رسانه سهیل قاسمی ادبیات بازنشر آزاد است. گرداننده: @SoheilGhassemi Instagram.com/soheil.ghassemi YouTube.com/c/SoheilGhassemi Aparat.com/soheilg ClubHouse.com/@Setiq X.com/deconstr facebook.com/deconstr https://vt.tiktok.com/ZSF3RGgRk/ setiq.com
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 446 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ای کودک ِ خوبروی حیران
در وصف ِ شمایلات سخندان
صبر از همه چیز و هر که عالَم
کردیم و صبوری از تو نتوان
دیدی که وفا به سَر نبُردی
ای سختکمان ِ سستپیمان
پایان ِ فراق ناپدیدار
و امّید نمیرسد به پایان
هرگز نشنیدهام که کردهست
سرو آنچه تو میکُنی به جولان
باور که کُنَد که آدمی را
خورشید برآید از گریبان
بیمار ِ فراق بهْ نباشد
تا بو نکند بِه ِ زنخدان
و این گویِ سعادت است و دولت
تا با که در افکنی به میدان
ترسم که بهعاقبت بمانَد
در چشم ِ سکندر آب ِ حیوان
دل بود و به دست ِ دلبر افتاد
جان است و فدایِ رویِ جانان
عاقل نکُنَد شکایت از درد
مادام که هست امید ِ درمان
بی مار به سر نمیرود گنج
بی خار نمیدمد گلستان
گر در نظر ت بسوخت سعدی
مَه را چه غم از هلاک ِ کتّان
پروانه بکُشت خویشتن را!
بر شمع چه لازم است تاوان
0446
@Setiq
عَزم ِ دیدار ِ تو دارد جان ِ بر لب آمده
بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان ِ شما؟
#حافظ غزل ۱۲ بیت ۲
عزم:
۱. اراده، قصد
۲. ثبات و پایداری در کاری که اراده شده (عمید)
دیدار:
۱. دیدن، رؤیت
۲. ملاقات
۳. روی و رخسار
۴. چشم و قوهیِ بینایی (عمید)
برآمدن:
۱.بالا آمدن (عمید)
۲. باز آمدن (تاج المصادر)
۳. تحقق ِ آرزو، برآورده شدن ِ حاجت.
جان بر آمدن:
جان بیرون رفتن، مردن (دهخدا)
جان به لب رسیدن:
کنایه از مشرف بر مرگ بودن (دهخدا)
فرمان:
امر، دستور، حُکم، حُکمی که از جانب ِ شخص ِ بزرگ صادر شود. (عمید)
معنای بیت:
این جان ِ من که بر لبم رسیده است، قصد دارد که تو را ببیند. دستور ِ شما چیست؟ باز گردد؟ یا برآید؟
در نگاه ِ اول به نظر ِ من میآمد که جان بر لب رسیدن و جان ِ بر لب آمده کنایه از سختی و تحمّل ِ رنج ِ بسیار و به ستوه آمدن و طاقت از دست دادن از بابت ِ این تحمّل ِ سختی و رنج است. و تصویری که بود، مشقّت و سختی ِ بسیار ِ شاعر در راه ِ رسیدن به دیدار و وصال ِ معشوق بود که در میانهیِ راه از او کسب ِ تکلیف میکند که چه کنم؟ بازگردم یا به سویِ تو بیایم؟ یعنی اگر بیایم من را خواهی پذیرفت یا بازگردم؟
و در این معنا، پرسشی از خودم میکردم که چرا بهجایِ برآید، بیاید ننوشته. چنان که در نسخههایی، بهجایِ برآید، درآید هم ضبط شده.
مفهوم ِ دیگر این است که این جان است که عزم ِ دیدار دارد. نه خود ِ شاعر! و این جان، جانی است که بر لب آمده.
جان بر لب است و حسرت در دل که از لباناش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
حافظ ۲۳۳
یعنی جان در حال ِ احتضار و مُشرِف بر مرگ است. در این تصویر، بازگشتن ِ جان به بدن، زندگی و نجات از مرگ است. و برآمدن ِ جان، مرگ و رفتن ِ جان از بدن.
دست از طلب ندارم تا کام ِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان زِ تن برآید
حافظ ۲۳۳
و این هر دو اتفاق، بسته به دستور و فرمان ِ معشوق است. که اگر فرمان دهد که به دیدار ِ یار نائل شود، جان ِ بر لب آمده به بدن ِ شاعر باز خواهد گشت؛ و اگر نه، جان ِ بر لب آمده از بدن بیرون خواهد آمد.
گر چو فرهاد م به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند زِ من
حافظ ۴۰۱
و دیگر این که برآمدن ِ کام به معنایِ برآورده شدن ِ آرزو و خواسته هم در شعر ِ حافظ به کار رفته است
به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
حافظ ۲۳۸
در این مفهوم، میتوان مصراع ِ دوم را چنین تعبیر کرد که آیا جان ِ بر لب آمده از عزم و قصد ِ خود بازگردد؟ یا کام ِ او برآورده خواهد شد؟ چیست فرمان ِ شما؟
سهیل قاسمی
#واکاوی
یادداشت ِ پس از نگارش:
میان ِ دیدار به معنایِ چشم و جان و لب مراعات نظیر هست.
و اگر بر من خرده نگیرید، عزم، عظم به معنایِ استخوان را در ذهن متبادر میکند و در این معنا با چشم و جان و لب تناسب دارد. و اگر با چوب دنبالام نکنید عرض کنم که در لغتنامه، عِزم به معنایِ اِست و کون است. (ناظم الاطباء) که باز یکی از اعضای بدن است و تناسبی با چشم و جان و لب دارد! و نکتهیِ جالب این که در فارسی، «اِست» هم به معنایِ استخوان، هم به معنایِ سرین و کفل (عمید) و هم به معنایِ مخفّف ِ اَستر است. (رشیدی) و در انگلیسی نیز«Ass» هم در معنایِ کون و هم در معنایِ خر به کار میرود!
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 444 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 443 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
بکُن چندان که خواهی جور بر من
که دستات بر نمیدارم زِ دامن
چنان مرغ ِ دلام را صید کردی
که باز ش دل نمیخواهد نشیمن
اگر دانی که در زنجیر ِ زلفات
گرفتار است، در پایاش میَفکن
به حُسن ِ قامتات سروی در آفاق
نپندارم که باشد غالبالظَن
الا ای باغبان! این سرو بنشان
و گر صاحبدلی آن سرو برکَن
جهان روشن به ماه و آفتاب است
جهان ِ ما به دیدار ِ تو روشن
تو بی زیور مُحَلّا یی و بی رخت
مُزَکّا یی و بی زینت مُزَیَّن
شبی خواهم که مهمان ِ من آیی
به کام ِ دوستان و رغم ِ دشمن
گروهی عام را کاز دل خبر نیست
عجب دارند از آه ِ سینهیِ من
چو آتش در سرای افتاده باشد،
عجب داری که دود آید زِ روزن؟
تو را خود هر که بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی مُعَیَّن
0443
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 441 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه ِ رویاش به تماشا نرویم
بوستان، خانهیِ عیش است و چمن، کویِ نشاط؛
تا مهیّا نبود عیش ِ مهنا، نرویم
دیگران با همهکس دست در آغوش کنند
ما که بر سفرهیِ خاص ایم، به یغما نرویم
نتوان رفت مگر در نظر ِ یار ِ عزیز
و ر تحمّل نکُنَد زحمت ِ ما، تا نرویم
گر به خواری زِ در ِ خویش برانَد ما را،
به امید ش بنشینیم و به درها نرویم
گر به شمشیر ِ احبّا تن ِ ما پاره کنند،
به تظلّم به در ِ خانهیِ اعدا نرویم
پای گو بر سر و بر دیدهیِ ما نهْ چو بساط
که اگر نقش ِ بساطت برود، ما نرویم
به درشتی و جفا روی مگردان از ما
که به کُشتن برویم از نظر ت؛ یا نرویم
سعدیا! شرط ِ وفاداری ِ لیلی آن است
که اگر مجنون گویند، به سودا نرویم
0441
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 440 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
کاش کآن دلبر ِ عیّار که من کُشتهیِ او یم،
بار ِ دیگر بگذشتی! که کُنَد زنده به بویام
تَرک ِ من گفت و بهترکاش نتوانم که بگویم
چه کُنَم! نیست دلی چون دل ِ او ز آهن و رویام
تا قدم باشد م، اندر قدماش افتم و خیزم
تا نفَس مانَد م، اندر عقباش پرسم و پویم
دشمن ِ خویشتن ام هر نفَس از دوستی ِ او
تا چه دید از من ِ مسکین! که ملول است ز خویام
لب ِ او بر لب ِ من؟ این چه خیال است و تمنّا!
مگر آنگه که کُنَد کوزهگر از خاک سبویام
همه بر من چه زنی زخم ِ فراق ای مه ِ خوبان
نه من ام تنها کاندر خم ِ چوگان ِ تو گوی ام
هر کجا صاحب ِ حُسنی ست، ثنا گفتم و وصفاش.
تو چنان صاحب ِ حُسنی که ندانم که چه گویم
دوش میگفت که: سعدی غم ِ ما هیچ ندارد
مینداند که گر م سَر بروَد، دست نشویم
0440
@Setiq
مستی به چشم ِ شاهد ِ دلبند ِ ما خوش است
زانرو سپردهاند به مستی زمام ِ ما
#حافظ غزل ۱۱ بیت ۷
مَستی:
(حاصل ِ مصدری):
۱. مست بودن
۲. خمار آلودگی، مستی ِ چشم. (عمید)
(نکره/وحده): یک مست.
مُستی:
۱. گله و شکایت
۲. اندوه (عمید)
شاهد:
۱. مرد یا زن ِ خوبرو
۲. معشوق، محبوب
۳. آنچه با آن بتوان وجود ِ چیز ِ دیگر را اثبات کرد. (عمید)
در مجاز، به خورشید نیز شاهد ِ روز، شاهد ِ رخزرد و شاهد ِ فلک گفتهاند.
دلبند:
۱.صفت ِ مفعولی، مَجاز، کسی که انسان او را از ته ِ دل دوست بدارد. بسته شده به دل. معشوق، محبوب. (عمید)
۲. صفت فاعلی ِ مرکب، در بند کنندهیِ دل، اسیر کنندهیِ دل (دهخدا)
گشاد ِ کار ِ مشتاقان در آن اَبرویِ دلبند است
خدا را یک نفس بنشین! گره بگشا زِ پیشانی
حافظ ۴۷۴
زلف ِ دلدُزد ش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ِ رَهرو حیلهیِ هندو ببین
حافظ ۴۰۲
زمام:
مهار، افسار، در مجاز، اختیار (عمید)
مستی به چشم ِ شاهد ِ دلبند ِ ما خوش است.
۱. مستی و خماری و نیمهباز بودن و خوابآلود بودن به چشم ِ شاهد ِ ما خوش مینشیند و به قول ِ امروزیها «میآید».
بهجز آن نرگس ِ مستانه که چشماش مرساد
زیر ِ این طارم ِ فیروزه کسی خوش ننشست
حافظ ۲۴
۲. مست بودن ِ ما، به چشم ِ شاهد ِ ما خوش میآید. یار خوش میدارد این مستی ِ ما را.
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش ِ بیهوده به از خفتگی
مولوی، مثنوی، بخش ۹۲
جدا از این، بی این که قضاوت و اصراری داشته باشم، توجه ِ شما را به واژهیِ مُستی به معنایِ گله و شکایت؛ و همچنین مُستی به معنایِ اندوه جلب میکنم.
در معنایِ گله و شکایت، مصراع را میتوان چنین معنی کرد که هنگامی که یار گله و شکایت میکُنَد، چشمهایِ او زیبا میشود.
نرگساش عربدهجوی و لباش افسوسکُنان
نیمشب دوش به بالین ِ من آمد، بنشست
حافظ ۲۶
یا:
هنگامی که ما گله و شکایتی میکنیم، این گله و شکایت ِ ما به چشم ِ یار، خوش میآید. همچنین در معنایِ اندوه، میتوان همین دو گونه تعبیر را گفت: هنگامی که چشمان ِ یار اندوهناک است، زیبا میشود.
بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام
علیالخصوص در آن دم که سر گران داری
حافظ ۴۴۵
و دوم اینکه:
یار، اندوه ِ ما را دوست میدارد.
در دیوان ِ حافظ، قرینهیِ محکمی برایِ این کاربرد از مُستی نیافتم. بهجز این بیت:
میی در کاسهیِ چشم است ساقی را، بنامیزد،
که مستی میکُنَد با عقل و می بخشد خُماری خوش
حافظ ۲۸۸
هرچند این هم قرینهیِ ضعیفی است، اما با عقل مستی کردن، جدا از معنایِ می نوشیدن با عقل یا در برابر ِ عقل مستی کردن مثل ِ شوخی یا گردنکشی؛ معنایِ با عقل گلهگزاری کردن را هم به ذهن ِ من آورد.
هر کدام از این تعابیر، با هر کدام از معانی ِ دلبند، وقتی در ارتباط با مصراع ِ دوم قرار میگیرد، لطفی تازه مییابد.
مصراع ِ دوم نیز تعابیر ِ مختلفی میگیرد.
زآنرو هم به معنایِ «به آن دلیل»، «به این خاطر» است. و هم به معنایِ «از آن چهره» و «از آن رُخ».
مستی در مصراع ِ دوم نیز میتواند شکل ِ حاصل ِ مصدری و معنایِ «مست بودن» بدهد و هم شکل ِ نکره/وحده. یعنی «یک مست».
زمام ِ ما معنایِ «افسار ِ ما» و در مَجاز، «اختیار و سرنوشت ِ ما» میدهد.
همچنین اگر دوستان ِ گرامی خُرده بر من نمیگیرند، ادعا کنم که از این واژه، عبارت ِ «زِ مام ِ ما» نیز به چشمام میخورَد.
«مام»، مادر را نیز گویند. (برهان، آنندراج، ناظم الاطباء)
که این معنا، شیر و شیرخوردن را هم با خود دارد.
از خون ِ دل ِ طفلان سرخاب ِ رُخ آمیزد
این زال ِ سپید ابرو، و این مام ِ سیهپستان
خاقانی، قصیده ۱۶۸
طفل ِ دلام مینَخورَد شیر از این دایهیِ شب؛
سینهسیَه یافت مگر دایهیِ شب را دل ِ من
مولوی، غزل ۱۸۱۷
با این معنا، میشود گفت: چون مستی ِ ما به چشم ِ شاهد ِ دلبند ِ ما خوشآیند بود، به همین خاطر است که بهمحض ِ اینکه ما را از شیر و از پستان ِ مادر گرفتند، به مستی و می خواری سپردهاند! یا به چشم ِ مست ِ یار سپردهاند!
معنای بیت:
معناهایِ متفاوت ِ واژه را در پرانتز میآورم و این پرانتز به معنایِ مترادف بودن نیست. مستی (خماری ِ چشم، مست بودن، گلایه، اندوه) به چشم ِ شاهد ِ دلبند ِ ما خوش مینشیند (خوشآیند است). زآنرو (به همین خاطر است که، از آن چهره) اختیار ِ ما را (از آن روز که ما را از شیر گرفتند)، به مستی (مست بودن، یک مست، چشم ِ مست ِ یار) سپردهاند.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 437 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
بگذار تا مقابل ِ رویِ تو بگذریم
دزدیده در شمایل ِ خوب ِ تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور بهْ! که طاقت ِ شوقات نیاوریم
روی ار به رویِ ما نکُنی، حُکم از آن ِ تو ست
بازآ که روی در قدمانات بگستریم
ما را سَری ست با تو که گر خَلق ِ روزگار
دشمن شوند و سَر بروَد، هم بر آن سَر ایم
گفتی: «زِ خاک بیشتر اند اهل ِ عشق ِ من»
- از خاک بیشتر نه! که از خاک کمتر ایم
ما با تو ایم و با تو نهایم! اینت بُلعجب!
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر در ایم
نه بویِ مِهر میشنویم از تو، ای عجب!
نه رویِ آن که مِهر ِ دگر کس بپروریم
از دشمنان بَرند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است، شکایت کجا بَریم
ما خود نمیرویم دوان در قفایِ کس
آن میبَرد که ما به کمند ِ وی اندر ایم
سعدی! تو کیستی! که در این حلقهیِ کمند
چندان فتادهاند که ما صید ِ لاغر ایم
0437
@Setiq
دو بیت از غزل ۱۰ #حافظ که در کتاب قزوینی و غنی نیست.
از کتاب #خانلری
باد بر زلف ِ تو آمد شد جهان بر ما سیاه
نیست از سودایِ زلفات بیش از این توفیر ِ ما
سودا:
۱. معامله، داد و ستد، خرید و فروش (عمید)
۲. مرض ِ مالیخولیا، فساد ِ فکر، خیالبافی، جنون. نام ِ خلطی از اخلاط ِ اربعه و در فارسی به معنایِ دیوانگی است و این مَجاز است. چرا که بهسبب ِ کثرت ِ خلط ِ سودا جنون پیدا میشود (غیاث اللغات)
۳. هوا و هوس، عشق (عمید)
۴. سیاه (آنندراج، غیاث اللغات)
توفیر:
۱. سود، فایده.
۲. زیاد کردن ِ مال
۳. افزونی، زیادتی، افزایش
۴. تمام کردن. (عمید)
باد بر زلف ِ تو وزید و زلفات آشفته شد و چشم ما بهجز سیاهی ِ زلف ِ تو چیزی نمیبیند و جهان بر ما سیاه شده. از سودایِ عشق ِ تو، سودی بیش از این نداشتیم!
انگاری زلف ِ یار بهقدری زیاد و بلند است که وقتی آشفته میشود، کلّ ِ آسمان ِ بالایِ سر ِ شاعر را سیاه میکند.
جهان بر کسی سیاه شدن کنایه از بیچاره شدن هم هست.
سودا در معنایِ معامله و تجارت، با توفیر تناسب دارد. توفیر، سود ِ معامله و سود ِ سوداگر است.
از طرفی توفیر به معنایِ افزونی و زیادتی، با زلف ِ فراوان و بلند ِ یار تناسب دارد. یعنی فراوانی ِ نصیب ِ ما بهجز زلف ِ تو که جهان را بر ما سیاه کرده نیست.
از طرفی توفیر به معنای تمام کردن یا سرانجام هم هست. یعنی سرانجام ِ ما جز بیچارگی نیست.
سودا به معنای خیالبافی و عاشقی هم هست. یعنی از خیال ِ زلفات، بیش از این چیزی حاصل ما نشده. که تو زلف بر باد بدهی و روزگار ما را سیاه کنی.
مرغ ِ دل را صید ِ جمعیت به دست افتاده بود
زلف بگشادی و باز از دست شد نخجیر ِ ما
مرغ:
پرنده.
اینجا پرندهئی که پرندههای کوچکتر را شکار می کند.
جمعیت:
۱. در مجاز: آسودگی ِ خاطر
۲. فراهم آمدن و مجتمع شدن، متحد گشتن.
مرغ ِ دل:
تشبیه ِ دل به پرنده
صید ِ جمعیّت:
تشبیه ِ آرامش به شکار و دستآورد.
نخجیر:
شکار (عمید)
معنایِ بیت:
دل، مثل ِ پرندهی شکاریئی که صیدی به دستاش میافتد، آرامش ِ خاطر و جمعیت را صید کرده بود. تا این که تو زلفات را بگشادی و باز هم این شکار ِ ما از دست ِ ما رفت.
کی دهد دست این غرض یا رب! که همدستان شوند
خاطر ِ مجموع ِ ما، زلف ِ پریشان ِ شما
حافظ ۱۲
باز در معنایِ مرغ ِ شکاری، با مرغ، صید، نخچیر و دام تناسب دارند. زلف را نیز اگر به شکل ِ دام در نظر بگیریم، باز این واژه نیز تناسبی با قبلیها دارد.
زلف ِ او دام است و خالاش دانهیِ آن دام و من
بر امید ِ دانهئی افتادهام در دام ِ دوست
حافظ ۶۲
باز کردن ِ زلف اینجا باز کردن ِ دام که باعث میشود صید از داخل دام بپرد را به ذهن می آورد. در این حالت، میرسیم به این تصویر که دل ِ شاعر، در جمعیت ِ زلف ِ یار به آرامش رسیده بود.
در خلافآمد ِ عادت بطلب کام! که من
کسب ِ جمعیّت از آن زلف ِ پریشان کردم
حافظ ۳۱۹
یعنی زمانی که یار زلف ِ خودش را بسته بود دل ِ شاعر آرام و قرار داشت. و یار وقتی زلف ِ خود را گشود، شاعر این شکار ِ خود را از دست داد.
جانها زِ دام ِ زلف چو بر خاک میفشاند
بر آن غریب ِ ما چه گذشت؟ ای صبا! بگو!
حافظ ۴۱۵
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
همچنین:
حال، هال: آن میلها را گویند که بهجهت ِ چوگانبازی در ذو سر ِ میدان از سنگ و گچ سازند (برهان قاطع)
شاد باش ای مُقبل ِ فرخندهفال
گویِ معنی را همیبَر سویِ حال
#مولوی نقل از دهخدا
«حال» یا «هال» به معنی گوی و چوگان نیز آمده است. و به این معنی در اصل با های هوز است و لفظ ِ فارسی است. (از غیاث اللغات)
حال ِ چوگان، چون نمیدانی که چیست،
ای نصیحتگو! بهتَرک ِ گوی گوی!
#خواجوی_کرمانی
بهتَرک ِ چیزی گفتن
نیت ِ ترک ِ چیزی کردن
مثل ِ این است که: بگوییم فلان کار را ترک خواهم کرد
بهترک ِ گوی بگو
گوی:
۱. توپ در بازیِ چوگان
۲. گفتن (گفت و گو) (بُن ِ مضارع ِ گفتن)
در معنی دوم:
ای نصیحتگو! وقتی نمیدانی که حال ِ چوگان چیست؟ گفتن را ترک کن!
به قول ِ امروزیها: ای نصیحتگو! اگه نمیدونی حال ِ چوگان چیه، لطفن اون دهنتو ببند!
سپاس از جناب مرتضی پرورش که این معنای هال را از ایشان آموختم و سپاس از جناب حمید صدر و گاهگفت ِ ارزشمند ِ او
سعدیا! حال ِ پراکندهیِ گوی آن دانَد
که همه عُمر به چوگان ِ کسی افتادهست
#سعدی غزل ۵۸
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
غزل ۴۱۲ سعدی
صدا: سهیل قاسمی
آهنگ: فریبرز لاچینی
میکس: شاپور
آن دوست که من دارم، و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانام
بخت این نکُنَد با من کآن شاخ ِ صنوبر را
بنشینم و بنشانم؛ گُل بر سَر ش افشانم
ای رویِ دلآرایات مجموعهیِ زیبایی!
مجموع چه غم دارد از من که پریشان ام
دریاب! که نقشی ماند از طرح ِ وجود ِ من
چون یاد ِ تو میآرم، خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم و ز هجر نمینالم
حکم آنچه تو فرمایی! من بندهیِ فرمان ام
ای خوبتر از لیلی! بیم است که چون مجنون
عشق ِ تو بگردانَد در کوه و بیابانام
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند،
از روی تو بیزار ام گر روی بگردانم
در دام ِ تو محبوس ام؛ در دست ِ تو مغلوب ام
و ز ذوق ِ تو مدهوش ام در وصف ِ تو حیران ام
دستی زِ غمات بر دل، پایی زِ پیات در گِل
با این همه صبر م هست، و ز رویِ تو نتوانم
در خفیه همینالم؛ و این طُرفه که در عالَم
عشّاق نمیخسبند از نالهیِ پنهانام
بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد؟
تو گرمتری ز آتش؛ من سوخته تر ز آن ام
گویند: مکُن سعدی جان در سَر ِ این سودا
- گر جان بروَد، شاید. من زنده به جانان ام
@Setiq
@Avayemosighi
ترسم این قوم که بر دُردکشان میخندند
در سر ِ کار ِ خرابات کُنند ایمان را
#حافظ غزل ۹ بیت ۵
قوم:
گروهی از مردم با ویژگیهای مشترک ِ زبانی، تاریخی و نژادی (عمید)
دُردکش:
۱. کسی که تا ته ِ پیاله و دُرد ِ شراب را مینوشد، شرابخوار، بادهپرست (ناظم الاطباء)
۲. شرابساز (عمید)
دُرد: دُرده، دُردی؛ آنچه از شراب تهنشین شود و در ته ِ ظرف جا بگیرد
خرابات:
محل ِ فسّاق اعم از قحبهخانه و قمارخانه و میخانه و جایی که اراذل و اوباش برای طرب در آن میگذرانند. عشرتکده (دهخدا)
در بارهی وجه ِ تسمیه و ریشهیِ این واژه، نظرهای گوناگون هست. به خور (خورشید) و خورآباد هم تعبیر شده، نام ِ آن را به مخروبه یا جاهای خرابه و دور از شهر هم نسبت دادهاند.
و به گمان ِ من، این واژه نیز، علاوه بر معنایِ نخستین، چون واژهیِ رِند، در شعر ِ حافظ، هویت و مفهوم ِ ویژهئی یافته است.
چیزی را در سر ِ کاری کردن:
مصرف کردن ِ مایه و چیزی برایِ به دست آوردن ِ چیزی دیگر است. و مفهومی مانند ِ سودا یا معامله را در خود دارد.
چو شمع ِ صبحدمام شد زِ مِهر ِ او روشن؛
که عُمر در سَر ِ این کار و بار خواهم کرد
حافظ ۱۳۵
حافظ! افتادگی از دست مده! ز آنکه حسود
عِرض و مال و دل و دین در سَر ِ مغروری کرد
حافظ ۱۴۲
معنایِ بیت:
با حالتی طعنهآمیز میگوید: میترسم که آن گروه و دستهئی که به شرابخواران میخندند و آنها را مسخره میکنند، خودشان سرانجام ایمان ِ خودشان را در سر ِ کار ِ خرابات و کارهای عیاشی و فسق، دربازند و بدهند!
زِ کویِ میکده دوشاش به دوش میبُردند
امامِ شهر که سجاده میکشید به دوش
حافظ ۲۸۳
دُرد ِ شراب، قسمت ِ ته ماندهیِ شراب است که در واقع نه گوارا و خوشطعم است و نه خاصیتی افزون دارد. یعنی علیالقاعده ترجیح ِ میخوارگان، می ِ صاف و بیغش و روشن است و اگر شراب ِ صاف و مروّق در دسترس باشد، دُرد ِ آن را نخواهند نوشید. دُردنوشی و دُردکشی، برایِ کسانی است که توان ِ خرید ِ شراب ِ صاف ندارند. و از سر ِ اجبار و نیاز به نوشیدن ِ شراب، دُرد ِ شراب را نیز مینوشند، یا شراب ِ آمیخته با درد را که ارزانتر است تهیه میکنند، یا تهمانده و دورریز ِ شراب ِ اغنیا را مینوشند. از جهتی، شراب، چیزی مثل ِ غذا و آب نیست که انسان برایِ بقا به آن نیازمند باشد. بنا بر این، دُردنوشان اشخاصی اند که فقط به خاطر ِ فقر و افلاس به دُردنوشی روی نیاوردهاند. چه، فقیر و مفلس میتواند بهکلی از نوشیدن ِ شراب چشمپوشی کُنَد! دُردنوشان، جدا از نداشتن ِ تمکُّن ِ مالی، به نوشیدن ِ شراب علاقهمند یا از نوشیدن ناگزیر اند. بهعبارتی، دُردنوش، علاوه بر صفت ِ تنگدستی، شرابخوار هم هست. و این خصلتهایِ مثبتی که در غزل ِ حافظ و شعر ِ دیگران به آنان نسبت داده شده، به خاطر ِ خلق و خو و به قول ِ امروزیها مرام و معرفت ِ ایشان است.
عُبوس ِ زُهد به وجه ِ خمار ننشینَد
مُرید ِ خرقهیِ دُردیکشان ِ خوشخوی ام
حافظ ۳۷۹
و در این بیت، شاعر به قومی اشاره میکُنَد که به دُردکشان میخندند. قوم در این معنا، گروهی از مردان و زنان، بهخصوص گروه ِ مردان است. (دهخدا)
از اینکه شاعر، واژهیِ «قوم» را برگزیده و گفته قومی که بر قومی میخندند، میتوان پنداشت که این آیهیِ قرآن را مدّ ِ نظر داشته است:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَىٰ أَنْ يَكُونُوا خَيْرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَىٰ أَنْ يَكُنَّ خَيْرًا مِنْهُنَّ ۖ وَلَا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ ۖ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمَانِ ۚ وَمَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ»
قرآن، سوره حجرات، آیه ۱۱
ای کسانی که ایمان آوردهاید نباید گروهی از مردان ِ شما گروه ِ دیگر را استهزاء کنند، شاید آنها که مورد استهزاء واقع میشوند بهتر از مسخرهکنندگان باشند و همچنین زنان یکدیگر را مسخره نکنند، زیرا ممکن است زنان ِ مسخره شده، از آنها که مسخره میکنند بهتر باشند. و مبادا از یکدیگر عیب جویی کنید و زنهار از این که یکدیگر را با القاب ِ زشت و ناپسند یاد کنید که پس از ایمان آوردن، نامی که نشان از فسق و فجور دارد بسیار زشت است و هر کس که از این رفتار توبه نکُنَد ستمگر و ظالم است.
در این بیت هم هشداری آمدهاست که قومی که به دردکشان میخندند، بهواسطهیِ این تمسخر و انتساب ِ فسق، ایمانشان را از دست بدهند. خاصه اینکه شاعر در غزلهایِ دیگر هم گفته که معلوم نیست که چه کسی در نهایت مقبول و عاقبتبهخیر است.
صالح و طالح مَتاع ِ خویش نمودند؛
تا که قبول افتد و که در نظر آید
حافظ ۲۳۲
تَرسَم که صرفهئی نبرَد روز ِ بازخواست
نان ِ حلال ِ شیخ زِ آب ِ حرام ِ ما
حافظ ۱۱
ترسم که روز ِ حشر عنان بر عنان روَد
تسبیح ِ شیخ و خرقهیِ رند ِ شرابخوار
حافظ ۲۴۶
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 435 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
در جمع ِ سروران گرامی
دکتر محمد دادفر
دکتر تیمور کرمی
جناب امید دانشتاج
جناب مانی خرسندی
جناب حسین افشاری - کشواد
جناب مهر
خانم ملیسا
و من: سهیل قاسمی
در بارهی بیتی از غزل ۹ #حافظ
ای که بَر مَه کشی از عنبر ِ سارا چوگان
مضطربحال مَگَردان من ِ سرگردان را
و بحث در بارهی #چوگان و #گوی و انواع بازی با چوگان
و شعری از گرشاسپنامه اسدی طوسی در بارهی پرتاب گوی و چوگان بر ماه
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 433 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ما، به روی دوستان، از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید و گر باد ِ خزان، آسوده ایم
سرو بالایی که مقصود است اگر حاصل شود،
سرو اگر هرگز نباشد در جهان، آسوده ایم
گر به صحرا دیگران از بهر ِ عشرت میروند،
ما به خلوت با تو ای آرام ِ جان آسوده ایم
هر چه در دنیا و عُقبا راحت و آسایش است؛
گر تو با ما خوش درآیی، ما از آن آسوده ایم
برق ِ نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
و ر گل افشان میکند در بوستان، آسوده ایم
باغبان را گو: اگر در گُلسِتان آلالهئی ست،
دیگری را ده! که ما با دلسِتان آسودهایم
گر سیاست میکُنَد سلطان و قاضی، حاکم اند
و ر ملامت میکُنَد پیر و جوان، آسودهایم
موج اگر کشتی برآرَد تا به اوج ِ آفتاب،
یا به قعر اندر بَرَد، ما بر کران آسوده ایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
تَرک ِ آسایش گرفتیم اینزمان آسودهایم
سعدیا! سرمایهداران از خلَل ترسند و ما
گر بر آید بانگ ِ دزد از کاروان آسوده ایم!
0433
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 445 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
در وصف نیاید که چه شیرین دهن است آن
این است که دور از لب و دندان ِ من است آن
عارض نتوان گفت؛ که دور ِ قمر است این
بالا نتوان خواند؛ که سرو ِ چمن است آن
در سرو رسیدهست، ولیکن بهحقیقت
از سرو گذشتهست؛ که سیمینبدن است آن
هرگز نبوَد جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روح است که در پیرهن است آن
خال است بر آن صفحهیِ سیمین ِ بُناگوش
یا نقطهئی از غالیه بر یاسمن است آن
فیالجمله قیامت تو یی امروز در آفاق
در چشم ِ تو پیدا ست که باب ِ فِتَن است آن
گفتم که دل از چنبر ِ زلفات بِرَهانم
ترسم نرَهانم! که شکن بر شکن است آن
هر کس که به جان آرزویِ وصل ِ تو دارد،
دشوار برآید! که محقَّر ثمن است آن
مَردی که زِ شمشیر ِ جفا روی بتابد،
در کویِ وفا مَرد مخواناش! که زن است آن
گر خستهدلی نعره زنَد بر سَر ِ کویی،
عیباش نتوان گفت؛ که بیخویشتن است آن
نزدیک ِ من آن است که: هر جُرم و خطایی
کاز صاحب ِ وجه ِ حَسَن آید، حَسَن است آن
سعدی سَر ِ سودایِ تو دارد نه سَر ِ خویش
هر جامه که عیّار بپوشد، کفن است آن
0445
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 444 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
یا رب! آن روی است؟ یا برگ ِ سمن
یا رب! آن قدّ است؟ یا سرو ِ چمن
بر سمن کس دید جعد ِ مشکبار؟
در چمن کس دید سرو ِ سیمتن؟
عقل، چون پروانه، گردید و نیافت
چون تو شمعی در هزاران انجمن
سخت مشتاق ایم؛ پیمانی بکُن
سخت مجروح ایم؛ پیکانی بکَن
وَه! کدامات ز اینهمه شیرینتر است
خنده؟ یا رفتار؟ یا لب؟ یا سخن؟
گر سَر ِ ما خواهی، اینک جان و سر!
و ر سَر ِ ما داری اینک مال و تن
گر نوازی و ر کُشی، فرمان تو را ست
بنده ایم اینک سَر و تیغ و کفن
صَعقه میخواهی، حجابی درگذار
فتنه میجویی، نقابی برفکَن
من کی ام! کآنجا که کویِ عشق ِ تو ست
در نمیگنجد حدیث ِ ما و من
ای زِ وصلات خانهها دارالشفا
و ای زِ هجر ت بیتها بیتالحزَن
وقت ِ آن آمد که خاک ِ مُرده را
باد ریزد آب ِ حیوان در دهن
پاره گردانَد زلیخایِ صبا
صبحدم بر یوسف ِ گُل پیرهن
نطفهیِ شبنم در ارحام ِ زمین
شاهد ِ گُل گشت و طفل ِ یاسمن
فیح ِ ریحان است؟ یا بویِ بهشت
خاک ِ شیراز است؟ یا باد ختَن
برگذر تا خیره گردد سرو بُن
در نگر تا تیره گردد نسترن
بارگاه ِ زاهدان در هم نورد
کارگاه ِ صوفیان بر هم شکن
شاهدان چُست اند! ساقی گو: بیار!
عاشقان مست اند! مطرب گو: بزن!
سُغبهیِ خلق ام چو صوفی در کنش
شهرهیِ شهر ام چو غازی بر رسن
تربیت را، حِلّه گو در ما مپوش!
عافیت را، پرده گو بر ما متَن!
چرخ با صد چشم چون رویِ تو دید،
صد زبان میخواست تا گوید: حَسَن!
ناسزا خواهم شنید از خاص و عام
سرزنش خواهم کشید از مرد و زن
سعدیا! گر عاشقی، پایی بکوب
عاشقا! گر مفلسی، دستی بزن
0444
@Setiq
/channel/Setiq/3928
ای باد اگر به گلشن ِ احباب بگذری
زنهار عرضه دِه بر ِ جانان پیام ِ ما
#حافظ غزل ۱۱ بیت ۵
گلشن:
باغی که گلهایِ فراوان داشته باشد، گلزار، گلستان (عمید)
احباب:
جمع ِ حبیب: دوست، یار، معشوق، محبوب
زنهار:
۱. شبه ِ جمله که هنگام ِ تنبیه و تحذیر به کار میرود؛ بپرهیز! برحذر باش!
۲. عهد و پیمان (عمید)
۳. پناه و امان و مهلت (غیاث)
عرضه دادن:
به معرض گذاشتن، ارائه دادن، عرض کردن، عرضه کردن (دهخدا)
معنای بیت:
زنهار عرضه ده ... را به دو شکل میخوانم:
۱. زنهار! بر ِ جانان پیام ِ ما را عرضه کن.
۲. پیام ِ ما را مانند ِ زنهاری بر ِ جانان عرضه بده.
در شکل ِ نخست، باد را زنهار میگوید. به باد میگوید که آگاه باش! مراقب باش! و به جانان پیام ِ ما را بگو.
در شکل ِ دومی، از باد میخواهد که اگر به گلستان ِ یاران ِ شاعر گذر کرد، پیغام ِ شاعر را به شکل ِ زنهار و هشداری به آنان عرضه کند.
یا عهد و پیمانی که پیشتر با شاعر بسته بودند را به ایشان یادآوری کند، یا از آنها پناه و امان و مهلت بخواهد.
و من این دومی را بیشتر میپسندم. چون در بیت ِ بعدی هم پیغام را میگوید. و پیغام ِ او لحنی گلایهآمیز و زنهار گونه دارد.
گو نام ِ ما زِ یاد به عمدا چه میبری؟
خود آید آن که یاد نیاری زِ نام ِ ما
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 442 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
گر غصّهیِ روزگار گویم،
بس قصّهیِ بیشمار گویم
یک عمر ِ هزار سال باید
تا من یکی از هزار گویم
چشمام به زبان ِ حال گوید
نی آن که به اختیار گویم
بر من دل ِ انجمن بسوزد
گر دَرد ِ فراق ِ یار گویم
مرغان ِ چمن فغان برآرند
گر فُرقت ِ نوبهار گویم
یاران ِ صبوحیام کجا یند؟
تا درد ِ دل ِ خُمار گویم
کس نیست که دل سویِ من آرَد
تا غصّهیِ روزگار گویم
درد ِ دل ِ بیقرار ِ سعدی
هم با دل ِ بیقرار گویم
0442
@Setiq
شاهرخ
دوستاش داشتم
همیشه
نواری که برج ِ آج و ای وای بلا دل را داشت
نواری که آهوی شرقی ...
نوار ِ غمگین ِ قدیمی که آهنگ ِ پاییزه پاییز ِ عریون...
خیلی دوستاش داشتم
من نمیدانم اینهمه آدم ِ مستحق ِ مرگ هست که نمیمیرند... چرا شاهرخ....
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 439 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ما گدایان ِ خیل سلطان ایم
شهربند ِ هوایِ جانان ایم
بنده را نام ِ خویشتن نبوَد
هر چه ما را لقب دهند آن ایم
گر برانند و گر ببخشایند،
رَه به جایِ دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سَر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوایِ صحبت ِ یار
زر فشانند و ما سَر افشانیم
مر خداوند ِ عقل و دانش را
عیب ِ ما گو مکن که نادان ایم
هر گُلی نو که در جهان آید،
ما به عشقاش هزاردستان ایم
تنگچشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکُنان ِ بُستان ایم
تو به سیمایِ شخص مینگری،
ما در آثار ِ صُنع حیران ایم
هر چه گفتیم جز حکایت ِ دوست
در همه عمر از آن پشیمان ایم
سعدیا! بی وجود ِ صحبت ِ یار
همه عالَم به هیچ نستانیم
تَرک ِ جان ِ عزیز بتوان گفت
تَرک ِ یار ِ عزیز نتوانیم
0439
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 438 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ما دل ِ دوستان به جان بخریم
و ر جهان دشمن است، غم نخوریم
گر به شمشیر میزند معشوق،
گو بزن! جان ِ من! که ما سپَر ایم
آن که صبر از جمال ِ او نبوَد
بهضرورت جفایِ او ببَریم
گر به خشم است و گر به عین ِ رضا،
نگهی باز کن که منتظر ایم
یک نظر بر جمال ِ طلعت ِ دوست
گر به جان میدهند، تا بخریم!
گر تو گویی خلاف ِ عقل است این
عاقلان دیگر اند و ما دگر ایم
باش تا خون ِ ما همیریزد
ما در آن دست و قبضه مینگریم
گر بِرانند و گر ببخشایند،
ما بر این در گدایِ یک نظر ایم
دوست چندان که میکُشد ما را
ما، به فضل ِ خدای، زندهتر ایم
سعدیا! زهر ِ قاتل از دستغش
گو بیاور! که چون شکَر بخوریم
ای نسیم ِ صبا! زِ روضهیِ اُنس
برگُذر پیش از آن که درگُذریم
تو خداوندگار ِ با کرَمی
گر چه ما بندگان ِ بی هنر ایم
0438
@Setiq
.
مدرسه مطالعات اجرای باشگاه اندیشه برگزار میکند:
حافظ و شعر پرفورماتیو (اجرایی)
یا
سویههای پنهان اجرا در شعر حافظ
با تدریس
احسان عظیمی
دراماتورژ و حافظپژوه
پاییز و زمستان ۱۴۰۲
دوشنبهها | ساعت ۱۶
۵ جلسه | حضوری و آنلاین
بدون پیشنیاز | همراه با گواهی باشگاه اندیشه
برای اطلاعات بیشتر و ثبتنام:
@bashgahandisheschools
📝دربارهی دوره:
شاید شعر حافظ بیش از هر شاعری، شعری اجرایی به مفهوم واقعی کلمه باشد. نسبت حافظ با شعر پرفورماتیو یا پرفومنس شعر بدون خوانشی دیگرگونه و بدون تعصب از شعر و ستینگ اشعار حافظ امکانپذیر نیست. کشف لایههای پنهان شخصیت و شعر حافظ به کمک دادههای تاریخی و ادبی و بیرون کشیدن او از هاله تقدس و روحانیت، سویههای پر رنگ اجرا و اجراگری در آثار او را بر ما عیان میکند.
#پاییز۱۴۰۲ #زمستان۱۴۰۲ #مطالعات_اجرا #حافظ #شعر_پرفورماتیو #عظیمی #باشگاه_اندیشه
@ejraaschool
@bashgahandishe
چه قدر دوست دارم این نسخهی خطی ِ ۸۰۱ را
گویا قدیمیترین نسخهیِ خطی است که خیلی وقت هم نیست که پیدا شده
خیلی در بند ِ تصحیحها و نسخههایِ خطی نبودم.
اما چند مورد بود که درست نمیپنداشتم. یکی:
«که به پیمانشکنی شهره شدم روز ِ الست» را درست میدانستم که قزوینی و غنی «پیمانه کشی» نوشته بود. نادرست میدانستم.
یکی که هنوز هم برای من عجیب است... این که دو بار من شعرها را از رو خواندم و ضبط کردم و در هر دو، با فاصله چند سال، بدون اینکه عمدی در کار باشد، بهجایِ «دل ز ما گوشه گرفت» گفتهام «دل ِ ما گوشه گرفت»
اما این نسخه...
پیمانشکنی نوشته
دل ِ ما نوشته
و خیلی چیزهای دیگر که آدم را در یک نگاه عاشق ِ خودش میکند!
کسرهیِ اضافه گذاشتناش
جدا نوشتن ِ واژههایِ مرکباش
جدا نوشتن ِ فعلهایِ اِسنادی
خوشخط و خوانا هم نوشته.
خیلی جاهای مناقشهدار هم، برداشتی که من درست میپنداشتم را نوشته.
عمدهی کتاب، عکس از روی نسخهی خطی است که همین خواندن ِ متنی که ششصد سال پیش با دست نوشته شده، لذت خاصی میبخشد.
توصیه میکنم نسخهی الکترونیک ِ آن را داشته باشید. «طاقچه» آن را به قیمتی خیلی ارزان گذاشته.
سهیل قاسمی
@Setiq
سه بیت نخست غزل ۱۰ #حافظ
دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیر ِ ما
چیست یاران ِ طریقت بعد از این تدبیر ِ ما؟
دوش:
۱. دیشب، شب ِ گذشته (شرفنامهیِ منیری، آنندراج، فرهنگ ِ جهانگیری، برهان، غیاث) شب که منتهی شود به روزی که در آن باشند (دهخدا)
۲. خواب و رویا (ناظم الاطباء)
دوش دیدن: خواب دیدن در شب ِ گذشته (ناظم الاطباء)
طریقت:
۱. در اصطلاح ِ تصوف، روش ِ اهل ِ صفا و سلوک
۲. روش، شیوه
۳. مسلک، مذهب، سیرت (عمید)
تدبیر:
به پایان ِ کاری نگریستن و در آن اندیشیدن (عمید)
معنای بیت:
شاعر انگاری برای دوستاناش تعریف میکند که: دیشب، پیر ِ ما، از مسجد به میخانه آمد. ای یاران ِ طریقت، ای هم مسلکان ِ اهل ِ سلوک! بعد از این ما چه کاری باید بکنیم؟
نکتهئی که در این بیت هست این که شاعر از فعل ِ «آمد» استفاده کرده! نگفته پیر ِ ما سویِ میخانه رفت! گفته سویِ میخانه آمد. یعنی انگاری خود ِ شاعر در میخانه بوده و آنجا حضور داشته که دیده!
پیر و طریقت و یاران ِ طریقت از اصطلاحهایِ اهل ِ تصوف است. انگاری که در جمعی از مریدان ِ یک پیر، واقعهئی که به چشم دیده را میگوید. و چارهجویی میکند که بعد از این چه کنیم!
و این چه اهل ِ طریقتی است که آنجا بوده و دیده و فردا به یاران ِ طریقت گفته پس ما چه کنیم! انگار تا الآن چه میکرده!
ما مریدان روی سو یِ قبله چون آریم؟ چون
روی سو یِ خانهیِ خَمّار دارد پیر ِ ما
مرید:
آن که به مرشدی سر سپرده باشد.
قبله:
جهت ِ خانهیِ کعبه در شهر ِ مکّه که مسلمانان رو بدان نماز میخوانند. سمتی که هنگام ِ گزاردن ِ نماز به آن رو میکنند. (عمید)
خَمّار:
می فروش، شرابفروش، بادهفروش
معنایِ بیت:
در ادامهیِ بیت ِ پیشین که دنبال ِ تدبیری میگشت، میگوید: ما مریدان که میبایست پیرو ِ پیر باشیم، چگونه رو به سویِ قبله بیاوریم و نماز بخوانیم، وقتی که پیر ِ ما روی به سویِ خانهیِ بادهفروش دارد؟
در خرابات ِ طریقت ما بههم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در روز ِ ازل تقدیر ِ ما
خرابات ِ طریقت، درست مثل ِ همان پیر ِ طریقت که به میخانه میرود و مریدانی که از سر در گم اند که به کدام سو نماز بگزارند و به چه طریق بگروند، ترکیب ِ متناقضی است.
انگاری که شاعر راه ِ حلّی یافته و از جایی نام میبَرَد که هر دو را پوشش میدهد: خرابات ِ طریقت!
جایی که هم میخانه را در بر بگیرد و هم طریقت را.
معنایِ بیت:
ما مریدان، با پیر ِ طریقت، در خرابات ِ طریقت، با هم در یکجا هم منزل میشویم. زیرا که در عهد ِ ازل، تقدیر ِ ما اینچنین رفتهاست.
بههممنزل را وجهی قدیمی از هممنزل در نظر گرفتم. عین ِ این عبارت را در متنی معاصر یا پیش از حافظ نیافتم اما هممنزل و نیز بههمراه در معنایِ همراه سابقه دارد. شاید به خاطر ِ همین کمسابقه بودن ِ این ترکیب، نسخههای دیگر، شکلهای دیگری ضبط کردهاند.
«ما نیز هممنزل شویم»، «ما نیز هم منزل کنیم» و «با پیر هممنزل شویم» هم نوشتهاند.
مُنزَل
در لغت به معنایِ فرود آمده و فرو فرستاده شده است (عمید)
با این معنا میتوان گفت: ما، باهم، در خرابات ِ طریقت فرود میآییم و در آن سُکنا میگزینیم. در این حالت، «بههم» معنایِ با همدیگر و بهاتفاق ِ هم میگیرد که بسیار هم در ادبیات ِ قدیم کاربرد دارد.
اگر غم لشکر انگیزد که خون ِ عاشقان ریزد
من و ساقی بههم تازیم و بنیاد ش براندازیم
حافظ ۳۷۴
همچنین که در مصراع ِ دوم، در بارهی تقدیر ِ ازلی گفتهاست.
عیبام مکُن به رندی و بدنامی ای حکیم!
کاین بود سرنوشت زِ دیوان ِ قسمتام
حافظ ۳۱۳
و این شکل ِ کاربرد ِ مُنزَل، یعنی چیزی که خارج از اختیار اتفاق میافتد، و کسی در جایی قرار میگیرد، تناسبی هم دارند. امیرمعزی شاعر ِ قرن ِ پنجم نیز در قصیدهئی چنین گفته
ای سروری که قول ِ تو چون وَحی ِ مُنزَل است
کار ت چو مُعجِزات ِ رسولان ِ مُرسَل است،
عالی دو آیت است: علا و بها بههم
در شان ِ دین و دولت ِ تو، هر دو مُنزَل است
امیر معزی، قصیده ۶۲
اینجا، علاء و بهاء بهاتفاق ِ یکدیگر در شان ِ دین و دولت ِ ممدوح ِ امیر معزی مُنزَل شدهاند؛ و در این غزل ِ حافظ، مریدان و پیر، بههم، در خرابات ِ طریقت مُنزَل شدهاند! خیلی هم به نظر دور نمینماید!
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 436 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
عمرها در پی ِ مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گِرد ِ جهان گردیدیم
خود سراپردهیِ قَدر ش زِ مکان بیرون بود
آن که ما در طلباش جملهمکان گردیدیم
همچو بلبل همهشب نعرهزنان؛ تا خورشید
روی بنمود، چو خفّاش نهان گردیدیم
گفته بودیم: به خوبان که نباید نگریست!
دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم
صفت ِ یوسف ِ نادیده بیان میکردند
با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم
رفته بودیم به خلوت که دگر می نخوریم؛
ساقیا! باده بده! کاز سَر ِ آن گردیدیم
تا همه شهر بیایند و ببینند که ما
پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم
سعدیا! لشکر ِ خوبان، به شکار ِ دل ِ ما
گو: میایید! که ما صید ِ فلان گردیدیم
0436
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 435 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ای سروبالایِ سَهی کاز صورت ِ حال آگهی
و ز هر که در عالَم بهی؛ ما نیز هم بد نیستیم
گفتی: به رنگ ِ من گُلی هرگز نبیند بلبلی
آری! نکو گفتی! ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی: ما و بس! کوتَه کن ای رعنا و بس!
نه خود تویی زیبا و بس؛ ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد ِ هر مجلسی، و آرام ِ جان ِ هر کسی
گر دوستان داری بسی، ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که: چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان ِ لطف و مردُمی، ما نیز هم بد نیستیم
گر گُلشن ِ خوشبو تویی، و ر بلبل ِ خوشگو تویی
و ر در جهان نیکو تویی، ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کآن سروبُن با ما نمیگوید سخن
گو: بیوفایی پُر مَکُن! ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حُسن افسانه ای، یا گوهر ِ یکدانه ای
از ما چرا بیگانه ای؟ ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ِ ما داغ ِ تو! تا کی فریب و لاغ ِ تو؟
گر بهْ بوَد در باغ ِ تو، ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنهْ! و انصاف ِ دَرد ِ من بدهْ
ای باغ ِ شفتالو و بهْ! ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای و ز حال ِ ما پرسیدهای
پس چون زِ ما رنجیدهای؟ ما نیز هم بد نیستیم
گفتی: بهْ از من در چِگِل صورت نبندد آب و گِل
ای سستمِهر ِ سختدل! ما نیز هم بد نیستیم
سعدی! گر آن زیبا قرین بگزید بر ما همنشین،
گو هر که خواهی برگُزین! ما نیز هم بد نیستیم
0435
/channel/Setiq/3896
@Setiq
ای که بَر مَه کشی از عنبر ِ سارا چوگان
مضطربحال مَگَردان من ِ سرگردان را
#حافظ غزل ۹ بیت ۴
عنبر:
مادهئی خوشبو و خاکستری رنگ که در معده یا رودهیِ عنبرماهی تولید و رویِ آب ِ دریا جمع میشود. گاهی خود ِ ماهی را صید میکنند و آن ماده را از شکماش بیرون میآورند (عمید) عنبر ِ اشهب: نوعی عنبر ِ خالص و تیرهرنگ
سارا:
۱. نام ِ جائی است در ساحل ِ بحر ِ عمان و گویند در آنجا عنبری بهغایت بینظیر وجود دارد. (شعوری)
۲. زبده، خالص، بیغش (عمید)
عنبر ِ سارا:
۱. عنبر ِ بسیار خوشبوی و خالص (از ناظم الاطباء)
چوگان:
چوب ِ گویزنی که دستهیِ آن راست و باریک و سر ِ آن اندکی پهن و خمیده است، چوب ِ سرکج (عمید)
بر مَه، چوگان میکشد.
ترکیب ِ چوگان با فعل ِ کشیدن، به طور ِ واضح در دو بیت ِ دیگر ِ حافظ نیز آمده است.
کو جلوهئی زِ ابرویِ او؟ تا چو ماه ِ نو
گویِ سپهر در خَم ِ چوگان ِ زر کشیم
حافظ ۳۷۵
شدم فسانه به سرگشتگی و ابرویِ دوست
کشید در خَم ِ چوگان ِ خویش چون گویام
حافظ ۳۷۹
مفهومی که از «در خم ِ چوگان کشیدن» دریافتم، گوی را به آرامی با خمیدگی ِ سر ِ چوگان به سمتی هدایت کردن است. با این توضیح که در دو بیت ِ دیگر، هردو، با حرف ِ اضافهیِ «در» آمدهاند و اینجا با «بر». یعنی اینجا، چوگان را بر چیزی میکشد. در این صورت، ماه، به گوی تشبیه نشده. بلکه به محلی مانند شده که چوگان را بر رویِ آن میکشند.
اگر در نظر بگیریم خَم ِ زلف ِ عنبرین ِ یار را، در عطر ِ خوش و رنگ ِ تیره و خم بودن ِ انتهایِ آن، به چوگان تشبیه کرده است، ماه نیز، صورت ِ تابناک ِ یار است که طُرّهیِ زلف بر رویِ آن کشیده شدهاست.
عنبرین چوگان ِ زلفاش را گر استقصا کنی،
زیر ِ هر مویی، دلی بینی که سرگردان چو گو ست
سعدی غزل ۹۲
زلفین ِ سیاه ِ آن بُت ِ زیبا
گشتهست طراز ِ رویِ چون دیبا
بر تختهیِ سیم، اوفتد بر هم
از سایه دو توده عنبر ِ سارا
در دُرج ِ عقیق او پدید آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ ِ لالا
مسعود سعد سلمان، قصیده ۸
خاصیت ِ اصلی ِ عنبر ِ سارا، بویِ خوش ِ آن است اما در این بیت، رنگ ِ تیرهیِ آن نیز مدّ ِ نظر است.
دیده را ابر صفت کرد کنار ِ دریا
تا بر اطراف گُلاش عنبر ِ سارا دیدم
ازرقی هروی، قصیده ۳۹
از عنبر ِ سارا بر مَه چوگان کشیدن، هم میتواند زلف ِ هلالی ِ معشوق باشد، مانند ِ چوگانی که سر ِ آن کج است و بخشی از صورت ِ او را پوشانده؛ هم حسی مانند ِ گوی را با چوگان زدن، تا به ماه برسد.
یکی گوی در خمّ ِ چوگان فکند
بدانسانش زی چرخ ِ گَردان فکند
کازآن زخم شد رویِ چرخ آبنوس
به رفتن لب ِ ماه را داد بوس
اسدی طوسی، گرشاسپنامه، ۱۹
نوعی از بازیِ چوگان به این شکل است که گوی را با چوگان به سمت ِ بالا پرتاب میکردند. در قدیم، چوگان صورت ِ کفچه داشته که گوی داخل ِ آن بتواند قرار گیرد. چه در قدیم گوی را با چوگان از هوا میگرفتهاند و سپس باز به هوا پرتاب میکردهاند.
بدانگَه که گیرد جهان گَرد و میغ
گل ِ پشت ِ چوگانت گردد ستیغ
ابوشکور بلخی
و در این حالت میتوان، خود ِ شاعر را مانند ِ گویی سرگردان در نظر گرفت که هنگامی که یار، از عنبر ِ سارا به ماه چوگان میکشد، آشفتهتر میشود.
ماه باعث پریشانحالی ِ آدمهای آشفته (سرگشته) هم میشود.
بگفتا دوری از مَه نیست در خوَر
بگفت آشفته از مَه دور بهتر
نظامی، خسرو شیرین، ۵۷
و موضوعی را هم باید در نظر داشت که مشّاطه، برایِ آرایش، بر رویِ صورت، خالی مینهاد (میکشید) و عطریات ِ تیرهرنگ را رویِ آن مینهاده.
معنای بیت: ای کسی که زلف ِ عنبرینات را بر روی صورت ِ چون ماهات کشیدهای! من ِ سرگردان را مضطربحال نکن! حال ِ من ِ واله و حیران را پریشان و آشفته نکن.
میتوان در نظر گرفت که جایگاه ِ دل ِ عاشق در حلقههایِ زلف ِ یار است و معشوق با تکان دادن ِ سر، زلف خود را که چون چوب سرکج ِ چوگان است به حرکت درمیآورد و عاشق را مضطرب میکند.
به طور ِ خلاصه:
ای معشوقی که زلف ِ مشکین و تابدار ِ خود را مانند ِ چوب ِ چوگان بر صورتات افکندهای (که انگار در بازی ِ چوگان گوی را به سمت ماه پرت کردهای!)، من که در مقابل ِ تو و برایِ دیدن ِ چهرهیِ تابانات سرگردان ام، با حرکت زلفات به این سو و آن سو، حال ِ من را پریشان نکن!
همچنین، بهجز زلف، میتوان خط ِ عذار ِ یار را نیز به عنوان ِ عنبر ِ سارائی که بر ماه کشیده است در نظر گرفت.
ای که بر ماه از خط ِ مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهئی بر آفتاب انداختی
حافظ ۴۳۳
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 434 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ما در ِ خلوت به رویِ خلق ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
هر چه نه پیوند ِ یار بود، بُریدیم
و آنچه نه پیمان ِ دوست بود، شکستیم
مردُم ِ هشیار از این معامله دور اند
شاید اگر عیب ِ ما کنند که مست ایم
مالک ِ خود را همیشه غصّه گُدازد
مِلک ِ پریپیکری شدیم و برَستیم
شاکر ِ نعمت؛ به هر طریق که بودیم
داعی ِ دولت؛ به هر مقام که هستیم
در همه چشمی عزیز و نزد ِ تو خوار ایم
در همه عالَم بلند و پیش ِ تو پست ایم
ای بت ِ صاحبدلان! مشاهده بنمای
تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیّاری از کمند نجَستیم
تا تو اجازت دهی که: در قدمام ریز
جان ِ گرامی نهاده بر کف ِ دست ایم
دوستی آن است سعدیا که بمانَد
عهد ِ وفا هم بر این قرار که بستیم
0434
@Setiq
مغبچه
مغبچه را در غزل ِ #حافظ در هشت غزل یافتم که خصلتهایِ او به استناد ِ این غزلها، چنین است:
جلوهگری
گر چنین جلوه کُنَد مغبچهیِ بادهفروش،
خاکروب ِ در ِ میخانه کُنَم مژگان را
حافظ ۹
راهزنی ِ دین و دل
مغبچهئی میگذشت راهزن ِ دین و دل
در پی ِ آن آشنا از همه بیگانه شد
حافظ ۱۷۰
نواختن ِ چنگ و دف
من به خیال ِ زاهدی، گوشهنشین و طرفه آنک
مغبچهئی زِ هر طرَف میزند م به چنگ و دف
حافظ ۲۹۶
عتاب و نصیحت ِ شاعر
آمد افسوسکنان مغبچهیِ بادهفروش
گفت: بیدار شو ای رهرو ِ خوابآلوده
حافظ ۴۲۳
فروختن ِ باده، قبول ِ گروئی بابت ِ وجه ِ باده
گر شوند آگه از اندیشهیِ ما، مغبچگان؛
بعد از این خرقهیِ صوفی به گرو نستانند
حافظ ۱۹۳
داشتن ِ زلف ِ بلند و دو تا
نامهیِ تعزیت ِ دختر ِ رَز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف ِ دو تا بگشایند
حافظ ۲۰۲
عذار ِ زیبا و رویِ سفید
شعاع ِ جام و قدَح نور ِ ماه پوشیده
عذار ِ مغبچگان راه ِ آفتاب زده
حافظ ۴۲۱
دلبری و دلربایی
من از ورَع می و مطرب ندیدمی ز اینپیش
هوایِ مغبچگانام در این و آن انداخت
حافظ ۱۶
اگر من را متهم به تطهیر ِ حافظ نکنید، بگویم که ویژگیهایی که از غزلها دیدم و برشمردم، هیچیک را دارایِ شائبهی جنسیتی ِ صِرف و گویایِ طمع ِ رابطهیِ جنسی با همجنس نمیبینم.
باده فروشی و باده نوشی در مسلمانان ممنوع بوده، اما گویا در برهههایی از تاریخ ایران پس از اسلام، رواداریهایی برای غیر ِ مسلمانان در این باره بودهاست.
اینچنین غیر ِ مسلمانان (که میتوان به تسامح گفت که در غزل ِ حافظ، با عبارت ِ مغان از آنها یاد شده) در خانهها یا مکانهایی که به نظر میرسد در جایی دور از تردد ِ مسلمانان بوده، میتوانستند شراب بهعمل بیاورند و بنوشند. و کسانی مثل ِ حافظ ِ شاعر را (در خفا) رفت و آمدی به این مکانها بودهاست. که در آن، می و ساقی (کسی که می میآورده) و کمابیش بزمی و مطربی هم مهیا بوده است. حال اگر شاعر را فردی پا به سن گذاشته و نامی در نظر بگیریم که پنهانی به چنین جاهایی راه داشته (در نظر داشته باشیم که نوشیدن ِ می برای مسلمانان کماکان ممنوع بوده و به عبارتی ورود به این مکان، آشکارا و برای هر کسی از مسلمانان مجاز نبوده. یعنی حتا خود ِ صاحبان ِ این مکانها به دلایلی از جمله ملاحظات ِ امنیتی و احتمالن تعهداتی، او را راه نمیدادهاند)، تصوّر ِ من این است که مغبچه، فرزند ِ صاحب ِ سرا یا شخصی بوده که خدمت ِ آنجا را میکرده که شاعر در شعر خود، از آن با عباراتی مانند ِ میخانه، میکده، دیر ِ مغان و خرابات یاد کردهاست. در چنین وضعیتی، مغبچگان و دربان ِ این مکان، شاعر را میشناختهاند و در را بر او میگشودند. همچنین انس و الفتی میان ِ این بچهها و شخصی مانند ِ حافظ پدید میآمده. به هر روی، حسی که شخص ِ شاعرمسلک و با احساسی چون حافظ، از عذار ِ مغبچگان و معاشرت با ایشان میگیرد، ولو در حدّ ِ آوردن ِ می و نهادن روی سفره یا میز ِ شاعر باشد، چه بسا حسی آمیخته با تحسین و تحبیب و مهر و محبّت است. همین امروز هم وقتی نوجوانی ِ باادب و زیبا میبینیم، او را تحسین و تشویق میکنیم و با مهر به او مینگریم. خاصه اینکه خدمتی هم کرده باشد و با آوردن ِ می، اسباب ِ سرخوشی ِ ما را هم فراهم سازد.
و به این حس بیفزاییم حسی که شاعر هنگام ِ مستی میگیرد که همه چیز را زیبا و مورد ِ پسند ِ خود میبیند. تا حدی که بگوید اصلن به هوایِ همین مغبچگان بوده که اینجا آمدهام!
به هوایِ لب ِ شیرینپسران چند کُنی
جوهر ِ روح به یاقوت ِ مذاب آلوده
حافظ ۴۲۳
این بیت جایی است که لب و یاقوت ِ مذاب آمده و شائبهیِ جنسی از آن میتوان گرفت. اما باز بسیار مبهم است. از جمله این که یاقوت، خود به لب تشبیه میشود و یاقوت ِ ذوب شده را سخت بتوان به لب تشبیه کرد. از طرفی در مصراع ِ نخست، به هوایِ لب نوشته. نه به خود ِ لب. همچنین یاقوت، جواهر را آلوده نمیکُنَد، که خود گوهر است و اگر به گوهر ِ دیگری افزوده شود، قاعدتن باید به زیبایی و ارزش ِ آن بیفزاید. به می بیشتر شبیه است. خاصه که میشود گفت: می (که حرام است)، روح را میآلاید.
میشود گفت که هوایِ مغبچگان شاعر را به میخانه میکشاند تا او می بنوشد و مغبچه به او گفته: به طهارت گذران منزل ِ پیری!
سهیل قاسمی
#مغبچه
#واکاوی
@Setiq