yek_roman | Неотсортированное

Telegram-канал yek_roman - یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

3833

┃ ◥تنها کانال رسمی مجموعه یک‌رمان◤ ┫ انجمن برتر یک‌رمان؛ حآمیِ درجه یک نویسندگان ┫ مرجع معرفی بهترین رمان‌ها ┫آدرس انجمن forum.1roman.ir ┃◢ ‌ راه ارتباطی @NAST2L ‌ ‌◣

Подписаться на канал

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

پیشنهاد امروزم:
چند قدم کوتاه ولی بشدت تاثیرگذار ✨💖

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

◌ #خطای_ستارگان_بخت_ما
ابتدا فکر میکردم شاید یک اتفاق ساده باشد؛
تا اینکه بعد از او هیج اتفاق دیگری در من رخ نداد…
‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْن وَ عَلی عَلَیِ بْن الْحُسَین وَ عَلی اَوْلادِ الْحْسَیْن وَ عَلی اَصحابِ الْحُسَین

تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد 🌾 🖤

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

خوشحالم که بعد از شرایط سختی که گذروندیم دیدم کلی متن زیبا نوشتید.
برای #چالش_تیر امروز و فردا فعالیت نداریم. برید بالا و متن‌های قشنگی که به دستم رسید رو بخونید 💖

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#چالش_تیر 🪞 «متن هفتم»

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#چالش_تیر 🪞 «متن پنجم»

#n.sh
ماه آرام‌آرام از پس پنجره‌ی شب، بی‌صدا وارد می‌شود، انگار قدم‌زنان آمده باشد تا با نگاهش چیزی را از درونم بیرون بکشد که خودم هم از آن بی‌خبرم. نور سردش، مثل لمس دستی ناآشنا اما صمیمی، روی صورتم سر می‌خورد و وادارم می‌کند چشم‌هایم را ببندم. در دل سکوت، تنها صدای نفس‌های خودم را می‌شنوم، آن هم شکسته و نامنظم، درست مثل افکاری که در حضور این آینه‌ی نقره‌ای آسمان، دیگر قدرت پنهان شدن ندارند. ماه آن بالا نشسته و فقط تماشا می‌کند؛ نه قضاوتی در نگاهش هست، نه دلسوزی؛ فقط پرسشی خاموش و ممتد، درست مثل نگاه امیدی که نمی‌فهمم مرا می‌کاود یا از درون می‌بلعد. و من، میان خلسه‌ی شب و روشنایی دروغ‌گونه‌ی ماه، گم می‌شوم؛ بی‌آنکه بدانم در حال دیده‌شدنم یا فروپاشی.
رمان نویسنده-» https://forum.1roman.ir/threads/265084/

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#چالش_تیر 🪞 «متن چهارم»

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#چالش_تیر 🪞 «متن سوم»

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#چالش_تیر 🪞 «متن دوم»

"پیراهن چهارخانه‌اش شسته، روی طنابی نارنجی رنگ با باد کولر حرکات خود را هماهنگ کرده است.
هر چه اتویش کنی باز همان چروک‌های روزهای نخستینش را بر دوش دارد، به یاد دارم تنها روز اول بدون چروک بود."
این متنو چند بار بخون چون من درباره چروک پیراهن حرف نمیزنم🙈😅

#owl

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

بچه‌هایی چنلتون پروایته بهم لینک بدین🎐 « @NAST2L »

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#زخمی_که_از_زمین_به_ارث_میبرید: بلند شو تو روح کوچکی هستی که از اردوگاه کار اجباری فرار کرده゚ ⊹. ᜊ 🚀

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

نام و شَرَف؛ چیزی فراتر از مرگ و زندگی

‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

اگر دوست دارین چیزی بگید و به هر دلیلی نگفتین، می‌شنوم...اگرم خواستید فقط بین خودمون بمونه بگید ❤️
/channel/HarfinoBot?start=nast2l‌

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#علیرضا_آذر:
کاش آنجا که تو رفتی غم عالم می‌رفت
کاش این غربت جمعی همه باهم می‌رفت

...
‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#تمرین_نویسندگی || الهام از شازده کوچولو

موضوع: «اگر شازده کوچولو امروز به زمین می‌آمد، سر راهش به چه آدم‌هایی برمی‌خورد؟»

راهنما:
🌋‌. حداقل سه شخصیت جدید خلق کن؛ هر کدوم نماینده یک ویژگی دنیای امروز باشن.
🌋‌. شازده کوچولو با هر کدوم یک گفت‌وگوی کوتاه داره. چه چیزی متوجه میشه؟
🌋‌. می‌تونی با یک جمله از شازده کوچولو شروع یا تمومش کنی.

محدودیت: حداکثر ۴۰۰ کلمه. سبک ساده و شاعرانه.


‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

به مناسبت نوزدهمین سالگرد‌ درگذشت سید بَرِت؛ هفتم جولای 2025

جوانی‌ات را به یاد بیاور
هنگامه‌ی درخشیدنت همچو خورشید را
اکنون که هر بار به چشمانت نگاه می‌کنم
انگار به سیاه‌چاله‌ای در آسمان خیره شده‌ام
تو در تقاطعِ کودکی و شهرت گیر افتادی
و در سوز و سرما رها شدی
تو بسیار زود به دنبال کشف رازها رفتی
تو خورشید بودی
اما در حسرتِ ماه اشک ریختی
در نهایت سایه‌ها تو را ترساندند
و نور تمامِ نقص‌هایت را آشکار نمود
حال بیا و دوباره بدرخش ای الماسِ مجنون!

آگاه‌نویس

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

برای آنها که می خواهند بدانند نویسنده ی واقعی چه می کند و چه نمی کند!

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#NAST

سرم را که بالا می‌آورم، بخشی از من ایستاده. همیشه در این اتاق حضور دارد، مقتدر ایستاده، خم به ابرو نمی‌آورد تا زمانی که پذیرفته شود.
صورتش را سیاه کشیدم ولی همه‌ چیز را از چشم‌هایش می‌خوانم:
حرف نزد. حتی یک‌بار هم گله نکرد از نیمه‌تمام رها شدنش.
با یک‌دست، محکم خود را بغل کرد و با ضرب انگشت روی بازویش خود را دلداری می‌داد. تیزی نگاهش تهدیدی بود بی‌خطر؛ دیواری در برابر ترحم احتمالی. می‌خندید و می‌گفت: «مشکلی نیست» اما دستش را پایین نمی‌آورد؛ حتی محکم‌تر بازویش را چنگ میزد. کلام و نگاهش طوری طراحی شده بودند که باور کنی، و باور می‌کردی«مشکلی نیست»!

از آن‌ها که فقط می‌خواهند چیستان زندگی‌ دیگران را کشف کرده تا احساسات بشردوستانه‌شان را روی آنها خالی کنند متنفر بود. سکوت می‌کرد تا از دانستن‌های بی‌عمل، تنفر زاده نشود.
آدم فقط خودش برای خودش می‌ماند و بس!
بقیه فقط کاشفی هستند که کشفی (شاید) باارزش را بغل می‌کنند و می‌روند پی احساسات خودشان.
شنیدی؟ از درد تو ناراحت می‌شوند، اما هرگز نمی‌پرسند تو چه حسی به آن درد داری. ناراحتی خودشان را اولویت می‌گذارند و آن پرت می‌کنند سمت تو. تو مجبوری باز با دستت، خودت را محکم بگیری، مبادا بعد از اصابت احساس‌شان از صخره‌ی احساست سقوط کنی. و حتی مجبور می‌شوی دوست عزیزت را هم بگیری تا مبادا او از لبه‌ی احساست بیفتد در دره‌ی کم‌عمقِ تنفرت. او را می‌فرستی در آغوشِ درکت از روان انسان‌ها و غمش از غمت را درک می‌کنی...و بعد؟
سکوت.

چهره‌ی سیاه نه چیستانی دارد، نه پرسشی. در سایه است، و سایه هم پناهش داده. او مهاجم به حریم سایه نیست، همنشینِ سایه است.

از همان لحظه‌ی جرقه‌ی خلقتش، هیچ‌گاه دری را کامل نبست...

همه واگویه‌های ذهنم در صورت سیاه، موج موها و اقتدار شکسته‌ شده‌ی وجودش نهان است... هرکس یک طرح اولیه می‌بیند و من خلاصه‌ی جهانم را...

ꜱɴᴀʀᴇ

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#چالش_تیر 🪞 «متن ششم»

@Shabnam_96
#آن_سوی_پنجره
چشم‌هایم را با سنگینی خواب باز کردم. هنوز تاریک بود… یا شاید نه، فقط دنیا، کمی آبی-خاکستری شده بود؛
همان رنگی که همیشه میان رویا و واقعیت است؛ مرز ساکت بیدار شدن.
پنجره باز بود.
نه من بازش کرده بودم، نه شب پیش کسی پنجره را دست زده بود!
پرده‌ها آرام تکان می‌خوردند، مثل کسی که در گوشم لالایی زمزمه کند.
و بعد… آن بیرون را دیدم.
نه کوچه بود، نه درخت، نه همسایه.
یک دشت سفید بود. پوشیده از گل‌های نورانی.
گل‌هایی که با هر وزش باد نفس می‌کشیدند و کمی روشن‌تر می‌شدند؛ انگار دلشان برای کسی تنگ شده باشد.
و در وسط آن دشت… یک صندلی روی سبزه ها به چشم می‌خورد و روی آن… کسی پشت به من نشسته بود.
سایه‌اش را می‌دیدم، اما چهره‌اش را نه.
انگار می‌دانست که بیدار شده ام. یا شاید هم در رویایی نابه‌هنگام چشم باز کرده بودم!
با یک اشاره‌ی انگشت، به زمین کنار صندلی اشاره کرد…
و من، در تخت، میان ملافه‌های چروک و دستانی که هنوز از خواب گرم‌اند، فقط یک چیز پرسیدم:
- تو کی هستی؟
صدایی نشنیدم. فقط لب‌های آن شخص، بی‌صدا، چیزی گفت. چیزی که معنی‌اش را نفهمیده بودم.
اما هنوز آن پنجره باز و چشم های من بسته است.
اکنون که این را می‌خوانی، شاید من را در دشت گل‌ها نبینی…
اما در قطرات بارانی که به شیشه می‌خورد، در قلبی که دوباره می‌تپد، در چشمی که به امید باز می‌شود؛ می‌بینی
آری، من آنجایم.
همان‌جا، آن‌سوی پنجره...

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

بیا...
انگشتانت را بر این تنِ فرسوده بکش؛
بر پیکره‌ای که سال‌هاست زیر غبارِ بی‌کسی ترک برداشته،
مرا از این سکونِ تباهِ شبانه،
از این حفره‌ی بی‌انتها که نامش من است،
رهایی ببخش.
ببرم جایی دور،
ورای مرزهای خاطره،
آنجا که خاموشی، زبانِ نخستینِ جهان است،
و زمان،
نه زنجیر،
که نسیمی‌ست روان بر پوستِ فراموشی.
می‌خواهم در مکانی بی‌نام
در لحظه‌ای بی‌تاریخ
فرو بریزم ؛
بی‌آنکه صدایم بر دیواره‌های ذهن بازتاب یابد.
جایی که هیچ سایه‌ای بر پشتم نیفتد،
و هیچ نامی، بارِ بودن را بر دوشم نگذارد.
بیا و این رنج را از ریشه برکن.
بیا و دستانم را، نه از روی ترحم،
که از سرِ فهم، در حصار بگیر.
مرا از پیکرِ افتاده‌ام، از خاطراتِ حبس‌شده در سلول‌های حافظه،
برهان.
ببرم جایی که واژه‌ی درد،
تنها افسانه‌ای دور باشد،
و واژه‌ی من
به چیزی جز رهایی اشاره نکند.

🔏 پیاده روی خیال

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

وقتی سرم را بلند کردم، چشمانم به گستره‌ای از نور و سایه دوخته شد که هر ذره‌اش داستانی ناگفته داشت. نخستین چیزی که دیدم، پنجره‌ای بود که از پس آن، جهان به شکلی دیگر نفس می‌کشید؛ جایی که هوا سنگینی غروب را به خود گرفته بود و نورِ نارنجیِ خورشید، انگار در آغوش روز خداحافظی می‌کرد. برگ‌های درختان با هر نسیمِ آرام، چون رقصانانِ صبور، به زبانِ بی‌کلامی از زندگی می‌گفتند.
آن پنجره، تنها یک قاب ساده نبود؛ بلکه دریچه‌ای بود به عمقِ تنهایی و زیبایی‌های پنهان، جایی که سکوت میان زمین و آسمان، گویی زمزمه‌های قدیمی‌ترین رازها را به گوش می‌رساند. هر سایه و روشنایی در آن لحظه، برگه‌ای از دفتر خاطرات زمان بود که تنها دل‌های حساس می‌توانستند بخوانند.
و من، در آن لحظه‌ی کوتاه، فهمیدم که نگاه کردن فقط دیدن نیست، بلکه کشفِ جهان‌های ناشناخته در میان ذرات نور و سایه است؛ کشف آنکه هر لحظه‌ی کوچک، می‌تواند دریچه‌ای به بینهایت باشد.


حسام.ف

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

شما هم کم‌کم ارسال کنید امروز توی کانال بذارم🗽

چند نفرم چنلشون شخصه فور زدین بهم پیام بدین🏖

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

#چالش_تیر 🪞 «متن اول»

«سقف چوبی»
سقف چوبی همانند دیگر سقف ها از موانعی بر سر راه بال های درهم شکسته اما کار آمد دوران بوده!
گاهی خورد شدن آنقدر زیاد است که مرا وادار به دود شدن می‌کند و دود هم نمیتواند از سقف بگذرد!
انسانی را دیدم در جنگلی کنار نهری نشسته و سالهاست تنی به آب نزده!
انسانی را دیدم در کنج زندگی نگارانی از باران و سوارانی بر اسب زین کرده کشیده خود سوار آنها به سوی بیکران رود!
و من سقف را هم بالای سر این دو دیدم که اولی سقفی کوتاه برای خود به جرعت خورد سر به آن ساخته و دومی سقفش تا بيکران رود!
سقف تو تا کجا رود؟
امیر سجاد خالق پناه
@asarkhalegpanah

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

یه چالش داشته باشیم؟
سرت رو بلند کن. درباره اولین چیزی که دیدی بنویس ‌ 𝅦𝅦 ‌ྀ ׁ ִ 

اگر کانال دارید این پیام فور بزنید و متن بذارید توی کانالتون تا یه حمایت هم باشه❤️
فعلاً فقط نقد و بررسی اثر انجام میدیم و مسابقه نداریم / از پس فردا بررسی متن‌ها شروع می‌کنیم.

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

چندسال می‌گذره بعد تازه می‌گفتی داشت چی می‌گفت...حالا فقط سه چهار خطش لمس کردیم:)
‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

در جنگ، حتی واژه‌ها هم زخم برداشتند. نه می‌شد نوشت، نه می‌شد سکوت کرد.
‌(  𝐘𝐄𝐊 𝐑𝐎𝐌𝐀𝐍  )

Читать полностью…

یک رمان؛ حآمیِ نویسندگان

هممون یه‌وقتایی یه متن خوشگل دیدیم که دلمونو گرم کرده 🧡
بیاین یکی‌شو زیر این پست برای بقیه بنویسیم... شاید دل کسی، همین الان منتظرشه 🌸✨

Читать полностью…
Подписаться на канал