد.
منصور موبایل را برداشت، نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت بهادر است.
تماس را وصل کرد، چند جمله با احترام و صمیمیت گفت، و وقتی تماس را قطع کرد، به بهار خیره شد و گفت ما را برای غذای چاشت فردا دعوت کرده است.
بهار با شوق گفت خیلی دلم برایش تنگ شده بود…
منصور اخم کوچک و نمایشی کرد و گفت یعنی چی؟ چرا برایم نگفتی؟ هر وقت دلت تنگ شد، بگو. یا بهادر را به اینجا دعوت می کنیم، یا خود ما به آنجا میرویم. من نمی گذارم دلت تنگ بماند، عزیز دلم.
بهار آهسته لبخند زد، دستی به موهایش کشید و گفت تو چقدر مهربان هستی…
منصور او را به آغوش کشید، آرام گفت و تو دلیلی برای همهٔ مهربانی های من هستی، بهارم…
نوت: به نظر شما منصور به وعده ای که به بهار داد ایستاده خواهد بود؟ و شما آینده ازدواج این دو نفر را چگونه بررسی میکنید؟
لایک❤️
📘#حکایت_بهلول_دانا
به بهلول گفتند : تقوا را چگونه توصیف میکنی؟
گفت : اگر بخواهی بر روی زمینی که پر از خار است راه بروی چگونه قدم بر میداری ؟
پاسخ دادند : با احتیاط قدم بر میداریم.
گفت : در دنیا نیز چنین عمل کنید و از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید 🌷
آری گناهان کوچک و بزرگ مانند خارهایی است که در مسیر حرکتمان وجود دارد و باید با احتیاط از کنارشان بگذریم.
✓
#حدیث_کوتاه
#قسمت ۱۹۱
✅از ابو الدرداء رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
✔️مَا شَيْءٌ أَثْقَلُ فِي مِيزَانِ الْمُؤْمِنِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مِنْ خُلُقٍ حَسَنٍ، وَإِنَّ اللَّهَ لَيُبْغِضُ الْفَاحِشَ الْبَذِيءَ
♥️«هیچ چیزی در روز قیامت در ترازوی شخص مؤمن همانند اخلاق نیک سنگینی نمیکند و خداوند از شخص ناسزاگوی زشت گفتار متنفر است»
#سننابوداود4799
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
زندگی هر چقدر هم که
بد به نظر برسه
همیشه کاری هست که بشه
انجام داد و توش موفق بود.
تا زمانی که زندگی هست
امید هم هست
❤️سلام
❤️صبحتان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
همواره به آنچه داری و آنچه نداری قانع باش ...
به راستی هر چیزی را که داری از بخشش و کرم خداوند متعال است...
و هر چه را که نداری از تقدیر و حکمت الهی است.
#شب تان_خدایی💙
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و دو
منصور ساکت شده بود، طوری که نفسش بند آمده باشد.
بهار گفت من دیوانه شده ام چون تمام روز در این خانه نشسته ام و دلم خوش است که مرد زندگی ام مرا دوست دارد، اما وقتی لبخند تو را کنار زن دیگری تصور می کنم، قلبم میسوزد…
اشک در چشمانش حلقه زد اما اجازه نداد بریزد.
سکوتی میان شان افتاد سکوتی سنگین تر از هر فریاد.
پاهای بهار بی صدا روی فرش نرم حرکت کردند، گویی هر گام، تکه ای از دلش را پشت سر می گذارد. آهسته از کنار مبل عبور کرد، اما در آستانهٔ راهرو مکث کرد. طوری که چیزی درونش هنوز نیم جان نفس می کشید، هنوز امیدی کوچک در میان تاریکی سوسو میزد.
سرش را نیمه چرخاند، نگاهش را به سوی منصور فرستاد، نگاهی لبریز از اندوه و انتظار، و با صدایی آرام اما زخمی گفت من از تو فقط صداقت خواسته بودم، نه پنهان کاری…
من نیامدم که میان تو و پسرت قرار بگیرم، ولی تو نباید بگذاری من سایه ای باشم در زندگی خودم.
اگر هنوز چیزی در دل تو برای گذشته مانده، اگر هنوز جای زنی در خاطراتت روشن تر از حضور من است…
بهتر است برایم بگویی تا من بیشتر از این به این زندگی مشترک امیدوار نشوم.
لحظه ای در سکوت، اشک های بی صدا از گوشهٔ چشمانش لغزیدند، بعد رویش را گرفت و با قامت افتاده و دلی سنگین، داخل اطاق خواب رفت.
صدای دروازه که بسته شد، برای منصور صدای شکستن چیزی بود… چیزی به اسم «اعتماد» که آرام و بی صدا فرو ریخته بود.
منصور مات و بی حرکت وسط صالون ایستاده بود، نگاهش خیره به جایی که لحظه ای پیش قامت باریک بهار در آن ناپدید شده بود. سکوت خانه برایش فریاد می زد. دیوارها صدای شکستن دل بهار را پژواک میدادند. لب هایش خشک شده بودند. انگشتانش بی اختیار به هم گره خوردند و قلبش با هر تپش، سرزنشش می کرد.
بی درنگ به سوی اطاق خواب رفت. در را آرام باز کرد. بهار پشت به او، کنار پنجره ایستاده بود. شانه هایش اندکی می لرزیدند. شاید از بغضی فروخورده، شاید از سردی ای که در دلش راه یافته بود.
منصور چند قدم نزدیک شد.
لایک ❤️
وارد خانه اش که شدم، عطر بهارنارنج مستم کرد
خانه بوی بهشت می داد
دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت.
لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد
«این قانون من است، چای که مرغوب نباشد، چیزی به آن اضافه می کنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی،
شده چند پَر بهارنارنج،
چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند...»
فنجان را برداشتم و کمی از چای نوشیدم، خوب بود،
هم عطرش، هم مزه اش.
لبخند زدم:
«قانون کارآمدی داری...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت،
باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید.
یک جایی اما کار سخت تر می شود، برای آرامش خیال، گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکش کنی.
مثل کیسه شن های آویزان از بالون،
بالون برای اینکه بالا برود، باید سبک شود،
باید کیسه شن ها را پرت کنی پایین،
بعد اوج می گیرد، بالا می رود
توی زندگی هم گاهی لازم می شود چیزهایی را از خودت دور کنی
یک حرفهایی را
فکرهایی را
خاطراتی را
خوشبختی یعنی…
هر صبح که چشم هایت باز میکنی
ببینی سالمی، زندهای
و فرصت زندگی دوباره داری...
سلام و درود صبح تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۲۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۶/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۰/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و هفت
چند دقیقه بعد، منصور از جایش برخاست و گفت من دستشویی میروم.
قدمهایش که دور شد، بهادر نگاهش را روی دخترش ثابت کرد و گفت بهار یک چیزی را از من بشنو، هرچند شاید خوش نداشته باشی.
بهار کمی سرش را بلند کرد و گفت بفرمایید پدر جان…
بهادر آهی کشید. نگاهش را برای لحظه ای به درخت مقابلش دوخت بعد گفت خودت میدانی من به این پیوند شما راضی نبودم اما دیدم تو میخواهی من هم رضایت دادم اما دختر جان یک حقیقت است که باید متوجه باشی منصور یک عمر عاشق پرستو بود. هر چه داشت، پای همان زن داد. همه چیز نام و آبرو و غرور، و وقتی او رفت، منصور شکست. من خودم دیدم مردی که گمان نمی کردم روزی بشکند، شکست.
دستان بهادر روی زانوهایش لرزید. صدایش را پایین آورد و ادامه داد مردها عشق اول خود را فراموش نمی توانند بعضی های شان یک زن را برای همیشه در گوشه ای از دل نگه می دارند پرستو، اولین عشق و اولین زخم منصور است، و این یوسف پسر شان است و مثل یک پل میان منصور و پرستو قرار دارد هر قدر یوسف به منصور نزدیک شود پرستو هم نزدیک میشود.
اشک در چشم های بهار حلقه زد. بهادر لحظه ای سکوت کرد. بعد کمی خودش را جمع و جور کرد و نرم تر گفت من نمی گویم زندگی ات را خراب کن اما می گویم ساده نباش. اجازه نده یوسف زیاد به پدرش نزدیک شود کاری کن که او دوباره با مادرش از اینجا برود فراموش نکن پرستو خیلی زن شرور و مکار است و یوسف هم زیر دست او تربیه شده خدا ناخواسته باعث خراب شدن رابطه تو و منصور نشود.
با صدای قدم های منصور، بهادر سرش را بلند کرد و ناگهان صدایش را بالا برد تا عادی جلوه دهد و گفت خوب زندگی خوش می گذرد دخترم؟
بهار نفسش را آرام بیرون داد. اشک هایش را جمع کرد. وقتی منصور نزدیک شد، نگاه کوتاهی به پدرش انداخت و بعد به آرامی جواب داد شکر پدر جان.
یک ساعت بعد، بهار و منصور از خانهٔ بهادر بیرون شدند. هوا کمی خنک شده بود و باد آرامی چادر بهار را تکان می داد. منصور سوار موتر شد و فرمان را به سمت خانهٔ پرستو چرخاند.
میان راه، نگاه بهار ماتِ شیشهٔ موتر بود، اما ذهنش غرق حرف های پدرش. آن جملات تلخ مثل خاری آرام در قلبش فرو می رفتند.
_ آیا حرف های بهادر به دخترش درست بود؟ و به نظر شما این حرفها روی رابطه ای منصور و بهار تاثیری خواهد گذاشت؟
یهروزایی یهاتفاقایی پشتسر
هممیوفته.کهبعدشمتوجهمیشي،
حکمتومصلحتخدابهاینبوده.
#بهخدااعتمادکن؛
مطمئنباش،بعدشمیگے
#خدایاشڪرتکہبخیرگذشت
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
"اللهُمَّ یَوم مُمتلئة بأشياء لطيفة🤍
خدایا روزی که پر باشه از چیزای قشنگ لطفا! ان شاءالله 🥹
#صباح_الخير☕️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۲۴/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۵/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۹/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و پنج
فردای آن روز، بهار صبح زود از خواب بیدار شد. آن روز خدیجه را رخصتی داده بود، برای همین خودش دست به کار شد. ابتدا صبحانه آماده کرد و بعد دستی به سر و روی خانه کشید. وقتی کارهایش تمام شد، حمام کوتاهی کرد و مصروف آماده ساختن خودش شد.
پنجابی سرخ و سبزی را که به خاطر ترکیب رنگ های شادش خیلی دوست داشت، با دقت به تن کرد. آرایشی ملایم و ساده بر صورت نشاند. در همین هنگام، منصور داخل اطاق شد. با دیدن او، چند لحظه ساکت ماند. آرام نزدیکش آمد و نگاهی از سر تا پایش انداخت. بعد همان طور که نگاهش روی لبان سرخ بهار ثابت مانده بود، صدایش کمی بم شد و گفت خیلی زیبا شدی.
بهار خجالت زده نگاهش را از او گرفت. اما منصور خودش را جلوتر کشید و بی پروا در چند قدمی اش ایستاد. بهار دستانش را روی سینهٔ او گذاشت تا کمی از خودش دورش کند و با صدایی که کمی می لرزید، گفت آرایشم خراب می شود، منصور…
منصور لبخندی زد و نگاهش پر از شیطنت شد و گفت پس زود برگردیم خانه… چون می خواهم با زنم تنها باشم… بدون اینکه نگران آرایشش باشد.
بهار برای اینکه موضوع را عوض کند و از خجالت دربیاید، نگاهش را به گوشه ای دوخت و گفت پیرهن و تنبان سفیدت را اتو کرده ام برو بپوش.
منصور با لحن با محبت گفت چشم…
وقتی از اطاق بیرون رفت، بهار رو به آیینه ایستاد. نگاهش روی لبان سرخ و براقش ماند. حرف منصور در ذهنش تکرار شد. بی اختیار لبخند زد و گرمی خجالت در صورتش دوید. چند نفس عمیق کشید و از اطاق بیرون شد.
نیم ساعت بعد، هر دو آماده از خانه بیرون شدند. منصور موتر را به سمت خانهٔ بهادر حرکت داد. وقتی به آن جا رسیدند، منصور زودتر از بهار پیاده شد. دروازهٔ موتر را برایش باز کرد. بهار آرام و کمی مضطرب از موتر پایین آمد.
منصور سبد میوه ای را که آماده کرده بودند برداشت و با هم وارد حویلی شدند. بهادر با دیدن شان، لبخند پرمحبتی زد. به طرف شان آمد و گفت خوش آمدید… صفا آوردید!
با منصور دست داد و بعد بهار را به آغوش کشید. سرش را بوسید و با صدایی که پر از مهر پدرانه بود، ادامه داد خوش آمدی دخترم…
با هم داخل مهمانخانه شدند. بهادر برای چند دقیقه از اطاق بیرون رفت بعد با همان نگاه مهربان داخل شد و چای آورد.
بهار خواست برخیزد و کمک کند، اما بهادر با لبخند دستی بالا آورد و گفت دخترم بگذار امروز خودم از شما پذیرایی کنم.
پیاله چای را جلوشان گذاشت و نشست. دقایقی در سکوت چای نوشیدند. بخار آرام چای بین شان پرده ای از خاطره های قدیمی کشیده بود.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله❤️
خـداوندا ترسهـای بی دليل مان را
ڪہ ريشہ در باور ضعيف مان دارد
از ما بگـير.جاری ڪن چشمہايی
از آرامشِ بی مثال خودت را
بر قلب مان،،،
و همیشہ ڪنارمان باش تـا يـادمان
بماند اول و آخرفقط تـویی...♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
تو هرگز تنها نیستی،خداوند
از رگِ گردن به تو نزدیکتر هست.!
نااُمید نباش زیرامشکل های امروز
پاداشِ فردا هستند!!!الحمدلله فی کل حال🩷
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز دوشنبه
🌻 ۲۳/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۴/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۸/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و سه
و با آرامی گفت بهار…
بهار تکان نخورد.
منصور گفت عزیزِ دلم، مرا ببخش میدانم من اشتباه کردم. نفهمیدم چه طور باید بگویم، نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط خواستم با پسرم لحظه ای باشم اما فراموش کردم که قلب کسی را با خودم دارم که با تمام وجود به من تکیه کرده و باید مواظب قلبش باشم.
آه کشید، نزدیک تر رفت و پشت سرش ایستاد. صدایش آرام تر شد، مثل کسی که می ترسد چیزی را برای همیشه از دست بدهد.
آرام ادامه داد من هرگز، بهار، هرگز به عقب نگاه نکرده ام… پرستو، گذشتهٔ من است، ولی تو… تو تمام آیندهٔ منی. اگر دلت لرزید، اگر ناخواسته ترا ناراحت ساختم از ته قلبم معذرت می خواهم.
دستش را به آرامی روی شانهٔ بهار گذاشت و گفت برگرد نگاهم کن. بگذار از نگاهت بفهمم که مرا بخشیده ای.
لحظه ای گذشت. بهار آرام برگشت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. نگاهش را بالا آورد، به چشمان مردی که کنارش ایستاده بود و لرزش در صدایش پنهان نکرد گفت من از تو نمی خواهم که تمام گذشته ات را فراموش کنی، منصور فقط می خواهم با من، صادق باشی.
منصور با دستانش صورت بهار را قاب گرفت، پیشانی اش را آرام بوسید.
و با محبت گفت وعده می دهم از امروز، هیچ رازی میان ما نخواهد بود. تو نوری هستی که دلم سال ها به دنبالش بود. دیگر نمی گذارم ابرهای گذشته این نور را پنهان کنند.
بهار سرش را بر سینه اش گذاشت. نفس هایش آرام شد، شانه های لرزانش آرام گرفتند.
منصور در حالیکه هنوز بهار در آغوشش بود به نرمی خندید و گفت من می خواهم امشب برایت آشپزی کنم.
بهار از آغوش او بیرون شد با تعجب چشمانش را کمی گشاد کرد و لب زد تو؟ تو آشپزی می کنی؟
منصور با همان لبخند محوی که همیشه نشانی از شوخی و صداقت با هم داشت، گفت من مسافری کشیده ام، بهار جان! در این سال ها هر چه که بخواهی، یاد گرفتم از شستن لباس گرفته تا پختن نان خشک. آشپزی که پیشکش!
با چشمکی شیطان آمیز ادامه داد چی دوست داری برایت پخته کنم؟
بهار چند لحظه فکر کرد. بعد لبخندی زد که مثل باز شدن گل نرم و خوش بو بود و گفت هر چی که خوبتر پخته می کنی.
منصور با شوق دست هایش را به هم کوبید و گفت پس امشب قابلی پلو می خوریم! از آنهایی که بویش هم آدم را دیوانه می سازد.
بعد به سمت آشپزخانه رفت و درحالیکه آستین هایش را بالا میزد، با خنده گفت ریس صاحب منصور، حالا در مقام آشپز منصور حاضر خدمت است!
لایک❤️
رمز عبور از سختیها♥️🍃
به خدا قسم این یک رمز است🙂
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
•💜☔️•
فاصله بین تو و اهدافت،
یک کلمه پنج حرفیه:
#اراده💪
این فاصله رو پرکن✌️
باور کن هدفهات از اون چیزی که
فکر میکنی ، به تو نزدیکترن..!👌🙂
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…