رسانه سهیل قاسمی ادبیات بازنشر آزاد است. گرداننده: @SoheilGhassemi Instagram.com/soheil.ghassemi YouTube.com/c/SoheilGhassemi Aparat.com/soheilg ClubHouse.com/@Setiq X.com/deconstr facebook.com/deconstr https://vt.tiktok.com/ZSF3RGgRk/ setiq.com
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 432 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ما دگر کس نگرفتیم به جایِ تو ندیم
اللَه اللَه تو فراموش مکُن عهد ِ قدیم
هر یک از دایرهیِ جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال ِ تو به یک جای مُقیم
باغبان گر نگشاید در ِ درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بَر ِ درویش نسیم
گر نسیم ِ سحَر از خُلق ِ تو بویی آرَد،
جان فشانیم به سوغات ِ نسیم ِ تو؛ نه سیم
بویِ محبوب که بر خاک ِ احبّا گذرد،
نه عجب دارم اگر زنده کُنَد عَظم ِ رَمیم
ای به حُسن ِ تو صنم، چشم ِ فلک نادیده
و ای بهمثل ِ تو ولد، مادر ِ ایّام، عقیم
حال ِ درویش چنان است که خال ِ تو، سیاه
جسم ِ دلریش چنان است که چشم ِ تو سقیم
چشم ِ جادویِ تو بی واسطهیِ کُحل، کَحیل!
طاق ِ ابرویِ تو بی شائبهیِ وسمه وسیم
ای که دلداری! اگر جان ِ منات میباید،
چارهئی نیست در این مسأله؛ الّا تسلیم
عشقبازی نه طریق ِ حُکَما بود، ولی
چشم ِ بیمار ِ تو دل میبَرَد از دست ِ حکیم
سعدیا! عشق نیامیزد و عفّت با هم
چند پنهان کنی آواز ِ دُهُل زیر ِ گلیم
0432
@Setiq
ای خونبهایِ نافهی چین خاک ِ راه ِ تو
از لایوهای حافظ ِ شیراز
#حافظ
سهیل قاسمی
@Setiq
ای پیک ِ راستان، خبر ِ سَرو ِ ما بگو!
احوال ِ گل به بلبل ِ دستانسرا بگو!
بر این فقیر، نامهیِ آن محتشَم بخوان!
با این گدا حکایت ِ آن پادشا بگو!
ما محرمان ِ خلوت ِ اُنس ایم. غم مخور!
با یار ِ آشنا، سخن ِ آشنا بگو!
هرکس که گفت خاک ِ در ِ او نه توتیا ست
گو این سخن معاینه در چشم ِ ما بگو!
دلها زِ دام ِ طُرّه چو بر خاک میفشاند،
با آن غریب ِ ما چه گذشت از جفا؟ بگو!
بر هم چو میزد آن سر ِ زلفین ِ مشکبار،
با ما سَر ِ چه داشت؟ بگو ای صبا، بگو!
گر دیگر ت بر آن در ِ دولت گذر بوَد،
بعد از ادای خدمت و عرض ِ دعا، بگو:
هر چند ما بَدیم، تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرا یِ گناه ِ گدا بگو.
[]
جانپرور است صحبت ِ ارباب ِ معرفت:
رمزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو!
آن می که در سبو دل ِ صوفی بهعشوه بُرد
کیْ در قدح کرشمه کُنَد؟ ساقیا، بگو!
صوفی که منع ِ ما زِ خرابات میکند
گو در حضور ِ پیر ِ من این ماجرا بگو؟
[]
حافظ! گر ت به مجلس ِ او راه میدهند
می نوش و ترک ِ زرق برایِ خدا بگو!
#حافظ_شیراز
#احمد_شاملو
سهیل قاسمی
@Setiq
محرم ِ راز ِ دل ِ شیدا یِ خود
کَس نمیبینم زِ خاص و عام را
#حافظ غزل ۸ بیت ۶
مَحرَم:
بسیار صمیمی و امین (عمید) آنکه در نزد ِ وی بتوان راز را به ودیعه گذاشت. معتمد (ناظم الاطباء) رازدار (دهخدا)
خاص و عام:
همه. همهیِ افراد. (دهخدا)
معنای بیت:
از خاص و عام (چه آدمهای نزدیک و آشنا و دوست و محرم و چه آدمهای دور و غریبه و نامحرم) هیچکس را نمیبینم که بتوانم راز ِ دل ِ شیدایِ خودم را با او در میان بگذارم.
جدا از معنایِ دوست و غریبه بودن اشخاصی با یک شخص ِ خاص، که برای هر کسی عدهئی خاص و از اقربا و محارم و خویشاوندان اند و باقی، عام و عموم ِ مردم؛ عبارتهای «خواص و عوام»، «خاصان و عامیان» و «خاص و عام»، نوعی دستهبندی ِ مردم است به خواص، افرادی که برگزیدهاند و به عبارتی شناخت و دانش و علم و اخلاق ِ برگزیده دارند؛ و عوامالناس، کسانی که برگزیده نیستند و در آن طبقهیِ فضلا قرار نمیگیرند.
آن شد اکنون که ز ابنایِ عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش ِ نهانی دانست
حافظ ۴۸
در این مثال، خصلتی که از عوام میگیرم، یکی ترسناک بودنشان است! و دیگر، گوش به فرمان بودن ِ صاحبان ِ قدرت! (خاصه اگر صاحب ِ قدرت، مذهبی یا مفتی یا محتسب باشد!) یعنی ممکن است به شاعر به خاطر ِ عمل ِ خلاف ِ شرعاش آسیب هم برسانند، مگر این که بدانند که محتسب هم در جریان است! آنوقت دیگر کاری ندارند و ردّ ِ کار ِ خودشان میروند 🤪
غیرت ِ عشق، زبان ِ همه خاصان ببُرید
کاز کجا سِرّ ِ غماش در دهن ِ عام افتاد
حافظ ۱۱۱
در اینجا خصلتی که از خاصّان گرفتم این است که از این که چیزهایی را که میپندارند دانستناش ویژهیِ آنهاست، در دهن ِ عام بیفتد، خوششان نمیآید و ترش میکنند! 🤪
عیب ِ می جمله چو گفتی، هنر ش نیز بگو
نفی ِ حکمت مکُن از بهر ِ دل ِ عامی چند
حافظ ۱۸۲
اینجا خصلت ِ دیگری که از خاصّان گرفتم، پوپولیسم بود! یعنی برایِ اینکه چیزی که میگویند به مذاق ِ عوام خوش بیاید، یا چیزی نگویند که صدایِ آنها دربیاید، حاضر اند حکمت را هم نفی کنند.
يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَآ أَكْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا
سوره بقره آیه ۲۱۹
در باره شراب و قمار از تو سؤال میکنند، بگو: «در آنها گناه و زیان بزرگی است؛ و منافعی برای مردم در بردارد؛ و گناه آنها از نفعشان بیشتر است.»
شاعر در این بیت معترض است که: نصّ ِ صریح ِ قرآن میگوید اگر در بارهی شراب و قمار پرسیدند، بگو که در آنها گناه و زیان ِ بزرگی است و منافعی هم برای مردم دارد. پس تو چرا وقتی همهیِ عیبهایِ می را گفتی، هنر ِ آن را نمیگویی؟ چرا حکمت را نفی میکنی؟
(میتوان اینجا حکمت را کلام ِ قرآن در نظر گرفت)
وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ
سوره جمعه آیه ۲
اینجا کتاب و حکمت در کنار ِ هم قرار گرفتهاند.
بهعبارتی: برای دلخوشکُنک ِ عامی چند (تعدادی عوامالناس) کتاب و حکمت ِ خدا را چرا نفی میکنی؟ 🤪
باده خور! غم مخور و پند ِ مقلِّد منیوش!
اعتبار ِ سخن ِ عام چه خواهد بودن
حافظ ۳۹۱
از این بیت، موضوع ِ تقلید را هم میگیرم. که عوام، از خواص (مُفتیان یا کسانی) تقلید میکنند.
و این که سخن ِ عوام، اعتبار ِ چندانی ندارد.
و خصلت ِ دیگر ِ عوام، این که چیزی که به تقلید آموختهاند، به دیگران نیز پند و اندرز میگویند! خیلی هم جدّی 🤪
مَحرَم در فقه، ویژگی آن کسی از اعضایِ خانواده است که پوشیدن ِ سر و روی از او واجب نیست.
دوست، مَحرَم بوَد به راز و نیاز
پیش ِ مَحرَم، برهنه باید راز
سنایی، حدیقه، باب ۷، بخش ۵۲
و فکر کنم محرم ِ راز از همین ویژگی ِ محارم نشأت گرفته که نیازی نیست نزد ِ آنان راز را پوشاند
باب ِ خاص و عام، همچنین یکی از ابواب ِ مباحث ِ الفاظ علم ِ اصول فقه است. و از این جهت، با واژهیِ «مَحرَم» تناسب دارد.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
جنسیت معشوق در شعر حافظ و سعدی
کتاب شاهد بازی در ادبیات، سیروس شمیسا
#شاهدبازی #جنسیت_معشوق #حافظ #سعدی
بخشی از گفت و گوی زنده در بارهی غزل ۵ سعدی
@Setiq
حافظ مرید ِ جام ِ می است ای صبا برو
و ز بنده بندگی برسان شیخ ِ جام را
#حافظ غزل ۷ بیت ۸
مرید:
۱. اراده کننده (غیاث) خواهنده (آنندراج)
۲. در تصوّف: سالک ِ مجذوب. آن که به مرشدی سر سپرده باشد. مقابل ِ مرشد. مقابل ِ پیر و شیخ (دهخدا)
۳. ارادتمند، دوستدار (عمید)
صبا:
بادی که پیامرسان است (۴:۱)
شیخ: پیر، مرشد (۵:۱۳)
معنایِ بیت:
۱. حافظ خواهنده و خواستار ِ جام ِ می است. ای صبا برو و به شیخ ِ جام و دارندهیِ جام از طرف ِ من اظهار ِ ارادت و بندگی بکن و بگو که حافظ جام ِ می میخواهد.
۲. اگر تو مرید ِ شیخ و مراد ِ خودی، حافظ، مرید ِ جام ِ می است. ای صبا! برو و به شیخ ِ جام بندگی و ارادت مرا برسان.
هر سالکی در طریقت، مرید ِ شیخی است. و شاعر اعلام میکند، که مرید ِ جام ِ می است و شیخ ِ او نیز، شیخ ِ جام است.
در نسخههای دیگر، بهجایِ شیخ ِ جام، شیخ ِ خام هم آمده است. در این صورت، میتوان خام را هم به عنوان ِ فردی ناپخته و ناآگاه معنا کرد، هم باید در نظر داشت که می، و آن می که می خواران آن را مینوشند، می ِ خام است. شیخ ِ خام میتواند همان بادهیِ خام باشد که حافظ چون مرید ِ جام ِ می است، شیخ ِ خام نیز مرید ِ او میباشد. طنز و تناقضی نیز هست که شیخ، میبایست پخته و با تجربه باشد. که شیخ ِ حافظ، خام است!
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته،
به هزار بار بهتر زِ هزار پخته خامی
حافظ ۴۶۸
اما اگر شیخ ِ خام را با اتّکا به بیت ِ سوم ِ همین غزل، مانند ِ همان زاهد ِ عالیمقام در نظر بگیریم که آگاهی ندارد و از حال و مرتبهی بالایی هم برخوردار نیست، میشود در عبارت ِ از بنده بندگی برسان، بنده را خود ِ حافظ تعبیر نکرد! یعنی گفت که: حافظ مرید ِ جام ِ می است. مرید ِ شیخ ِ خام نیست. و از باد ِ صبا میخواهد که بندگی ِ بندهیِ شیخ ِ خام را به او برسانَد نه بندگی ِ حافظ را. به عبارتی میگوید برو از بندهاش به او بندگی برسان! از من نه!
و این نحو ِ خطاب کردن ِ باد ِ صبا، «ای صبا! برو و ...» هم شکلی آمرانه دارد.
در بارهی انتساب ِ «شیخ جام» به شخصی واقعی که در زمان ِ حافظ میزیسته، مطالبی نوشته شده که در این یادداشت، از آن پرهیز میکنم.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی زِ عیش
پیرانه سر مَکُن هُنَری ننگ و نام را
#حافظ غزل ۷ بیت ۵
شباب:
جوانی، از بلوغ تا سی سالگی (عمید) جوانی و آن از سی تا چهل است (از منتهی الارب) جوانی باشد که در مقابل ِ پیری است (برهان قاطع)
ننگ و نام:
آبرو و اعتبار و خوشنامی. نام و ننگ: آبرو. حیثیت. اعتبار (دهخدا)
سپه را به ویسه است فرمان ِ جنگ
بدو بازگردد همه نام و ننگ
فردوسی، شاهنامه، دوازده رخ، بخش ۸
عیش:
۱. زندگی
۲. خوشگذرانی
هنر:
۱. پیشه، صنعت، فن (عمید)
۲. کار ِ نمایان و برجسته. (عمید)
۳. خطر (دهخدا)
نباید که خطائی افتد و هنر ِ بزرگ این است که این جیحون در میان است
تاریخ بیهقی
معنای بیت:
ای دل! روزگار ِ جوانی گذشت و در آن روزگار، گلی از باغ ِ عیش نچیدی. اکنون که پیر شدهای، به خاطر ِ آبرویِ خودت، هنری مکن!
مکُن هنری، یا هنری مکن را من تعبیری طنزآلود و کنایهآلود میبینم! هنری نکن، کار ِ خارقالعادهئی نکن! کار ِ خطرناکی نکن! به عبارتی، آن زمان که جوان بودی و برای جوانان، عیش و چیدن ِ گل ِ عیش مُجاز تلقی میشود، این کار را نکردی!
حالا که پیر شدهای، سر ِ پیری به خاطر ِ حفظ ِ آبرویِ خودت دستکم شاهکار خلق نکن! سَر ِ پیری، معرکهگیری نکن!
چون پیر شدی، حافظ! از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد ِ شباب اولا
حافظ ۴۶۶
بهعبارتی عیش و هوسناکی در جوانی قابل ِ توجیه است و بیآبرویی ِ کمتری بر آن هست. لازمهی ایام جوانی دانسته میشود. اما برای پیر، رسوایی به بار میآورد.
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور ِ عجب لازم ِ ایّام ِ شباب است
حافظ ۲۹
هنر کردن در معنای متمتّع شدن و نفع یافتن از عیش و خوشگذرانی، در شعر ِ دیگری از حافظ هم آمده:
چون شمع ِ نکورویی، در رهگذر ِ باد است
طرف ِ هُنری بربند از شمع ِ نکورویی
حافظ ۱۹۵
میگوید از آنجا که زیبایی و نیکورو بودن، مانند ِ شمعی است که در گذر ِ باد است و خاموش خواهد شد؛ یعنی زیبایی دائمی نیست و خواهد گذشت، پس تو هم بکوش تا یک نیکوروی پیدا کنی و از شمع ِ نیکوروئی ِ او، تمتع و هنری به دست بیاوری. عیشی به کام ِ دل حاصل کنی. چون نکورویی، موقت و گذران است.
اینجا اما، در این بیت میگوید که تو زمانی که باید هنری میکردی و طرفی میبستی و گلی از عیش میچیدی، این کار را نکردی. امروز که پیر شدهای آبروی خودت را نبَر و هنری مکن!
در نسخههایِ دیگر، «پیرانهسر بکُن هنری» هم ضبط شدهاست که معنایی متفاوت میدهد: که حالا که جوانی را از دست دادی، در پیری هنری از خود نشان بده!
تا در ره ِ پیری به چه آیین رَوی ای دل!
باری بهغلط صرف شد ایّام ِ شبابات
حافظ ۱۵
من تعبیر ِ نخستین را دوستتر میدارم. هرچند که در بیت ِ بعدی هم، توصیه به کوشیدن در عیش ِ نقد کرده باشد.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
در بزم ِ دور، یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال ِ دوام را
#حافظ غزل ۷ بیت ۴
بزم ِ دور:
دور: از دست به دست رسانیدن ِ پیالهها. شراب در مهمانی (ناظم الاطباء)، گردش ِ پیالهی شراب (لغت ِ محلی ِ شوشتر) یک بار شراب پیمودن به همهی حریفان ِ مجلس (دهخدا) و بزم ِ دور میتواند بزمی باشد که در آن به این شکل، پیمانهی شراب را به نوبت به همهیِ کسانی که گرداگرد ِ هم اند میدهند تا بنوشد.
دور بر کسی افتادن: نوبت ِ سر کشیدن ِ پیالهیِ شراب به کسی رسیدن و کنایه است از روزگار به مراد ِ او شدن. (دهخدا)
دور: چرخیدن
قدَح:
ظرفی که در آن چیزی بیاشامند، ساغر، پیاله، کاسهیِ بزرگ (عمید)
درکشیدن:
نوشیدن (عمید)
یعنی:
چنین معنی میدهد. (عمید) میخواهد و قصد میکند و مصدر ِ آن عنایت است که به معنایِ قصد کردن است. (غیاث)
وصال:
۱. رسیدن به محبوب و همآغوشی با وی
۲. دست یافتن به چیزی، رسیدن
۳. در تصوّف، رسیدن به مرحلهیِ فناءِ فیالله و رسیدن به معشوق ِ ازلی. (عمید) در اصطلاح ِ سالکان، مقام ِ وحدت را گویند مع الله تعالی سِرّاً و جهراً (از آنندراج)
بنای من از ابتدا، نپرداختن به تحلیل ِ نمادین و تعابیر و تفاسیر بر اساس ِ اصطلاحات ِ مکاتب است و امیدوارم بتوانم این مبنا را رعایت کنم. منتها در نظر داشته باشیم که این غزل با عبارت ِ صریح ِ «صوفی» آغاز شده و ناگزیر اگر واژهئی مانند ِ «عنقا» یا «وصال» یا «حال» که تعاریف و تعابیر و اصطلاحاتی در تصوّف دارند، آنها را بیان کردم. اما هدف ِ من خودداری از دستهبندی یا تفسیر ِ نمادین ِ جملهها (عارفانه یا عاشقانه یا رندانه یا اجتماعی یا...) است.
دَوام:
۱. همیشگی (آنندراج)
۲. پایداری، ثبات، پایندگی، پیوستگی (دهخدا)
دُوام:
سرگیجه و دوار (دهخدا، از آنندراج)، گردش ِ سر (منتهی الارب)
معنایِ بیت:
در بزمی که به هر کسی به نوبت پیمانهئی شراب میچشانند، یکی دو قدح سربکش و برو. این به آن معنا است که امیدوار نباش که وصال، همیشگی باشد.
در دایرهیِ سپهر ِ ناپیدا غور،
می نوش به خوشدلی! که دور است به جور
نوبت چو به دوْر ِ تو رسد، آه مکن!
جامی ست که جمله را چشانند به دوْر
خیام، رباعی ۱۲۵ از کتاب ِ ترانههای خیام
اگر در ادامهی غزل و در ادامهی گفتار ِ شاعر با صوفی در نظر بگیریم، میتوان گفت که نخست، آینهیِ صافی ِ جام را به او نمودهاست تا صفا را در آن ببیند، سپس گفته راز ِ درون ِ حلقه را از رندان ِ مست بپرسد، سپس گفته که قادر به صید ِ عنقا نخواهد بود. و اینجا میافزاید: تنها میتوان یک دو قدح در کشید و رفت و انتظار ِ وصال ِ همیشگی داشتن، کاری عبث است.
جهان چو خُلد ِ برین شد به دور ِ سوسن و گُلل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
حافظ ۲۱۹
حافظ! دوام ِ وصل میسّر نمیشود
شاهان کم التفات به حال ِ گدا کنند
حافظ ۱۹۶
دوام ِ عیش و تنعّم نه شیوهیِ عشق است
اگر معاشر ِ مایی، بنوش نیش ِ غمی
حافظ ۴۷۱
دوام را اگر دُوام بخوانیم و فرض کنیم که شاعر نیز هنگام ِ سرودن به چنین معنایی التفات داشته، سرگیجهیِ ناشی از شُرب ِ مدام و بیش از یک دو قدح درکشیدن را نیز به ذهن متبادر میکند. از طرفی طعنهئی به صوفیان و مناسک ِ آنها هم میتواند باشد. در این حالت، دُوام به معنای سرگیجه با بزم ِ دور در معنایِ بزم ِ سماع ِ صوفیان یا بزمی که در آن به دور ِ خود میچرخند تناسب مییابد. که از گفتهیِ شاعر در مصراع ِ دوم میشود استنباط کرد که با دور ِ خود چرخیدن نمیتوان به وصال رسید!
دوام ِ عُمر و مُلک ِ او بخواه از لطف ِ حق ای دل!
که چرخ این سکّهیِ دولت به دور ِ روزگاران زد
حافظ ۱۵۳
هرچند اگر ادعا کنم که دُوام را سرگیجه و و دور را چرخش بگیریم، پیوندی بسیار سست به ذهن میآید، اما اینجا هم دوام و دور با هم آمدهاند.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
کی افسون خواند در گوشات که ابرو پُرگِرِه داری
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟
یکی پُرزهر افسونی فروخوانَد به گوش ِ تو
زِ صحن ِ سینهیِ پُرغم دهد پیغام ِ بیماری
چو دیدی آن ترُشرو را، مُخَلَّل کرده ابرو را؛
از او بُگریز و بشناساش! چرا موقوفگفتاری؟
چه حاجت آب ِ دریا را چشِش چون رنگ ِ او دیدی
که پُرزهر ت کند آباش؛ اگر چه نوش ِ منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودهستند در عالَم
رمیده و بدگمان بودند همچون کَبک ِ کُهساری
گر استفراغ میخواهی از آن طُزغویِ گندیده،
مُفَرِّح بدهمات؛ لیکن مکُن دیگر وَحَلخواری
اَلا یا صاحِبَ اَلْدّارِ، اَدِرْ کَأساً مِنَ الْنّارِ
فَدَفِّینی وَ صَفِّینی وَ صَفْوُ عَیْنِکَ الْجارِی
فَطَفِّینا وَ عَزِّینا، فَاِنْ عُدْنا فَجَازِینا
فَأِنّا مَسَّنا ضُرٌّ، فَلا تَرْضیٰ بِأِضْرارِی
اَدِرْ کَأساً عَهِدْنَاهُ، فَاِنّا ماٰ جَحَدْناهُ
فَعِنْدِی مِنْهُ آثارٌ، وَ اِنِّی مُدْرِکُ ثارِی
اَدِرْ کَأساً بِأَجْفانِی فَدا روحِی وَ رَیْحَانِی
وَ اَنْتَ الْمَحْشَرُ الْثّانِی فَاَحْیَیْنا بِمِدْرارِ
فَأَوقِدْ لِی مَصابِیحی وَ ناوِلْنِی مَفاتِیحی
وَ غَیِّرْنی وَ سَیِّرْنی بِجُودِ کَفِّکَ الْسّارِی
چو نامات پارسی گویم، کُنَد تازی مرا لابه
چو تازی وصف ِ تو گویم، برآرَد پارسی زاری
بِگَه امروز زنجیری دگر در گردنام کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسلهداری
چو زنجیری نهی بر سگ، شود شاه ِ همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی، شود رومی و روم آری
اَلا یَا صاحِبَ الْکَاسِ وَ یَا مَنْ قَلْبُهُ قَاسی
اَتُبْلِینی بِأِفْلاسِی وَ تُعْلِینی بِأِکْثَاری؟
لِسانُ الْعُرْبِ وَ الْتُّرکِ هُما فِی کَاسِکَ الْمُزکِ
فَناوِلْ قَهْوَةً تُغْنِی عَنْ اِعْساری وَ اِیسارِی
مگر شاه ِ عرب را من بدیدم دوش خواباندر
چه جای خواب؟ میبینم جمالاش را به بیداری
مولوی غزل 2352
#مولوی
@Setiq
/channel/Setiq/3864
در عیش ِ نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بِهِشت روضهیِ دارالسّلام را
#حافظ غزل ۷ بیت ۶
نقد:
آنچه درحال داده شود. خلاف ِ نسیه (منتهی الارب، آنندراج، ناظم الاطباء) حاضر ِ مُعجَل (متن اللغه)
آبخور:
۱. سرچشمه و محلی که از آنجا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور
۲. قسمت، نصیب (معین) بهره، روزی (عمید)
۳. نوشیدن ِ آب (عمید)
هشتن: رها کردن، فروگذاشتن، گذاشتن، هلیدن (عمید)
بهِشت: هِلید، فروگذاشت، رها کرد.
روضه:
۱. باغ، گلستان، گلزار، سبزهزار، مَرغزار.
۲. بهشت. روضهیِ رضوان: باغ ِ بهشت (عمید)
دارالسلام:
۱. سرایِ سلامت
۲. بهشت. (عمید)
روضة السلام: مرغزار ِ سلامت، باغ ِ آسایش و راحت
روضه و دار السلام نیز هر دو در مجاز به جایِ بهشت آمدهاند. دارالسلام در قرآن بهعنوان ِ یکی از نامهایِ بهشت نیز آمده.
وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ
قرآن، سوره یونس آیه ۲۵
لَهُمْ دَارُ السَّلاَمِ عِندَ رَبِّهِمْ وَهُوَ وَلِيُّهُمْ بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ
قرآن، سوره الانعام، آیه ۱۲۷
نقد در مقابل ِ نسیه هم آمدهاست. و در تقابل میان ِ نقد و نسیه، کنایه به بهشت هم به ذهن می آید.
چمن حکایت ِ اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشت
حافظ ۷۹
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت،
از اهل ِ بهشت کرد، یا دوزخ ِ زشت
جامی و بُتی و بَربَطی بر لب ِ کِشت
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
خیام، رباعی ۹۲ کتاب ترانههای خیام صادق هدایت
آبخور را در این بیت هم میشود نصیب و قسمت در نظر گرفت و هم چشمه. و به عبارتی چشمهیِ آب ِ کوثر در بهشت.
زِ مُرغی کاو خورَد آتش، حسَدها میبَرَد مرغی
که طوبا آشیان است و زِ کوثر آبخور دارد
مجیرالدین بیلقانی، قطعه ۲۸
همچنین آب ِ خضر یا آب ِ حیات یا آب ِ جاودانگی هم میتواند یکی از مفاهیمی باشد که بشود آبخور را به آن ارجاع داد.
بَهر ِ خوان ِ سکندر ِ دوران
داشت از آب ِ خضر آبخور او
خاقانی قطعه ۲۹۴
معنای بیت: سعی کن تا عیش ِ نقد را در دست داشتهباشی. به این دلیل که آدم هم روضهی دارالسلام و باغی که در آن آسایش و سلامت داشت را رها کرد، چون که آبخور، نصیب، چشمهی آب ِ کوثر یا چشمهیِ جاودانگی در آن باقی نمانده بود.
بهعبارتی بهشت هم جاودانی و ابدی نبود.
جهان چو خُلد ِ بَرین شد به دور ِ سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نهممکناست خُلُود
حافظ ۲۱۹
پس بکوش تا از هر آن عیشی که در حال برای تو میسور است، بهرهمند شوی. و این مفهوم را میتوان با مفهوم ِ بیت ِ چهارم مرتبط دانست. همانطور که میبایست در بزم ِ دور، یک دو قدح درکشی و بروی چون که دوام ِ وصل میسّر نمیشود، میبایست در عیش ِ نقد بکوشی چون که آبخور نخواهد ماند، کما اینکه به همین خاطر آدم نیز ناگزیر شد تا روضهیِ دارالسلام را بهِلد و رها کند و به زمین بیاید.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
عنقا شکار ِ کس نشود دام بازچین
کآن جا همیشه باد به دست است دام را
#حافظ غزل ۷ بیت ۳
عنقا: مرغی افسانهئی که مظهر ِ عزلت یا نایابی است. [۱] (عمید)
عنقایِ مُغرب: سیمرغ[۲]
معنایِ بیت: کسی نمیتواند عنقا را شکار کند. تو نیز دامی که چیدهای را برچین! که آنجا (جایی که به قصد ِ شکار ِ عنقا دام گستردهاند) چیزی جز باد به دست ِ دام نیست.
باد به دست بودن کنایه از دست خالی برگشتن و چیزی به دست نیاوردن است.[۳]
این بیت را هم در ادامهی گفتههای شاعر خطاب به صوفی میتوان دید. یعنی پس از این که میگوید که زاهد ِ عالی مقام را آن حال نیست که راز ِ درون ِ پرده را بتوان از او پرسید، میافزاید که عنقا شکار ِ کس نخواهد شد. و از این که بخواهی دامی بگستری و عنقا صید کنی منصرف شو! چون که آنجا و در آن کار، همیشه دام ِ تو چیزی صید نخواهد کرد جز باد! از طرفی قصّهی سیمرغ (در آثار ِ عارفان و صوفیان) مراحل ِ رسیدن به کمال است. به نوعی آب ِ پاکی را رویِ دست ِ صوفی میریزد که با این راه نمیتوانی عنقا شکار کنی!
[۱] عنقا معنای نوعی ساز هم دارد که در غزل ِ حافظ قرینهئی که به این معنا اشاره کُنَد نیافتم. عنقا پنج بار در غزل ِ حافظ بهکار رفته که از خصلتهای او، بلندآشیانه بودن، تنها و دور از خلق بودن، دور از دسترس و شکارنشدنی بودن و والامقام بودن به ذهنام میرسد. در قلهیِ قاف ساکن است. و شباهتی با افسانهیِ سیمرغ در ادبیات ِ کهن دارد که باید در طی مراحلی به آن رسید.
[۲] ققنوس یا قَقنُس نیز مرغی است بهغایت خوشرنگ و خوشآواز. گویند منقار ِ او سیصد و شصت سوراخ دارد و در کوه ِ بلندی مقابل ِ باد نشیند و صداهای عجیب و غریب از منقار ِ او برآید و به سبب ِ آن مرغان ِ بسیار جمع آیند، از آنها چندی را گرفته طعمهی خود سازد. گویند هزار سال عمر کُنَد و چون مرگاش فرا رسد، هیزم ِ بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال ِ او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضهئی پدید آید و او را جفت نمیباشد، و موسیقی را از آواز ِ او دریافتهاند. (برهان) در زبان ِ ترکی، به این پرنده، عنقا میگویند، اما در غزل ِ حافظ، قرائن صریحی از این ویژگیها در بارهیِ عنقا نیافتم. اما این که در کوه ِ بلندی آشیانه دارد و این که تنها است و جفت نمیگیرد خصلتهایی است که میان ِ سیمرغ و ققنوس مشترک است. و این خصلتها در غزل ِ حافظ آمدهاند. ققنس و ققنوس در شعر ِ عطار (قرن ششم و هفتم هجری) و قاسم انوار (شاعر قرن هشتم و نهم هجری) آمدهاست. عطار، سیمرغ و افسانهیِ سیمرغ را بهتفصیل در آثار ِ خود دارد. آن را سلطان ِ مرغان دانسته و در آثار ِ عطار، سیمرغ را بهکلی جدا از ققنوس میتوان دانست. عطار عنقا هم در آثار ِ خود دارد که مترادف ِ سیمرغ است و قاف نشین است و عزلت گزین. و به نظر م آمد عطار عنقا را در معنایِ آلت ِ موسیقی هم به کار برده است. در غزل ِ حافظ نامی از سیمرغ و ققنوس نیست. مشابهتی بین ِ در آتش سوختن و از آتش به دنیا آمدن ِ ققنوس با «سمندر» هست که در ادبیات ِ قدیم جانوری افسانهئی است که درون ِ آتش زندگی میکند. هم به صورت ِ جانوری شبیه ِ موش و هم به صورت ِ مرغ آمدهاست. البته گویا با سمندر که جانوری شبیه ِ مارمولک است که در مکانهای تاریک و مرطوب به سر میرود یکی نیست. عطار و حافظ نامی از سمندر نبردهاند اما در شعر ِ رودکی و ناصرخسرو و سعدی هست که همیشه هم با آتش قرین بوده.
[۳] «باد ت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ / در معرضی که تخت ِ سلیمان رَوَد به باد» (حافظ 100) و «حافظ از دولت ِ عشق ِ تو سلیمانی شد / یعنی از وصل ِ تو اش نیست بهجز باد به دست» (حافظ 24) که تلمیحی از سلیمان که فرمانروایِ باد است در هر دو هست اما همان هیچ به دست نیاوردن را در خود دارد.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
مُژهیِ سیاهات ار کرد به خون ِ ما اِشارت
زِ فریب ِ او بیَندیش و غلط مَکُن نگارا
بیت ۳ از غزل ۶ #حافظ
اشارت:
۱. نمودن بهسویِ چیزی به دست و جز آن.
۲. فرمودن کسی را، فرمان صادر کردن (از منتهی الارب)
چون این خبر به سمع ِ وزیر ِ پنجم رسید، جلّاد را به تاخیر ِ سیاست اشارت فرمود و گفت: توقّف کن تا من به خدمت ِ حضرت روَم و ضرر ِ استعجال در تقریب ِ آجال بر رایِ عالی ِ او عرض دهم.
(ظهیری سمرقندی، سندبادنامه، بخش ۲۹)
۳. با انگشت و چشم ایما کردن. رمز. ایماء (دهخدا)
۴. مشورت، نصیحت (دهخدا)
پندیت داد حجّت و کَرد ت اشارتی
ای پور! بس مبارک پند ِ پدر پذیر!
(ناصرخسرو، قصیده ۹۷)
به خون ِ کسی اشارت کردن:
۱. فرمان ِ قتل ِ کسی را دادن.
بتی دارم که گِرد ِ گُل زِ سُنبل سایهبان دارد
بهار ِ عارضاش خطّی به خون ِ ارغوان دارد
(حافظ ۱۲۰)
یکی از معناها این است که بهار ِ چهرهیِ او، دستور و نوشته و دستخطی دارد که به موجب ِ آن میتواند ارغوان را به قتل برسانَد
۲. مشورت و توصیه به قتل ِ کسی کردن.
۳. با چشم به ایما و رمز، به جلّاد گفتن که: بکُش!
فریب:
مکر، حیله، خدعه، نیرنگ (عمید)، عشوه و مکر و غافل شدن یا غافل کردن به خدعه (برهان)
غلط کردن:
خطا کردن، به خطا رفتن، اشتباه کردن
تا جایی که من دیدهام در متون ِ کهن، بار ِ معنایی ِ تحقیرآمیز و دشنام ِ امروزی ندارد
معنای بیت:
نگارا! اگر مژهیِ سیاه ِ تو به تو توصیه کرد که خون ِ مرا بریزی؛ یا فرمان ِ قتل ِ ما را داد، از این واهمه کن که ممکن است تو را فریب بدهد. و کار ِ اشتباهی انجام نده!
زِ فریب ِ او بیندیش:
بترس که او فریبکار است؛ به این فکر کن که ممکن است که تو را با عشوه و مکر غافل کند. مبادا کار ِ اشتباهی کنی.
از آنرو که قتل عملی غیر ِ قابل ِ جبران و بیبرگشت است، در اتخاذ ِ تصمیم ِ قتل جوانب ِ بیشتری در نظر گرفته میشد. حکمی مثل ِ حبس قابل ِ جبران و اصلاح است! اندیشه کردن، به نظر ِ من، هم بیشتر فکر کردن و هم واهمه و بیم از عواقب را در خود دارد.
مژه، خود نیز در شعر ِ حافظ، به ناوک اندازی و پرتاب ِ تیر و خونریزی شهره است.
صفت ِ سیاه برایِ مژه، حس ِ سیاهدلی و بیرحمی را هم به ذهن میآورَد. همچنین اشارت ِ مژه، تصویری از حکم ِ قتل که حاکمان با اشارهیِ چشم به جلاد میدادند را در خود دارد.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
ز ِ رقیب ِ دیوسیرت به خدا یِ خود پناهم
مگر آن شهاب ِ ثاقِب مددی دهد خدا را
حافظ غزل ۶ بیت ۲
رقیب:
نگهبان، پاسبان، محافظ. (عمید)
مزاحم و انگل که میان ِ عاشق و معشوق باشد (از شعوری)
معنایی اینچنین هم در لغتنامهها ضبط شده: دو کس که بر یک معشوق عاشق باشند، هر یکی مر دیگری را رقیب باشد چرا که هر یک از دیگری نگهبانی و حفاظت ِ معشوق میکند. (آنندراج، غیاث اللغات) که به نظر ِ من بار ِ حسّی ِ مفهوم است که امروزه جایگزین ِ معنایِ نخستین ِ واژه شده.
دیو:
موجود ِ خیالی و افسانهئی که هیکل ِ او شبیه ِ انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده (عمید)
دیو سیرت:
شیطان صفت. آن که خُلق و خویِ دیو دارد. بد خلق و خوی (دهخدا)
پناهم: صَرف ِ اولشخص ِ مفرد ِ مصدر ِ پناهیدن. پناه میبرم.
شهاب:
۱. شعله، شعلهیِ آتش
۲. نجوم: خطی روشن در آسمان که بر اثر برخورد سنگی آسمانی با جوّ ِ زمین و سوختن ِ آن ایجاد میشود. (عمید)
ثاقب:
۱. فکر ِ نافذ
۲. روشن، تابان، درخشان.
شهاب ِ ثاقب عبارتی است که در قرآن به کار رفته. آیههای ششم تا دهم سورهیِ الصافات چنین بیان کردهاند که خدا آسمان را به زینت ِ ستارهها آراسته است و (به این واسطه) آن را از هرچه شیطان ِ متمرّد و نافرمان حفاظت کرده است. شیاطین نمیتوانند صدای عالَم ِ بالا را بشنوند. وگرنه از هر طرف به آنها تیر پرتاب میشود و آنها را میرانَد. و این برای آنها عذابی همیشگی است
اگر هم شیطانی دزدانه چیزی شنید، شهابی ثاقب (تیری آتشین) به سوی او پرتاب خواهد شد.
إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ ﴿۶﴾ وَحِفْظًا مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ مَارِدٍ ﴿۷﴾ لَا يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلَى وَيُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ ﴿۸﴾ دُحُورًا وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ ﴿۹﴾ إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ ﴿۱۰﴾
به عبارتی، ستارهها حائلی میان ِ «مَلَإِ الْأَعْلَى» با زمینیان و موجوداتی اند که به عالَم ِ بالا راه ندارند. که شیاطین را برانند که آنها نتوانند صدایِ عالَم ِ بالا را گوش کنند. و اگر شیطان دزدکی چیزی بشنود، شهاب ِ ثاقب میشوند و به سوی او پرتاب میشوند و او را میسوزانند.
معنای بیت:
از دست ِ رقیب ِ شیطان صفت، به خدایِ خود پناه میبَرَم. مگر این که شهاب ِ ثاقب، به خاطر ِ خدا، کمکی کند.
جمله به شکلی است که در برابر ِ رقیب ِ دیوسیرت و شیطان صفت عاجز است. و از او به خدا میپناهد (پناه میبَرَد). کاری از دست ِ او بر نمیآید! مگر این که همانطور که در قرآن نوشته که خدا شیطانها را با شهاب ِ ثاقب میرانَد و عذاب میدهد، شهاب ِ ثاقب، محض ِ رضایِ خدا، این بار بیاید به کمک ِ شاعر و رقیب ِ شیطانصفت را بزند. اگر بپذیریم (و توصیهیِ من این است که بپذیریم!) که رقیب، در معنایِ نگهبان و محافظ ِ شاه (یار، معشوق، مخاطب ِ شعر) است؛ کسی است که به حافظ جفا کرده و به هر طریقی او را از چشم ِ یار انداختهاست. و حافظ برای دفع ِ او از خدا و از شهاب ِ ثاقب کمک میخواهد. به عبارتی آرزو میکُنَد که شهابی از آسمان بر سر ِ رقیب بزند!
یا وفا، یا خبر ِ وصلِ تو، یا مرگ ِ رقیب
بُوَد آیا که فلَک ز این دو سه، کاری بکند؟
#حافظ 189
که در این مورد، حافظ آشکارا مرگ ِ رقیب را آرزو دارد.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 421 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
چون من بهنفس ِ خویشتن این کار میکنم،
بر فعل ِ دیگران بهچه انکار میکنم؟
بلبل سماع بر گُل ِ بُستان همیکُنَد،
من بر گُل ِ شقایق ِ رخسار میکنم
هر جا که سرو ِ قامتی و مویِ دلبری ست،
خود را بدان کمند گرفتار میکنم
گر تیغ برکشند عزیزان به خون ِ من،
من همچنان تأمّل ِ دیدار میکنم
هیچام نماند در همه عالَم بهاتفاق
الّا سَری که در قدم ِ یار میکنم
آنها که خواندهام، همه از یاد ِ من برَفت
الّا حدیث ِ دوست که تکرار میکنم
چون دست ِ قدرتام به تمنّا نمیرسد
صبر از مراد ِ نفْس بهناچار میکنم
همسایه گو: گواهی ِ مستی و عاشقی
بر من مده! که خویشتن اقرار میکنم
من، بعد از این، نه زهد فروشم نه معرفت
کآن در ضمیر نیست که اظهار می کنم
جان است و از محبّت ِ جانان دریغ نیست
اینام که دست میدهد ایثار میکنم
زُنّار اگر ببندی، سعدی، هزار بار
به ز آن که خرقه بر سر ِ زنّار می کنم
0421
@Setiq
حافظ به خود نپوشید این خرقهیِ می آلود
ای شیخ ِ پاکدامن! معذور دار ما را
#حافظ غزل ۵ بیت ۱۳
005
خرقه:
نوعی پوستین بلند. تکهئی از پارچه یا لباس. در اصطلاح ِ تصوّف: جبّهئی که از دست ِ پیر میپوشیدهاند و گاهی از تکّههای گوناگون دوخته میشد. (عمید)
شیخ:
۱. دانشمند ِ دینی، عالِم ِ دین
۲. پیر، سالخورده
۳. رئیس ِ طایفه، بزرگ (عمید)
معذور داشتن:
عذر پذیرفتن و معاف داشتن و عفو فرمودن (ناظمالاطباء)
حافظ به خود نپوشید:
دو معنا برایِ این عبارت تصوّر میکنم:
۱- سر ِ خود و به اختیار ِ خود نپوشید.
من به سرمنزل ِ عنقا نه بهخود بردم راه
قطع ِ این مرحله با مرغ ِ سلیمان کردم
حافظ غزل ۳۱۹
یعنی به تنهایی و به سر ِ خودم به سرمنزل ِ عنقا راه نبردم. بلکه بههمراهی ِ مرغ ِ سلیمان توانستم.
بارها گفتهام و بار ِ دگر میگویم
که من ِ دلشده این ره نه بهخود میپویم
حافظ غزل ۳۸۰
یعنی به اختیار ِ خودم و به سر ِ خودم نیست که این راه را میپویم.
بهخود نتوانی این رَه را بُریدن
به سر باید بر ِ ایشان دویدن
عطار، بیان الارشاد، مفتاح الاراده، بخش ۳۴
بُریدن ِ راه عبارت ِ جالبی بود!
۲- بر تن ِ خود نپوشید، در مورد ِ خود نپوشید، برایِ خود نپوشید.
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جایِ اشک ِ روان در کنار ِ من باشی
حافظ غزل ۴۵۷
یعنی آیا من میتوانم این مراد را برای خودم تصوّر کنم که یک نیمهشبی، تو در کنار ِ من باشی بهجایِ اشکی که هر نیمهشب در کنار ِ من روان است؟
این دو سه شغل به خود گیر و بِزی خرّم و شاد
شادی و خرّمی آرد به تو این شغل اندر
سوزنی سمرقندی، هزلیات، قصیده ۱۹
یعنی این دو سه شغل را برایِ خود برگزین
معنای بیت:
مصراع نخست:
۱- حافظ این خرقهیِ می آلود را به اختیار ِ خود نپوشیده است.
۲- حافظ این خرقهیِ می آلوده را بر تن ِ خود نمیپوشد. (تصمیم گرفت که نپوشد)
مصراع ِ دوم:
ای شیخ که دامنات پاک است، (خرقهات می آلود نیست) ما را معاف بدار!
در بارهیِ ترجیح ِ هر کدام از دو معنا،
۱- من بر این باور ام که خرقهیِ می آلود، فینفسه نماد ِ رندی ِ حافظ نبوده. بلکه امری بوده که لاجَرَم اتفاق میافتاده و گهگاه اسباب ِ درد ِ سر یا شرمساری یا به قولی عذاب ِ وجدان ِ شاعر هم میشده. در واقع رندی و شیوهیِ رندی، جایی قوام مییابد که خرقه از تن بیرون میکند. خرقه به تن نمیپوشد، خرقه میسوزانَد.
حافظی را تصوّر میکنم که شیخ و عالِم ِ دین یا زاهد یا چیزی از این دست بوده؛ امّا در حالت ِ تردید و تردُّد. یعنی مثلن صبح در صومعه بوده و صاحب ِ مقام و اعتباری در آنجا؛ اما شب پنهانی به میکده میرفته و در این رفت و آمد و پنهانکاری، هم خرقهاش می آلود میشده و هم صدایِ هر دو طرف را در میآورده! از این طرف شرمسار از رخ ِ ساقی بوده و از آن طرف در خرقه نفاق میکرده و لاف ِ صلاح میزده و به اهل ِ خانقاه دروغ میگفته. تا جایی که خسته میشود و بر آن میشود تا در نهایت، خرقه را از تن بیرون آورَد و این خرقهیِ می آلود را بر خود نپوشد و شیوهیِ رندانه بنیاد نهد. در این بیت هم انگاری با شیخ ِ پاکدامن اتمام ِ حجّت میگوید و میخواهد که او را معذور دارد.
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد، از این، شیوهیِ رندانه نهادیم
حافظ غزل ۳۷۱
۲- این معنا که حافظ در پوشیدن ِ خرقهیِ می آلود از خود اراده و اختیاری نداشته و این حکم ِ ازلی و سرنوشت ِ او از دیوان ِ قسمت بوده نیز مطرح است و این مضمون در شعر ِ حافظ بسیار به کار رفتهاست.
دلیلی که قبلی را بیش از این میپسندم، یکی این است که خرقهیِ می آلود، نوعی از خرقه نیست. یعنی خرقهئی نیست که از ابتدا می آلود طراحی شده و دوخته شده باشد. و شخصی خرقهیِ می آلود بپوشد! بلکه خرقهئی است که در ابتدا طاهر بوده و پس از پوشیدن می به روی آن ریخته و می آلود شده است. و این که پوشیدن ِ خرقهیِ می آلود را به تقدیر نسبت بدهیم اندکی دور از ذهن است. دیگر این که اگر چیزی در ید ِ اختیار ِ ما نیست، از بابت ِ آن از شیخ ِ پاکدامن یا از هر کس ِ دیگری، عذر نمیخواهیم. بلکه میگوییم عیبام مکن! یعنی اعتراض میکنیم که اگر من به تصمیم ِ خود و به اختیار ِ خود نپوشیدهام، تو نباید بر من ایراد بگیری. حتا در مواردی شاعر به نصیحتگویان و بدگویان تا حدّ ِ استهزاء و تهدید و هشدار هم اعتراض میکند.
بد ِ رندان مگو ای شیخ و هشدار!
که با حُکم ِ خدایی کینه داری
حافظ غزل ۴۷۷
به همین خاطر این احتمال را ضعیف میدانم که بگوید شما ببخشید که من این خرقه را پوشیدهام، حال آنکه نقش و اختیاری هم در پوشیدن ِ آن نداشتهام!
پاکدامن، با خرقهیِ می آلود در تضاد است. و از طرفی طعنهئی به شیخ هم هست که دعوی ِ صلاح و پرهیز میکند اما چون به خلوت میرود، آن کار ِ دیگر میکُنَد!
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
آن تلخوش که صوفی امالخبائثاش خواند
اَشهی لَنا و اَحلی من قُبلهِ العذارا
#حافظ غزل ۵ بیت ۸
تلخوش:
۱. وَش یا فَش پسوندی است در معنای مثل و مانند و شبیه. (عمید) دارایِ خاصیت یا خصلت ِ کلمهئی که با آن ترکیب شده. پریوَش، شاهوَش، رستموَش، عیّاروَش، تلخوَش
۲. وَشت، خوب و خوش. چنانکه گویند: وَش آمدی، یعنی خوش آمدی (برهان) خوب و خوش و زیبا (ناظم الاطباء)
۳. سره، بیغش (معین)
اُمّ الخبائث:
مادر ِ پلیدی ها، در مجاز: شراب و می (عمید)
اَشها:
خوشمزهتر، لذتبخشتر (عمید) آزوَرتر (دهخدا) صفت ِ تفضیلی است برای شهوت و اشتها.
اَحلا:
شیرینتر (عمید) صفت ِ تفضیلی است برای حلاوت
قُبْلَت:
بوسه، ماچ (عمید)
عِذار:
رخسار، صورت، کنار ِ صورت
عَذارا:
جمع ِ عَذرا یا عُذراء: دوشیزه، بِکر (عمید)
معنایِ بیت:
آن شراب ِ تلخ که صوفی آن را مادر ِ پلیدیها خواندهاست، برای من از بوسه بر رخسار (یا بوسهیِ دوشیزگان) لذتبخشتر و شیرینتر است.
قُبله، قِبال در معنای برابر و مقابل را به ذهن میآورد. که هم رو به رو ایستادن و بوسه و معاشقه را به ذهن میآورد. و هم با عِذار به معنایِ کنار ِ صورت (بُن ِ گوش) تناسبی دارد.
تلخ در مصراع ِ اول، با اَحلا به معنای شیرین در مصراع ِ دوم تناسب (تضاد) دارد.
وَش در معنایِ سره و خالص و بیغش، میتواند صفتی برای تلخ هم باشد. تلخ ِ وَش... که تناسبی دارد با این که برای گریز از تلخی ِ می، به آن آبی چیزی میافزودهاند. و می ِ خالص، تلخ است.
همچنین تلخ ِ خوَش هم گفتهاند.
امروز که نوبت ِ جوانییِ من است،
می نوشم از آنکه کامرانییِ من است
عیبام مکُنید! گرچه تلخ است، خوش است
تلخ است از آنکه زندگانییِ من است
خیام، رباعی ۱۶ از ترانههای خیام صادق هدایت
عَذارا به معنایِ جمع ِ عذراء به معنای دوشیزه و بِکر، با اُمّ در مصراع ِ نخست تناسب (تضاد) دارد.
در تصحیحهای دیگر:
بهجایِ آن تلخوش که صوفی...، «بِنتالعِنَب که زاهد...» هم آمده. که بنتالعنب، بنتالعنقود، دختر ِ انگور و در مجاز، می و باده است. (عمید) در عرب و فارس، شراب از انگور میسازند. (غیاثاللغات) دختر ِ رَز هم به همین معنا است. انگاری که شراب، دختر ِ انگور است. در این حالت نیز بنت با عذارا و اُمّ تناسب مییابد.
حدیثی به پیامبر ِ اسلام منسوب است که «الخَمرُ اُمّالخبائث!» و بحثی میان ِ علاقهمندان ِ حافظ هست که آیا اطلاق ِ لفظ ِ صوفی در این بیت، به پیامبر است یا خیر.
بی اینکه بحث را به درازا بکشم، تنها دیدگاه ِ خودم را بیان کنم:
عبارت ِ «صوفی» سی و دو بار در غزلهای حافظ (شمارش از روی کتاب قزوینی و غنی) به کار رفته است که در هیچکدام، قرائن و مشابهتهایی مبنی بر منظور قرار دادن ِ پیامبر ِ اسلام نیافتم. و ضعیف میدانم این احتمال را که فقط در این مورد، حافظ چنین کرده باشد. از طرفی، گویا این حدیث در منابع ِ کهن ِ دینی نیست.
بس کسا کاز خَمر ترک ِ دین کُنَد
بی شکی اُمّالخبائث این کُنَد
عطار، منطق الطیر، شیخ صنعان
لیک با امّالخبائث چون طلاقاش واقع است،
خسرو ش رجعت نفرماید به فتوایِ جفا
خاقانی قصیده ۹
که به نظر م اینجا معنایِ می و شراب از شعر بر نمیآید.
میتوانیم بگوییم که این گفته را یا این انتساب ِ حدیث را در نوشتههای صوفیان یا از زبان ِ صوفی یا زاهد شنیده؛ و اگر حافظ را عالِم و آگاه به معارف ِ دینی و دارایِ درجه و مرتبتی در این زمینه بدانیم، میشود گفت که این بیت ِ حافظ، استهزاء و ردّ ِ این گفتهیِ صوفیان یا یک صوفی یا شخصی است که چنین چیزی را مطرح کردهاست.
منظور م این است که لازم نیست دنبال ِ اوّلین کسی بگردیم که این حدیث به او منتسب شده. انگاری که در محفلی، بگویند فلانی گفته که این حدیث منتسب به بزرگی است. و حافظ گفته باشد این انتساب صحیح نیست. یا مثلن به شوخی بگوید فلان صوفی که میگویی، از خودش در آورده! برای ما که اشها و احلا من قُبلة العذارا!
مثل ِ اختلافی که میان ِ عُلَما در باب ِ مسائل ِ دینی یا فقهی پیش میآید و هر کدام نیز صاحبنظر اند.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 431 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
امشب آن نیست که در خواب روَد چشم ِ ندیم
خواب در روضهیِ رضوان نکُنَد اهل ِ نعیم
خاک را زنده کُنَد تربیت ِ باد ِ بهار
سنگ باشد که دلاش زنده نگردد به نسیم
بویِ پیراهن ِ گُمکردهیِ خود میشنوم
گر بگویم، همه گویند ضلالی ست قدیم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنوَد
درد ِ ما نیک نباشد به مداوایِ حکیم
توبه گویند م از اندیشهیِ معشوق بکُن!
هرگز این توبه نباشد! که گناهی ست عظیم
ای رفیقان ِ سفر! دست بدارید از ما
که بخواهیم نشَستن به در ِ دوست مقیم
ای برادر! غم ِ عشق آتش ِ نمرود انگار
بر من این شعله چنان است که بر ابراهیم
مرده از خاک ِ لحد رقصکنان برخیزد
گر تو بالای عظاماش گذری وَ هِیَ رمیم
طمع ِ وصل ِ تو میدارم و اندیشهیِ هجر
دیگر از هرچهجهانام نه امید است و نه بیم
عجب از کُشته نباشد به در ِ خیمهیِ دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم!
سعدیا! عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش ِ تسبیح ِ ملایک نروَد دیو ِ رجیم
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 430 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
به تو مشغول و با تو همراه ام
و ز تو بخشایش ِ تو میخواهم
همه بیگانگان چنین دانند
که منات آشنایِ درگاه ام
ترسم ای میوهیِ درخت ِ بلند
که نیایی به دست ِ کوتاهام
تا مرا از تو آگهی دادند،
به وجود ت! گر از خود آگاه ام!
همه در خورد ِ رای و قیمت ِ خویش
از تو خواهند و من تو را خواهم
بلبل ِ بوستان ِ حُسن ِ تو ام
چون نیفتد سخن در اَفواهام؟
میکشند م که ترک ِ عشق بگو
میزنندم که بیدق ِ شاه ام
و ر به صد پارهام کنی، زین رنگ
بنَگَردم؛ که صِبغَةُالله ام
سعدیا! در قفایِ دوست مرو
چه کُنم؟ میبَرَد بهاکراهام
میل از این جانب اختیاری نیست
کهربا را بگو! که من کاه ام
0430
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 429 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
تو مپندار کاز این در به ملامت بروم
دلام اینجا ست؛ بِده تا به سلامت بروم!
تَرک ِ سَر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
من هوادار ِ قدیم ام؛ بدهم جان ِ عزیز
نو ارادت نه که از پیش ِ غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشام که: بمیر ای سعدی،
تا لب ِ گور به اِعزاز و کرامت بروم
و ر بدانم بهدر ِ مرگ که حشْر م با تو ست،
از لحد رقصکنان تا به قیامت بروم
0429
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 428 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
نه از چینام حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
هر آن ساعت که با یاد ِ من آید،
فراموشام شود موجود و معدوم
زِ دنیا بخش ِ ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الّا رِزق ِ مقسوم
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
زلال اندر میان و تشنه محروم
از آن شاهد که در اندیشهیِ ما ست
ندانم زاهدی در شهر معصوم
به رویِ او، نمانَد هیچ منظور
به بویِ او، نمانَد هیچ مشموم
نه بی او عشق میخواهم نه با او
که او در سِلک ِ من حیف است منظوم
رفیقان! چشم ِ ظاهربین بدوزید
که ما را در میان سِرّی ست مکتوم
همه عالَم گر این صورت ببینند،
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم
چنان سوزم که خامانام نبینند
نداند تندرست احوال ِ محموم
مرا گر دل دهی و ر جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم
نشاید بُرد سعدی جان از این کار
مسافر تشنه و جلّاب مسموم
چو آهن تاب ِ آتش مینَیارد،
همیباید که پیشانی کُنَد موم
0428
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 427 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
من از اینجا به ملامت نروم
که من اینجا به امیدی گرَوَم
گر به عقلام سخنی میگویند،
بیم ِ آن است که دیوانه شوم
گوش ِ دل، رفته به آواز ِ سماع
نتوانم که نصیحت شنوم
همه گو باد ببَر خرمن ِ عُمر
دو جهان بی تو نیَرزد دو جو م
دوستان! عیب و ملامت مکنید
کآنچه خود کاشتهباشم دروَم
من ِ بیچارهیِ گردنبهکمند
چه کُنم گر به رکاباش نروم
سعدیا گفت به خوابام بینی
بیوفا یار ام اگر میغنوم
0427
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 426 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
دلام تا عشقباز آمد، در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالَم نمیبینم
دمی با همدمی خرّم زِ جانام بر نمیآید
دَمام با جان برآید چونکه یک همدم نمیبینم
مرا رازی ست اندر دل، به خون ِ دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون مَحرَم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمّل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرّما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل ِ خرّم نمیبینم
نم ِ چشم آبروی من ببُرد از بس که میگریَم
چرا گریَم کاز آن حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امّید ِ دمی با دوست، و آن دم هم نمیبینم
0426
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 425 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
من ام یا رب در این دولت که رویِ یار میبینم؟
فراز ِ سرو ِ سیمیناش گُلی بر بار میبینم؟
مگر طوبیٰ برآمد در سرابُستان ِ جان ِ من
که بر هر شعبهئی مرغی شکَرگفتار میبینم
مگر دنیا سر آمد! کاینچنین آزاد در جنّت
می ِ بی دُرد مینوشم، گُل ِ بی خار میبینم
عجب دارم زِ بخت ِ خویش و هر دم در گمان افتم
که مست ام یا به خواب ام یا جمال ِ یار میبینم
زمین بوسیدهام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب ِ معشوق میبوسم، رخ ِ دلدار میبینم
چه طاعت کردهام گویی که این پاداش مییابم
چه فرمان بردهام گویی که این مقدار میبینم
تویی یارا که خوابآلود بر من تاختن کردی
من ام یا رب که بخت ِ خود چنین بیدار میبینم
چو خلوت با میان آمد، نخواهم شمع ِ کاشانه
تمنّایِ بهشتام نیست چون دیدار میبینم
کدام آلاله میبویم که مغز م عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار میبینم
ز گردون نعره میآید که اینات بوالعجب کاری
که سعدی را ز رویِ دوست برخوردار میبینم
0425
@Setiq
من تعجبام از این است که کسانی که شنقصه کردند که الا یا ایهاالساقی را حافظ از یزید برداشته، هیچکدام لایِ کتاب ِ مولوی را باز نکردهبودند؟ یا مشکلشون چیه؟ ها؟
#مولوی - غزل 2352
سهیل قاسمی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 424 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حال ِ من آخر چو بگذری روزی
که چون همیگذرد روزگار ِ مسکینام؟
من اهل ِ دوزخ ام ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نَیارَد خدایْ غمگینام
ندانمات که چه گویم! تو هر دو چشم ِ منی
که بی وجود ِ شریفات جهان نمیبینم
چو رویِ دوست نبینی، جهان ندیدن بهْ!
شب ِ فراق مَنهْ شمع پیش ِ بالینام
ضرورت است که عهد ِ وفا بهسر بَرَمات
و گر جفا به سر آید هزار چندینام
نه هاون ام! که بنالم به کوفتی از یار
چو دیگ بر سر ِ آتش نشان که بنشینم
بگَرد بر سَر م ای آسیایِ دوْر ِ زمان
به هر جفا که توانی؛ که سنگ ِ زیرین ام
چو بلبل آمدمات تا چو گل ثنا گویم
چو لاله لال بکَردی زبان ِ تحسینام
مرا، پلنگ، به سرپنجه، ای نگار! نکُشت
تو میکُشی به سر ِ پنجهیِ نگارینام
چو ناف ِ آهو، خونام بسوخت در دل ِ تنگ
برَفت در همه آفاق بویِ مشکینام
هنر بیار و زبانآوری مکُن سعدی!
چه حاجت است بگوید شکر که شیرین ام
0424
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 423 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ز دستام بر نمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
بهجز رویات نمیخواهم که رویِ هیچکس بینم
من اوّلروز دانستم که با شیرین درافتادم،
که چون فرهاد باید شُست دست از جان ِ شیرینام
تو را من دوست میدارم؛ خلاف ِ هر که در عالَم،
اگر طعنه ست در عقلام، اگر رخنه ست در دینام
و گر شمشیر برگیری، سپر پیشات بیَندازم
که بی شمشیر خود کُشتی به ساعدهای سیمینام
برآی ای صبح ِ مشتاقان اگر نزدیک ِ روز آمد
که بگرفت این شب ِ یلدا ملال از ماه و پروینام
زِ اوّل هستی آوردم قفایِ نیستی خوردم
کنون امّید ِ بخشایش همیدارم که مسکین ام
دلی چون شمع میباید که بر جانام ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینام
تو همچون گل ز خندیدن لبات با هم نمیآید؛
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟
رقیب انگشت میخاید که: سعدی! چشم بر هم نهْ
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
0423
@Setiq
غزل ۶۱۳ #سعدی
اجرا: سهیل قاسمی
میکس: شاپور
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دود م به سر برآمد ز این آتش ِ نهانی
شیراز در نبستهست از کاروان، ولیکن
ما را نمیگشایند از قید ِ مهربانی
اُشتر که اختیار ش در دست ِ خود نباشد،
میباید ش کشیدن باری به ناتوانی
خون ِ هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بُردی به دلستانی
صورتنگار ِ چینی بی خویشتن بمانَد
گر صورتات ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایات غوغایِ عشقبازان
همچون بر آب ِ شیرین آشوب ِ کاروانی
تو فارغی و عشقات بازیچه مینماید
تا خرمنات نسوزد، تشویش ِ ما ندانی
میگفتمات که جانی؛ دیگر دریغام آید
گر جوهری به از جان ممکن بود، تو آنی
سروی چو در سماعی؛ بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری، شمعی چو در میانی
اوّل چنین نبودی، باری حقیقتی شد
دی حظّ ِ نفس بودی، امروز قوت ِ جانی
شهر آن ِ تو ست و شاهی؛ فرمای هر چه خواهی!
گر بیعمل ببخشی؛ و ر بیگنه برانی
رویِ امید ِ سعدی بر خاک ِ آستان است
بعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی
@Avayemosighi
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 422 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
آنکس که از او صبر محال است و سکونام،
بگذشت، ده انگشت فروبرده به خونام
پرسید که: چونی ز غم و درد ِ جدایی؟
گفتم: نه چنان ام که توان گفت که چون ام!
ز آنگه که مرا رویِ تو محراب ِ نظر شد،
از دست ِ زبانها به تحمّل چو ستون ام
مشنو که همه عمر جفا بردهام از کس
جز بر سَر ِ کویِ تو که دیوار زبون ام
بیم است چو شرح ِ غم ِ عشق ِ تو نویسم،
کآتش به قلم در فتَد از سوز ِ درونام
آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار،
کو تا بنویسند گواهی به جنونام
شمشیر برآور که: مُراد م سَر ِسعدی ست
و ر سر ننهم در قدمات، عاشق ِ دون ام
0422
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 420 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم ِ بد از رویِ تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بوَد
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمات
تَرک ِ ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کَرَم خرده نگیری! که من
غایب ام از ذوق ِ حضور ای صنم
رویِ تو بر پشت ِ زمین، خلق را
موجب ِ فتنه ست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع ِ ناز است و غرور ای صنم
سرو بُنی خاسته چون قامتات
تا ننشینیم صبور ای صنم
اینهمه طوفان به سَر م میرود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمهیِ حیوان که خورد،
سیر نگردد به مرور ای صنم
0420
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 419 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
مرا تا نقره باشد میفشانم
تو را تا بوسه باشد میستانم
و گر فردا به زندان میبَرند م
بهنقد اینساعت اندر بوستان ام
جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام ِ دل تو بودی از جهانام
چه دامنهایِ گُل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانام
نمیدانستم از بخت ِ همایون
که سیمرغی فتد در آشیانام
تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح ِ آن، هم بر تو خوانم
سخنها دارم از دست ِ تو در دل
ولیکن در حضور ت بی زبان ام
بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم
مگو سعدی مراد ِ خویش برداشت
اگر تو سنگدل، من مهربان ام
اگر تو سرو ِ سیمینتن بر آنی
که از پیشام برانی، من بر آن ام
که تا باشم خیالات می پرستم
و گر رفتم، سلامات می رسانم
0419
@Setiq