رسانه سهیل قاسمی ادبیات بازنشر آزاد است. گرداننده: @SoheilGhassemi Instagram.com/soheil.ghassemi YouTube.com/c/SoheilGhassemi Aparat.com/soheilg ClubHouse.com/@Setiq X.com/deconstr facebook.com/deconstr https://vt.tiktok.com/ZSF3RGgRk/ setiq.com
هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 483 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
راستی گویم به سروی مانَد این بالایِ تو
در عبارت مینَیاید چهرهیِ زیبایِ تو
چون تو حاضر میشوی، من غایب از خود میشوم
بس که حیران میبمانْد م وهم در سیمایِ تو
کاشکی صد چشم از این بیخوابتر بودی مرا
تا نظر میکردمی در منظر ِ زیبایِ تو
ای که در دل جای داری! بر سَر ِ چشمام نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تَنگ باشد جایِ تو
گر ملامت میکنند م؛ و ر قیامت میشود،
بنده سر خواهد نهاد آنگه زِ سَر سودایِ تو
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست.
افتقار ِ ما نه امروز است و استغنایِ تو
گر بخوانی، پادشاهی؛ و ر برانی، بنده ایم.
رایِ ما سودی ندارد تا نباشد رایِ تو
ما قلم در سر کشیدیم اختیار ِ خویش را
نفْس ِ ما قربان ِ تو ست و رخت ِ ما یغمایِ تو
ما، سراپایِ تو را، ای سرو تن! چون جان ِ خویش
دوست میداریم و گر سَر میرود در پایِ تو
و این قبایِ صنعت ِ سعدی که در وی حشو نیست،
حدّ ِ زیبایي ندارد خاصه بر بالایِ تو
0483
@Setiq
هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 482 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
هر که به خویشتن روَد، رَه نبَرَد به سویِ او
بینش ِ ما نیاورَد طاقت ِ حُسن ِ رویِ او
باغ ِ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا!
غالیهئی بساز از آن طُرّهیِ مشکبویِ او
هر کس از او به قدر ِ خویش آرزویی همیکُنند
همّت ِ ما نمیکُنَد ز او بهجز آرزویِ او
من به کمند ِ او در ام؛ او به مراد ِ خویشتن
گر نرود به طبع ِ من، من بروم به خویِ او
دفع ِ زبان ِ خصم را تا نشوند مطّلع،
دیده به سویِ دیگری دارم و دل به سویِ او
دامن ِ من به دست ِ او روز ِ قیامت اوفتد
عمر بهنقد میرود در سَر ِ گفتوگویِ او
سعدی! اگر برآید ت پای به سنگ، دَم مزن!
روز ِ نخست گفتمات سر نبَری زِ کویِ او
0482
@Setiq
هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 480 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
گفتم به عقل پای برآرم زِ بند ِ او
رویِ خلاص نیست به جهد از کمند ِ او
مستوجب ِ ملامتی ای دل! که چند بار
عقلات بگفت و گوش نکردی به پند ِ او
آن بوستان ِ میوهیِ شیرین که دست ِ جهد
دشوار میرسد به درخت ِ بلند ِ او
گفتم عنان ِ مَرکَب ِ تازی بگیرماش!
لیکن وصول نیست به گَرد ِ سمند ِ او
سر در جهان نهادمی از دست ِ او؛ ولیک
از شهر ِ او چگونه روَد شهربند ِ او
چشمام بدوخت از همه عالَم بهاتفاق
تا جز در او نظر نکُنَد مستمند ِ او
گر خود به جایِ مِروَحه شمشیر میزند،
مسکین مگس کجا رود از پیش ِ قند ِ او
نومید نیستم که هم او مرهمی نهد
ور نه به هیچ بهْ نشود دردمند ِ او
او خود مگر به لطف، خداوندییی کند
و ر نه زِ ما چه بندگی آید پسند ِ او
سعدی! چو صبر از او ت میسّر نمیشود،
اولیٰتر آن که صبر کنی بر گزند ِ او
0480
@Setiq
هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 478 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ای چشم ِ تو دلفریب و جادو
در چشم ِ تو خیره چشم ِ آهو
در چشم ِ منی و غایب از چشم
ز آن چشم همیکُنَم به هر سو
صد چشمه ز چشم ِ من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمام بستی به زلف ِ دلبند
هوشام بردی به چشم ِ جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم ِ من و چراغ ِ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمات مرساد و دست و بازو
مَه گر چه به چشم ِ خلق زیبا ست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با اینهمه چشم ِ زنگی ِ شب
چشم ِ سیه ِ تو را ست هندو
سعدی - به دو چشم ِ تو - که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
0478
@Setiq
ما، سه نفر بودیم
بدرخان، نازلیجان، و من
سه دهان، سه قلب، سه سلاح ِ قسم خورده
انگاری سرنوشتمان، مانند ِ نفرینی، بر کوهها و صخرهها رقم خورده بود.
وظیفهی دشواری بر گُردهها مان، تفنگی آویخته بر شانهها مان
انگشت بر ماشه و گوش به زنگ و پشت به خاک تکیه داده
دستهای سرما زدهمان را با زَهرهی برگ ِ شوکران به هم میمالیدیم.
زیر ِ لحاف ِ ستارهها همدیگر را بغل میکردیم و میخوابیدیم.
دریا خیلی دور بود. و تنهایی در خفا زیستن آزارنده شده بود.
شب در لا به لا ی صخرهها، صدای زوزهی شغالها از دور
بر صورتها مان، غذای مان و بر ترانههایی که میخواندیم میکوبید و میگذشت.
نازلیجان سیگار برگی با آویشن میپیچید و دود اش را حلقهحلقه بیرون میداد
یواشکی به او نگاه میکردیم و از خنده دلمان غش میرفت
شاید نازلیجان را در نی ِ چوپانی از دست دادیم
با کِرم ِ شبتاب یکی شد. سو سو زد و سو سو زد تا خاموش شد.
چیزی درست مثل ِ جسد ِ یک پروانهی ظریف در میان ِ ما بهجایگذاشت.
مثل ِ گلوله، مثل ِ مین، در یک آن افروخت و ناپدید شد.
آه، نازلیجان، آهویِ وحشییِ دامنهها
نازلیجان، ای موهایات سایهئی از طوفان
مگر تو هم رفتنی بودی؟ باور نمیکنم که مرگ بتواند تو را هم به سرزمین ِ ستارهها ببرد
آه، نازلیجان، ای زخم خورده از منزل ِ جانان
نازلیجان، ای شکوفهی ییلاقهای خنک
نازلیجان، ای شور و شرّ ِ هیجان
ای پروانهی عشق در قفسهی سینهی من
نازلیجان، آی نازلیجان
دیگر، مثل ِ گروهان ِ شکستخورده، خُرد بودیم. بیصاحب بودیم.
گذاشتیم و گذشتیم
و دلهایمان، مانند ِ لباسمان، تکّه و پاره
پشت ِ سر مان، احساس ِ مرگ.
پشت ِ سر مان، بی توان ِ فریاد و بی توان ِ شنیدن
گذاشتیم و گذشتیم. با جایِ خالییِ نازلیجان در میانمان.
بدرخان را در شکاف ِ سنگری از پشت زدند
در راه ِ خروج از محاصرهئی بزرگ
مثل ِ تفنگی که از شانه به آرامی به پایین میافتد
لرزید و دو دستاش به دو طرف افتاد.
مرگ، چون پیچکی همه جای او را فرا گرفته بود
بدناش مثل ِ درختی خشکیده بود زیر ِ نور ِ ماه
کنار اش دراز کشیدم، یک قطره اشکام روی ِ مژههایاش افتاد
انگاری صدا یِ خفهی ضربههای قلبام سینهام را ترَک میانداخت
چه میشد اگر این یک شوخی بود... اندکی بعد بیدار میشود... آتش را به هم میزند و سیگاری میپیچد...
اما مرگ، بر قرار ِ خود صادق مانده بود.
آه... او هم مثل ِ نازلیجان، دیگر وجود نخواهد داشت.
ای بدرخان، هیولای شبهای قیرگون
ای بدیرهان، دلاور ِ شبیخونهای گاه و بیگاه
تو هم مگر آدمی بودی که روزی بمیرد؟ چیزی میگفتی ایکاش. حرفی با من میزدی
ای بدرخان، ای آرامگاهات آشیانهی عقابها
بدرخان، ای پنهانی در کوههای ارغوانی
بدرخان، با آن چشمهای آبییِ درخشندهاش...
سکوتات، در ظلمات ِ شکنجه، چون چاقویی درخشان در دل ِ شب
بدرخان... آه بدرخان
ما سه نفر بودیم
سه شکوفهی فدایی
بدرخان، نازلیجان، و من (سبحی)
/channel/Setiq/668
@SETIQ
#احمدکایا
شعر: یوسف خیال اوغلو
برگردان فارسی: سهیل قاسمی
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 475 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
بهْ است آن؟ یا زنَخ؟ یا سیب ِ سیمین؟
لب است آن؟ یا شکَر؟ یا جان ِ شیرین؟
بتی دارم که چین ِ ابرواناش
حکایت میکند بتخانهیِ چین
از آن ساعت که دیدم گوشوار ش
زِ چشمانام بیفتادهست پروین
هر آن وقتی که دیدار ش نبینم،
جهانام تیره باشد بر جهانبین
به خوابی آرزومند ام؛ ولیکن
سَر ِ بی دوست چون باشد به بالین؟
از آب و گِل، چنین صورت، که دیدهست؟
تعالیٰ خالق الانسان مِن طین
غرور ِ نیکوان، باشد؛ نه چندان!
جفا بر عاشقان، باشد؛ نه چندین!
من از مِهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر ِ مهر است و گر کین
نگارینا! به شمشیر ت چه حاجت؟
مرا خود میکُشد دست ِ نگارین
به دست ِ دوستانبَر کُشته بودن،
زِ دنیا رفتنی باشد به تمکین
بکُش تا عیبگیرانام نگویند:
نمیآید ملخ در چشم ِ شاهین
نظر کردن به خوبان دین ِ سعدی ست
مباد آن روز کاو برگردد از دین
0475
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 473 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
دی به چمن برگذشت سرو ِ سخنگویِ من
تا نکُنَد گُل غرور: - رنگ ِ من و بویِ من
برگ ِ گُل ِ لعل بود شاهد ِ بزم ِ بهار
آب ِ گلستان ببُرد شاهد ِ گُلرویِ من
شد سپر از دست ِ عقل تا زِ کمین ِ عتاب
تیغ ِ جفا برکشید تُرک ِ زرهمویِ من
ساعد ِ دل چون نداشت قوّت ِ بازویِ صبر،
دست ِ غماش درشکست پنجهیِ نیرویِ من
عشق به تاراج داد رخت ِ صبورییِ دل
مینکَنَد بخت ِ شور خیمه زِ پهلویِ من
کردهام از راه ِ عشق چند گذر سویِ او
او به تفضُّل نکرد هیچ نگه سویِ من
جور کشم بندهوار؛ و ر کُشد م حاکم است
خیرهکُشی کار ِ او ست؛ بارکشی خویِ من
ای گُل ِ خوشبویِ من! یاد کُنی بعد از این
سعدی ِ بیچاره بود بلبل ِ خوشگویِ من
0473
@Setiq
هرچیزی قدیمیش خوبه
شهره و فریدون فرخ زاد؛
تو که اومدی...!
@cofeyy 🍁
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 471 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
وَه! که جدا نمیشود نقش ِ تو از خیال ِ من
تا چه شود بهعاقبت در طلب ِ تو حال ِ من
نالهیِ زیر و زار ِ من، زارتر است هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق ِ تو گوشمال ِ من
نور ِ ستارگان ستد رویِ چو آفتاب ِ تو
دستنمایِ خَلق شد قامت ِ چون هلال ِ من
پرتو ِ نور ِ رویِ تو، هر نفسی، به هر کسی
میرسد و نمیرسد نوبت ِ اتّصال ِ من
خاطرِ تو به خون ِ من رغبت اگر چنین کُنَد،
هم به مراد ِ دل رسد خاطر ِ بدسگال ِ من
برگذری و ننگری؛ بازنگر! که بگذرد
فقر ِ من و غنایِ تو؛ جور ِ تو و احتمال ِ من
چرخ شنید نالهام، گفت: منال سعدیا!
کآه ِ تو تیره میکُنَد اینهیِ جمال ِ من
0471
@Setiq
دوست دارم هفتهئی یک بار برنامه نشست ِ زنده توی کانال تلگرام ستیغ برگزار کنیم.
دانستم که Live Stream تلگرام، هم با پراکسی و هم با فیلترشکن در دسترس است.
در بارهی شکل و محتوا و تعداد و زمان ِ برنامهها میشود بررسی کرد. برای آغاز، هفتهئی یک شب، از غزل ِ نخست ِ حافظ، یکی یکی پیش برویم. میشود دو بخش کرد. یک بخش، اجرای صوتی و نقد و بررسی اجراها و بخش ِ دیگر، واکاوی و شرح ِ سطر به سطر ِ غزل
برنامهها صوتی است و هر کسی میتواند صحبت کند. میتواند ضبط و منتشر شود. جزئیات ِ فنی ِ نرمافزار را هم کم کم دور ِ هم یاد میگیریم! میشود برای هر برنامه جایی هم باز کرد که بتوان متن یا عکس یا فایلهایی که در میان صحبت لازم است آنجا گذاشت که همه ببینیم و به این شکل، یک نشست چندرسانهئی ِ مناسب ترتیب داد. میدانم که میتوان ویدیو را هم در جلسه باز کرد. حالا کمکم دستمان میآید!
نظر ِ مثبتتون چیه بهقول ِ معروف؟!
ای که در زنجیر ِ زُلفات جایِ چندین آشنا ست
خوش فتاد آن خال ِ مشکین بر رُخ ِ رنگین غریب
#حافظ غزل ۱۴ بیت ۴
زنجیر:
سلسله و رسن فلزی و مرکب از حلقههایِ در هم قرار گرفته (۱۰:۴)
زنجیر ِ زلف:
حلقههایِ زلف که چون زنجیر باشد. سلسلهیِ گیسو و زلف، مویِ مرغول (دهخدا)
آشنا:
۱. مأنوس، مألوف، نزدیک، مقابل ِ بیگانه و غریب (دهخدا)
۲. یار، دوست
۳. عاشق (عمید)
فتادن:
افتادن: واقع شدن (آنندراج، ناظم الاطباء)
مشکین:
هم خوشبوی و هم تیرهرنگ (۱:۲)
رنگین:
خرّم و شاداب. پر لمعان و درخشنده. زیبا و وجیه (دهخدا)
رنگین رخ: زیباروی، شادابچهره (دهخدا)
غریب:
۱. دور افتاده از مسکن (دهار) دور شده و جدا افتاده از وطن (منتهی الارب)
۲. ویژگی مکانی که محل ِ زندگی ِ شخص نیست و برایِ او ناآشنا است. (عمید)
۳. عجیب و نادر (فرهنگ نظام)
۴. در تداول ِ عامه به معنایِ تنها و بییار (دهخدا)
معنای بیت:
ای کسی که در زلف ِ مانند ِ زنجیر ِ تو عاشقان و یاران ِ زیادی جای دارند، خال ِ سیاه ِ عطرآگین ِ تو بر آن چهرهیِ زیبا و درخشندهیِ تو خیلی زیبا جای گرفته است و خوش نشستهاست.
زنجیر یا سلسله، ریسمان و بندی فلزی است که از حلقههایِ تو در تو تشکیل شده. در شعر ِ فردوسی، نظامی، امیرخسرو دهلوی و دیگران، اشاره به آهنین بودن ِ زنجیر شده که با آن دشمنان و مجرمان را در بند میکردهاند. در شعر ِ حافظ، زنجیر و سلسله، بیشتر به زلف ِ یار تشبیه شده
یکی نغز پولادزنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت
فردوسی، هفت خوان اسفندیار، بخش ۵
رسَنها ببارند و بند ش کُنند
زِ زنجیر ِ آهن کمند ش کُنند
نظامی، اسکندرنامه، بخش اول، بخش ۵۴
و ر ت زنجیر ِ آهن بست تقدیر،
نباشد چاره شیران را زِ زنجیر
امیرخسرو دهلوی، نقل از دهخدا
به حلقهیِ زنجیر و حلقهیِ زلف هم اشاره شده.
من ِ دیوانه چو زلف ِ تو رها میکردم،
هیچ لایقتر م از حلقهیِ زنجیر نبود
حافظ ۲۰۹
گفتی که: حافظا! دل ِ سرگشتهات کجا ست؟
- در حلقههایِ آن خَم ِ گیسو نهادهایم
حافظ ۳۶۵
به شکل ِ کمندی که برای صید پرتاب میشود هم به کار رفته.
و ز برایِ صید ِ دل، در گردنام زنجیر ِ زلف
چون کمند ِ خسرو ِ مالکرقاب انداختی
حافظ ۴۳۳
و کارکرد ِ آن، بستن ِ دیوانهها و شیداها و آشفتههایِ عشق بودهاست!
بعد از این، دست ِ من و زلف ِ چو زنجیر ِ نگار.
چند و چند از پی ِ کام ِ دل ِ دیوانه روَم.
حافظ ۳۶۰
گفتماش: سلسلهیِ زلف بتان از پی ِ چیست
گفت: حافظ گلهئی از دل ِ شیدا میکرد!
حافظ ۱۴۳
و زنجیر کردن ِ مجانین، نوعی اقدام ِ درمانی و پیشگیرانه بهنظر میرسد!
دوش سودایِ رخاش گفتم زِ سر بیرون کُنَم،
گفت: کو زنجیر؟ تا تدبیر ِ این مجنون کُنَم!
حافظ ۳۴۹
مگر زنجیر ِ مویی گیرد م دست
و گر نه سر به شیدایی برآرم
حافظ ۳۲۳
یک مورد هم سلاسل برایِ بستن ِ گردن ِ بدخواهان بود.
می نوش و جهان بخش که از زلف ِ کمند ت
شد گردن ِ بدخواه گرفتار ِ سَلاسِل
حافظ ۳۰۴
جایی هم با سلسله، از زنجیریان کار کشیدهاست. مثل ِ اردوگاههایِ کار ِ اجباری ِ امروزه!
کاهلروی چو باد ِ صبا را به بویِ زلف
هر دم به قید ِ سلسله در کار میکشی
حافظ ۴۵۹
در این بیت، زلفی است که در زنجیر ِ آن، چندین عاشق جای گزیدهاند.
اینبار برخلاف ِ بیت ِ دوم، چندین، معنایِ کثرت و تعدّد را افاده میکند! چندین آشنا: تعداد ِ زیادی عاشق. و آشنا در کاربرد ِ قدیمی ِ آن، عاشق و یار و دوست نیز ضبط شدهاست.
و مسکن گزیدن ِ دل ِ عاشق در چین ِ زلف و حلقهیِ گیسویِ یار در شعر ِ حافظ بسیار هست.
مقیم ِ زلف ِ تو شد دل که خوش سَوادی دید
و ز آن غریب ِ بلا کش خبر نمیآید
حافظ ۲۳۸
تا دل ِ هرزهگَرد ِ من رفت به چین ِ زلف ِ او،
ز آن سفر ِ دراز ِ خود عزم ِ وطن نمیکُنَد
حافظ ۱۹۲
در چین ِ زلفاش ای دل ِ مسکین چگونهای
کآشفته گفت باد ِ صبا شرح ِ حال ِ تو
حافظ ۴۰۸
در چین ِ طُرّهیِ تو دل ِ بیحفاظ ِ من
هرگز نگفت مسکن ِ مألوف یاد باد
حافظ ۱۰۲
یار را شخصی خطاب میکند که دل ِ عاشقان ِ زیادی در زنجیر ِ زلف ِ او گرفتار است؛ و میافزاید که آن خال ِ مشکین هم بر رخ ِ درخشان ِ او خوش افتاده است. برای افتادن معناهای زیادی ضبط شده اما در این بیت، حسی که از خوش فتاد میگیرم، انگاری بگوید چه نیکو نشسته و چه برازندهاست. مثل ِ اصطلاح ِ محاورهئی ِ امروزی که وقتی لباسی یا مدل مویی به کسی میبرازد، میگوییم: «چه بهت میاد!» و غریب در این بیت، قیدی است برای خوش افتادن. مثل ِ این که بگوییم: غریب خوش افتاده. به طرز ِ نادر و عجیبی خوش فتاد! عجیب قشنگ شده!
همچنین خال ِ مشکین بر صورت تنها است. مانند ِ دل که در زنجیر ِ زلف جای دارد و انگاری احوال ِ او خوش است و یاد ِ وطن و مسکن ِ مألوف نمیکند.
منال ای دل! که در زنجیر ِ زلفاش
همه جمعیّت است آشفتهحالی
حافظ ۴۶۳
خال ِ غریب و تنها هم جای خوش و خوبی افتادهاست.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 467 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
آخر نگَهی به سویِ ما کُن
دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خلاف ِ عهد کردی
آخر بهغلط یکی وفا کن
ما را تو به خاطری همهروز
یک روز تو نیز یاد ِ ما کن
این قاعدهیِ خلاف بگذار
و این خویِ مُعاندت رها کن
برخیز و در ِ سرای در بند
بنشین و قبایِ بسته وا کن
آن را که هلاک میپسندی
روزیدو به خدمت آشنا کن
چون اُنس گرفت و مِهر پیوست،
باز ش به فراق مبتلا کن
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن در ده و چشم در قضا کن
شمشیر که میزند، سپر باش
دشنام که میدهد، دعا کن
زیبا نبوَد شکایت از دوست
زیبا همهروز گو جفا کن!
0467
@Setiq
زمان
۳. زمان: دوره، عهد
شیرینتر از آنی به شکرخنده؛ که گویم
ای خسرو ِ خوبان! که تو شیرین ِ زمانی
۴۷۵
گرچه شیریندهنان پادشهان اند، ولی
او سلیمان ِ زمان است که خاتم با او ست
۵۷
جهان به کام ِ من اکنون شود که دور ِ زمان
مرا به بندگی ِ خواجهیِ جهان انداخت
۱۶
من که شبها رَه ِ تقوا زدهام با دف و چنگ،
این زمان سَر به رَه آرم؟ چه حکایت باشد!
۱۵۸
ز دیده خون بچکانَد فسانهیِ حافظ
چو یاد ِ وقت ِ زمان ِ شباب و شیب کُنَد
۱۸۸
می ده! که نوعروس ِ چمن حدّ ِ حُسن یافت
کار اینزمان زِ صنعت ِ دلّاله میرود
۲۵۵
شعر ِ حافظ در زمان ِ آدم اندر باغ ِ خُلد،
دفتر ِ نسرین و گُل را زینت ِ اوراق بود
۲۰۶
دریغ مدّت ِ عُمر م که بر امید ِ وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان ِ فراق
۲۹۷
خوشخبر باشی ای نسیم ِ شمال
که به ما میرسد زمان ِ وصال
۳۰۲
از آن زمان که فتنهیِ چشمات به من رسید
ایمن زِ شرّ ِ فتنهیِ آخرزمان شدم
۳۲۱
«آخر زمان یا آخرالزمان اصطلاح است و دوره یا عهد است.»
منعام مکُن زِ عشق ِ وی ای مُفتی ِ زمان
معذور دارمات که تو او را ندیدهای
۴۲۴
برات ِ خوشدلی ِ ما چه کم شدی یا رب؟
گر ش نشان ِ امان از بد ِ زمان بودی
۴۴۱
۴. زمان: وقت، دم، مبدا ِ وقت. چیزی که از وقتی آغاز می شود.
رویِ خوبات آیتی از لُطف بر ما کشف کرد
ز آن زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ِ ما
۱۰
نبود نقش ِ دو عالَم که رنگ ِ الفت بود
زمانه طرح ِ محبّت نه اینزمان انداخت
۱۶
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی،
فراز ِ مَسند ِ خورشید تکیهگاه ِ من است
۵۳
آنزمان وقت ِ می ِ صبحفروغ است؛ که شب
گِرد ِ خرگاه ِ افق پردهیِ شام اندازد
۱۵۰
حالی درون ِ پرده بسی فتنه میرود
تا آنزمان که پرده برافتد چهها کُنند
۱۹۶
گفتم که: خواجه کی به سَر ِ حجله میرود؟
گفت: آنزمان که مشتری و مَه قران کنند
۱۹۸
شعر ِ حافظ در زمان ِ آدم اندر باغ ِ خُلد
دفتر ِ نسرین و گُل را زینت ِ اوراق بود
۲۰۶
طیّ ِ مکان ببین و زمان در سلوک ِ شعر
کاین طفل، یکشبه رَه ِ یکساله میرود
۲۲۵
زِ قاطعان ِ طریق اینزمان شوند ایمن
قوافل ِ دل و دانش، که مَرد ِ راه رسید
۲۴۲
راز ِ سربستهیِ ما بین! که بهدستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سَر ِ بازار ِ دگر
۲۵۲
دریغ و درد که تا اینزمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت رفیق بود رفیق
۲۹۸
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویاش
زمان زمان چو گُل از غم کُنَم گریبان چاک
۳۰۰
من ِ شکستهیِ بدحال، زندگی یابم
در آنزمان که به تیغ ِ غمات شوم مقتول
۳۰۶
گفتم که: کی ببخشی بر جان ِ ناتوانام؟
گفت: آنزمان که نبوَد جان در میانه حایل
۳۰۷
از آن زمان که فتنهیِ چشمات به من رسید
ایمن زِ شرّ ِ فتنهیِ آخرزمان شدم
۳۲۱
نسیم ِ صبح ِ سعادت! بدان نشان که تو دانی،
گذر به کویِ فلان کُن در آن زمان که تو دانی
۴۷۶
۵. زمان: فرصت، وقت، مدّت
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی! که زمان این همه نیست
۷۴
زمان ِ خوشدلی دَریاب و دُر یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
۱۶۲
گر زِ مسجد به خرابات شدم خُرده مگیر
مجلس ِ وعظ دراز است و زمان خواهد شد
۱۶۴
حافظ! ابنایِ زمان را غم ِ مسکینان نیست
ز این میان، گر بتوان، به که کناری گیرند
۱۸۵
«ابنایِ زمان مثل ِ ابنالوقت و فرصتطلب و اپورتونیست»
«صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط ِ طریق
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ۶»
شکّر به صبر دست دهد عاقبت؛ ولی
بدعهدی ِ زمانه زمانام نمی دهد
۲۲۹
گفتم: زمان ِ عشرت دیدی که چون سر آمد؟
گفتا: خموش حافظ! کاین غصّه هم سر آید
۲۳۱
در این خیال بهسر شد زمان ِ عُمر و هنوز
بلایِ زلف ِ سیاهات به سر نمیآید
۲۳۷
آن زمان کآرزویِ دیدن ِ جانام باشد،
در نظر نقش ِ رخ ِ خوب ِ تو تصویر کنم
۳۴۷
۶. هر زمان: دم به دم، مداوم
عمری ست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست ِ شفاعت هر زمان در نیکنامی میزنم
۳۴۴
آن که مدام شیشهام از پی ِ عیش دادهاست
شیشهام از چه میبَرَد پیش ِ طبیب هر زمان
۳۸۲
سهیل قاسمی
#فیش_برداری
یادداشت ِ ناتمام
#زمان
#2
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 466 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
تا کی ای جان اثر ِ وصل ِ تو نتوان دیدن
که ندارد دل ِ من طاقت ِ هجران دیدن
بر سَر ِ کویِ تو، گر خویِ تو این خواهد بود،
دل نهادم به جفاهایِ فراوان دیدن
عقل بی خویشتن از عشق ِ تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن
تن به زیر ِ قدمات خاک توان کرد ولیک
گَرد بر گوشهیِ نعلین ِ تو نتوان دیدن
هر شبام زلف ِ سیاه ِ تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب ِ پریشان دیدن
با وجود ِ رخ و بالایِ تو کوتهنظری ست
در گلستان شدن و سرو ِ خرامان دیدن
گر بر این چاه ِ زَنخدان ِ تو ره بردی خضر،
بی نیاز آمدی از چشمهیِ حیوان دیدن
هر دل ِ سوخته کاندر خَم ِ زلف ِ تو فتاد،
گوی از آن بهْ نتوان در خَم ِ چوگان دیدن
آنچه از نرگس ِ مخمور ِ تو در چشم ِ من است
برنخیزد به گُل و لاله و ریحان دیدن
سعدیا! حسرت بیهوده مخور! دانی چیست
چارهیِ کار ِ تو؟ جان دادن و جانان دیدن
0466
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 465 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
میان ِ باغ حرام است بی تو گردیدن
که خار با تو مرا بهْ که بی تو گل چیدن
و گر به جام بَرَم بی تو دست در مجلس،
حرام ِ صِرف بوَد بی تو باده نوشیدن
خَم ِ دو زلف ِ تو بر لاله حلقه در حلقه
به سنگ ِ خاره درآموخت عشق ورزیدن
اگر جماعت ِ چین صورت ِ تو بُت بینند،
شوند جمله پشیمان زِ بت پرستیدن
کساد ِ نرخ ِ شکَر در جهان پدید آید
دهان چو بازگشایی به وقت ِ خندیدن
به جایِ خشک بمانند سروهایِ چمن
چو قامت ِ تو ببینند در خرامیدن
من ِ گدای، که باشم که دَم زنم زِ لبات
سعادتام چه بود: خاک ِ پا ت بوسیدن
به عشق، مستی و رسواییام خوش است از آنک
نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن
نشاط ِ زاهد از انواع ِ طاعت است و وَرَع
صفایِ عارف از اَبرویِ نیکوان دیدن
عنایت ِ تو چو با جان سعدی است، چه باک
چه غم خورَد گَه ِ حشر از گناه سنجیدن
0465
@Setiq
و باز هم غر غر ها و حرفهایِ من در بارهی رسمالخط!
در صحبتی با دوستی گرامی و در واکنش به متنی که از جایی فرستاده بود گفتم. آن متن را در یادداشتهای زیر ِ این گفتار میگذارم.
خلاصه این که من که پیشنهادی برای نوشتار میدهم،
۱. ضد وطن نیستم
۲. قصد تغییر خط به لاتین ندارم
۳. نمیخواهم استضعاف را استزاف بنویسم یا خواهر را خاهر
وظیفهی خط، انتقال ِ درست ِ حرف ِ نویسنده به خواننده است.
مقصّر ِ کمسوادی و کم مطالعه کردن، نوشتار ِ پر از ضعف و نارسا است.
نمونههایِ متنهای اصلاح شده را در بیش از هشت هزار سطر (همهی غزلهایِ حافظ و تا الان نزدیک ِ پانصد غزل ِ سعدی و ...) در کانال ِ تلگرامی ِ ستیغ نوشتهام. و داوری آسان است که ببینیم آیا چیزی که من نوشتم خواناتر است یا آنچه که در کتابها هست.
سهیل قاسمی
@Setiq
هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 481 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
صید ِ بیابان ِ عشق چون بخورد تیر ِ او،
سر نتواند کشید پای زِ زنجیر ِ او
گو به سنانام بدوز یا به خدنگام بزن
گر به شکار آمدهست، دولت ِ نخجیر ِ او!
گفتم از آسیب ِ عشق روی به عالَم نهم
عرصهیِ عالَم گرفت حُسن ِ جهانگیر ِ او
با همه تدبیر ِ خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار ِ صبر چشم به تقدیر ِ او
چارهیِ مغلوب نیست جز سپر انداختن
چون نتوانَد که سَر در کشد از تیر ِ او
کُشتهیِ معشوق را دَرد نباشد؛ که خلق
زنده به جان اند و ما زنده به تأثیر ِ او
او به فغان آمدهست ز اینهمه تعجیل ِ ما،
ای عجب و ما به جان ز اینهمه تأخیر ِ او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت ِ کس خوب نیست پیش ِ تصاویر ِ او
سعدی ِ شیرینزبان اینهمه شور از کجا
شاهد ِ ما آیتی ست و اینهمه، تفسیر ِ او
آتشی از سوز ِ عشق در دل ِ داوود بود
تا به فلک میرسد بانگ ِ مزامیر ِ او
0481
@Setiq
هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 479 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
من از دست ِ کمانداران ِ ابرو
نمییارم گذر کردن به هر سو
دو چشمام خیره ماند از روشنایی
ندانم قُرص ِ خورشید است یا رو
بهشت است این که من دیدم؛ نه رخسار
کمند است آن که وی دارد؛ نه گیسو
لبان ِ لعل چون خون ِ کبوتر
سواد ِ زلف چون پَرّ ِ پرستو
نه آن سرپنجه دارد شوخ ِ عیّار
که با او بر توان آمد به بازو
همه جان خواهد از عشّاق ِ مشتاق
ندارد سنگ ِ کوچک در ترازو
نفَس را بویِ خوش چندین نباشد
مگر در جیب دارد ناف ِ آهو
لب ِ خندان ِ شیرینمنطقاش را
نشاید گفت جز ضحّاک ِ جادو
غریبی سخت محبوباوفتادهست
به ترکستان ِ رویاش خال ِ هندو
عجب گر در چمن برپای خیزد
که پیشاش سرو ننشیند به زانو
و گر بنشیند اندر محفل ِ عام
دو صد فریاد برخیزد زِ هر سو
به یاد ِ رویِ گُلبویِ گُلاندام
همهشب خار دارم زیر ِ پهلو
تحمّل کُن جفایِ یار! سعدی!
که جور ِ نیکوان ذنبی ست مَعفو
0479
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 477 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این
چه قدّ و قامت و رفتار و اعتدال است این
کسی که در همهعمر این صفت مطالعه کرد،
به دیگری نگرد یا به خود؟ محال است این!
کمال ِ حُسن ِ وجود ت ز هر که پرسیدم،
جواب داد که: در غایت ِ کمال است این
نماز ِ شام، به بام ار کسی نگاه کُنَد،
دو ابروان ِ تو گوید مگر هلال است این
لبات به خون ِ عزیزان که میخوری، لعل است
تو خود بگوی! که خون میخوری، حلال است این؟
چنان به یاد ِ تو شاد ام که فرق مینکُنم
ز دوستی؛ که فراق است یا وصال است این
شبی خیال ِ تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی زِ فکر ِ تو خواب آیدم؟ خیال است این!
درازنایِ شب از چشم ِ دردمندان پرس
عزیز ِ من! که شبی یا هزار سال است این
قلم به یاد ِ تو دُر میچکانَد از دستام
مِداد نیست کاز او میرود؛ زُلال است این
کسان، به حال ِ پریشان سعدی از غم ِ عشق
زنخ زنند و ندانند تا چه حال است این!
0477
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 476 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
صبحام از مشرق برآمد باد ِ نوروز از یمین
عقل و طبعام خیره گشت از صُنع رب العالَمین
با جوانان راه ِ صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا: تو پیری! با خردمندان نشین!
گفتم: ای غافل! نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامناش پرارغوان و یاسمین؟
آستین بر دست پوشید از بهار ِ برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
باد، گلها را پریشان میکُنَد هر صبحدم
ز آن پریشانی مگر در رویِ آب افتاده چین
نوبهار از غنچه بیرون شد به یکتو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
این نسیم ِ خاک شیراز است یا مشک ِ ختَن؟
یا نگار ِ من پریشان کرده زلف ِ عنبرین
بامداد ش بین که چشم از خواب ِ نوشین بر کُنَد
گر ندیدی سِحر ِ بابِل در نگارستان ِ چین
گر سَر ش داری، چو سعدی سر بِنهْ مردانهوار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الّا چنین
0476
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 474 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
نشان ِ بخت ِ بلند است و طالع ِ میمون
علیالصباح نظر بر جمال ِ روزافزون
علیالخصوص کسی را که طبع موزون است
چگونه دوست ندارد شمایل ِ موزون!
گر آبِروی بریزد میان ِ انجمنات
به دست دوست، حلال است! اگر بریزد خون!
مثال ِ عاشق و معشوق، شمع و پروانه ست
سَر ِ هلاک نداری، مگَرد پیرامون
بسوخت مجنون در عشق ِ صورت ِ لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون
چگونه وصف ِ جمالاش کنم؟ که حیران را
مجال ِ نطق نباشد که بازگوید چون
همین تغیّر ِ بیرون دلیل ِ عشق بس است
که در حدیث نمیگنجد اشتیاق ِ درون
اگر کسی نفَسی از زمان ِ صحبت ِ دوست
به مُلک ِ رویِ زمین میدهد، زهی مغبون!
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی ست
حدیث ِ دلبر ِ فتّان و عاشق ِ مفتون
جفایِ عشق ِ تو چندان که میبَرَد سعدی،
خیال ِ وصل ِ تو از سر نمیکُنَد بیرون
0474
@Setiq
گفتماش: «مَگذَر زمانی!» گفت: «معذور م بدار!»
– خانهپروردی چه تاب آرد غم ِ چندین غریب؟
#حافظ غزل ۱۴ بیت ۲
مگذر:
گذشتن: گذشتن از جایی و رفتن و بریدن مسافت را (منتهی الارب) عبور (تاج المصادر بیهقی) رها کردن (دهخدا) دل کندن، دور شدن (دهخدا)
زمانی:
یک زمان، اندکی
معذور داشتن:
عذر پذیرفتن و معاف داشتن و عفو فرمودن (ناظم الاطباء) عذر ِ کسی را پذیرفتن (دهخدا)
خانه پرورد:
خانه پرور (ناظم الاطباء) آنکه در خانه پرورش یافتهباشد و سرد و گرم ِ روزگار نچشیده (آنندراج)
چندین:
۱. این قدر (ناظم الاطباء)
۲. اینهمه، بدین بسیاری، افادهیِ تعدّد و کثرت کند (دهخدا)
۳. چون اینها (ناظم الاطباء)
گفتماش: مگذر زمانی! به او گفتم که اندکی درنگ کن و از برابر ِ من مگذر و مرو و دور مشو. گفت: عذر ِ مرا بپذیر! (نمیتوانم این خواستهیِ تو را اجابت کنم و نگذرم!)
گشاد ِ کار ِ مشتاقان در آن ابروی ِ دلبند است
خدا را! یک نفَس بنشین! گره بگشا زِ پیشانی
حافظ ۴۷۴
مصراع ِ دوم را هم میتوان در ادامهیِ گفتهیِ معشوق و مخاطب ِ شاعر دانست و هم میتوان در نظر گرفت که معشوق فقط گفتهاست معذور م بدار و به راه ِ خود ادامه دادهاست و مصراع ِ دوّم، گفتوگویِ شاعر با خود است.
و من این دومی را دوست میدارم.
انگاری که شما به کسی بگویی اندکی بنشین و از برابر ِ من و از نزد ِ من مگذر و مرو، او فقط بگوید: ببخشید! نمیشود! و برود.
و شما در ادامه، با خودتان توجیهوار بگویید: بعله دیگه! یک آدم ِ خانهپرورد و نازپرورده، تحمل و تاب ِ غم ِ غریبی چون من را ندارد. درکی از این درد و غم ِ من ندارد! بماند تا من برایِ او بگویم هم تاب و تحمّل ِ شنیدناش را ندارد. به همینخاطر است که نماند و رفت.
اما اگر مصراع ِ دوم را بخواهیم در ادامهیِ گفتار ِ معشوق در نظر بگیریم، میشود دلیلی که معشوق برایِ نماندناش آورده.
انگاری که بگوید من خانهپرورد ام و تاب و تحمّل ِ غریبی ندارم.
هرچند معنا دارد اما من نپسندیدم که معشوق چنین استدلالی برایِ نماندن ِ خود کرده باشد. خاصه که در بیت ِ نخست، عاشق را شماتت کرده که چون تو بهدنبال ِ دل ِ خود افتادی، راه را گم کردی.
البته میتوان گفت که معشوق مهربانانه پوزش طلبیده و گفته که در این راه ِ غربت و سرگشتگی که تو داری، من تاب و یارایِ همراهی ندارم و مرا معذور بدار! و میرود.
کاربرد ِ واژهیِ چندین، در معنایِ چنین و مانند ِ این و چون اینها در شعر ِ حافظ سابقه دارد.
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز ِ رود؟
عاشق ِ مسکین چرا چندین تجمّل باید ش؟
حافظ ۲۷۶
که به نظر ِ من، اینجا چندین تجمّل، یعنی تجمّل از این دست. اینگونه و چنین تجمّل! اشاره به تعداد ِ تجمّلها هم میتواند باشد البته! اما حسّی که در واژه هست، کمتر به تعداد میخورَد!
یا:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل ِ چندین جرسی
حافظ ۴۵۵
که سخت است تصوّر کنیم در یک منزل، برایِ آگاهسازی ِ کاروان، تعداد ِ زیادی جرس کار گذاشته باشند! غلغل ِ چندین جرس را میتوانم به زبان ِ امروز به این شکل تصوّر کنم که میگوید: جرس، اینهمه و این قدر و اینچنین غلغل کرد و صدا سر داد اما تو در خواب ماندی و کاروان رفت!
به نظر ِ من، چندین در این بیت، اشاره به تعدادی غریب نیست. هرچند بیمعنی نمیشود. اما چندین در معنایِ اینچنین و اینقدر و اینهمه و با این وضعیت و بدینسان، در شعرهای حافظ و دیگران هست.
کی یافتی رقیب ِ تو چندین مجال ِ ظلم
مظلومی ار شبی به در ِ داور آمدی
حافظ ۴۳۹
اینجا هم چندین برایِ مجال آمده و نه برایِ ظلم! و معنایی که میگیرم این است که اگر مظلومی، شبی به در ِ داور میآمد، رقیب ِ تو اینگونه و اینسان مجال نمییافت تا ظلم کند.
سلطان ِ من! خدا را! زلفات شکست ما را
تا کی کُنَد سیاهی چندین درازدستی
حافظ ۴۳۵
ای سلطان ِ من! زلف ِ تو ما را شکست. تا چه زمان اجازه خواهی داد که یک سیاه، تا این حد و بدینسان دراز دستی کُنَد؟ تو را به خدا جلویِ او را بگیر!
اگر باشد این، نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت
فردوسی، شاهنامه، منوچهر، بخش ۱۳
که از معنایِ این بخش از شعر، دستگیر کردن ِ تعداد ِ زیادی بد اندیشه دریافت نکردم. حرف ِ سیندخت به محراب است در بارهیِ بدگمانیئی که داشته. معنایی که دریافتم این بودکه: جلویِ اینچنین اندیشهیِ بدی را باید گرفت.
معنای بیت:
به او گفتم که اندکی بمان و مرا ترک نکن و مرو، گفت: مرا ببخش! نمیتوانم! یک خانهپرورد و نازپرورده، تاب و تحمّل ِ غریبی و غریبان را ندارد.
سهیل قاسمی
#واکاوی
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 472 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ای به دیدار ِ تو روشن چشم ِ عالَمبین ِ من
آخر ت رحمی نیاید بر دل ِ مسکین ِ من؟
سوزناک افتاده چون پروانه ام در پایِ تو
خود نمیسوزد دلات چون شمع بر بالین ِ من
تا تو را دیدم که داری سُنبله بر آفتاب
آسمان حیران بمانْد از اشک ِ چون پروین ِ من
گر بهار و لاله و نسرین نرویَد، گو: مروی!
پرده بردار! ای بهار و لاله و نسرین ِ من
گر به رعنایی برون آیی، دریغا صبر و هوش
و ر به شوخی درخرامی، وایِ عقل و دین ِ من
خار تا کی؟ لالهئی در باغ ِ امّید م نشان
زخم تا کی؟ مرهمی بر جان ِ دردآگین ِ من
نه امید از دوستان دارم، نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کویِ عشق آیین ِ من
از ترُشرویییِ دشمن و ز جواب ِ تلخ ِ دوست
کم نگردد شورش ِ طبع ِ سخنشیرین ِ من
خَلق را بر نالهیِ من رحمت آمد چند بار
خود نگویی چند نالد سعدی ِ مسکین ِ من
0472
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 470 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
ای رویِ تو راحت ِ دل ِ من
چشم ِ تو چراغ ِ منزل ِ من
آبی ست محبّت ِ تو گویی
کآمیختهاند با گِل ِ من
شاد ام به تو! مرحبا و اهلا
ای بخت ِ سعید ِ مُقبِل ِ من
با تو همه برگها مهیّا ست
بی تو همه هیچ حاصل ِ من
گویی که نشستهای شب و روز
هر جا که تویی مقابل ِ من
گفتم که مگر نهان بمانَد
آنچ از غم ِ تو ست بر دل ِمن
بعد از تو هزار نوبت افسوس
بر دوْر ِ حیات ِ باطل ِ من
هر جا که حکایتی و جمعی،
هنگامهیِ تو ست و محفل ِ من
گر تیغ زنَد به دست ِ سیمین
تا خون چکد از مفاصل ِ من،
کس را به قصاص ِ من مگیرید
کاز من بِحِل است قاتل ِ من
0470
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 469 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
گواهی امین است بر دَرد ِ من
سرشک ِ روان بر رخ ِ زرد ِ من
ببخشای بر نالهیِ عندلیب
الا ای گُل ِ نازپرورد ِ من
که گر هم بدیننوع باشد فراق،
به نزد ِ تو باد آورَد گَرد ِ من
که دیدهست هرگز چنین آتشی
کاز او میبرآید دَم ِ سرد ِ من
فغان ِ من از دست ِ جور ِ تو نیست؛
که از طالع ِ مادرآورد ِ من
من اندر خور ِ بندگی نیستم
و ز اندازه بیرون تو در خورد ِ من
بداندیش ِ نادان - که مطرود باد -
ندانم چه میخواهد از طرد ِ من
و گر خود من آن ام که اینام سزا ست
ببخش و مگیر ای جوانمرد ِ من
تو معذور داری به اِنعام ِ خویش
اگر زَلّتی آمد از کَرد ِ من
تو، دردی نداری - که درد ت مباد -
از آن رحمتات نیست بر درد ِ من
0469
@Setiq
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 468 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
چشم اگر با دوست داری، گوش با دشمن مکُن
تیرباران ِ قضا را جز رضا جوشن مکن
هر که ننهادهست چون پروانه دل بر سوختن،
گو حریف ِ آتشین را طوف ِ پیرامن مکن
جای پرهیز است در کویِ شکرریزان گذشت
یا بهترک ِ دل بگو، یا چشم وا روزن مکن
کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن رویِ شهرآرا و عیب ِ من مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مِهر ِ دوست
نی! معاذاللَه! قیاس ِ دوست از دشمن مکن
تا روان دارد، روان دارم حدیثاش بر زبان
سنگدل گوید که یاد ِ یار ِ سیمینتن مکن
مردن اندر کویِ عشق از زندگانی خوشتر است
تا نمیری دست ِ مِهر ش کوته از دامن مکن
شاهد آیینهست و هر کس را که شکلی خوب نیست،
گو نگه بسیار در آیینهیِ روشن مکن
سعدیا! با ساعد ِسیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری، زور با آهن مکن
0468
@Setiq
زمانه
۷. زمانه: سرنوشت، تقدیر
نبود نقش ِ دو عالم؛ که رنگ ِ اُلفت بود
زمانه طرح ِ محبّت نه اینزمان انداخت
۱۶
مرا و سرو ِ چمن را به خاک ِ راه نشاند
زمانه تا قصَب ِ نرگس ِ قبایِ تو بست
۳۲
زمانه افسر ِ رندی نداد، جُز به کسی
که سرفَرازی ِ عالَم در این کُلَه دانست
۴۷
زمانه گر بزنَد آتشام به خرمن ِ عُمر،
بگو بسوز! که بر من به برگ ِ کاهی نیست
۷۶
ز انقلاب ِ زمانه عجب مدار! که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
۱۰۱
شکّر به صبر دست دهد عاقبت؛ ولی
بدعهدی ِ زمانه زمانام نمی دهد
۲۲۹
زمانه از ورق ِ گُل مثال ِ رویِ تو بست
ولی زِ شرم ِ تو در غنچه کرد پنهاناش
۲۸۰
کی بود در زمانه وفا؟ جام ِ می بیار
تا من حکایت ِ جم و کاووس ِ کی کُنم
۳۵۱
نگار ِ می فروشام عشوهئی داد
که ایمن گشتم از مَکر ِ زمانه
۴۲۸
زمانه هیچ نبخشد که بازنستانَد
مجو زِ سفله مروّت! که شیئه لا شی
۴۳۰
گر م زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر ِ عزتام آن خاک ِ آستان بودی
۴۴۱
۸. زمانه: عهد، ایّام، روزگار
در آستین ِ مرقّع پیاله پنهان کن
که همچو چشم ِ صراحی زمانه خونریز است
۴۱
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صُراحی ِ می ِ ناب و سفینهیِ غزل است
۴۵
از آن ساعت که جام ِ می به دست ِ او مشرَّف شد،
زمانه ساغر ِ شادی به یاد ِ میگساران زد
۱۵۳
نمی خورید زمانی غم ِ وفاداران
ز بیوفایی ِ دور ِ زمانه یاد آرید
۲۴۱
محروم اگر شدم زِ سَر ِ کویِ او، چه شد!
از گلشن ِ زمانه که بویِ وفا شنید؟
۲۴۳
غم ِ زمانه که هیچاش کران نمیبینم،
دوا ش جز می ِ چون ارغوان نمیبینم
۳۵۸
سهیل قاسمی
#فیش_برداری
یادداشت ِ ناتمام
#زمان
#3
@Setiq
زمانی
۱. زمانی: مهلتی، اندکی، یک زمان، کمی
عددها شمارههای غزل ِ حافظ اند
گفتماش: مگذر زمانی! گفت: معذور م بدار
خانهپروردی چه تاب آرَد غم ِ چندین غریب
۱۴
به بال و پر مرو از ره! که تیر ِ پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
۲۵
حافظ! منشین بی می و معشوق زمانی
کایّام ِ گُل و یاسمن و عید ِ صیام است
۴۶
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان اینهمه نیست
۷۴
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی،
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویات
۹۵
بیا! بیا که زمانی زِ می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خرابآباد
۱۰۱
نمیخورید زمانی غم ِ وفاداران
زِ بیوفایی ِ دور ِ زمانه یاد آرید
۲۴۱
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه!
که من با لعل ِ خاموشاش نهانی صد سخن دارم
۳۲۷
زبانات درکش ای حافظ زمانی
حدیث ِ بیزبانان بشنو از نی
۴۳۱
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کاز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
۴۳۵
سَر م برفت و زمانی بهسَر نرفت این کار
دلام گرفت و نبود ت غم ِ گرفتاری
۴۴۳
یا رب! کجا ست مَحرَم ِ رازی؟ که یکزمان
دل شرح ِ آن دهد که چه گفت و چهها شنید
۲۴۳
۲. زمانی: اشاره به یک زمان ِ نامعلوم در آینده
من آن آیینه را روزی بهدست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی و ر نمیگیرد
۱۴۹
زهی خجستهزمانی که یار بازآید
به کام ِ غمزدگان غمگسار بازآید
۲۳۵
سهیل قاسمی
#فیش_برداری
یادداشت ِ ناتمام
#زمان
#1
@Setiq
من اون آشغال ام که هیچجا آشنا نداش که
سند نذاشتن توی پاسگا براش که
میکنه هرچی تلاش، بازم
نداره رنگی حناش
من اون ام که ازتون دلش خونه
نمک ریخته شکسته نمکدونش
من اون ام که هر کی عاشقم شد
یا دیوونه ست یا که ...
من اون ام که گذاشتین یکی رو کنارش (یکروز کنارش؟)
نداره حتا واسه خوندن اجازه
اونی که میخواست اینجا بمونه
اما خندیدین هر روز به حالش
من اون ام که مامانو تنها نذاش که
مونده هنوز پای خاطرههاش که
اصلن یه روز همهتون برین این آشغال میمونه این شهرو بسازه
ازم نخواه برم از این خاک
هر جا برم دلم همینجاس
من سر ِ قولم هستم
پایِ حَرفشه پسر ِ ایران
#هرروزباسعدی
#غزل شمارهی 464 #سعدی
اجرا: #سهیل_قاسمی
@Setiq
دست با سرو ِ روان چون نرسد در گردن،
چارهئی نیست بهجز دیدن و حسرت خوردن
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست،
صبر، اگر هست و گر نیست، بباید کردن
بند بر پای، توقف چه کُنَد گر نکُنَد؟
شرط ِ عشق است بلا دیدن و پای افشردن
روی در خاک ِ دَر ِ دوست بباید مالید
چون میسّر نشود روی به روی آوردن
نیم جانی چه بوَد تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل ِ جانان نتوان آزردن
سهل باشد سخن ِ سخت که خوبان گویند
جور ِ شیریندهنان تلخ نباشد بردن
هیچ شک مینکنم کآهویِ مشکین ِ تَتار،
شرم دارد زِ تو مشکینخط ِ آهو گردن
روزی اندر سَر ِ کار ِ تو کُنم جان ِ عزیز
پیش ِ بالایِ تو باری! چو بباید مردن
سعدیا! دیده نگهداشتن از صورت ِ خوب
نه چنان است که دل دادن و جان پروردن
0464
@Setiq