شاهنامهخوانی از نسخهی دکتر جلال خالقی مطلق https://t.me/joinchat/AAAAAD0462a7kZpRsRD3SQ 🔸 شعرخوانی با رعایت تاکیدها، مکث و تلفظهای نزدیکتر به گویش زمان فردوسی 🔸 توضیحات واژهها و دشواریهای شعر و نکات آن و خلاصهی شعر به نثر 👤 @rezaasu
#توضیحات
-پردهسرای: خیمهگاه؛ بارگاه
-رزمخواه: دشمن؛ اینجا خوشنواز
-آشکارا و راز: آشکار و پنهان؛ کنایه از همهچیز
-فرمان تو راست: فرمان فرمانِ توست؛ تصمیمگیرنده تو هستی.
-بدینآشتی رای و پیمان تو راست: در اینآشتی نظر و تصمیم و پیمان ازآنِ توست.
-بدایران نداند کسی از تو بِهْ / به ما بر توی شاه و سالار و مِهْ: در ایران هیچکس چیزها را بهتر از تو نمیشناسد، یا هیچکس در ایران کسی بهتر از تو نمیشناسد و سراغ ندارد، چون تو شاه و فرمانده و بزرگِ ما هستی.
-سرکش: جنگجو
-رای: تصمیم
-جنگ جُستن: پیِ جنگ بودن؛ جنگ کردن
-چو: بهایندلیل که، از آنجا که، و نیز کسی چون
-خسرونژاد: شاهزاده
-همان: همچنین
-موبدِ موبدان: مقامِ عالیِ روحانی
-برنا: جوان
-جنگ ساختن: جنگ کردن
-کار بر کسی دراز شدن: کار بالا گرفتن، سخت و فرساینده شدنِ ماجرا
-بیسود: بیحاصل
-جهانجوی: پرغرور، جهانگیر
-اگر نیستی در میانه قباد / ز موبد نکردی دل و مغز یاد: اگر قباد اینمیان نبود دل و جان یادِ موبد نمیکرد. اینمیان جانِ قباد است که مهم است وگرنه موبد (و جانش) بهتنهایی چندان اهمیت نداشت.
-ترک: تورانی
-بد بهروی آمدن: بد دیدن
-گفتوگوی: حرفوحدیث
-جهیز: سازوبرگ، سامان؛ اینجا کنایه از چیزِ جاری و همراه و ماندگار با سپاهیان مانندِ تسلیحاتشان.
-یکی ننگ باشد که تا رستخیز / شود در میانِ دلیران جهیز: ننگی خواهد بود که تا قیامت با دلیران خواهد ماند.
-نغز: خوش، نیکو
-بدینآشتی رایِ فرخ نهیم: دربارهی اینآشتی تصمیمِ خوب و نیکو بگیریم.
-مگر: باشد که
-داشتن: نگه داشتن، اسیر داشتن
-آفرین خواندن: ستودن، تأیید کردن
-آیینِ گفتار و دین: راهورسم
-بهشیرینزوان: باچربزبانی
-این ایزدی بود و بس / جهان بد سگالد. نگوید به کس: این (کشته شدنِ پیروز) کارِ خدا بود. جهان در سر بد میاندیشد و به کسی هم نمیگوید. اشاره به جاری بودنِ تقدیر و نامعلوم بودنِ آن.
-بند بر پای داشتن: اسیر بودن
-فرستید بازِ منش: او را سوی من بفرستید؛ او را به من پس بدهید.
-دگر: گذشته از این، دوماً
-خواسته: مالواموال
-دینار: سکهی طلا
-چیز: دارایی، مالواموال
-یکایک: یکبهیک، سراسر، کاملاً
-به تاراج دست یازیدن: دست به تاراج دراز کردن؛ تاراج و غارت کردن
-که ما بینیازیم و یزدانپرست: زیرا ما توانگریم و خداپرست.
-پیای خاکِ توران دگر نسپریم: پس از این دیگر به اندازهی یک قدم هم خاکِ توران را زیرِپا نخواهیم گذاشت. دیگر اصلاً ذرهای هم به خاکِ توران تجاوز نخواهیم کرد.
-گوش داشتن: بهدقت گوش کردن
-یکایک: یکبهیک، نکتهبهنکته، بهدقت
-برشمردن: نقل کردن
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات (ادامه)
-امروز کار به کامِ دلِ ما بُد اینروزگار: امروز اینروزگار بهدلخواهِ ما بود در امور (جنگ).
-چو خورشید بنماید از چرخْ دست / بر ایندشت خیره نباید نشست: وقتی خورشید دستش را بر آسمان نشان دهد (وقتی صبح شود) اینجا نباید بیهوده ماند.
-به کین شدن: روانهی جنگ و انتقامگیری شدن
-دز: قلعه، شهر
-بهکردارِ شیر: دلاور/دلاورانه چون شیر
-دست بر بر زدن: دست بهسینه زدن بهنشانِ فرمانبری
-همی هر کسی رایِ دیگر زدند: (برای جنگیدن، بهنوبهی خود) هریک نقشه و تدبیری خاص اندیشید؛ همه در فکر و تدبیرِ جنگ شریک شدند.
-براینهمنشان تا ز خمّ سپهر / پدید آمد آنزیورِ تاجِ مهر: اینگونه (بود) تا از خمِ آسمان زیور (فروغ/تاجِ) خورشید پیدا شد (صبح رسید).
-تبیره: کوس، طبل
-برآمدن: بلند شدن
-پردهسرای: خیمهگاه
-ازبر: بالا، روی
-باره: اسب
-سالار: فرمانده، شاه؛ اینجا سوفرای
-گردنفراز: گردنکش، دلیر
-آویختن: حساب پس دادن، مجازات شدن
-به دوزخ فرستیم هردو روان: هردو خود را گنهکار و جهنمی خواهیم کرد (با جنگیدن).
-اگر بازجویی ز راهِ ردی / بدانی که آن کار بُد ایزدی // نه برباد شد کشته پیروزشاه / کز اختر سر آمد بر او سال و ماه: اگر تو بهطریقهی درست و جوانمردانه بررسی کنی خواهی دید که آنکار خدایی بود. پیروزشاه بهبیهوده و بهناحق کشته نشد، بلکه سال و ماهِ عمرش از اختر، یا بهخاطرِ اختر، بر او تمام شده بود.
-گنهگار شد زآن که بشکست عهد: گناهکار شده بود زیرا پیمانِ (بهرام) را شکسته بود.
-گزین کرد حنظل، بینداخت شهد: چیزِ تلخ را انتخاب کرد و شیرینی را کنار گذاشت؛کنایه از کارِ ناخوش و نادرست کردن.
-کنون بودنی بود و بر ما گذشت: حالا دیگر تقدیر اتفاق افتاده و تمام شده (و باید فراموشش کرد).
-خنک آن که گِردِ درشتی نگشت: خوشا کسی که دنبالِ ناخوبی و ناسازی نیست.
-سیم: نقره
-گوهرِ نابسود: جواهرِ تراشنخورده
-رخت: مال، لوازم، سامان
-که آن روز بگذاشت پیروز رخت: که پیروز آنروز آنچیزها را باقی گذاشته بود.
-چه از ویژهگنج و چه چیزِ سپاه: چه گنجِ عالی و خاصِ (پیروز) و چه اموال و تجهیزاتِ سپاه.
-پیروزگر: پیروز
-نباشد مرا سوی ایران بسیچ: سوی ایران لشگر نخواهم کشید.
-عهد: عهدنامه، پیمان
-گردن پیچیدن: نافرمانی کردن، زیرِپا گذاشتن
-شهنشاهِ گیتی ببخشید راست / مرا تُرک و چین است و ایران تو راست: شاهنشاهِ جهان (بهرام) دنیا را عادلانه تقسیم کرده بود؛ چین و سرزمینِ ترکان ازآنِ من و ایران ازآنِ توست.
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بلاش_پیروز (بخش ۵)
گفتار اندر رزمِ سوفرای با خوشنواز
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بلاش_پیروز (بخش ۴)
گفتار اندر رزمِ سوفرای با خوشنَواز
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بلاش_پیروز (بخش ۳)
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بلاش_پیروز (بخش ۲)
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بلاش_پیروز (بخش ۱)
پادشاهیِ بلاشِ پیروز چهار سال بود
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #پیروز_یزدگرد (بخش ۵)
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #پیروز_یزدگرد (بخش ۴)
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #پیروز_یزدگرد (بخش ۳)
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #پیروز_یزدگرد (بخش ۲)
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #پیروز_یزدگرد (بخش ۱)
پادشاهیِ پیروز بیستوهفت سال بود
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #هرمزد_یزدگرد
پادشاهیِ هرمزد یک سال بود
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #یزدگرد_بهرام_گور
پادشاهیِ یزدگِرد هشده سال بود
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بهرام_گور (بخش ۹۳)
گفتار اندر سپری شدنِ روزگارِ شاهبهرام
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بلاش_پیروز (بخش ۶)
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-تازان: بهتاخت، بهشتاب
-بهیکهفته: طیّ یک هفته
-برخواندن: خواندن
-پهلوان: فرمانده، شاه؛ اینجا سوفرای
-گویا: گوینده، روان
-زوان بهدشنام گشودن: دشنام دادن
-ز میدان خروشیدنِ گاودُم / شنیدند و آوای رویینهخم: از میدانِ جنگ طنینِ شیپور و صدای طبل شنیدند؛ کنایه از آغاز یا بالا گرفتنِ جنگ.
-به کشمیهن آورد چندان سپاه / که بر چرخْ خورشید گم کرد راه!: سپاهیانی چنان (بسیار) آورد که (از بزرگیِ آن) خورشید هراسان شد و راهش را در آسمان گم کرد!
-براینهمنشان: بههمیننشان، همینگونه
-گذاشتن: عبور کردن
-همی راه را خانه پنداشتند: برایشان (تاختن در پایینوبالای) راه (بهآسودگیِ) خانه بود و هیچسختیای نداشت!
-آگاهی: خبر
-ساز کردن: آماده کردن، آماده
شدن
-شدن: رفتن
-رزمگاهی گُزید / که چرخِ روان روی هامون ندید: میدانگاهی برای جنگ انتخاب کرد (و سپاهِ بزرگ چنان همهی آنمیدان را پر کرد) که آسمانِ گردنده روی زمین را نمیتوانست ببیند!
-از اینروی: در اینسمت
-پر کینه دل سوفرای / بهکردارِ باد اندرآمد ز جای: سوفرای با دلی پر از کینه روانه شد و چون باد تاخت.
-تیره: تاریک
-به پیلانِ آسوده بربست راه: با فیلهای تازهنفس راه را بست.
-طلایه همیگشت بر هردو روی: در هردو طرفِ جنگ جاسوسان و نگهبانان گشت میزدند و مراقب بودند.
-آوازِ پرخاشجوی: بانگِ جنگجو
-عوِ پهلوانان و بانگِ جرس / همیآمد از دور و از پیش و پس: غریو و فریادِ پهلوانان و صدای زنگها از همهجا میآمد؛ جنگ همهجا گسترده شده بود.
-چنین تا پدید آمد آنتیغِ شید: بدینترتیب بود تا آنشمشیرها (پرتوهای) خورشید پیدا شدند؛ صبح شد.
-رزم را ساختن: آمادهی جنگ شدن؛ جنگ کردن
-درفش: پرچم
-جگرِ کسی دریده شدن: کنایه از نهایتِ هراسیدن
-از آوازِ گُردانِ پرخاشخر / بدرید مر اژدها را جگر: از غریوِ پهلوانانِ دلاور اژدها هم هراسید! اغراق در بانگ و فریادِ پهلوانان.
-هوا دامِ کرگس شد از پرّ تیر: در انتهای تیرِ کمان معمولاً پرِ کرکس نصب میشده؛ اینجا شاعر میگوید که آنقدر تیر در آسمان روانه شده که پرهای کرکسها هوا را بهدام انداختهاند! یا برعکس، هوا کرکسها را بهدام انداخته و اسیرشان کرده!
-زمین شد ز خونِ سران آبگیر: از خونهای بزرگان زمین چون برکهای شد!
-به هر سو که دیدی تلی کُشته بود / که را از یلان روز برگشته بود: هرجا که نگاه میکردی تپهای از کشتهها روی هم بود، هرکس از بزرگان که بختش برگشته بود.
-جمبیدن: ازجا کندن، بهراه افتادن
-قلبگه: مرکزِ سپاه
-یکایک: سراسر یا درجا
-ازجا درآمدن: ازجا کندن و روانه شدن
-تیغِ کین: شمشیرِ انتقام
-بهتنگی: بهنزدیکی، بسیار نزدیک
-فراز آمدن: نزدیک شدن، رسیدن
-یکی تیغ زد بر سرش سوفرای / تو گفتی که گردون برآمد ز جای!: سوفرای شمشیری بر سرِ او (خوشنواز) زد که (در سرِ او) گویی آسمان تکان خورده باشد (چشمانش از ضربتِ آنضربه سیاهی رفت)!
-جَستن: ازجا پریدن و گریختن
-تیغزن: شمشیرزن؛ جنگجو
-به شیب اندرانداخت اسپ از فراز: اسب را از بلندی/سربالاییِ (میدانِ جنگ) به سرپایینی برد (که بهسرعت بگریزد).
-درشت: سخت، ناساز
-عنان را بپیچید و بنمود پشت: افسارِ اسب را برگرداند و پشت کرد و گریخت.
-دمان: شتابان
-نیزهی سرگَرای: نیزهای که بهدنبالِ سرهاست؛ شکارچیِ سرها.
-هم: نیز، همچنین، بههمانترتیب
-خسته: زخمی
-ز بالا نگه کرد پس خوشنواز / سپه را به هامون نشیب و فراز: خوشنواز از بالا/ارتفاع/تپه سپاه را در همهجای دشت ورانداز کرد.
-خواسته: اموال، تجهیزات، تسلیحات
-شده دشت چون چرخْ آراسته: دشت چون آسمان زیبا شده بود (شاید از انبوهِ غنیمتها و درخشیدنشان).
-سلیح: اسلحه، تسلیحات و تجهیزات
-کمر: کمربند
-رهی: بنده
-ستام: افسار
-سنان: سرنیزه یا خودِ نیزه
-کلاهِ مهی: تاجِ بزرگی/شاهی یا کلاهخود
-بر: نزدیک
-تل: تپه، کوه
-تلی گشته چون کوهِ البرز جای: زمین (از انبوهِ غنیمتها بررویهم) کوهی شده بود چون کوهِ البرز.
-یکسر: کاملاً
-چیز: مالواموال
-بهچیزی نگاه نکردن: توجه نکردن به آن و مهم ندانستنش، بیاعتنایی کردن
-ترک: تورانی
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-بر: نزدیک
-شدن: رفتن
-نماز بردن: بهخاک افتادن بهنشانِ احترام و فرمانبری
-سرافرازِ لشکر: فرمانده، شاه
-جای پرداختن: خلوت کردن
-نبیسندهی نامه: نامهنویس، کاتب، که درضمن خوانندهی نامههای رسیده نیز بوده.
-پنهان مکُن آنچه نرم است و زُفت: چه چیزهای نیک و خوب و چه چیزهای سخت و پَست را پنهان نکن؛ چیزی را از قلم ننداز (و هرچه در نامه هست را بگو).
-مهتر: بزرگ؛ اینجا شاه
-دبیر: کاتب
-ایننامه پر گرز و تیغ است و تیر: کنایه از خشن و تهدیدآمیز بودنِ نامه.
-شکسته شدن: درهم شکسته شدن، خوار شدن یا دلوجرئتِ خود را ازدست دادن
-جنگآزمای: جنگآزموده، دلاور، کاربلد
-سخن: ماجرا
-هماندرزمان: درهمانزمان؛ درجا
-خوب و زشت: کنایه از همهچیز
-کردگار: آفریدگار
-گردشِ روزگار: تقدیر
-یزدانپرست: خداشناس
-شکست در عهد آوردن: پیمان شکستن
-پندمند: پر از پند
-عهد: عهدنامه، منشور
-بلند: بزرگ
-خوار: بیارزش
-اندیشهی روزگارِ کهن: ماجراها و حرفها (و پیمانها)ی قدیمی
-کینهور: کینهجو، جنگجو
-چارهجوی: چارهگر
-روی به روی اندرآمدن: روبهرو شدن
-اختر آشفته شدن بر کسی: برگشتنِ بختِ او، بدبخت شدن
-پای کسی را زمین گرفتن: پایبسته و درمانده شدن
-به پیروزبر اختر آشفته شد / نه بر کامِ من شاهِ تو کشته شد // چو بشکست پیمانِ شاهانِ داد / نبود از جوانیش یک روز شاد // نیامد پسندِ جهانآفرین / تو گفتی که بگرفت پایش زمین: (اینگونه بود که) بختِ پیروز آشفته شد و برگشت، نه که بهدلخواه (بهرضایت و بهدستِ) من کشته شود. شکستنِ پیمانِ شاهانِ دادگر باعث شد دمی هم از جوانیش شادمان نباشد و خیر نبیند و خدا را خوش نیامد و (اینگونه شد که) گویی زمین پای او را بسته باشد، درمانده و بدبخت شد.
-نیا: جد
-سرِ راستی بهپای افگندن: راستی را خوار و بیارزش کردن، ناراستی پیشه کردن
-کنده: خندق
-گرد: گردوخاک
-گر آیی تو را آن هم آراستهست / نه گنج و نه جنگاورم کاستهست: اگر تو بیایی برای تو هم همان(بساط) آماده است (کُشته خواهی شد). نه کمبود/مشکلِ پول دارم و نه جنگجو.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-پای برداشتن: روانه شدن
-فرستاده زینروی برداشت پای / و زآنروی گریان بشد سوفرای: تا فرستاده از اینطرف روانه شد در آنطرف سوفرای گریان و دردمند شد.
-لشکر آراستن: چیدن و آماده کردنِ لشگر برای جنگ
-چو پرّ تذرو: چون پرِ قرقاول. در شاهنامه معمولاً نمادِ زیبایی و آراستگیست، چون چشمِ خروس.
-بیداردل: هشیار
-آهسته دارد به گفتار دل: وقتِ حرف زدن دلش آرام و آسوده باشد و با تأمل و سنجیده حرف بزند.
-نبیسندهی نامه: نامهنویس، کاتب
-آمد سرِ خامه را رستخیز: وقتِ آن شد که قلم قیامتی بهپا کند؛ کنایه از نوشتنِ حرفهایی تندوتیر.
-زی: بهسوی، برای، خطاب به
-روبهِ دیرساز: فریبکارِ ناساز
-گنهگار کردی به یزدان تنت / شود مویهگر بر تو پیراهنت: خود را پیشِ خدا گنهکار کردی و حتی/فقط پیراهنت سوگوارِ تو خواهد شد (سخت کُشته خواهی شد و فریادرسی نخواهی داشت).
-ببینی کنون روزِ تیغِ جفا: حالا روزِ شمشیرِ ظلم (روزِ جنگ) را میبینی.
-نبیره جهاندار بهرامشاه: نتیجهی شاه بهرامِ نگهبان/مالکِ جهان
-یکی کینِ نو ساختی در جهان / که آنکینه هرگز نگردد نهان: کینهای تازه ساختی که آنکینه هرگز در دنیا گم نمیشود و همیشه باقی خواهد ماند.
-چرا پیشِ او چون یکی چابلوس / نرفتی چو برخاست آوای کوس؟!: وقتی صدای طبلِ جنگ بلند شد چون چاپلوس و چربزبانی پیشِ او (پیروز) نرفتی (که جنگ نشود و صلح کنی)؟
-نیای تو زینخاندان زنده بود: جد/پدربزرگِ تو بهپشتوانهی حمایتِ اینخاندان سرپا و زنده بود.
-کینهجوی: جنگجو یا انتقامجو
-نمانم به هیتالیان رنگ و بوی: جلوه و آبادانی به سرزمینِ هیتالیان باقی نخواهم گذاشت؛ سرزمینِ هیتالیان را پاک نابود خواهم کرد.
-خواسته: مال و ثروت، غنیمت
-رزمگه: میدانِ جنگ
-به مرو آورم خاکِ تورانزمین: کنایه از غارتِ بسیارِ تورانزمین، اینجا سرزمینِ هیتالیان
-ماندن: باقی گذاشتن
-دوده: خاندان
-خویش: پیوند، خویشاوند
-یکی باشد، ار چند گویم دراز، / که از خونِ پیروز چون خوشنواز // شود زیر خاکِ پیِ من تباه / به یزدان روانش بوَد دادخواه: حرف همین است، هرچهقدر تکرار کنم، که اگر خوشنواز بهخاطرِ انتقامِ خونِ پیروز زیرِ پای من کشته شود (پیروز) دادِ خود را از خدا گرفته است.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-شدن: رفتن
-پهلوان: بزرگ، کاربلد، دلاور
-بارای و سنگ: خردمند و باتأمل
-تخت و کلاه: مجاز از پادشاهی
-نیکخواه: خیرخواه
-بُد: بود.
-نامور: بزرگ
-پاکیزهرای: پاکرای
-جهاندیده: باتجربه
-سپهبددل: دارای دلی چون فرماندهان و شاهان؛ دلیر
-گردنافراز: گردنکش؛ دلاور
-مرزبان: فرماندار
-آگاهی: خبر
-بیرای: کمخرد
-ز مژگان سرشکش به رخ برچکید: اشکش از مژه به چهرهاش چکید.
-همه: سراسر
-جامه بردریدن: پاره کردنِ لباس، که از آیینهای سوگواریست.
-پهلوی: شاهانه
-گُرد: پهلوان
-کلاه از سر برگرفتن: تاج را کنار گذاشتن بهسوگواری
-بهماتم نشستند با سوگِ شاه: در سوگِ شاه ماتمزده شدند.
-بر کینهی شهریار / بلاش جوان چون بوَد خواستار؟!: بلاشِ جوان و بیتجربه چگونه میتواند خواستارِ کینهی شاه باشد؟!
-بیسود: بیحاصل، بیهوده
-سرِ چیزی پر از دود گشتن: تیرهوتار گشتن، نابهسامان شدن
-پراگنده: آشفته
-کوس: طبلِ بزرگِ جنگ
-از دشت برخاست گَرد: کنایه از بهراه افتادنِ سپاه که دراثرِ آن گردوخاک بلند میشود.
-فراز آمدن: رسیدن؛ جمع شدن
-تیغزن: شمشیرزدن، جنگجو
-ازدرِ کارزار: شایستهی جنگ؛ جنگی و دلاور
-درم دادن: دادنِ پول و امکانات به لشکریان پیش از شروعِ جنگ؛ لشکر را آباد کردن
-کینهور: جنگی
-شیرینزوان: خوشسخن، چربزبان
-بیدار: روشنروان، هشیار
-دیده: چشم
-خون: خونابه
-رخساره زرد بودن: کنایه از پرتشویش و نگران بودن
-یاد کردن: گفتن
-نام: نامداری
-ز بادآمده بازگردد به دَم /
یکی داد خواندش و دیگر ستم: چیزی که از باد (هیچ) آمده به باد برخواهد گشت، یا بهثانیهای بازخواهد گشت (خواهد مُرد و تمام خواهد شد). بعضیها این را عدالت میدانند و بعضی ظلم.
-دستوری: دستور
-بسیچم براینکینه زی کارزار // که از کینهی خونِ پیروزشاه /
بنالد ز چرخِ روان هور و ماه: برای اینانتقام/جنگ آمادهی رفتن به جنگ خواهم شد که در کینهی خونِ شاهپیروز خورشید و ماه هم در آسمانِ گردان مینالند.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-با سوگ نشستن: سوگوار بودن
-سرش پُر ز گَرد و رُخَش پُر خراش: اشاره به آیینهای سوگواری، ریختنِ خاک بر سر و خراشیدنِ صورت و تن
-موبدِ موبدان: اینجا وزیر
-رد: دلیر، بزرگ
-بهپند: پندوارانه، برای نصیحت
-وُ را: برای او
-گوهر: جواهرات
-برافشاندن: پاشیدن، ریختن
-گاه: تختِ شاهی
-بجویید رای و دلِ بخردان: تصمیم و نظرِ خردمندان را بخواهید؛ با خردمندان مشورت کنید. یا سعی کنید فکر و اندیشه/شجاعتِ خردمندان را داشته باشید.
-شما را بزرگیست نزدیکِ من / چو روشن شود رایِ تاریک من: اگر ذهنِ تاریک و جاهلِ مرا روشن و آگاه کنید نزدِ من بزرگ و ارجمند خواهید بود.
-به گیتی هرآنکس که نیکی کند / بکوشد که تا رایِ ما نشکند: هرکس که در دنیا نیکی میکند از فرمانِ ما نخواهد گذشت. بهطعنه یعنی این که کارشکنان و نافرمانانِ ما مردمانِ نیکو نیستند!
-بدسگال: بداندیش؛ دشمن
-همال: همتا، جفت
-کسی را همال خواستن: برای او شریک و همتا قائل شدن؛ او را در بزرگی تنها ندانستن
-هرآنکس کجا باشد او بدسگال / که خواهدهمی شاهِ خود را همال // نخستین به پندش توانگر کنم / چو نپذیرد از خونش افسر کنم: کسی که بداندیش و دشمن است که شاه را بزرگ و بیهمتا نمیداند و نافرمانی میکند اول او را با پند توانگر خواهم کرد (او را پند خواهم داد) و اگر نپذیرفت از خونش بر سرش تاجی خواهم گذاشت (او را خواهم کُشت).
-دَرپرست: پرستندهی درگاه؛ کارمندان و عواملِ دیوانی
-بیخ و شاخ: ریشه و شاخه؛ آبا و اجداد و فرزندان؛ خاندان
-هرآنگه کزینلشکرِ دَرپرست / بنالد برِ ما یکی زیردست // دلِ مردِ بیدادگر بشکنم / همه بیخ و شاخش زبُن برکَنَم: اگر زیردست و رعیتی از (یکی از) لشگریان و دیوانیان شکایت کند دلیری و گستاخیِ آنظالم را درهم خواهم شکست و خاندانش را پاک نابود خواهم کرد.
-گستاخ: صمیمی، خودمانی، خندان
-بهویژه کسی کو بوَد پارسا: مخصوصاً کسی که پرهیزگار/ایرانیست.
-که او گاه زهر است و گه پایزهر / مجویید از زهر تریاک بهر: که او (شاه) گاهی زهر است و گاه پادزهر (گاه خشمگین است و گاه خوش). از زهر انتظارِ پادزهر نداشته باشید؛ همیشه از شاه بترسید.
-تازهروی: تروتازه، خوش
-خشم آوردن: خشمگین شدن
-پوزش گزیدن: پوزشخواهی کردن
-همیخوان به بیداد و داد آفرین: چه در بیعدالتی و چه در عدالت او (شاه) را بستای و تحسین کن؛ همیشه تأییدکننده و مطیعِ شاه باش.
-توانا: مسلط
-بر تنِ خویش بدگمان شدن: مغرور شدن و در فکروخیال افتادن
-کار بستن: عمل/اجرا کردن
-داننده: دانا، خردمند
-کسی را ز دانش ندیدم بهرنج: ندیدم که کسی بهخاطرِ دانش رنجور شود؛ دانش مایهی آسیب دیدن نیست.
-مهتران: بزرگان، مقامات
-آفرین خواندن: تحسین کردن، ستودن
-فروماندن: شگفتزده شدن
-ایوان: کاخ یا محلی از کاخ برای برگزاریِ جلسات و مجالس
-به یزدان سپرده تن و جانِ اوی: تن و جانِ خود را به خدا سپرده بودند؛ به خدا توکل کرده بودند. یا تن و جانِ شاه را به خدا سپرده بودند؛ درموردِ شاه به خدا توکل کرده بودند.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-بهگِردِ: دورِ
-کنده: خندق
-کردن: ساختن
-آگنده کردن: پر کردن، پوشاندن
-بالا: بلندا، ارتفاع؛ عمق
-اَرَش: رش. مقیاسِ طول؛ بهاندازهی سرِ انگشتِ وسط تا آرنج
-کمندی فزون بود بالای اوی / همان سی ارش کرده پهنای اوی: ارتفاع/عمقِ آن بیشتر از طول یک کمند بود و بههمینترتیب پهنای آن سی ارش بود.
-کرده: ساخته
-نامِ یزدان خواندن: خدا را یاد/شکر کردن، بهخدا توکل کردن (اینجا برای شروع کردنِ کار)
-لشکر راندن: لشکر بردن
-و زانروی: و در طرفِ دیگر
-سرگشته: پریشان، بدبخت
-چون باد: بهسرعتِ باد
-بیمِ دل: ترس
-فراز آمدن: نزدیک شدن؛ رسیدن
-برآمدن: بلند شدن
-بوق: شیپور
-کوس: طبلِ بزرگِ جنگ
-آبنوس: درختی با چوبی سیاهرنگ
-هوا شد ز گَردِ سپاه آبنوس: از گردوخاکِ (حرکتِ) سپاه هوا سیاه (چون آبنوس) شد.
-چنان تیرباران بُد از هردوروی / که چون آب خون اندرآمد به جوی: از هردوطرف چنان تیربارانی شد که خونها چون آب در جوی روانه شد؛ اغراق در حجمِ کشتار و خون ریختن.
-شدن: رفتن
-با داور راز گفتن: با خدا رازونیاز کردن؛ دعا کردن
-خوارمایه: اندک، کم
-سپهدار: شاه
-بازگشتن: برگشتن؛ عقبنشینی کردن
-عنان پیچیدن: افسارِ اسب را به چپ و راست پیچاندن؛ کنایه از مهارت در تاختن و جنگ
-پشت نمودن: عقبنشینی کردن و برگشتن
-درشت: معانیِ مختلفِ سخت، خشن، خشمگین، سهمگین، بیترس، گستاخ و انبوه و بزرگ را دارد.
-پسِ او سپاه اندرآمد درشت: پشتِسرش سپاهی عظیم رفت.
-باره برانگیختن: اسب را از جا کندن و تاختن
-رومیکلاه: کلاهخودِ رومی
-چو: کسانی چون
-فرخ: خجسته
-فرخنژاد: خجستهنژاد
-براینسان: بدینترتیب
-نگون شد سرِ هفت شاه: (آن)هفت شاه سرنگون شدند (مُردند).
-نامدار: بزرگ
-زرینکلاه: دارای تاجِ طلا. تاجدار؛ شاه
-همان: همچنین
-کسی را که در کنده آمد زمان: کسانی که مرگشان در خندق رسیده بود.
-شاددل: خوشدل، شادمان
-برآوردن: بالا کشیدن
-برآورد از آنکنده هرکس که زیست / همی خاک بر بختِ ایشان گریست: کسانی که زنده مانده بودند را از آنخندق بیرون آورد. خاک سوگوارِ بختواقبالِ آنها بود.
-نامدار: بزرگ؛ شاه
-باتاج و گاه: صاحبِ تاج و تخت؛ شاه
-بهباد شدن: بهباد رفتن
-با کامِ دل: کامروا
-رزمساز: جنگی، دلاور
-بهتاراج دادن: تاراج و غارت کردن
-بنه: تدارکات
-نه کس میسره دید و نی میمنه: نه سمتِ چپِ لشکر ماند و نه سمتِ راست؛ سپاه کاملاً نابود شد.
-از ایرانیان چند بردند اسیر / چه افگنده بر خاک و خسته به تیر: بسیاری از ایرانیان را اسیر گرفتند. چه کسانی که بر خاک افتاده بودند و چه کسانی که با تیر زخمی شده بودند.
-نباید که باشد جهانحوی زفت / دلِ زفت با خاکِ تیرهست جفت // چنین آمد اینچرخِ ناپایدار / چه با زیردست و چه با شهریار // بپیچانَد آن را که خود پرورَد / اگر بیهش است ار ستونِ خرد: شاه نباید فرومایه و خسیس باشد زیرا دلِ فرومایگان همتای خاکِ پست است. اینآسمان (دنیای) ناپایدار چنین است، چه با رعیت و زیردستان و چه با شاه. کسانی که خود پرورده است را آزار خواهد داد (خواهد کُشت) خواهد بیخرد باشند، خواه پایه و مایهی خرد (خردمند).
-جاوید: جاودان، تا همیشه
-تو را توشهی راستی باد و بس: راستی و درستکاری برای توشهی تو کافیست.
-از خواسته بینیاز شدن: ثروتمند و توانگر شدن
-آهن: مجاز از غلوزنجیر
-بدآهن ببستند پای قباد / ز تخت و نژادش نکردند یاد: با غلوزنجیر پای قباد را بستند و توجهی به شاهزادگی و نژادش نکردند.
-آگاهی: خبر
-خروشی برآمد ز کشور بهدرد /از آنشهریارانِ آزادمرد: مردمانِ سراسرِ کشور بهخاطرِ آنشاهانِ آزاده دردمندانه نالیدند.
-سخن: ماجرا
-فاش گشتن: آشکار شدن
-همه گوشتِ شاهان ز بازو بکند: گوشتِ شاهانهی بازویش را کند.
چنگ زدن و کندنِ گوشت از تن یکی از آیینهای سوگواری بوده. دیگرآیینهای سوگواری در شاهنامه: جامه بردریدن، خاک بر یال/گردن (سر) ریختن، اشک ریختن، خانه بهآتش کشیدن، دُم (و یالِ) اسبان بریدن، زین وارونه بر اسبان نهادن، روی و تن خراشیدن، موی کندن، سر و پای برهنه کردن، نیل به چهره/لباس مالیدن، و کلاه/تاج بر خاک انداختن و از تختِ شاهی پایین آمدن و خاک بر آن پاشیدن.
-خاکِ نژند: خاکِ پست و بیمایه
-شهری: غیرنظامی
-بهدرد: دردمند، سوگوار
-مویه کردن: نالیدن
-خستن: خراشیدن
-همه شاهگوی و همه راهجوی // که تا چون گریزند از ایرانزمین / که را زنده بینند از آندشتِ کین: همه بر لبشان نامِ شاه بود و دنبالِ راه که چگونه از ایرانزمین بگریزند و چهکسانی را بر آندشتِ نبرد زنده ببینند (از حالِ جنگجویان، زنده یا مرده، خبر بگیرند).
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
ـبهکردارِ گَرد: (سریع) چون گردوخاک یا چون برقِ آسمان
-یاد کردن: گفتن
-یک چند: مدتی
-گردنکش: جنگی، دلاور
-دیرساز: ناساز، سرسخت، شورشی
-گفتار: حرف
-برنشاندن: سوار کردن؛ بهراه انداختن، آماده کردن
-همانعهد را بر سرِ نیزه کرد / که بستد نیایَش ز بهرامشاه // که «جیحون میانجیست ما را به راه»: همانعهدنامهای که جدّش از بهرامشاه گرفته بود که (گفته بود) «جیحون مرزِ میانِ ماست» را بر سرِ نیزه زد.
-بینادل: هشیار، آگاه
-چربگوی: چربزبان، خوشسخن
-باآبِروی: ارجمند
-بهچربی: بهچربسخنی و خوشی
-عهدِ نیای تو را / بلنداختر و رهنمای تو را // همی بر سرِ نیزه پیشِ سپاه / بیارم چو خورشیدِ تابانِ به راه // بدان تا هرآنکس که دارد خِرد / به منشورِ آندادگر بنگرد / مرا آفرین، بر تو نفرین بوَد / همان نامِ تو شاهِ بیدین بود: عهدنامهی جدّ تو، بلنداقبال و راهنمای تو (بهرام)، را بر سرِ نیزه چون خورشیدی پیشِ سپاه خواهم آورد که هرخردمندی به آنعهدنامه نگاه کند مرا آفرین کند و تو را نفرین، و نیز تو را شاهِ بیدین بداند.
-پسندیدن: پسندیده دانستن، نیکو دانستن
-زیردست: رعیت یا طبقاتِ فرومایهی جامعه
-بیداد جُستن: پیِ ظلم بودن؛ ظلم کردن
-پیچیدن: دوری کردن
-بهداد و بهمردی: ازلحاظِ/در عدالت و دلاوری
-نیز: اینجا اصلاً
-کلاه بر سر نهادن: تاج بر سر نهادن؛ کنایه از شاه شدن
-آهنگِ چیزی کردن: به آن میل کردن و آن را انجام دادن
-بر اینبر جهانداریزدان گواست / ـــکه او را گوا خواستن نارواستـــ // که بیداد جوییهمی جنگِ من / چنین با سپه کردن آهنگِ من: گرچه خدا را گواه خواستن ناشایست است اما خدا گواه است که ظالمانه دنبالِ جنگ با من هستی و اینچنین با سپاه سوی من آمدن.
-پیروزگر: پیروز
-از اختر بر یافتن: نتیجهی اقبالِ خود را دیدن؛ کنایه از خوشبخت بودن/شدن
-از اینپس نخواهم فرستاد کس / بدینجنگ یزدان مرا یار بس: پس از این دیگر کسی را برای مذاکره (با او) نخواهم فرستاد (و خواهیم جنگید و) در اینجنگ خدا یارِ من است و همین کافیست.
-چو گَرد: (سریع) چون گردوخاک یا برقِ آسمان
-گردنفراز: گردنکش، دلیر
-جهاندیده: باتجربه
-کهن: پیر؛ باتجربه
-گر از چاچ یک پی نهد نزدِ رود / به نوکِ سنانش فرستم درود: اگر بهاندازهی یک قدم از چاچ بهسمتِ رود برود (عهدنامهی مرزی را زیرِپا بگذارد) با نوکِ نیزه به او سلام خواهم کرد!
-بهراز: پنهانی، درخلوت
-نزدیک: نزد
-نبودش کسی رهنمای: وزیری نداشت (در تصمیمگیری خودرأی/مصمم بود).
-همه دیدهاش جنگ جویدهمی /بهفرمانِ یزدان نگویدهمی: چشمش کاملاً دنبالِ جنگ است و (سخن) طبقِفرمانِ خدا نمیگوید (از فرمانِ خدا دوری میکند).
-پناهیدن: پناه بردن
-نماز بردن: بهخاک افتادن بهاحترام، عبادت کردن
-داورِ داد و پاک: خدای دادگر و پاک
-هور: خورشید
-بیشی: بیشتر
-پیروزِ بیدادگر / ز بهرام بیشی ندارد هنر: پیروزِ ظالم دلاوری و هنری بیشتر از بهرام ندارد.
-بزرگی به شمشیر جویدهمی: با شمشیر (جنگ) پیِ بزرگیست.
-پیِ او ز روی زمین برگسل / مَه نیرو، مه آهنگِ جانش، مَه دل: پایش را از زمین بردار (او را بکُش) زیرا او نه نیرو دارد، نه پاسِ جانِ خود و نه جربزه و دلوجرئت.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-ز جیحون گذر کردن: جیحون رودِ مرزی بوده میانِ ایران و توران و اینجا سرزمینِ هیتال، و گذشتن از آن کنایه از شکستنِ پیمانِ مرزی و تجاوز به کشورِ همسایه
-عهد: پیمان
-بدان تازه شد کُشتن و جنگ و شور: با آن(گذشتن از رودِ مرزی و تجاوز به خاکِ همسایه) کشتار و جنگ و غوغا دوباره درگرفت و نو شد.
-دبیر: کاتب، نامهنویس
-جهاندیده: باتجربه، کاربلد
-بر: نزدیک
-فراز شدن: نزدیک رفتن، رسیدن
-دادار: خدا
-گشتن: منحرف شدن، دور شدن
-ازِ عهدِ شاهانِ داد بگردی / نخوانمت خسرونژاد: اگر از پیمانِ شاهانِ دادگر منحرف شوی تو را از نژادِ شاهان نخواهم دانست.
-نیاگان: اجداد
-جهاندار: شاه
-پاکان: بزرگان
-آزادگان: نژادگانِ ایرانی یا مطلقاً ایرانیان
-بهخاک افگندن: فرونهادن، واگذاشتن، خوار داشتن
-نشانِ بزرگی بهخاک افگندن: بزرگی را پست کردن، بزرگی (خود) را خوار کردن
-بهناکام: ناچار، ناگزیر
-به شمشیر دست بردن: حمله کردن، جنگیدن
-سراینده: خوشسخن
-برآشفتن: خشمگین شدن
-نامور: بزرگ
-پیشگاه: مجاز از شاه(پیروز)
-بیمایه: پَست، دونمایه
-شدن: رفتن
-چَک: قباله، منشور
-تا پیشِ رودِ بَرَک / شما را فرستاد بهرام چک // کنون تا لبِ رودِ جیحون تو راست / بلندی و پستی و هامون تو راست: بهرام به شما قبالهی (حکومت) تا لبِ رودِ برک را داده بود (اما من لطف کردم و) حالا شما تا رودِ جیحون را صاحب هستید، با همهی پستی و بلندی و دشتها.
پیشتر گفتیم که مرزِ ایران با توران معمولاً رودِ جیحون بوده اما پیروز دربرابرِ کمکی که از شاهِ هیتال گرفته بوده برای نشستن بر تخت بهجای برادرش، هرمزد، بخشی از سرزمینهای ایران را به شاهِ هیتال واگذار کرده و از جیحون عقب نشسته. اما حالا او اینعهد را میخواهد بشکند و سرزمینهای ایران تا جیحون را پس بگیرد. بنابراین نهتنها آنسرزمینهای واگذارشده تا رودِ جیحون به شاهِ هیتال را فتح میکند بلکه تا لبِ رودِ برک نیز در سرزمینِ هیتال پیش میرود و نیرنگِ او هم این است که برجی که بهرامشاه کنارِ جیحون زده بوده بهنشانِ مرز را به لبِ رودِ برک میبرد (برجی شبیهِ آن را کنارِ برک میسازد) و میگوید در عهدی که بهرام کرده بوده و گفته «مرز اینبرج در کنارِ اینرود است» منظور از «برج» این است (کنارِ رودِ برک) و نه برجی کنارِ رودِ جیحون! درواقع میخواهد از بزرگیِ بهرام استفاده کند و پسگیریِ سرزمینهای ایران و پیشروی در سرزمینِ هیتال را با نامِ بهرام انجام دهد و دوباره با منت گذاشتن بر هیتالیان کمی از فتوحاتش به عقب برگردد و مرز را همانجیحون تعیین کند!
-گران: عظیم، بزرگ
-گُرد: دلیر، پهلوان
-سایهی کسی بر زمین بودن، یا بر زمین دراز بودن: کنایه از سرپا و زنده بودنِ او، یا رسیدنِ عصرگاه که زمانیست که سایهها بر زمین درازتر میشوند.
-مگر: اصلاً، قطعاً
-نمانم مگر سایهی خوشنواز / که باشد به روی زمینبر دراز: قطعاً اجازه نخواهم داد خوشنواز زنده باشد، یا قطعاً اجازه نخواهم داد تا عصر خوشنواز زنده بماند.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-براینگونه تا هفت سال از جهان / ندیدند سبزی کهان و مهان: بهاینترتیبب تا هفت سال کوچکترها و بزرگترها (هیچکس) سبزی در جهان/کشور ندید؛ هفت سال خشکسالی شد.
-فَورَدین: شکلی از فروردین
-برآمدن: بالا آمدن
-باآفرین: ستوده، شایسته؛ زییا، عالی
-دُر: مروارید؛ کنایه از قطرههای باران
-مُشک: مادهای خوشبو که از شکمِ آهو میگیرند.
-شده لاله در چنگِ گُلبن قدح: لاله در بوتهی گل، یا در گلزار، چون جامی شده بود (از پر شدنِ قطرههای باران در شکلِ جاممانند و رنگِ سرخِ آن).
-تافتن: تابیدن
-چرخ: آسمان
-قوسوقزح: رنگینکمان
-زمانه برَست از بدِ بدگمان / بههرجای بر زه نهاده کمان: زمانه از بدیهای دشمن که هرجا کمان را آمادهی تیراندازی داشت (همهجا در کمین بود) خلاص شد.
-روز: روزگار
-تنگی: قحطی، خشکسالی
-رَستن: رها و خلاص شدن
-بدآرام: بهآرامش و آسودگی
-شارستان: شهر
-کردن: ساختن
-جهاندار گوینده گفت «آن ری است / که آرامِ شاهانِ فرخپی است»: گویندهی جهاندار، یا شاهِ خوشسخن، گفت آن(شهر همان) ری است که کاخ/کاشانهی شاهانِ فرخنده (بوده) است.
-دگر کرد، باذانِ پیروز نام: (شهرِ) دیگری ساخت، نامش باذانِ پیروز.
-خنیده به هرجای آرام و کام: آرامش و کامرواییاش در دنیا شهره بود/شد.
-که اکنونش خوانیهمی اردویل / که قیصر بدو دارد از داد میل: که اکنون آن را اردویل مینامند و قیصر بهعدالت و منصفانه به آن میل دارد ( آن را ازآنِ خود میداند!)
-بومها: مناطق، نواحی
-یکسر: سراسر، کاملاً
-دِرم داد تا لشکرِ نامدار / سوی جنگ جُستن برآراست کار: پول خرج کرد و مزدِ سپاهیان را داد تا لشکر آمادهی جنگ کردن شد.
-پیشرو: جلودار
-کارساز: جنگبلد، جنگی، یا کاربلد و کارگشا. کار در شاهنامه معنیِ جنگ نیز دارد.
-نو: جوان، نیرومند
-چون باد: بهسرعتِ باد
-لشکر راندن: لشکر بردن
-شاخ: شاخه؛ کنایه از فرزند
-برومند: پرمیوه، پرحاصل؛ کنایه از پرمایگی و باتجربگی
-ازبر: بالا، روی
-کهتر: کوچکتر
-بافرّ و داد: باشُکوه و عدالت
-خواندن: نامیدن
-ایدر: اینجا
-دستور: وزیر
-کشیدن: بردن
-کیی: شاهی
-سزیدن: شایسته بودن
-گنج: خزانه
-ساز: تجهیزات، تسلیحات
-پیکار جُستن: جنگیدن
-چَک: برات، سفته، قباله، منشور، فرمان
-نشانی که بهرامِ یل کرده بود / ز پستی بلندی برآورده بود // نبشته یکی عهدِ شاهنشاهان // که «از تُرک و از ایرانیان در جهان // کسی زیننشان هیچ برنگذرد / کزآنرود برتر پیی نشمرد» // چو پیروزِ شیراوزن آنجا رسید / نشان کردنِ شاهِ ایران بدید // چنین گفت یکسر به گردنکشان / که «پیش برکبر براینهمنشان / مناره برآرم به شمشیر و گنج / ز هیتال تا کس نباشد بهرنج // چو باشد مناره بهپیشِ بَرَک / بزرگان بهپیشِ من آرند چک // بگویم که این کرد بهرامِ گور / بهمردی و دانایی و فرّ و زور»: نشانی که بهرامِ دلاور ساخته بود و از پستی بلندیای بالا کشیده بود (میل/برج) و منشوری نوشته بود که «ترکان و ایرانیان بههیچوجه از ایننشانِ (مرزی) عبور نکنند و حتی یک پا آنسوی رود نگذارند» وقتی پیروزِ شیرافکن آنجا رسید و آننشانِ (بهرام) را دید به سراسرِ جنگجویان گفت که «بههمینترتیب پیشِ برک با دلاوری و پول منارهای خواهم ساخت تا کسی بهخاطرِ هیتالیان در رنج نباشد. وقتی مناره پیشِ برک باشد (بهجای موقعیتِ کنونیِ آن که به ایران نزدیکتر بوده) اگر بزرگان منشورِ حکومتشان بر آنجاها را پیشِ من بیاورند و ادعای حکومتِ بر آنمناطق را بکنند خواهم گفت که ببینید) که این(برج) را بهرام ساخته با دلاوردی و دانایی و شُکوه و قدرتمندی.
مرزِ ایران با توران معمولاً رودِ جیحون بوده اما پیروز دربرابرِ کمکی که از شاهِ هیتال گرفته بوده برای نشستن بر تخت بهجای برادرش، هرمزد، بخشی از سرزمینهای ایران را به شاهِ هیتال واگذار کرده اما حالا او اینعهد را میخواهد بشکند. بنابراین نهتنها آنسرزمینهای واگذارشده تا رودِ جیحون به شاهِ هیتال را فتح میکند بلکه تا لبِ رودِ برک نیز پیش میرود و چارهی او هم این است که برجی که بهرامشاه بر جیحون زده بوده بهنشانِ مرز را به لبِ رودِ برک میبرد (برجی شبیهِ آن را کنارِ برک میسازد) و میگوید بهرام اینبرج را اینجا بنا کرده بوده که مرز اینجاست. درواقع میخواهد از بزرگیِ بهرام استفاده کند و پسگیریِ سرزمینهای ایران و پیشروی در سرزمینِ هیتال را با نامِ بهرام انجام دهد.
-تُرک: اینجا سرزمینِ ترکان؛ ترکستان
-نمانم به جایی پیِ خوشنواز / به هیتال و ترک از نشیب و فراز: در پستی و بلندی (هیچجای) هیتال و ترکستان اثری از خوشنواز باقی نخواهم گذاشت.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-بیامد به تختِ کیی برنشست / چنان چون بوَد شاهِ یزدانپرست: شاهِ خداپرست آنگونه که رسم و شایسته است آمد بر تخت نشست.
-نخستین: اول از همه، در آغاز
-پرهنر: کاربلد، جنگی
-باگهر: نژاده، اصیل
-کهتر: زیردست
-داور: خدا
-داشتن: شمردن، دانستن، رفتار کردن
-که کِهْ را به کِهْ دارم و مِهْ به مِهْ: که با کوچکتران و زیردستان چون کوچکتران رفتار کنم و با بزرگان چون بزرگان؛ با هرکس مطابقِ شأنش رفتار کنم.
-روزبه: بهروز
-سر: اصل، مایه
-مردُمی: انسانیت
-سبکسر: بیخرد
-ستونِ خِرد داد و بخشایش است / درِ بخشش او را چن آرایش است // زوان چرب و گویندگی فرّ اوست / دلیری و مردانگی پرّ اوست: پایهی خردمندی عدالت است و بخشایش و سخاوتمندی چون دری برای آراستگیِ آن. چربزبانی و خوشسخنی شُکوهِ آن (خِرد) است و دلاوری پرِ پرواز یا پناهِ آن.
-هرآننامور کو ندارد خِرد / ز تختِ بزرگی کجا برخورد؟!: هربزرگ و شاهی که خرد نداشته باشد از تخت و مقامِ بزرگی/شاهی بهرهمند نخواهد شد.
-خردمند هم نیز جاوید نیست /
فری برتر از فرّ جمشید نیست // چو تاجش به ماه اندرآمد بمرد / نشستِ کیی دیگری را سپرد: حتی خردمند هم اصلاً جاودانه نیست. شُکوهی برتر از شکوهِ جمشید وجود ندارد (ولی حتی او هم) وقتی به اوجِ شُکوه و توانگریاش رسید مُرد و تختِ شاهی را به دیگران سپرد.
-بد: بدی
-پناهیدن: پناه بردن
-گزند: آسیب
-مُشک: مادهای خوشبو و تیره که از شکمِ آهو میگیرند. اینجا مایهی تشبیه برای سیاهی یا ارزشمندی و قیمتی بودن
-دگر سال روی هوا خشک شد / بهجویاندرون آب چون مُشک شد: سالِ بعد هوا خشک (و بیباران) شد و آب در جویها چون مشک (کم و قیمتی) شد یا تیره و گندیده شد (و همهچیز تباه).
-سهدیگر همان و چهارم همان: (سالِ) سوم همچنین/بههمانترتیب، و (سالِ) چهارم هم همینطور.
-تنگی: اینجا نباریدنِ باران، خشکسالی
-هوا را دهان خشک چون خاک شد / ز تنگی به جوی آبْ تریاک شد: دهانِ آسمان چون خاک خشک شد و از خشکسالی آب چون تریاک (نایاب و قیمتی، یا گندیده و سیاه) شد.
-ز بس مردنِ مردم و چارپای / پیای را ندیدند بر خاک جای: از انبوهِ مردههای مردمان و چارپایان جایی برای پایی بر خاک دیده نمیشد.
-شگفت: چیزِ عجیب
-برگرفتن: رها کردن، واگذاشتن
-خراج و گزیت از جهان برگرفت: مالیاتِ جهانیان را فروگذاشت و از آنها نستاند.
-مهان: بزرگان
-نامدار: بزرگ
-بادستگاه: توانگر
-پراگندن: تقسیم کردن؛ فروختن
-غله هرچه دارید بپراگنید / ز دینارِ پیروز گنج آگنید: همهی غلهتان را بفروشید و از دینارهای پیروز (دربرابرِ غلهتان) گنجینهتان را پروپیمان کنید.
-هرآنکس که دارد نهانی غله / وگر گاو و گر گوسفند و گله // بهنرخی فروشد که او را هواست / که از خوردنی جانور بینواست: هرکس که در نهان غله دارد یا گاو و گوسفند و گله بههرقیمتی میخواهد بفروشدشان زیرا جانداران بیبهره از خوراک و گرسنهاند.
-کاردار: عامل، حاکم
-خودکامه: فرمانروا، شاهِ محلی
-تازان: بهشتاب
-کسی گر بمیرد به نایافت نان / ز برنا و از پیرمرد و زنان // بریزم ز تن خونِ انباردار / کجا کارِ یزدان گرفتهست خوار: اگر کسی بهخاطرِ نایافت/نایابیِ نان، یا نانِ کمیاب، بمیرد، چه جوان باشد، چه پیرمرد و چه زن، خونِ انباردار را خواهم ریخت که/زیرا در کارِ الهی کوتاهی کرده (و به مردم و جانداران غذا نرسانده).
-گذاشتن: رها کردن، ترک کردن
-خانه گذاشتن: بیرون رفتن از خانه
-دست برداشتن: دستِ دعا برداشتن؛ دعا کردن
-مویه: زاری، گریه
-درد: ناله
-جوش: جوشش، زاری
-زینهار: امان
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-برآمدن: نشستن
-کیی: شاهانه
-ویژه: اینجا بزرگ و برگزیده
-نه پیروز را ویژه گفتی ز خشم: بهخاطرِ خشمش پیروز را بزرگ ندانست؛ او را ازسرِخشم جزوِ برگزیدگان بهشمار نیاورد و مقام و مسئولیتی به او نداد.
-رشک: حسد
-آبِ رشک به چشم آمدن: کنایه از حسادت کردن
-ابا: با
-مهان: بزرگان
-بُد: بود.
-جهانجوی: شاه
-گنج: گنجینه
-کام: کامروایی
-نیکخواه: خیرخواه
-زیبا: زیبنده
-گاه: تختِ شاهی
-کهتر: کوچکتر
-چو بیدادگر بُد سپرد و بمرد: چون (یزدگرد) ناعادل بود (و تختِ شاهی را بهناحق به پسرِ کوچکترش) سپرد پس مُرد.
-سلیح: سلاح، تسلیحات
-نیروی دست: قدرت
-آری، رواست: درست است. همین است.
-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان؛ خدا یا شاه، اینجا خدا
-جهاندار هم بر پدر پادشاست: خدا بر پدر هم مسلط است و حکمِ خدا (که گفته همیشه پسرِ بزرگتر باید جانشینِ پدر شود) بر حکمِ پدر (یزدگرد) ترجیح دارد؛ پس پیروز در اینتغییرِ پادشاهی محق است.
-بهپیمان: با پیمان، وفادارانه
-نمودن: نشان دادن
-داد: عدالت
-که خود عهدِ این دارم از یزدگرد: زیرا من/اصلاً/بیشک حُکمِ این(پادشاهی بر اینمناطق) را از یزدگرد دارم.
-فزون زان تو را پادشاهی سزاست: بیشتر از این (حکومتها که داری) پادشاهی شایستهی توست.
-شمشیرزن: جنگجو
-نامدار: بزرگ، کاربلد
-سپاهی بیاورد پیروزشاه / که از گَرد تاریک شد چرخِ ماه: شاهپیروز سپاهی (چنان بزرگ) آورد که از گردوخاکش چرخِ ماه سیاه و تاریک شد.
چرخِ ماه یا ماهپایه نزدیکترینآسمان به زمین است از آسمانهای هفتگانه، و جای ماه.
-برآویختن: جنگیدن
-فراوان ببودهستشان کارزار: جنگشان بسیار طولانی بوده.
-گرفتار: اسیر
-همه تاجها پیشِ او خوار شد: تاجِ شاهی برایش پاک بیارزش شد.
-دلش مِهر و پیوندِ او برگزید: مهر و وابستگی به او را انتخاب کرد و ترجیح داد؛ خویشاوندیاش (بر دشمنی) غلبه کرد.
-بارگی: اسب
-شدن: رفتن
-تیز: بهسرعت
-پسودن: لمس کردن
-روی به دست پسودن: دستِ نوازش و مهربانی کشیدن بر صورت؛ مهربانی ورزیدن
-فرستاد بازش بدایوانِ خویش / بدو خوانده بُد عهد و پیمانِ خویش: (پیروز هرمز) را به کاخِ خودش پس فرستاد (بهجای کشتن یا اسیر نگه داشتنِ او) (زیرا هرمز) با او پیمان بسته بود (و او را شاه دانسته بود) یا (پیروز) پیمانِ وفاداری به خود را برای او (هرمز) خوانده بود (و هرمز پذیرفته بود).
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-گِرد کردن: جمع کردن
-موبد: وزیر
-رد: دلیر، جوانمرد
-سالارفش: چون سالار؛ در اینجا اشاره به دیوانیانِ بلندپایه است که در قدرت و اختیار چون شاه و فرماندهاناند.
-جهانجوی: جهانخواه؛ شاه
-درِ رنج و دستِ بدی را ببست: مانعِ سختی و بدی کردن شد؛ آنها را بیاثر کرد.
-نخستین: در آغاز، اول از همه
-آن کز گناه / برآسود، شد ایمن از کینهخواه: کسی که از گناه خلاص و دور شود از جنگجو/انتقامخواه (دشمن) امن خواهد ماند.
-دیرساز: ناساز، سرسخت، خشمگین یا آشفته
-هرآنکس که دل تیره دارد ز رشک / مر آندرد را دور باشد بزشک // که رشک آورد آز و گُرم و گُداز / دژآگاهدیوی بوَد دیرساز: کسی که بهخاطرِ حسد دلش را سیاه میکند دردِ او دردیست که پزشک (درمان) ندارد. زیرا حسد افزونخواهی و دلتنگی و اندوه درپی دارد و دیوی ناساز/سرسخت/خشمگین است.
-بستن: پیوند دادن، مربوط کردن، وابسته کردن
هرآنچیز کانت نیاید پسند / دلِ دوست و دشمن بر آنبر مبند: هرچیز که موردِپسندت نیست دلِ دوست و دشمن (هیچکس) را به آن وابسته نکن؛ هرچیز برای خود نمیپسندی برای دیگری نپسند.
-مُدارا خِرد را برادر بوَد / خِرد بر سرِ دانش افسر بود: مدارا برادرِ خردمندیست و خردمندی تاجِ سرِ دانش.
-بهجای کسی گر تو نیکی کنی / مزن بر سرش تا دلش نشکنی: اگر درحقّ کسی خوبی میکنی بر سرش منت نگذار که دلش را نشکسته باشی. نیکی بیمنت کن.
-نیکیکنش: نیکرفتار
-اگر بختِ پیروز یاری دهد / مرا بر جهان کامگاری دهد // یکی دفتری سازم از راستی / که نپذیرد او کژّی و کاستی: اگر اقبالِ خوش یاری کند و مرا بر جهان کامروا نماید دفتری (کارنامهای) از راستی و درستی مجموع خواهم کرد که دچارِ ناراستی و نقصان نباشد/نشود.
-داشتن: نگه داشتن، اداره کردن
-بهداد: بهعدالت
-بیمر: بیشمار
-دهوهشت بگذشت سال از بَرَش: هجده سال از عمرش گذشت.
-اختر تیره گشتن: سیاهبخت و بدبخت شدن
-داننده: دانا
-بر تختِ زرین بهزانو نشاند: کنارِ تختِ طلاییِ (شاهی) بهزانو نشاند. ظاهراً دوزانو نشستن نشانهی احترام و فرمانبری بوده دربرابرِ چهارزانو نشستن (گِردپای یا مربّع نشستن) که نشانِ بزرگی و اقتدار بوده.
-اینچرخِ ناپایدار / نه پرورده داند نه پروردگار // به تاجِ گرانمایگان ننگرد / شکاری که باید همیبشکرد: اینروزگارِ گذران و غیرقابلاعتماد نه آفریده میشناسد و نه آفریننده. به تاجِ بزرگان هم توجه نمیکند (و آنها هم اهمیتی برایش ندارند). هرشکاری که لازم باشد و وقتش باشد را شکار میکند. اشاره به این که مرگ دربرابرِ همه یکسان عمل میکند و منتظرِ چیزی نمیماند برای بردنِ آدمیان، هرکه میخواهند باشند.
-کنونِ روزِ من برسر آمدهمی /
به نیرو شکست اندرآمدهمی: اکنون روزگار/عمرِ من بهسر آمده و نیرو و جوانیام دچارِ ضعف شده.
-سپردم به هرمز کلاه و نگین / همان لشکر و گنجِ ایرانزمین: تاج و انگشتری و همچنین سپاهیان و خزانهی ایرانزمین را به هرمز سپردم؛ پادشاهی و همهی چیزهای مربوط به آن را به هرمز دادم؛ هرمز پادشاه است و صاحباختیار در همهچیز.
-گوش داشتن: فرمان کردن، فرمانبر بودن
-ز پیمانِ او رامشِ جان کنید: پیمان و بیعت با او را مایهی آرامش و خوشیِ دل کنید.
-اگر چند پیروزِ با فرّ و یال / ز هرمز فزون است چندی بهسال // ز هرمز همیبینم آهستگی / خردمندی و داد و شایستگی: گرچه که پیروزِ پرشُکوه و قدرتمند از هرمز چند سالی بزرگتر است (اما) تأمل و بردباری و خردمندی و عدالت و شایستگی را در هرمز میبینم (و او شایستهی شاهیست).
-تخت: تختِ شاهی و مجاز از خودِ پادشاهی
-اگر سد بمانی و گر بیستوپنج / ببایدت رفتن ز جای سپنج: اگر سد (سال در ایندنیا) بمانی یا بیستوپنج سال، باید از این جای موقت بروی.
-هرآنچیز کآیدهمی در شمار / سزد گر نخوانی وُ را پایدار: هرچیزِ قابلشمارش و سنجش (همهی چیزهای دنیا) را شایسته است پایدار ندانی (و به هیچیک دل نبندی و اعتماد نکنی).
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-سپری شدنِ روزگار: گذشتنِ عمر و بهپایان آمدنِ آن
-خوردن: زندگی کردن یا بهرهمند شدن از زندگی
-همال: همتا، جفت و نیز رقیب و دشمن
-بُد: بود. شد.
-شدن: رفتن
-دبیر: کاتب، نویسنده
-موبد: وزیر
-گنج: گنجینه، خزانه
-شکردن: شکستن؛ اینجا ورشکست و ویران کردن
-هرآنکس که دارد روانش خِرد /به سالی خراجی وُ را نشکرد: کسی که خردمند است (میداند) یک بار خراج دادن در سال (برای گذرانِ امورِ کشور) او را ورشکسته نمیکند و ازپا درنمیآورد.
-گیتی ساختن: فکرِ دنیا بودن و به آن مشغول شدن و دل بستن
-گیتی مساز / که گشتیم از اینساختن بینیاز: فکرِ دنیا و سروسامان دادن و آباد کردنِ زندگی نباش که دیگر نیازی به آن نداریم.
-بازهلیدن: هلیدن، رها کردن، واگذاشتن
-جهان را بدان بازهل کآفرید / سرِ گردشِ آفرینش بدید: جهان را به کسی بسپر که آن را آفریده و از اصلِ گردشِ آفرینش (تغییرِ هستی) آگاه است (و همهچیز از او پدید آمده).
-همیبگذرد چرخ و یزدان بهجای: روزگار میگذرد اما خدا برجای و جاوید است.
-بامداد: صبح
-پگاه: سحرگاه
-بیمر: بیشمار
-گروهی که بایست: جمعی که لازم بود.
-گِرد کردن: جمع کردن
-پور: پسر
-همان: همچنین، بههمینترتیب
-طوق: گردنبند
-یاره: بازوبند یا دستبند
-رای آمدن: میل کردن
-پرستیدنِ ایزد آمدش رای / بینداخت تاج و بپرداخت جای: میلِ پرستشِ خدا کرد. تاج را کنار و تخت را خالی گذاشت.
-گرفتش ز کردارِ گیتی شتاب: از رفتارِ زمانه خسته و عاصی شد.
-آهنگِ چیزی کردن: به آن میل کردن؛ انجام دادنِ آن
-دست نمودن: دست نشان دادن؛ چیره شدن. پدیدار شدن
-نشیب: پایین
-نهیب: ترس
-گرانان: پرافادگان یا بزرگان
-مگر کز گرانان گریزدهمی: نکند که از بزرگان/پرافادگان دوری میجوید (و خود را بهخواب زده).
-چو دیدش کف اندر دهانش فسرد: وقتی او را دید آبِ دهانش خشک شد. ناامید و اندوهگین شد؛ شاید معادلِ امروزهی زبانش بند آمد.
-پژمرده رنگِ رخان: کنایه از بیرنگورو شدنِ گُلِ رخسار و جان دادن
-به دیبای زربفتبر داده جان: روی ابریشمِ زریدوزیشده جان داده.
-چنین بود تا بود و این بود روز / تو دل را بدآزِ فزونی مسوز: تا بوده چنین بوده و روزگار همین بوده. دلت را با فزونخواهی مسوزان و رنج و سختی نده.
-هم ایدر تو را ساختن نیست برگ: امکانِ ساختن و ماندن در اینجا (ایندنیا) را نداری (و رفتنیای).
-بیآزاری و مردمی بایدت / گذشته چو خواهی که نگزایدت: اگر میخواهی (فکرِ) کردارِ گذشتهات آزاری به تو نرساند باید بیآزار و انسان باشی.
-همی نو کنم بخشش و دادِ اوی / مباد آن که گیرد بهبد یادِ اوی: سخاوتمندی و عدالتِ او را (شرح دادم و) تازه کردم که مبادا کسی بهبدی از او یاد کند.
-اندیشه گِرد کردن: خاطر مجموع کردن؛ تمرکز کردن
-کنون گر کند مغزم اندیشه گِرد / بگویم جهان جستنِ یزدگرد: حالا اگر ذهنم فکرش را جمعوجور کند جهانجویی (پادشاهیِ) یزدگرد را تعریف خواهم کرد.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-لوری: نوازنده و خوانندهی دورهگرد، گوسان
-موبد: اینجا حاکمِ محلی و زیردست
-نامه کردن: نامه نوشتن و فرستادن
-درویش: فقیر
-جامه کردن: جامه ساختن؛ لباس دادن
-گنج: مال
-بیگنج: ندار، فقیر
-یکسر: کاملاً
-دلم را سوی روشنیره کنید: دلم را به راهِ روشنی و آگاهی هدایت کنید.
-کاردار: عامل، حاکم
-پیوسته گشتن: پیدرپی آمدن، انجام شدن، بهسامان و درست شدن
-سیم: نقره، و مجاز از ثروت و مالومنال
-ناسیمدار: بیمالومنال، بیچیز
-بد: بدی
-که چون می گسارد توانگر همی / به سربر ز گُل دارد افسر همی // بدآوازِ رامشگران می خورند / چو ما مردمان را بهکس نشمرند // تهیدست بی رود و گُل می خورد / توانگر همانا ندارد خرد: که درحالی که ثروتمندان با داشتنِ تاجِ گل بر سر و با نوای مطربان شراب مینوشند و ما را بهچیزی حساب نمیکنند فقرا بدون ساز و آواز و گل شراب میخورند (و/پس بههمیندلیل که فکرِ فقرا نیستند) ثروتمندان بیفکر و بیخردند.
-هیون: شترِ تیزرو؛ مجاز از پیک
-برافگندن: فرستادن
-پویان: شتابان، دوان
-نزدیک: نزد
-فریادرس: حامی، چارهکننده
-سوار: اینجا کنایه از مسلط و ماهر و استاد، درمقابلِ «پیاده» بهمعنیِ نابلد، تازهکار، ناشی
-زخم: زخمه، مضراب
-بر زخمِ بربط سوار: مسلط بر بربطنوازی
-راه برگشادن: راه دادن
-ورزیگر: کشاورز
-همان نیز خروار گندم هزار / بدیشان سپرد آن که بُد پایکار: همچنین کسی که پایکار و مسئول بود هزار خروار گندم به آنها داد.
-بدان: بهاینمنظور
-ورزیدن: کشاورزی کردن
-ز گندم کُنَد تخم و آرَد بهبر: گندم را بذر کند و بهحاصل برساند.
-رامشگری: نوازندگی و خوانندگی
-رایگانی: بهرایگان، مجانی
-کهتری: بندگی
-شدن: رفتن
-خوردن: صرف کردن، هزینه کردن
-رخساره زرد بودن: کنایه از پریشاناحوالی و بیچارگی
-درود: درودن، درو کردن؛ و مجاز از خودِ کشاورزی
-این نه کارِ تو بود / پراگندنِ تخم و کِشت و درود: اینبذرافشانی و کاشتن و درو کردن کارِ تو/شماها نبود.
-بنه: تدارکات و آذوقهی سفر
-بنه برنهادن: کنایه از روانه شدن و رفتن
-رود: نغمه، ترانه، ساز و مشخصاً سازِ بربط
-رود ساختن: نغمه سرکردن، آواز خواندن، ساز زدن
-بریشم: ابریشم؛ تارِ ساز و مجاز از خودِ ساز
-دادن: در شاهنامه گاهی هم چون اینجا بهمعنیِ زدن است.
-بسازید رود و بریشم دهید: تارها را بر ساز ببندید و ساز بزنید و آواز بخوانید یا ترانهخوانی کنید و ساز بزنید.
-چارهجوی: اینجا پیِ چاره برای تأمینِ روزی و خوردوخوراک
-کنون لوری از پاکگفتارِ اوی / همیگردد اندر جهان، چارهجوی: گوسانان امروزه (هم) بهخاطرِ گفتارِ پاکِ او در جهان سرگرداناند و دنبالِ رزق و روزی.
بهدلیلِ همینپراکندگی و آوارگی در جهان و نیز پیشهی موسیقی و گاهی نیز ناخوشنامی، لوریان را گاهی منطبق بر کولیهای میدانند.
-سگ و کبک بفزود بر گفتِ شاه / بهدزدی شب و روز پویان به راه: بر حرفِ شاه (که خری به هرکدامِ آنها داد) سگ و کبک هم اضافه کردند/شد. شبها مشغولِ دزدی بودند و روزها روان در راه.
@ShahnamehBekhanim