shahnamehbekhanim | Неотсортированное

Telegram-канал shahnamehbekhanim - شاهنامه بخوانیم

21494

شاهنامه‌خوانی از نسخه‌ی دکتر جلال خالقی مطلق https://t.me/joinchat/AAAAAD0462a7kZpRsRD3SQ 🔸 شعرخوانی با رعایت تاکیدها، مکث و تلفظ‌های نزدیک‌تر به گویش زمان فردوسی 🔸 توضیحات واژه‌ها و دشواری‌های شعر و نکات آن و خلاصه‌ی شعر به نثر 👤 @rezaasu

Подписаться на канал

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-به‌کردارِ دود: چون دود؛ سریع

-به مادر نمود آن‌ کجا رشته بود: آن‌چیزی که ریسیده بود را نشانِ مادر داد.

-آفرین کردن: آفرین گفتن، ستودن

-به‌مهر: با مهربانی

-برخوردی از اختر ای خوب‌چهر: از بخت‌واقبالت کام گرفتی ای زیبارو.

-به شبگیر چون ریسمان برشمرد / دوچندان که هربار بردی ببرد: سحرگاه که رشته‌ها را شمرد دوبرابرِ چیزی بود که معمولاً بودند. یا سحرگاه که رشته‌ها را شمرد باز هم دوبرابرِ چیزی که هربار می‌برد (پنبه) برد (که بریسد).

-چاره‌جوی: این‌جا کارکننده

-انجمن: جمع

-به‌رشتن نهاده دل‌ و‌ گوش و تن: دل و گوش و تن را متوجه و متمرکزِ ریسیدن کرده (بودند)؛ همه‌ی کارشان ریسیدن (بود).

-نامور: بزرگ، خوب

-ماه‌رویانِ نیک‌اختران: ماه‌رویانِ نیک‌اختر و خوش‌اقبال. این‌جا چون بعضی جاهای شاهنامه صفت نیز جمع بسته شده.

-من از اخترِ کرم چندان طراز / بریسم که نیزم نباشد نیاز: به‌اقبالِ کرم آن‌قدر رشته خواهم ریسید که دیگر اصلاً نیازمندِ هیچ‌چیز نباشم.

-برشت آن‌کجا رشته بُد پیش از آن / به‌کار آمدی گر بُدی بیش از آن: باز به‌اندازه‌ی چیزی که روزهای قبل رشته بود ریسید. اگر بیش‌تر از آن هم (پنبه) بود می‌ریسید.

-مام: مادر

-چو خرّم‌بهشت: (تروتازه و پرطراوت) چون بهشت

-لَختکی: کمی

-بامداد: صبح

-پری‌روی: (دارای) چهره‌ای چون پری (زیبا)

-وزان‌پنبه هرچند کردی فزون / برشتی‌همی دخترِ پرفسون: هرچه‌قدر پنبه بیش‌تر می‌شد باز هم آن‌دخترِ دانا/جادوگر آن را می‌ریسید.

-چنان بُد: این‌گونه شد، ازقضا

-پرهنر: هنرمند

-چندین بریسی! مگر با پری / گرفته‌ستی ای پاک‌تن خواهری!: خیلی زیاد می‌ریسی! نکند خواهرِ پری شده‌ای!

-سبک: درجا

-سیم‌تن: (دارای) تنی (سفید) چون نقره

-کرم کاندرنهفت: کرمی که نهفته و پنهان بود (در سیب). یا کرمی که (دختر آن را در دوکدان) کناری گذاشته بود و جا داده بود یا پنهان کرده بود.

-همان: همین‌طور، به‌همین‌ترتیب

-فرخ: خجسته

-نمودن: نشان دادن

-زن و شوی را روشنایی فزود: روشناییِ (دلِ) زن و شوهر بیش‌تر شد یا روشناییِ دلِ زن و شوهر را بیش‌تر کرد.

-به‌فالی گرفت: به‌فالِ نیک گرفت؛ به آن تکیه و توکل کرد.

-ز کاری که کردی به دل نیز یاد // همه ز اخترِ کرم گفتی سخن: در هرکاری که از دلش می‌گذشت (و می‌خواست انجام دهد) نامِ کرم را بر زبان می‌راند و به آن توکل می‌کرد.

-بر او‌ نو شدی روزگارِ کهن: روزگارِ کهنه‌اش تازه شد.

-چنین، تا برآمد بر این روزگار: بدین‌ترتیب (بود) تا مدتی گذشت.

-فروزنده‌تر گشت هرروز کار: کار هرروز پرفروغ‌تر شد.

-خوار گذاشتن: ندیده گرفتن و توجه نکردن

-به‌خوردنش نیکو همی داشتند: خوب تغذیه‌اش می‌کردند. حواس‌شان خوب به تغذیه‌ی او بود.

-تناور: تنومند، بزرگ

-سر و پشتِ او رنگِ نیکو گرفت: خوش‌رنگ‌ورو شد!

-دوکدان: جای دوک

-چو مشکِ سیه گشت پیراهنش: کنایه از سیاهی یا خوش‌بوییِ تن!

-به مشک‌اندرون پیکر و زعفران / سر و پشتِ او از کران تا کران: تنش خوش‌بو بود و پاک زعفران‌رنگ. یا تنش سیاه چون مشک بود و همه‌جا (از بالا تا پایین) نواری زعفران‌رنگ داشت. این‌نوارِ سراسری در شرحِ اندامِ اکوانِ دیو هم آمده.

-نغز: عالی، زیبا

-جایگاه: جای

-چنان شد که در شهر بی هفتواد / نگفتی سخن کس ز بیداد و داد: آن‌گونه شد که در شهر بی هفتواد کسی هیچ‌حرفی نمی‌زد (هیچ‌کاری نمی‌کرد)؛ اشاره به قدرت گرفتنِ هفتواد.

-فراز آمدش ارز و آزرم و
چیز: ارج و سرسنگینی/بزرگی و ثروت نصیبش شد.

-توانگر: ثروتمند

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-دهقان: طبقه‌ی میانه و بسیار گسترده‌ی مالکانِ ده‌ها بوده که به‌علتِ وضعِ مالیِ خوب نگهبانِ آداب و سنن و آیین‌ها و تاریخ و روایاتِ ایرانی بوده‌اند. خودِ فردوسی هم از همین طبقه می‌آید. دهقان در این‌جا همان‌راویانِ داستان است.
-ببین این‌شگفتی که دهقان چه گفت / بدانگه که بگشاد راز از نهفت: ببین راویِ (شاهنامه) چه (چیز/داستانِ) شگفتی گفته وقتی شروع کرده به حرف زدن.

-بالا: این‌جا طول

-پهنا: عرض

-تنگ: پُرتراکم

-بسی: بسیار

-ز کوشش بُدی خوردنِ هرکسی: خوراک و نانِ همه از راهِ کار کردن و زحمت کشیدن به‌دست می‌آمد. اشاره به کارگر و زحمت‌کش بودنِ مردمانِ شهر.

-بدان‌شهر دختر فراوان بُدی / که بی‌کام جوینده‌ی نان بدی: آن‌شهر پر از دخترانی بود که بی‌آرزو/نابه‌دلخواه پیِ نان درآوردن بودند.

-به یک روی: از/به‌ یک طرف

-شدندی: می‌شدند.

-همگروه: جمع، گروه

-سنگ: واحدِ وزن
-دوکدان: وسیله‌ی چوبی برای ریسیدن
-خدنگ: درخت و چوبی سخت
-از آن هریکی پنبه بردی به‌سنگ / یکی دوکدانی ز چوبِ خدنگ: از آن‌مسیر (یا به آن‌جا، به آن‌کوه) هریک (از دختران) به‌اندازه‌ی یک سنگ پنبه می‌بردند و دوکدانی ازجنسِ چوبِ خدنگ.

-خرامان: شتابان، به‌چابکی

-برآمیختندی خورش‌ها به‌هم / نبودی به‌خورداندرون بیش‌وکم: خوراک و غذاهاشان را کنارِ هم می‌گذاشتند (با هم تقسیم می‌کردند). و در خوردن حساب‌وکتاب نداشتند (هرچه داشتند با هم می‌خوردند و سخت نمی‌گرفتند). شاید هم صرفاً کنارِ هم غذا می‌خوردند و هرکس هرچه کم‌وبیش داشت می‌خورد و برایش مهم نبود.

-نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد / از آن‌پنبه‌شان بود ننگ‌ونبرد: حرفِ خواب و خوراک نمی‌زدند. کار و فکروذکرشان (فقط) ریسیدنِ (پنبه) بود.

-شدن: رفتن

-زی: سویِ

-طراز: نخ و رشته و این‌جا حاشیه‌دوزی لباس
-شده پنبه‌شان ریسمانِ طراز: پنبه‌هاشان (با ریسیدن) نخِ حاشیه‌دوزیِ لباس می‌شد.

-بی‌چیز: محقّر، فقیر

-خرم‌نهاد: زیبا، خوش

-براین‌گونه‌بر نام او از چه رفت؟! /ـــ‌ازیرا که او را پسر بود هفت: چرا نامِ او چنین خوانده می‌شد (هفتواد)؟! ـــ‌زیرا او هفت پسر داشت.
شاعر وجه‌تسمیه‌ی «هفتواد» را داشتنِ هفت پسر دانسته!

-نشمردی او مهتران را به‌کس: بزرگان را به‌چیزی نمی‌گرفت؛ به‌زبانِ امروز: کسی را داخلِ آدم حساب نمی‌کرد.

-چنان بُد: چنین پیش آمد، این‌گونه شد که، ازقضا

-برآمیختند آن کجا داشتند: هرچه (غذا و خوراکی) داشتند را کنارِ هم گذاشتند.

-به‌گاهِ خورش دوک بگذاشتند: وقتِ غذا دوک (و رشتن) را کنار گذاشتند.

-نیک‌بخت: خوش‌اقبال

-افگنده: انداخته

-سبک: زود، فوراً

-خوب‌رخ: زیباروی

-اندرگَزیدن: گزیدن، گاز زدن

-آگنده: این‌جا پنهان

-نرم: به‌آرامی

-چو برداشت زان‌دوکدان پنبه گفت: / «به‌نامِ خداوندِ بی‌یار و جفت // من‌ امروز بر اخترِ کرمِ سیب / به‌رشتن نمایم شما را نهیب»: وقتی (بعد از غذا دوباره) از دوکدان پنبه برداشت (و شروع به رشتن کرد) گفت: «من امروز با نامِ خدای بی‌همتا و با اقبالِ این‌کرمِ سیب (چنان بسیار خواهم ریسید که) شما را در رشتن هراسان خواهم کرد.

-گشاده‌رخ: گشاده‌رو، خوش‌رو؛ خندان

-سیم‌دندان شدن: پیدا شدنِ سفیدیِ دندان‌ها (با خندیدن)؛ کنایه از خندیدن

-دوچندان که رِشتی به روزی برشت /
شمارَش همی بر زمین برنوشت: (این‌بار) دوبرابرِ چیزی که هرروز می‌ریسید ریسید و مقدارِ آن را بر زمین (جایی) ثبت کرد.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-شبیخون: شب‌خون. خون‌ریزی/حمله‌ی شبانه

-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان؛ این‌جا شاه

-با: این‌جا به

-همه: سراسر

-یکایک دلِ لشکر آشفته دید: دلِ (همه‌ی) سپاهیان را (کاملاً) آشفته (و هراسان) دید.

-سپهبد: شاه

-بالین: بستر؛ کنار

-تیزتک: تندپا
-عنان باره‌ی تیزتک را سپردن: رها کردنِ افسارِ اسب که به‌چابکی بتازد.

-برآهیختن: بیرون کشیدن

-اندرنهادن: زدن

-گیا را ز خون بر سر افسر نهاد: تاجی از خون بر سرِ گیاهان گذاشت؛ کنایه از جنگ و خون‌ریزیِ بسیار، که بر همه‌ی گیاهان خون پاشیده.

-کُرد: در متونِ کلاسیک عموماً یعنی صحراگرد و چادرنشین و نه کردهای امروز
-پَرگَست: مبادا، معاذالله، خدابه‌دور، دورازجان
-به‌روی زمین کُرد پرگست گشت: (طوری شد که مردُم) با شنیدنِ نامِ کُردها خدابه‌دور می‌گفتند.

-بی‌اندازه: بی‌شمار، بسیار

-گرفتار: اسیر

-سترگی و نابخردی خوار شد: درشتی و قدرتِ (صرف) و بی‌خردی ناچیز شمرده شد؛ به ظرافت و خردمندی روی آوردند (در طرح و نقشه‌ی جنگ). یا قدرتمندی و بی‌خردیِ طرفِ مقابل را خوار و بر آن غلبه کردند.

-کومه: کلبه، خانه

-به‌تاراج دادن: غارت کردن

-بدره: کیسه‌ی سکه

-تاج: این‌جا کلاه یا کلاهخود یا سربند

-تشت: ظرفِ بزرگ
-چنان شد که دینار بر سر به تشت / اگر‌ پیرمردی ببردی به دشت // نکردی به دینارِ او کس نگاه: (از بخششِ زیادِ شاه مال‌وثروت بی‌ارزش شد و) طوری شد که اگر پیرمردی تشتی دینار (سکه‌ی طلا) بر سر به دشت می‌برد کسی حتی نگاهی هم نمی‌انداخت به دینارهای او!

-ز نیک‌اخترِ روز و از دادْ شاه // ز مردی نکردی بدان‌جنگ فخر: شاه ازروی مردانگی و انصاف و نیز خوش‌اقبالیِ روزگار به آن‌جنگ مباهات و افتخار نکرد.

-گرازان: شتابان، به‌سرعت

-به‌نیرو: نیرومند، قوی

-سلیح: سلاح، تجهیزاتِ جنگ

-بی‌آهو: بی‌عیب، عالی

-پس آسوده گردید یکسر به بزم / که زود آید اندیشه‌ی روزِ رزم: پس با بزم و خوشی کاملاً استراحت کنید که فکرِ جنگ زود فراخواهد رسید (دوباره به‌زودی باید جنگید).

-سر به‌خوردن نهادن: به‌خوردن مشغول شدن؛ خوردن

-گُرده‌گاه: قلوه‌گاه، کمرگاه
-چن آسوده شد گرده‌گاه از کمر: وقتی کمرگاه از (خستگی و ساییدگیِ) کمربند بهبود پیدا کرد.

-بر اندیشه‌ی چیزی گشتن: فکرِ آن را کردن، به فکرِ آن افتادن

-یاد گرفتن: در یاد داشتن، در ذهن داشتن؛ عبرت گرفتن

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-برزدن: بالا آمدن، پیدا شدن

-سر از خواب برآمدن: از خواب بیدار شدن

-سرشبان: سرچوپان، مسئولِ چوپان‌ها

-پدرام باد از تو روز و شبان: شب و روزِ تو خجسته باشد یا شب و روز (روزگار) به‌خاطرِ وجودِ تو خجسته/درآرامش باشد.

-بُزآرام: جای استراحتِ گلّه
-چه آمد که این‌جای راه تو بود؟ / بزآرام را خوابگاهِ تو بود؟: چه پیش آمده که راهت به این‌جا افتاده و جای استراحتِ گله خوابگاهت شده؟

-ایدر: این‌جا

-آرامگاه: جای امن

-رهنمای: راهنما، راه‌بلد

-فرسنگ: واحدِ مسافت

-پدید آمدن: پیدا/دیده شدن

-و زآن‌روی پیوسته شد دِه به دِه / به‌دِه‌در یکی‌ نامبردار مِه: در آن‌جا ده پشتِ ده است و در (هر)ده والامقامی بزرگ/کدخدای ده.

-راهبر: راه‌نما، راه‌بلد

-رمه: گلّه

-اندرآمدن: درآمدن، رسیدن، وارد شدن

-سبک: درجا

-برنا: جوان

-آگاهی: خبر

-شاددل: شادمان

-راه برگرفتن: به‌راه‌ افتادن

-کارآگه: جاسوس

-کارِ کسی/چیزی را جُستن: درباره‌ی آن تحقیق و بررسی کردن، چندوچونِ چیزی را درآوردن و معلوم کردن

-نهان: پنهانی

-پویان: چابک، شتابان

-بر: نزدیک

-فراز آمدن: نزدیک شدن؛ رسیدن

-نامجوی: بزرگ

-از کسی بر دل یاد داشتن: کینه‌ بر دل داشتن از او

-کهن: در این‌جا ماندگار
-برآنند کاندر سطخر اردشیر / کهن گشت و
شد بختِ برناش پیر: خیال‌ می‌کنند که اردشیر در اسطخر ماندگار شده و بختِ او نیز کهنه (و نامبارک) گشته.

-گذشته‌سخن‌بر دلش باد گشت: خیال و نگرانی‌هایش هیچ شد؛ دل‌آسوده شد.

-گزین کردن: برگزیدن

-ترکش: تیردان

-خورشید زرد شدن: کنایه از غروبِ خورشید

-لشکر راندن: لشگرکشی کردن

-کسی را که نابردنی بُد بماند: کسی را که نمی‌شد برد برجای گذاشت و همراه نبُرد.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-بی‌مر: بی‌شمار

-ساخته: آماده، مجهّز

-به‌نیکی ز یزدان همی جست مزد / که ریزد بر آن‌بوم‌وبر خونِ دزد: از خدا به‌نیتِ خوش کمک خواست که دزدانِ آن‌ناحیه را بکُشد.

-به‌تنگ اندرآمدن: بسیار نزدیک شدن

-پذیره شدن به جنگ: به‌استقبال رفتن‌ برای جنگیدن، روبه‌رو شدن در جنگ

-خوار: آسان
-دشخوار: متضادّ خوار؛ سخت

-ابا: با

-همه: سراسر، کاملاً

-یکی لشکری کُرد بُد پارسی / فزون‌تر ز گردانِ او یک به سی: لشگری کردی از پارس بود که تعدادشان بیش از سی برابرِ جنگجویانِ او بود.

-برآویختن: جنگیدن

-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان؛ این‌جا شاه

-ز بس کُشته و خسته بر دشتِ جنگ / شد آوردگه را همه جای تنگ: از انبوهِ کشته‌ها و زخمی‌ها جایی خالی و باز در میدانِ جنگ نماند.

-خوارمایه: ناچیز، مختصر، کم

-نبُد: نبود؛ نماند.

-نامدار: بزرگ

-چاک‌چاک: پاره‌پاره

-همانگه درفشی برآورد شب / که بنشاند آن‌جنگ و جوش و جَلَب: همان‌وقت شب پرچمی بالا برد (چادرِ سیاهش را بر جهان کشید) که آن‌جنگ و فریاد و غوغا را فرونشاند؛ اشاره به تعطیلیِ موقّتِ جنگ در شب.

-روی آوردن به سویی: عازمِ آن‌جا شدن، رفتن به آن‌جا

-اندکی: اندک

-برنا: جوان

-شبان: چوپان

-پاسبان: مراقب؛ این‌جا چوپان

-فرود آمدن: پیاده شدن

-سبک: درجا، فوراً

-چَمانه: کاسه‌ای که از کدوی خشک‌شده ساخته شده.
-چمانه ببردند با آب ماست: ظرفی آب بردند و ماست.

-آسودن: استراحت کردن

-لختی چرید آن‌چه دید: مدتی در چیزهایی که دیده بود یا می‌دید سِیر کرد.

-شبِ تیره خفتان به‌سر درکشید: در شبِ سیاه لباسِ جنگ(اش) را بر سرش کشید (جای روانداز).

-ز خفتانِ نابسته بُد بسترش: بسترش از لباسِ جنگِ نبسته/نپوشیده بود؛ خفتانش را باز کرده بود و جای زیرانداز بر زمین گسترده بود.

-به بالین نهاد آن‌کیی‌مغفرش: سربند/کلاهِ شاهانه‌اش را زیرِ سرش گذاشت (جای بالش).

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-هم: نیز یا همچنین و به‌همین‌ترتیب

-بدو تخمه‌ی آرشی خوار شد: با‌این‌ترتیب، یا به‌خاطرِ او (اردوان و پسرانش و اسیر شدن‌شان) خاندانِ آرش خوار شدند.

-بند: غل‌وزنجیر

-بلند: بزرگ

-بُد: بود.

-مهتر: بزرگ

-به دامِ بلا درنیاویختند: درگیرِ جنگ نشدند یا دُم‌ به بند ندادند.

-گریان: با خونِ دل

-سزد گر کُنی زین یکی داستان: (این‌ماجرا آن‌قدر جذاب و پرشاخ‌وبرگ است که) شایسته است داستانی از آن ساخت.

-رزمگه: میدانِ جنگ

-ستام: افسار

-کمر: کمربند

-آلتِ لشکر: اسباب و وسایل و تجهیزاتِ جنگیِ سپاه

-سیم: نقره

-گِرد کردن: گِردِهم آوردن، جمع کردن

-همه: همگی، سراسر

-خروشان: نالان، به‌سوگ

-بر آیینِ شاهان یکی دخمه کرد: طبقِ/درخورِ شاهان گوری (برای او) ساخت.

-دیبا: ابریشم

-پوشیدن: این‌جا متعدی‌ست، پوشاندن

-خسته: زخمی

-بر: تن

-کافور: ماده‌ی معدنیِ خوش‌بو، که در خاکسپاری بسیار استفاده می‌شده.
-ز کافور کرد افسری بر سرش: تاجی از کافور بر سرش نهاد؛ کنایه از مردن و دفن شدن

-بپیمود پس خاکگاهش به‌پی: پا بر مزارش گذشت با از مزارش گذشت.

-بر: نزدیک، پیش

-دانش‌پذیر: یادگیر، باتجربه

-فرمان کردن: فرمان دادن

-خواستن: خواستگاری کردن

-که: زیرا که

-فَر: بُرز، شکوه

-گاه: تخت

-افسر: تاج

-کجا اردوان گرد کرد آن به‌رنج: که اردوان (آن‌ها) را با سختی و زحمت اندوخته بود.

-رواست: شایسته‌ است.

-هم‌اندرزمان: درهمان‌دم، درجا

-ایوان: کاخ

-تنگِ: حدودِ

-توانگر سپهبد، توانگر سپاه: شاه و سپاهیان همه توانا و ثروتمند شدند.

-برآسودن: خلاص‌ شدن، نَفُسی تازه کشیدن

-گفت‌وگوی: حرف‌وحدیث، بالا‌وپایین، ماجرا

-شارستان: شهر

-کردن: ساختن

-راغ: دامنه‌ی کوه

-گرانمایه: بزرگ

-دهقان: طبقه‌ی میانه و بسیار گسترده‌ی مالکانِ ده‌ها بوده که به‌علتِ وضع مالیِ خوب نگهبانِ آداب و سنن و آیین‌ها و تاریخ و روایاتِ ایرانی بوده‌اند. خودِ فردوسی هم از همین طبقه می‌آید. دهقان در این‌جا همان‌راویانِ داستان است.

-خواندن: نامیدن

-بر یک کران: در یک سو

-برآوردن: بالا بردن، ساختن

-بدو تازه شد مِهرجشن و سده: با ساختنِ آن‌آتشکده جشنِ مهرگان و جشنِ سده فروغ و جلوه‌ای نو یافتند و ازنو قدر دیدند.

-فراخ: بزرگ، عالی

-باآتش: صاحبِ آتشکده

-زور: شُکوه و بزرگی و قدرت

-مرزبان: این‌جا نگهبانِ کشور؛ شاه

-به‌گِرداندر: در اطراف

-کس اندرنشاختن: کسی را (به‌حکومت و فرمانداری) نشاندن

-ژرف‌: عمیق

-میتین: کلنگ

-مردانِ کار: کارگر یا کاربلد

-بریدن: جدا کردن

-راندن: جاری کردن/شدن

-سرای: خانه

-ستور: چارپا

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-آگاهی: خبر

-تیره: غمگین، نگران

-روان: جان

-بخشش: بخت؛ جبر
-کوشش: تلاش یا جنگ و کنایه از اختیار
-رازِ چرخ بلند / همی‌گفت با من‌ خداوندِ پند // هرآن‌بد کز اندیشه بیرون بوَد / ز بخشش به کوشش گذر چون بوَد // گمانی نبردم که از اردشیر / یکی نامجوی آید و شهرگیر: مشاوران و اندیشمندان (و ستاره‌شناسان) سرّ روزگار (طالعِ مرا) در این‌باره به من گفته بودند ـــ‌هربدی‌ای که (حتی) در خیال (هم) نمی‌آمد. با اختیار و توانایی نمی‌توان بر بخت و جبر گذر کرد و بر آن پیروز شد. یا: با با اختیار و توانایی نمی‌توان در زمینه‌ی هیچ‌چیزِ ناخوش و بدی بر بخت پیروز شد. خیال نمی‌کردم که اردشیر چنین‌نامجو و فاتحی گردد.

-درِ گنج بگشاد و روزی بداد: اشاره به پرداختنِ مزد و دادنِ جامه و تجهیزاتِ سپاهیان پیش از شروعِ جنگ

-سپه برگرفتن: به‌راه انداختنِ سپاه

-بنه: تدارکات

-گَردِ لشکر برآمد به ماه: کنایه از عظمتِ سپاه که گردوخاک‌ِ تحرّک‌شان تا ماه بالا رفته!

-سپاهی که بر باد بربست راه: کنایه از عظمتِ سپاه، که چنان‌ تنگ کنارِ هم‌اند که باد نمی‌تواند از میان‌شان جابه‌جا شود!

-میانِ دو لشکر دو پرتاب ماند: فاصله‌ی بینِ دو لشگر به‌اندازه‌ی بُردِ دو تیر بود؛ کنایه از بسیار نزدیک شدنِ سپاهِ دوطرفِ جنگ به‌هم

-به خاک‌اندرون مار بی‌خواب ماند / ز بس ناله‌ی بوق با کرّنای / جرنگیدنِ زنگ و هندی‌درای: از سروصدای زیادِ شیپور و کرنای و جرنگ‌جرنگِ زنگ و سنج مار هم در خاک بی‌خواب شد!

-درفشان: تابان

-سرافشان سرِ تیغ‌های بنفش: سرِ شمشیرهای کبود و آبداده ازتن‌جدا‌کننده‌ی سرها بود.

-ازاین‌سان: این‌گونه

-جهان تنگ‌ بودن/شدن بر کسی: اشاره به سخت و دشوار شدنِ شرایط

-ز هرگونه‌ای تنگ شد خوردنی / همان‌ تنگ شد راهِ آوردنی: همه‌ی آذوقه و خوراکی‌ها تمام شد و راهِ آوردنِ آن نیز سخت بود.

-ز بس کُشته شد روی هامون چو‌ کوه: از انبوهِ کشته‌ها برهم دشت چون کوه شد!

-شده خسته از زندگانی ستوه: زخمی‌ها (هم) از زندگی عاصی و به‌فغان بودند.

-برآمدن: بالا آمدن، پیدا شدن

-ستد کوشش و رزم را دستگاه: امکان و تواناییِ جنگیدن را گرفت.

-بومهن: زلزله، جنبشِ عظیم

-دل پُرشِکن شدن: کنایه از هراسیدن

-نوفیدن: غریدن

-خروشش همی از هوا برگذشت: غرشش حتی از آسمان هم بالاتر رفت؛ باز اغراق در غرش و جنبش

-شدند اندر این‌یک‌سخن همزوان: بر این‌‌نظر متفق‌القول شدند.

-ایزدی: خدایی؛ این‌جا از جانبِ خدا، خواستِ خدا

-بر چیزی گریستن: کنایه از زار بودنِ شرایط و احوالِ آن

-کجا: که

-کارزار: جنگ

-بخرد: خردمند، عاقل

-زینهار خواستن: امان خواستن از دشمن برای تسلیم شدن

-قلب: مرکزِ سپاه که جای شاه و فرمانده بوده‌. دیگر‌بخش‌های سپاه: میمنه: سمتِ راستِ سپاه؛ میسره، سمتِ چپ؛ ساقه، عقبه یا دنباله، بخشِ پشتیِ سپاه؛ و طلایه، پیش یا مقدمه، بخشِ جلوییِ سپاه.

-چکاچاک: صدای برخوردِ شمشیر و سپر و تیر به‌هم

-گرفتار: اسیر

-بداد ازپیِ تاج شیرین‌روان: به‌خاطرِ پادشاهی جانِ شیرینش را داد.

-گرفتن: اسیر کردن

-لگام: افسارِ اسب

-جهان‌جوی: فاتح؛ این‌جا منظورْ اردشیر است.

-فرود آمدن: پیاده شدن

-دژخیم: جلاد

-میان به‌دو‌نیم کردن: دونصف کردن؛ کُشتن

-دلِ بدسگالان پر از بیم کردن: درسِ‌عبرت دادن به بدخواهان و دشمنان

-دُژآگاه: درجاهای دیگر صفت است و معنیِ سهمگین، خشمگین، ظالم و بدخوی می‌دهد اما این‌جا همان‌دژخیم است، جلاد.

-فرمان گُزیدن: اجرا کردنِ فرمان

-از جهان ناپدید شدن: کنایه از مردن

-کردار: رفتار، آیین

-چرخِ پیر: کنایه از دنیا

-اگر تا ستاره برآرد بلند / سپارد هم آخر به خاکِ نژند: ختی اگر آدمی را تا ستاره هم بالا ببرد و مفتخر کند سرانجام او را به خاکِ پست خواهد سپرد؛ سرانجامِ همه مرگ است.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-شدن: رفتن

-گُرد: دلیر

-پرخاشخر: جنگی

-دو رویه: دو طرفِ جنگ

-تیغ: شمشیر

-کف: دست

-برآویختن: جنگیدن

-براین‌گونه تا گشت خورشید زرد: اوضاع بدین‌ترتیب بود تا وقتی خورشید زرد شد (غروب شد).

-گَرد: گردوخاک

-چو‌ شد چادرِ چرخ پیروزه‌رنگ: وقتی آسمان فیروزه‌رنگ/آبی شد؛ وقتی صبحِ (فردا) شد.

-اندرآمدن: درآمدن، آمدن

-قلب: مرکزِ سپاه که جای شاه و فرمانده بوده‌. دیگر‌بخش‌های سپاه: میمنه: سمتِ راستِ سپاه؛ میسره، سمتِ چپ؛ ساقه، عقبه یا دنباله، بخشِ پشتیِ سپاه؛ و طلایه، پیش یا مقدمه، بخشِ جلوییِ سپاه.

-افگندن: انداختن؛ کُشتن

-دل: دل‌وجرئت، شجاعت

-فر: بُرز، شُکوه

-خسته: زخمی

-تیره: غمگین

-روان: جان

-ابا: با

-ناله: صدا، آوا

-بوق: شیپور

-براین‌هم‌نشان: به‌همین‌ترتیب

-بهمن بدو داشت آواز و فخر: فخر و آوازه و بزرگیِ بهمن از او بود. مایه‌ی بزرگیِ بهمن آن بود.

-ز گیتی چو برخاست آوازِ شاه: وقتی ماجرای شاه روشن و فاش شد.

-بی‌مر: بی‌شمار

-مر او را فراوان نمودند گنج / کجا بهمن آگنده بود آن به‌رنج: به او گنج‌های بسیاری که بهمن با رنج جمع کرده بود را نشان دادند.

-درم: درهم؛ سکه‌ی نقره و مطلقاً سکه و پول

-برفشاندن: خرج کردن، بخشیدن

-به‌نیرو: نیرومند

-لشکر راندن: لشگرکشی کردن

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-سرش برتر آمد ز ناهید و تیر: سرش از ناهید و تیر هم بالاتر رفت در افتخار؛ بزرگ و فخرِ همه عالَم شد.

-مهتر: بزرگ

-آفرین گستردن: ستودن

-به‌دل‌در بداندیشه کین گسترید: در دل فکروخیالِ کینه/جنگ کرد. طرحِ جنگ و انتقام ریخت.

-شارستان: شهر

-پی افگند: طرح ریختن؛ ساختن

-کارستان: در متونِ کهن به‌معنیِ حکایت و سرگذشت است و این‌جا محلّ کار یا حکایتی و معروف و آباد

-موبد: در این‌جا مشاور

-نیک‌اختر: خوش‌اقبال

-یادگیر: تیزگیر، باهوش

-خَو: علفِ هرزه و کنایه از ظلم‌ِ حکومتی و آلودگیِ سیاسی و این‌جا کنایه از خرده‌حاکمانِ محلی و ملوکِ طوایف
-سرِ شهریاری همی نو کنی / برِ پارس باید که بی خو کنی // و زآن پس کنی رزم با اردوان / که اختر جوان است و خسرو جوان // که او از ملوکِ طوایف به‌گنج / فزون است. از او بینی از رزم رنج: (اگر) می‌خواهی پادشاهی را نو و ارجمند کنی باید که اول حکومتِ پارس را از حاکمانِ محلی، ملوکِ طوایف، پاک‌ کنی. بعد با اردوان بجنگی زیرا که تو و بختت جوان هستید. اردوان ثروتی بسیار بیش‌تر از ملوکِ طوایف دارد (و اگر اول با او بجنگی) رنجه خواهی شد.

-از جای برداشتن: کنار زدن

-گاه: تخت، و کنایه از پادشاهی

-پای داشتن: تاب‌وتوان داشتن، حریف بودن

-گردن‌فراز: جنگی، دلیر

-بایسته: لازم

-دلپذیر: دلخواه، منطقی، درست

-برزدن: بالا آمدن، طلوع کردن

-تیغ: قله

-تیره: غمگین

-روان: جان

-درنگ: صبر، تأمل

-ساز: مقدمات و تجهیزات، یا قصد

-نامور: بزرگ

-ابا آلت و لشکر و رایِ پاک: با اسباب و تجهیزاتِ جنگ و لشگر و فکرِ عالی و درست

-جهاندیده: باتجربه

-پادشا: حاکم

-باداد: عادل

-خجسته: همایون

-کوس: طبلِ جنگ

-باداروگیر: باشکوه؛ داروگیر ترکیبی‌ست از دو بُنِ مضارعِ داشتن و گرفتن، یعنی اسیر کردن و نگه داشتن؛ کنایه از قدرت و شُکوه و دبدبه. شبیهِ این در شاهنامه داروکوب داریم و دارورَو و داروبرد که بسیار تکرار می‌شوند.

-سپهبد: شاه

-از اسپ اندرآمد چنان‌چون سزید / بیامد دوان پای او بوس داد: اشاره به این‌رسم که وقتِ دیدنِ بزرگان افراد از اسب پیاده شده و به‌خاک می‌افتاده‌اند یا در‌ مواردی مثلِ این‌جا پای آن‌ها را می‌بوسیده‌اند.

-ساسانیان: خاندانِ ساسان

-یاد کردن: حرف زدن

-نواختن: موردِ‌لطف و مهربانی قرار دادن

-به‌زود آمدن ارج بشناختش: به‌خاطرِ وقت‌شناسی‌ و به‌موقع آمدنش از او تشکر کرد.

-پراندیشه: پرفکر‌وخیال، هراسان، نگران

-باک: ترس

-آژیر: حواس‌جمع، محتاط، گوش‌به‌زنگ

-جهانگیر: فاتح، بزرگ

-بیداردل: هشیار، حواس‌جمع

-اُستا و زند: وستا، کتابِ زردشتیان و تفسیرِ آن

-کز کردگارِ بلند // بریده‌ست پرمایه‌جانِ بناک / اگر دل ندارد سوی شاه پاک: نفرینی‌ست یا سوگندی دربابِ این که اگر بناک دلش کاملاً با شاه یکی نباشد خدا دلِ او را از خود جدا کند.

-آگاهی: خبر

-چنان سیر گشتم سر از اردوان / که از پیرزن گشت مردِ جوان: همان‌گونه که سر/دلِ مردِ جوان از پیرزن سیر است و میلی به او ندارد سر/دلِ من هم از اردوان سیر است و از او روی برگردانده‌ام.

-نیک‌پی: خوش‌قدم، خجسته

-بنده، زیردست

-شکیبادل: باتأمل

-رازدارنده: مَحرم، خودی

-بن افگندن: طرح ریختن

-مر او را به‌جای پدر داشتی / بر آن‌نامدارانش سر داشتی: با او چون پدر برخورد کرد و بالاتر از همه‌ی بزرگانش برد.

-آذرِ رام‌خُرّاد: یکی از آتشکده‌های معروف

-شدن: رفتن

-رهنمای: کمک، یار، دلیلِ راه

-پیروزگر: پیروز

-درختِ بزرگی به‌بر داردش: سبب شود او درختِ بزرگی را در کنارِ خود داشته باشد یا در آغوش کشد؛ مایه‌ی بزرگیِ او شود.

-پرده‌سرای: خیمه‌گاه، اردوگاه

-عَرَض: عارض و روزی‌دهنده‌ی سپاه، مسئولِ پرداختِ حقوق و نیازمندی‌های سپاهیان و نیز امورِ حضوروغیاب و وضع و کارکردِ آن‌ها

-کدخدای: وزیر

-سپه را درم داد و آباد کرد / ز دادارِ نیکی‌دهش یاد کرد: خدای بخشنده را یاد کرد و به سپاهیان سکه‌ی نقره (حقوق) داد و خوشحال‌شان کرد.

@ShahnamehaBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-آگاهی: خبر

-نامدار: بزرگ

-انجمن شدن: جمع شدن

-هرآن‌کسی که بُد بابکی در سطخر / بدآگاهیِ شاه کردند فخر // دگر هرکه از تخمِ دارا بدند / به هرکشوری بامُدارا بدند // چن آگاهی آمد ز شاه‌اردشیر / ز شادی جوان شد دلِ مردِ پیر: در شهرِ اسطخر هرکس که از خاندانِ بابک بود از خبرِ (رسیدنِ اردشیر که نوه‌ی بابک بود، و از شاه شدنِ احتمالیِ او) به‌خود بالیدند و مفتخر شدند. همین‌طور کسانی که از نژادِ دارا بودند و (از ترسِ کشته شدن به‌دستِ اشکانیان) همه‌جا اهلِ مدارا و گذشت بودند با خبرِ (رسیدنِ) شاه‌اردشیر حتی دلِ پیرهاشان نیز جوان شد.

-برنا: جوان؛ این‌جا کنایه از اردشیر

-گروهاگروه: درگروه‌های بسیار

-فرزانه: دانا

-رای‌زن: مشاور، کاربلد

-جهان‌جوی: جهان‌خواه؛ کنایه از شاهزاده یا شاه، این‌جا اردشیر

-زوان برگشادن: حرف زدن

-نامدار: بزرگ

-روشن‌روان: روشن‌دل، هشیار

-از فرومایگی: ازروی فرومایگی، به‌پستی

-نیاگان: اجداد

-یکایک: یک‌به‌یک، تک‌به‌تک، همگی

-به‌بیدادی آورد گیتی به‌مشت: دنیا را با بی‌عدالتی و ظلم گرفت.

-چو من باشم از تخمِ اسپندیار / به‌مرزاندرون اردوان شهریار // سزد گر مر این را نخوانیم داد / و زین‌داستان کس نگیریم یاد: باوجودِ بودنِ من که از نژادِ اسفندیار هستم اگر اردوان در شهر/کشور/پایتخت شاه باشد بهتر است این را عدل ندانیم و این‌حکایت را به‌فراموشی بسپاریم (موافقِ این‌وضع نباشیم و درپیِ تغییرِ آن باشیم).

-یارمند: یار، کمک

-ماندن: باقی گذاشتن

-نام: افتخار

-تختِ بلند: تختِ بزرگ و مرتفع یا تخت/پادشاهیِ عالی

-پاسخ بدآوازِ فرخ نهید: پاسخ را به‌ندای سعادت و فالِ نیک بدهید؛ فالِ نیک بیاورید.

-شمشیرزن‌مرد: جنگی؛ مقام و مسئولِ نظامی

-آواز: صدا؛ حرف، سخن

-برپای خاستن: بلند شدن

-رازِ دل بازگفتند راست: همه/کاملاً حرفِ دل‌شان را راست‌ودرست و صادقانه گفتند.

-بابک‌نژاد: از نژاد و خاندانِ بابک
-چهر: در شاهنامه هم معنیِ نژاد دارد و هم رخسار
-به‌دیدارِ چهرِ تو گشتیم شاد: از دیدنِ رخسارِ تو یا از دانستنِ نژادِ تو شاد شدیم.

-ساسانیان: از نژاد و خاندانِ ساسان

-ببندیم کین را کمر بر میان: کمربندِ انتقام/جنگ بر کمر ببندیم؛ طرحِ انتقام/جنگ بریزیم.

-کم‌بیش: همان کم‌وبیش است با حذفِ واوِ عطف؛ کاست‌وافزون، بودونبود، هست‌ونیست، داروندار؛ کنایه از همه‌چیز و هستی.
-تن و جانِ ما سربه‌سر پیشِ توست / غم و شادمانی به‌کم‌بیشِ توست: تن و جانِ ما کاملاً ازآنِ توست و غم و شادمانیِ ما بسته به هستیِ تو.

-به دوگوهر از هرکسی برتری / سزد بر تو شاهی و گنداوری: از هردو طرف (پدر و مادر) نژادت برتر از دیگران است و شاهی و دلاوری شایسته‌ی توست.

-به فرمانِ تو کوه هامون کنیم / به تیغ آبِ دریا همه خون کنیم: به‌دستورِ تو (می‌جنگیم و) کوه را هم (پست) چون دشت می‌کنیم و با شمشیر (خون ریختن) آب‌های دریاها را پر از خون!


@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-به‌زردی دو رخساره چون آفتاب: دو رخسارِ هریک، یا رخسارِ هردو، از زردیِ (ضعف و بی‌حالی) مانندِ آفتاب بود.

-فرود آمدن: پیاده شدن

-بدآواز: به‌آواز، به‌صدا(ی بلند و رسا)

-عنان و رکیب بسودن: دست به افسار و پا به‌ رکابِ اسب بردن؛ کنایه از سوارِ اسب شدن

-که رَستی ز کام و دَمِ اژدها / کنون آب خوردن نیارد بها: زیرا که تو از دهان و (لهیبِ) نَفَسِ اژدها (کنایه از اردوان) خلاص شدی و حالا هم آب خوردن حاصل و ارزشی ندارد (و نباید توقف کنی).

-نباید که آیی به‌خوردن فرود / تنِ خویش را داد باید درود: (حتی) برای آب خوردن هم نباید پیاده شوی (و توقف کنی). باید بر تنِ خویش آفرین کنی (که هنوز بتازد و دور شود).

-پندگوی: پنددهنده

-این‌سخن یاد گیر: به‌این‌سخن توجه کن.

-رکیبش گران شد، سبک شد عنان / به‌ گردون برآورد رخشان‌سنان: بر رکابِ اسب فشار آورد و افسارِ اسب را رها کرد (تا اسب با تمامِ توان بتازد). نیزه‌ی درخشانِ (دَردَستش از بالا تاختن و پروازِ اسب) به آسمان رسیده بود!

-دمان: دمنده، طوفانی، پرسرعت

-تیره‌روان: دل‌چرکین، آزرده و غمگین

-فلک را بپیمود گیتی‌فروز: خورشید در آسمان حرکت کرد (و به‌ میانه رسید)؛ کنایه از ظهر شدن

-شارستان: شهر

-با رنگ‌وبوی: تروتازه و آباد

-موبد: رهنمای، دانا

-نیک‌اختر: خوش‌اقبال

-پاک‌رای: خوش‌نیت

-بدانگه که خورشید برگشت زرد: «برگشتن» را می‌توان این‌جا به‌معنیِ «بازگشتن» گرفت، که خورشید زرد بازگشت. یا به‌معنیِ «شدن»، که خورشید زرد شد.؛ هردو کنایه از غروبِ آفتاب.

-بگسترد شب چادرِ لاژورد: شب چادرِ لاجوردی/تیره‌اش را پهن کرد؛ شب رسید.

-پویان: تازان

-یکی غُرم بود ازپسِ یک سوار / که چون او ندیدم بر ایوان نگار: پسِ پشتِ یکی از آن‌‌سواران میش/قوچی بود که حتی بر دیوارِ کاخ‌ها هم نقاشی‌ای به‌آن‌زیبایی ندیده‌ام.

-کدخدای: در این‌جا وزیر

-داوری: در این‌جا اوضاع و شرایط
-کز ایدر مگر بازگردی به‌جای // سپه سازی و سازِ جنگ آوری / که اکنون دگرگونه شد داوری // که بختش پسِ پشت او برنشست / از آن‌تاختن باد باشد به‌دست: بهتر است از این‌جا به جای خود برگردی. سپاه آماده کنی و طرحِ جنگ بریزی زیرا که اکنون اوضاع عوض شده و بختِ او پشتِ‌ او نشسته و از تاختن چیزی نصیبت نمی‌شود.
غرم نشانه‌ی فرّ ایزدی بوده و رسیدن به آن رسیدن به شاهی.

-نزد: به

-دربه‌در: کامل، باجزئیات

-نباید که او دوشد از غرم شیر: باز هم کنایه از بهره‌مند شدن از فرّ ایزدی و به‌شاهی رسیدن

-آوازِ کسی کهن شدن: کنایه از به‌سر آمدنِ روزگار/دوران/عمرِ کسی

-نیکی‌دهش را درود دادن: خدا را ستودن و به او پناه بردن

-پگاه: سحرگاه

-دو رخساره همرنگِ نی: باز هم کنایه از زردی و ضعف

-اندرآمدن: درآمدن، رسیدن، وارد شدن

-کژّی به‌باغ‌اندر آورد بر: نادرستی به‌بر نشست و نتیجه داد؛ شد آن‌چه باید می‌شد.

-چنان شد ز بالین‌ِ ما اردشیر / کز آن‌سان نرفت از کمان هیچ‌تیر: اردشیر چنان (به‌سرعت) از پیشِ ما رفت که هیچ‌تیری به‌آن‌گونه (سریع) از کمان نرفته‌ بود.

-نهان: پنهانی

-دستگیر: دست‌گیرنده، یاور

-تو کردی مرا ایمن از بدکنش / که هرگز مبیناد نیکی تنش: تو مرا از دشمن امن و آسوده کردی. تنش هرگز خوبی نبیند!
در این‌جا به‌ضرورتِ قافیه «تنش» را باید با کسره‌ی نون خواند ـــ‌«تَنِش»، که ظاهراً گویشِ محلیِ طوس هم در این‌جاها با کسره بوده.

-برآسودن: استراحت کردن، نفس گرفتن

-ملاح: کشتی‌بان، قایق‌ران

-پیش خواندن: فرا خواندن

-ز کارِ گذشته فراوان براند: ماجراهای گذشته را کامل تعریف کرد.

-بالا: اندام، بلندی

-چهر: رخسار، زیبایی

-بر: تن یا سینه

-کی‌نژاد: از نژادِ شاهان، شاهزاده

-فر: اورند، شُکوهِ ایزدی

-هم‌اندرشتاب: شتابان

-زورق بر آب افگندن: قایق/کشتی آماده کردن

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-خفتان: لباسِ جنگ

-برنشستن: سوارِ اسب شدن

-تیغِ زهرآب‌داده: شمشیری که نوکِ آن به‌زهر آب داده شده و زخمِ ساده‌اش هم کشنده‌ است.

-همان ماه‌رخ بر دگربارگی‌ / نشست و‌ برفتند یکبارگی: همین‌طور ماه‌رخ (گلنار) بر اسبی دیگر سوار شد و زود رفتند.

-ایوان: کاخ

-سوی جایی روی نهادن: به‌آن‌سو روانه شدن

-شادان‌دل: شادمان، خوش

-راه‌جوی: تیزپا، به‌چابکی

-چنان بُد: این‌طور بود، ازقضا، قضیه از این قرار بود

-روشن‌روان: خوش، شادمان

-ز دیبا نبرداشتی دوش و‌ یال / مگر چهرِ گلنار دیدی به فال: شانه و گردن (تنش) از ابریشمِ (بستر) جدا نمی‌شد (از خواب بیدار نمی‌شد) مگر این که اول رخسارِ گلنار را می‌دید.

-برخاستن: بیدار شدن

-به دیبا سرِ گاهش آراستن: پارچه‌های ابریشمی بر تخت انداختن برای نشستنِ شاه بر تخت؛ کنایه از به‌تخت نشستن

-بالین: بستر، کنار

-برآشفت و پیچان شد از کینِ اوی: از کینه‌ای که از او به‌دل گرفت خشمگین شد و به‌خود پیچید.

-به‌دربر سپاه ایستاده به‌پای: کنایه از آماده‌ی خدمت بودنِ سپاه

-بیاراسته: زینت داده

-سالارِ بار: مأمورِ تشریفات در کاخ و نزدیک‌ترین‌کس به شاه برای انجامِ امورِ او

-بر: نزدیک

-نامور: بزرگ

-گردن‌کش: جنگجو

-کجا: که

-مهتر: بزرگ

-پرستنده: زیردست

-گلنار چون راه و آیین نگاه‌ // ندارد نیاید به بالین‌ِ من؟! / که داند بر این‌داستان دینِ من: گلنار چرا و به‌چه‌جرئتی راه‌ورسم را نگه‌ نمی‌دارد و پیشِ من نمی‌آید در حالی که در این‌مورد رسم‌وراه و عادتِ مرا می‌داند (که باید هرروز صبح اول از همه پیشِ من بیاید).

-مهتردبیر: در این‌جا ظاهراً مقامی عالی مربوط به امورِ کاخ

-بیگاه: بی‌وقت، صبحِ زود

-دوش: دیشب

-خنگ: سفید و کنایه از اسبِ سفید

-سیاه: کنایه از اسبِ سیاه

-باره: اسب

-نامبردار: بزرگ

-دلپذیر (شدن): به‌دل‌گذشته/(گذشتن)، معلوم/مسلّم/قطعی (شدن)

-گنجور: خزانه‌دار

-دل ز جای برآمدن: خشمگین/برانگیخته شدن

-پای به پالای درآوردن: سوارِ اسب شدن

-تو گفتی همی باره آتش سپُرد: اسب گویی بر آتش می‌تاخت. اسب چنان بالا می‌تاخت و پرواز می‌کرد که گویی زیرِ پایش بر زمین آتش است و او دارد از زمین دوری می‌کند!

-مایه‌ور: عالی

-شبگیرِ هور:

-بانگ: صدا

-ستور: چارپا

-پویان: تازان

-ایدر: این‌جا

-اندرآمدن: درآمدن، آمدن، رسیدن

-غُرم: میشِ کوهی

-دستور: وزیر

-این‌غرم باری چرا شد دوان؟!: شاه می‌گوید حالا آن‌ها که گریخته‌اند؛ این‌میش چرا پیِ آن‌ها می‌تازد؟! به‌زبانِ امروزه: بابا این‌میش دیگه چی می‌گه این‌وسط!

-آن فرّ اوست / به‌شاهی و نیک‌اختری پرّ اوست: آن شکوهِ ایزدیِ اوست و پرِ او در شاهی و خوش‌اقبالی. غرم نشانه‌ی داشتنِ شکوهِ ایزدی بوده و رسیدن به مقامِ شاهی.

-گر این‌غرم دریابد او را متاز / که این‌کار گردد به مابر دراز: اگر این‌میش به او برسد دیگر نباید (پیِ او) رفت که این‌کار بر ما سخت خواهد شد.

-فرود آمدن: پیاده شدن

-برآسودن: خستگی درکردن،استراحت کردن

-دوان: تازان

-ازپس: دنبال

-جوان با کنیزک چو بادِ دمان / نپرداخت از تاختن یک زمان: جوان و کنیزک چون بادِ خروشان حتی دمی هم از تاختن بازنماندند؛ یکسره و بی‌معطلی تاختند.

-که را یار باشد سپهرِ بلند / براوبر ز دشمن‌ نیاید گزند: هرکس که آسمانِ بلند (تقدیر) یارش باشد از دشمن آسیبی به او نمی‌رسد.

-رنجه: خسته

-پویان: تازان؛ درحالِ تاخت

-با رنج جفت گشتن: رنجه و خسته شدن

-بی‌تاروپود: ازهم‌گسسته، شیرازه‌ازهم‌پاشیده، خسته و فرسوده

-مَرد: آدمی

-بدآسودگی: آسوده، سبک و سرحال

-گذشتن: رفتن

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-به‌کردارِ قیر: (سیاه) چون قیر؛ این‌جا کنایه از شب

-بر: پیش، نزد

-چو‌ دریا برآشفتن: کنایه از نهایتِ خشمگین شدن

-یک روز نشکیبی از اردوان: (حتی) یک روز هم تابِ (جدایی) از اردوان نداری. حتی یک روز هم اردوان را رها نمی‌کنی که به‌دیدارِ من بیایی.

-روشن‌روان: دانا؛ این‌جا کنایه از اخترشناسان

-نامدار: بزرگ

-ازآن‌سان: به‌آن‌گونه

-شکیبایی و خامشی برگزید: سکوت و درنگ و تأمل پیشه کرد.

-برنا: جوان

-ماه: ماه‌روی؛ کنایه از گلنار

-تیز شدن: به‌شوروشوق آمدن، برانگیخته شدن

-و زان پس فزون جست راه گریز: اردشیر که از اردوان کینه به‌دل دارد و پیِ گریختن از اوست حالا با حرف‌های اخترشناسان که گلنار به او گفته این‌میل در سرش تندتر می‌شود.

-ایران: این‌جا منظور همان‌بخشِ پارس است.

-شدن: رفتن

-تو با من سگالی که آیی به‌راه / گر ایدر بباشی به‌نزدیکِ شاه: فکر می‌کنی که با من بیایی یا می‌خواهی همین‌جا پیشِ شاه باشی؟

-توانگر: باجاه و مقام، بزرگ، ثروتمند

-افسر: تاج

-همان: همچنین، به‌همین‌ترتیب

-بنده: زیردست

-با لبْ پر از بادِ سرد: آه و افسوس بر لب (بود/داشت).

-دیده: چشم

-آبِ زرد: اشک

-ناگزیر: ناچار

-ایوان: کاخ

-به‌کف برنهاده تن و جانِ خویش: جانش را کفِ دستش گذاشته؛ خطر کرده یا لرزان است.

-چو‌ شد روی گیتی چو خورشیدْ زرد / به‌خمّ اندرآمد شبِ لاژورد: وقتی شبِ تیره گرفتارِ کمندِ (روز) شد و روی جهان چون خورشید زرد شد؛ کنایه از طلوعِ آفتاب

-گنج: گنجینه، خزانه

-ز هرگونه‌ای جُستن آغاز کرد: شروع کرد به‌جست‌وجوی بسیار؛ بسیار جست‌وجو کرد.

-گوهر: جواهر

-شاهوار: شاهانه؛ نفیس

-دینار: سکه‌ی طلا

-چندان که بودش به‌کار: هرچه‌قدر لازم بود.

-گرفتن: برداشتن

-جای نشست: خانه، کاخ

-برآمدن: بالا آمدن

-جای شد بی‌گروه: جا/خانه خلوت شد.

-به‌کردارِ تیر: (تندوتیز) چون تیر

-جهان‌جوی: جهان‌خواه

-کجا: (زیرا) که

-گرانمایه: عالی

-گزین کردن: برگزیدن

-بر آخور چران، همچنان زیرِ زین: (اسب‌ها) در آخور می‌چریدند اما به‌همان‌شکل زین‌شده (و آماده‌ی تاختن) بودند.

-هم‌اندرزمان: درهمان‌زمان، درجا، فوراً

-پیش بنهاد جام: جام را کنار گذاشت یا جام را جلوِ گلنار گذاشت.

-لگام: افسار

@@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-بلند: مرتفع یا عالی و زیبا

-بُد: بود.

-ماه‌روی: دارای رخساری چون ماه؛ زیباروی

-نگار: کنایه از زیباروی

-گوهر: جواهرات

-رنگ‌وبوی: عطر و طراوات و تازگی

-برِ اردوان همچو دستور بود / اَبَر خواسته نیز گنجور بود: چون وزیر بود در محضرِ اردوان. همچنین خزانه‌دارِ گنج و ثروتِ او بود.

-بُدی: بود.

-دیدار: دیدن

-چنان بُد: چنان پیش آمد. ازقضا

-برآمدن: بالا رفتن

-شادکام: شاد، دل‌خوش

-جوان بر دلِ ماه شد جای‌گیر: جوان (اردشیر) بر دلِ ماه (گلنار) نشست. گلنار عاشقِ جوان شد.

-همی بود تا روز تاریک شد / همانا به شب روز نزدیک شد: منتظر ماند تا روز تاریک شد و روز به شب رسید. روز جای خود را به شب داد.

-کنگره: دندانه‌های بالای دیوار

-گره زد بر او چند: گره زدن بر طناب به‌هدفِ بهتر کردنِ تماسِ دست با طناب انجام می‌شده که از آزرده شدنِ بیش‌ترِ دست و نیز دررفتنِ طناب از دست، و سقوط، جلوگیری شود.

-بپسود دست: طناب را لمس کرد. دست به‌ طناب زد؛ کنایه از این که بالا رفتن را شروع کرد.

-به‌گستاخی از باره آمد فرود / همی‌داد نیکی‌دهش را درود: با یادِ خدا و باجسارت از دیوار پایین آمد. یا با گستاخی و جسارت از دیوار پایین آمد و خدا را به‌خاطرِ این شکر کرد.

-خرامان: به‌سرعت، تند

-بر: نزدیک

-مشک: ماده‌ای خوشبو که از شکمِ آهو می‌گیرند.

-عبیر: ماده‌ای خوش‌بو از آمیختنِ گلاب، مشک، صندل، کافور و زعفران باهم

-ز بالینِ دیبا سرش برگرفت / چو‌ بیدار شد تنگ‌ در برگرفت: (گلنار) سرِ او (اردشیر) را از بالشِ ابریشمین بلند کرد و وقتی اردشیر بیدار شد او را سخت در آغوش کشید.

-برنا: جوان

-از کجا خاستی / که پُرغم‌دلم را بیاراستی؟: از کجا آمده‌ای که این‌چنین دلِ بسیار غمگینم را زینت دادی؟

-گیتی: جهان

-دلارام: مایه‌ی آرامشِ دل؛ همدم

-روشن‌روان: این‌جا آسوده و خوش

-آگندن: پر کردن

-درفشان: تابان

-روز: روزگار

-آموزگار: آموزنده، مربی، دانا؛ این‌جا بابک
-چو لَختی برآمد بر این‌روزگار / شکست اندرآمد بدآموزگار: مدتی که گذشت بدبختیِ (مرگ) نصیبِ آموزگار (بابک) شد.

-جهاندیده: باتجربه

-بیدار: هشیار

-سرای کهن دیگری را سپُردن: کنایه از رفتن از این‌دنیا و مردن

-آگاهی: خبر

-روان تیره گشتن: غمگین و بدبخت شدن

-گرفتند هرمهتری یادِ پارس / سپهبد به مهترپسر داد پارس: همه‌ی بزرگان به‌فکرِ پادشاهیِ پارس افتادند اما شاه (اردوان) حکومتِ پارس را به پسرِ بزرگ‌ترش داد.

-کوس بیرون بردن: کنایه از اقدام به جنگ کردن

-درگاه: کاخ

-هامون: دشت

-جهان تیره شد بر دلِ اردشیر / از آن‌پیرِ روشن‌دلِ دست‌گیر: از (مرگِ) آن‌پیرِ هشیارِ کمک‌حال جهان بر اردشیر سیاه شد. اردشیر از خبرِ مرگِ بابک بسیار غمگین و افسرده شد.

-دل برگرفتن از چیزی: آن را رها کردن

-و زان‌آگهی رایِ دیگر گرفت: به‌خاطرِ آن‌خبرِ (مرگِ بابک) نقشه‌ای دیگر کشید.

-که از دردِ او بُد دلش پرستیز / به‌هرسو همی‌جُست راهِ گریز: از دردِ بابک به‌خودش می‌پیچید و پراندیشه بود و می‌خواست به جایی بگریزد.

-از آن‌پس چنان بُد: بعد از آن چنین پیش آمد.

-اخترشناس: اختربین، فال‌بین

-روشن‌روان: هشیار، خردمند

-اخترِ خود بازجُستن: فالِ خود را دیدن

-همان نیز تا گردشِ روزگار / از آن‌پس که را باشد آموزگار: همچنین این را هم که تقدیر پس از آن به که چیز خواهد آموخت؟ تقدیر برای آدمیان چه خواهد داشت.

-فرستادشان نزدِ گلنار شاه / بدان تا کنند اختران را نگاه: برای فال دیدنْ اردوان آن‌ها را پیشِ گلنار فرستاد.

-شدن: سپری شدن

-آواز: آوا، صدا

-سیُم‌روز تا شب گذشته سه پاس / کنیزک بپردخت از اخترشناس: شبِ سوم سه بخش از شب که گذشته بود (اواخرِ شبِ سوم کارِ طالع‌بینان تمام شد و) کنیزک (گلنار) آن‌ها را مرخص و روانه کرد.

-پر از آرزو دل لبان پر ز باد: دل پر از حسرت و لب پر از آه

-همی‌داشت گفتارِ ایشان به‌یاد: حرف‌های آن‌ها را به‌یاد سپرد.

-شدن: رفتن

-راز: این‌حا تقدیر و فال

-زیج: اسبابِ ستاره‌شناسی و طالع‌بینی

-کنار: بغل

-بگفتند رازِ سپهر بلند / همان‌ حُکمِ او بر چه و چون و چند // کـ«ز این پس کنون تا نه بس روزگار / ز چیزی بپیچد دلِ شهریار // که بگریزد از مهتری کهتری / سپهبدنژادی و گنداوری‌ // و زان پس شود شهریاری بلند / جهاندار و‌ نیک‌اختر و سودمند»: رازِ آسمانِ بلند (تقدیر) و حکم‌های کلیِ او را برهمه‌چیز، یا با جزئیات، گفتند که «بعد از این، ولی نه طیّ مدتی طولانی (در کوتاه‌مدت) دلِ شاه از چیزی پیچان خواهد شد. زیردستی از شاهی خواهد گریخت. زیردستی که دلاور و از نژادِ شاهان است. و پس از آن خود شاهی بزرگ خواهد شد و مالک/نگهبانِ جهان و نیک‌اقبال و سودمند.»

-دلِ نامورمهترِ نیک‌بخت / ز گفتارِ ایشان غمی گشت سخت: دلِ آن‌شاهِ بزرگِ‌ خوش‌اقبال از حرف‌های آن‌ها بسیار اندوهگین شد.

@Shahnamehabekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-چنان بُد که روزی به نخچیرگاه / پراگنده شد لشکر و پورِ شاه: چنین پیش آمد که روزی سپاه و پسر(انِ) شاه به شکارگاه رفتند.

-دلپذیر: دلخواه، دلپسند

-از آن هریکی چون یکی شهریار: از آن(چهار پسر) هرکدام چون شاهی بودند.

-هامون: دشت

-گشن: انبوه، عظیم

-شور برخاستن: به‌شور آمدن یا هلهله و غوغا کردن

-بادپا: تیزرو چون باد، نیز صفت‌به‌جای‌اسم‌ برای اسب

-برانگیختن: ازجا کندن، تازاندن

-گرد با خوی برآمیختن: گردوخاک را با عرقِ تن‌ آمیختن؛ کنایه از تاختنِ بسیار، که در آن تن به‌عرق بنشیند، و گردوخاک بر تن.

-سرون: ران

-گذر کرد بر گور پیکان و پَر: تصویری کوتاه از قدرتِ تیرانداز که تیرِ او تا پر یعنی تا ته بر تنِ گور نشسته.

-هم‌اندرزمان: درهمان‌زمان، درجا

-گشادِ بر: گشادگیِ سینه؛ کنایه از تیراندازی و قدرتِ تیراندازی. زیرا وقتِ کمان کشیدن دست‌ها از هم فاصله می‌گیرند و سینه گشاده می‌شود.

-«به‌تیری یکی گور کافگند؟» گفت / که با دستِ آن‌کس روان‌ باد جفت: گفت «چه‌کسی بوده که (فقط) با یک تیر گوری را ازپا درآورده؟! دست‌ خوش! نازِ شستش!»

-همان جفت را نیز جوینده‌ام: به‌همین‌شکل دنبالِ جفتش نیز هستم (که آن را هم شکار کنم).

-شاهزاد: شاهزاده

-فراخ: وسیع

-براین‌هم‌نشان: به‌همین‌شکل

-دروغ از گناه است با سرکشان: برای جنگجویان دروغ گناه است. یا دروغ گفتن به جنگجویان گناه است.

-بانگ برزدن: فریاد زدن بر کسی

-تند: به‌خشم، خشمگینانه

-این گناهِ من است / که پروردن آیین و راهِ من است. // تو را خود به بزم و به نخچیرگاه / چرا بُرد باید همی با سپاه // بدان تا ز فرزندِ من بگذری / بلندی گزینی و گنداوری؟: این تقصیرِ من است چون این‌رسم‌وراهِ پرورش دادن از من بوده. چرا من باید تو را همراهِ سپاهیان (و خویشاوندانم) به جشن و شکار (همه‌جا) ببرم که (جسارت کنی و) از فرزندِ من پیشی بگیری و پیِ افتخار و دلیری باشی؟

-برو تازی‌اسپانِ ما را ببین: برو و اسب‌های عربیِ ما را ببین؛ برو و در آخور کار کن و‌ مراقبِ اسب‌های عالیِ ما باش.

-سرا: خانه

-سالار: مسئول

-آبِ چشم: اشک

-ناگزیر: ناچار

-نیا: جد

-کیمیا: چاره و نیرنگ یا کینه‌ و دل‌چرکینی

-پیش آمدن: بر سر آمدن، اتفاق افتادن

-روان: جان

-همه یاد کرد آن کجا رفته بود: هرچه اتفاق افتاده بود را با جزئیات تشریح کرد.

-آشفتن: خشمگین شدن

-پدید کردن: آشکار کردن

-دینار: سکه‌ی طلا

-گنج: خزانه

-هیونی برافگند و مردی سوار: شتری تیزرو و پیکی چابک فرستاد.

-شدن: رفتن

-دبیر: کاتب، نامه‌نویس

-زی: به‌سوی، به‌نامِ

-ای بر خرد نورسیده جوان‌!: ای جوانِ تازه‌رسیده به خرد! ای جوانِ نابالغ و کم‌خرد!

-نخچیر: شکار

-پرستنده‌ای تو نه پیوندِ اوی: تو زیردستِ شاهی و نه خویشاوندِ او.

-نابخردی: نادانی

-کام و خشنودی او بجوی: پی خرسند کردن و به‌دست آوردنِ دلش باش.

-مگردان ز فرمان‌ِ او هیچ روی: اصلاً/ذره‌ای هم از فرمانش سرپیچی نکن.

-لَختی: مقداری

-به‌نامه‌ندرون: در داخلِ نامه

-هرآن‌گه که این‌مایه بردی به‌کار / دگر خواه تا بگذرد روزگار: هروقت این‌پول یا این‌مقدار (پول) را خرج کردی بیش‌تر بخواه تا روزگار (فعلاً) بگذرد یا تا اموراتت بگذرد.

-تگاور: تیزپا

-جهاندیده: باتجربه

-دمان: تازان

-بر: نزدیک

-خرسند: خوشحال

-دلش سوی نیرنگ و اروند گشت: دلش میل به نیرنگ کرد. فکرِ نیرنگ افتاد.

-نه‌اندرخورِ کار جایی گزید: (ناچار) جایی گزید که شایسته‌ی او نبود.

-گستردنی: قالی یا زیرانداز

-بُدی: بود.

-خوردن: بهره‌مند شدن از روزگار، به‌خوشی گذراندنِ ایام

-می و رود و رامشگری یارِ اوی: همدمِ او شراب بود و ساز و ترانه و ترانه‌خوانی.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۲۰)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۹)

گفتار اندر داستانِ کرمِ هفتواد

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۸)

گفتار اندر شبیخون کردنِ اردشیر بر کُردان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۷)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۶)

گفتار اندر رزم کردنِ اردشیر با کُردان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۵)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۴)

گفتار اندر جنگ‌ کردنِ اردشیر با اردوان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۳)

گفتار اندر رزمِ اردشیر با بهمنِ اردوان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۲)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۱)

گفتار خبریافتنِ کشور از اردشیرِ بابکان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱۰)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۹)

گفتار اندر گریختنِ اردشیر از پیشِ اردوان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۸)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۷)

گفتار اندر داستانِ گلنار با اردشیرِ بابکان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۶)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…
Подписаться на канал