شاهنامهخوانی از نسخهی دکتر جلال خالقی مطلق https://t.me/joinchat/AAAAAD0462a7kZpRsRD3SQ 🔸 شعرخوانی با رعایت تاکیدها، مکث و تلفظهای نزدیکتر به گویش زمان فردوسی 🔸 توضیحات واژهها و دشواریهای شعر و نکات آن و خلاصهی شعر به نثر 👤 @rezaasu
#توضیحات
-درگاه: دربار
-راغ: دامنهی کوه و مجاز از خودِ کوه
-دیوارِ او برتر از راغ بود: دیوارش از کوه بلندتر بود.
-همه گِردبرگِردِ او کنده کرد: دور تا دورش گودال کَند.
-پراگنده کردن: پخش کردن
-بکِشتندشان هم بهسانِ درخت / زبر پای و زیرش سر آگنده سخت: آنها را چون درختان کاشتند! پاهاشان در بالا و سرهاشان محکم خاکشده پایین (در خاک).
-گرانمایه: بزرگ، عالیمقام
-شدن: رفتن
-از آنتخم کِشتن بدینروزگار / تو را داد ناهوشمندیت بار: آنبذر کاشتنت ازروی نادانی اکنون بهبار نشست و نتیجه داد.
-کاردان: دانا، آگاه
-بارور: دارای بار؛ درخت
-باغ بگشاد در / که بیند مگر بر چمن بارور: درِ باغ را باز کرد که در باغ درختان را ببیند.
-برآمد بهناکام از او یک خروش: ناامیدانه فریادی برآورد.
-دار: درخت
-فروهشت از دار پیچانکمند: از درخت کمندی گرهخورده آویزان کرد.
-نگونبخت: بختبرگشته، بدبخت
-سرِ مردِ بیدین نگوسار کرد: مردِ بیدین (مزدک) را واژگون آویزان کرد.
-تو گر باهشی راهِ مزدک مگیر: اگر دانا هستی دنبالهروِ مزدک نباش.
-بزرگان شدند ایمن از خواسته / زن و زاده و باغِ آراسته: بزرگان از ثروتشان ایمن شدند و نیز از زن و فرزند و باغهای زیباشان (بهخاطرِ آن که دینِ مزدک که زن و ثروت را مشترک و همگانی کرده بود ورافتاد).
-همیبود با شرم چندی: مدتی شرمگین بود.
-ز نفرینِ مزدک همیکرد یاد: مزدک را نفرین میکرد.
-درویش: فقیر
-چیز: مال
-بر آتشکده خلعت افگند نیز: به آتشکده نیز چیزهایی چون قالی و زیرانداز و پرده و پارچه داد.
-ز کسری چنان شاد شد شهریار / که شاخش همی گوهر آورد بار: شاه از این که شاخهاش (فرزندش، کسرا) بهجای میوه جواهرات بار داده بسیار خوشحال شد. شاخ/شاخه در مواردِ زیادی در شاهنامه چون اینجا کنایه از فرزند است: شاه از نتیجه دادنِ کارِ کسرا خوشحال شده یا از این که درکُل فرزندش بسیار زیرک و کاردان بار آمده خوشحال شده.
-همه: سراسر، کاملاً
-رای با کسی زدن: با او مشورت کردن
-سخن هرچه گفتی از او بشنُدی: حرف که میزد به حرفهای او (کسرا) هم گوش میکرد، یا هرحرفی که میزد حرفِ کسرا بود؛ در هرزمینه از کسرا مشاوره میگرفت.
@ShahnamehBekhanim
در سوگِ بندرعباس؛ بخشی از «رستم و سهراب» از شاهنامهخوانیِ لری با صدای هموطنی که نامش را نمیدانیم.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-بر چیزی برنهادن: دربارهی آن موافقت کردن، آن را قطعی کردن
-بر این برنهادند و گشتند باز: تصمیمشان این شد و (جلسه را تمام کردند و) برگشتند.
-ایوان: کاخ
-شدن: رفتن
-گردنفراز: جنگی، دلاور
-فرستاد کسری به هرجای کس / که دانندهای دید و فریادرس: کسری فرستادگانی به هرجا که در آن (کسانی را) دانا و یار میدانست فرستاد (تا به دربار بیایند و کمکِ او باشند در رویارویی با مزدک).
-در: دربار
-یار: همراه
-دانشپژوه: دانشمند، دانا
-بههم نشستن: کنارِ هم نشستن؛ جلسه تشکیل دادن
-سخن رفت هرگونه از بیش و کم: دربارهی همهچیز حرف زدند.
-به کسری سپردند یکسر سخن: رشتهی کلام را به کسری دادند.
-داننده: دانا
-کهن: پیر، باتجربه
-یاد کردن: حرف زدن
-اکنون فراز آمد آنروزگار / که دینِ بهی را کنم خواستار: دینِ بهی را میتوان دینِ زرتشتی دانست یا دینِ تازهای که مزدک آورده، و بیت را چنین معنی کرد: الان زمانِ آن رسیده که درموردِ دینِ مزدک حرف بزنم و بازخواست کنم یا الان وقتِ آن رسیده که دینِ زرتشتی را بخواهم و برگردانم.
-بهجای آمدن: قطعی و درست درآمدن، جاری و پذیرفته شدن
-گرایدون که او را بوَد راستی / شود دینِ زردشت بر کاستی // پذیرم من آنپاکدینِ وُ را / ز جان برگزینم گزینِ او را // چو راهِ فریدون شود نادرست / عُزَیر و مسیحا و هم زند و اُست // سخن گفتنِ مزدک آمد بهجای / نباید به گیتی جز او رهنمای: اگر راستی ازِآن او باشد و دینِ زرتشت دچارِ نقصان و کاستی باشد من دینِ پاک او (مزدک) را برخواهم گزید و از تهِ دل آنچه گزینِ او هست را انتخاب خواهم کرد. وقتی راهِ فریدون نادرست شود و راهِ عزیر و مسیحا و اوستا، سخنهای مزدک درست و پذیرفته خواهد بود و جز او راهنما و پیامبری نباید در جهان باشد.
-ورایدون که او کژ گویدهمی / رهِ پاکیزدان نجویدهمی // تو بیزار گَرد از ره و دینِ اوی / بهل کیش و ناخرمآیینِ اوی // به من ده وُ را وآن که در دینِ اوست / مبادا یکی را به تن مغز و پوست: اما اگر او نادرست بگوید و دنبالهروِ راهِ یزدانِ پاک نباشد تو از راه و دینِ او بیزار شو و دوری کن و دینِ او و ناخوشآیینِ او را رها کن. او را و هرکه پیروِ دینِ اوست را به من بده که هیچکدام در تن نباید مغز و پوست داشته باشند (همه باید کشته شوند).
-گوا: گواه
-نگه داشت آن راستپیمانِ خویش: بر سرِ پیمانِ درستِ خود ماند.
-به شبگیر چون شید بنمود تاج / زمین شد بهکردارِ دریای عاج // همیراند فرزندِ شاهِ جهان / سخنگوی با موبدان و مهان: سحرگاه وقتی که خورشید تاجش را نشان داد و زمینِ سفید چون دریایی از عاج شد (وقتی صبح شد) فرزندِ شاهِ جهان (کسری) تاخت، سخنگویان، با موبدان و بزرگان.
-برابر: پهلوبهپهلوی هم، دوشادوش، کنارِ هم
-برابر بدایوانِ شاه آمدند / سخنگوی و جویندهراه آمدند: دوشادوشِ هم به کاخِ شاه آمدند. سخنگویان و چارهگر آمدند.
-دلارای: مایهی آرامشِ دل
-در اندرگشادن: آغاز کردن
-سخن را در اندرگشادن: سخن را آغاز کردن؛ سخن گفتن
-نهادی زن و خواسته در میان: زن و ثروت را اشتراکی کردی.
-چه داند پسر کش که باشد پدر؟! / پدر همچنین چون شناسد پسر؟!: (با اشتراکی شدنِ زنان) پسر چگونه بداند که پدرش کیست؟ و پدر هم همچنین چگونه پسرش را بشناسد؟
-چو مردم برابر بوَد در جهان / نباشند پیدا کهان و مهان // که باشد که جوید درِ کهتری؟! / چگونه توان ساختن مهتری؟! // کسی کو مِرَد جای و چیزش که راست / چو شد کارگربنده با شاه راست؟!: اگر همهی مردم با هم برابر باشند و زیردستان از بزرگان شناخته نخواهند شد. چهکسانی دنبالِ کهتری و زیردستی خواهند بود؟! چگونه بزرگی بهوجود خواهد آمد؟! اگر کسی بمیرد خانه و ثروتش ازآنِ که خواهد بود وقتی بندهی کارگر با شاه یکی باشد؟!
-جهان زینسخن پاک ویران شود / نباید که اینبد بدایران شود: از اینماجرا و ایندین جهان کاملاً ویران خواهد شد. نباید که اینبدی بر سرِ ایران بیاید.
-همه کدخدایند و مزدور کیست؟!: همه بزرگ و سَرورند و چهکسی کارگر خواهد بود؟!
-همه گنج دارند و گنجور کیست؟!: همه صاحبِ ثروت خواهند شد و کسی ثروتمند و خزانهدار نخواهد بود.
-ز دینآوران اینسخن کس نگفت / تو دیوانگی داشتی در نهفت: در میانِ پیامبران چنینچیزی را کسی نگفته. تو در دلت دیوانگی داشتی (دیوکردار بودی) یا تو دیوانگیات را پنهان کردی.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-چنان بُد: اینگونه پیش آمد، ازقضا
-پگاه: سحرگاه
-دینپرست: پیروِ دین، دیندار
-زیردستان: رعیت، مردم
-سران: بزرگان
-فرود آوردن: بهخود راه دادن، خانه و جا دادن؛ بهحضور پذیرفتن
-فرود آورمشان اگر بگذرند؟: آنها را بهحضور راه بدهم یا بروند؟
-سالار: سالارِ بار؛ مأمورِ تشریفات
-بار دادن: بهحضور راه دادن، بهحضور پذیرفتن
-پرمایه: گرانمایه، عالی
-چندان: آنقدر، یا بسیار
-هامون: دشت
-خرامیدن: رفتن
-نگاه کردن: توجه و التفات کردن
-ایوان: کاخ
-مزدکی: طرفدارِ مزدک
-بر: نزدیک
-بآفرین: شایسته، ستوده
-ای برتر از دانشِ بآفرین: ای کسی که از دانشِ ستوده هم بالاتر هستی. یا ای کسی که از دانش هم بالاتری و ستوده و شایسته هستی.
-بر دین بودن: پیروِ دین بودن
-سر کشیدن از چیزی: از آن سرپیچی کردن، منحرف شدن
-ز دین سر کشیدن وُ را کی رواست؟!: منحرف شدنِ او از دینِ (مزدکی) شایسته و پذیرفتنی نیست.
-یکی خطّدستش بباید ستد / که سر باز گردانَد از راهِ بد: دستخطی باید از او گرفت بهپیمان که از راهِ بدی (دینِ زرتشتی) برگردد.
-با کسی/چیزی بهراز اندرآمدن: با آن اخت و آشنا شدن، یکی شدن با آن
-بپیچانَد از راستی پنج چیز / که دانا بر اینپنج نفزود نیز // کجا رشک و کین است و خشم و نیاز / به پنجم که گردد بر او چیره آز // تو گر چیره باشی بر این پنج دیو / پدید آیدت راهِ گیهانخدیو // از اینپنج ما را زن و خواستهست / که دینِ بهی در جهان کاستهست // زن و خواسته باید اندر میان / چو دینِ بهی را نخواهی زیان // کزیندو بوَد رشک و آز و نیاز / که با خشم و کین اندرآید بهراز: پنج چیز (انسان را) از راستی و درستی دور میکند که دانا فقط همینپنج چیز را برمیشمارد و چیزِ دیگری به آنها نمیتواند اضافه کند که اینها رشک و کینه و انتقام و خشم و نیازمندی هستند و موردِ پنجم این که فزونخواهی بر انسان چیره شود. اما تو اگر بر اینپنج دیو مسلط باشی راهِ خدای جهان بر تو آشکار خواهد شد. بهکمکِ زن و ثروت است که بهخاطرِ اینپنج چیز دینِ زرتشتی در جهان دچارِ نقصان و ناراستی شده. زن و مال و ثروت را باید در میان نهاد و اشتراکی کرد اگر نخواهی که به دینِ زرتشت آسیبی برسد. زیرا رشک و فزونخواهی و نیاز که با خشم و کین یکی و جمع میشوند از ایندو مورد (یعنی زن و ثروت، و غیراشتراکی بودنِ آنها) نشأت میگیرند.
-همی دیو پیچد سر از بخردان: دیو سرِ مردمان را (از راهِ درست) میپیچاند. دیو مردمان را منحرف میکند.
-در میان نهادن: عمومی و اشتراکی کردن
-بدو مانده بُد شاهِ ایران شگفت: شاهِ ایران بهشکلِ شگفتانگیزی در او خیره مانده بود یا شاهِ ایران از او شگفتزده شده بود.
-بهخشم: خشمگینانه
-چشم خوابیدن از کسی: از گناهِ او گذشتن، نادیده گرفتنِ خطای او
-بهتندی ز مزدک بخوابید چشم: در(عینِ) عصبانیت گناهِ مزدک را نادیده گرفت. یا درجا گناهِ مزدک را نادیده گرفت.
-بهیاد داشتن: دانستن
-او راهِ راست / نهانی ندارد، نه بر دینِ ماست: او دردِل/درعمل راهِ درستی ندارد یا درپیش نگرفته و پیروِ دینِ ما نیست.
-همانگه: درجا
-پرسیدن: در شاهنامه بیشتر دو معنیِ سؤال پرسیدن و احوالپرسی کردن را دارد و بعد از آنها بازخواست کردن. اینجا مجازاً در معنیِ گفتن آمده یا شاید هم همانمعنیِ سوم، بازخواست و مؤاخذه کردن.
-دینِ بِهْ: دینِ بهی؛ بهتریندین؛ در شاهنامه معمولاً کنایه از دینِ زرتشتیست که بهتریندین شمرده میشده، اما اینجا منظور دینِ مزدک است که قباد آن را بهتریندین دانسته.
-از دینِ به بگذری نیست راه: اگر از بهتریندین (دینِ مزدک) بگذری روا نیست؛ راهی جز دینِ مزدک و پیروی از آن وجود ندارد.
-زمان یافتن: فرصت داشتن
-کژّ است یکسر گمان: مرام و اندیشه(ی مزدک) کاملاً نادرست است.
-چو پیدا شود کژّی و کاستی / درفشان شود پیشِ تو راستی: اگر ناراستی و نقصان آشکار شود راستی پیشِ تو درخشان و جلوهگر خواهد شد.
-گیتیفروز: روشنکنندهی جهان؛ مایهی روشنیِ دنیا
-ششم را همه بازگویم به شاه: در (ماهِ) ششم همهچیز را به شاه خواهم گفت.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-گفتار: حرفهای نغز و درست و اینجا درعمل یعنی حرفهای بیهوده و نادرست
-کژ گشتن: نادرست درآمدن
-سخن از اندازه اندرگذشتن: چیزی از حد گذشتن و بیاساس شدن
-ز چیزی که گفتند پیغامبران / همان دادگرموبدان و سران // به گفتارِ مزدک همه کژ گشت / سخنهاش ز اندازه اندرگذشت: چیزهایی که پیامبران و نیز موبدانِ درستکار و بزرگان گفته بودند با حرفهای مزدک همه (دز ذهنِ قباد) نادرست از کار درآمد و بیاساس شد.
-انجمن شدن: جمع شدن
-سپاه: لشکر یا مردم
-بسی کس به بیراهی آمد ز راه: بسیار کسان از راهِ (درست) منحرف شدند.
-توانگر: ثروتمند
-تهیدست: فقیر
-برفزود: بیش، برافزون، افزون
-تار و پود بودنِ دو چیز: کنایه از لازم و ملزومِ هم بودن، نزدیک بودن و یکی بودن
-توانگر بوَد تار و درویش پود: ثروتمند و فقیر چون تار و پود دو جزء یک چیز هستند و فرقی با هم ندارند.
-جهان راست باید که باشد به چیز / فزونی توانگر چرا جُست نیز؟!: جهان ازلحاظِ تقسیمِ ثروت باید بهسامان باشد یا جهان باید با تقسیمِ یکسانِ ثروت بهسامان شود. یا همه جهانیان باید یکسان برخوردار باشند. چرا ثروتمندان پس/دیگر فزونی و بیشی میخواهند؟
-زن و خانه و چیز بخشیده نیست / تهیدستکس با توانگر یکیست: اکنون زن و خانه و ثروت مشترک نیست، (در حالی که) تهیدستان و ثروتمندان باید با هم برابر باشند (و همهچیز مشترک).
-من این را کُنَم راست با دینِ پاک / شود ویژه پیدا بلند از مغاک: من این (برابریِ ثروت و خانه و مشترک بودنِ زن) را با دینِ پاک (زردشتی) هماهنگ و سازگار خواهم کرد (واردِ دین خواهم کرد) تا تفاوتها و نابرابریها کاملاً آشکار شود.
-هرآنکس که او جز بدیندین بوَد / ز یزدان و از منْش نفرین بود: هر کس که دینی جز این دارد از سوی خدا و من نفرین نصیبش خواهد شد.
-ببُد: بشد.
-درویش: فقیر، بیچیز
-یکی شدن: همدل شدن
-ستاندن: گرفتن
-فروماندن: شگفتزده شدن
-سخن: کار، ماجرا
-بخرد: خردمند
-در دین شدن: پیروِ دین شدن
-کسی را بر دستِ راست نشاندن: او را بسیار بزرگ داشتن، و چون جای وزیر بر دستِ راست بوده ضمنأ یعنی او را وزیر کردن.
-وُ را شاه بنشاند بر دستِ راست / ندانست لشکر که موبد کجاست!: شاه (قباد) او (مزدک) را جای وزیر نشاند/دانست و سپاهیان نفهمیدند فرمانده (مزدک) کجا رفته (چون او وزیر شده بود) یا وزیرِ (قبلی) ناپیدا شد (از کار بیکار شد).
-بر: نزدیک
-نانش از کوششِ خویش بود: با تلاش نانِ خویش را بهدست میآورد. فردی که سرمایهای ندارد و روزیاش را هرروز از کار کردن بهدست میآورد.
-تازه شدن: پدید آمدن، آغاز شدن، رونق گرفتن
-بهگِردِ جهان تازه شد دینِ اوی: دینش همهجا گسترش پیدا کرد؛ دینش رونق گرفت.
-نیارست جُستن کسی کینِ اوی: کسی جرئت نکرد به جنگِ او برود.
-سر از چیزی گاشتن: سر از آن برگرداندن، دور شدن از آن
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-گُرُه: گروه
-پیروزبخت: پیروز
-سخنگوی: خوشسخن
-بیدار: هوشیار، دانا
-زیبای تخت: زیبندهی تخت، شایستهی پادشاهی
-به پاسخ درِ بسته بگشادیام: با پاسخ (دادنت) درهای بسته را به روی من باز کردی؛ مسئله را برای من روشن کردی و راه نشانم دادی.
-گرایدون که دستور باشد کنون / بگوید سخن پیشِ تو رهنمون: حالا اگر اجازه باشد راهنما/موبد پیشِ تو سخن بگوید.
-برگوی و لب را مبند / که گفتار باشد مرا سودمند: دهان را نبد و بگو زیرا که حرفهای تو برای من مفید است.
-کسی را ببندی به بند استوار // خورش بازگیرند از او تا بمرد / بهبیچارگی جان به نانی سپُرد // مکافاتِ آنکس که نان داشت اوی / مر اینبسته را خوار بگذاشت اوی // چه باشد؟ بگوید مگر پادشا / که اینمردْ دانا بُد و پارسا: اگر کسی را محکم غلو زنجیر کنند و غذا به او ندهند تا بمیرد و جانش را بهخواری برای یک تکه نان بدهد سزای کسی که او نان داشت ولی ایناسیر را خوار رها کرد (به او نان/غذا نداد) چیست؟ باشد که پادشاه بگوید. زیرا اینمرد (گرسنه) دانا و پارساست (یا زیرا شاه دانا و پارساست).
-مسکین تنش! / که خونیست ناکرده در گردنش: بیچاره/بدبخت او! زیرا اینخونِ ریخته که او نریخته، عملاً بر گردنِ اوست.
-زمین بوسه دادن: بهخاک افتادن بهنشانِ احترام
-خرامان: دوان، شتابان
-شدن: رفتن
-انبوه: جماعت، مردُم
-جایی که گندم بوَد در نهفت // دهید آن بهتاراج در کوی و شهر / بدان تا یکایک بیابند بهر: هرجا پنهانی درکوی و شهر گندم هست را غارت کنید تا همه از آن بهرهمند شوند.
-بُد: بود.
-ازبُنه: کاملاً
-انبارِ شهری: سیلو
-چه انبارِ شهری چه آنِ قباد: چه سیلوهای عمومی و چه (انبارهای) شخصیِ قباد.
-ز یک دانه گندم نبودند شاد: از (ماندنِ حتی) یک دانه گندم (در انبارها) هم شاد و راضی نبودند. همهی گندمها را تا دانهی آخر غارت کردند.
-کارآگه: جاسوس
-به مزدک همیبازگردد گناه: گناه به مزدک برمیگردد؛ مزدک دراینباره مقصر است.
-راندن: حرف زدن
-انوشه بَدی: جاودان باشی.
-خِرد را به گفتار توشه بَدی: گفتارت توشهی خرد باشد. همیشه خردمند باشی و سرچشمهی خرد.
-خوارخوار: کمکم، نرمنرم
-تریاک: پادزهر
-تریاکخواه: نیازمندِ پادزهر، دردمند
-گَشته: گَزیده
-گر مارگَشته بمیرد به زهر / وزانکس نیابد ز تریاک بهر // اگر خونِ آنمردِ تریاکدار / بریزد کسی، نیست با او شمار: اگر مارگزیدهای بهخاطرِ زهر بمیرد و از آنکس (که پادزهر دارد) سهمی از پادزهر نصیبش نشود و کسی خون آنمردِ تریاکدار را بریزد حسابوکتابی با او (آنقاتلِ مردِ تریاکدار) نخواهد بود.
-چو شد گرسنه نان بوَد پایزهر / بهسیری نخواهد ز تریاک بهر: وقتی فرد گرسنه باشد نان همچون پادزهر (حیاتیست) و کسی وقتِ سیری نیازی به پادزهر (نان) ندارد.
-دادگر: عادل
-بهکار آمدن: مفید بودن
-چند: بسیار
-آسوده: پروپیمان و دستنخورده یا شکمسیر
-شکمگرسنه چند مردم بمرد / که انبارِ آسوده جانش ببُرد: بسیار مردمِ گرسنه مردند که جانشان را انبارهای پروپیمان (از گندم) یا انبارهای آسودگان و شکمسیرها گرفت (چون دسترسی به آنها نداشتند).
-تنگدل: دلتنگ، خشمگین
-بشد تیز مغزش ز گفتارِ داد: سرش از حرفهای درست و دادگرانه خشمگین شد.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-سخنگوی: خوشسخن
-با دانش و رای و کام: دانا و باتدبیر و کامروا
-گرانمایه: بزرگ
-دانشفروش: دارای دانش و عرضهکنندهی دانش؛ دانشمند، دانا
-به کسی گوش دادن: سخنانِ او را شنیدن، و کنایه از حرفِ او را خواندن و او را قبول داشتن
-جهاندار: شاه
-دستور: وزیر
-نگهبانِ آنگنج و گنجور گشت: نگهبانِ خزانه شد و خزانهدارِ (شاه).
-ز خشکی خورش تنگ شد در جهان / میانِ کهان و میانِ مهان: بهدلیلِ خشکسالی بینِ زیردستان و بزرگان (همهجا) خوراک و غذا کم/قحط شد.
-ابر ناپدید شدن از روی هوا: کنایه از صاف بودنِ آسمان و نباریدنِ باران و خشکسالی
-در: دربار
-از آب و نان کرد یاد: حرفِ آب و غذا زدند.
-شاه نماید شما را بداومید راه: شاه راهِ امیدواری را به شما نشان خواهد داد. شاه (با انجامِ کارِ درست) شما را امیدوار خواهد کرد.
-بر: نزدیک
-گرایدون که پاسخ دهی اندکی: باشد که احیاناً/اتفاقاً جواب بدهی.
-سراینده: گوینده، خوشسخن، دانا
-به من تازه کن در سخن آبِروی: با سخن گفتن ارجمندیات را پیشِ من بیشتر کن.
-درمسنگ: سنگِ ترازو بهاندازهی وزنِ یک درهم، مقداری کم
-آنکس که مارش گَزید / همی از تنش جان بخواهد پرید // یکیدیگری را بوَد پایزهر / گَزیده نیابد ز تریاک بهر // سزای چنینمرد گویی که چیست / که تریاک دارد درمسنگ بیست؟: اگر کسی مار او را گزیده و جانش از تن میخواهد برود (او درحالِ مرگ است) و کسی دیگر پادزهر دارد و مردِ گزیده بهرهای از پادزهر و تریاکِ او پیدا نمیکند، بهنظرت سزای چنینمردی که بیست درمسنگ تریاک دارد چیست؟
-خونیست اینمردِ تریاکدار: اینمرد که تریاک/پادزهر دارد خونریز و قاتل است.
-به خونِ گَزیده ببایدش کُشت / به درگاه چون دشمن آمد بهمشت: بهخاطرِ (ریختنِ) خونِ فردِ گَزیدهشده باید او را در دربار کُشت وقتی که (آن)دشمن بهچنگ آمد.
-برخاستن: بلند شدن، رفتن
-فریادخواه: یاریخواه، شاکی
-سخن کردم از هر دری خواستار: حرفها را پرسوجو کردم. دربارهی اینماجراها حرف زدم و پرسیدم.
-بودن: ماندن
-بباشید تا بامدادِ پگاه / نمایم شما را سوی داد راه: بمانید تا فردا صبح شما را بهسوی عدل و داد راهنمایی کنم؛ صبح عدالت را برقرار خواهم کرد و راهِ چاره را به شما نشان خواهم داد.
-شبگیر: سحرگاه
-شخودهرخ و پُرگداز آمدند: با رخسارِ خراشیده و نالان آمدند؛ کنایه از دردمندی
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-خان: خانه
-دهقان: بزرگِ ده؛ کدخدا
-پراگنده: در شاهنامه در دو معنیِ گسترده و آکنده و معنیِ امروزیِ متفرّق و پخشوپلا بهکار میرود. اینجا اولی.
-پور: پسر
-فرخنده: خجسته
-جفت: همسر
-از ماه پیدا نبود اندکی: ذرهای/هیچ/اصلاً تفاوتی با ماه نداشت؛ کاملاً شبیهِ ماه بود.
-شدن: رفتن
-همانگاه: فوراً، درجا
-کِسری: کسرا، خسرو؛ معربِ «خسرو»ی فارسی، که مجاز از شاه نیز شده.
-نیکبخت: خوشبخت
-از که داری نژاد؟: نژادت به چهکسی میرسد؟ از کدامنژادی؟
-از آفریدونِ گُرد / که از تخمِ ضحاک شاهی ببُرد: (نژاد) از فریدونِ دلیر (دارم) که پادشاهی را از خاندانِ ضحاک دور کرد.
-آفرین کردن: ستودن
-ز گفتارِ او شادتر شد قباد / ز روزی که تاجِ کیی برنهاد: قباد با شنیدنِ حرفهای او (این که پدرزن و زنش خونِ شاهی دارند) بیشتر از روزی که تاجگذاری کرده بود خوشحال شد.
-عماری: کجاوه، تختِروان
-بسیچیدن: آماده کردن
-بهراه آمدن: بهراه افتادن، رفتن
-دل از دردِ ایرانیان پر ز خون: ناراحت بود از درد و غمی که ایرانیان به دلش انداخته بودند با شورشان بر او.
-سالخورده: پیر، باتجربه
-رد: دلیر، بزرگ
-نامور: بزرگ
-بخرد: خردمند
-کار دراز شدن: بالا گرفتنِ کار
-گردنفراز: جنگی
-مرز: کشور
-خرامیدن: رفتن
-مگر کانسخنها نگیرد بهیاد: باشد که آنماجراها را بهخاطر نیاورد و فراموش کند
-ژاله: شبنم؛ کنایه از قطرهی اشک
-که با دُر همتا کند ژاله را: که اشکهایش چون مروارید قیمتیست.
-آویختن: گرفتار شدن یا مجازات شدن، یا حساب پس دادن در جهانِ دیگر، یا آویخته شدن بهدار
-مگرمان ز تاراج و خون ریختن / به یک سو گرازیم و آویختن: باشد که از غارت و خونریزی و مجازات و بهدار آویخته شدن دور شویم.
-یکسر: کاملاً
-بر: نزدیک
-خسرونژاد: از نژادِ شاه، شاهزاده
-گر از تو دلِ مردمان خسته شد / به شوخی دل و دیدهها بسته شد // کنون کام رانی بر آن کت هواست / که شاهِ جهان بر جهان پادشاست: اگر دل و دیدهها به شوخچشمی و گستاخی متصل شد یا مردم گستاخی و بیآزرمیِ (بزرگان با شاه) بستند و گستاخی ندیده گرفته شد اکنون تو هرچه میخواهی میکنی زیرا که شاهِ جهان پادشاهِ جهان است و مسلّط بر آن.
-پرخاک و تیرهروان: پر از گردوخاک و غمگین و ناراحت؛ بیچاره و نابهسامان
-ز خون ریختن کرد پوزش به راه: بهخاطرِ خونهایی که ریخته شده بود پوزشخواهی کرد.
-کیی: شاهانه
-مهترپرست: فرمانبر، بنده
-پادشایی: حکومت
-پیش نشاندن: کنایه از بزرگ داشتن
-وُ را گشت آنشاهی آراسته: پادشاهیاش بالا گرفت و تثبیت شد.
-داد: انصاف، عدل
-خواسته: مالوثروت، برکت
-براینگونه: بدینترتیب
-سترگ: تنومند
-فرهنگیان: فرهیختگان، آموزگاران
-تازهشاخ: شاخهی تازه؛ کنایه از فرزند
-برومند: میوهدار
-نیران: مناطقِ غیرِ ایران
-کارِ ایران و نیران بساخت: ایران و غیرِ ایران را سامان داد.
-به گردون کلاهِ مهی برفراخت: تاجِ شاهیاش را به آسمان رساند؛ کنایه از نهایتِ افتخار و بزرگی.
-شد آنباره او را چو یک مهره موم: آنکشور چون تکهای موم در دستِ او شد؛ کنایه از در دست گرفتنِ کار و مسلط شدن بر اوضاع.
-همی کرد از آنبوموبر خارستان: آنسرزمین را مبدل به خارستان کرد؛ آنسرزمین را پاک نابود کرد.
-زینهار: امان
-شارستان: شهر
-زند: شرح و تفسیرِ اَوِستا بهپهلویِ ساسانی، و معمولاً مجاز از خودِ اوستا
-نهادن: بنا کردن، مسلط کردن
-مرز: سرزمین
-پی افگندن: بن نهادن، ساختن
-کیان: شاهان، بزرگان
-سودوزیان: پول و مال؛ و کنایه از همهکار
-پراگند بسیار سود و زیان: پولِ بسیار خرج کرد یا همهکاری کرد.
-کردن: برآوردن، ساختن
-خواندن: نامیدن
-که تازی کنون نامْ حلوان نهاد: که اکنون اعراب آن را حلوان مینامند.
-گشادن: باز کردن، روانه کردن
-آرام: آسودگی
-خواب: آسایش، راحتی
-جای آرام و خواب: جای زندگی، خانه و کاشانه
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-تیره: تاریک
-ز دیدارِ دشمن به هامون شدند: از چشمِ دشمن (دور شدند و) به دشت رفتند.
-شهر: اینجا سرزمین، کشور
-روی سوی جایی کردن: به آنسو رفتن
-اندیشگان: اندیشه، فکروخیال
-راهجوی: چارهجوی
-براینگونه: بدینترتیب
-سرگشته: سراسیمه، آشفته
-تازان: بهتاخت
-چو گَرد: بهسرعتِ گردوخاک یا بهسرعتِ برقِ آسمان
-پویان: تازان، شتابان
-پرمایهده: دهِ بزرگ و آباد
-مِهْ: بزرگ
-خان: خانه
-دهقان: اینجا کدخدای ده
-فرود آمدن: نِشستن، پیاده شدن
-بودن: ماندن
-یکباره: یک بار، دَمی، زمانی، مدتی
-دَم بر زدن: نفس تازه کردن، آسودن
-مُشک: مادهای خوشبو که اینجا رنگِ سیاهش مایهی تشبیه شده برای سیاهیِ گیسو.
-کلاه: اینجا گیسو
-جهانجوی: جهانخواه، شاه؛ اینجا قباد
-ز مغزِ جوان شد خِرد ناپدید: عقل از سر جوان پرید. جوان خِرد از دست داد؛ کنایه از شیفته و عاشق شدن
-همانگه: درجا
-نهفت: پنهانی
-راز: حرفِ دل، پیشنهاد
-مگر جفتِ من گردد اینخوبروی: باشد که اینزیبارو همسرِ من شود.
-شدن: رفتن
-تیز: بهسرعت
-بهجای آوردن: انجام دادن؛ پیدا کردن
-یکی پاکهمبازش آرم بهجای / که گَردی بر اهوازبر کدخدای: برای او همسرِ نیکویی پیدا خواهم کرد که (بهسببِ آن) تو شاهِ اهواز شوی (و نهفقط کدخدای اینده).
-گرانمایه: بزرگ
-اگر شاید اینمرد، فرمان تو راست / مر این را بدان دِهْ که او را هواست: اگر اینمرد شایسته(ی همسریِ دخترِ من) است حُکم حکمِ توست (من میپذیرم و نظری ندارم)، این(دخترم) را به کسی بده که او (دختر) خودش میپسندد و میخواهد، یا دخترم را به کسی بده که او دخترم را میخواهد.
-پسندیدی و ناگهان دیدیاش؟ / بدانسان که دیدی پسندیدیاش؟: وقتی او را دیدی درجا پسندیدی؟ و همانسان که او را دیدی (همانگونه که او بود) او را پسندیدی؟
اینجملهها درواقع بهمنزلهی حکمِ عقدِ ازدواج است که میپرسند آیا با هشیاری و رضایت طرف را بههمسری میپذیرد؟
-پریروی: دارای رخساری زیبا چون پری
-گنداور: دلیر، تنومند
-ابا: شکلِ قدیمیترِ با
-ارزِ نگینش ندانست کس: کسی قیمتِ نگینِ آن را نمیتوانست برآورد کند؛ انگشتر بسیار قیمتی بود.
-داشتن: نگه داشتن
-بوَد روز کین را بوَد خواستار: زمانی خواهد آمد که این(انگشتر) مشتری خواهد داشت و بهکار خواهد آمد.
-ازبهرِ ماه: به خاطرِ ماه (زن)
-هشتم: روزِ هشتم
-به راه آمدن: به راه افتادن، رفتن
-بر: نزدیک
-گذشتهسخنها بر او کرد یاد: ماجراهای پیشآمده را به او گفت.
-بدی را ببستند یکیک میان: تکتکشان در خدمتِ بدی رفتند.
-از بدِ خوشنواز / همانا بدینروزت آمد نیاز: بهخاطرِ خوشنواز بهچنینروزی رسیدی و گرفتار شدی.
-به پیمان سپارم تو را لشکری / از آن هر یکی بر سران افسری // کاگر بازیابی تو گنج و سپاه / چغانی نباشد گَوی باکلاه // مرا باشد آنمرز و فرمان تو را / ز کرده نباشد پشیمان تو را: با اینشرط به تو لشکری میدهم، که هرکدامِ آنها برای خود شاهِی هستند، که اگر تو گنج و سپاهت را بازیافتی چغانی (خوشنواز) دلیری تاجدار (شاه) نباشد. آنناحیه مالِ من باشد ولی من زیردستِ تو باشم و تو از اینکار پشیمان نخواهی شد.
-زبردست: حاکم
-از اینبوم هرگز نگیریم یاد: دیگر به فکرِ اینناحیه نخواهیم افتاد؛ اینناحیه برای تو خواهد بود و ما دیگر چشمی به آن نخواهیم داشت.
-بیمر: بیشمار
-چغانی که باشد که نازد به گاه؟!: چغانی (خوشنواز) کسی نیست که بخواهد (شاه باشد و) به تخت و پادشاهیاش بنازد.
-گردنفراز: گردنکش؛ دلیر
-گنجِ زرّ و درم: گنجی از طلا و نقره
-جهاندار: مالک یا نگهبانِ جهان
-رمه: گله
-سلیح: تجهیزات، تسلیحات
-شمشیرزن: جنگجو
-گُرد: پهلوان، دلیر
-سراسر جهان پر از آواز شد: دنیا پر از سروصدا(ی حرکتِ لشکر شد).
@ShahnehBekhanim
#توضیحات
-آگاهی: خبر
-پیلتن: دارای تنی چون فیل؛ تنومند. اینجا اشاره به سوفرای.
-سر آمدن: بر سر آمدن، رسیدن و مبتلا کردن، یا بهسر رسیدن و تمام شدن
-زیان بر کسی سر آمدن: آسیب (مرگ) بر کسی رسیدن، یا زیانِ (زندگی) تمام شدن و مردن
-بهدرد: دردمندانه
-مویه کردن: نالیدن، گریستن
-آلودن: آلوده شدن
-به نفرین زوانهای ایرانیان / بیالود و برخاست راز از میان: ایرانیان نفرین کردند و حرفهای (دلشان) آشکار شد یا دیگر رعایتِ چیزی را نکردند.
-برآشفت ایران: ایرانیان، یا نژادگانِ ایرانی خمشگین شدند یا آشوب بهپا کردند.
-گَرد برخاستن: بلند شدنِ گردوخاک؛ کنایه از جنگ و ستیز بهپا شدن و آشفته شدنِ اوضاع
-سازِ نبرد کردن: آهنگِ جنگ کردن
-تختِ قباد / اگر سوفرا شد بدایران مباد: حالا که سوفرا مُرده پادشاهی قبادِ در ایران نابود باشد.
-شهری: غیرنظامی
-یکی: همدل
-اندکی: اصلاً، هیچ
-نبردند نامِ قباد اندکی: دیگر اصلاً به قباد اهمیتی ندادند.
-یکسر: همگی
-ایوان: کاخ
-ز بدگوی پردرد و فریادخواه: از بدخواهان (عواملِ دربارِ قباد) آزرده بودند و شاکی.
-کسی کو برِ شاه بدگوی بود / بداندیش بود و بلاجوی بود // بکُشتند و بردند از ایوان کشان: بدخواهانِ دوروبرِ شاه (درباریانی که مردم آنها را عاملِ بدبختی میدانستند) و بدنیت بودند و پیِ دردسر و جنگ را مردُم کشتند و/یا از کاخ کشانکشان بردند. درواقع با آن که مردم از قباد آزردهخاطر هستند ولی اطرافیانِ او را عاملِ بدیها میدانند و آنها را مجازات میکنند و خود دست به کشتنِ قباد نمیزنند.
-ز جاماسپ جُستند چندی نشان // که کهتربرادر بُد و سرفراز / قبادش همیپروریدی بهناز // وُ را برگزیدند و بنشاندند / بهشاهی بر او آفرین خواندند: دنبالِ جاماسپ گشتند که سرافراز بود و برادرِ کوچکترِ (قباد) و قباد او را در آسودگی بزرگ کرده بود. او را انتخاب کردند و بر تختِ شاهی نشاندند و با او بیعت کردند.
-آهن: مجاز از غلوزنجیر
-ز فرّ و نژادش نکردند یاد: توجهی به ارج و شُکوه و اصالتِنژادش نکردند.
-پور: پسر
-گزین: ممتاز، عالی
-پاکیزه: خوب
-بافرین: باآفرین؛ شایسته، ستوده
-شادکام: شاددل
-بسته: دربندشده، اسیر
-بدانگونه بُد رایْ بدخواه را // که آنمهربان کینهی سوفرای / بخواهد بهدرد از جهانکدخدای: خیالِ دشمنانِ (قباد) این بود که آنمهربان (زرمهر) دردمندانه انتقامِ سوفرای را از شاهنشاه (قباد) خواهد گرفت.
-یزدانپرست: خداشناس، عابد؛ نیک
-دست سودن: لمس کردن، دست زدن؛ اینجا کاری کردن
-نسودی بهبد با جهاندار دست: با شاه بد نکرد.
-پرستش کردن: بندگی و فرمانبری کردن
-و زانبد نکرد هیچ بر شاه یاد: بدیای که (قباد کرده بود و پدرِ زرمهر، سوفرای، را کشته بود) اصلاً بهروی شاه نیاورد؛ از خطای قباد درگذشت.
-جهاندار از او ماند اندرشگفت: شاه از او شگفتزده شد.
-برگرفتن: گرفتن؛ کنایه از آموختن
-ز کردارِ او مردمی برگرفت: از رفتارِ او انسانیت آموخت.
-اختر و ماه: هردو کنایه از بخت و اقبال و تقدیر
-همی کرد پوزش که «بدخواهِ من / پرآشوب کرد اختر و ماهِ من»: معذرتخواهی کرد که دشمنِ من مرا بداقبال کرد (و من در زمینهی کشتنِ پدرت مقصر نیستم). انداختنِ تقصیر بهگردنِ بخت و اقبال و تقدیر یا اهریمن رسمی کهن بوده در رهانیدنِ خود از تقصیر و بارها در شاهنامه دیده میشود.
-گرایدون: اگر
-تو را باشم از هر بدی سودمند: دربرابرِ هرچیزِ بدی برای تو مفید خواهد بود.
-برداشتن: دور/رفع کردن
-آزار: ناراحتی
-ز دل پاک بردارم آزارِ تو: ناراحتیای (که از من) بر دل داری را کاملاً رفع خواهم کرد. یا شاید، اگر ناراحتیای هم از تو دیده باشم کاملاً فراموش خواهم کرد.
-دیدار: دیدن یا چهره
-زوان را بدینباره رنجه مدار: در اینمورد، یا بهاینگونه، خود را اذیت نکن.
-پدر گر نکرد آنچه بایست کرد / ز مرگش پسر گُرم و تیمار خورد: اگر پدر کارِ لازم و درست را انجام نداد ناگزیر پسرش باید اندوه و ناراحتیِ آن را بکِشد؛ کنایه از این که من جبرانِ خطاهای پدرم را خواهم کرد.
-بهسانِ: مانندِ
-پرستنده: فرمانبر، بنده
-به سوگند پیمان کنم / که هرگز وفای تو را نشکنم: با سوگند عهد خواهم بست که هرگز به تو بیوفایی نکنم.
-ایمنی: امنیت
-راز گشودن: راز گفتن
-اندیشه: فکر و خیال
-گشادهست بر پنج تن رازِ من / جز این نشنود یک تن آوازِ من // بخوانیمشان، برگشاییم راز / اگرمان بدانمردُم آید نیاز: پنج نفر مَحرمِ من هستند و جز اینها کسی نیست. اگر نیاز شد آنها را فراخواهیم خواند و با آنها حرف خواهیم زد.
-بند برداشتن: آزاد کردن
-چنان دان که برخوردی از رایِ من: مطمئن باش که از تدبیر و تصمیمهای من بانصیب شدهای.
-پاکیزهرای: خوشفکر
-سبک: درجا
-راندن: گفتن
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-بند کردن: اسیر کردن
-گزین کردن: برگزیدن
-بُد: بود.
-نامدار: بزرگ
-پرخاشجوی: جنگجو، دلیر
-روی نهادن به سویی: رفتن به آنسو
-سخن: کار، ماجرا
-پذیره شدن: بهاستقبال رفتن
-گران: بزرگ، عظیم
-گزیده: برگزیده، ممتاز
-جوشنور: دارای زره؛ جنگجو
-فراز رسیدن: نزدیک شدن
-فرود آمدن: پیاده شدن
-گردنفراز: دلاور
-فراوان زدند از بد و نیک رای: درموردِ همهچیز کاملاً صحبت کردند.
-سخن رفت هرگونه دشخوار و خوار: از هردری، ناخوشایند و خوشایند، حرف زده شد.
ترکیبهایی چون دشخوار و خوار، بد و نیک، مهان و کهان، پست و بلند، نشیب و فراز، نیک و بد، آشکار و نهان، کم و بیش، هست و نیست، بلند و مغاک، سود و زیان، مغز و پوست، ننگ و نبرد، و... ترکیباتِ عطفیِ تباینی هستند که در شاهنامه بسیار بهکار میروند و معنیای تازه و تعمیمیافته میسازند.
-برخواندن: خواندن
-پژمردن: ناراحت شدن
-کُند: سست، درمانده
-تیرهروان: غمگین
-سخن نهفتن: سخن را پنهان کردن، راز داشتن
-فراوان بنالید پیشِ مهان // برآنسان که برخواندهای نامه را / تو دانی شهنشاهِ خودکامه را: (شاه ازدستِ تو) پیشِ بزرگان بسیار شکایت کرد، همانگونه که در نامه آمده. تو شاهِ مغرور را میشناسی.
-بهمردی: با مردانگی؛ دلاورانه
-ماندن: اجازه دادن
-گزند: آسیب
-دست: یاری، نیکی، خیر، یا توانایی، قدرت
-همان: همچنین
-گُردان: پهلوانان، بزرگان
-گرایدون: اگر
-تو را چنگ دادن به پرخاشِ من: به تو امکان و اجازهی تعرض و جنگ با من را به تو دادن (از سوی شاه)
-زمان: فرصت
-ندارد مرا بندِ او مستمند: غلوزنجیر کردنِ من از سوی او مرا خوار و بیچاره نمیکند.
-گاز: گازانبر
-سرِ کسی را بهگاز اندرآوردن: کنایه از جدا کردنِ سر از تن و کُشتن
-ز یزدان و از لشکرش نیست شرم / که من چند پالودهام خونِ گرم / بدانگه کجا شاه در بند بود // به یزدان مرا سختسوگند بود // که دستم نبیند مگر دستِ تیغ / به جنگ آفتاب اندرآرم به میغ // مگر سر دهم، گر سرِ خوشنواز / بهمردی ز تخت اندرآرم بهگاز: من پیشِ خدا و لشکرِ او شرمنده نیستم که بسیار اشک ریختم و اندوه خوردم زمانی که شاه اسیر بود. سوگندی سخت به خدا خورده بودم که دستِ مرا فقط دستهی شمشیر خواهد دید و در جنگ آفتاب را پشتِ ابرِ (گردوخاک) خواهم برد (از گردوخاکی که برپا خواهم کرد با جنگیدن). یا سرم را خواهم داد یا سرِ خوشنواز را از تن جدا خواهم کرد.
-سزا: شایسته
-ناسودمند: بیفایده؛ ناپسند
-از فرمان گشتن: سرپیچی کردن از فرمان، نافرمانی کردن
-هیچگونه: بههیجترتیب اصلاً
-چو پیرایه دان بند بر پای مرد: غلوزنجیر را بر پای مردان چون زیور و زینت بدان. غلوزنجیر بر پای مردان مایهی ننگ نیست.
-نای رویین زدن: شیپور زدن؛ کنایه از بهراهِ افتادن لشگر
-برنشستن: سوارِ اسب شدن و رفتن
-یاد کردن: بهیاد افتادن؛ توجه/لحاظ کردن
-هیچ: اصلاً
-ناهوشمندان: بیهوشان، فراموششدگان؛ زندانیان. یا شاید هم نامِ زندانی خاص باشد.
-ز: شاملِ
-مردان: اینجا خدمتکاران یا جنگجویان
-کِشت و دُرود: محصول
-یکسر: کاملاً
-گنجور: خزانهدار
-رهنمون: وزیر، عامل
-رای راندن: مشورت کردن
-موبد: وزیر
-چو یک هفته بگذشت هرگونه رای / همیراند با موبد از سوفرای: وقتی یک هفته گذشت دربارهی سوفرای همهگونه با وزیر صحبت کرد.
-زیردست: رعیت یا کارمندِ دیوانی
-دَرپَرست: درباری، بزرگانِ دربار
-درست: تندرست
-از چیزی دست شستن: از آن ناامید شدن و دل بریدن، آن را کنار گذاشتن
-بداندیشِ شاهِ جهان کُشته بهْ / سرِ بختِ بدخواه برگشته بِهْ: بهتر است دشمنِ شاهنشاه بمیرد و بدخواهش بدبخت و برگشتهبخت باشد.
-مهتر: شاه
-به نو تاخت و بیزار گشت از کهن: به چیز/رسمِ تازه میل کرد و از (رسموآیینِ) قبلی بیزار شد. تغییرِ رویه داد؛ کنایه از بیزار شدن قباد از سوفرای.
-بفرمود پس تاش بیجان کنند: دستور داد که او را بکُشند.
-بر اوبر دلِ دوده پیچان کنند: دلِ خاندانش را بر او بسوزانند؛ کنایه از کُشتن
-تباه کردن: کُشتن
-شدن: رفتن؛ اینجا مردن
-گُرد: دلیر
-نیکخواه: خیرخواه
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-همانگه جهاندیدهای کیقباد / بفرمود تا برنشیند چو باد // بهنزدیکِ شاپورِ رازی شود /برآوازِ نخچیر و بازی شود // هماندرزمان برنشانَد وُ را / ز ری سوی درگاه خوانَد وُ را: کیقباد درجا دستور داد فردِ باتجربهای سوارِ اسب شود و بهسرعتِ باد پیشِ شاپورِ رازی برود، بهاسمِ شکار و بازی (و نه درلباس و درقالبِ فرستاده)، و او را فوراً سوارِ اسب کند و از ری سوی دربار بیاورد.
-دواسپه: با دو اسب، که مدام و متناوب یکی از آنها در راه آسوده باشد و فشارِ کمتری تحمل کنند.
-چو بادِ خزانی: همچونِ باد پاییز؛ کنایه از بهسرعت
-کی: شهریار
-پرسیدن: سؤال پرسیدن یا احوالپرسی کردن
-سالارِ بار: مأمورِ تشریفات
-ستاندن: گرفتن
-برخواندن: خواندن
-مهرکنژاد: از نژادِ مهرک
-آشکار و نهان: پیدا و پنهان؛ همهجا یا هرگونه
-فرمانبر: زیردست
-تیز: بهسرعت
-لشکر راندن: لشکرکشی کردن
-هماندرزمان: در همانزمان، درجا
-راه گشادن: راه دادن، بهحضور بردن
-جهاندار: مالک یا نگهدارِ جهان؛ شاه
-نواختن: مهربانی کردن
-نشاختن: نشاندن
-برِ تختِ پیروزه بنشاختش: او را روی/کنارِ تختِ فیروزه نشاند؛ کنایه از بزرگ داشتن.
-از اینتاج بیبهرهام / بهبیبهرهای در جهان شُهرهام: سودی از اینتاج ندارم (و از شاهی فقط نامی دارم) و در جهان شهره شدهام به اینبیبهره بودن.
-همه سوفرا راست بهر از مِهی / همی نام بینم ز شاهنشهی: بهرهی بزرگی و شاهی کاملاً متعلق به سوفراست و من از پادشاهی فقط اسمِ آن را دارم.
-از اینداد و بیداد در گردنم / بهفرجام روزی بپیچد تنم: از اینعدالت و ظلم (اینکارِ باریک و سخت که چون رشتهای سنگین) در گردنِ من (است) سرانجام روزی آسیب خواهم دید.
-کدخدای: اینجا شاه
-بدایران برادر بُدی کدخدای / بِهْ استی ز بیدادگرسوفرای: اگر برادرم (بلاش) در ایران شاه بود (مثلِ قبل) بهتر از اینسوفرایِ ظالم بود.
-دل بهکاری رنجه داشتن: نگرانِ آن بودن
-نبشتن: نوشتن
-درشت: گستاخانه، ناملایم
-نام: بزرگنامی، خوشنامی
-فر: بزرگی، شُکوه
-نژاد: اصالتِنژاد
-پشت: نژاد، دودمان یا پشتیبان و حامی
-از تاجِ شاهنشهی / مرا بهره رنج است و گنجِ تهی: سهمِ من از تاجِ پادشاهی رنج است و خزانهی خالی.
-توی باژخواه و منم پیشگاه / نخواهم که خوانی مرا نیز شاه: درحالی که من شاه هستم تویی که باجوخراج میگیری (عملاً شاه هستی). اصلاً/دیگر/پسازاین نمیخواهم که مرا شاه بنامی.
-ز کردارِ تو چند باشم نوان؟!: بهخاطرِ رفتارِ تو تا کِی نالان و دردمند باشم؟!
-چو نامه بدینگونه باشد بدوی / چو من دشمن و لشکری جنگجوی // نمانم که برهم زند نیز چشم / نگویم سخن پیشِ او جز بهخشم: اگر چنیننامهای به او بفرستیم، او دشمنی چون من داشته باشد و لشگری جنگخواه و دلیر، فقط با خشم با او صحبت خواهم کرد و اجازه نخواهم داد که او حتی پلک بههم بزند و دمی به او امان نخواهم داد.
-نبیسندهی نامه: نامهنویس، کاتب
-خواندن: فراخواندن
-قار: قیر؛ کنایه از مُرکّب
-کِلک: نِی، قلم
-بیجاده: کهربا؛ کهربایی؛ زردرنگ یا سفیدرنگ
-شد آنکلکِ بیجاده با قار جفت: آنقلمِ سفیدرنگ جفتِ مرکب شد؛ کنایه از قلم در مرکب زدن برای نوشتن.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-جوان بود و سالش سه پنج و یکی / ز شاهی وُ را بهره بود اندکی: جوان بود و شانزدهساله. بهره و تجربهاش از پادشاهی کم بود.
-کار راندن: راندن؛ پیش بردن، اداره کردن
-نبُد: نبود.
-کدخدای: شاه
-پهلوان: اینجا سوفرای
-کسی را برِ شاه ننشاندی: (سوفرای) اجازه نمیداد کسی کنارِ شاه بنشیند. بزرگان، شاملِ وزیر و فرماندهانِ لشگر و نزدیکانِ شاه همیشه بهترتیبِ اهمیت در جایگاههایی نزدیک به شاه مینشستهاند ولی سوفرای سعی میکرده همهی آنها را از شاه دور کند.
-نه موبد مر او را نه فرمان و رای / جهان پر ز دستوریِ سوفرای: شاه نه وزیر/روحانی داشت و نه فرمان و تصمیمی. جهان پر از دستورهای سوفرای بود؛ شاه کارهای نبود و درعمل سوفرای حکومت میکرد.
-چنین بود تا بیستوسهساله گشت / به جاماندرون باده چون لاله گشت: اوضاع بهاینترتیب بود تا (قباد) بیستوسهساله شد و شراب در جام چون لاله شد.
پر شدنِ شراب در جامها کنایه است از رسیدنِ ایامِ خوشی و آبادانی و نیز بالغ شدنِ شاه چون جا افتادنِ شراب.
-بر: نزدیک
-تاجور: شاه
-بهدستوریِ بازگشتن به جای: برای اجازه گرفتن برای برگشتن به خانهی خود
-ساز کردن: تجهیز/آماده کردن
-کوس: طبلِ بزرگِ جنگ
-آهنگ: عزم
-ز هر کام برداشته بهرِ خویش: به همهی چیزهایی که میخواست رسیده بود. در همهچیز کامروا بود.
-رهی: بنده، زیردست
-همه بود جز تاجِ شاهنشهی: جز تاجِ شاهنشاهی همهچیز داشت. صاحبِ همهچیز بود غیر از (فقط عنوانِ) پادشاهی.
-بر آن بُد که «من شاه بنشاندم / بهشاهی بر او آفرین خواندم // گر از من کسی زشت گوید بدوی / وُ را سرد گوید، براند ز روی»: در سرِ (سوفرای) این بود که من شاه را بر تخت بنشاندم و با او بیعت کردم. اگر کسی پیشِ شاه از من بد بگوید شاه او را سرد پاسخ خواهد گفت (ناسزا خواهد گفت) و از پیشِ خود خواهد راند.
-باژ جُستن: باجوخراج گرفتن
-نامدار: مهتر، بزرگ
-آگاهی: خبر
-کارِ بیداد و داد: کارِ عادلانه و غیرعادلانه؛ همهچیزِ (مملکتی)
-همیگفت هر کس که «جز نامْ شاه / ندارد بدایران ز گنج و سپاه // نه فرمانش باشد به چیزی نه رای / جهان شد همه بندهی سوفرای» // هرآنکس که بُد رازدارِ قباد / بر او بر سخنها همیکرد یاد // که از پادشاهی به نامی بسند / چرا کردی ای شهریارِ بلند؟!»: همه گفتند که شاه از پادشاهی فقط اسمی دارد و گنج و سپاه ندارد. نه فرمان دارد بر چیزی و نه حکومت و تدبیرِ جهان. همه بندهی سوفرای هستند.
هرکس که از نزدیکانِ قباد بود با او صحبت کرد که چرا از پادشاهی فقط به اسمی بسنده کردی ای شهریارِ عالیمقام (چرا اجازهی گستاخی به سوفرای میدهی)؟!
-ز گنجِ تو آگندهتر گنجِ اوی: گنجینهی او (سوفرای) از گنجینهی تو پروپیمانتر است.
-بباید گسست از جهان رنجِ اوی: کنایه از این که او را باید نابود کرد.
-پرستنده: خدمتکار، زیردست
-دل بد شدن: ناراحت/خشمگین/ مشکوک/بیاعتماد شدن
-ز رنجَش به دلبر نکرد ایچ یاد: (قباد) سختیهای (سوفرای درحقّ خود) را اصلاً یادش نیامد و فراموش کرد.
-سرِ او بگردد، شود رزمخواه: او سرکشی خواهد کرد و جنگ بهراه خواهد انداخت.
-چن او دشمنی کرده باشم به گنج / از او دید باید بسی درد و رنج: اگر با گنج و پولِ خود دشمنی از او بسازم از او درد و رنجِ بسیار خواهم دید.
-نهانی ندانند بازارِ اوی: پشتِ پرده را نخواهند فهمید. فریبکاریِ او را نخواهند دانست.
-ایدر: اینجا
-شدن: رفتن
-اندیشیدن: نگران بودن -مندیش از این / که او شهریاری شود بافرین // تو را بندگانند و سالار هست / که سایند با چرخِ گردنده دست: نگرانِ این نباش که او شهریاری بزرگ و ستوده شود تو بندگان (جنگجویانِ) بسیار داری و فرماندهانی که دست به آسمان میسایند (بسیار تنومند و پرافتخارند).
-رازی: اهل ری
-چو شاپورِ رازی بجمبد ز جای / بدرد دلِ بدکنشسوفرای: اگر شاپورِ رازی عزمِ (جنگ) کند دلِ سوفرای بدکردار از ترس پاره خواهد شد.
-هنرها بهشت از دل، آهو گرفت: (قباد) دلاوریها(ی سوفرای) را فراموش کرد و فقط عیب و نقصهای او را دید.
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-فرخ: خجسته
-کلاهِ بزرگی به سر نهادن: کنایه از شاه شدن
-شدن: رفتن
-آزادگان را بدو بود فخر: مایهی افتخارِ ایرانیان آن(شهر) بود.
-نهفت داشتن: پنهان کردن
-شما را سوی من گشادهست راه / به روزِ سپید و شبانِ سیاه: کنایه از این که بزرگان/مردمان هرلحظه بدونِ تشریفاتِ زیاد میتوانند برای گزارشِ امورِ کشوری پیشِ شاه بروند.
-بزرگ آنکسی کو به گفتارِ راست / زوان را بیاراست و کژٌی نخواست: کسی بزرگ است که زبان به راستی گشوده و خود را از ناراستی دور کرده.
-چو بخشایش آرَد بهخشماندرون / سرِ راستان خواندش رهنمون: اگر آدمی وقتِ خشم گذشت داشته باشد (بزرگِ) بزرگان او را راهنما/روشنگر میدانند.
-نهد تختِ خشنودی اندر جهان: پادشاهیای براساسِ/بهمنظورِ خشنودیِ مردم بنا میکند.
-بیابد بهداد آفرینِ مهان: ستایشِ بزرگان از دادگریِ خود را خواهد داشت.
-کین: کینه؛ انتقام یا جنگ
-مهان و کهان: بزرگان و زیردستان؛ همه
-آفرین کردن: ستودن
-پیغاره: سرزنش
-کژگوی: دروغگو، ناراست
-هرآنگه که شد شاه کژگوی / ز کژّی شود شاه پیغارهجوی: اگر شاه دروغگو و ناراست شود بهخاطرِ ناراستی و دروغ سرزنش خواهد شنید.
-دانا: داننده یا دانسته
-سخن را بباید شنیدن نخست / چو دانا شود پاسخ آید درست: اول باید حرف را شنید. بعد که موضوع دانسته شد، یا بعد که فرد دانا و مسلط به موضوع شد، پاسخش بهدرستی داده خواهد شد.
-چو دانندهمردم بود آزور / همی دانشِ او نیاید بهبار: اگر انسانِ دانا فزونخواه و طمعکار باشد دانشش سودی نخواهد داشت.
-بر سبزه آب: آب در زیرِ کاه؛ کنایه از فریبندگی
-هرآنگه که دانا بوَد پرشتاب / چه دانش مر او را چه بر سبزه آب: اگر دانا بیتأمل و عجلهکننده باشد دانش برایش فایدهای ندارد و مثلِ سبزه بر آب است که فریبنده است اما کمکی نیست و حتی مایهی غرق شدنِ او میشود.
-چنانهم نباید دلِ لشکری / همی در نکوهش کند کهتری: لشگریان هم/بههمینترتیب نباید درمقامِ بندگی زبان به نکوهشِ شاه باز کنند بلکه همیشه باید فرمانبرِ بیچونوچرای شاه باشند).
-سخت: فرومایه، خسیس
-توانگر کجا سخت باشد به چیز / فرومایهتر شد ز درویش نیز: ثروتمندی که دربارهی پول و اموال خسیس باشد کاملاً از فقرا فرومایهتر است.
-چو درویشِ نادان کُنَد مهتری / به دیوانگی مانَد اینداوری: اگر بیچیزِ نادان (ادعای) بزرگی و ثروتمندی کند ادعایش شبیهِ دیوانگیست.
-چو عیبِ تنِ خویش داند کسی / ز عیبِ کسان برنخوانَد بسی: اگر کسی عیبهای خود را بداند عیبِ دیگران را چندان نخواهد (دید و) بازگو (نخواهد) کرد. اشاره به این که کسی کامل نیست و هرکس نقصهایی دارد.
-ستونِ خِرد بردباری بود / چو تندی کُنَد، تن بهخواری بود: صبر و تأمل پایهی خردمندیست. اگر (شخص) تندی و عجله کند شخصیتش خوار خواهد شد.
-چو خرسند گشتی به دادِ خدای / توانگر شدی، یکدل و پاکرای: اگر راضی به دادگریِ خدا شوی توانگر و یکدل/استوار و پاکفکر خواهی شد.
-گر از آز داری تنت را بهرنج / تنِ مردِ بیآز بهتر ز گنج: اگر بهخاطرِ فزونخواهی تنت رنجور است (بدان که) تنِ مردِ قانع از گنج بهتر است.
-تن: اینجا خود
-همان را که بخشش بوَد توشه بُرد / بمیرد تنش نام هرگز نمرد: کسی که دارای بخشنده و سخاوت است توشهی (آخرت) برده و اگر خودش بمیرد نامش هرگز نخواهد مُرد (همیشه جاویدنام خواهد ماند).
-همه سربهسر دستِ نیکی بَرید: همگی کاملاً دست سوی نیکی ببرید. همگی سراسر کارهای نیک کنید.
-جهانِ جهان را بهبد نسپرید: جهانِ جهنده و ناپایدار را بهبدی نگذرانید یا به بدان نسپارید.
-زبرجد: سنگی قیمتی
-برافشاندن: افشاندن، پاشیدن
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات
-همدرزمان: درهمانزمان، درجا، فوراً
-بر: نزدیک، پیش
-گرازان: شتابان
-بگفت آنچه بشنید و زو گشت شاد: (فرستاده) چیزی که شنیده بود را گفت و (خوشنواز) از او/آن شاد شد.
-بند برداشتن از کسی: آزاد کردنِ او
-هم: همچنین
-موبدِ موبدان: مقامِ عالیِ روحانی
-همه خواسته سربهسر گِرد کرد / کجا یافت از خاکِ دشتِ نبرد: مالواموال و غنیمتهایی که از دشتِ نبرد پیدا کرده بود را کاملاً جمع کرد (که برگردانَد).
-همان: همچنین
-چه چیزِ پراگندهی آنسپاه: یا/نیز تسلیحات و اموالِ پراکندهی آنسپاه
-پاکیزهرای: پاکنیت، مورداعتماد
-دیدار: دیدن
-انجمن: جمع، سپاه
-برنا و پیر: جوان و پیر؛ همگی
-گذاشتن: رها کردن
-خیمه بگذاشتند: از چادرها بیرون آمدند.
-دست بر آسمان داشتن: دستِ دعا برداشتن؛ دعا و نیایش کردن
-پور: پسر
-بیگزند: تندرست
-پردهسرای فروهشتن: خواباندن و جمع کردنِ خیمهگاه و اردوگاه
-سپهبد: فرمانده، شاه؛ اینجا قباد
-پای بهاسپ اندرآوردن: سوارِ اسب شدن؛ تاختن
-از جیحون گذر کردن: جیحون مرزِ ایران و توران/هیتالیان بوده و اینجا ایرانیان پس از صلح از آن گذشته و به ایران برمیگردند.
-ابا: با
-نامور: نامدار، بزرگ
-آگاهی: خبر
-نیکپی: خوشقدم، خجسته
-بآفرین: ستوده، شایسته
-رایِ چنان مردِ نیرنگساز // که از جنگ برگشت پیروز و شاد: از تدبیرِ آنمردِ چارهگر (سوفرای) که از جنگ پیروز و شاد برگشت.
-بیاورد: (سپاه را) بیاورد.
-خروش: فریاد، هلهله
-پذیره شدن را بیاراستند: آمادهی استقبال شدند.
-با پهلوان برنشیند قباد: قباد با پهلوان (سوفرای) بنشیند.
-یکسر: کاملاً یا درجا
-با آن که بودش سپاه: با کسی که سپاه داشت؛ با فرماندهان و بزرگان.
-سبُک: زود، درجا
-ز هیتال و چین دست بر سر گرفت: بهخاطرِ هیتال و چین نالید و شکوهوشکایت کرد.
-ایوان: کاخ
-خلیدهدل: آزردهدل
-کینهخواه: جنگخواه، انتقامجو
-خوان آراستن: سفرهی غذا انداختن
-رود: ترانه، موسیقی یا ساز و مشخصاً سازِ بربط
-رامشگر: خواننده، نوازنده
-همیبود جشنی نه برآرزوی / ز تیمارِ پیروزِ آزادهخوی: بهخاطرِ اندوهِ (کشته شدنِ) پیروزِ آزاده (آنجشن) جشنی دلخواه نبود.
-چامهگو: نوازنده، ترانهخوان
-ستودن: تحسین کردن
-به بربط همی رزمِ توران سرود: با بربط حکایتِ جنگ با تورانیان را سر کرد.
-مهان را همه چشم بر سوفرای / از او گشته شاد و بدو داده رای: بزرگان همه چشمشان به سوفرای بود (شیفتهی او شده بودند). از او شادمان و راضی بودند و مطیعِ او شده بودند.
-شهر: کشور
-همه شهرِ ایران بدو گشت باز / کسی را که بُد کینهی خوشنواز: همهی کشور، کسانی که کینهی خوشنواز را داشتند مایل به او و فرمانبرِ او شدند.
-ببُد: بود.
-بیهمال: بیهمتا، یگانه
-همیرفت از اینگونه تا چار سال: بدینترتیب چهار سال گذشت.
-نبودی جز آنچیز کو خواستی / جهان را به رایِ خود آراستی: فقط خواسته و فرمانِ او اجرا میشد و او جهان را با تصمیم و سیاستهای خود پیش میبرد.
-فرمانِ کسی در جایی فاش شدن: روا شدنِ حُکمِ او شدن؛ کنایه از فرماندهی و شاهیِ او
-بهچربی: باچربسخنی، باسیاست
-چو فرمانِ او گشت در شهر فاش / بهچربی بپرداخت گاه از بلاش: وقتی حکمش در شهر روا شد و همه فرمانبرِ او شدند با چربسخنی و سیاست تخت را از بلاش خالی کرد؛ بلاش را از تختِ پادشاهی پایین کشید.
-شاهی راندن: پادشاهی کردن
-بدان را ز نیکان ندانیهمی: بدان و نیکان را ازهم تشخیص نمیدهی؛ کنایه از نادانی و بیلیاقتی
-همی پادشایی بهبازی کنی: پادشاهی را کاملاً بازی گرفتهای.
-ز پُری و بینیازی: از روی سیری و بینیازی
-نیارست گفتن که «ایدر مباش»: (بلاش) جرئت نکرد (به سوفرای) بگوید که اینجا نمان (و این را نگو چون به تو ربطی ندارد).
-بی رنج تخت این بوَد / که بی کوشش و درد و نفرین بود: تختِ بیرنج این است (نه تختِ پادشاهی) زیرا بدونِ زحمت و درد و نفرین است. بلاش برای توجیهِ خلع شدن از پادشاهی میگوید که تختِ پادشاهی یکسره دردسر و نفرین است، پس خوشا همینتختِ آسودهی بیمسئولیت!
@ShahnamehBekhanim
#توضیحات (ادامه)
-برآشفتن: خشمگین شدن
-اندر سخن داد داد: داد و حقّ سخن را داد؛ آنچه لازم بود را گفت.
-گرانمایه: عالیمقام
-دلِ مردِ بیدین پرآزار گشت: دلِ مردِ بیدین(مزدک) پرگزند شد.
-پرآواز گشت انجمن سربهسر / که مزدک مبادا برِ تاجور: مردمان همگی زبان بهاعتراض گشودند که مزدک نباید کنارِ شاه باشد (شاه نباید حمایتی از مزدک کند).
-همیدارد او دینِ یزدان تباه / مباد اندر اینناموربارگاه: او دینِ الهی را تباه خواهد کرد و نباید در اینبارگاهِ بزرگ باشد.
-جهاندار: شاه؛ اینجا قباد
-ز کرده سرش پر ز تیمار شد: از آنچه انجام داده بود (حمایت از مزدک) غمگین و ناراحت شد.
-ابا هر که او داشت آندین و راه: بههمراهِ هرکس که آندین را داشت (پیروِ آندین بود).
-بدانراه بُد نامور سههزار: سههزار نفر از بزرگان پیروِ آندین بودند.
-سران: بزرگان
-از چیزی سخن گرداندن: از آن حرف زدن، یا دربارهی آن سخن را باز کردن
-وُ زین پس ز مزدک مگردان سخن: بعد از این دیگر حرفی از مزدک نزن.
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #قباد (بخش ۸)
گفتار اندر داستانِ مزدک با قباد و کسری
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #قباد (بخش ۷)
گفتار اندر زادنِ نوشینروان از مادر
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #قباد (بخش ۶)
گفتار اندر رفتنِ قباد بهنزدیکِ شاهِ هیتال و لشکر آوردن بدایران
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #قباد (بخش ۵)
پادشاهیِ جاماسپ برادرِ قباد یک سال بود
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #قباد (بخش ۴)
گفتار اندر رفتنِ شاپور و بند کردنِ سوفرا را
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #قباد (بخش ۱)
پادشاهیِ قباد چهل سال بود
@ShahnamehBekhanim
#ساسانیان #بلاش_پیروز (بخش ۷)
@ShahnamehBekhanim