shahnamehbekhanim | Неотсортированное

Telegram-канал shahnamehbekhanim - شاهنامه بخوانیم

21494

شاهنامه‌خوانی از نسخه‌ی دکتر جلال خالقی مطلق https://t.me/joinchat/AAAAAD0462a7kZpRsRD3SQ 🔸 شعرخوانی با رعایت تاکیدها، مکث و تلفظ‌های نزدیک‌تر به گویش زمان فردوسی 🔸 توضیحات واژه‌ها و دشواری‌های شعر و نکات آن و خلاصه‌ی شعر به نثر 👤 @rezaasu

Подписаться на канал

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-ما‌ه‌چهر: دارای چهره‌ای چون ماه؛ ماه‌رخسار

-تابنده‌مهر: خورشیدِ درخشان

-هماننده: همانند، شبیه

-نامدار: بزرگ

-فزاینده: افزون‌کننده، برکت‌دهنده

-فرخ: خجسته، نیکو

-دلپذیر: دلخواه

-نام کردن: نام نهادن، نامیدن

-نیا: پدربزرگ

-همی‌پروریدش به‌بر به‌ناز: در آغوش/دامنِ خود باناز و مهربانی او را پروراند.

-برآمد بر این روزگاری دراز: سالیانی بسیار بر/از این گذشت.

-مر او را کنون مردم تیزویر / همی خواندش بابکان‌اردشیر: اکنون مردمانِ باهوش و دانا او را اردشیرِ بابکان‌ می‌نامند.

-هنر نیز بر گوهرش برفزود: هنر (هنرِ جنگ و دلاوری و کاربلدی و...) هم به اصالتِ‌نژادش اضافه شد.

-چنان شد به‌فرهنگ و دیدار و چهر / که گفتی همی زو فروزد سپهر: شخصیت و اندام/چشم و چهره‌اش چنان (زیبا و‌ شایسته) شد که گویی آسمان روشنی‌اش را از او دارد.

-آگهی: خبر

-ژیان: خروشان

-به‌ناهید مانَدهمی روزِ بزم: در جشن و خوشی چون ناهید (زیبا)ست.

-نامور: نامدار، بزرگ

-پهلوان: در این‌جا شاه

-رهنمای: مشاور، دانشمند

-سخن‌گوی: خوش‌سخن

-بانام: باافتخار، سربلند

-پاکیزه‌رای: پاک‌رای، خوش‌فکر و نیت

-سوار: شهسوار

-گوینده: سخن‌گو

-یادگیر: دانا، باخرد، باتجربه

-هم‌اندرزمان: درهمان‌زمان؛ درجا

-نزدیک: نزد

-شادمان: شاد یا با دلِ خوش و رضایتمندانه

-ز بایست‌ها بی‌نیازش کنم / میانِ یلان سرفرازش کنم: او را از همه‌ی چیزهای لازم بی‌نیازش می‌کنم (همه‌چیز به او می‌دهم) و میانِ پهلوانان سرافرازش می‌نمایم.

-چو‌ باشد به نزدیکِ فرزندِ ما / نگوییم کو نیست پیوندِ ما: وفتی او کنارِ فرزندانِ ما باشد نخواهیم گفت که او فرزندِ ما نیست؛ او را چون فرزندِ خود خواهیم داشت.

-بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند: بسیار اشک و خونابه به رخسار ریخت.

-شدن: رفتن

-دبیر: کاتب، نویسنده

-همان: همچنین

-نورسیده: نوجوان

-نگه کن به‌روشن‌روان: با جان‌ودل در آن دقت کن.

-نیک‌خواه: خوش‌نیت

-دیده: چشم

-پسندیده: نیکو

-چن آید بدان‌بارگاهِ بلند / تو آن کن که از رسمِ شاهان سزد // نباید که بادی بر او بروَزد: وقتی به کاخِ عالیِ تو رسید تو طبقِ رسمِ شاهان (به‌نیکی و مهربانی با او) رفتار کن. نباید حتی بادی بر او بگذرد (او کم‌ترین‌سختی و ناخوشی‌ای ببیند).

-درِ گنج بگشاد بابک چو باد / جوان را ز هرگونه‌ای کرد شاد: بابک به‌سرعتِ باد درِ خزانه را بگشاد و جوان را به‌همه‌شکل شاد کرد (همه‌چیز به او داد).

-زرین: طلایی

-ستام: افسارِ اسب

-کوپال: گرز

-تیغ: شمشیر

-ز فرزند چیزش نیامد دریغ: هیچ‌چیزی از فرزندش دریغ نداشت. یا مال‌وثروتش را از فرزند دریغ نکرد.

-دینار: سکه‌ی طلا

-دیبا: ابریشم

-رهی: بنده

-زربفت: پارچه‌ی زری‌بافت یا زری‌دوزی‌شده

-شاهنشهی: شاهانه

-پرستنده: بنده، غلام

-مشک: ماده‌ای خوشبو که از شکمِ آهو می‌گیرند.

-عبیر: ماده‌ای خوشبو از آمیختنِ گلاب، مشک، صندل، کافور و زعفران باهم

-نیک‌پی: پی‌خجسته، خوش‌قدم

-درگاه: بارگاه، کاخ

-بارخواه: بارخواهنده؛ کسی که می‌خواهد به‌حضورِ شاه یا بزرگی مشرّف شود.

-به‌مِهر: با مهربانی

-پیش خواندن: فرا خواندن، به‌حضور پذیرفتن

-سخن راندن: حرف زدن

-به‌نزدیکیِ تخت بنشاختش: اشاره به این‌رسم که شاه بسته به موقعیتِ افراد آن‌ها را در حضورِ خود جا می‌داده و افرادِ والامقام و مهم جایی نزدیکِ شاه می‌یافته‌اند. در این‌جا هم شاه ساسان را در جایی نزدیک به‌ خود می‌نشاند.

-به برزن یکی جایگه ساختش: در محله‌ای برایش خانه‌ای تدارک دید.

-خوردنی: خوراکی

-پوشیدنی: لباس

-گستردنی: پارچه یا قالی

-چو کرسی نهاد از برِ چرخ شید / جهان گشت چون روی رومی سپید: وقتی خورشید صندلی بر آسمان گذاشت (و بر آن نشست) و جهان چون روی رومیان سفید شد؛ کنایه از طلوعِ آفتاب.

-پرستنده: خدمتگزار و ملازمِ شاه

-فرستاده: در این‌جا چیزِ فرستاده‌شده؛ هدیه
-همان هدیه‌هایی که بُد ناگزیر // فرستاد نزدیکِ شاه‌اردوان / فرستاده‌ی بابکِ پهلوان: همان‌هدیه‌هایی که لازم بود و فرستاده‌ی شاه بابک بودند را نزدِ شاه‌اردوان فرستاد.

-پسند آمدن: موردِپسند واقع شدن؛ خوش آمدن

-جوانمرد را سودمند آمدش: جوانمرد را سودمند و کارآ دید.

-پسروار مهتر همی‌داشتش / زمانی به‌تیمار نگذاشتش: مهتر (شاه‌اردوان) او را چون پسرِ خویش می‌داشت و نمی‌گذاشت او حتی دمی هم غمگین و ناخوش بماند.

-به‌می خوردن و خوان و نخچیرگاه / نرفتی جز از با جوانمرد شاه: شاه همیشه فقط با جوانمرد (ساسان) به‌ می‌گساری و خوردن و جشن و شکار می‌رفت؛ شاه حتی لحظه‌ای هم از ساسان جدا نمی‌شد.

-همی‌داشتش همچو پیوندِ خویش / جدایی ندادش ز فرزندِ خویش: او را چون خویشاوند/فرزندِ خود می‌دانست یا از او چون فرزندِ خود مراقبت می‌کرد. و تفاوتی میانِ او با فرزندانِ خود قائل نبود.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات (ادامه)

-غلام و پرستنده برپای کرد: غلام و کنیز در خدمت گذاشت.

-به‌هرآلتی سرفرازیش داد: با هروسیله/به‌هرگونه/درهرزمینه او را بزرگ داشت.

-هم از خواسته بی‌نیازیش داد: همچنین/به‌همین‌ترتیب از ثروت بی‌نیازش کرد.

-پسندیده: نیکو

-افسر: تاج؛ این‌جا بهترین و زیباترین و ارزشمندترین‌چیز، که دخترِ شاه است.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۴)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-کنون ای سراینده فرتوت‌مرد / سوی گاهِ اشکانیان بازگرد: حالا ای شاعرِ سالخورده به زمان/(قصّه‌ی) پادشاهیِ اشکانیان برگرد. منظور از شاعر خودِ فردوسی‌ست که پس از مقدمه و مدحِ سلطان‌محمود اکنون باید به اصلِ قصه برگردد.
به‌نظر می‌رسد که این‌جا حدودِ سالِ چهارصدِ هجری قمری‌ست و فردوسی، که حالا هفتاد یا هفتادویک سال دارد، چهارده سال پس از اتمامِ تدوینِ شاهنامه دوباره دستی در آن برده و ابیاتی نیز چون این‌ها در آن گنجانده که کتاب را آماده‌ی پیشکش به سلطان‌محمود کند.

-چه گفت اندر آن‌نامه‌ی راستان / که گوینده یاد آرد از باستان؟: در آن‌کتابِ راستان/درست که گوینده‌ آن را از باستان به‌یاد داشت (و نوشته بود) چه گفته؟

-پس از روزگارِ سکندر جهان / چه گوید که را بود تختِ مهان؟: چه می‌گوید که جهان و تختِ شاهی پس از اسکندر ازآنِ که بود؟

-دهقانِ چاچ: یا اسمِ کتابی‌ست که دهقانی اهلِ چاچ آن را نوشته و از منابعِ شاهنامه‌های پیش بوده یا که دهقانِ چاچ، دهقانی از ناحیه‌ی چاچ، هم یکی از کسانی‌ست که برای تدوینِ شاهنامه‌ی ابومنصوری به دربارِ ابومنصور محمد بن عبدالرزاق فرا خوانده شده بوده. معمولاً‌ چنین گفته می‌شود که راویانِ شاهنامه‌ی ابومنصوری چهار نفر بوده‌اند ولی به‌نظر می‌رسد که بیش از این‌ها بوده‌اند و از آن‌چهار نفر صرفاً به‌این‌خاطر نام برده شده که مهم‌تر بوده‌اند.
-چنین گفت داننده‌دهقانِ چاچ / کز آن پس کسی را نبُد تختِ عاج: دهقانِ چاچ چنین می‌گوید که پس از آن (پس از اسکندر) کسی شاه نبود.

-تخم: نژاد، خاندان

-دلیر: شجاع

-سبکسار: سبک‌سر، مغرور یا فزون‌خواه

-سرکش: جنگی

-گیتی: جهان

-چو بر تخت‌شان شاد بنشاندند / ملوکِ طوایف همی‌خواندند: وقتی که آن‌ها بر تخت نشستند نام‌شان شد ملوکِ طوایف.

-از این‌گونه بگذشت سالی دویست / تو گفتی که اندر زمین شاه نیست: بدین‌ترتیب دویست سال گذشت و گویی شاهی در جهان نبود.

-نکردند یاد این از آن آن از این / برآسود یک چند روی زمین: کسی (از آن‌حاکمانِ محلی) یادِ دیگری نکرد (کسی طمع و تجاوز به دیگری نکرد و قانع به ملکِ خود بود) و زمین و روزگار مدتی نفسی راحت کشید.

-سکندر سگالید از این‌گونه رای / که تا روم آباد مانَد به‌جای: اسکندر چنین‌نقشه‌ای کشیده بود (تقسیم کردنِ ایران بینِ حاکمانِ ایرانی) که کشورِ روم آباد سرِجای خود بماند.

-گُرد: دلیر

-خسرونژاد: از نژادِ شاه؛ شاه‌زاده

-ز یک دست: از یک طرف

-کیان: کیانیان

-بُد: بود.

-نامدار: بزرگ

-سترگ: بزرگ و ارجمند یا تنومند

-چو زو بگذری نامداراردوان: بعد از او اردوانِ نامدار

-بارای: صاحب‌نظر، روشن‌دل، خردمند

-روشن‌روان: روشن، آگاه

-گنج: گنجینه

-ارزانیان: ارزندگان، شایستگان؛ طبقه‌ی بزرگان یا طبقه‌ی نیازمندان و بی‌چیزان

-خواندن: نامیدن

-که از میش بگسست چنگالِ گرگ: زیرا که او چنگالِ گرگ را از میش‌ها جدا کرد؛ کنایه از این که صلح و آرامش و امنیت برقرار کرد.

-وُ را بود: ازآنِ او بود.

-داننده: حکیم، خردمند

-مرز: سرزمین

-تِنّین: اژدها
-که تنین خروشان بُد از شستِ اوی: که حتی اژدها هم از ضرب‌ِشست و قدرتِ او نالان بود؛ کنایه از قدرتمندیِ بسیار

-چو‌ کوتاه بُد شاخ و هم بیخ‌شان / نگوید جهاندیده تاریخ‌شان // از ایشان جز از نام نشنیده‌ام / نه در نامه‌ی خسروان دیده‌ام: حکایتِ اشکانیان در شاهنامه به‌دلایلِ معلوم و نامعلوم کوتاه است. این‌جا هم شاعر می‌گوید چون درخت و ریشه‌ی این‌سلسله (طول و عرضِ پادشاهیِ این‌سلسله) کوتاه بود تاریخ‌شان را حکیمان ننوشته‌اند. منِ (شاعر هم) جز نامی از ایشان نشنیده‌ام و حتی در کتاب‌های تاریخِ شاهان و شاهنامه‌ها نیز چیزی از آن‌ها نخوانده‌ام.

-سکندر چو‌ نومید گشت از جهان / پی افگند رایی میانِ مهان // کز آن‌ پس نگیرد کس از روم یاد / بمانَد مر آن‌کشور آباد و شاد: دوباره اشاره به خردمندیِ اسکندر، که وقتِ مرگ برای این که روم از دستِ ایران آسیب نبیند ایرانِ پس از خود را بینِ حاکمانِ مختلفِ محلی تقسیم کرد که در نبودِ حکومتِ مرکزیِ مقتدر احتمالِ حمله‌‌ی ایرانیان به روم کم شود.

-بار آوردن: میوه و حاصل دادن

-همه: همگی یا کاملاً
-همه دوده را روزْ برگشته شد: روزگارِ همه‌ی خاندان سیاه شد. یا روزگارِ خاندان کاملاً سیاه شد.

-شادکام: شاددل، شاد

-جنگی: دلیر

-سرِ بختِ ایرانیان گشته دید: بختِ ایرانیان را برگشته دید؛ ایرانیان را بخت‌برگشته و بدبخت دید.

-به دامِ بلا درنیاویخت اوی: گرفتارِ دامِ بلا نشد؛ درگیرِ جنگ نشد.

-به‌زاری: به‌خواری و بی‌چیزی

-خُرد: کوچک

-بدین‌هم‌نشان تا چهارم‌پسر / همی نام ساسانش کردی پدر: بدین‌ترتیب تا چهار نسل پدران همه نامِ پسران‌شان را ساسان نهادند!

-شبانان بدندی اگر ساروان / همه رِخته در رنج در کاروان: آن‌‌ها همه یا چوپان بودند یا ساروان و در کاروان‌ها خسته و فرسوده از زحمت کشیدن.

-کهتر: کوچک‌تر(ین)

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات (ادامه)

-نبشته بر ایوان‌ها نام‌ِ خویش: اشاره به رسمِ نقّاشی کردنِ تصویرِ شاهان در بزم و رزم بر دیوارهای کاخ‌ها

-همان‌: همچنین

-خسروی‌قامت: تن و اندامِ شاهانه

-منظر: چهره

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۲)

گفتار اندر ستایشِ سلطان محمود

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۱)

پادشاهیِ ملوکِ طوایف دویست‌وهشتادوسه‌ سال بود

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۸)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-پویان به‌کردارِ غُرم: دوان چون قوچ

-بیشه: جای سبز و پردرخت

-خواندن: نامیدن

-تابوتِ شاهان چه داری دراز؟!: چرا زمانی طولانی تابوتِ شاه را نگه داشته‌اید (و او را دفن نکرده‌اید)؟

-خاک: این‌جا گور

-اسکندری: اسکندریه

-کجا کرده بُد روزگاری که زیست: که زمانی که زنده بود (آن را) ساخته بود.

-آواز: صدا

-صندوق: تابوت

-تفت: شتابان، زود

-جهان را دگرگونه شد داوری: قضاوتِ دنیا (از اسکندر) یا حرف‌وحدیث (درباره‌ی اسکندر) دیگرگون شد.

-هامون: دشت

-سراسر: کاملاً یا سرتاسر

-گفت‌وگوی: حرف‌وحدیث، پچ‌پچ

-انجمن شدن: جمع شدن

-مهندس: اندازه‌گیر، شمارنده، محاسب
-اگر برگرفتی ز مردُم شمار / مهندس، فزون آمدی سدهزار: اگر شمارنده‌ای مردم را می‌شمرد بیش‌تر از سدهزار تن می‌شدند.

-ارسطالیس: ارسطو

-جهان: مردُمِ دنیا؛ جماعتی بزرگ

-دیدگان: چشمان

-خون: خونابه، اشک

-کجا آن‌هش و دانش و رایِ تو؟ / که این‌تنگ‌تابوت شد جای تو: آن‌هوشیاری و دانش و خردِ تو کجا شد که جای تو (از تختِ شاهی سرانجام) این‌تابوتِ تنگ شود؟

-به‌روزِ جوانی بدین‌مایه‌سال / چرا خاک را برگزیدی همال؟!: در روزگارِ جوانی با عمری چنین (نه بسیار) چرا خاک را جفتِ خود کردی؟

-رویینه‌تن: دارای تنی چون فلزِ روی نفوذناپذیر

-از پا افکندن: کُشتن

-خستن: زخمی کردن؛ کُشتن

-هَزم: مهربانی کردن یا درهم شکستنِ دشمن
-کجات آن‌همه هزم و رای و نشست؟: آن‌همه لشکرشکنی/مهربانی و خردمندی و (زیبا)نشستنت چه شد؟

-چندین نهفتی تو زر / کنون زر دارد تنت را به‌بر: تو بسیار طلا پنهان کردی. حالا طلا تنت را دربرِ خود دارد.

-رَستن: جان به‌در بردن

-با مرگ دست سودن: دستِ مرگ را لمس کردن؛ مردن

-هم: نیز، به‌همین‌ترتیب

-چون پیشِ داور شوی / همان‌بر که کِشتی همان بدروی: وقتی پیشِ خدا بروی همان‌محصولی را درو خواهی کرد که کاشتی.

-بی‌دستگاه آن بوَد / که ریزنده‌ی خونِ شاهان بود: ریزنده‌ی خونِ شاهان بی‌چیز (و پست) هستند؛ پست‌ترین‌موجودات شاه‌کشان‌اند.

-ما چون تو باشیم زود / که بودی تو چون گوهرِ نابسود: تو چون جواهری دست‌نخورده بودی (که دنیا بر تو دست دراز کرد و تو را کُشت). ما هم به‌زودی چون تو خواهیم بود (خواهیم مُرد).

-چون بیندت اوستاد / بیاموزد آن‌چیز کت نیست یاد: وقتی استاد (خدا یا جهانِ دیگر؟) تو را ببیند چیزهایی که نمی‌دانی را به تو خواهد آموخت؛ به‌یکباره چشمانت گشاده خواهد شد و دانا خواهی شد.

-کز مرگ چون تو نجَست / به‌بیشی سزد گر نیازیم‌ دست: (وقتی حتی) کسی چون تو هم از مرگ رهایی نیافت شایسته است که دست به فزون‌خواهی دراز نکنیم (آز و طمع نورزیم).

-برتر: بلندتر، ارجمندتر

-چه پوشی از انجمن خوب‌چهر؟: چرا چهره‌ی زیبایت را از جمع پنهان کرده‌ای؟

-مردِ فراوان‌هنر / بکوشد که چهره بپوشد به‌زر // کنون ای هنرمندمردِ دلیر / تو را آزِ زر آوریده‌ست زیر: مردانِ پرهنر سعی می‌کنند چهره‌شان را با طلا زینت دهند (یا ثروت بیندوزند) اما حالا تو را ای مردِ دلیرِ هنرمند طمعِ زر به‌زیر کشانده (و کُشته).

-دیبا بپوشیده‌ای / نپوشیده را نیز رخ دیده‌ای // کنون سر ز دیبا برآور که تاج / همی‌جویدت یاره و تختِ عاج: جامه‌ی ابریشمین پوشیده‌ای. چهره‌ی کسانی (بی‌چیزانی) که جامه‌ی ابریشمین نپوشیدند دیده‌ای. حالا سر از این‌جامه برآور (و ببین) که تاج و تخت و دستبندت تو را طلب می‌کنند.

-ماه‌رخ: دارای رویی چون ماه؛ زیبا

-پرستنده: خدمتکار

-بریدن: جدا شدن

-زر داری اندرکنار: اشاره به جامه‌ی زردوزی‌‌شده‌ای که کفنِ شاه شده. یا شاید هم با توجه به بیتِ بعد اشاره به دفن کردنِ طلا و جواهرات با اشخاصِ بلندپایه

-به‌رسمِ کیان زر و دیبا مدار: به‌آیینِ شاهان/کیانیان طلا همراهت دفن مکُن.

-پرسنده پرسد کنون / چه یاد آیدت پاسخِ رهنمون: پرسنده حالا از تو می‌پرسد. چه پاسخی به‌یاد داری از خردمندان (که در جوابش بگویی)؟ یا چه پاسخِ راهنما و روشن‌کننده‌ای داری؟

-خونِ بزرگان چرا ریختی؟ / به‌سختی به گنج اندرآویختی // که دیدی که چندان بزرگان بمرد / ز گیتی جز از نیکنامی نبرد: چرا باوجودِ این که دیدی آن‌همه بزرگان (که) مردند (و) از جهان جز نیکنامی با خود نبردند باز هم بزرگان را کُشتی و سخت دل به ثروت بستی؟

-روزِ کسی اندر گذشتن: به‌پایان آمدنِ عمر؛ مردن

-زوان از گفتار بیکار گشتن: بی‌حاصل و فایده شدنِ زبان؛ کنایه از مُردن

-هرآن‌کس که او تاج و تختِ تو دید / عنان از بزرگی بباید کشید: هرکس که پادشاهیِ تو را دید (و دید که تو هم سرانجام مُردی، باید عبرت بگیرد) و پادشاهی را کنار بگذارد.

-که بر کس نمانَد چو بر تو نمانْد / درختِ بزرگی چه باید نشاند؟!: چرا باید درختِ بزرگی کاشت که (دنیا/عمر/بزرگی) بر هیچ‌کس قرار نیست بماند، همان‌طور که برتو نماند.

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-سپری شدن روزگار: به‌پایان آمدنِ عمر: مردن

-سراسر: سرتاسر، پاک، یک‌دست

-خروش: فریاد، ناله

-هوا را بدرّید از آواز و گوش: فریادِ (لشگریان) هوا و گوش‌ها را پاره کرد.

-همه خاک بر سر همی‌ریختند / ز مژگان همی خونِ دل بیختند // زدند آتش اندر سرای نشست / هزار اسپ را دُم بریدند پست // نهاده بر اسپان نگوسار زین: اشاره به آیین‌های سوگواری: خاک بر سر ریختن، اشک ریختن، خانه به‌آتش کشیدن، دم (و یالِ) اسبان بریدن، و زین وارونه بر اسبان نهادن. جز این‌ها در جاهای دیگرِ شاهنامه: روی و تن خراشیدن، موی کندن، جامه چاک کردن و سر و پای برهنه کردن، کلاه/تاج بر خاک انداختن، و نیل به چهره مالیدن.

-پست: به‌خواری

-تو گفتی همی خون خروش زمین: گویی از زمین خون می‌جوشد. گویی زمین خون گریه می‌کند (در این‌سوگ).

-صندوق: تابوت

-زرین: طلایی

-همی ناله از آسمان برگذشت: اغراق در سوگواری برای شاه که صدای زاریِ مردم از آسمان هم فراتر رفته!

-سکوبا: اسقف؛ مقامِ روحانیِ مسیحی

-روشن: زلال، خالص

-پراگندن: افشاندن، ریختن

-کافور: ماده‌ی معدنیِ خوشبو

-ناب: خالص

-دیبا: ابریشم

-زربفت: زربافت، زری‌دوزی‌شده

-خروشان: زار و نالان

-نامدار: نامور، بزرگ

-انجمن: جمع، مردُم، سپاه

-انگبین: عسل، موم

-سخت کردن: سفت و محکم کردن

-شد آن‌شاخ‌گستر دلاوردرخت: آن‌درختِ پرشاخه و عظیم و دلاور مُرد.

-سرای سپنج: خانه‌ی موقت؛ کنایه از این‌دنیای گذران

-چه نازی به تخت و چه یازی به گنج:؟!: چرا به پادشاهی می‌نازی و میلِ ثروت داری؟!

-چو‌ تابوت از آن‌دشت برداشتند / همه دست‌بردست بگذاشتند: وقتی تابوت را از/در دشت بلند کردند آن را دست‌به‌دست کردند (و دیگر زمین نگذاشتند تا به‌جای مقرر رسید).

-یک‌بسی: یک‌دنیا، یک‌عالم/عالمه، بسیار
-دو آواز شد رومی و پارسی / سخن‌شان ز تابوت شد یک‌بسی: دو(دسته) صدا به‌زبان‌های فارسی و رومی بلند شد و بسیار درباره‌ی تابوت بحث کردند؛ بحث درباره‌ی تابوت بالا گرفت.

-ایدر: این‌جا

-نهفتن: خاک کردن

-چن ایدر بود خاکِ شاهنشهان / چه تازید تابوت گرد جهان!: وقتی این‌جا گورِ شاهان است چرا (بیهوده) تابوتِ او را باید دورِ جهان بتازانید؟!

-رهنمای: خردمند

-رای بودن: صلاح و شایسته بودن

-ریختن: فاسد و پوسیده شدن
-در خاک ریختن: خاک شدن، مردن
-اگر بشنوید آنچه گویم درست / سکندر در آن‌خاک ریزد که رُست: اگر خوب به حرفِ من گوش کنید (خواهید دانست که) اسکندر همان‌جایی دفن خواهد شد که در آن رشد کرده. یا می‌توان «اگر» را به‌معنای «شایسته و نیک است که» گرفت و معنی کرد: شایسته است که حرفِ مرا گوش کنید: اسکندر درهمان‌جایی دفن خواهد شد که در آن رشد کرده.

-این‌سخن اگر چند گویی نیاید به‌بن: دراین‌باره هرچقدر بحث کنی تمامی ندارد؛ این راهش نیست.

-نمودن: نشان دادن

-مرغزار: دشت

-ز شاهانِ پیشینگان یادگار: یادگار/به‌جامانده از شاهانِ پیشین. در شاهنامه گاهی مثلِ این‌جا صفت هم جمع بسته می‌شود.

-خواندن: نامیدن

-جهاندیده: باتجربه

-بیشه: جای سبز و پردرخت

-آبگیر: چشمه، برکه

-کرگس نیاید بر اوبر گذار: کرکس راهی به آن ندارد؛ کرکس نمی‌تواند به (بالای) آن برسد؛ کنایه از بلند و غیرقابل‌دسترس بودنِ (کوه)

-چو‌ پرسی تو را پاسخ آید ز کوه / که آوازِ او بشنود هرگروه: وقتی سؤال کنی از کوه پاسخت را می‌دهد و صدای پاسخ را همه (به‌روشنی) می‌شنوند.

-فرتوت: فرسوده؛ کنایه از مُرده

-داشتن: نگه داشتن

-شما را بدین رایِ فرخ نهد: در این‌مورد برای شما تصمیمِ نیکو بگیرد.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-چو نامه به‌مُهر اندرآورد و بند: وقتی نامه را مهروموم کرد.

-ستور: چارپا

-نوند: کَشتی یا پیک یا اسب و شترِ تیزرو؛ در این‌جا صفتِ تیزرو و چابک

-آگهی: خبر

-تیره شدن: تباه شدن، رو به افول رفتن

-فر: شُکوه

-نامدار: بزرگ

-جهان بر کسی سیاه شدن: تنگ‌وتار شدنِ روزگار

-به تختِ بزرگی نهادند روی / جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی: به‌سمتِ کاخ رفتند و همه‌جا (حرفِ مرگِ شاه) شد. یا در سرِ همه خیالِ پادشاهی افتاد و همه‌جا پر از حرف‌وحدیث و آشوب شد.

-بدانست کش روز کوتاه شد: فهمید که عمرش تمام شده و مرگش رسیده.

-ایوان: کاخ

-هامون: دشت

-غمی: غمگین

-که بی‌رنگ دیدند رخسارِ شاه: زیرا که چهره‌ی شاه را رنگ‌پریده دیدند؛ شاه را بسیار بدحال دیدند.

-یکسر: همگی، کاملاً

-خروشان: نالان

-تیز: تند، عظیم

-بد روزگار که از رومیان کم‌ شود شهریار: چه روزگارِ بدی که شاه دیگر در میانِ رومیان نباشد (بمیرد).

-فراز آمدن؛ نزدیک شدن، رسیدن

-گردشِ بختِ شوم: تقدیرِ بد

-بوم: سرزمین

-کام‌ِ دل یافتن: به‌آرزو رسیدن، کامروا شدن

-رسیدند جایی که بشتافتند: به جایی که سوی آن شتافته بودند رسیدند؛ به چیزی که می‌خواستند رسیدند.

-آشکار و نهان: پیدا و پنهان؛ به‌هرترتیب و حال

-آوای نرم: با سخنِ خوش

-ترسنده: خداترس، پرهیزگار

-با رای و شرم: خردمند و مهربان/خداترس

-از اندرزِ من سربه‌سر مگذرید / چو خواهید کز جان و تن برخورید: اگر می‌خواهید از جان و تن‌تان لذت ببرید پندهای مرا کاملاً گوش کنید.

-پس از من شما را همین است کار / نه با من همی‌ بد کند روزگار: بعد از من کار/قسمتِ شما هم همین است. (این‌گونه نیست که) دنیا فقط با من بد کرده باشد؛ فقط من نیستم که می‌میرم؛ همه مردنی‌ایم.

-بگفت این و جانش برآمد ز تن / شد آن‌نامورشاهِ لشکرشکن: این را گفت و جانش از تن بیرون شد. آن‌شاهِ بزرگِ شکننده‌ی‌لشگریان‌درهم مُرد.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-دبیر: کاتب، نامه‌نویس

-جهاندیده: باتجربه، کاربلد

پیش خواندن: به‌حضور خواندن

-راندن: حرف زدن، گفتن

-آگاهی: خبر

-نهفتن: پنهان کردن

-بهره: قسمت، نصیب

-بُد: بود.

-زمان چون بکاهد نشاید فزود: وقتی روزگار رو‌ به کاستی و سراشیبی برود نمی‌توان آن را به‌افزایش و درستی گذاشت؛ کنایه از این که از سالخوردگی و مرگ گریزی نیست.

-هیچ: اصلاً

-اندر جهان این‌سخن نیست نو: این‌کار یا این‌حرف (مرگ) چیزِ تازه‌ای نیست در جهان؛ مرگ حکایتی قدیمی‌ست و از آن گریزی نیست.

-مَردِ خُرد: بنده، مردمِ عادی

-مرزوبوم: سرزمین

-رای و فرمانِ کسی را جُستن: زیرِ فرمانِ کسی بودن؛ از کسی فرمانبری کردن

-از پیمانِ کسی برگشتن: عهدِ او را زیرِپا گذاشتن؛ نافرمانی کردن

-زیان: آسیب، خطر

-مهتر: بزرگ، فرمانده

-سر: بزرگ، شاه

-برآسودن: نَفَس کشیدن، خلاص شدن

-آگندن: پر کردن؛ در این‌جا دفن کردن

-پراگندن: دور شدن

-دینار: سکه‌ی طلا، مجاز از دارایی و ثروت

-مردمِ خویش‌کار: کسانی که از رنج و زحمتِ خود روزی می‌خورند؛ طبقه‌ی زحمت‌کشان.

-بی‌گمان: قطعاً

-چیزی را تازه گرداندن: نو کردن و طراوات به چیزی برگرداندن

-بوس: مَجاز از ازدواج

-پیوستن: به‌ازدواج درآوردن

-تو فرزند خوانش نه دامادِ من / بدو تازه کن در جهان یادِ من: او را چون فرزندِ من بدان، نه دامادِ من. با او یادِ مرا در جهان تازه نگه دار.

-بی‌ گزند: بی‌ آسیب و سختی

-ابا: با

-بدره: کیسه‌ی سکه

-بُرده: غنیمت

-نیکخواه: کنایه از خدمتکار و کنیز

-عماری: کجاوه

-بسیچیدن: آماده و مهیا کردن

-همان: همچنین

-افسر: تاج

-گوهر: جواهرات

-سیم: نقره

-همداستان گشتن: موافق و راضی شدن

-ایدر: این‌جا

-به برگ: به‌کمکِ تجهیزات و امکانات

-به‌بیچارگی دل نهادم به مرگ: (سرانجام) ناچار دلبسته‌ی مرگ شدم؛ سرانجام ناچار به مرگ راضی شدم.

-کردن: ساختن

-عنبرآگین: آغشته به عنبر
-عنبر: ماده‌ای خوشبو که از شکمِ نهنگ می‌گیرند.

-زربفت: زری‌بافی‌شده

-کسی کو بپیچد ز تیمارِ من // همه درزِ تابوتِ ما را به‌قیر / بگیرید و کافور و مشکِ و عبیر: هرکس که غمخوارِ من است همه/کاملاً درزهای تابوتِ مرا با کافور و مشک و عبیر (موادِ خوشبوی معروف) بپوشاند.

-انگبین: عسل؛ موم

-بر: بالا

-دیبا: ابریشم

-سر آمد سخن‌ چون بپوشید روی: رویِ (مرا) که بپوشانید همه‌چیز تمام می‌شود. آخرین‌کار پوشاندنِ رویِ من است.

-روزِ کسی گذشتن: کنایه از مردن

-داشتن: نگه داشتن

-ببخش آن‌چه افزون بوَد / از اندازه‌ی خورد بیرون بود: چیزهایی که بیش از نیاز است و بیش از اندازه‌ی خوردن را ببخش.

-حاجت: نیاز، خواسته

-بیدار: روشن‌روان، هشیار

-رنجه: به‌رنج، خسته، فرسوده

-بس: بسیار

-جاوید: جاویدان، بی‌مرگ

-روانم روان‌ِ تو را بی‌گمان / ببیند چو‌ تنگ اندرآید زمان: وقتی مرگِ تو برسد یا وقتی زمانش کاملاً برسد (در آن‌جهان) جانم حتماً جانِ تو را خواهد دید.

-شکیبایی از مِهر نامی‌تر است / سبک‌سر بود هرکه او کهتر است: صبوری پرافتخارتر از مهر (نوحه و گریه و سوگ) است؛ بهتر است خویشتن‌داری کنی در مرگِ من. بندگانند که سبک‌سر و بی‌طاقتند (بر مرگِ نزدیکان‌شان. بزرگان خویشتن‌دار و صبورند).

-مهر: مهربانی

-خواستن: شفاعت کردن

-فریادرس: یاور، کمک

-نگر تا که بینی به‌گردِ جهان / که او نیست از مرگ خسته‌روان: توجه کن و ببین که کسی در دنیا نمی‌بینی که از مرگِ (نزدیکانش) دل‌آزرده و به‌سوگ‌نشسته نباشد. یا شاید هم با احتمالِ کم‌تر: کسی را نمی‌بینی که از مرگ آسیب ندیده باشد (نمرده باشد)!

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-مهان: بزرگان

-دیدار: دیدن، ملاقات

-عجب ماندن: شگفت‌زده شدن

-بر: سینه

-سزد گر نگیرد از آن‌زن نژاد: بهتر این است که تخمه‌ی آن‌زن بی‌حاصل بماند و ادامه پیدا نکند.

-هم‌درزمان: درهمان‌زمان، درجا، فوراً

-این‌تخمه را خاک باید نهفت: خاک/گور باید این‌نژاد را دربر گیرد؛ این‌نژاد بهتر است مرده باشند.

-اخترشناس: ستاره‌شمر، فال‌بین

-پیش خواندن: فرا خواندن

-چندی براند: کمی/مقداری حرف زد.

-ستاره‌شمر: ستاره‌شمار؛ اختربین

-غمی: غمگین، اندوهگین

-پوشیدن: پوشاندن، پنهان کردن

-جوشیدن: خشم گرفتن

-هیچ ماند سخن در نهفت: ذره‌ای پنهان‌کاری کرده شود.

-نیابید جز کامِ شیران کفن: کفن‌تان دهانِ شیران خواهد شد؛ شما را پیشِ شیرها خواهم انداخت؛ شیرها شما را خواهند خورد.

-برآشفتن: خشمگین شدن

-نامور: بزرگ

-پیشگاه: استعاره است از پادشاه یا مقامِ بلندمرتبه. درحقیقت این‌کلمه و کلماتِ دیگری چون آستانه، درگاه، حضرت، حضور، محضر، جناب، نزد و نزدیک، همه به‌این‌معنی‌اند که گوینده جسارتِ نزدیک ‌شدن به خودِ شخصِ بلندمرتبه، و صحبت از خودِ او، را نمی‌کند و فقط تا «نزدیکی»های او پیش می‌آید. درواقع شخص «مکان» و «جای» را به‌جای «مکین» و «صاحبِ‌ جای» به‌کار می‌برد.

-تو بر اخترِ شیر زادی نخست / برِ موبدان و ردان شد درست // سرِ کودکِ مرده بینی چو‌ شیر / بگردد سرِ پادشاهیت زیر: موبدان و بزرگان مطمئن شده‌اند که تو در برج/اقبالِ شیر زاده شده‌ای و (بدین‌ترتیب در خواب اگر) سرِ کودکی مرده چون شیر ببینی پادشاهیت به‌زیر کشیده خواهد شد.

-چنین تا نشیند یکی پیشگاه: بدین‌ترتیب (خواهد بود) تا وقتی که کسی بر تخت نشیند. یا تا وقتی که شاهی (بر تخت) بنشیند.

-این را نشان‌ها نمود: نشانه‌های این را گفت.

-به‌رای و به‌مغزش درآمد کمی: ذهن و اندیشه‌اش کاستی گرفت. بی‌عقل‌وهوش شد.

-از مرگ خود چاره نیست: گریزی از مرگ نیست اصلاً.

-پراندیشه: پرفکروخیال، نگران

-زین‌باره: در این‌مورد

-مرا بیش از این زندگانی نبود / زمانه نه کاهد نه هرگز فزود: عمرِ من بیش از این نیست. روزگار (عمر را از مقدارِ مقدر) نه کم‌تر خواهد کرد و نه بیش‌تر. یا روزگار/تقدیر تغییر نخواهد کرد.

-دردمند: پردرد

-بدانست کآمد به‌تنگی گزند: دانست که آسیب (مرگ) پاک نزدیک شد.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-جایگه: جا، منطقه

-کشیدن: رفتن

-زمین گشت از لشکرش ناپدید: زمین در انبوهِ سپاهیان و تجهیزات‌شان گم شد!

-کش: که او را

-روز باریک شدن بر کسی: تنگ‌وتار شدنِ اوضاع و روزگار؛ یا در این‌جا به‌پایان آمدنِ عمر

-اندیشه: فکر، تصمیم

-ماندن: باقی گذاشتن، باقی ماندن

-پی نهادن: پا نهادن

-آبادبوم: جای خوش و خرم؛ صفت‌به‌جای‌اسم در این‌جا برای سرزمینِ روم

-مغز خودکامه کردن در کاری: تمرکز کردن و اندیشیدن در موضوعی

-ارسطالیس: ارسطو

-هرآن‌کس کجا بُد ز تخم‌ِ کیان / بفرمودشان تا ببندد میان: به همه‌ی کسانی که از نژادِ کیان بودند دستور داد کمر ببندند (و بیایند).

-همه روی‌ها سوی درگه کنند / ز بدها گمانیش کوته کنند: همگی رو سوی دربار کنند (به‌ دربار بیایند) و خیالِ او را از بدی (کردن) آسوده کنند.

-دل به‌دونیم شدن: کنایه از دل‌شکسته شدن و بیمناک شدن

-هم‌اندرزمان: درجا

-پاسخ کردن: پاسخ دادن

-ز مژگان تو گفتی سرِ خامه کرد: گویی از مژگانش قلم تراشید. با مژگانش نامه نوشت؛ کنایه از اشک‌بار بودنِ چشم (وقتِ جواب دادنِ نامه).

-گیهان: جهان

-ز بدکام دستت بباید کشید: باید از بدکامی (بد کردن) دست بکشی.

-از آن‌بد که گفتی میندیش نیز / و ز اندیشه درویش را بخش چیز: اصلاً به آن‌اندیشه و تصمیمِ بدی که گفتی فکر نکن (آن را کنار بگذار) و به‌خاطرِ آن‌خیال چیزی ( صدقه‌ای) به بی‌چیزان بده.

-پرهیختن: پرهیز و دوری کردن

-تخمِ نیکی کاشتن: خوبی کردن

-همه مرگ راییم تا زاده‌اییم / به‌بیچارگی دل بدو داده‌ایم: از وقتی زاده می‌شویم کاملاً/همگی ازآنِ مرگ هستیم و بیچاره و زاروار بسته‌ی اوییم.

-نه هرکس که شد پادشایی ببُرد / به‌رفتن بزرگی کسی را سپرد: این‌گونه نیست که هرکس که می‌رود (می‌میرد) پادشاهی‌اش را هم با خود می‌برد (نه. بلکه) وقتِ رفتن شاهی‌ را به کسی دیگر می‌سپارد.

-نفرین: متضادِ آفرین (نه‌آفرین، ناآفرین)؛ دعای بد و لعنتت

-رستخیز: قیامت

-همان: همچنین

-پیشگاه: تخت، کاخ

-ترک: تورانی

-سقلاب: سرزمینِ کنونیِ اسلاو

-همچنین: به‌همین‌ترتیب

-به روم آید آن‌کس که ایران گرفت / اگر کین‌ بسیچد نباشد شگفت: کسی که ایران را فتح کند عجیب نیست که آماده‌ی جنگِ (با رومیان) شود و به روم بیاید.

-نباید که از باد یابد زیان: نباید که حتی باد هم او را اذیت کند.

-بزرگانِ آزادگان: بزرگانِ ایرانی

-سور: مهمانی، جشن

-رای: اندیشه، همفکری

-خوان: سفره

-مهتر: بزرگ

-آراستن: زینت دادن، ترتیب دادن

-دفتر آغاز کردن: در این‌جا منشورِ حکومتِ جایی را به‌نامِ کسی نوشتن

-به‌نامِ بزرگانِ آزادگان / کز ایشان جهان‌ یافتی رایگان: به‌سلامتی و افتخارِ بزرگانِ ایران که به‌کمکِ آن‌ها بود که جهان را به‌آسانی به‌دست آوردی.

-دستگاه: برتری

-نیز: همچنین، اصلاً

-سپر کن کیان را همه پیشِ بوم / چو‌ خواهی که لشکر نیاید به روم: اگر می‌خواهی سپاه به روم نیاید شاهانِ ایران را چون سپری کن در این‌میان دربرابرِ سرزمینِ روم.

-رای: تصمیم

-دهر: دنیا

-مردمی: مردانگی، دلیری، شاهی

-بهر: بهره

-خواندن: فرا خواندن

-به‌جای سزاوار بنشاندند: آن‌ها را در جایی درخور نشاندند.

-یکی عهد بنبشت تا هریکی / فزونی نجوید ز دهر اندکی: منشورِ حکومتی برای هریکی نوشت (برای هرمنطقه‌ای. هرجا را به کسی داد) تا کسی پیِ برتری بر دیگران نباشد.

-بر آن‌نامدارانِ گوینده‌نام / ملوکِ طوایف نهادند نام: آن‌بزرگانِ نامجو را ملوکِ طوایف نامیدند.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-ژرف: عمیق

-راندن: تاختن

-جهان‌آفرین را خواندن: خدا را یاد کردن؛ به‌خدا توکل کردن

-دد: جانورِ درنده

-دام: جانورِ غیردرنده

-سپه را نبد راهبر جز شکار: راهنمای سپاهیان در راه بزهای کوهی بودند. می‌توان هم خواند «سپه را نبد راه بر جز شکار»: راهِ سپاه فقط از روی بزهای کوهیِ کشته/مرده می‌گذشت؛ اغراق در وجود و کشته شدنِ بزهای کوهی در راه.

-سترگ: تنومند

-نیل: ماده‌ی معدنیِ معروف به‌رنگِ کبود

-به‌کردارِ: مانندِ، چون

-زان‌نشان: آن‌گونه

-خیره ماندن: شگفت‌زده شدن

-بر اوبر همی نامِ یزدان بخواند: بر او ماشاءالله گفت.

-کام: آرزو، خواسته، کار

-باب: بابا، پدر

-مام: مادر

همان: به‌آن‌ترتیب

-گوش‌بستر: کنایه از کسی که دارای گوشِ بزرگ است که وقتِ خواب گوشش را رختخوابِ خود می‌کند!

-برآمدن: طلوع کردن

-بَدی: بادی؛ باشی.

-نامدار: بزرگ

-شارستان: شهر

-گویی نه از خاک دارد سرشت: انگار از خاک سرشته نشده؛ گویی از خاک نیست (بهشتی یا آسمانی‌ست از زیبایی).

-ایوان: کاخ

-خان: خانه

-بر ایوان‌ها چهرِ افراسیاب / نگاریده روشن‌تر از آفتاب: اشاره به رسمِ نقاشی کردنِ چهره‌ی شاهان در بزم و رزم بر دیوارهای کاخ.

-همان: همچنان

-مردی: مردانگی، دلیری

-آهنگ: عزم

-برنگاریدن: نگاریدن، نقاشی کردن

-پاک: کاملاً

-خورش: خوراک

-پرورش: مایه‌ی پرورده شدن؛ تغذیه

-نامبردار: نامدار

-گوش‌ور: دارای گوشِ (بزرگ)!

-تا چه بینیم نو: که چه‌چیزِ تازه‌ای می‌توانیم ببینیم.

-شدن: رفتن

-هم‌اندرزمان: درجا

-دمان: شتابان

-خردیافته: دارای خرد، باخرد

-سالخورد: سالخورده

-خز: پوست/موی نرمِ حیوانات

-حریر: ابریشم

-برنا: جوان

-بُد: بود.

-نام: افتخار

-پر از دُر زرین یکی جام داشت: جامی طلایی داشت که پر از مروارید بود.

-بر: نزدیک

-سر افگنده پست: اشاره به رسمِ سر پایین انداختن به‌نشانِ احترام و فروتنی در پیشِ بزرگان یا شاهان

-نماز بردن: به‌خاک افتادن به‌نشانِ احترام

-گفتن: حرف زدن

-زمانی دراز: مدتی طولانی

-گاهِ بانگِ خروس: وقتِ خروس‌خوان؛ سحرگاه

-آوای کوس: صدای طبلِ جنگ

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۵)

گفتار اندر زادنِ اردشیر از مادر

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-زودیاب: زوددریابنده، زودگیرنده؛ باهوش. متضادّ دیریاب

-روشن‌روان: جانِ بیدار و آگاه

-ساسان به پیلِ ژیان برنشست / یکی تیغِ هندی گرفته به دست: ساسان با شمشیری هندی در دست، سوارِ فیلیِ خروشان است.
فیلِ (سفید) و شمشیر در خواب خبرِ پادشاهی دارند.

-بر: نزدیک، پیش

-فراز آمدن: نزدیک شدن؛ به‌حضور رسیدن

-آفرین کردن: ستودن

-نماز بردن: به‌خاک افتادن به‌نشانِ احترام

-زمین را به‌خوبی بیاراستی: زمین را به‌زیبایی آرایش داد (از زشتی‌ها پاک کرد).

-تیره: سیاه، غم‌زده

-پیراستن: زدودن، تمیز کردن؛ خالی کردن

-دیگرشب: شبِ دیگر، شبِ دوم

-همی‌بود با مغزش اندیشه جفت: ذهنش پراندیشه و درفکر‌خیال بود. یا ذهنش بیدار و هشیار بود.

-فروزان: شعله‌ور

-آذرگشسپ و چو خُرّاد و مِهر: نامِ سه آتشکده‌ی معروف

-فروزان به‌کردارِ گردان‌سپهر: درخشان و تابان چون آسمانِ گردان

-همه: همگی، یا کاملاً

-بُدی: بود.

-سرِ بابک از خواب بیدار شد / روان و دلش پر ز تیمار شد: وقتی بابک بیدار شد جان و تنش پر از اندیشه و نگرانی شد.

-هرآن‌کس که در خواب دانا بُدند / به هردانشی‌بر توانا بدند // بدایوانِ بابک شدند انجمن / بزرگانِ فرزانه و رای‌زن: همه‌ی بزرگانِ حکیم و باخرد که دانشِ (تعبیرِ) خواب بلد بودند و دستی در هردانشی دیگر هم داشتند در کاخِ بابک جمع شدند.

-سخن از نهفت برگشادن: کنایه از حرف زدن

-یکسر: کاملاً، باجزئیات

-پراندیشه شد زان‌سخن رهنمای / نهاده بر او گوش پاسخ‌سرای: تصویری موجز و زیبا: (شاه پراندیشه و اندوهگین است و درحالِ بیانِ خوابی که دیده.) مشاوران و وزیران از آن‌‌سخن (خواب/ماجرا) نگران، و خوابگزاران گوش به قصه‌ی شاه دارند.

-به تأویلِ این کرد باید نگاه: در تعبیرِ این‌خواب باید دقّت کرد.

-کسی را که دیدی ازاین‌سان به‌خواب / به‌شاهی برآرد سر از آفتاب // گرایدون که این‌خواب از او بگذرد / پسر باشدش کز جهان برخورد: کسی که بدین‌شکل در خواب دیدی (پادشاه می‌شود و مقامش) در پادشاهی از خورشید هم بالاتر می‌رود. اگر این‌خواب شاملِ حالِ خودِ او هم نشود (خودِ او شاه نشود) پسری خواهد داشت که از جهان بهره‌مند (و شاه) خواهد شد.

-براندازه‌شان یک‌به‌یک‌ هدیه داد: به‌اندازه‌ی بزرگیِ مقامِ هریک به‌تک‌تک‌شان هدیه داد.

-بفرمود تا سرشبان از رمه / برِ بابک آید به روزِ دمه: دستور داد که سرچوپان (ساسان) در روزِ طوفانی از گلّه پیشِ بابک بیاید.

-بیامد شبان پیشِ او با گلیم / پر از برفْ پشمینه، دل پر ز بیم: باز هم تشریحی کوتاه ولی کامل از بیرون و درونِ یک شخص: چوپان با جامه‌ی گلیم و پشیمنه‌ی زبر‌ و ناخوش که بر آن‌ برف نشسته به‌حضورِ شاه آمده و دلش هراسان است چون نمی‌داند چه اتفاقی افتاده یا قرار است بیفتد.

-جای از بیگانه پرداختن: خالی کردنِ جا از اغیار؛ خلوت کردن، به‌خلوت نشستن

-به‌در شدن: بیرون رفتن

-پرستنده: خدمتکار

-رهنمای: مشاور، وزیر

-پرسیدن: احوالپرسی کردن

-نواختن: موردِ‌مهربانی و لطف قرار دادن

-برِ خویش نزدیک بنشاختش: اشاره به این‌رسم که شاه بسته به موقعیتِ افراد آن‌ها را در حضورِ خود جا می‌داده و افرادِ والامقام و مهم جایی نزدیکِ شاه می‌یافته‌اند.

-گوهر: نژاد، تخمه؛ خاندان

-از آن‌ پس: پس از آن، بعد

-زینهار دادن: امان دادن

-بگویم ز گوهر همه‌ هرچه هست: درباره‌ی نژاد و خاندان همه‌چیز را با جزئیات خواهم گفت.

-چو دستم بگیری به‌پیمان به‌دست: برای پیمان دادن دستم را در دستت بگیری (و قول بدهی که...)

-بدی ساختن: نقشه‌ی بدی کشیدن؛ بد کردن

-نه برآشکارا نه اندر نهان: نه در حضورِ من و نه در غیابم؛ به‌هرشکل؛ به‌هیچ‌شکل

-زوان برگشادن: شروع به‌حرف زدن کرد. حرف زد.

-ز یزدانِ نیکی‌دهش کرد یاد: نامِ خدا را برد؛ به‌خدا توکل کرد.

-بر تو نسازم به‌چیزی گزند: هیچ‌گونه گزندی به تو نخواهم رساند. در هیچ‌زمینه‌ای به تو آسیب نخواهم رساند.

-شادان‌دل: شادمان

-پور: پسر

-پهلوان: شاه

-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان
-یادگیر: دانا، باسواد
-نبیره جهاندار شاه‌اردشیر / که بهمنش خواندی همی یادگیر: از نسلِ شاه‌اردشیرِ جهاندار که دانایان او را بهمن می‌نامیدند.
در این‌جا منظور از اردشیر یا بهمن، فرزندِ اسفندیارِ دلیر است.

-فرو ریخت آب / از آن‌چشمِ روشن که او دید خواب: با همانِ چشمِ روشن و پاکی که خوابِ (ساسان را) دیده بود اشک ریخت.

-جامه‌ی پهلوی: لباسِ شاهانه

-آلت: این‌جا زین‌ویراقِ اسب

-خسروی: شاهانه

-گرمابه: حمام

-شدن: رفتن

-بودن: ماندن

-خلعت: جامه‌ی پوشیده‌شده یا نپوشیده‌شده‌ی شاه که او آن را به‌افتخار به کسی هدیه می‌داده و از بزرگ‌ترین‌افتخار‌ها بوده برای گیرنده‌اش.

-ساختن: آماده کردن

-از آن‌سرشبانی سرش برفراخت: مقامش را از سرشبانی بالاتر برد.

-جای کردن: جای و سکونت دادن


@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

-سرشُبان: سرچوپان، چوپانِ بزرگ، مسئولِ چوپان‌ها

-مزدورت آید به‌کار / که ایدر گذارد به بد روزگار؟!: آیا مزدبگیر (کارگری) می‌خواهی که روزگار را این‌جا به‌سختی بگذراند؟ آیا کسی می‌خواهی که با چندرغار حقوق برایت کار کند؟

-داشتن: نگه داشتن، مراقبت کردن یا گذراندنِ روزگار

-چو شد کارگر مَرد و آمد پسند / شبان سرشبان گشت بر گوسپند: وقتی مرد (ساسان) کاری شد (و خود را نشان داد) و موردِپسند واقع شد به درجه‌ی سرشبانیِ گوسفندان مفتخر شد.

@Shahnamehabekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#اشکانیان (بخش ۳)

آغازِ داستان

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-ستایش: ستودن، تحسین کردن

-به‌رزم و به‌بزم و به‌دانش به‌رای: درزمینه‌ی جنگ و صلح/جشن و دانش و خردمندی

-فرخنده‌رای: خوش‌فکر

-کز اوی است نامِ بزرگی به‌پای: بزرگی به‌خاطرِ او برقرار است.

-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان؛ این‌جا شاه

-باخرد: خردمند

-رایش همی از خِرد پرورد: تصمیم‌هایش از خردمندی تغذیه می‌کند؛ عاقلانه‌ و خردمندانه تصمیم می‌گیرد و رفتار می‌کند.

-بماناد: بماند.

-خویش: خویشاوند

-دوده: خانواده، خاندان

-سالار: سپهسالار یا سالارِبار، که در این‌جا برادرِ کوچک‌ترِ سلطان‌محمود، میرنصر است.

-گردنده‌عصر: سپهر/روزگارِ گردان/روان

-سپهدار: سپهسالار

-سرِ لشکر از ماه برتر بوَد: اغراق در بزرگی و افتخارِ لشگر که از ماه هم بالاتر رفته!

-پیروزبخت: خوش‌بخت، پیروز

-همی‌بگذرد کِلکِ او بر درخت: نیزه‌اش از درخت عبور می‌کند؛ اغراق در قدرت و ضربِ‌شست!

-بی‌رنج: آسوده

-نشست: نشستن

-همه: کاملاً؛ همیشه

-همیدون: به‌همین‌ترتیب

-گنجش آباد باد: خرانه‌اش پروپیمان باشد.

-گردان‌سپهر: آسمانِ گردان

-از این‌تخمه هرگز مبرّاد مِهر: مهر از این‌خاندان جدا نشود.

-تاجور: صاحبِ تاج؛ شاه

-پیروزگر: پیروز

-ده‌با‌چهار: چهارده

-یکی آفرین بود بر شهریار // از این‌مژده‌ی دادْ نیمِ خراج / که فرمان بُد از شاهِ بافرّ و تاج / که سالی خراجی نخواهند بیش / ز دین‌دارِ بیدار و از مردِ کیش // بدین عهدِ نوشین‌روان تازه شد / همه کار بر دیگراندازه شد // چن آمد بر آن روزگاری دراز / همی گستَرَد چادرِ داد باز / ببینی بدین داد و نیکی‌گمان / که او خلعتی یابد از آسمان // که هرگز نگردد کهن دربرش / بماند کلاهِ کیی بر سرش: ظاهراً در روزگارِ انوشیروان با این که خراجِ سرانه سه بار در سال وصول می‌شده اما خراجِ زمین و محصولاتِ کشاورزی طبقِ‌دستور دو بار در سال وصول می‌شده. این‌جا هم شاعر سلطان‌محمود را می‌ستاید بر این‌خبرِ خوشِ تازه که سلطان آن‌سال یکی از دو خراجِ کشاورزی را بر مسلمانان بخشیده است و با این‌کار دادگریِ انوشیروان، که دیرزمانی بر آن گذشته بوده، را تازه گردانده و کارها صورتی نو یافته‌اند. شاعر درضمن سلطان‌محمود را مژده می‌دهد که با این‌سخاوتِ او خلعتی آسمانی به او خواهد رسید که هرگز کهنه نخواهد شد و تاجِ شاهی همیشه بر سرش باقی خواهد ماند.

-سرش سبز باد و تنش بی‌گزند / منِش برگذشته ز چرخِ بلند: سرِ او (شاه) سبز باشد و تنش سلامت که منِشش از آسمانِ بلند هم بالاتر رفته.

-ندارد کسی خوار فالِ مرا / کجا بشمرد ماه و سالِ مرا: کسی که به سال و ماه (بخت/طالعِ) من نگاه کند فالم را بد نخواهد دانست.

-نگه کن که این‌نامه تا جاودان / درفشی بود بر سرِ بخردان: ببین که این‌فرمان (بخشیدنِ یکی از دو خراجِ سالانه) چون پرچم (و چراغی) بر سرِ بخردان خواهد جنبید (و درخشید).
می‌توان درفشی هم خواند و گفت که ببین که این‌فرمان بر سرِ خردمندان آشکار خواهد بود.

-گیومرتی‌تخمه‌ای گردد این / که خوانند هرکس بر او آفرین: این چون تخمه‌ی گیومرت خواهد بود که همه آن را می‌ستایند.

-چون شاه را دل پیچید ز داد / کنَد چرخ منشور او را سیاه // ستاره نخواند وُ را نیز شاه: اگر شاه از عدالت دل برگرداند (منحرف شود) آسمان منشورِ شاهیِ او را سیاه می‌کند و حتی ستاره نیز او را دیگر شاه نخواهد دانست.

-ستم نامه‌ی عزلِ شاهان بود / چو دردِ دلِ بی‌گناهان بود: با در میان بودنِ دردِ دلِ بی‌گناهان، ستم بهانه/دستورِ برکناریِ شاهان است.

-بماناد: بماند.

-گهر: گوهر، جواهر؛ نیز کنایه از نژاد و خاندان

-دادگر: عادل

-پایدار: جاودان

-جم: جمشید

-مهان: شاهان

-خسرو: شاه

-عجم: ایرانی

-ساسانیان: خاندانِ ساسانی

-بهرامیان: خاندانِ بهرام

-سامانیان: سلسله‌ی سامانی

-نکوهیده‌تر: نکوهیده‌ترین؛ استفاده از صفتِ تفضیلی به‌جای صفتِ عالی، که در شاهنامه نمونه‌های دیگری هم دارد.

-بیدادگر: ستم‌کار

-ناباک: گستاخ

-فریدونِ فرخ ستایش ببُرد / بمرد او و جاوید نامش نمرد: فریدونِ خجسته ستوده شد. مُرد ولی نامش جاودان ماند و هرگز نمرد.

-سخن بهتر از گوهرِ شاهوار: سخن بهتر است از جواهراتِ نفیسِ شاهانه.

-ستایش نبُرد آن که بیداد بود / به گنج و به تختِ مهی شاد بود // گسسته شد اندر جهان کامِ اوی / نخواند به گیتی کسی نامِ اوی: کسی که بیدادگر است و به گنجینه و تختِ شاهانه‌اش خوش، ستوده نخواهد شد. آرزوهایش در جهان ازهم می‌گسلد (او به آرزوهایش نمی‌رسد). و نامش دیگر برده نخواهد شد (او از یادها فراموش خواهد شد).

-دشمن‌گداز: آب‌کننده‌ی دشمن؛ دشمن‌کُش

-شدن: رفتن

-نیایش همی ز آسمان برگذشت: (صدای) دعا و شکرگزاری‌ها (به آسمان رسید و) از آن هم فراتر رفت.

-تاجدار: صاحبِ تاج؛ شاه

-خجسته بر او گردشِ روزگار: روزگار/تقدیرش خجسته باشد.

-مبیناد: نبیند.

-کام: آرزو، دلخواه، خواسته

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-الا ای برآورده چرخِ بلند / چه داری به‌پیری مرا مستمند؟!: ای آسمانِ برکشیده و بلند چرا در روزگارِ پیری مرا خوار می‌داری؟!

-در بر داشتن: در آغوش داشتن؛ مهربانی کردن و پناه بودن

-کامگار: گونه‌ای گلِ‌سرخ
-همی زرد گردد گلِ کامگار: کنایه از زرد شدنِ صورتِ سرخ و شادابِ انسان دراثرِ سالخورگی

-همی پرنیان گردد از رنج خار: ابریشمِ (لطیف هم حتی) دراثرِ رنج (زبر و خشن چون) خار می‌شود. احتمالاً اشاره به ناصافی و زبریِ صورتِ لطیفِ آدمی.

-دوتاهی شد آن‌سروِ یازان به باغ / همان تیره گشت آن‌گرامی چراغ: آن‌سروِ صاف و موزونِ باغ خمیده شد و به‌همین‌شکل آن‌چراغِ عزیز تاریک شد؛ کنایه از خمیدگیِ قد و کم‌سو شدنِ چشم‌.

-پر از برف شد کوهسارِ سیاه: کنایه از سپید شدنِ موی سیاه دراثرِ سالخوردگی

- گناه از کسی دیدن: کسی را در چیزی مقصر دانستن

-به‌کردارِ: مانندِ

-بُدی: بودی.

-خون: خونابه، اشک

-نزدیک: پیش

-رایِ تاریک: بی‌خردی

-کاج: کاش

-آزردن: اذیت کردن

-تیرگی‌: تاریکی، سیاهی؛ این‌جا کنایه از این‌دنیای پست

-جفا: ستم

-داور: خدا

-نالیدن: شکایت کردن

-خروشان: نالان

-به‌سربر خاک پراگندن: خاک‌ بر سر ریختن، به‌نشانِ سوگواری یا چون این‌جا بدبختی

-گوینده: سخنگو

- بر کسی بستن: چیزی را به کسی نسبت دادن؛ کسی را مسئولِ چیزی دانستن

-سپهر: آسمان؛ روزگار، تقدیر

-نیک‌وبد: همه‌چیز

-چنین ناله از دانشی کی سزد؟!: این‌چنین سخن گفتن شایسته‌ی مردِ عاقل نیست؛ حرف‌های تو منطقی و خردمندانه نیست.

-به‌هرباره‌: درهرمورد و زمینه

-روان را به‌دانش‌ همی‌پروری: جانت پرورش و پشتوانه از دانش و خرد دارد؛ خردمند هستی.

-خور و‌ خواب و رای و نشستِ تو هست /
به نیک و به بد راه و دستِ تو هست //
بدین هرچه گفتم مرا راه نیست / خور و ماه از این‌دانش آگاه نیست / از آن‌ خواه راهت که راه آفرید: تو خواب و خوراک و خرد و آیینِ نشستن (هنر و اخلاق و ادب) داری و بر نیک و بد (همه‌چیز) توانایی. اما در این‌(چیزهایی) که گفتم من هیچ توانایی‌ و نقشی ندارم. خورشید و ماه از این‌دانش بهره‌ای ندارند. پس شکایت پیشِ خدا ببر و از او راهنمایی بخواه که راه را خودِ او آفریده.
در شاهنامه شاعر بارهای زیادی از تقدیر و جبرِ روزگار سخن گفته و آدمی را زیرِبارِ آن دانسته و ناتوان و بی‌اختیار. این‌جا هم باز به روزگار شکایت می‌برد که چه ستمکاره‌ای اما روزگار در پاسخش می‌گوید من کاره‌ای نیستم و بر چیزی توانایی ندارم. تو خود خردمندی و مسئولِ کارِ خود.

-هستیش را راز نیست: هستیِ او راز و پیچیدگی‌ای ندارد. یا خلق کردنش ساده و آسان است. یا هستیِ او فرای پرسش است.

-فرجام: نهایت

-چو‌ گوید بباش آن‌چه خواهد بُده‌ست / کسی کو جز این داند آن بیهده‌ست: اگر به چیزی بگوید باش، آن‌چیز درلحظه اتفاق افتاده است (زاده شده‌ست). اگر کسی به چیزی جز این معتقد باشد بیهوده‌کار است. این‌بیت شاره به این‌فرازِ معروفِ قرآن دارد: «فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُون»؛ اگر به آن‌چیز بگوید بباشد بی‌درنگ موجود می‌شود.

-من‌ از داد چون تو یکی بنده‌ام: از بخت‌واقبال من هم بنده‌ای هستم چون تو. در تقدیر من بنده (و هم‌ارزِ تو) هستم و نه بالاتر.

-آفریننده: خالق؛ خدا

-به‌فرمانِ کسی گشتن: از او فرمانبری کردن، مطیع و بنده‌ی او بودن

-یارستن: جرئت کردن

-گراییدن: میل کردن

-پناهیدن: پناه بردن

-براندازه: به‌اندازه، به‌قدرِ لازم و درست

-کردگار: آفریدگار؛ خدا

-فروزنده: روشن‌کننده، روشن‌دارنده، مایه‌ی روشنی

-مهر: خورشید

@ShahnamehBekhnaim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات

-بر: تن، سینه

-نامور: نامدار

-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان؛ خدا و در این‌جا شاه

-نیک‌اختر: خوش‌اقبال

-پارسا: پرهیزگار

-به‌نزدیکی ایدر تو دوری ز من / هم از اختر و لشکر و انجمن: تو این‌قدر نزدیک باز هم از من دوری، همین‌طور از بختِ (خود) و لشگریان و مردُم.

-روان: جان

-دلِ هر که زین شاد شد کَنده باد: هرکس از این(مردنِ تو) خوشحال شود دلش پاره/چاک شود؛ مُرده باد هرکه از مردنِ تو شاد است.

-شدن: رفتن؛ پیش رفتن

-کزو داشت گیتی همی پشت راست: که پشتِ گیتی به او تکیه داشت و گرم بود.

-همان: همچنین، به‌همین‌ترتیب

-اشک: نامِ شاهانِ اشکانی‌ست، اما در این‌جا احتمالأ نامِ شاهی دیگر است یا شاید هم نامِ جایی

-فیران: ظاهراً نامِ شاه/شاهانِ عرب

-فور: نامِ شاه/شاهانِ هند

-شهرزور: نامِ شهری، شاید همان‌اردشیرخُرّه

-سران‌شان ز باد اندرآمد به‌گَرد: زود سرهاشان به‌خاک رسید؛ درجا کُشته شدند.
درضمن غیرمستقیم می‌تواند اشاره به همان‌مَثَلِ معروفِ «از باد برآمدن و در خاک/بر باد گشتن» هم باشد؛ از هیچ دوباره هیچ شدن و کنایه از ناپایداریِ دنیا.

-چن ابری بُدی تند، بارَش تگرگ / تو را گفتم ایمن شده‌ستی ز مرگ: تو چون ابری تند و غرّان و پربارش بودی با بارِ تگرگ (که همه‌ی شاهان را می‌کُشد و زیرِفرمان می‌آورد. با خود) خیال کردم تو دیگر دربرابرِ مردن ایمن شده‌ای.

-آویختن: جنگیدن
-ز بس رزم و پیکار و خون ریختن / چه تنها چه با لشکر آویختن // زمانه تو را داد گفتم جواز / همی داری از مردمِ خویش راز: پس از آن‌همه جنگ‌هایی که کردی، تنها یا با لشگریانت، گمان بردم روزگار تو را معاف کرده از مردن و این است رازی که از مردمِ خود پنهان می‌کنی.

-چو کردی جهان از بزرگان تهی / بینداختی تاجِ شاهنشهی: به‌محضِ‌این که دنیا را از شاهان خالی کردی (شاهِ شاهان شدی) تاجِ شاهی از سرت افتاد (مُردی).

-درختی که کِشتی چن آمد به‌بار / دلِ خاک بینم تو را غمگسار: درختِ (پادشاهی‌ای) که کاشتی تا میوه داد دلِ خاک یارِ تو شد.

-چو تاجِ سپهر اندرآمد به‌زیر / بزرگان ز گفتار گشتند سیر: وقتی تاجِ آسمان (خورشید) به‌زیر آمد (غروب کرد) بزرگان لب از سخن بستند.
با احتمالِ پایین شاید بتوان تاجِ سپهر را به اسکندر تعبیر کرد و گفت چون اسکندر مرده بود بزرگان دیگر میلی به حرف زدنِ (بیش‌تر) نداشتند.

-نهفتند صندوقِ او را به خاک / ندارد جهان از چنین ترس و باک: تابوتش (اسکندر) را خاک کردند. جهان که ترسی از چنین(مردن‌ها و خاک‌شدن‌هایی) ندارد.

-ز باد اندرآرد، بَرَد سوی دَم: باز هم اشاره به همان‌مَثَلِ «از باد برآمدن و بر باد/خاک شدن».

-نه داد است پیدا نه پیدا ستم: عدل قابل‌تشخیص از ستم نیست؛ کنایه از آشفتگیِ دنیا.

-نیابی به چون‌‌وچرا نیز راه / نه کهتر بر این دست یابد نه شاه: بندگان و شاهان هیچ‌کدام به چون‌وچرا (هستی و کارِ دنیا) آگاهی پیدا نخواهند کرد.

-همه نیکوی باید و مردمی / جوانمردی و خوردن و خرّمی: انسان باید خوبی و مردمی و جوان‌مردی کند و به‌خوردن و لذت بردن بنشیند.

-جز اینت نبینم‌همی بهره‌ای / اگر کهتری‌ای و گر شهره‌ای: اگر از طبقه‌ی کهتران (طبقه‌ی پایین) باشی یا از شهرگان و بزرگان خویش‌کاری و بهره‌ای جز این برایت نمی‌بینم (از دنیا).

-اگر مانَد ایدر ز تو نامِ زشت / نیابی ـــ‌عفالله‌ـــ‌ خرم‌بهشت: اگر در این‌جا (این‌دنیا) بدنامی از تو به‌جا بماند ـــ‌خدا تو را بیامرزدـــ بهشت نصیبت نخواهد شد.

-چنین است رسمِ سرای کهن / سکندر شد و ماند ایدر سخن: رسم‌وراهِ این‌‌خانه‌ی کهن (این‌دنیا) این است. اسکندر رفت و از او فقط حرف/حرف‌هایش/قصه ماند.

-چن او سی‌وشش پادشا را بکُشت / نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت: ببین که او بعد از این که سی‌وشش پادشاه را کُشت چه در دست دارد (ـــ‌هیچ).

-برآورد پرمایه ده شارستان: ده شهرِ بزرگ ساخت.

-بجست آن که هرگز نجسته‌س کس / سخن ماند از او اندر آفاق و بس: پیِ کارهایی رفت که هرگز کسی پی‌شان‌ نبوده؛ پیِ فتح‌هایی بزرگ بود که کسی در فکرشان نبود؛ یا پیِ چیزهایی طرفه گشت در دنیا که کسی دنبال‌شان نبود. از او در دنیا فقط سخن ماند. تکرارِ مصرعی پیشین.

-سخن بهْ! که ویران نگردد سخن / چن از برف و باران سرای کهن: سخن نیکوست زیرا که سخن خراب‌شدنی نیست، آن‌گونه که خانه‌ی قدیمی از برف و باران خراب می‌شود.

-گذشتم از این‌سدّ اسکندری / همه بهتری باد و نیک‌اختری: این‌سدّ اسکندری (اسکندر و قصه‌ی سد ساختن و دیگرقصه‌هایش) را به‌پایان بردم. بادا که بهره‌مان خوبی و خوش‌اقبالی باشد.

-دلِ شهریارِ جهان شاد باد / ز هربد تنِ پاکش آزاد باد: دلِ شاهان شاد باشد و تن‌شان از هربدی دور. این‌بیت شاید هم در پیشکشِ شاهنامه به سلطان‌محمود ازسوی فردوسی گفته شده باشد و دعایی درحقّ سلطان‌محمود.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#توضیحات (ادامه)

-کردارِ تو باد گشت / سرِ سرکشان از تو آزاد گشت: رفتارِ تو چون بادِ هوا هیچ‌وپوچ و گم شد و سرِ جنگجویان از دستِ تو (بریده شدن به‌دستِ تو) خلاص شد یا جنگجویان از تو (و خیال و کابوسِ کُشته شدن به‌دستِ تو) آسودند.

-بارگاه: آستان

-جهانی جدا کرده از میش گرگ: کنایه از دنیایی پاک و پُرداد که در آن میش جدا از گرگ (در امنیت) زندگی می‌کند یا میش و گرگ هرکدام جدا از دیگری زندگی می‌کند یا حسابِ میش از گرگ جداست.

-سرای سپنج: دنیای ناپایدار؛ کنایه از این‌دنیا

-خویش به‌رنج داشتن: خود را به‌سختی انداختن؛ سختی کشیدن‌ (در این‌جا به‌بیهوده)

-که بهرِ تو این آمد از رنجِ تو / یکی تنگ‌تابوت شد گنجِ تو: که (سرانجام) نصیبت از سختی کشیدنت این شد و تابوتی تنگ تمامِ گنجِ تو شد.

-نجویی همی ناله‌ی بوق را / پسند آمدت بندِ صندوق را: (دیگر) پیِ صدای شیپورِ (جنگ) نیستی (دیگر میلی به جنگ و کشورگشایی نداری) و دلبسته‌ی زندانِ تابوت شده‌ای.

-چون لشکرت بازگشت / تو تنها بماندی بر این‌پهن‌دشت // همانا پسِ هرکسی بنگری / فراوان غمِ زندگانی خوری: وقتی لشگرت (از تدفینِ تو) برگردد تو بر این‌دشتِ بزرگ تنها خواهی ماند. ازپسِ مردُم نگاه خواهی کرد و حسرتِ زندگی کردن را خواهی خورد.

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۷)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۶)

گفتار اندر سپری‌ شدنِ روزگارِ اسکندر

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۵)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۴)

گفتار اندر اندرز کردنِ اسکندر

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۳)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۲)

گفتار اندر رسیدنِ اسکندر به بابِل

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…

شاهنامه بخوانیم

#کیان #اسکندر (بخش ۶۱)

@ShahnamehBekhanim

Читать полностью…
Подписаться на канал