بهترین کانال افزایش اعتماد به نفس سال تاسیس1399
اولین کسی که شرابخواران را شلاق زد که بود؟
Читать полностью….
.
چه قشنگ میگه:
تَبَارَک الذَّی اِن شَآءَ جَعَلَ لَکَ خَیرا..
+پر برکت است خدایی که اگر مصلحت
بداند بهتر از این برای تو قرار میدهد🤍
شب تان ریایی🫠
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و سه
پیاله را مقابلش گذاشت و با لحنی کنجکاو و آمیخته به نیش گفت شما چرا نرفتید؟
بهار دستی به پیشانی اش کشید که از درد می سوخت. آهسته گفت کمی سر درد دارم دلم میخواست استراحت کنم.
خدیجه کمی به او خیره ماند، لب هایش را جمع کرد و با لحن موذیانه ای که سعی می کرد مهربان نشان بدهد، گفت ان شاءالله که فقط سر درد باشد آدم گاهی فکر می کند شاید یوسف جان شما را قبول نداشته باشد البته ببخشید که می گویم…
بهار نگاهش را به تلویزون خاموش دوخت بعد چای را برداشت، جرعه ای نوشید و حرفی نزد. خدیجه چند لحظه همان طور به چهرهٔ خسته اش خیره شد، بعد آرام خودش را جمع و جور کرد و به آشپزخانه رفت.
هوا ساکت و سنگین بود یک ساعت گذشت که صدای پاهای خدیجه دوباره نزدیک شد. با همان پتنوس حالا خالی برگشت و رو به رویش نشست. چند لحظه با دقت به چهرهٔ رنگ پریدهٔ بهار نگاه کرد. بعد آهی کشید و گفت خانم جان… اگر آزرده نمی شوید، چیزی بپرسم؟
بهار بی حوصله نگاهش کرد و گفت بفرمایید خاله جان.
خدیجه کمی خودش را جلو کشید، صدایش را آهسته کرد، طوری که رازی را می خواست بگوید بعد گفت شما از اینکه خانم پرستو هنوز با ریس صاحب در تماس است ناراحت نمی شوید؟
بهار ابروهایش درهم رفت. چیزی نگفت. خدیجه ادامه داد منظورم را بد متوجه نشوید من فقط دلم می سوزد آدم می بیند یک زن که آنهم یک گذشته مشترک با شوهر تان دارد هر روز به شوهر تان زنگ میزند، بعد هم پسرش را میفرستد..
بهار نگاهش را از خدیجه دزدید. خدیجه آرام گفت راستش شما خیلی زن نجیب و بامحبت هستید اما این خانم پرستو… او زرنگ است… می دانید که…
بهار نفسش را با فشار بیرون داد و گفت خاله جان، چرا این حرف ها را می زنید؟
خدیجه کمی عقب رفت و با چهره ای معصومانه که در چشم هایش رگه های شیطنت برق میزد، گفت والله من هیچ قصد بدی ندارم فقط دیدم که شما چقدر غمگین می شوید وقتی پسرک اینطور بی ادبی می کند… آدم می گوید حیف این دل پاک شما…
بهار پیاله خالی چای را روی میز گذاشت و بلند شد تا از آن فضا دور شود. خدیجه نگاهش کرد و آرام تر گفت ببخشید اما بعضی زن ها مثل مار می خزند… کم کم می آیند و دل مرد را می برند بعد یک روز آدم می بیند هیچ چیز از زندگی اش نمانده…
بهار پشت به خدیجه کرد. نفسش تنگ شده بود. دستی به شقیقه اش کشید و زمزمه کرد بس است خاله جان… نمی خواهم این چیزها را بشنوم…
خدیجه گفت والله من فقط خواستم مواظب باشید دلم نمی خواهد فردا روزی شما…
ادامه دارد
🍒💫
یـکنـگاهِمهربـانخـدا،مـارابَـساسـت
باخـدا،نَشُـدنداریم!
یااونچیزیمیشهکهمیخوای،
یاقشنگترازاونچیزیمیشهکهمیخوای...
پسبذارخودخدا،براتبچینه
خداخیرمطلقه♥️🥰
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
همین طور که تلاش میکنی به نداشته هات برسی،
به داشته هات هم فکر کن و از این بابت خدا رو شکر کن:)🦋✨
صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۲۷/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۸/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۲/محرم/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
.
😍مــــــــــــــژده به دوســــــتداران قران کریم به اطــــــــــلاع میرساند کانال آمــــــــــوزش تجــــــــــوید قران کریم افتتاح شد
😊 آموزش به صورت ،صوتی و مصور ، ساده و کاملا ،پیشرفته
👌 آموزش توسط حافظ قرآن و مدرس مدرسه دینی استاد #مولوی عبدالجلیل ابراهیمی قــــــــــــــــران را زیبا بخــــــوان🌹
🤔بزن رو کلمه الله و ببین چی میشه
👇👇
الله
الله الله
الله الله الله
الله الله الله الله
الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله الله
الله الله الله الله الله
الله الله الله الله
الله الله الله
الله الله
الله
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و دو
#هدیه
منصور چند لحظه درنگ کرد، بعد از آشپزخانه بیرون رفت.
بهار خواست شیشه ها را جمع کند، اما خدیجه آرام دستش را گرفت و گفت خانم جان، لطفاً شما دست نزنید، این کار را من انجام می دهم.
وقتی خدیجه شیشه ها را جاروب میکرد، نگاهش را بالا آورد و با صدایی آرام که تهش بوی نیش میداد، گفت این پسر چرا اینقدر از شما نفرت دارد؟ از صبح که متوجه هستم هر نگاهش پر از نفرت است آدم فکر می کند شما را مثل دشمن می بیند.
بهار چیزی نگفت. فقط نفس عمیقی کشید و از آشپزخانه بیرون آمد. از پشت کلکین به باغچه نگاه کرد. منصور و یوسف روی چوکی نشسته بودند و منصور با حوصله تلاش میکرد دل یوسف را نرم کند.
بهار آرام زیر لب زمزمه کرد چرا اینطور میکنی یوسف؟ از اینکه مرا ناراحت کنی، چه چیزی به دست می آوری؟
غذای چاشت را با هم خوردند. بهار تلاش داشت لبخند بزند و عادی رفتار کند، ولی یوسف حتی نگاهش هم نمی کرد. بعد از غذا، یوسف رو به منصور گفت پدر جان به شهر بازی برویم.
منصور دستی به موهایش کشید و گفت درست است پسرم بعد به بهار دید و گفت آماده شو عزیزم.
یوسف اخمش را عمیق تر کرد و گفت من می خواهم با شما تنها بروم.
منصور با لحنی آرام گفت این چه حرفی است پسرم؟ ما که نمی توانیم بدون بهار جان برویم.
یوسف بی حوصله گفت پس اگر او هم می آید، من نمیروم!
سکوت سنگینی افتاد. بهار نگاهش را به زمین دوخت. بعد آرام دست منصور را گرفت و گفت تو با یوسف جان برو. من کمی سر درد دارم استراحت می کنم. از طرفی خاله خدیجه هم هست، نمی شود او تنها بماند.
منصور می خواست حرفی بزند که بهار با نگاه و اشاره، مانع شد.
بعد از نیم ساعت، منصور و یوسف آماده شدند و از خانه بیرون رفتند. بهار نفسش را با بغض بیرون داد و روی مبل نشست. کمی بعد، خدیجه با پتنوسی چای آمد و با لبخند مصنوعی گفت برای تان چای هیل دار دم کردم بخورید خانم جان، حال تان بهتر می شود.
لایک فراموش نشه ❤️
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود
وقتی شام آماده کرد به کمک منصور میز را چید منصور به سوی یوسف رفت و صدایش زد تا غذا بخورد یوسف بی حوصله پشت میز نشست و فقط چند لقمه برداشت. منصور با شوخی گفت ببین بهار جان چقدر غذا های خوشمزه پخته است حیف است نخوری!
یوسف نیم نگاهی به بهار انداخت بعد گفت من غذای که مادرم پخته میکند را بیشتر دوست دارم.
بهار با اینکه ناراحت شد ولی چیزی نگفت.
بهار اطاق دیگر را مرتب کرد. تخت را با روجایی تمیز و نرم آماده کرد. پرده های ضخیم را کنار زد تا کمی نور شب چراغ داخل شود. بعد خودش به اطاق خوابش برگشت. چادرش را درآورد و لباس های خوابش را به تن کرد و آرام مقابل آیینه نشست و گرم شانه زدن به موهایش شد چند دقیقه بعد صدای قدم های منصور را شنید که وارد شد.
نزدیک بهار آمد خودش را خم کرد و بوسه ای بر موهای اث زد و گفت خسته نباشی عزیزم.
بهار لبخندی زد و گفت تو هم خسته نباشی یوسف جان به اطاقش رفت؟
منصور دستانش را دور گردن او حلقه کرد و جواب داد بلی رفت تا بخوابد.
هر دو چند لحظه سکوت کردند. بعد بهار آهسته گفت امروز خیلی رفتار یوسف عجیب بود احساس کردم از من بیزار باشد. بار اول که مرا دید، چقدر مهربان بود ولی حالا…
منصور دستانش را از دور گردن او دور کرد کنار آینه ایستاد و همانطور که دکمه های پیرهنش را باز میکرد نگاهی آرام به صورت بهار انداخت و گفت من هم متوجه شدم تغیر رفتارش شدم شاید پرستو چیزی برایش گفته به هر صورت من فردا همرایش حرف میزنم او نباید با تو اینگونه رفتار کند.
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر خواهش می کنم همرایش حرف نزن. اگر بفهمد که من از این رفتار ناراحت شده ام، فکر می کند تو طرف مرا گرفته ای. من نمی خواهم بین تو و پسرت فاصله بیفتد.
منصور جلو آمد. دست های لرزان بهار را در دست گرفت. با صدایی پر از آرامش گفت من خیلی خوشبخت هستم بهار تو چقدر با فهم هستی چقدر دلت بزرگ است.
بوسه ای بر صورتش زد در همین لحظه، صدای در زدن آرامی آمد و پشت سر آن صدای یوسف بلند شد.
منصور جلو رفت و دروازه را کمی باز کرد. یوسف ایستاده بود
با دیدن پدرش گفت من تنها می ترسم.
منصور خم شد، دستش را روی شانهٔ پسر گذاشت و گفت پسرم، اینجا چیزی نیست که بترسی. تو مرد شجاعی هستی.
یوسف نگاهش را به زمین دوخت و گفت نخیر من تنهایی میترسم یا خودت با من در اطاق بخواب یا مرا به خانهٔ مادرم ببر..
_دلیل رفتار سرد یوسف با بهار چی بوده میتواند؟ و آیا یوسف تصمیم دارد رابطه ای بهار و منصور را به هم بزند؟
ادامه دارد
🔴 آیا میدانستید؟
تنها پرندهای که جرات میکند عقاب را نوک بزند، دورنگوی سیاه است. به پشت عقاب مینشیند و گردنش را گاز میگیرد.
با این حال ، عقاب هیچ واکنشی نشان نمیدهد و با دورنگو نمیجنگد. او وقت و انرژی خود را تلف نمیکند. فقط بالهای خود را باز میکند و شروع به پرواز بالاتر در آسمان میکند.
هرچه پرواز بالاتر باشد نفس کشیدن برای دورنگو سختتر است و سرانجام به دلیل کمبود اکسیژن دورنگو سقوط میکند.
نیازی نیست که به همه نبردها واکنش نشان دهید.لازم نیست که به همه استدلالها یا منتقدان پاسخ داده شود. شما فقط استاندارد را بالا می برید و همه مخالفان از بین میروند.
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۳
✅از ابن عمر رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
✍«اتَّقُوا دَعَوَاتِ الْمَظْلُومِ؛ فَإِنَّهَا تَصْعَدُ إِلَى السَّمَاءِ كَأَنَّهَا شَرَارٌ»
✔️ «از دعای مظلوم بترسيد که همچون جرقهی آتش به آسمان می رود».
#صحيحالجامع118
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
🌻سلام
🌞صبحتون پـر از آرامـش
🌻صبح همه چیزش
🌞رنـگ و بـوی تازگی و طراوت میدهـد
🌻آرزو میکنم وجـودتـان
🌞پـر شود از عـشق و زیبـایی
🌻و رنگ زندگیتان شاد و دلپذیر باشد
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
یک روزی خدا دری
رو به روت باز میکنه
که جبران همهی
درهای بسته زندگیت بشه...
🌙شب تان خوش🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و هشت
وقتی به خانهٔ مادر پرستو رسیدند، منصور موبایل را گرفت و به پرستو تماس گرفت چند دقیقه بعد دروازه باز شد. یوسف با قدم های آهسته بیرون آمد. هنوز دروازه کاملاً نبسته بود که پرستو هم پشت سرش بیرون شد.
نگاه بهار بی اختیار به پرستو افتاد. لباس شیک و کوتاه به رنگ یاقوتی، آرایش غلیظی که صورتش را مثل یک مجسمهٔ صیقل خورده نشان می داد و موهایی که باز روی شانه هایش ریخته بود. چادری نازکی هم فقط برای ظاهر، نیمه کاره روی موها انداخته بود.
یوسف به موتر نزدیک شد، در را باز کرد و داخل موتر نشست نگاهش لحظه ای روی بهار لغزید و بعد بی اعتنا رو برگرداند.
بهار با محبت گفت سلام یوسف جان.
یوسف سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. منصور با تعجب پرسید پسرم! خاله بهار سلام کرد، جواب نمیدهی؟
یوسف آهسته و سرد زیر لب جواب داد سلام.
در همین وقت، پرستو هم تا کنار موتر آمد. نگاهش اصلاً به بهار نیفتاد. با لبخند ساختگی گفت سلام منصور جان.
بعد کمی با ناز و لحن کشیده اضافه کرد امکان دارد مرا تا یک جایی برسانید؟
منصور نگاهش را کوتاه به او دوخت. صدایش آرام اما محکم بود و جواب داد نخیر، می توانید تاکسی بگیرید.
یوسف ناگهان سر بلند کرد. اخم بین ابروهایش انداخت و گفت چرا مادرم با تاکسی برود؟ ما که موتر داریم. می توانیم برسانیمش!
منصور لحظه ای سکوت کرد. نفسش را با صبوری بیرون داد و گفت پسرم، این موضوع ربطی به تو ندارد. ما نمی توانیم مادرت را همراه خود ببریم. او خودش میتواند…
یوسف حرف پدرش را قطع کرد و گفت اگر مادرم نمی تواند با ما بیاید، من هم نمی آیم!
دستگیرهٔ در را گرفت که پیاده شود. بهار بی اختیار گفت یوسف جان، خواهش می کنم بنشین مشکلی نیست ما مادرت را می رسانیم.
منصور کمی سرش را پایین انداخت. بعد آهی کشید و گفت خوب است بفرمایید سوار شوید.
پرستو بی هیچ حرفی سوار شد. بوی تند عطرش تمام فضای موتر را پر کرد. موتر آرام حرکت کرد و سکوت سردی بین شان نشست.
بهار همانطور که به بیرون خیره شده بود حرف پدرش به خاطرش آمد که گفت: یوسف مثل یک پل میان منصور و پرستو است. آهی کشید که از چشم منصور دور نماند.
چند کوچه گذشته بود که پرستو کمی خودش را جلو کشید و با عشوه گفت منصور جان لطفاً یک آهنگ بگذار.
منصور بی هیچ حرفی آهنگی از احمد ظاهر گذاشت. صدای گرم خواننده فضای موتر را پر کرد: دوستت دارم… ولله بالله… از مه می شی ان شاالله…
#داستان_کوتاه
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این
کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون
جلویم را میگرفت
هر روز یک بیست و پنج سنتی
میدادم بهش... هر روز
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده
بود که گدائه حتی به خودش زحمت
نمیداد پول رو طلب کنه
فقط براش یه بیست و پنج
سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای
زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا
برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم
بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها
باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
🎉 اکتشاف عالم زبان عربی با ما! 🎉
🌟 همین امروز به جمع زبانآموزان ما بپیوندید و دروازههای جدیدی را به روی خود باز کنید!
📖 در هر سطحی که هستید، ما برنامهای برای پیشرفت شما داریم.
✅ از مزایای کانال ما لذت ببرید:
🔑 دسترسی به منابع آموزشی ارزشمند
📈 پیشرفت در مهارتهای خواندن، نوشتن، شنیدن و گفتار
🤝 محیطی دوستانه و پشتیبانی مداوم
🏆 چالشها و مسابقات برای انگیزه و پیشرفت
📱 اپلیکیشنها و ابزارهای کمک آموزشی
🔗 برای تجربه یادگیری بینظیر، همین حالا به ما ملحق شوید!
/channel/iqraredu
/channel/iqraredu
🚀 ما منتظر شما هستیم تا با هم به قلههای دانش زبان عربی صعود کنیم! 🚀
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و چهار
بهار صدایش را بلند کرد و داد زد گفتم بس است.
خدیجه از صدای داد بهار به خودش لرزید سکوت کوتاهی افتاد. بعد بلند شد، پتنوس را برداشت و با همان صدای آرام و ظاهر دل سوز گفت درست است دخترم هر طور که راحت هستی خدا نکند روزی برسد که حرف مرا به یاد آوری…
و آرام به آشپزخانه رفت.
بهار چند لحظه همانجا ایستاد. بعد با قدم های خسته داخل اطاقش رفت روی تخت نشست و زیر لب با صدایی لرزان نجوا کرد چرا… چرا همه دست به دست هم دادند که با رفتار و حرف هایشان قلب مرا بشکنند؟
صدای خودش در خلوت اطاق می پیچید. حس کرد این جمله از عمق زخمی ترین جای دلش بیرون آمده.
چشم هایش را بست. چهرهٔ یوسف را به یاد آورد که با آن لحن تلخ گفت «نمی خواهم اینجا باشم»… یاد پرستو افتاد با آن نگاه پیروز و لبخند مغرورانه اش… بعد خدیجه را به یاد آورد که با صدای آرام و ظاهر دلسوز چنان زهرش را ریخت که حالا جانش می سوخت.
اشک از گوشهٔ چشمش پایین غلتید. دوباره زمزمه کرد خدایا من چی گناهی کرده ام؟
بغضش شکست و با صدایی که دیگر نمی توانست پنهانش کند، هق هق زد. طوری که بغض همهٔ این روزها یکباره در گلویش ترکیده باشد.
با دست اشک هایش را پاک کرد. سرش را بلند کرد و نگاهش را به سقف دوخت، طوری که می خواست تمام آنچه در دلش می جوشید، به آسمان بفرستد.
دستی که آرام لا به لای موهایش کشیده شد، باعث شد چشمانش از خواب باز شود. نگاه کرد و صورت مهربان منصور را دید که با همان نگاه پر از عشق، او را می پایید. منصور با لبخندی که خستگی را از دل آدم میبرد، گفت دلم برای همسر زیبایم خیلی تنگ شده بود؟ چند بار زنگ زدم، جواب ندادی…
بهار نفسش را به سختی بیرون داد، از جایش بلند شد و آهسته گفت نمیدانم چطور خوابم برد راستی یوسف کجاست؟ خوش گذشت؟
منصور با همان آرامش مردانه اش جواب داد خوب بود عزیزم ولی اگر تو هم بودی، همه چیز کامل تر میشد. یوسف هم در صالون نشسته و فلم تماشا میکند.
بعد دستش را پشت سرش برد و دسته گلی از گل های سرخ تازه را با یک خرسک سفید و نرم بیرون آورد و با مهربانی گفت این هم تقدیم به عشق زیبایم…
بهار با دیدن گل ها و خرسک، بی اختیار لبخندی زد. برق شوق در چشمانش درخشید. گیج و خوشحال، نگاهش را به نگاه منصور گره زد و آرام گفت چقدر زیباست… تشکر…
دلش طاقت نیاورد. یک قدم جلو رفت و خودش را در آغوش گرم منصور جا داد. بوی عطرش، بوی امنیت بود.
لایک فراموش نشه ❤️
صلوات و سلام الله
بر بهترین بندگانش،
محمد مصطفیٰ ﷺ♥️
👌خوشا به حال آنهایی که زیاد بر رهبر و پیشوای خویش حضرت محمدﷺ
صلوات میفرستند.
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
التماس_دعا🤲
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۴
✅از عبدالله بن عمر رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
✔️أفضلُ الصلواتِ عندَ اللهِ صلاةُ الصبحِ يومَ الجمعةِ في جماعةٍ
♥️بهترین نماز نزد الله متعال ، خواندن نماز صبح روز جمعه به جماعت است
#صحیحجامع1119
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#جمعه مبارک
#صلوات بی شمار بر الگوی مهربانی ها ، صداقت ،صبر ،ایثار و فداکاری ...
محمد صل الله علیه وسلم ❤️
صبح جمعه تان متبرک😍❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
◈"گـــروه مبــــتکران◈
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
┈━═☆◈ - ◈☆═━┈
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
🌿💛
خداوند آنچه را که در دل شماست قبل از
گفتن شما می داند، اما شما را به بسوی
دعا راهنمایی می کند... تا لذت آن را بچشید🌻
التماس دعای خیر
شب تان خوش
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّد وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّد🤲🏻💗
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نود و یک
منصور گفت ولی…
بهار حرف او را قطع کرد و گفت برو جانم.
منصور چند لحظه به او دید بعد گفت درست است
دست بهار را بوسید و گفت شب بخیر.
بهار هم شب بخیر گفت و منصور با یوسف رفت.
بهار آهسته به طرف آینه دید نگاهش به خودش افتاد. لبخند خسته ای روی لبانش نشست. دست روی سینه اش گذاشت.
خدایا خودت دلم را آرام کن خودت قلبم را محکم کن اجازه نده حرکات و حرفی های کسی باعث شود رابطه ام با منصور خراب شود.
روی تخت نشست. نگاهش روی دیوار خیره ماند. عکس عروسی شان که منصور دستش را در دست گرفته بود،
چند لحظه بعد منصور برگشت تا لباس و بالش اش را بگیرد. وقتی دوباره داخل آمد، بهار بلند شد. هر دو چند ثانیه در سکوت به هم نگاه کردند. منصور آهسته جلو آمد. دست بهار را گرفت و گفت قول میدهم همه چیز خوب می شود… یوسف هم تو را دوست خواهد داشت.
بهار لبخندی زد. اشک از گوشهٔ چشمش لغزید و گفت من فقط می خواهم این خانه پر از آرامش باشد…
دست های منصور گرم و مطمئن بود. کمی سکوت کردند. بعد منصور باز بیرون رفت.
آن شب، بهار تا صبح خواب به چشمانش نیامد.
فردای آن روز، بهار با خدیجه در آشپزخانه سرگرم کار بود که یوسف با قدم های محکم داخل شد. نگاه سردش را به بهار دوخت و گفت من آب می خواهم.
بهار گیلاسی برداشت، تا نیمه پر کرد و تکه یخی هم داخلش انداخت. با مهربانی به دست یوسف داد یوسف کمی آب نوشید و گفت این خیلی گرم است! شما نمی دانید که در این هوا باید آب سرد نوشید؟
بهار نرم گفت عزیزم همین چند دقیقه پیش یخ انداختم، هنوز نگاه کن، داخلش است…
یوسف چشمانش را تنگ کرد و با عصبانیت گفت یعنی می گویی من دروغ می گویم؟
و ناگهان گیلاس را محکم به زمین زد. صدای شکستن شیشه فضای آشپزخانه را پر کرد. بهار یک قدم عقب رفت، دستش را روی سینه اش گذاشت و نفسش برید.
در همان لحظه، منصور سراسیمه وارد شد. نگاهی به شیشه های خردشده انداخت و بعد به چهره رنگ پریدهٔ بهار چشم دوخت و پرسید چی شده؟
یوسف با چشمانی خشمگین به منصور نگاه کرد و گفت پدر جان، من می خواهم خانه بروم! نمی خواهم اینجا باشم! می خواهم پیش مادرم بروم لطفاً مرا ببرید!
بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، از آشپزخانه بیرون رفت.
منصور نفس عمیقی کشید. به بهار دید و پرسید تو خوب هستی؟
بهار با صدای آرامی که از بغض می لرزید، گفت خوب هستم برو پیشش، آرامش کن.
امشب یک قسمت هدیه نشر میشود
به افتخار پارت هدیه قسمت های ۹۰و ۹۱ را قلب باران کنید❤️
خوشبختی اون چیزی نیست!
که بقیه از بیرون می بینند...
خوشبختی توی دل آدمه!
دل اگر خوش باشه،آدم خوشبخته:
#اللهم
لا تأخذ يدک من قلوب عبيدک
#خدایا !
دستتواز رو دل بندههات برندار♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
❤️سلاااااام
🌼برای امروزتان آرزو کردم
❤️که خدای مهربان هدیه دهد به شما
🌼طبقی از شادیهای بی دلیل....
❤️روزی آرام و ذهنی پاک....
🌼صبحتان شاد و ایام به کام...
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۲۶/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۷/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۱/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و نه
پرستو خندهٔ بلندی کرد و نگاهش را به بهار انداخت و گفت میدانی بهار جان وقتی منصور عاشق من بود، همیشه این آهنگ را به یادم گوش می داد.
بعد نگاهش را به چشمهای منصور دوخت و ادامه داد هنوز هم این آهنگ را می شنوی؟ یادش بخیر چقدر روزهای شیرین بود.
منصور نگاه کوتاهی به آینه کرد. صدایش آرام اما قاطع بود گفت اولاً که من یادم نمیاید که این آهنگ را بخاطر شما شنیده باشم پس اشتباه نکن خانم. احمد ظاهر هنرمند حنجره طلایی است. طبیعیست که آهنگ هایش را دوست داشته باشم. ولی اگر قرار باشد بخاطر عشق کسی این آهنگ ها را بشنوم، فقط و فقط بخاطر بهار، همسرم، گوش می کنم.
دست بهار را آرام میان دستانش گرفت. بوسه ای آرام روی انگشتانش زد. نگاه پر از اشک بهار میان دست های گرم او پناه گرفت.
منصور وقتی چشم های پر از اشک بهار را دید، دلش لرزید. موتر را گوشهٔ سرک ایستاد. نگاهش را حتی یک لحظه هم به پرستو ندوخت و گفت خانم شما می توانید همین جا پیاده شوید. از اینجا مسیر ما فرق می کند.
پرستو نگاه خشم آلود به یوسف انداخت. اما او غرق بازی در موبایل بود. با عصبانیت دستکولش را روی شانه جابجا کرد و با صدای گرفته گفت خداحافظ مواظب یوسف باش.
بی آنکه دوباره پشت سرش را نگاه کند، پیاده شد.
موتر دوباره آرام حرکت کرد. چند دقیقه سکوت بین شان موج زد. بعد منصور نگاهش را به بهار دوخت و نرم گفت اینجا یک شیریخ فروشی خوب است تو و یوسف را میبرم، مطمئنم عاشق طعمش می شوید.
بهار لبخندی زد و گفت درست است برویم.
چند دقیقه بعد، موتر جلو شیریخ فروشی ایستاد. منصور پیاده شد.
بهار سرش را به چوکی تکیه داد. چشمانش را بست. قلبش سنگین بود اما صدای منصور هنوز در گوشش می پیچید: اگر قرار باشد بخاطر عشق کسی این آهنگ ها را بشنوم، فقط و فقط بخاطر بهار، همسرم، گوش می کنم.
وقتی به خانه رسیدند، یوسف بدون آنکه حتی لحظه ای به عقب نگاه کند، از موتر پیاده شد و مستقیم داخل خانه رفت. بهار همان طور که در را آرام می بست، نگاهش را از قامت او برنمی داشت. حس کرد چیزی شبیه خار، نرم و بیصدا در قلبش فرو رفت.
داخل خانه رفت بعد از چند دقیقه ظرف میوه را آماده کرد و به منصور و یوسف برد یوسف حتی نگاهش نکرد و گفت من میل ندارم.
بهار لبخندی زد و ظرف را مقابل او گذاشت و گفت هر وقت دلت خواست بخور.
نيما يوشيج :
چايت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو مشتى كاه مى ماند براى بادها .
💡@bekhodat1Aeman1d📚Читать полностью…