#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_176
ارسلان_ ُجل و پلاست رو جمع کن برو ازاینجا ما دیگه نیازی به تو نداریم پرستار بچه نمیخوایم
حس میکردم یکی قلبموتودستش گرفته وفشارمیده اما نبایدبفهمه چطور اتیش به جونم زده
لبخند پررنگی رولبم نشوندم و توذهنم یه جمله اکوشد
خنده تلخ من ازگر یه غم انگیزتراست
باهمون لبخندمزخرف که انگارتیری بودتوچشمای ارسلان لب زدم
_باشه همین حالا میرم جناب زرگر فقط لطف کنید بریدبیرون لباسمو عوض کنم
تامرخص شم
صورتش ازسرخی زیادبه کبودی میزدازطرفی قلب منم ازحرفی که شنیده بودم
بدجوردردمیکرد خیلی بدسوزونده بودم
دیگه هیچی برام مهم نبود دیگه برام مهم نبودکه میتونم شهریه دانشگاهمو
بدم یانه فقط بایدمیرفتم من جایی نمیمونم که بهم توهین بشه من رزا
چندساله قبل نیستم که هرکس یه چیزی بارم کنه ومن چیزی نگم به خاطربی
پناه بودنم اره من هنوزم بی پناهم وقتی بعدهفت ماه زندگی یکبارمادرم بهم
زنگ نزده یعنی بی پناهم اما خب نمیذارم کسی مثل اون وقتا لهم کنه
روبه شیرین لب زدم
_اگه نمیرید بیرون جلوی شمالخت شم؟
شیرین لبش روبااسترس گازگرفت و دست ارسلان روکشیدچون می دونست من
روانیم واون کاری که بگم رو میکنم
اماارسلان چنان نگاهم میکردکه انگار داشت بانگاهش منو میکشت
برام مهم نبودذات حقیقیش روخوب شناختم اونم مثل بابا بود هیچ فرقی
نداشت هه چه توقعی داشتم ازش
چقدرزودباورم بارفتن ارسلان باپاهایی که میلرزید به طرف کمدلباسم رفتم تمام
لباسهام روتودوتاچمدونم چیدم فکر علی داشت دیوونم میکردامامن حاظربودم
هرروزازدوری علی بمیرم امااجازه نمیدم کسی غرورم روبشکنهلباسم روبایه بلوز
مشکی وشلوارکتون مشکی عوض کردم و مانتوفیروزه ای رنگ جلوبازم روتنم
کردم شالم روسرم کردم وازاسنپ یه ماشین گرفتم بایدمیرفتم مسافرخونه
واقعیتش دلم نمی خواست برگردم خونه خودمون دلم نمیخواست بازم بیتوجهی
های مادرموببینم امشب میرم مسافرخونه تافردابگردم دنبال یه خونه تواین
مدت کلی پول پس اندازکردم پول اجاره یه خونه روداشتم
دسته چمدونه اروگرفتم وازاتاق خارج شدم هیچکس حواسش به من نبود اما
همون لحظه ارسلان که علی توبغلش بیقراری میکردبه طرفم اومد حس کردم
یکی قلبمو کند گذاشت کف دستم بغض توگلوم مثل یه غده سرطانی توگلوم
ترکیده بود دلم برا ی پسرکوچولوم پرمیکشیداما نمیذارم هیچکس لهم کنه
سعی کردم محکم باشم ولی نمیشد خدایا دارم دق میکنم چرااینطوری میکنی
باهام چراانقدر به من سخت میگیری چرا
چشم ازش گرفتم وبه طرف درب خروجی عمارت رفتم که حاج همایون نگران
به همراه شیرین به طرفم اومدن سرم روانداختم پایین دلم نمی خواست جلوی
اونابشکنم نه نبایدمیشکستم
حاج همایون_رزا جان دخترم کجا داری میری
تمام توانم روجمع کردم وهمونطورکه سرم پایین بود لب زدم
_حاجی قراردادما یکساله بود الان ۶ماه ازاون قراردادمیگذره ومن دیگه نمیتونم
اینجابمونم اگه میخواین ازم شکایت کنیدمن حرفی ندارم امامن دیگه
اینجانمیمونم
حاج همایون_استغفرالله دختر چیشدیه دفعه جنی شدی تو
پوزخندی به حرفش زدم
که پسربچه باعجله وارد عمارت شدوروبه حاج همایون گفت
_عمو اژانس اومده
به طرف در رفتم ولب زدم
_شرمنده م که نتونستم پای قولم بمونم خدافظ حاجی
منتظرنموندم ببینم چی میگن حتی برنگشتم علی روبرای اخرین بارببینم دلم
داشت ازغصه می ترکید باپاهای بیجون ازعمارت خارج شدم وسوارماشین شدم
که قبل ازاینکه درماشین بسته شه شیرین در رو گرفت وباالتماس لب زد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
یادت نرود
اینجا کسی هست
که به اندازه
تمام برگهای پاییزه
برایت آرزوهای خوب دارد.
شب پاییزتون سرشار از آرامش
#شبتون_عاشقانه ✨❤️✨
@yavaashaki 🍃🌺
منتظرم یک نفر بیاید
که حواسش یک سره
در حیاط خیال من ول بچرخد .
یک نفر که در حوض رویایم
تن بشوید ...
یک نفر که ، یک نفر نباشد !
یک دنیا باشد ...
#حامد_نیازی
@yavaashaki 🍃🌺
#تووییت 🌐
انسانها دو گونه اند
یکی آنهایی که در تاریکی بیدارند
و دیگری آنهایی که در روشنایی هم خوابند!!
@yavaashaki ✍
عصرها
برايم غزلی بخوان فالی بگير
دستِ اين روزهایِ نبودنت را رو كن !
شايد بختِ جمعه هايم باز شود ...
#عصرتون_عاشقانه ❤️✨❤️
@yavaashaki 🍃🌺
دلم واسه بخارِ روی شیشه سمت خودم
و انگشت سبابهت تنگ شده............
همون انگشتی که کش اومد سمتم و
یک قلبِ کج و کوله روی بخارِ شیشه کشید
#مهسا_امیری_راد
@yavaashaki 🍃🌺
کاکتوسیم در ذهن بعضی آدمها.
خیالشان جمع است که دوامآورندهایم و مدارا کنندهایم و ادامه دهنده... خیالشان جمع است که دلخور نمیشویم و گلایه نمیکنیم. خیالشان جمع است که به این زودیها نمیرویم و اگر رفتیم، بر میگردیم...
نمیبینندمان و نمیشنوندمان و برای دلخوشیمان کاری نمیکنند و در ذهنشان ما همانجا بدون هیچ نیازی ایستادهایم و فرق داریم با همهای که متوقعند و گلایه میکنند و به دل میگیرند و مراعات میخواهند.
و ما ناگهان و در عین مدارا، از درون تهی میشویم و شانه خالی می کنیم و بر میگردند و میبینند که نیستیم!
و تازه میفهمند ما هم غمگین میشدیم و ما هم دلمان میگرفت و ما هم نیازمند توجه بودیم، خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
🔴📛حاملگی عجیب دخترم📛🔴
چند وقتی میشد که دختر ۱۶ ساله ام بعد از مدرسه همراه یکی از دوستاش که اسمش مریم بود برای خوندن درس به خونه ما میومدن و تا ساعت ۷ ۸ شب از اتاق بیرون نمیومدن... تا اینکه یک روز دخترم بیحال شد و به دکتر بردمش ولی تلخ ترین خبر دنیارو شنیدم و دنیا روی سرم خراب شد. اره دخترم باردار بود
👈ادامه داستان در کانال سنجاق شده
👈ادامه داستان در کانال سنجاق شده
دلت که بگیرد
در انزوای تنهایی خود در هم تنیده میشوی و هزاران بار
در درونت فریاد میشوی
دلت که بگیرد
در لابه لای پستویِ دلتنگی ات و
در امتدادِ خطِّ ممتدِ درد
پر از سکوت میشوی
دلت که بگیرد ، باید یکی باشد که
با او دل به جاده ها سپرد و
قدم ها را شماره کرد
دلت که بگیرد ، باید یکی باشد که
جادّه های مه گرفته را با او به سر کنی و ستاره ها را با او شماره کنی
و وقت خستگی ات او را ببوسی و
ببوئی و محکم بغلش کنی
زندگی سرشار از لحظه های دلتنگی و نبودن هاست
قدر لحظه های با هم بودنمان را
بیشتر بدانیم
#علیرضا_بهجتی
#شبتون_آروم ✨❤️✨
@yavaashaki ✍
اگر زنده ماندی،
اگر مقاومت کردی
آواز بخوان،
رویا ببین، مست کن!
زمانهی زمهریر است:
عاشق شو، شتاب کن!
بادِ ساعات
خیابانها را جارو میکند،
معبرها را.
درختان منتظرند:
تو منتظر نباش،
موعد زندگیست،
یگانه فرصتات!
#خایمه_سابینس
@yavaashaki ✍
#تووييت 🌐
عشق برای آن نیست تا ما را "خوشحال" کند،
عشق وجود دارد تا ما بفهمیم که چقدر میتوانیم "تحمل" کنیم.
@yavaashaki ✍
کاکتوسیم در ذهن بعضی آدمها.
خیالشان جمع است که دوامآورندهایم و مدارا کنندهایم و ادامه دهنده... خیالشان جمع است که دلخور نمیشویم و گلایه نمیکنیم. خیالشان جمع است که به این زودیها نمیرویم و اگر رفتیم، بر میگردیم...
نمیبینندمان و نمیشنوندمان و برای دلخوشیمان کاری نمیکنند و در ذهنشان ما همانجا بدون هیچ نیازی ایستادهایم و فرق داریم با همهای که متوقعند و گلایه میکنند و به دل میگیرند و مراعات میخواهند.
و ما ناگهان و در عین مدارا، از درون تهی میشویم و شانه خالی می کنیم و بر میگردند و میبینند که نیستیم!
و تازه میفهمند ما هم غمگین میشدیم و ما هم دلمان میگرفت و ما هم نیازمند توجه بودیم، خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@yavaashaki ✍
در من فریادهای درختیست
خسته از میوههای تکراری
من ماهی خسته از آبم
تن میدهم به تو
تور ِ عروسی ِ غمگین
تن میدهم
به علامت ِ سوال ِ بزرگی
که در دهانم گیر کرده است.
پس روزهایمان همینقدر بود؟
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چالهای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم.
#گروس_عبدالملکیان
@yavaashaki ✍
هیچکس نخواهد فهمید !
در زندگیِ هر آدمی
یک نفر هست
که دوست داشتنی ترین پنهانِ دنیاست
#امیر_وجود
@yavaashaki 🍃🌺
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_175
ارایشم رو پاک کردم مثل همیشه وقتی بغض یایه قطره اشک میری ختم یا گریه
میکردم دماغم دوبرابر می شد وقرمز
پوزخندی به صورتم زدم ورو ی تخت درازکشیدم خیالم بابت علی راحت بودحاج
خانوم حواسش به علی بود بنابراین نگران نبودم گوشیم رو از کنار میز تخت
برداشتم واهنگ غمگینی پلی کردم واشکام راه خودشون روپیداکردن وشروع
کردن به باریدن ازبیرون صدای بلند موزیک شاد میومد ومن تواین اتاق تنها
بودم وغمگین توحال خودم بودم که با صدای کوبیده شدن در روتخت نیم
خیزشدم که باز صداتکرارشد و بعد صدای عصبی ارسلان کفریم کرد
ارسلان_بازکن این درو واسه چی اومدی چپیدی تو اتاق پاشو بیابیرون ببینم
ازحرص ناخونای مانیکورشد طرح فرنچم روتودستم فروکردم و زیرلب گفتم
_بروگمشو بیشعور
ارسلان_مگه من باتونیستم بازکن این بی صاحابو
از جام بلند شدم وبه طرف حمام رفتم اصلا احتیاجی به حمام نداشتم اما اونقدر
عصبی بودم که فقط دلم می خواست صداشونشنوم
واردحمام شدم ودر حمام روقفل کردم وان رو ازاب ولرم پرکردم و داخل وان رو
ازشامپوی شکلاتی کرمی اکتیو پرکردم و اروم داخل وان درازکشیدم وسرم رو تو
جای مخصوص گذاشتم وچشمام روبستم واشکام دوباره شروع کردن به باریدن
نمیدونم چقدر گذشت که صدای نگران شیرین رو شنیدم
شیرین_رزا جونم اجی بیا این درو بازکن!!چراجواب نمیدی
بی حال چشمام روبازکردم واز وان خارج شدم و زیردوش ایستادم ودوش اب
گرمی گرفتم وتن پوشم روتنم کردم و اروم درحمام روبازکردم که بادیدن شیرین
وارسلان اخمو لب زرم
_چطوری اومدین داخل مگه درقفل نبود؟
ارسلان باخشم جلوم ایستاد دکمه های بالای پیراهنش بازبود وسینه عضلانیش
ازخشم تندتند بالا پایین می شد
بافک منقبض شده ودندونای کلیدشده نگاهم میکردکه با حرص نگاهش کردم
_هان چیه واسه چی اومدی داخل اتاقم
گفتی شرمو کم کنم ازمراسم برادرت همون کارو کردم دیگه چته؟
شیرین باترس نگاهمون کردوگفت
شیرین_سکته مون دادی که تو رزا
با پوزخند نگاهش کردم
_چرا فکرکردید خودمو ازپنجره پرت میکنم پایین چون اقا ارسلان اجازه حضور
تومراسم برادرشون روبهم نداده
ارسلان_دهنتو ببند
خشن فاصله بینمون روپرکردم و لب زدم
_اونی که باید دهنشو ببنده تویی نه من
ازچشماش خون میبارید ازترس قلبم یکی درمیزداما مثل همیشه نترس ادامه
دادم
_الان هم بفرمایید بیرون
شیرین_رزا جان لباس بپوش بریم پیش مهمونا
ازصدای بلند موزیک شاد سرم دردگرفته بود دروغ بود ازگریه زیاد سردردداشتم
سردبه شیرین نگاه کردم
_حضورمن تواین مهمونی دلیل خاصی نداره شیرین جان یادت رفته من فقط پرستار بچه این خانوادم
ازعمد کلمه پرستار بچه ارو به زبون اوردم وانگار به جون ارسلان اتیش زدم که
اونطور باحرص وخشم نگاهم میکرد
شیرین باترس نگاهم کردکه ارسلان باخشم بازوم روتودستش گرفت ومحکم
فشاردادکه ازدرد چشمام روبهم فشردم
ارسلان_که تو فقط پرستاربچه منی اره؟
آرههههههه
چنان دادی زد که نفس کشیدن یادم رفت که باحرف بعدی ارسلان قلبم اتیش گرفت وخاکسترشد
بابیرحمی تمام باچشمای به رنگ خونش توصورتم فریادزد
#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚