#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_202
کشیده شدم تو بغل گرم ومردونه ای آغوشی که برام امن ترین اغوش دنیا بود
سرمو روی سینه ش گذاشتم وهق زدم
_مادر مَن فقط نیلوفر رودوست داره حتی تواین هفت ماه نپرسیدمن زنده م
یامرده م بعدامشب اومده بعدهفت ماه دیدمش واون میزنه توگوشم چرا؟بی
دلیل تاکی باید بی دلیل ازهرکسی تودهنی بخورم
فشارهای دستای ارسلان روکمرم زیادوزیادترشدبه طوری که حس میکردم
هرلحظه امکان داره تووجودش حل شم اما دلم اونقدرپربودکه برام مهم نباشه
توبغلش زارزدم اونقدرکه چشمام سیاه شدو تودستاش بی جون شدم
وقتی چشمام روباز کردم ارسلان کنارم نشسته بودومن روتختم بودم اروم سرم
روچرخوندم با دیدن علی که کنارم خواب بود و سرش رو سینه م تمام وجودم
پرشدازحس مادری حقا که حس مادری خیلی زیباست زیباتراز اونچه بشه فکرش روکرد
بادیدن دستم که سرم وصل بودلبخندتلخی زدم واشک ازگوشه چشمم سرازیرشد به سقف زل زدم من نمیرم عروسی نیلوفر وقتی اونقدرمنو ناچیز وبی ارزش میدونستن که برای عقدش نگفته بودبیام پس عروسی هم نمیرم
یه فکرمثل خنجرقلب دردناکم رو شکافت نیلوفرترسیده که من شوهرش رو ازراه به در کنم
تمام تنم لرزید یعنی واقعاممکنه نیلوفرهمچین فکری درباره من بکنه؟اشک دورچشمم حلقه زد اره ممکنه!!مطمئنم یکی ازترسهاش همین بوده
اما مگه من میتونم همچین کاری روبکنم
ازاینکه انقدرمنو پست دونسته حالم ازش بهم می خوردونفرت تودلم ریشه دووند
که ارسلان چشمای خوشگل خمارازخوابش روبازکردونگاهم کرد
ارسلان_بیدارشدی زندگیم؟
لبخند زدم وسرم روبااشک تکون دادم
_ارسلان؟
ارسلان_جونِ ارسلان؟
_من عروسی نیلوفر نمیرم!
دستم روتودستش گرفت ونرم بوسید
ارسلان_هرچی خودت دوست داری خانومم؛ من اجبارت نمیکنم کاری که دوست نداری روانجام بدی
ازاینکه پشتم بود غرق لذت شدم وبه علی اشاره کردم
_دلم خیلی براش تنگ شده بود
لبخند رولبش پررنگترشد
_هرکاری کردم ساکت نشدتوبغلم مجبورشدم سرش وبذارم روسینه ت باورت میشه ازهمیشه زودتر خوابیددستم رو روی سرکوچولوش کشیدم
_فدای قلب مهربون پسرم بشم بچه م مادرشومیخوادخب!
ارسالن_اره مادرش ومیخوادتنهامادرش رو مامان رزا شو
لبخندزدم که گفت
ارسلان_نبایداصلا غصه بخوری خوب استراحت کن که بدنت خیلی ضعیف شده زندگیم
سرتکون دادم اماتاصبح خواب به چشمم نیومد
صبح علی باگریه ازخواب بیدارشد که زود بغلش کردم ونازش کردم وباهاش
حرف زدم که بادیدنم اروم گرفت وبعدازعوض کردن پوشکش وشیرخوردن
دوباره خوابیدازجام بلندشدمویه دوش یه ربه گرفتم ازاتاق خارج شدم
وارداشپزخونه شدم یاد روزی افتادم که امیرعباس زنده بودچقدر تلخه که الان
نیست بغض توگلوم نشست
که حاج خانوم ازجاش بلندشد
حاج خانوم_خوبی دخترم
نفس رنجوری کشیدم بیچاره حاج خانوم چطور طاقت اورد پسربه اون رشیدی زیرخاک بره
وای خدا سرکافرم نیار داغ بچه ته داغ هاست وخیلی سوزاننده
سرم روانداختم پایین که دستش روشونه م نشست
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
شب؛ ماهیت آدمها را عوض میکند. تمام این آدمهای قدرتمند و تلاشگری که در طول روز میبینید، شبها همهشان کودکان ترسیده و غمگینیاند که دلش آغوشی میخواهد برای آرام گرفتن...
شب، چیز عجیبیست؛ تو داراترین و موفقترین هم که باشی، شبها تنهاترینی و بیپناهترین! حتی اگر تمام جهان برای آرام کردنت آغوش باز کردهباشند...
شبها بیاختیار به همه چیز فکر میکنی و مدام از خودت سوال میپرسی و میپرسی و میپرسی و به هیچ نتیجهای نمیرسی که در این سیاره واقعا چه میخواهی و آمدهای چهکار کنی و اینهمه میدوی و میجنگی و تلاش میکنی، آخرش که چی؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
یک روز با تو قرار می گذارم
در همان کافه
میز شماره ۳
کنار پنجره
این بار که برای سفارش آمدن
دیگر نه می گویم هرچه ایشان خواستن دو تا
نه می گویم
همان همیشگی
سفارش جدید می دهم
تو را نمی دانم
ولی برای خودم یک فنجان بی حسی سفارش میدهم
از همان هایی که ناب است و هوش از سرت می برد
برای تو
شاید مقداری دلتنگی به همراه لبخند
تا
برای آخرین دیدار
سفارش ویژه ای بدهیم
#سهیل_هدایتی
@yavaashaki ✍
دیوانه ترین حالت یک عشق
زمانی ست
دلتنگ شوی ،
کار ز دست تو نیاید ...
#پروانه_حسینی
@yavaashaki 🍃🌺
برف آمد
ذوق کردم،
بیهوا چون کودکی خندان دویدم، راه رفتم، بغض کردم
کودکیها یادم آمد
صبح بابا از رهی میآمد و میگفت: پاشو! برف تا زانو رسیده...
میدویدم پشت شیشه
برف از زانو فراتر
کوچه ساکت، شهر ساکت
خانه سرد و
دل به آغوشِ عزیزان مبتلاتر...
برف بارید و دوباره؛
کودکی بودم که از سرما دلش آغوش میخواست
برف، باااااید ببارد
بیحد و ممتد ببارد
بیشتر، چون کودکیها
من دلم آغوش میخواست...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
هر صبح که از خواب بیدار میشی
یادت باشه چه سعادتیه
زنده بودن نفس کشیدن
محبت کردن و عشق ورزیدن
پس بگو
خداجونم شکرت برای امروز
#صبحتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki ✍
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_203
حاج خانوم_یاد امیرم افتادی؟
باچشمای پرابم نگاهش کردم که دستی به صورتم کشید
حاج خانوم_وقتی به دنیااوردمش بیمه حضرت ابوالفضل کردمش وقتی رفت
بدجورسوختم اما بافکر اقا ابوالفضل اروم گرفتم خداهمینطورکه یه روز اونوبهم
داد پسش گرفت من چیکارم که نذارم؟ امیر همیشه بهم میگفت اگه دوسش دارم دعاکنم به ارزوش برسه ارزوش این بود قبل ازمرگ منو حاجی بمیره
میگفت طاقت نداره داغ ماروببینه خداازدلش خبرداشت وبردش ولی خیلی براش زود بود پسرم تازه دامادبود چه میشه کرد خواست خدابوده
بیابشین دخترم بیا بدنت خیلی ضعیف شده
لبخندی شبیه زهرخندرولبم نشست وتودلم گفتم منم دوست دارم بمیرم چرا
خدامنونمیبره پیش خودش؟
کنارش روی صندلی نشستم که دستم روتودستش فشردوهمونطورکه چایم روشیرین میکردگفت
حاج خانوم_دیشب شب خیلی بدی بود
خیلی بهت سخت گذشت،ولی ازت یه خواهشی دارم
با لبخندنگاهش کردم
_این چه حرفیه بفرمایید؟
حاج خانوم_عروسی خواهرت برو!میدونم هرکی جای توبودنمیرفت مطمئنم اگه امیرخدابیامرز اینکاروبا ارسلان می کرد ارسلان دیگه اسمشم نمیاورداما تو برو میدونم مادرت خیلی بینتون فرق میذاره اینودیشب از برخوردش فهمیدم ولی تواهمیت نده وبرو!برو ثابت کن که چقدرمحکمی
باچشمای پرشده نگاهش کردم
_به یه شرط میرم
بالبخند ونگران ی نگاهم کرد
حاج خانوم_چه شرطی ؟
_میدونم توقع زیاد وپررویه محضه اما ازتون میخوام شماهم بامن بیاین
میشه؟
لبخند صورتش روپوشوند
حاج خانوم_حتما میایم حتی امیرعباس هم راضیه
لبخندرولبم بزرگ ترشدوبا بغض کمی ازچایش یرینم روخوردم که صدای پای
ارسلان روشنیدم سرم روکه بالااوردم پیشونیم داغ شد لبخند رولبم روهیچ جوره
نمیتونستم جمع کنم
باعشق نگاهم کردوگفت
_جونِ ارسلان دلم حالت خوبه؟
لبخند خجولی زدم ونگاه ازش دزدیدم که بادیدن حاج خانوم که لبخند بزرگی رولبش بودبیشتر خجالت کشیدم
حاج خانوم روبه ارسلان گفت
حاج خانوم_بیا بشین بچه انقدر دخترمو سرخ وسفید نکن
ارسلان دستاش رودورشونه م حلقه کردوگفت
ارسلان_مامان جون عاشقشم چیکارکنم خب؟
ازخجالت فقط به میزنگاه می کردم که حاج خانوم گفت
حاج خانوم_هروقت زنت شد هرکار ی دوست داری بکن ولی الان نه چون این
طفل معصوم وخیلی خجالت میدی !
ارسلان_منتظرم حالش کامل خوب شه خودمم دیگه ازاین وضع خسته شدم
زودترسروسامون بگیریم بهتره
ازشنیدن حرفاشون حس میکردم تمام صورتم ازشرم سرخ شده ارسلان بالبخند
به من نگاه کردوکنارم نشست ومشغول خوردن صبحانه شد
چشمهام روباغم به اینه دوختم عجیب مدل موهاو ارایشم به صورت بیش
ازحد لاغرشده م می اومد جالب بودبااینکه انقدر لاغرشدم هنوزم صورتم پربود
ولی خیلی کوچولوتر وگردترشدبود
ارایش غلیظ سرخ ابی پیراهن بلند سرخ ابی که بالا تنه حریر اکلیلی صورتی
بامروارید کارشده بود و ازشکم به پا یین با ساتن امریکایی پرچین وپرنسسی
سرخ ابی بود یقه دلبری که خط سینه م به وضوح مشخص بودوگردنبند اسمم
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_201
_یه چندوقته گوشیم دست شیرین بودبه خاطریه مسائلی نمیدونستم شمازنگ زدی... ولی تایه ماه پیش که هیچ زنگی نزدی....
پوزخندتلخی زدم و بابغض وکینه لب زدم
_راستی مبارک باشه داماد دارشدنت
با اخم وتعجب نگاهم کرد
مامان_تو ازکجامیدونی
اشک سمج روگونه م چکید لبام میلرزیدصدام بدتر
_خبرا زود میرسه.....فقط برام جای تعجب داره چرا من نمیدونم؟.....مگه من خواهرش نیستم؟
پوزخندتلخی زدم
دستم روجلوی دهنم گذاشتم تاهق نزنم بعدهفت ماه دیدمش بعداینکه سکته کردم ازدروغایی که کم ازمادروخواهرم تودلم تلنبار نبوده ونیست وبعداون جلوی خانواده ای که قراره خانواده همسرم شه والان هیچ نسبتی بامن نداره
من کتک زد درد داره نه؟
_خونواده داماد نگفتن خواهر عروس کجاست؟اصلا گفتید نیلوفرخواهرداره
یانه؟....فامیلامون چی ؟.... نگفتن رزا کجاست؟
مامان_توسرت شلوغ بود گفتیم مزاحم کارات نشیم یه عقدساده کردن گفتیم جشن عروسی بهت بگیم
قلبم خیلی سوخت وقتی مادرم بااین بهونه خواست قضیه اروماسمالی کنه
_درهرصورت......مبارک باشه خوشبخت بشه.....کاش اونقدری که من به فکرتون
بودم شماهم به فکرمن بودین....خب حالاچرا اومدی اینجا؟نگوکه نگرانم شدی
چون باورم نمیشه شیش ماه زنگ نزدی چرایهونگرانیت گل کرد
باخشم به من وبعدبه شیرین نگاه کرد
مامان_شیرین چرابه رزا نگفتی من چقدرزنگ زدم؟
شیرین بااخم به مامان نگاه کرد
شیرین_خاله حتی یکبارهم شمارت روگوشی رزا نیوفتاده چی روبهش بگم؟دروغ بگم بهش؟
قلبم بیشترخوردشدوتمام تنم به لرزه افتاد ارسلان باصورت برافروخته وچشمای
نگران نگاهم میکرداما با نگاه حاجی مجبوربود سرجاش بمونه
مامان که دیدبوجوری ضایع شده گفت
مامان_من بایدبهت زنگ بزنم یاتو؟
خنده بی جونی کردم
_مامان اصل قضیه چیه که تااینجااومدی؟
مامان_نیلوفر اخرهفته عروسیشه اومدم بگم بایدبیای
بااخم لب زدم
_بایدبیام؟ بایدی وجود نداره....وقتی تومراسم عقدش نبودم دلیلی برای اومدن
توجشنش هم ندارم همون چیزی که سرعقدبه همه گفتیدروبگید چون من
نمیام اصلا بگین رزا مرده اینجوری بهتره
باحرص انگشتش روجلوم تکون داد
مامان_بایدبیای توغلط میکنی نیای خواهرت ابروداره سرعقدگفتیم کارت
زیادبودنتونستی بیای ایندفعه بایدباشی
سرتق وباکینه توچشماش نگاه کردم
_نمیام
خواست دوباره به صورتم سیلی بزنه که به شدت به عقب کشیده شدم وبادیدن ارسلان که جلوی مامان ایستاده بود قلب بیقرارم از عشق پرشد
باچشمای پربه ارسلان نگاه کردم ولرزون گفتم
_اقا ارسلان....من خوبم
حاج همایون اشاره کردبه ارسلان که بره عقب ارسلان ازشدت خشم دستاش انگشت هاش درحال خورد شد ِن روجوری مشت کرده بود که حس میکردم
مامان_باید بیای رزا وگرنه دیگه اسمتم نمیارم
چشمای پرم بازخالی شدو فقط نگاهش کردم که مامان دوتا کارت روی میز گذاشت وباخداحافظی بلندی از خونه خارج شد از غم میلرزیدم خدایا چرادردای من تمومی نداره؟ پاهام تحمل وزنم رو نداشت روزانوهام نشستم وهق زدم که...
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
امشب که
در هوای تو پر میزند دلم
ای مهربان من!
تو کجایی و من کجا؟
#شبتون_ستاره_بارون ✨💫✨
@yavaashaki 🍃🌺
چای،قهوه،کاپوچینونمی دانم.
هر کدام که دیرتر خنک و تمام شود
تا بهانه با تو بودنم بیشتر شود...!
#عصرتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki 🍃🌺
اتاق " سی.پی.آر " بیمارستان جای جالبی ست
آدم هایی که بیرون از آن تند و تند قدم میزنند ، گریه میکنند ، دعا میکنند ،حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست.
آدم های بیرون از اتاق از یک چیز میترسند؛ از "نبودن" !
از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان ، از جای خالیه یک آدم .
اتاق شوک جای بد و جالبیست
تمام قول های عالم پشت دَرش داده میشود ! تمام خاطرات مرور میشود !
تمام خوبی هایش یادآوری میشود !
حالا چشمتان را ببندید. بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید.
فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد
به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید
به جای خالیش
نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند!
لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر ، یک اتاق شوک داشته باشید
و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید .
بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند ...
#دکتر_محبی
@yavaashaki ✍
میتوان در پیله بود،آخر ولی،پرواز کرد
بارها پایان گرفت و خوبتر آغاز کرد
هیچ بن بست وسقوطی،انتهای راه نیست
باید از بیراهه «باامیّد» راهی باز کرد
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki 🍃🌺
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
/channel/telesmohajat
♦️همین الان پیام بدهr ⁷👇👇👇👇👇
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☯ @telesmohajat
خسته ام
از این صبح های تکراری
کمی هیجان
برایم کنار بگذار!
مثل بیدار شدن در چشمهایت…
#فرشته_رضایی
#صبحتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki 🍃🌺