bolbolibargegoli1397 | Неотсортированное

Telegram-канал bolbolibargegoli1397 - بلبلی برگ گلی

-

شعر، داستان، متن های ادبی و نقیضه پردازی و......

Подписаться на канал

بلبلی برگ گلی

خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه‌هاست بتان را که نام نیست

کامی ندید از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشق است کام نیست

ماییم و آه نیم‌شب و ناله‌ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست

گاهی صبا به بوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیمِ عنایت مدام نیست

هر جا که هست جای تو در چشم روشن است
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست

ناصح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقیِ شیرین‌کلام نیست

مستان اگر کنند "فغانی" به توبه میل
پیری به اعتقاد بِه از پیر جام نیست

بابافغانی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم . تازه هیچ چیز به شما نگفته ام . آنچه درون مرا می کاود و میخورد ، هنوز هم گفته نشده . اگر میتوانستم آنچه را که درون مرا می سوزاند بیان کنم ، آن وقت شاعر میشدم . نویسنده ، نقاش و هنرمند بودم! و حال نیستم . از زنهای مانند من که زندگیشان هوی و هوس مردان این لجنزار شده ، فراوان هستند . تابلوتان را ببرید! دیگر من به این تابلو هیچ علاقه ای ندارم . استاد شما اشتباه کرده است .
" این چشم ها مال ِ من نیست! "

📖 چشمهایش
بزرگ علوی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

به صورتِ تو بُتی کمتر آفریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا

#سلیم_تهرانی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

عشق،
تعریف ساده‌ای دارد؛
"چشمانت"...

#علی_سید_صالحی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
.
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
#علامه طباطبایی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

هر روز بامداد طلبکار ما توی
ما خوابناک و دولت بیدار ما توی

هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما توی

دکّان چرا رویم که کان و دکان توی
بازار چون رویم که بازار ما توی

زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما توی
زان سرخوشیم و مست که دستار ما توی

ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل
ما خمره بشکنیم چو خمار ما توی

طوطی غذا شدیم که تو کان شکری
بلبل نوا شدیم که گلزار ما توی

زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار
زان سینه روشنیم که دلدار ما توی

در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم
آواز و رقص و جنبش و رفتار ما توی

هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست
از جمله چاره باشد ناچار ما توی

دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت
تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما توی

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست
این هم ز توست مایه پندار ما توی

چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی
چیزی نمی‌خریم خریدار ما توی

از گفت توبه کردم ای شه گواه باش
بی گفت و ناله عالم اسرار ما توی

ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین
خود آفتاب گنبد دوار ما توی


مولانا
غزل ۲۹۷۹

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
کاندر خرابه دل من آید آفتاب

از پای درفتاده‌ام از شرم این کرم
کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب

بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب

از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بی‌حجاب

بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب

برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب

آن را که لقمه‌های بلاها گوار نیست
زانست کو ندید گوارش از این شراب

زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب


مولانا
غزل ۳۰۹

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

جانان نکند هرگز، هرگز نکند جانان
شادان دل ما یکدم، یکدم دل ما شادان

هجرش چو کشد ما را،ما را چو کشد هجرش
صدجان بدهدوصلش،وصلش بدهدصد جان

دردم چو بود از پی، از پی چو بود دردم
درمان هم از اوخواهم،خواهم هم ازاو درمان

زرین شد ازو بستان، بستان شد ازو زرین
زینسان نبود یاری، یاری نبود زینسان

#ابو النظام محمد فلکی شروانی
غزل ۵

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

احمق ها بی درد نیستند
تنها دردی که ندارند درد دانایی است ...!

لودویگ_ویتگنشتاین

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

آن بِه که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد

آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد

ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد

مِی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اَغیار نباشد

پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد

با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد

سهل است به خون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد

ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مَه را لب و دندان شکربار نباشد

وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد

ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد

هر پای که در خانه فرو رفت به گنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد

عطار که در عین گلاب است عجب نیست
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد

مردم همه دانند که در نامه سعدی
مُشکیست که در کلبه عطار نباشد

جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد


سعدی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

ای چنگ پرده‌های سپاهانم آرزوست
وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست

در پرده حجاز بگو خوش ترانه‌ای
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست

از پرده عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست

آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست

در خواب کرده‌ای ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگله‌ام کانم آرزوست

این علم موسقی بر من چون شهادتست
چون مؤمنم شهادت و ایمانم آرزوست

ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق نکته‌های پریشانم آرزوست

ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست

در نور یار صورت خوبان همی‌نمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست


مولانا
غزل ۴۵۷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

ای قطره های باران، ای جویبار آرام
ای رودهای سرکش، وی بحر بی کرانه
سرگشته و ملولم، در دشت خاطر خویش
آیا شما ندارید، زآن بی نشان، نشانه
زآن بی نشان، نشانه

#پرتو_کرمانشاهی
#علیرضا_قربانی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

فشارم اتفاقی بود که بعد رفتنت افتاد.

#امید_دادمهر
کاریکلماتور

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

مثل آدم زندگی می کرد ، چون حوا داشت.

#منظر_ابراهیم_پور
کاریکلماتور

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

@Bolbolibargegoli1397

#معجزه_کلام

هر روز اینکار را انجام بدهید

#جول_اوستین

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

چو یارِ ذوالفنونِ من ، زنَد تارِ جنونِ من /
چه دستکها زنَد جانم چو پایم در رسَن باشد

"مولانا"

سه_تار : استاد جلال ذوالفنون
#بی_کلام

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

بعضی چیزها را نمی شود گفت . بعضی چیزها را احساس می کنید . رگ و پی شما را می تراشد ، دل شما را آب می کند ، اما وقتی می خواهید بیان کنید می بینید که بی رنگ و جلاست . مانند تابلو‌ئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد . عینا همان تابلوست . اما آن روح ، آن چیزی که دل شما را می فشارد ، در آن نیست . 

📖 چشمهایش
بزرگ علوی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

دوجین کار سرم ریخته...
اول باید خورشید را به آسمان سوزن کنم
و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد

سپس بادها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند
و آنقدر با گل‌ها حرف بزنم
تا به یاد آورند روزی زیبا بوده‌اند ...
بعد از تو این دنیا
یک دنیا کار دارد تا دوباره دنیا شود ...!

#ایلهان_برک

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

روزی می‌رسد که نسبت به همه چیز بی‌تفاوت می‌شوی.
نه از بدگویی‌های دیگران می‌رنجی
و نه دلخوش به حرف‌های عاشقانه‌ی اطرافت.
به آن روز می‌گویند: پیری.

آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته‌اند؛ فرا برسد
و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد. این دیگر بستگی به چگونه تا کردن زندگی با انسان‌ها دارد ...

#گابریل_گارسیا_مارکز

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

در این سرما سر ما داری امروز
دل عیش و تماشا داری امروز

میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیا داری امروز

بگستر بر سر ما سایه خود
که خورشیدانه سیما داری امروز

در این خمخانه ما را میهمان کن
بدان همسایه کان جا داری امروز

نقاب از روی سرخ او فروکش
که در پرده حمیرا داری امروز

دراشکن کشتی اندیشه‌ها را
که کفّی همچو دریا داری امروز

سری از عین و شین و قاف برزن
که صد اسم و مسما داری امروز

خمش باش و مدم در نای منطق
که مصر و نیشکرها داری امروز


مولانا
غزل ۱۱۸۷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم
وین چرخِ مردمْ‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت‌اخترِ بی‌آب را، کین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم

از شاهِ بی‌آغازْ من، پرّان شدم چون باز من
تا جغدِ طوطی‌خوار را در دِیرِ ویران بشکنم

زآغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدایِ شه کنم
بشکسته بادا پشتِ جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردنِ گردن‌کشان در پیشِ سلطان بشکنم

روزی دو، باغِ طاغیان گر سبز بینی، غم مخور
چون اصل‌های بیخ‌شان از راهِ پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالمِ بدغور را
گر ذرّه‌ای دارد نمک گبرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی‌گویی بُوَد، چوگانِ وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخمِ چوگان بشکنم

گشتم مقیمِ بزم او، چون لطفْ دیدم عزمِ او
گشتم حقیرِ راه او، تا ساقِ شیطان بشکنم

چون در کفِ سلطان شدم، یک حبّه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، می‌دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدَر کاین بشکنم، آن بشکنم؟

گر پاسبان گوید که «هی!»، بر وی بریزم جامِ می
دربان اگر دستم کشد، من دستِ دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گِرْدِ دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردونِ گردان بشکنم

خوانِ کرم گسترده‌ای، مهمانِ خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟

نی نی، منم سَرْخوان تو، سرخیلِ مهمانان ِتو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرمِ مهمان بشکنم

ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم می‌کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم

از شمسِ تبریزی اگر باده رسد، مستم کند،
من لااُبالی‌وار خود اُستُونِ کیوان بشکنم


مولانا
غزل ۱۳۷۵

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

به ذکر تو من شادمانی کنم
به یاد لبت کامرانی کنم

منت عاشق و عاشقت را رقیب
که هم گرگم و هم شبانی کنم

به شمشیر عشقم سبک‌تر بکش
که گر زنده مانم، گرانی کنم

کسی کت به سالی ببیند دمی
به عمر درازش ضمانی کنم

چو در خانه آیی، شوم خاک تو
چو بیرون روی، پاسبانی کنم

به امید بوسیدنت هر شبی
تبم گیرد و ناتوانی کنم

تو جان منی، چون ز من بگسلی
کجا بی‌تو من زندگانی کنم؟

به پیرانه سر گر ببوسم لبت
دگر نوبت از نوجوانی کنم

ز لعل تو یک بوسه در کار کن
که چون اوحدی درفشانی کنم


اوحدی مراغه‌ای
غزل ۵۶۶

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم
بر گرد حوالی‌گه آن خانه بگردیم

ماییم و حوالی‌گه آن خانه دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم

آن خانه مردی است و در او شیردلانند
از خانه مردی بگریزیم، چه مردیم؟

آنجا همه مستی‌ست و برون جمله خمار است
آنجا همه لطفیم و دگرجا همه دردیم

آنجا طرب‌انگیزتر از باده لعلیم
وین‌جا بد و رخ‌زردتر از شیشه زردیم

آن‌جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین‌جای به سردی همه چون بهمن سردیم

آنجا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین‌جا همه آویخته در جنگ و نبردیم

آنجا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین‌جا همه سرگشته‌تر از مهره نردیم

چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم




#مولانا

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند

ز کالاهای این آشفته بازار
محبت را پسندیدند و رفتند

خوشا آنانکه در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند

نگردیدند هرگز گِرد باطل
حقیقت را پسندیدند و رفتند

خوشا آنانکه بر این عرصه خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند

خوشا آنانکه از پیمانه دوست
شراب عشق نوشیدند و رفتند

خوشا آنانکه با ایمان و اخلاص
حریم دوست بوسیدند و رفتند

خوشا آنانکه بَذرِ آدمیت
در این ویرانه پاشیدند و رفتند

چو نَخل باروَر بر تنگدَستان
ثمر دادند و بخشیدند و رفتند

ز جَزر و مَدِّ این گِرداب هایل
سبکباران نترسیدند و رفتند

خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند

ز تقوا جامه در بر کُن که نیکان
ز تقوا جامه پوشیدند و رفتند

مشو غافل که پاداش بد و نیک
ز گیتی رفتگان دیدند و رفتند

خوشا آنانکه بارِ دوستی را
کشیدند و نرنجیدند و رفتند

(رسا) در راه خدمت باش کوشا
خوشا آنانکه کوشیدند و رفتند.

#قاسم_رسا

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا

به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا

در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا

نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا

تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا

به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا

چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا

تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا

که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا


مولانا
غزل ۱۶۶

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

درون کلبه تنگی شبانگاه
ز آتشدان، به هرسو شعله خیزد

در آتش چوب تر همچون دل من
«سری سوزد، سری خونابه ریزد»

سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمه‌های آشنایی
ز برف بهمنی پوشیده هامون
پرند سیمگون بر پیکر خویش

من از سیمینه هامون باز یابم
نشان دلبر سیمین‌بر خویش

صبا در گوش من نام تو گوید
نسیم آهسته پیغام تو گوید
کجایی؟ کز نوای آتشینم
دلت در سینه گردد آتش‌انگیز

میان برف و یخ در آتشستم
به برف اندر شگفت است آتش تیز

جهان در دیده من محو و تاریک
تو از من دور و من با مرگ نزدیک
برآر ای ساز، آوازی که گردون
طریق سازگاری پیش گیرد

فراخوان بخت ره گم کرده‌ام را
که راه آشیان خویش گیرد

به سردی گر فلک بیداد کیش است
دل من، گرم از سودای خویش است

رهی معیری
قطعه ۳۲، دل من

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

زندگی، يک آينه است؛

و ما در رفتار ديگران،

بازتاب کارهای خودمان را می بينيم.

#فلورانس_اسکاول_شین

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

در جهنم فقط دل شیطان خنک می‌شود.

#فردین_اروانه
کاریکلماتور

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

خود را چنان ز هجرِ تو گم کرده‌ام که هست
مشکل‌تر از سراغِ توام جست و جوی خویش

#عرفی_شیرازی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن

#حافظ

Читать полностью…
Подписаться на канал