شاهنامهخوانی از نسخهی دکتر جلال خالقی مطلق https://t.me/joinchat/AAAAAD0462a7kZpRsRD3SQ 🔸 شعرخوانی با رعایت تاکیدها، مکث و تلفظهای نزدیکتر به گویش زمان فردوسی 🔸 توضیحات واژهها و دشواریهای شعر و نکات آن و خلاصهی شعر به نثر 👤 @rezaasu
#توضیحات
-جایگه: جا، منطقه
-شدن: رفتن
-جهانگیر: فاتح؛ بزرگ
-نامدار: بزرگ
-انجمن: سپاه
-مهان: سران، بزرگان
-بر: نزدیک
-ابا: با
-بهاگیر: قیمتی، نفیس، عالی
-چنان چون سزید: آنگونه که شایسته بود؛ سزاوار
-بُردِ یمن: پارچهی معروفِ یمنی
-دینار: سکهی طلا
-درم: درهم؛ سکهی نقره
-چو باشد درم دل نباشد بهغم: با بودنِ درهم/پول دل غمگین نخواهد بود! (دردِ همهدورانها!)
-سله: سبد
-دیبا: ابریشم
-جامه: در اینجا پارچه
-زبرجد یکی جام بودش بهگنج: جامی از زبرجد (سنگی قیمتی) در خزانهاش بود (که بخشید). یا جامی زبرجد در گنجینه(ای که بخشید) بود.
-همان: بههمینشکل
-دُر: مروارید
-ناسفته: سوراخنشده، کارنشده
-لاژورد: لاجورد؛ سنگِ زیبای قیمتیِ معروف
-ازبَر: بالا، روی
-فرمانبر: بنده
-آفرین کردن: ستودن
-سراپرده: خیمهگاه
-نثار: هدیه
-پرسیدن: احوالپرسی کردن
-نواختن: موردِلطف قرار دادن
برِ تخت نزدیک بنشاختشان: آنها را روی تختی نزدیک به خود (بهنشانِ احترام و افتخار) نشاند.
-پیروزگر: پیروز
-ایدر: اینجا
-آسودن: استراحت کردن
-با تو همیشه خِرد باد جفت: همیشه خرد یارت باشد؛ همیشه خردمند باشی.
-شبگیر: سحرگاه
-ز لشکر جهانی پرآواز گشت: همهجا حرفِ لشگر پیچید.
-سپه کشیدن: سپاه بردن
-ز گَردِ سپه شد هوا ناپدید: از گردوخاکِ حرکتِ سپاه هوا تیرهوتار شد.
-راندن: تاختن، رفتن
-ندیدند از ایشان کس آرامگاه: کسی جای استراحت (بهخود) ندید؛ یعنی در راه توقف نکردند و تازان رفتند.
-ز دیدارِ دیده سرش ناپدید: سرِ (کوه) از دیدنِ چشم بیرون بود. قلهی کوه از چشمرس خارج بود؛ کنایه از بلندیِ بسیارِ کوه، چون مصرعِ بعد «به کیوان تو گویی که نزدیک بود».
-از کار فرو ماندن: بیحاصل شدنِ سعی، بهبنبست خوردن؛ بینتیجه ماندن
-خارا: سنگی سخت
-خیره شدن: شگفتزده یا درمانده شدن
-باریکسنج: دقیق، کاربلد
-یکسر: کاملاً
-ستوه: خسته، عاصی
-رفتن: عبور کردن، گذشتن
-ژرف: عمیق
-هامون: دشت
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-ملاح: کشتیبان
-سبک رومیای بادبان برکشید: فوراً بادبانِ رومی را بالا برد.
-دستور: وزیر
-بازار: کاروبار، ماجرا، در اینجا اشاره به مکر و حیله
-آفرین خواندن: ستودن
-سر بر زمین نهادن: نماز بردن، بهخاک افتادن بهاحترام
-غریوان: نالان، پوزشخواهان
-پوزش کردن: معذرتخواهی کردن
-بغپور: شاه و شاهانِ چین
-از ایندر: در اینمورد
-سخن راندن: حرف زدن
-بامداد: صبح
-پگاه: سحرگاهِ زود
-بدآرام: بهآرامش، یا در خانه/کاخ
-چیز: هدیه
-با تو روانِ مسیحاست جفت: جانِ مسیحا با تو همراه باد. مسیحا یارِ توست/باشد.
-نزدیکِ ما یافتی آبِروی: پیشِ ما افتخار پیدا کردی. با تو با بزرگی رفتار شد. یا شاید هم شکوه و جلالِ ما را دیدی. ما را پرشُکوه دیدی.
-گر ایدر بباشیهمی چین تو راست / وگر جای دیگر خرامی رواست: اگر اینجا باشی چین برای توست. اگر جای دیگر هم بخواهی بروی میتوانی بروی.
-بیاسایم ایدر که چندین سپاه / بهتیزی نشاید کشیدن بهراه: اینجا استراحت میکنم زیرا که اینهمه سپاهیان را نمیشود مدام جابهجا کرد.
-جایگه: جا
-بیابان گرفتند و راهِ دراز: بهراهِ درازِ بیابان رفتند.
-منزل: استراحتگاهِ بینِ راه
-مایهور: عالی
-باره: قلعه، دیوارهای شهر
-کسی کش ز نام و خِرد بود بهر: کسی که از افتخار و خردمندی بهره داشت.
-نثار: هدیه، پیشکش
-سران: بزرگان
-در: دربار، آستانه
-سبک: درجا
-پرسش اندرگرفتن: پرسیدن
-شگفت: جالب
-ندانیم چیزی که آید بهکار: چیزی که مفید (جالب) باشد نمیشناسیم.
-بدینمرز درویشی و رنج هست / کزین بگذری باد ماند بهدست: در اینمنطقه رنج و بیچیزی هست و جز اینها فقط باد در مشت است (و هیچ).
-گوینده: سخنگو، مخاطب
-شدن: رفتن
-پذیره شدن: بهاستقبال رفتن
-همان: همچنین
-یاور: کمک
-فور: شاه/شاهانِ هند
-دلخسته: خسته، عاصی
-بهخون ریختن چنگها شسته بود: آمادهی جنگ وخونریزی بود.
-درای: زنگ
-خروش: فریاد، غوغا
-نالهی کرنای: طنینِ شیپور
-با نام و کام: پرافتخار و کامِدلیافته و بهآرزورسیده
-همگروه: دستهجمعی
-زمین شد از افگنده برسانِ کوه: از انبوهِ افتادهها (کشتهها و زخمیها برهم) زمین چون کوهی شد.
-سپاه راندن: سپاه بردن
-همان: همچنین، بههمینترتیب
-هوش باز آوردن: توجه کردن
-مشور این بروبوم و بر بد مکوش: اینناحیه را بر خود مشوران و بدی نکن.
-که فرجام هم روزِ تو بگذرد / خنک آن که گیتی بهبد نسپرد: (زیرا) که روزگارِ تو هم خواهد گذشت (خواهی مُرد). خوشا کسی که دنیا را بهبدی سپری نکند.
-مِهر آوردن: مهربانی کردن، بخشیدن
-خسته: دلخسته یا فرسوده
-هیچ: اصلاً
-چهر نمودن: روی خود را نشان دادن یا کنایه از مهربانی کردن
-برنا: جوان
-نیمروز: سیستان، که محلّ حکومتِ خاندانِ رستم بوده.
-همه روی گیتی ز دشمن بشست: دنیا را کاملاً از دشمنان پاک کرد.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-بغپور: نامِ شاه و شاهانِ چین
-آفرین کردن: ستودن
-دادگر: عادل؛ کنایه از خدا
-داد: عدل، نیز بخشش
-هنر: دلاوری، کاربلدی
-پرهیز: درنگ، تأمل
-چربگوی: خوشسخن
-همان: همچنین
-سخنهای شاهان: یا یعنی سخنهای شاه که «انِ» شاه نیز در آن جمع بسته شده یا سخنهای شاهانه که «ان» در آن نشانهی بزرگداشت و تفخیم است.
-سخن راندن: حرف زدن
-فیران: ظاهراً نامِ شاه یا شاهانِ عرب
-فور: شاه و شاهانِ هند
-رزم و سور: جنگ و صلح
-شبان گشتی و شهریاران رمه: کنایه از شاهِ شاهان شدن
-تو دادِ خداوندِ خورشید و ماه / ز مردی مدان و فزونی سپاه: تو عطیه/تقدیرِ الهی را با دلاوری و سپاهِ بزرگت اشتباه مگیر. پیروزیات را هدیهای الهی بدان نه از جنگاوری و بسیاریِ سپاهیانت.
-چو بر مهتری بگذرد روزگار / چه در سور میرد چه در کارزار: وقتی بزرگی/کسی عمرش سر رسیده باشد خواهد مرد، چه در بزم و صلح و چه در جنگ (گیرم بهدستِ تو). کنایه از این که آنبزرگان را تو نکشتی؛ عمرشان سر رسیده بود!
-چو فرجامشان روزِ رزمِ تو بود / زمانه نه کاهد نه خواهد فزود: تقدیرشان جنگ با تو بود و اینتقدیرِ زمانه تغییر نکرد.
-تو زیشان مکُن گَشّی و برتری / که گر زآهنی بیگمان بشکری: تو بر آنان فخر و برتری مجوی که اگر از آهن هم ساخته شده باشی حتماً خواهی مرد.
-جم: جمشید
-فراز آمد از باد و شد بازِ دم: از باد آمد و در دهانِ باد شد؛ از باد آمد و بر باد شد.
-جنگ آوردن: فکرِ جنگ کردن؛ جنگیدن
-برسانِ تو: چون تو
-سر باد گرفتن: مغرور شدن
-آیین: رسموراه، روش
-اندرخور: شایسته
-بخوانی مرا بر تو باشد شکست / که یزدانپرستم نه خسروپرست: اگر مرا پیشِ خود (یا بهجنگِ خود) فرا بخوانی مایهی شکست/سرشکستگیات خواهد بود. زیرا من بندهی خدا هستم نه بندهی شاه (پیش تو نخواهم آمد و از ایننافرمانی سرشکسته خواهی شد).
-فزون زان فرستم که داری منش / ز بخشش نباشد مرا سرزنش: بیشتر از سزاوارِ تو برایت چیز خواهم فرستاد. کسی مرا درموردِ بخشش سرزنش نمیکند (شهره به خست نیستم).
-سکندر بهرخ رنگِ تشویر خورد / ز گفتارِ او بر جگر تیر خورد: چهرهی اسکندر بهشکلِ شرمساری درآمد (اسکندر شرمسار شد). و حرفهای بغپور تیری شد بر جگرش.
-به دل گفت «از این پس کس اندر جهان / نبیند مرا رفته جایی نهان»: با خودش گفت دیگر کسی مرا در جامهی مبدل نخواهد دید. دیگر جامهبدلکرده و ناشناس جایی نخواهم رفت.
-ایوان: کاخ یا بخشی از کاخ برای جشن یا مراسمِ خاص
-جای نشست: خانه، مهمانخانه
-میان ازپیِ بازگشتن ببست: آمادهی برگشتن شد.
-گنج: گنجینه
-ز بخشش نیامد بهدلش هیچ رنج: بخشیدنِ مالوثروت اصلاً ناراحتش نکرد.
-بهگوهر بیاگنده: جواهرات بر آن کار شده
-سیمین: نقرهای
-زرینه: طلایی
-دیبا: ابریشم
-خز: پوستِ نرمِ جانوران
-حریر: ابریشم
-کافور: مادهی معدنیِ خوشبو
-مشک: مادهی خوشبو از شکمِ آهو
-عود: چوبِ خوشبو
-عبیر: مادهای خوشبو از آمیختنِ گلاب، مشک، صندل، کافور و زعفران باهم
-بارکش: باری، تنومند
-تنآسان شد آن کو درم خوار کرد: کسی که ثروت را ناچیز گرفت (و بخشش پیشه کرد) آسوده است.
-قاقم: جانوری با پوست و موی نرم
-گستردنی: پارچه یا فرش
-کیمال: ظاهراً یا جانوریست با پوستِ پرمویِ نرم چون سمور و سنجاب یا پوستِ دباغیشدهی کفلِ اسب، که معمولاً سرخرنگ بوده و برایهمین کیمال معمولاً بهشکلِ «کیمالِ بور» استفاده میشده.
-خرمندگنجور بربست بار: خزانهدارِ خردمند بارها را شمرد و تحویل داد.
-گرانمایه: نفیس
-ستام: افسار
-ز زرینه پنجاه بردند نام: پنجاه تا هم (افسارِ) طلایی
-طرایف: طرفهها؛ چیزهای خوش
-دارِ چینی: هماندارچینِ معروف است با بوی خوش. که در اصل یعنیِ درختِ چینی.
-باسنگ: بادرنگ، کاربلد
-کهن: مسن، باتجربه
-درود: تحسین، ستایش
-خرام: اینجا هدیه پیش بردن
-نامدار: بزرگ
-شدن: رفتن
-گمانی: گمان
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-سالار: شاه
-زاننشان: آنگونه، بهآنشکل
-برآشفتن: خشمگین شدن
-خامشی برگزیدن: سکوت کردن
-شاهِ تو را آسمان است جفت: آسمان/تقدیر یارِ شاهِ توست. یا شاهِ تو بسیار سربلند است.
-دیدار: چهره، چشم یا دیدن
-بالا: اندام، تنومندی
-مردی: مردانگی
-گفتار: خوشسخنی
-سپهدار: شاه
-کسی چون سکندر مدان بر زمین: خیال نکن کسِ دیگری چون اسکندر بر زمین وجود دارد؛ اسکندر یکتاست.
-بهمردی و رادی و بخش و خرد / از اندیشهی هرکسی بگذرد: در مردانگی و دلیری و بخشش و خردمندی فراتر از خیالِ همهست.
-بهبالای سرو است: قدّ و اندامِ بلند و موزون چون سرو دارد.
-بهکردارِ دریای نیل: گشاده و بخشنده چون رودِ نیل
-زوانش بهکردارِ برّندهتیغ: زبانش (تیز و برنده) چون شمشیرِ تیز است.
-بهچربی عقاب اندرآرد ز میغ: با چربزبانی عقاب را از ابر (آسمان) پایین میکِشد.
-یکی دیگر اندیشه افگند بن: طرحی دیگر ریخت. نقشهای دیگر کشید.
-خوان: سفره
-ایوان: کاخ یا بخشی از کاخ برای بزم و خوشی
-همیخورد می تا جهان تیره گشت: شراب خورد تا شب شد.
-سرِ میگساران ز می خیره گشت: میگساران از می مست و ازخودبیخود شدند.
-مشتری: برجیس، هرمزد، هرمز، زاوش و... ستارهی بزرگِ معروف که بسیار خوشیمن است. -با شاهِ تو مشتری باد جفت: شاهت خوشاقبال باشد.
-پاسخ کردن: پاسخ نوشتن
-بهدیدارِ تو روز فرخ کنیم: با دیدنِ تو روزمان را خجسته میکنیم.
-ترنجی بهدست (داشتن): گذشته از بوی خوشش، ترنج در ایرانِ قدیم مایهی خوشیمنی و بهروزی شمرده میشده و شاهان و بزرگان در بسیاری اوقات ترنجی در دست داشتهاند و گهگاه آن را میبوییدهاند بهامیدِ پیروزی و نیکبختی.
-برزدن: بالا آمدن؛ طلوع کردن
-برجِ شیر: برجِ پنجم از برجهای دوازدهگانه. مرداد
-سپهر اندرآورد شب را بهزیر: آسمان شب را بهزیر آورد (و کُشت)؛ تصویری در رفتنِ شب و رسیدنِ صبح
-بغپور: شاهِ چین
-شدن: رفتن
-از اندیشهی بدکُنش دور شد: از فکروخیالِ دشمن آسوده شد.
-پرسیدن: احوالپرسی کردن
-شب چون بُدی؟! / که بیرون شدی دوش میگون بدی: سخنی شاید بهطعنه که: شبت چگونه گذشت که دیشب که میرفتی رخسارت از شراب سرخ بود!
-دبیر: کاتب، نویسنده
-قرطاس: کاغذ
-مشک و عبیر: دو مادهی خوشبو، که اینجا برای خوشبو کردنِ نامه استفاده شدهاند.
-گرم: باچربزبانی و نیکویی
-بیاراست قرطاسِ چین چون بهشت: کاغذِ چینی (نامه) را چون بهشت زیوروزینت داد؛ کنایه از نوشتنِ سخنانِ نیکو در نامه
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-لشکر کشیدن: لشگر بردن، لشگرکشی کردن
-سرِ نامداران به پروین کشید: کنایه از نهایتِ مفتخر کردنِ بزرگان
-منزل: استراحتگاهِ بینِ راه
-گذشتن: اینجا رسیدن
-دیبا: ابریشم
-سراپرده: خیمهگاه
-فرود آوردن: نشاندن؛ استراحت دادن
-دبیر: کاتب
-نبشتن: نوشتن
-شهرگیر: فاتح، پیروز
-هرگونهای خوب و زشت: کنایه از همهچیز
-اندرنوشتن: پیچیدن، لوله کردن (و بستن)
-شدن: رفتن
-بینادل: روشن، هشیار
-بُدی: بود.
-یکدل: یکسخن، همدل
-بگفتی به مهتر که کن یا مکن: اجازهی فرمان دادن به بزرگان داشت در چندوچونِ کارها؛ اختیارِ تام داشت.
-سالار: فرمانده
-آگاهی: خبر
-بغپور: شاهِ چین
-پذیره: استقبال کننده
-گرازان: شتابان
-گزیده: برگزیده، ممتاز، عالی
-سترگ: تنومند
-دهلیز: راهرو
-پراندیشه: پرفکروخیال، پرهراس
-بداندیش: بدخواه
-نماز بردن: بهخاک افتادن بهاحترام
-ایوان: کاخ یا جایی از کاخ
-پرسیدن: احوالپرسی کردن
-یکی نامورجایگه ساختش: جایی عالی (نزدیک به خود برای نشستن) برایش آماده کرد. کنایه از احترام گذاشتن و مفتخر کردن
-برزدن: بالا آمدن، طلوع کردن
-روشنچراغ: کنایه از آفتاب
-پالای: اسب
-جناغ: کوههی زین
-سخن راندن: یاد کردن، حرف زدن
-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان؛ خدا یا در اینجا شاه و بعدتر خدا
-مرزوبوم: سرزمین
-کشورآرای: مایهی زیباییِ کشور
-آفرین خواندن: ستودن
-از نخست: اول
-داننده: آگاه
-نیکیفزای: افزونکنندهی خوبیها
-بسیچیدن: آماده شدن، اقدام کردن
-روز تنگ شدن: سخت شدن
-فور: نامِ خاندانی از شاهانِ هند و نیز نامِ شاهی از هند
-فیران: ظاهراً نامِ شاه یا شاهانی از اعراب
-مهان: بزرگان، شاهان
-ز خاور بُرو تا درِ باختر: از اینسوی دنیا گرفته تا آنسو؛ سراسرِ دنیا
-گذر جستن: عبور کردن؛ بیاعتنایی و نافرمانی کردن
-شمارِ سپاهم نداند سپهر / وگر بشمرد تیر و ناهید و مهر: حتی اگر عطارد و ناهید و خورشید هم بشمارند آسمان شمارهی سپاهیانم را نخواهند توانست که بداند.
-هیچ: اصلاً، ذرهای
-فرمان شکستن: نافرمانی کردن
-آراستن: آماده کردن
-ساو: باج
-مرنجان تنِ خویش و با بد مکاو: خود را اذیت نکن و با بدی دستوپنجه نرم نکن؛ سوی بدی نرو.
-نیکخواه: خوشنیت
-ماندن: باقی گذاشتن
-کُند: درنگی، متعلل
-طرایف: طرفهها؛ چیزهای خوش و نفیس
-تیغ: شمشیر
-نگین: سنگِ قیمتی، جواهر
-بُرده: بردهشده، غنیمت
-پرمایه: نفیس
-طوق: گردنبند
-گنج: گنجینه، خزانه
-سپاهِ مرا بازگردان ز راه: پیِ صلح باش و اجازه نده سپاهم سوی تو بیاید.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-چو خورشید بر تیغِ گنبد کشید: وقتی خورشید به قلهی گنبدِ آسمان رسید. وقتی ظهر/روز شد.
-خروش: صدا، فریاد
-نرد: تنهی درخت
-هول: ترس
-ناسودمند: بیحاصل، ناخوش
-ترجمان: مترجم
-بیدار: هشیار
-نیکیگمان: خوشنیت
-گویا: سخنگو
-خوناب: خونابه، اشک
-دل به خوناب شستن: کنایه از دلتنگ و اندوهگین شدن/کردن؛ گریستن یا گریاندن
-نیکبخت: خوشاقبال
-شاخ: شاخه، یا بلند و تنومند
-چندین سکندر چه پوید به دهر؟ / که برداشت از نیکویهاش بهر: اسکندر اینگونه بسیار در جهان چرا بهتکاپوست؟ او از خوبیهای دنیا سهمش را برداشته است.
-دو هفت: چهارده
-دیده: چشم
-خون باریدن: خونابه/اشک ریختن
-رهنمون: راهنما/راهنمایی
-نیز: اصلاً، هیچ
-لب گشادن: حرف زدن
-سخنگوی: سخنگوینده، و در بیتِ بعد گوینده، مخاطب
-دگر: دیگر، دومی
-راز از نهفت گشادن: آشکار کردنِ راز؛ کنایه سخن گفتن
-مایه: ماده
-در جهانِ فراخ از آزِ فراون نگنجیهمی / روان را چرا برشکنجیهمی؟: بهخاطرِ فزونخواهیات در جهان نمیگنجی. (فزونخواهیات بزرگتر از دنیاست.) چرا جانت را میآزاری؟
-تو را آز گِردِ جهان گشتن است / کس آزردن و پادشا کُشتن است: دور جهان گشتنِ تو و کشتنِ شاهان و دیگران را آزردن از فزونخواهیست.
-نماندت ایدر فراوان درنگ: در اینجا (ایندنیا) زمانِ زیادی برای تو نمانده؛ عمرت بهسر آمده.
-کار بر خویشتن تار و تنگ کردن: سخت و پیچیده کردنِ کار
-روشندل: آگاه، هوشیار
-گَردشِ روزِ شوم: تقدیرِ روزِ زشت؛ کنایه از مرگ
-مگر زنده بیند مرا مادرم / یکی تا به رخ برکشد چادرم: باشد که مادرم مرا زنده ببیند و رواندازی (کفنی) تا صورتم بکشد بر من.
-کوتاه کن روز و بربند رخت: روزت (عمرت) را تمامشده بدان و رختِ (رفتن به دیگرسرای) را مهیا کن.
-پوشیدهرویان: زنانِ حرم
-مرزوبوم: سرزمین، کشور
-کسان: دیگران
-شود اختر و تاجوتخت از تو سیر: ستاره/آسمان/تقدیر و تاج و تخت (پادشاهی) از تو سیر میشود (میمیری).
-خسته: زخمی
-لشکرگه: اردوگاه
-گُرد: پهلوان
-گردنفراز: دلیر، جنگی
-هدیه ساختن: هدیه آماده کردن
-بر: نزدیک
-جوشن: زره از تکههای فلز
-تابان چو نیل: درخشنده چون رودِ نیل
-بالا: ارتفاع، بلندی
-چرم: پوست
-رش: واحدِ طول؛ از سرانگشتِ میانه تا آرنج
-آن را بهبرداشتن رنج بود: برای بلند کردن سنگین بود آنچیز.
-دیبا: ابریشم
-پرمایه: نفیس
-ز زر کرده آگنده سد خایه بود: سد تخممرغ پر از طلا بود؛ سد تکهی طلا بهشکلِ تخممرغِ (ریختهگریشده) بود.
-درم: در اینجا واحدِ وزن
-ز زرّ و ز گوهر یکی کرگدن: کرگدنی ساختهشده از طلا و جواهرات
-لشکر راندن: لشگر بردن؛ رفتن
-ز دیده همی خونِ دل برفشاند: اشک و خونابه از چشم جاری کرد. کنایه از دلتنگی و اندوه
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-گویا: سخنگو
-راهِ جایی گرفتن: به آنسو رفتن
-غمی: غمگین، اندیشناک
-اندیشهی جان گرفت: نگرانِ جانش شد.
-رهنمای: راهنما، راهبلد
-ببُد: بشد.
-آواز: صدا
-بوم: سرزمین، ناحیه
-پذیره شدن: بهاستقبال رفتن
-مردُمی: انسانیت، بزرگی
-بهر: بهره
-همگنان: همگی، یا همگی باهم، یکصدا
-آفرین خواندن: درود دادن، ستودن
-گوهر: جواهر
-برافشاندن: پاشیدن، ریختن
-هرکس: همهکس
-انوشه که کردی بر ما گذار: چه خوش، یا جاوید باشی، که بر ما گذر کردی.
-جانِ ما پیشِ توست: جانِ ما ازآنِ توست؛ فدای توایم.
-روشنروان: بیداردل
-ز راهِ بیابان تن آباد کرد: خستگیِ بیابان را از تن بیرون کرد.
-ایدر شگفت / چهچیز است کاندازه باید گرفت؟: اینجا چیزِ طرفه و خوش چهچیزی هست که بتوان از آن درس گرفت؟
-پاکیزهرای: خوشفکر
-آشکار و نهان: پیدا و پنهان؛ کنایه از همهجا، هیچجا
-دو بُن گشته جفت: دو ریشه/تنه جفت شدهاند. دو تنه کنارِ هم هستند.
-چونانشگفتی نشاید نهفت: چیزِ طرفهای چون آن را نمیتوان پنهان کرد.
-مایه: ماده
-باشاخ: تنومند
-بارنگوبوی: باطراوت
-بویا: خوشبو، عطرپراکننده
-روشن شدن: کنایه از صبح شدن
-شدن: رفتن
-همان: همچنین
-نامدار: بزرگ
-مرزوبوم: ناحیه
-سخن سراییدن: حرف زدن
-سخت: بلند
-ترجمان: مترجم
-زمان: در اینجا هر یک از بخشهای بیستوچهارساعتهی شبانهروز؛ ساعت
-نیکبخت: خوشاقبال
-تیرهگون: تیره، تاریک
-بر او برگ چون مُشک بویا شود: برگهای آن چون مشک خوشبو میشوند.
-کز او بگذری / ز رفتنت کوته شود داوری // چو زو برگذشتی نماندت جای / کرانِ جهان خواندش رهنمای: بعد از آن دیگر حرفوحدیثِ رفتن (سفرت) تمام میشود. بعد از آن دیگر جایی نیست. راهنما/دانشمند آنجا را پایانِ دنیا میداند.
-رهنما: کاربلد
-بردمیدن: تفتن یا سرخ بودن و تابیدن
-ز پوستِ ددان خاک پیدا ندید: بهخاطرِ (انبوهِ) پوستِ جانورانِ درنده زمین را نمیتوانست ببیند.
-گوینده: سخنگو؛ مخاطب
-چندین: بسیار
-پرستنده: بنده، عبادتکننده، زائر
-گاهِ پرستش: زمانِ انجامِ فرائض و زیارت
-خورش: خوراک
-پرورش: پرورده شدن؛ تغذیه
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-مهتر: بزرگ
-آفرین خواندن: ستودن
-جایگاه: جا، ناحیه
-برگرفتن: بهراه افتادن
-در شگفت ماندن: شگفتزده شدن
-پویان: شتابان
-بهرنج آمدن: رنجه و آزرده و خسته شدن
-چنین: بهاینگونه
-دد: جانورِ درنده
-دام: جانورِ غیردرنده
-ازبَر: کنار
-لاژورد: لاجوردی، تیره
-قندیل: چراغدان، شمعدان
-یکی سرخگوهر بهجای چراغ: جواهری سرخرنگ (که آنقدر درخشان بود که) جای چراغ (استفاده میشد).
-چون پرّ زاغ: (سیاه) چون پرِ کلاغ
-فروغ: روشنایی
-ز گوهر همه خانه چون آفتاب: خانه درخشان چون آفتاب بود از (درخششِ) جواهرات.
-خوابنیده: خوابانده
-بهتن مردُم و سر چن آنِ گراز: تنش چون تنِ مردم (بود) و سرش چون سرِ گراز.
-بهبیچارگی: بهخواری
-کافور: مادهی معدنیِ سفیدرنگ
-دیبا: ابریشم
-چادر: روانداز
-وگر خاکِ آنخانه را بسپَرد: یا خاکِ آنخانه را زیرِ پا بگذارد؛ قدم به آنجا بگذارد (صرفاً برای تماشا).
-همه: کاملاً
-ریزان: ریزریز، متلاشی
-آزوَر: آزمند، فزونخواه
-شوریدن: کوشش و تقلا کردن؛ زیادهخواهی کردن
-عنانت کنون باز باید کشید: افسارت را باید کشید. متوقفت باید کرد؛ کنایه از ادامه ندادنِ فزونخواهی یا تمام شدنِ عمر.
-سرِ تختِ شاهیت بی شاه گشت: تختِ پادشاهیات خالی ماند.
-بهکردارِ دود: (سریع) چون دود
-تیز: بهتندی و سرعت
-لشکر راندن: لشگر بردن
-خروشان: نالان
-نامِ یزدان خواندن: خدا را یاد کردن، بهخدا توکل کردن
@Shahnamehabekhanim
#توضیحات
-شگفت ماندن: شگفتزده/خیره شدن
-غمی: اندیشناک، پرفکروخیال
-اندیشه اندرگرفتن: در فکروخیال رفتن یا اندیشیدن
-از ماست گنج / ز شهرِ شما یارمندی و رنج: پول و مال از ما و کمک و (کار و) زحمت کشیدن از شما.
-برآرم من اینراهِ ایشان بهرای / بهنیروی نیکیدهش یکخدای: بهکمکِ خدای واحدِ نیکیبخش و با اندیشه و برنامه اینراه (ساختنِ سد) را طی میکنم یا راه (سدی) برابرشان بالا میبرم یا این(سد) را بالا میبرم (میسازم) یا درخواستِ شماها را اجابت میکنم یا درخواستتان را بهاجرا میرسانم.
-پرستنده: بنده، خدمتگزار
-چیز: مال و ثروت یا در اینجا مواد و ابزار
-کزین بیش کاری نداریم نیز: مهمتر از این کاری نداریم. یا بیشتر از این کاری از ما برنمیآید.
-فیلسوف: دانشمند، کاربلد
-پتک: چکشِ بزرگ
-گران: سنگین
-فزون از شمار: بیشمار
-چندان که باید بهکار: مقدار/تعدادی که لازم است.
-چو شد ساخته کار و اندیشه راست: وقتی کارِ (طرح و نقشه) تمام شد و تصمیم درست و سنجیده (و اجرایی).
-دیوارگر: بنّا
-هم: همچنین
-شدن: رفتن
-بایسته: لازم
-یاور: کمک
-دانشی: کاربلد
-گروه شدن: جمع شدن
-کردن: ساختن
-ز بن تا سرِ تیغ بالای او: بلندیِ آن(دیوار) از پایین تا قلهی کوه بود.
-رش: واحدِ طول، بهاندازهی از سرِ انگشتِ وسطِ دست تا آرنج؛ یک بازو
-شاهرش: واحدِ طول، بهاندازهی فاصلهی میانِ سرِانگشتِ وسطِ دستِ راست و سرِ انگشتِ وسطِ دستِ چپ وقتی دستها کاملاً کشیده باشند؛ حدوداً معادلِ پنج رش
-چو سد شاهرش کرده پهنای او: حدودِ سد شاهرش پهنا (طولِ) آن.
-از او یک رش اَنگِشت و آهن یکی / پراگنده مس در میان اندکی // همیریخت گوگردش اندر میان: یک رشِ آن(دیوار) زغال بود و یک رش آهن. در میانِ آنها هم کمی مس (کار شده بود) و بینشان هم گوگرد ریختند.
-چنین باشد افسونِ داناکیان: کاربلدی و طرحونقشهی شاهانِ دانا اینچنین است.
-همیریخت هرگوهری یک رده: از هرموادومصالحی یک ردیف ریختند.
-چون از خاک تا تیغ گشت آزده: وقتی از زمین تا قلهی کوه پُر شد.
-بهخروار انگشت بر سر زدند: خروار(ها) زغال بر سرِ آن ریختند.
-دَم: ابزارِ دمیدن و تیز کردنِ آتشِ (کورهی) آهنگری
-پیروزگر: پیروز
دمنده: تیزکنندهی آتش؛ کنایه از آهنگر
-ستاره شد از تفّ آتش ستوه: از گرمای آتش (حتی) ستاره هم عاصی شد!
-چنین روزگاری برآمد بر آن / دمِ آتش و رنجِ آهنگران: بهاینترتیب مدتزمانی از دمیدنِ آهنگران بر آتش و سختیشان در اینکار گذشت.
-گهرها یک اندر دگر تافتند / وُ زان آتشِ تیز بگذاختند: موادومصالح را با هم مخلوط کردند و در آن آتشِ تند گداخته کردند.
-رَستن: رها/خلاص شدن
-نشیم: آشیانه
-نشست: نشستن؛ زندگی کردن
-باز: واحدِ طول؛ همان رش یا در اینجا شاهرش
-بهرش پانسد بود بالای او / چو نزدیکِ سد باز پهنای او: ارتفاعش پانسد رش بود و پهنا (طولِ) آن حدودِ سد رش.
-از آننامورسدّ اسکندری / جهانی برَست از بدِ داوری: بهخاطرِ (ساخته شدن/وجودِ) آنسدّی که اسکندر ساخت جهانیان از مصیبتِ جنگ آسوده شدند.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-یأجوج و مأجوج: چنان که میبینیم مردمان/جانورانیاند افسانهای، با قامتی کوتاه و خوی وحشی و درنده و تولیدِمثلِ بسیار که اسکندر سدّی بینِ آنها و انسانها میسازد تا دستشان را از انسانها دور کند.
-جایگه: جا
-چن آسودهتر گشت لشکر براند: وقتی استراحت کرد و آسوده شد لشگرکشی کرد.
-سوی باختر شد چو خاور بدید / ز گیتی همی رایِ رفتن گزید: وقتی خاور را دید قصدِ رفتن از گیتی (سرزمینِ خاور کرد و) به باختر رفت.
جهتهای جغرافیایی در شاهنامه عبارتند از:
خاور: غرب یا شرق؛ باختر: شمال، شرق و گاهی هم غرب؛ خراسان: شرق؛ و نیمروز: جنوب.
-شارستان: شهر
-که نگذشت گفتی بر او باد و خاک: گویی باد و گردوخاک بر آن(شهر) نمیگذرد (شهر پاک و پاکیزهست).
-آواز: صدا
-پذیره شدن: بهاستقبال رفتن
-میل: واحدِ مسافت؛ یکسومِ فرسنگ
-جهانجوی: جهانخواه، فاتح؛ سرافراز
-نواختن: موردِلطف قرار دادن
-به خورشید گردن برافراختشان: گردن (سر)شان را به خورشید رساند؛ بسیار ارجمند و پرافتخار ساختشان.
-ایدر چه باشد شگفت / کزان برتر اندازه نتوان گرفت؟!: اینجا چهشگفتیای هست که بهتر از آن نتوان پیدا کرد؟
-زوان برگشادن: سخن گفتن
-گردشِ روزگار: تقدیر
-کار: ماجرا
-پیروزبخت: پیروز
-کوهسر: کوهسار، کوه، قله
-پی و تاب نبودن با چیزی/کسی: حریفِ آن/او نبودن
-ز یأجوج و مأجوجمان خواب نیست: ازدستِ/بهخاطرِ یأجوج و مأجوج راحتی نداریم.
-بهر: بخش و در مصرعِ بعدی سهم و نصیب
-قامت: قد
-بَدَست: وجب
-هیون: شتر
-دیده: چشم
-یارستن: جرئت کردن
-فراز شدن: نزدیک شدن
-نیل: مادهی معدنیِ کبودرنگ
-بر: تن
-بخسبند و یک گوش بستر کنند / دگر بر تنِ خویش چادر کنند: میخوابند و یک گوششان زیرانداز است و گوشِ دیگر روانداز!
-کموبیش: آمار
-بهگِرد آمدن چون ستوران شوند: وقتِ جفتگیری چون چارپایان هستند؛ جفتگیریشان چون چارپایان است.
-تگ آرند برسانِ گوران شوند: وقتِ دویدن چون گور (تیزپا) هستند.
-خروش: غرش، رعد
-همان: همچنین، بههمین
-سبزدریا: دریای آبی
-بهجوش آمدن: موج زدن، متلاطم شدن
-تنّین: اژدها
-چو تنین از آنموج بردارد ابر / هوا برخروشد بهسانِ هزبر / فرود افکند ابر تنین چو کوه / بیایند از ایشان گروهاگروه: وقتی هوا چون شیر میغرد و ابر از موجهای دریا اژدهاها را برمیدارد و آنها را چون کوهی (بر زمین) میاندازد آنها (یأجوج و مأجوج) دستهدسته میآیند (برای خوردنِ اژدهاها).
-خورش آن بوَد سال تا سالشان / که آگنده گردد بر و یالشان: خورشِ سالانهشان آن(اژدهاها) هستند و پرورشِ تنشان از آنهاست.
-بپویند هرسو بدآوردندی: هرطرف میدوند برای جمع کردنِ آوردنیها (خوراکی).
-بدآواز برسانِ کبتر شوند: صداشان چون صدای کبوتر میشود.
-بهکردارِ: مانندِ
-سترگ: بزرگ، اینجا پرطنین
-اگر پادشا چارهای سازدی / کزینغم دلِ ما بپردازدی // بسی آفرین یابد از هرکسی: اگر شاه چارهای کند و دلِ ما را از اینغم آسوده کند بسیار ستایش خواهد دید.
-بسی: بسیار
-بزرگی. درِ رنجِ ما را بساز / هم از پاکیزدان نیی بینیاز: بزرگ هستی. رنجِ ما را درمان کن (بهخاطرِ خدا) چون تو هم از خدا بینیاز نیستی. یا بزرگ هستی پس با کمکِ خدا رنجِ ما را درمان کن.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-عمود: ستون
-تیرهخاک: خاکِ سیاه؛ زمین
-نِشست: جای نشستن
-یزدانپرست: خداپرست؛ عابد، بنده
-پاکرای: پاکنیت، خوشذات
-پرستنده: خداپرست، بنده
-بوینده: خوشبو
-شدن: رفتن
-کنام: آشیانه
-جهانجوی: جهانخواه، جهانگیر، فاتح
-روشندل: آگاه
-چنگل: چنگال
-چن ایمن شد از بخششِ رستخیز: وقتی از تقدیرِ (الهی خیالش) آسوده و راحت شد.
-بی گروه: بدونِ جمع و سپاه، تنها
-تیغ: قله
-کزو: که بهخاطرِ آن
-سرافیل: اسرافیل
-صور: شیپورِ (رستخیز)
-برافراخته: بلند کرده، بالا برده
-پر از باد دَم، دیدگان پر ز نَم / که فرمان کی آید ز یزدان که «دَم!»: نفس (دهانش) پر از باد و چشمانش پر از اشک (بود و چشمبهراه) که چهوقت از خدا دستور میرسد که (در شیپورِ رستاخیز) بدَم!
-خروشان: غرّان
-فغان: خروش
-آز: فزونخواهی
-کوشیدن: جنگیدن یا تلاش کردن
-چندین: بسیار
-مرنج: رنجه مشو؛ زحمت و سختی نکش.
-بهرفتن بیارای و بربند رخت: آمادهی رفتن شو و بساطِ رفتن را ببند.
-بهر: سهم، نصیب
-آشکار و نهان: پیدا و پنهان؛ کنایه از همهچیز و درمعنیِ منفی، هیچچیز
-فرود آمدن: پایین آمدن
-همیداد نیکیدهش را درود: به (خدای) نیکده درود فرستاد؛ او را ستایش کرد.
-روی نهادن: میلِ رفتن کردن، آمادهی رفتن شدن؛ رفتن
-راهجوی: راهبلد
-هرکس که بردارد از پای سنگ / پشیمان شود زان که دارد بهچنگ // وگر برندارد پشیمان شود / به هردو ز دل سوی درمان شود: هرکسی که سنگهای پیشِ پایش را بردارد (هرچهقدر زیاد هم که بردارد بعداً از کمیِ) چیزی که در دست دارد پشیمان خواهد شد. اگر هم چیزی برندارد پشیمان خواهد شد (که چرا برنداشته). هردوی اینها خود را (شماتت خواهند کرد و برای ندانمکاریِ خود) پیِ چاره خواهند بود.
اینداستان که در تاریکی ندایی از غیب به افراد میرسد که «هرچه میتوانید سنگهای زیرِ پایتان را بردارید و همراه ببرید» و بعداً آنها که برداشتهاند میبینند که آنسنگها جواهراتند و ناراحت میشوند که چرا کم برداشتهاند و دیگران که برنداشتهاند هم طبعاً از برنداشتنِ آنسنگها ناراحت میشوند، در ادبیاتِ مناطقی مختلف آمده و بارِ معرفت و معناییِ بسیار درخود دارد، مشخصاً توکل به خدا.
-سپه سوی آواز بنهاد گوش / پراندیشه شد هرکسی زانخروش // که «بردارد آنسنگ اگر بگذرد / پی رنجِ ناآمده بشمرد: سپاهیان گوش دادند و پر از فکروخیال شدند از آنصدا که (گفته بود) «اگر هرکس سنگ بردارد یا سنگ برندارد بعداً رنجه و آزرده خواهد شد» (از کارش).
-اینرنج هست از گناه / پشیمانی و سنگ بردن ز راه: اینرنج کشیدن گناه (نادرست) است و اگر سنگهایی از راه ببریم پشیمان خواهیم شد.
-لَختی بباید کشید / مگر درد و رنجش نباید چشید: کمی (سنگ) باید برد که بعداً درد و رنجِ (پشیمانی) نکشیم. یا کمی سنگ باید برد و درد و سختیِ آن را بهحساب نیاورد و آسان گرفت و تحمل کرد.
-یکی بُرد از آنسنگ و دیگر نبُرد / سهدیگرکس از کاهلی بُرد خرد: بعضیها از آنسنگها بردند و بعضیها نبُردند. دستهی سوم هم ازروی تنبلی مقدارِ کمی سنگ بردند.
-هامون: دشت
-جُستن: جستوجو کردن
-بَر: دامن، جیب
-آستی: آستین
-پدیدار شد کژی و کاستی: همهچیز پیدا و آشکار شد.
-کنار: دامن
-گوهرِ نابسود: جواهرِ دستنخورده و کارنشده
-زبرجد چنان خوار بگذاشت اوی: بهآنگونه زبرجد را رها کرد (و همراه نبُرد). یا چنانزبرجدهای (نفیسی) را رها کرد و همراه نبرد.
-پشیمانتر آنکس که خود برنداشت / از آنگوهرِ بیبها سر بگاشت: کسی که اصلاً چیزی برنداشته بود و از آنجواهراتِ بیبها و نفیس روی برگردانده بود (از آندو گروهِ دیگر) پشیمانتر بود.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-خروش: فریاد
-چن از منزلی خضر برداشتی / خورشها ز هرگونه بگذاشتی: خضر وقتی از هراستراحتگاهِ بینِ راه دوباره راه میافتاد همهگونه خوراکی همراه میبرد (تا رسیدن به استراحتگاهِ بعدی).
-ازاینسان: اینگونه، بهاینترتیب
-کسی را بهخوردن نجنبید لب: (حتی) برای خوردن (هم) دهان باز نکردند؛ کنایه از شتابان رفتن و توقف نکردن
برای خوردن، یا شاید کنایه از هیجان و تعلیقِ لشگر در راهِ رسیدن به چشمهی زندگی.
-سهدیگر: روزِ سوم
-کشیدن: رفتن
-سرِ زندگانی به کیوان کشید: طولِ عمرش را تا کیوان بالا برد (و طولانی کرد).
-روشن: زلال، درخشان، پاک
-سر و تن شستن در آب: آیینی کهن که با آن تن از گناهان پاک میشود و علاوه بر آن در جاهایی تن رویین و نفوذناپذیر یا چون اینجا بیمرگ و جاوید میشود.
-نگهدار: حافظ، مراقب
-آسودن: استراحت کردن
-ستایش همی بآفرین برفزود: ستایش بر ستایش افزود؛ بسیار ستایش کرد.
-برشده: بالارفته، بلند
-رخشنده: درخشان، تابان
-زده بر سرِ کوهِ خارا عمود / سرش تا بدابراندر، از چوبِ عود: بالای کوه ستونی بود از چوبِ عود که تا ابر بالا رفته بود!
-کنام: آشیانه
-سترگ: تنومند
-آواز: صدا؛ کنایه از زبان
-سخن راندن: حرف زدن
-جهاندار را خواندن: خدا را صدا کردن، دعا و ستایش کردن
-خرامیدن: تفتن، شتافتن
-دلارای: مایهی زیباییِ دل
-سرای سپنچ: دنیای گذران؛ ایندنیا، درمقابلِ دنیای آخرت
-اگر سر برآری به چرخِ بلند / همان بازگردی از او مستمند: (حتی) اگر سرت به آسمان برسد (به نهایتِ همهچیز برسی هم) باز بیچیز و دستِخالی از او برخواهی گشت (و خواهی مُرد).
-کنون کآمدی هیچ دیدی ز نا / و گر کرده از خشتِ پخته بنا؟: در راه که میآمدی اصلاً خانههایی از خشتِ پخته یا از نی دیدی؟ یا میتوان گفت «نا» را باید کنارِ «پخته» برد و خواند: در راه که میآمدی اصلاً خانههایی از خشتِ پخته یا خشتِ ناپخته دیدی؟
-ز نی، همبراینگونه جای نشست: خانه از نی و بههمینترتیب (از خشتِ پخته/نپخته)
-فروتر: پایینتر
-خیره شدن: مات بردن، شگفتزده شدن
-بانگ: صدا، نوا
-رود: ترانه و موسیقی و ساز و مشخصاً سازِ عود/بربط
-آوا: سرود، موسیقی
-هرکو ز دهر / ز شادی همیبرنگیرند بهر // وُ را شاد مردم نخواندهمی / وگر جان و دل برفشاندهمی: هرکس از دنیا سهمِ شادیِ خود را نگیرد (شاد نباشد) مردمان او را شاد نخواهند دانست، حتی اگر جان و دلش را فدا کند.
-بهخاک آمد از برشدهچوبِ عود / تهی ماند از آنمرغ مشکینعمود: از آنستونِ بلندِ چوبِ عود پایین آمد و آنستونِ (خوشبو چون) مشک از (آنمرغ) خالی ماند.
-فزون: بهتر، برتر، سرتر
-اگر: یا
-کژی: ناراستی
-کاستی: نقصان
-دانشپژوه / همیسربرافرازد از هرگروه: سرِ دانشمند از همه بالاتر است. دانشمند ارجمندتر از همهست.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-آبِ حیوان: با نامهای دیگرِ چشمهی حیوان، چشمهی زندگانی، چشمهی خضر، آبِ زندگانی، آبِ زندگی، آبِ جاودانگی، آبِ جوانی، آبِ بقا و... چشمهای افسانهای در تاریکیهاست که هرکس از آن بنوشد دوباره جوان میشود و جاودان و بیمرگ.
بیمرگی آرزوی دیرینِ بشر بوده و تبعاً در بسیاری افسانهها، متونِ دینی، اسطورهها و داستانها وارد شده. در اینجا هم اسکندر با شنیدنِ وجودِ چنینشگفتیای، بهراهنماییِ خضرِ پیامبر، پیِ آن میرود اما در راه از خضر جدا میافتد. خضر به آبِ حیوان میرسد و از آن مینوشد و جاودان میشود اما اسکندر از آن بهرهای نمییابد.
-شارستان: شهر
-سترگ: بزرگ، تنومند
-ازدرِ: شایستهی
-شدن: رفتن
-دوتا: خمیده
-دوتا گشتن: اینجا تعظیم کردن
-دست برسر: احتمالاً نشانهی بدبختی یا تسلیم و فرمانبری
-سرکش: جنگی
-ایدر: اینجا
-شگفتی: چیزِ عجیب و طرفه
-نیکاختر: خوشاقبال
-شهرگیر: جهانگیر، فاتح
-آبگیر: برکه، چشمه
-بهر: نصیب
-ژرف: عمیق
-پس: پشت
-تیره: تاریک
-شود آشکارای گیتی نهان: چیزِ پنهانِ دنیا(خورشید) پنهان میشود.
-چندان سخن / شنیدم که هرگز نیاید بهبُن: آنقدر حرف شنیدهام که تمامی ندارد. حرفها دربارهی آن بسیار است.
-خِردیافته: پرخرد
-گشادهسخن: خوشسخن، ادیب
-با رای و کام: خردمند و کامروا
-روشندل: بیدار، هشیار
-کی مِرَد؟!: کی میمیرد؟! نمیمیرد.
-ز فردوس بردارد آنچشمه راه: سرچشمهی آنچشمه از فردوس است.
-بشوید بدان تن بریزد گناه: (هرکس) در آن(چشمه) تن بشوید گناهانش پاک خواهد شد.
-چون: چهگونه
-به چوبان بفرمود کاسپِ یله / سراسر به لشکرگه آرَد گله: به چوپان دستور داد همهی گلهی اسبهای رها را به اردوگاه بیاورد.
-گزین کردن: برگزیدن
-بارگی: اسب
-چارسال: چهارساله
-کارزار: جنگ
-بیداردل: هشیار، آگاه
-خواندن: فراخواندن
-لشکر راندن: لشکر بردن
-آن را میان و کرانه ندید: میان و کنار نداشت؛ کنایه از بیکرانی و بزرگی
-فراخ: فراوان
-ایوان: کاخ
-پهلوان: اینجا شهرها؛ جمعِ پهلو
-دهقان وُ را نامْ حیوان نهاد / چن از بخششِ پهلوان کرد یاد: دهقان وقتی صحبت از قسمت کردنِ شهرها کرد نامِ آن را (چشمهی) حیوان گذاشت.
-فرو شدن: پایین رفتن، غرق شدن
-لاژورد: کبود، تیره
-رُخشنده: درخشان؛ صفتبهجای اسم برای خورشید
-اندیشههای دراز: فکروخیالِ بسیار و درهم
-از جهاندار یاد کردن: نامِ خدا را بر زبان راندن و به او توکل کردن
-اندیشه بر چیزی نهادن: قصدِ چیزی کردن؛ بر آن تمرکز کردن و آن را هدف قرار دادن
-شکیبا: بادرنگ و صبروحوصله
-چهل روز افزون خورش برگرفت: برای بیش از چهل روز آذوقه و تدارکات برداشت.
-دمان: خروشان، شتابان
-یکی پیشرو چُست برپای کرد: پیشرو/راهنمایی چابک انتخاب کرد.
-وُ را اندر آن خضر بُد رایزن: مشاورش در آن(کار) خضر بود.
-سرِ نامدارانِ آنانجمن: بزرگِ بزرگانِ آنجمع
-دل بر چیزی تیز گرداندن: عزمِ کاری کردن؛ شتاب کردن در رسیدن به چیزی
-کاگر آبِ حیوان بهچنگ آوریم / بسی بر پرستش درنگ آوریم: وقتی آبِ زندگی را بهدست بیاوریم بسیار خدا را ستایش و شکر خواهیم کرد. یا وقتی آبِ زندگی را بهدست بیاوریم وقتِ ستایشِ خدا خواهد بود نه حالا.
-نمیرد کسی کاو روان پرورد / به یزدان پناهد ز راهِ خرد: کسی که جان را پرورش میدهد و از راهِ خرد(مندی) به خدا پناه میبرد نخواهد مرد.
-دو مهرهست با من که چون آفتاب / بتابد شبِ تیره چون بیند آب: دو مهره دارم که در شبِ تاریک با دیدنِ آب میدرخشند چون آفتاب.
-یکی زانِ تو. برگیر و در پیش باش: یکی برای تو. بگیر و پیش بیفت.
-شمع: چراغ
-کردگار: آفریدگار
-بر اینآشکارا چه دارد نهان: پشتِ اینچیزهای آشکار چهچیزهایی پنهان دارد.
-نماینده: نشاندهنده، راهنما
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-منزل: جای استراحت بینِ راه
-سپه برگرفتن: سپاه را بهراه انداختن
-کار: ماجرا، احوال
-اندرشگفت ماندن: شگفتزده شدن
-یکی باد خاست / و زو برف با کوهسر گشت راست: بادی بلند شد و برف(ـی که آورد و باراند) تا قلهی کوه بالا رفت!
-تبه شدن: کشته شدن
-پایکار: پیشکار، پرستنده، نیز اینجا شاید مجازاً سپاهی
-تفت: شتابان، بهسرعت
-برآمدن: بلند شدن
-بر آتش همیرفت گفتی سپاه: گویی سپاه در میانِ آتش حرکت میکرد.
-زره کتفِ آزادگان را بسوخت: (سنگینی و سایش یا داغیِ) زره باعثِ آزارِ تنِ آزادگان شده بود.
-ز نعلِ سواران زمین برفروخت: (از برخوردِ) نعلِ (اسبانِ) سواران (با زمین جرقه بلند میشد و گویی) زمین تفته شده یا آتش گرفته.
-براینهمنشان: اینگونه
-بهسانِ: مانندِ
-شَبَه: شبق؛ سنگی سیاهرنگ
-لفج/لفچ: لبِ کلفتِ اسب و شتر، و مطلقاً لب
-لفچ فروهشتن: لبولوچه آویزان کردن
-کفچ: کف
-فروهشته لفج و برآورده کفچ / بهکردارِ قیر و شبه کفچ و لفچ: لبولوچهشان آویزان بود و کف بر لب آورده بودند. لبها و کفها چون قیر و شبه سیاه بود.
-همه دیدههاشان بهکردارِ خون: چشمانشان کاملاً/همگی (سرخ) چون خون بود.
-همان: همچنین، بههمانترتیب
-ژیان: خروشان، خشمگین
-آسوده گشتن: استراحت کردن؛ نفس تازه کردن
-دمان: خروشان، شتابان
-دنان: جوشان، خروشان
-دل آراستن به سویی: میلِ رفتن به جایی کردن
-پاک: کاملاً
-افسر: نیمتاج یا تاج
-گوشوار: گوشواره
-بیشه: جنگل، درختزار، دشت؛ کنایه از جای خوش
-خورش گرد کردند بر مرغزار / ز گستردنیها به رنگ و نگار: قالی و زیراندازهای خوشرنگوطرح بر آنجای خوش پهن کردند و خوردنیها نهادند.
-آبادبوم: زمین/شهرِ آباد و خوش
-گوهر: جواهرات
-رنگ و بوی: کنایه از چیزهای متنوعِ خوش یا نفیس
-نواختن: موردِلطف و مهربانی قرار دادن
-برآنخرمی جایگه ساختشان: نشستنگاهی برایشان در آنجای خوش آماده کرد.
-اندرآمدن: درآمدن، آمدن
-به دیدار برداشت زانشهر بهر: با چشم/دیدن از آنشهر بهرهمند شد. سهمِ دیدنِ خود از آنشهر را گرفت.
-کموبیشِ ایشان همه باز جست: همهچیزشان را دقیق و باجزئیات پرسید و فهمید.
-رازها شد درست: چیزهای پنهان آشکار شدند؛ همهچیز دانسته شد.
-لشکر کشیدن: لشگر بردن؛ رفتن
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-اسپَری شدن: بهآخر آمدن
-چون آنپاسخِ نامه شد اسپری: وقتی پاسخ (دادنِ) نامه تمام شد. یا وقتی پاسخِ آننامه تمام شد.
-گویا بهپیغامبری: خوشسخن در پیغام بردن و رسولی
-ابا: با
-جامه: لباس
-خوبرخ: زیبارو؛ مجاز از زن
-خرامان: شتابان
-پذیره: استقبالکننده
-نامبردار: معروف
-یاد کردن: گفتن
-بینادل: هشیار، آگاه
-با مغزِ مردُم خِرد باد جفت: همیشه خرد همنشینِ مغزِ مردم باشد؛ آنمردم همیشه پرخرد باشند.
-بهگِردِ جهان شهریاری نماند / همان برمنشنامداری نماند // که نی سربهسر پیشِ من کهترند / وگر چی بلندند و نیکاخترند: در سراسرِ زمین شاهی یا بزرگمرتبهای نمانده، که هرچند درنهایتِ والامقامی و خوشاقبالی است، بندهی من نباشد.
-مرا گَردِ کافور و خاکِ سیاه / همان است. هم بزم و هم رزمگاه: برای من (سفیدیِ) کافور با سیاهیِ خاک فرقی ندارد. همینطور جشن و خوشی و آشتی با جنگ.
-نه من جنگ را آمدم با زنان / به پیلانِ کوس و تبیرهزنان // سپاهی بر اینسان که هامون و کوه / همیگردد از نعلِ اسپان ستوه: من با فیلهایی که طبلِ جنگ بر خود دارند و سپاهی اینچنین بهجنگِ (شما) زنان نیامدهام. سپاهی چنین (بزرگ) که زمین از نعلِ اسبانشان عاصی و فرسوده شده!
-مرا رایِ دیدارِ شهر شماست / گر آیید نزدیکِ ما هم رواست: قصدِ من دیدنِ شهرِ شماست. (اما اگر اجازه ندهید و بهجای آن) خودتان پیشِ ما بیایید هم اشکالی ندارد.
-چو دیدار باشم برانم سپاه / نباشم فراوان بدینجایگاه: وقتی (شهرِ شما را) ببینم سپاه خواهم کشید و زمانِ زیادی اینجا نخواهم ماند.
-ببینیم تا چیستتان رای و فر / سواری و زیبایی و پای و پر // ز کارِ زهشتان بپرسم نهان / که بی مرد زن چون بود در جهان: (بپرسم و) ببینم که کاروبارتان چهگونه است، و سواری و زیبایی و تابوتوانتان. نیز از کارِ تولیدِمثلتان بپرسم که بدونِ مرد چهگونه زنان میتوانند در جهان باشند (بهدنیا بیایند و ادامهی نسل بدهند).
-اگر مرگ باشد فزونی ز کیست؟!: با بودنِ مرگ ادامهی نسل و افزایشِ جمعیت چهگونه صورت میگیرد؟!
-فرجام: نهایت
-کار: ماجرا، احوال
-همه راز بیرون کشید از نهفت: همهی حرفها را زد.
-انجمن ساختن: جمع شدن
-ز گفتارها دل بپرداختند: حرفوحدیثها را گفتند و تمام شد (و بهنتیجه رسیدند).
-سخنگوی: چربزبان، خوشسخن
-داننده: دانا، خردمند
-دَرنشانده: نشانده، سوارکرده؛ کارشده
-گوهر: جواهر
-چو گِرد آری آنتاج باشد دویست /
که هریک جز اندرخور شاه نیست: آنتاجها را که کنارِهم بگذاری دویست تاج هستند که همگیشان فقط سزاوارِ شاهند.
-یکایک بسختیم و کردیم تل / ابا گوهران، هریکی سی رطل: هرکدام را جداگانه کار کردیم و جمع کردیم. با هرکدام سی رطل جواهرات.
-رطل: واحدِ وزن(، نیز پیمانهی شراب)
-یکایک: درجا، فوراً
-فرهی: شُکوه
-سخنها همه با خرد بود جفت: همهی حرفهاشان منطقی و عاقلانه درست بود.
@ShahnamehBekhanim
#کیان #اسکندر (بخش ۶۰)
گفتار اندر رسیدنِ اسکندر به شهرِ یمن
@ShahnamehBekhanim
#کیان #اسکندر (بخش ۵۸)
گفتار اندر پاسخِ نامهی اسکندر از بغپورِ چین
@ShahnamehBekhanim
#کیان #اسکندر (بخش ۵۶)
گفتار اندر رفتنِ اسکندر به چین
@ShahnamehBekhanim
#کیان #اسکندر (بخش ۵۴)
گفتار اندر رسیدنِ اسکندر به درختِ گویا
@ShahnamehBekhanim
#کیان #اسکندر (بخش ۵۱)
گفتار اندر ساختنِ اسکندر سدّ یأجوج و مأجوج را
@ShahnamehBekhanim
#کیان #اسکندر (بخش ۴۸)
گفتار اندر رفتنِ اسکندر به ظلمات به جُستنِ آبِ حَیْوان
@ShahnamehBekhanim