؛﷽ مرغ باغ ملڪوتم نیم از عالم خاڪ دو سہ روزے قفسے ساختہاند از بدنم اے خـوش آن روز ڪہ پرواز ڪنم تا بر دوست بہ هواے سر ڪویش پر و بالے بزنمـ❦ ب سیاره ڪوچڪمون خوشآمدید💫 نُشخوار ذِهن👇 👉https://t.me/porof2
درون معبد هستی
بشر ، در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه ی پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی میکند ، سوی خدا
- از آرزو لبریز -
به زاری از ته دل ،
یک « دلم میخواست » می گوید .
شب و روزش « دریغ » رفته و « ایکاش » آینده ست .
صفای معبد هستی تماشایی ست :
ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من ، در این معبد ، در این محراب :
دلم میخواست :
بند از پای جانم باز میکردند
که من ، تا روی بام ابرها ، پرواز میکردم ،
از آنجا ، با کمند کهکشان ، تا آستان عرش میرفتم
در آن درگاه ، درد خویش را فریاد میکردم !
که کاخ صد ستون کبریا لرزد !
دلم میخواست : دنیا رنگ دیگر بود
دلم میخواست : خدا ، زنجیری گران ، از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان ، خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه میکردند .
چه شیرین است : وقتی بی گناهی داد خود را
از خدای خویش میگیرد .
چه شیرین است ، اما من ،
دلم میخواست : اهل زور و زر ، ناگاه !
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را بر نمیچیدند !!
دلم میخواست : دنیا خانه ی مهر و محبت بود
دلم میخواست : مردم ، در همه احوال با هم آشتی بودند .
طمع در مال یکدیگر نمیکردند .
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند .
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند ،
ازین خون ریختن ها ، فتنه ها ، پرهیز میکردند ،
چو کفتاران خون آشام ، کمتر چنگ و دندان تیز میکردند !
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده ست
چه شیرین است وقتی ، آفتاب دوستی
در آسمان دهر تابنده ست .
چه شیرین است وقتی ، زندگی خالی ز نیرنگ است .
دلم میخواست : دست مرگ را ، از دامن امید ما ،
کوتاه میکردند !
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا ، که جز گرد و غبار از ما نمی ماند ،
خدا ، زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد !
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد !
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان میداد ؛
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان میداد ؛
همین ده روز هستی را امان میداد ..
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد .
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد !
بهشت عشق میخندید .
به روی آسمان آبی آرام ،
پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند .
به روی بام ها ، ناقوس آزادی صدا میکرد ...
مگو : « این آرزو خام است ! »
مگو : « روح بشر همواره سرگردان و ناکام است . »
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد ؛
وگر این آسمان در هم نمیریزد ؛
بیا تا ما :
« فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم . »
به شادی :
« گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم ! »
درون معبد هستی
زنده یاد فریدون مشیری
#برای_حال_بد_این_روزهای_مردمم
.
-شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست...
#سعدی
ایبابا!
@HavalI_behesht12
#حمیدرضاخجندی
مست و دیوانه
گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض
ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود
اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل، خوش باش
که به تَلبیس و حیَل، دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امّید که این فَنِّ شریف
چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کامِ دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حُسنِ خُلقی ز خدا میطلبم خویِ تو را
تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ
طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود ..
حضرت حافظ
.
از دنیایی حرف میزنیم که در آن نه از مرگ خبری است و نه جدایی!
#احمدکایا، مردِ جادههای سرد و سخت.
.
@HavalI_behesht12
🕊
حلو هالشعورررر
این احساس خوبی است که ...
#رحمة_رياض
شاید همه چیز
در خوابِ یکنفر میگذرد
و تنهاییِ واقعی
آن زمان پیش خواهد آمد
که او
بیدار شود.
آب دستتونه بذارید زمین گوشش بدید☕️
@HavalI_behesht12
بابلسر بارانی
و
#طاهر_قریشی
جدیده و زیبا
#سڪانس_برتر
🎬جامعه برفی
فیلمی مهیج براساس یک واقعیت به کارگردانی #خوان_آنتونیوبایونا.
هواپیمای تیم راگبی شیلی که برای یک مسابقه بینالمللی در حال پرواز هست، بر اثر یک سانحه در میان کوههای آند برفی و وحشی سقوط میکنه.
کسایی ک زنده موندن توی ی شرایطِ سختِ نشدنی در جدال ترسناک با سرما باید زنده بمونن.
این فیلم جوریه ک حس میکنی خودت کنار اون ادما داری میجنگی برای زندگی و ادامه.
سکانسهای این فیلم کاملا میزنه ب مغز استخون بس ک بجا و درسته .
کسی ک انتهای فیلم اسم بازیکنای بازمانده رو میخونه خودش یکی از بازمانده هاست
۱۴ نفر از این بازماندهها هنوز زندهان.
این فیلم برگرفته از کتاب #پابلو_ویرسی به همین نام هست.
و فیلم #اسپویل داره و به شدت ارزش دیدن داره.
مگه میشه برای مزرعهات تلاش کنی و محصول خوب برداشت نکنی؟ آدم همیشه ثمرهی تلاشش رو میگیره. حتی اگر امسال ملخ زد به محصولمون هم ملالی نیست، سال بعد دوبرابر تلاش میکنیم.
ب قول #حامدابراهیمپور؛
اگرچه بر تنمان رد پای قرمز جنگ است
به مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است.
.
@HavalI_behesht12
امّا چشمات
#حجت_اشرفزاده
عمرِ من عمرِ دوبارم با تو
مستی صبح خمارم با تو
هر چی که بی تو ندارم با تو...
❤️❤️
خُدا؛
اللهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ وَكيلٌ
خداوند آفريدگار همه چيز است و حافظ و نگهبان بر همهی اشياء است.
زمر/۶۲
خدایم!
گاهی از خاکِ درت مرهم
به زخم ما ببند
اینچنین مگذار ما را
یا رها کن یا ببند..
.
#پرندگی
مرا به خلق خود واگذار نکن.
دعای ۲۲ صحیفه سجادیه
شب تاریک و سنگستان و مُو مست
قدح از دست مُو افتاد و نشکست
نگهدارندهاش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نَفتاده بشکست.
#باباطاهر
بعله
#سڪانس_برتر
🎬سریال یلواستون به کارگردانی #تیلور_شریدان و #استیون_کی
این سریال در ژانر درام وسترن هست.با بازی عااالی #کوین_کاستنر، #لوک_گریمز، #کلی_رایلی، #وس_بنتلی و #کول_هاسر ...
یکی از زیباترین کارای کویینکاستنر
این سریال واقعا نمادی از سرسختیِ .
#قلم_نوشت
من را در پاساژهای بزرگ، انجمنهای ادبی، میانِ شاعرانی که از شعر فقط کلمهاش را دارند، بین ایسمهای تاریخ، پشت میزهای بزرگی که از فرط تمیزی برق میزنند، کنار سروصدای دخترانی که از لوازم آرایش جدیدشان میگویند، پیدا نمیکنی جانم.
در ویرانهها دنبال من بگرد...
زیرِ درختِ پستهی عقیم، کنار زنی که جسد پسر تیرخوردهاش را در آغوش دارد و قطرههای خون روی چادر زن چکه میکند، در نفسهای تندِ اسبی که لحظات آخر از رقیبش جا مانده، بین ورقهای کتابی از یک فیلسوفِ شرقی فراموششده در کتابخانهای قدیمی، کنار پسر بچهی سرِ زانو به زخم نشسته، روی پرزهای ریز قاصدکی که با آرزوی دخترکی به پرواز درامده، در گُردهی زوزه زیبای باد..
من را پیدا کن...، اگر دنبال منی.
.
@HavalI_behesht12
به قول جناب #سعدی یِ ؛
وقتی امیر مملکت خویش بودمی...
گوشش بگیریم
#حالدلتونخوب
.
چه کسی میتواند این حقیقت را انکار کند که آدمها در محدودیت و تنهایی و سکوت، رشد بیشتری میکنند؟
چه کسی میتواند انکار کند که هرچه از دوّرتر و پایینتر شروع کنی و خیز بیشتری برداری، بلنـدّتر خواهی پرید؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
و یا؛
به روزگار شبی بیسحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبحِ شبنورد اینجاست
#هوشنگ_ابتهاج
بعله
این روزها خاطرات دختری در اتاق قرنطینهی زندان رو میخونم و...
@HavalI_behesht12
چوک اوزگونسون آرکاداش
#عدنان_شنسس
چوخگوزل
قشنگه
.
از مَدَدِ لُطفِ او، ایمِن گشتم از آنْک
گوید سُلطانِ غَیب "لَسْتَ تَرانی"¹ مرا
اونجا که مولانا به خدا میگه با دیدن لطف تو از این مرحله که" هرگز مرا نخواهی دید"¹ هم گذر کردم.
" لن ترانی"¹
و من
براتون «احساس کافی بودن» آرزو میکنم.
.
.
#خانوم_جان تیکه کلامش این بود؛
«الهی تو رفاقت همیشه نخهاتون همتاب باشه.»
.
#دوستم_داری_به_دیدن_غروبی_دعوتم_کن
#ڪشف_ڪلمه
بیتعلقی؛ آزادگی، وارستگی، آرامش مطلق...
به یاد آور آن روزی را که خرد و خمیر شده بودی از غمی که جانت را به لبت رسانده بود تا این که با این کلمهها روبهرو شدی؛
«خدایم چنان کن که در تمام احوال، آنطور به سپاس تو برخیزم که به آنچه از دنیا نصیبم کنی خوشحال نشوم و بر آنچه مرا در دنیا از آن محروم میداری، غمگین نگردم... .»¹
و این بود همان معنای آزادگی...
بیتعلقی...
راز شادمانی همیشگی...
پس جان گرفتی و برخاستی... .
و
#پناه_بر_کلمهها
#صحیفه_سجادیه¹
.
برای تقسیم داستانِ غریب و زیبایی که خواندیم به دیگری نیاز است...
.
.
در مغازه خواربار فروشی عمده زنی مو سرخ جلوم ایستاده بود که جای یک کیسه خرما و یک کیسه بادام چندین کیسه کوچک بادام و چندین کیسه کوچک خرما داشت.
در ذهن محیطزیست پرستم قضاوتش کردم بابت مصرف کیسه زیاد و الکی. حتی فکر کردم جای اینکه بره یک جعبه کیسه فریزر بخره لابد اومده نیم کیلو بادومش رو دهتا کیسه کرده که کیسههاش رو استفاده کنه برای گوشت و مرغ. صندوقدار هم راضی نبود از این وضع.
پرسید همه یک جور بادومه؟ و با اینکه زن گفت بله و همه رو باهم وزن کن، کماکان گوش نکرد و دانه دانه می گذاشت روی ترازو .
زن از در مغازه اومد بیرون و به چند زن و مرد بی خانمان و معتادی که سرچهارراه نشسته بودند نفری یک کیسه کوچک خرما و یک کیسه کوچک بادوم داد. بعد برگشت و کنار من ایستاد.
کیسههای خرید من در جیب بزرگ پالتوم بود.
زن هیچ کیسهای نداشت. ایستاد زیر سقف ایستگاه اتوبوس و با شرمندگی انگار که کار بدی کرده باشه و مجبوره برام توضیح بده گفت همه براشون غذاهای آماده یا سرخ شده و فست فود، میخرن فکر کردم اینا سالمتره.
و من که کنار امیرالمومنین مو سرخ خیابان ایستاده بودم.
🌙
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن....!
شکوهی
#پاورقی
ولی زور زندگی بیشتر است. زور زندگی به تنها چیزی که نمیرسد خون بیگناه است. پدربزرگم میگفت خون بیگناه یک روز از زمین قُل میخورد، بالا میآید و ظالم را در خود خفه میکند. کاش افسانه نباشد.
#نیلوفر_حامدی
#الهه_محمدی
#روزنامهنگار
@HavalI_behesht12
#قلم_نوشت
نوجوان بودم و دلبسته به کسی. بار اولم بود با همه مقتضیات عاشقی. رنج و دلدل زدن و آسیبپذیری و اشتیاق و هیجان و...
آنهم در قبال کسی که چندان مرا دوست نداشت.
پس رنج به باقی طیف عواطف غالب بود. مدت طولانی زیاد گریه میکردم. زیاد مریض می شدم. منتظر می ماندم. ولی خسته نمی شدم. فکر میکردم هر چقدر بیشتر پافشاری کنم، نهال آن عشق مجبور می شود به شکفتن و ثمر دادن. زندگی را بلد نبودم.
یک روز مادرم خویشتنداری عمدیاش را گذاشت کنار و آمد توی اتاقم و بی مقدمه گفت: مناسبات این دنیا، ارزش اینهمه بالا پایین شدن را ندارد. البته که این حرف من در این شرایط برایت در حد حرف میماند ولی زمان، خودش به تو بی اعتباری روابط انسانی را نشان میدهد. فقط میخواهم دستکم آگاهانه بدانی تا موقعش برسد، اینهمه رنج لازم نبوده و نیست...
حرفش در حد حرف باقی ماند و من ادامه دادم....
و سالها گذشت و زمان، بارها و بارها این بی ثباتی را به من نشان داد.
زمان به من فهماند عواطف انسانها نسبت به هم، میتواند مشمول گذر روزها شود. می تواند بسیار بی اعتبار باشد. میتواند مثلا امروز «تا ابد» باشد و دقیقا فردا تمام شود...
زیستن و فهمیدن این حقیقت اما، چه فایده داشته اگر من نتوانم مثل مادرم عمل کنم و به کودکم که از بی مهری دوستی در آغوشم پنهان شده و روی سینهام اشک میریزد، یاد بدهم که دوستی و مهر و عشق و علاقه انسان به انسان، بسیار بامعنا و باارزش و بسیار بیضمانت است...
تمام تعطیلات و بخصوص در هفته آخر منتظر و بیتاب دیدار دوستش بود. روزی که هم را دیدند دوست حوصله اش را نداشت با همبازی دیگری مشغول بود... جوری که در توصیف موقعیتش گفت: «با من یک جوری رفتار کرد انگار من هوا هستم»... بلد نبود بگوید به من بی توجهی کرد، اعتنا نکرد، مرا ندید. و همزمان اینقدر خوب بلد بود توصیف کند: با من مثل هوا برخورد کرد....
یاد خودم در پوست بیست سالهام افتادم که از شهرم تا تهران با چه شوقی رفته بودم مثلا سر قرار. هدیه درخور برده بودم. لباسهای نو پوشیده بودم. با شدیدترین شریان خون آغشته به هیجانی معصوم و وحشی، به جوش و خروش، طرف حتی حاضر نشد چند دقیقه مرا ببیند، گفته بود خیلی سرش شلوغ است... دو هفته منتظر ماندم. اولین سیلی سخت از آن روی زشت حقیقت؛ حقیقت بسیار خواستن کسی در عین دوست داشتنی نبودن، و فایده تحمل آن تحقیر و زنده در آمدن از رنج چه بوده اگر نتوانم به یک آدم جدید بگویم ایراد از او نیست، دوست داشتن دیگران انتخاب است و ضامن ندارد و در عوض می تواند تاریخ انقضا و نقطه انتها داشته باشد.
گذشتهام را از این منظر با سه مثال واقعی برایش تعریف کردم؛
برایش از دوستی گفتم که وقتی بسیار از من کمک مالی و شغلی و اعتباری گرفت و به موقعیت دلخواه رسید، یک روز بیخبر مرا از زندگیش خط زد.
برایش از یک روزی در سالهای دور تعریف کردم که همه همکارانم، بیست و خرده ای آدم به صبحانه تولد کسی دعوت بودند جز من. رفتم دیدم گوش تا گوش نشسته اند به جشنی که از قبل برایش تدارک دیده اند و فقط من زیادی ام.
برایش از روزگار خیلی دورتری گفتم که کل دوستانم در شهرک با هم تصمیم گرفتند با من بازی نکنند.
با اشک نگاهم می کرد: تو چیکار کردی بعدش ؟
اشکش را پاک کردم: مدتی با خودم و عروسکهایم بازی کردم تا دوستهای دیگری پیدا کنم.
جشن تولد کسی دیگر را شرکت کردم که با من مثل هوا برخورد نکند!
دوستیهایی را ادامه دادم که قدر دوست خوب را بدانند...
محکم بغلم کرد. محکم بغلش را جواب دادم.
رسیده از دوست
و فایده زنده ماندن و گذر از سیاهی رنج چیست اگر ندانیم چطور دست دیگری را در تاریکی بگیریم؟
.
@HavalI_behesht12
دیوانه نپرهیزد
#استاد_شجریان
صبح حوالی من
.
@HavalI_behesht12
پس هرگاه روح پلید از جانب خدا بر شائول میآمد، داوود چنگ به دست میگرفت و مینواخت. آنگاه شائول آرامش مییافت و حالش نیکو میشد و روح پلید او را ترک میکرد.
تموم زندگیمی
به همین قشنگی... عاخ
.
نه ایموُن داره نه دل داره نه دین داره یارُم سه تا چیزی که مو از بخت بد هر سه شو دارُم...
#سوگند♡