yaadegaarihaa | Неотсортированное

Telegram-канал yaadegaarihaa - رُمان‌خونه

387

دسترسی به ادمین این کانال @amvamv

Подписаться на канал

رُمان‌خونه

سامان قدوس، بازیکن تیم ملی فوتبال در جریان گفت‌وگو با کانال چهار تلویزیون سوئد پس از بازی ایران-امارات در جام قهرمانی آسیا فاش کرد گفت‌وگوی او را کنترل می‌کنند تا مطمئن شوند «حرف اشتباهی» نمی‌زند.

سایت کانال فوتبال سوئد با ارائه متن گفت‌وگوی او نوشت در جریان این گفت‌وگو، یکی از اعضای کاروان تیم ملی، تمام مصاحبه سامان قدوس را که به زبان سوئدی انجام می‌شد، ضبط کرد.

در این گزارش تاکید شده است این فرد تلاش می‌کند پس از سوال سوم، گفت‌وگو را قطع کند.

خبرنگار از قدوس می‌پرسد: «چرا ضبط می‌کند؟»

قدوس در پاسخ با خنده‌ای می‌گوید: «تا مطمئن شود حرف اشتباهی نمی‌زنم.»

او در پاسخ به سوال خبرنگار درباره آگاهی از وضعیت سیاسی ایران و شرایط تیم ملی نیز گفت: «بله ... مطلع هستم اما سعی می‌کنم زیاد به این موضوع فکر نکنم. بازی در تیم ملی ایران سختی‌هایی دارد اما من برای مردم بازی می‌کنم. من می‌خواهم تا حد امکان آن‌ها را خوشحال کنم.»
@VahidOOnLine

📡 @VahidOnline

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صد و هفتاد و هفت

محکم تخت سینه‌اش زدم و غریدم:
- آره ، آره لنگه‌ی توئه، این همه عشق فدای تو کردم بازم چشم و دلت سیر نشد که با یه خراب خوابید ی!! تو اصلا به چی راضی
میشی؟ فقط به سکس؟ کلِ حواس و زندگیت رو سکس و چیزای شهوت‌برانگیز میچرخه؟
- نه.. .
- پس چرا منو بازی دادی یوسف؟
خیره توی چشمام پچ زد.
- بازیت ندادم. بازم میگم من عاشقت بودم و هستم .
مشت محکمی روی سینه‌اش زدم و دندون قروچه‌ای کردم.
- تو عاشقم نیستی، اگه بودی، هر چیزی رو با خودم ترجیح میدادی نه با یکی عوضی‌تر از خودت.
فقط نگاهم کرد. دست روی صورتم کشیدم تا بغضم فروکش کنه و نالیدم :
- برو کنار.
- به هیچکس نگفتم آزاد شدم، نمیخواستم کسی بفهمه، از روی خودتم خجالت میکشیدم، ولی وقتی دیدم اومدی اینجا، انگار
دنیارو بهم دادن.
خیره شدم توی صورتش که حتی توی این نورِ ضعیف و سبز رنگ هم جذبه داشت و می‌تونست تپشهای قلبم رو به صدا در
بیاره .
زمزمه‌هاش توی این شبِ تاریک و روی این تخت داشتن حواسم رو از خشم و کینه‌ام پرت می کردن.
قصد کردم بلند بشم دست روی سینه‌ام گذاشت و مانع شد و
گفت :
- من بیشتر از هر کسی دوس دارم باهات سکس کنم آتی .
چشمام از وقاحت و پر روییش گرد شدن و اون ادامه داد:
- ولی نمیشد.
چیزی نگفتم، صورتش رو پایینتر کشید توی صورتم و آروم پچ زد:
- تورو مثل دخترای دیگه نمیخواستمت، دلم نمی‌اومد از حالا با این چیزا آشنات کنم ، میخواستم هر وقت.. .
- ترسیدی ازم دلزده بشی ؟
- هیچوقت ازت دلزده نمیشم، اینو مطمئن باش.
- چرا نشی؟ منو تو که کاری نکردیم. سه سال فقط تلفنی با هم حرف زدیم بعدم که برگشتی اینجوری جوابِ عشق و عاشقیمون رو دادی.
پوزخندی با تمسخر زدم و اضافه کردم:
- البته اگه عشق و عاشقی وجود داشت.
لبش رو گذاشت رو ی لبم. سربع عقبش زدم و با جیغ و عصبانیتی جدا از تپشهای قلبم بهش توپیدم:
- دیگه اینکارو نمیکنی! بلند شو از روم.
- از زندون اومدم تا حسابِ این زنیکه رو صاف کنم .
- چطوری؟ با ازدواج؟
سرش رو به طرفین تکون داد.
- شاید اینم راه خوبی باشه .
با تاسف نیشخندی زدم. هر چی در مورد این بحث بیشتر حرف میزدیم من بیشتر واکنش عصبانیت نشون میدادم.
- واقعا برات متاسفم. متاسفم که تا الان با یه عوضی رابطه داشتم .
- باید تلافی کنم آتی وگرنه دق میکنم .
- چیوتلافی کنی؟ کارِ زشتِ خودتو؟
با عصبانیت گفت:
- ببین من حالم خوب نیست تو هم اون زیر هی زر زر نکن،
قاطی کنم. تو که از چیزی خبر نداری، بذار لااقل حرف بزنم
بفهمی قضیه چی بوده .

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوهفتادوپنج

صداش، صدایِ لعنتیش آتیشِ دلم رو شعله‌ورتر کرد.
وقتی شنیدم خودشه قلبم ضرب گرفت اما اونقدر ازش دلخور بودم که بی‌توجه به صدای قلبم توپیدم :
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
- من باید ازت بپرسم، نبات!
- کِی آزاد شدی؟
- امروز.
- اگه میدونستم اینجایی گوه میخوردم پاشم بیام اینجا.
طلبکارانه گفت :
- خب که حالا چی؟
- بلند شو از روم تا حالیت کنم یعنی چی .
بلند نشد که هیچ، سرش رو هم خم کرد توی موهام و بوم رو عمیق و مجنونانه نفس کشید و با بازدم بلندی گفت :
- آخ لعنتی، اگه بدونی تو این دوروز چی کشیدم .
توی اون حالتی که خفتم گرفته بود نمیتونستم تقلا کنم تا از روم کنار بره، فقط پشت پام رو به پشتش زدم و گفتم :
- آره، کاملا مشخصه!! پاشو نمیخوام حتی صداتو بشنوم .
- برات تعریف میکنم آتی.
- هر چیزی که لازم بود شنیدم .
- نه همشو نشنیدی، اون چیزایی که به من ربط دارن و نشنیدی .
- میخوای مثل این رمانای تخیلی بگی مشروب خوردم مست کردم حالیم نبود دارم به کی دست میزنم؟
- همینطوره.
سرش هنوز میون موهام بود و صداش تحلیل رفته و کم‌جون.
- تو میدونی من از دروغ چقدر بیزارم؟!
- میدونم.
- پس لطفا لاف نزن، پاشو از روم. بذار کسی بگه من مست بودم و حالیم نبود، که اولین بارشه مشروب میخوره ،نه تو که جای
جای خونه‌ت شیشه مشروب بار گذاشتی .
- مست بودم .
- پاشو یوسف .
- نمیتونم.
- پاشو بهت میگم. اگه میدونستم اینجایی هیچوقت پامو تو خونه‌ات نمیذاشتم .
- دوست نداشتی آزاد بشم؟
- دوست نداشتم ببینمت .
دستش روی شونه‌هام لغزید، بوسه‌اش رو روی شونه چپم نشوند .
با اینکه حالم رفته رفته خراب میشد و صدام تحلیل میرفت؛
ولی محکمتر و با دلی به عزا نشسته و شیدا غریدم:
- اگه بلند نشی جیغ میزنم. پاشو میخوام برگردم خونه‌مون .
و سخت تر از این دلِ بیقرار، پوششِ لعنتیمم بود که تنها با یه سوتین و شورت گل گلی و دخترونه زیرِ تنش قرار داشتم، اونم فقط یه شلوارک به پا داشت و سینه برهنه‌اش روی کمرم بود.
- میشنوی چی میگم یا داری چُرت میزنی؟
- آتی.
- بلند شو، نمیخوام صداتو بشنوم. نمیخوام.
- اونشب اومد دنبالم برم خونه‌ش.. .
تقلایی کردم. کنار گوشم با پچ پچ خماری گفت :
- هیش، جفتک ننداز الهه‌ی من، بذار برات حرف بزنم چه گوهی خوردم.
- از رو بدنم پاشو لااقل یه چیزی بپوشم بعد حرف بزن.
- نه همینجوری خوبه، گرمی، داغی، نرمی ، دارم کِیف میکنم
بعد دو روز نفست میکشم، همینجا بمون تو بغلم تا بفهمم هنوز
دارمت.
- یوسف!! !

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوهفتادوسه

حالا دیگه میلی به رفتن توی خونه‌مون نداشتم و دوست داشتم برم جایی که فقط خودم باشم و دیوارها و تیک تاک ساعتی که
هر چقدر رو مخی و عصبی کننده باشه ولی برای هر دقیقه آه و حسرتم یه صدای همراهی و همدردی از خودش نشون بده .
کلیدهای خونه‌اش هنوز توی کیفم بودن، اونجا هم که خالی بود، می‌تونستم یه امشب به جای خودش با دیوارهای خونه‌اش حرف بزنم .
با قاب عکسی که داده بود از من بکشن و بهم تقدیمش کرد و قرار بود روی دیوار خونه‌اش جا بگیره و آخر جلوی بوفه خونه‌اش جا مونده بود .
بی‌فکر از خونه زدم بیرون و راه خونه یوسف رو در پیش گرفتم .
وارد ساختمونش شدم. تمام طبقه‌ها به نظر سوت و کور بودن، صدای پایی رو شنیدم. ناخودآگاه ترسیدم و به پایین نگاه کردم.
کسی داشت از راه پله پارکینگ بالا می‌اومد.
قبل از اینکه منو ببینه و متوجهم بشه، از راه پله‌ها بالا رفتم، نمیخواستم هیچکس متوجه اومدنم باشه، حتی قیدِ بالا رفتن از
آسانسور رو هم زده بودم .
پله‌هارو به سختی بالا رفتم. با سکوتی که مشابه درونم بود .
به واحد یوسف که رسیدم برخلاف انتظارم دختره جلوی آپارتمان خودش بود و داشت با کسی حرف میزد، نمیدونم با تلفن بود
یا کسی دم در خونه‌اش بوده .
پایین پله‌ها ایستادم ولی کمی بعد صدای بسته شدن در خونه‌اش اومد و کسی هم از آسانسور پایین نرفت. ظاهرا خودش تازه از
یه جهنمی اومده بود .
شانس آوردم همزمان با هم به اینجا نرسیدیم تا منو ببینه ، هرچند برام اهمیتی نداشت .
کمی بعد بالای پله‌ها بودم، جلوی در خونه یوسف ایستادم و خیلی آروم و بیصدا کلید انداختم توی در و رفتم داخل.
تمام چراغهای خونه خاموش بودن و فقط لامپ اتاق خواب روشن
بود و نور ضعیفی ازش انعکاس شده بود به قسمت هال و پذیرایی.
کفشام رو درآوردم و توی جا کفشی گذاشتم. یه تیپ خیلی ساده زده بودم، یه مانتو نازک و باز مشکی که روی لبه‌هاش و آستیناش سه رنگ پرچموار قرار داشت، یه شال زرشکی و
شلواری کوتاه.
کوچیکتر که بودم عاشق تیپ و مدل لباسهای مامانم بودم و حالا خودم یکی شبیه اون شدم. البته نه به اندازه شیک پوشی و برازندگیِ مامان.
اگه از هر دختری بپرسی الگوی زندگیت کی بوده بی‌شک میگه مامانم، ولی برای الگو بودن حتما باید یه مشخصه خاصی وجود
داشته باشه و برای من مامان سنبل جسوری، شجاعت و قوی بودنه، زنی که هیچوقت در مقابل مشکلاتش کمر خم نکرده و استقامت داشته .
منم میخوام مثل مامان باشم، مامان با بردباریش ثابت کرده بالاخره بعد از هر سختی و تلاشِ جانفرسایی، پاداش بزرگی هم
وجود داره.
مانتو و کیف و شالم رو که آویزون کردم به سمت پذیرایی تاریکش قدم برداشتم .
گوشیم رو از توی کیفم درآورده بودم و میون دستم بود. برای مامان پیام زدم :
- من امشب نمیام خونه، اومدم خونه یوسف تنها باشم .

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوهفتادویک

طوری داد زد، داد زد که حس کردم تو تمام خیابون و محل صداش پیچیده .
- من به فکر اون کسخل نیستم، به فکر دختر خوندمم که به خاطر اون بی‌غیرتِ کونی پاشده اومده اینجا... آبروی منو برده،
بگو دهنتو صاف می‌کنم حیوون، خودم یه جوری میکنمت که خاله بشی دیگه کردن از سرت بیفته .
با خجالت روی گوشام رو گذاشتم ولی مگه میشد انعکاس صداش رو قطع کرد.
- نوچ، به جون دخترم کوتاه نمیآم، میدونی چرا اینکارو میکنم فقط واسه اینکه درسی بشه واسه بعدهاش، بفهمه سر کُس‌کلکبازیاش کارخونه و زندگیشو از دست داده.
صدای بلندش قطع شد و کمی بعد زمزمه‌های زیرلبیش رو شنیدم، واضح نبود چی میگه ، حدس میزدم داره به یوسف فحش و ناسزا میگه .
پشت اون ستون ایستادم تا صدای قدمهاش و بعد صدای باز و بسته شدن در بهم نشون بده برگشته داخل، ولی طولی نکشید
که دوباره تماس دیگه‌ای برقرار کرد و انگار مخاطبش عموخسرو بود.
- نمیخوام زیاد مزاحمت شم داداش، کارم در مورد یوسفه، انگار براش حکم شلاق بریدن، هر کاری میکنی بکن اون بچه شلاق نخوره... نره‌خر یا هرچی، دوس ندارم رو تنش زخمی از شلاق باشه.. .
با عصبانیت و فوری دوباره صداش رو بالا برد:
- میتونی خسرو، میتونی، تو اون ارگانها کلی نفوذ و پارتی داری، لب تر کنی حلش میکنن، نذار شلاق بخوره. کمش کن... نه، اصلا نباید یه ضربه هم بخوره. هر کاری میکنی بکن .
صدا ی باز شدن در اومد فکر کردم عمو یزدان رفته داخل ولی مامان بود که پرسید :
- چی شد؟ چی میگن؟
- خیله خب، بعدا بهم بگو چیکار کردی ، فعلا...
ظاهرا تماسش رو قطع کرد. نفس بلندی کشید و در جوابِ مامانم گفت :
- زده به سرش، لج کرده! با کی ؟ با خودِ بیشرفش که واسه یه کف دست گوشت کلِ زندگیش و مارو فروخت!
- چی گفته مگه؟
- نمیخواد زیر بار بره، دختره هم به قاضی گفته اگه با درخواستم کنار نیان من خواستار حکم ازدواجم.
لبهام رو با خشم روی هم فشار دادم. چیزی نبود که از شنیدنش سوپرایز بشم؛ ولی قلبم داشت از سینه‌ام خارج میشد و یاد اون
جمله‌ای افتادم که توی خونه‌اش ، زمانی که روی پاش نشسته بودم ،قبل از صدای زنگ در بهم گفته بود .
"- میخوامت... با وجود هر چیزی و حرفهایی که به مامانت زدم کاملاً صحت داشتن .
- من عاشقتم آتی، بهت دروغ نگفتم. دلمم نمیخواد سرِ این موضوع بهم شک کنی."

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوشصت‌ونه

محکم و با صدای خش‌گرفته‌ای توی صورتم لب زد:
- من جوونیمو دادم، عمرمو به پای بچه‌هام دادم، من کم به پاشون عشق ریختم؟
سرم رو به طرفین تکون دادم، خیانت دوست پسرِ من سنگین‌تر از خیانتِ بچه‌های نازخاتون نبود، ولی خب هر کسی یه ظرفیتی
داره، کارِ یوسف برای من جبران ناپذیره مخصوصا وقتی نمیدونم چی قراره پیش بیاد .
نازخاتون از روی تخت پایین اومد ودست منو هم گرفت و کاری کرد تا منم از روی تخت پایین بیام و دنبالش برم .
- یه جوری غرق شدی انگار کسی دوروبرت نیست دستتو بگیره، مادرم، عزیزم، هیچکس تو این دنیا به کسی وفا نمی کنه، این
قانونِ آدمای اینجان، هر کی به اندازه نیازش دوسِت داره، اگه تونستی و به دردش خوردی میخوادت، نتونستی، صاف زل میزنه تو چشات و میگه هرری.
وسط اتاق روبه روی تخت‌ها ایستاد و گفت :
- میخوام با هم برقصیم. نه تو حق داری به اون پسره فکر کنی نه من به بچه‌هام. امروز فقط باید به خودمون حال بدیم پس یالا.
لبخند رو بالاخره رو ی لبم آورد.
با اون لباسهای بلند و بدقواره ولی باز هم زیبایی منحصر به‌فردی داشت. صورت چروکیده‌اش و پوست دستهای کدرش
که جای آمپول و سرم روشون مونده بود نمی‌تونست از زیبایی درونش کم کنه. زیبایی بعضی انسانها مثل نازخاتون درونی بود،
به‌قول مامان افتخاره که خدا هم سیرت و صورت زیبا به کسی بده .
شروع کرد به قر دادن. اینجوری که خشک خشک نمیشه !
هم اتاقیاش براش دست زدن. آقامنوچهر سرایدار اونجا، از درِ اتاق که رد شد، نازخاتون رو در حال رقصیدن دید، با تی توی
دستش ایستاد و سوتی زد و بشکن زنان گفت :
- آسیه خانمم بگم بیاد یه بابا کرم بره اون وسط .
نازخاتون با خنده گفت :
- بگو بیاد آقا منوچ، بی آسیه و دستمال گردنیش که صفا نداره .
آسیه خانم همسرش بود که هر دو با هم توی سنِ پیریشون اینجا خدمت میکردن.
اتاقِ کوچیک نازخاتون و دوستاش تبدیل شده بود به یه کلاب
کوچیکِ رقص .
رقصی که نه لوندی داشت و نه طنازی و فقط برای کم کردن غصه هاش تنش رو تکون میداد تا آروم بشه.
شاید طبیعت نازخاتون هم مثل من بود که دردها و غصه‌هاش رو با رقصیدن و پیچ و تاب دادن به بدنش از گوشه گوشه تنش بیرون میریخت.
خواستم پخش صوتی کوچیک توی کیفم رو در بیارم و روشنش کنم. همون که اغلب با خودم میاوردمش اینجا و با آهنگهاش تن به ورزش میدادیم، ولی وقتی صدای خوش آهنگ و مازنی یکی از زنهارو شنیدم که به زبان و گویش خودش شروع به خوندن کرد و بقیه دست میزدن و نازخاتون و یکی دیگه از هم‌اتاقیاش شروع به رقصیدن کردن ، بیخیالش شدم و منم رفتم توی جمعشون.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوشصت‌وهفت

انگار مامان توی ذهنم بود که با آهی افسرده و غمگین گفت :
- یوسفِ لعنتی، به خاطر این چیزاست که ازش بدم میاد، فقط به فکرِخودش بود.
به عمو یزدان نگاهی با منظور انداخت و طعنه زد:
- تو هم دست کمی از داداشت نداری، فقط به فکر خودتی، منم باید مثل شما باشم، فقط به خودمو بچه هام فکر کنم نه چیز
دیگه.
عمو یزدان اخم جدی کرد و با حرص بیشتری به کارش ادامه داد، اما شنیدم که زیر لب گفت :
- بچه‌ها هم سر خودش رفتن که انقدر رک و زبون درازن.
منظورش کاملا واضح بود، به اون حرفم اشاره کرده که در مورد
غریزه ی مردها و زنا جوابِ کوبنده‌ای بهش داده بودم.
از آشپزخونه رفتم بیرون، میلی به غذا نداشتم و از این گلوی لامصب هم چیزی پایین نمیرفت، اگرم میخواستم چیزی بخورم ترجیح میدادم کنار نازخاتون باشم .
اینجور مواقع وقتی دلم میگرفت همیشه میرفتم کنار ماما ولی حالا به خاطر شرایط ماما باید به آغوشِ مهربونِ نازخاتون پناه میبردم.
درسته هیچکس توی دنیا برای من مامانم نمیشه و دیوونه‌وار عاشقشم، اما اون به جز من متعلق به بقیه هم هست، محدود کردن زمانش فقط برای خودم کار درستی نبود .
رفتم تو ی اتاقم و لباس پوشیدم، هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و اومدم بیرون .
مامان جلوی آشپزخونه ایستاده و هنوز داشت با عمو یزدان حرف میزد.
- با من کاری ندارین؟
سریع برگشت و تا نگاهش به لباسهای تنم افتاد پرسید :
- کجا میخوای بری عزیزم؟
- میرم آسایشگاهها یه سر به دوستام بزنم .
- دوستات؟
متعجب گفت و شاید هم باور نمیکرد اونجا دوستای من باشن.
یا شاید حرفم رو طور دیگه‌ای برداشت کرد که گفت :
- دوستات که امروز نمیرن آسایشگاه!! !
منظورش با فوژان و بقیه بود .
- دوستای اونجارو میگم .

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوشصت وپنج

نگاهش دو دو میزد توی چشمام. برق چشماش همون برق همیشگی و سابق بود .
از دوست داشتنم خسته نشدی !!
- هنوز خونه پیدا نکردی ؟
- نه نتونستم خونه خوبی که میخوامُ پیدا کنم .
- میخوای من کمکت کنم از فردا بیفتم پیش ؟
- ممنون. فعلا به چندتا بنگاه سپردم، چند تا خونه رو هم دیدم ،نمیخوام عجله‌ای
انتخاب کنم. حالا یه مدت بگذره ببینم چی میشه .
سری تکون داد .
- خوبه موفق باشی. حالا اگه یه وقت کاری چیزی بود به منم بگو. من همیشه در بست
مخلصتم .
لبخندی به گرمای حمایتش زدم .
- ممنون رامبد .
- آوا تو اینجایی ؟
روشا بود. برگشتم به سمتش .
- جانم ؟ آره اینجام .
گوشیم توی دستش بود. اون رو طرفم گرفت .
- گوشیت زنگ خورد. زن‌عمو خواست برات بیاره، من اومدم. تازه قطع شد .
کلمه آخرش با صدای دوباره زنگ گوشیم ادغام شد .
از دستش گرفتم .
- ممنون عزیزم لطف کردی .
پویا هم از سرویس بیرون اومد. باید از این جمع دور میشدم تا به تماس‌گیرنده‌ی
سمجم جواب بدم .
با یه ببخشید کوتاه زیر نگاههای کنجکاو و مرموز رامبد فاصله گرفتم و تماس رو برقرار
کردم .
- بله ؟
- من دارم میام طرف خونه‌ی رزیتا ، انشالله که اونجا تشریف داری دیگه ؟
- ببخشید برای چی دارید میاین ؟
- با یوسف یکی دو روزی میرم کرج کار دارم. دارم میام کلیدای خونه رو بهت بدم که تو
این مدتی که نیستم حواست بیشتر به مامان باشه. یه وقت اتفاقی چیزی افتاد، کلیدا
دم دستت باشن .
- دستِ من ؟
زیر چشمی حواسم به رامبد بود که پویا و روشا رو فرستاد به پذیرایی و خودش سعی
داشت بهم نزدیکتر بشه. بیشعور انگار نه انگار من دارم با گوشیم حرف میزنم .
یزدان با خونسردی گفت :
- دست تو دیگه. پس دست ننه‌ام !
- چه مسخره ! دارید شوخی میکنین نه ؟
- خانم مقدم من با تو شوخی دارم؟ روزی دیدی باهات شوخی کنم ؟ باید بیام کدوم
جهنمی که کلیدارو بدم دستت ؟ الان کجایی ؟ نکنه باز رفتی اون سر شهر ؟
- شما واقعا نمیترسین کلیدای خونتونو دارید میدین دست یه دزد حرفه‌ای ؟
- آوا !!
با پرخاشگری اسمم رو صدا زد اما لعنتی با صدای زمخت و دورگه‌اش چقدر دلنشین
گفت "آوا ."
- من یه بار ازت عذر خواهی کردم بهت گفتم فهمیدم کارِ تو نیست. اون قضیه یه
سوتفاهم بود .
- اما منو متهم کردین. به من تهمت زدین و من حتی حق شرف تهمتی که بهم وارد
شده رو ازتون نگرفتم. خیال کردین با یه ببخشید همه چیز ختم به خیر شد رفت ؟
با کلافگی گفت :
- خب میخوای چیکار کنم ؟ تو هم باشی بین اعضای خونوادت دنبال تنها شخص
غریبه‌ای میگردی که بینتون رفت و شد داشته وجرات کرده یه همچین غلطی بکنه.
مگه کف دستمو بو کرده بودم از نزدیکای خودم بیاد دزدی ؟

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوشصت‌وسه

مامان در جوابش از همون لبخندهای مصنوعی که از وقت اومدن روی لبش داشت زد و
گفت :
- حالا وقت بسیاره. فعلا اومدیم تا در مورد یه چیز مهمتر حرف بزنیم که انشالله اگه
همه چی به خوبی سپری شد بعد واسه چیزای دیگه زمان بذاریم .
- بله حق با شماست .
- بفرمایید زن‌عموجان .
روشا ظرف میوه‌ها رو مقابل مامان گرفت .
مامان بعد از برداشتن یه هلو تشکر کرد و زن‌عمو باز به تعارف افتاد .
- چیزی برنداشتی که ستاره جون !
- کافیه دستتون درد نکنه .
روشا ظرف رو مقابل من گرفت .
یه موز کوچیک برداشتم و تشکر کردم .
روشا لبخندی زد .
- نوش جونت .
- هنوزم مثل قدیم علاقه شدیدی به موز داریا .
این جمله رو رامبد گفت و به جای من آتنا که روی مبل تک کنار رامبد نشسته بود،
جواب داد :
- منم ذائقه‌ام مثل مامانه، علاقه‌ی زیادی به موز دارم .
رامبد خندید و رو کرد به آتنا .
- بله دارم میبینم .
به موز بزرگ توی دست آتنا اشاره کرد و در ادامه اشاره‌اش با شیطنت گفت :
- البته به جز ذائقه‌ات چهره‌تم خیلی شبیه مامانته. خداروشکر که ژن رادان تو و پویارو
حسابی قورت داده و چیزی از اون پدرسوخته به ارث نبردین .
چشم غره‌ای بهش رفتم. این چه طرز حرف زدن با بچه‌هامه. هر چی باشه همون
پدرسوخته باباشونه خُل مغز .
آروم سرش روتکون داد .
" یعنی چیه ؟ مگه چی گفتم که چشم و چالت رو تیز کردی ؟ داشتم مثلا از تو تعریف
میکردما "
محلش ندادم و اخم ریزی در مقابل نگاهش کردم .
زن‌عمو انگار حواسش به نگاه منو رامبد به هم بود که سعی داشت حتی اینو بهم
بفهمونه .
- تو خوبی آوا جان ؟
تکه‌ای از موز رو توی دهنم گذاشتم .
- ممنونم زن‌عمو .خوبم. خداروشکر .
- هنوز درگیر کارتی ؟ هر دو شیفت میری بیمارستان؟
روح‌الله با خنده میون حرفش پرید :
- اگه دو شیفت بخواد بره پوستش کنده میشه مامان، مگه شوخیه دو شیفت کار کردن!!
آتنای زبل و حاضر جوابم دوباره جواب قلمبه‌ای داد :
- ولی مامانم بخاطر شرایط من‌و پویا که بیشتر تو رفاه باشیم از این سختیها زیاد به
خودش کشیده. شاید واسه خیلیا شوخی و عجیب به نظر بیاد اما واسه آرامش ما دو
شیفتم کار کرده .
روح‌الله با تعجب نگاهم کرد .
همسرش هم حالا مبل کناریش نشسته بود .
- آره آوا ؟ تو قبلا دو شیفت کار میکردی ؟
سرم رو با تایید تکون دادم .
- سالهای اول مجبور بودم .
روشا با تعجبی شبیه به روح‌الله گفت :
- چطور از بیخوابی نمُردی دختر ! جونِ چی داشتی ؟
زد به میز عسلی و گفت :
- البته ماشالله. بزنم به تخته. این بخاطر بنیه‌ات بوده، بعضیا بنیه‌شون کشش نداره
نمیتونن بیشتر از سه چهار ساعت در روز کار کنن ، ولی فکر کن تو هر دو شیفت کار
میکردی. واقعا شاهکار بوده .
نگاه تیز رامبد روم بود. علی که بالاخره چشم از آشپزخونه کند و دل داد تا توی
جمعمون باشه وارد باغ گفتمانمون شد .
- البته که کار دو شیفت خیلی سخته روشا خانوم، اما خب همش این نیست که
۴۲ ساعت ازشون کار بکشن. وقت استراحت و خواب و خوراکشونم دارن. هر چند ابدا
شبیه استراحت خونگی نمیشه ولی خب حق استراحت هم دارن. و الا با خستگی و
بدخلقیشون آدم سالمُ میفرستن سینه‌ی قبرستون چه برسه به مریضهارو.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوشصت‌ویک

لعنتی به موقع ذهنم رو ریسیت کرد .
تنها یه جمله به ذهنم اومد .
- دلایلش به خودم مربوطه .
- خب چه دلایل شخصی پشتشه که نمیخوای به کسی چیزی بگی؟ مگه میشه خونواده
از کارهای آدم سر در نیارن مگه اینکه یه ریگی توی کفشت باشه !
خواستم بگم دقیقا مثل خواهرت .
نگاه مفلس و مضطربم به صورتش بود و دستم روی دستگیره‌ی در برای باز کردنش .
زبونش رو روی لبش کشید و برای اتمام حجتش گفت :
- نمیترسی تو اون خونه من یا یوسف بلایی سرت بیاریم؟
***
روزها گذشتن و زمان فرا رسید تا همه با هم به خونه‌ی زن‌عمو بریم .
بعد از سالها و قهری که حالا بخاطر زندگی دو دلداده ،روز پایانش به سر رسیده بود .
مامان هنوز برای دیدار دوباره‌اش با زن‌عمو دودل بود اما سعی میکرد بخاطر رزیتا و
علی بروز نده .
توی ماشین علی نشسته بودیم و داشتیم به طرف خونه‌ی عمو میرفتیم .
رزیتا هم اونجا بود و با شوریدگی تند تند به من پیام میزد تا آمار اومدنمون رو داشته
باشه .
منم برای اینکه کمی سربه سرش بذارم براش نوشتم .
" مامان پشیمون شده، لباساش رو درآورده، دارم باهاش حرف میزنم، میذاری دو دقیقه
ببینم راضی میشه بیاد یا نه؟ "
خودم به خباثتم خندیدم. حالا تقریبا رسیده بودیم نزدیک خونه‌شون .
اون بیچاره هم با دل‌نگرونی و استرس منو به تمام کائنات قسم داد و بهم نوید یه
مژدگونی خیلی درشت داد تا هر طور شده مامان رو راضی کنم و بالاخره امشب قدمی
به مراد گرفتنشون نزدیک بشن .
به خونه‌ی عمو رسیدیم. مامان زیرلب بسم اللهی گفت و بعد آروم توی گوشم گفت :
- فکر کن من باید برم با بلقیس روبوسی کنم. اوخ .
اوخش انقدر کشدار و حرصی بود که زدم زیر خنده. آتنا کنار دایی جونش روی صندلی
جلو نشسته بود. با صدای خنده‌ام برگشت و با خنده گفت :
- به چی میخندی مامان؟
مامان سقلمه ای بهم زد .
- هیس. چیزی نگی. الان علی ناراحت میشه .
آروم گفتم :
- تو منو بگو که باز باید رامبدو ببینم .
مامان چینی به لبهاش داد و چادرش رو جلوی صورتش گرفت .
- ایییش .اگه مجبور نبودیم به خاطر رزیتا و علی، هیچوقت حاضر نبودم یه بار دیگه
ببینمشون. بازم قراره ایف و افاده‌ی بلقیسُ پسراشو تحمل کنم .
- چی میگید شماها ؟ یکم بلندتر بگید ما هم بشنویم. هی خودتون میگین و
میخندین .
پویا که کنار مامان نشسته بود و تمام این مدت به خیابون نگاه میکرد و انقدر غرق
فضاهای بیرون بود که منو مامان گوشهای تیزش رو نادیده گرفته بودیم با پرویی
گفت :
- دارن در مورد بلقیس خانم و پسرهاش حرف میزنن دایی .
- عه پویا !!
نگاهم کرد و مظلومانه گفت :
- نباید میگفتم. سکرت بودن ؟
چشمام رو براش درشت کردم .
- خب معلومه سکرتن.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه ونه

برگشت به سمت یزدان و کمی نیم‌خیز شد و گفت :
- به روابط من خرده نگیر ، من حواسم به خودمو کارام هست. تو حواست به خودت
باشه یزدان ! میخوای با اون دختره چیکار کنی ؟ میخوای حال کنی ؛ لذت ببری ؛ باشه
حرفی نیست هر طور عشقت کشید باهاش خوش بگذرون. اصلا خواهرش ساغرو هم
بردار ببر پروژه‌ی سه تایی داشته باش، همون چیزی که دوس داری، اینا هم که از
خداشونه تازه کِیفش هم بیشتره .
یزدان نوچی کرد و یوسف با غرش سنگینی گفت :
- نوچ نکن ، به من گوش بده. هر غلطی میخوای با این جِ...دهها بکن اما حواست باشه
پاشونو باز نکنن تو کارخونه. بابای بی‌شرفشون و عمو واست خوابِ بد دیدن میفهمی
یزدان ؟
انقدری که توی این چند ماه از حرفاشون فحش و ناسزا شنیدم دیگه عادت کردم به
بگو مگوی کوچه بازاری و زشتشون .
وای به حرفایی که بی‌پرده از زبونشون بیرون میزنه .
توی سکوت به کارم ادامه میدادم. ریسک خیلی بزرگی که بخوام تنهایی بین این دو نفر
باشم و بلبل زبونی کنم !
یزدان با تمسخر و کج‌خنده گفت :
- تو از اونا میترسی اما من میگم خطر بیخ گوشِ خودمونه .
یوسف دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و با بی‌خیالی چشمکی زد و انگشت شستش
رو مقابلش گرفت .
- تو کارت به بیخ گوشیمون نباشه اون با من .
حس کردم منظورشون از خطر بیخ گوش ،من باشم. هر دو داشتن غیرمستقیم به من
اشاره میکردن. یوسف هم که چه از خود مچکر و خرسند خیال برادرش رو راحت
میکرد که همه جوره حواسش به من هست !
یزدان داخل اومد و با اخم تندی کنار تخت ایستاد و گفت :
- لازم نکرده ! تو گند نیار بالا نمیخواد حواستو بدی ! تو کارت تموم نشد خانم ؟ سه
ساعته داری نوازشش میکنی یا فشار میگیری ؟ همیشه کار کردنت با مریضا اینجوریه ؟
وا ! این دیگه چه مرگش شده ؟ همین الان داشتن با هم حرف میزدن آروم بود !
اخمهاش چقدر ترسناک شده !
یوسف پق زد زیر خنده و گفت :
- خدایی کارش حرف نداره. دستش شفا میده به آدم. با این ناز و نوازشش سنسور یه
پیرمرد از کار افتاده رو هم میندازه به کار. من که میگم به جای مامان، پرستار شخصی
خودم بشه، قبول میکنی خانم دکتر ؟ مزایای خوبی هم برات در نظر گرفتما .
لبخندی زد و با شور خیره شد بهم .
یزدان دستش رو گرفت و فشاری داد تا کمتر وراجی کنه .
- خفه. برگرد سریع آمپولت رو بزنه بریم پی کارمون. وقت گیر آوردی تو هم.
همینجوریش علافمون کردی .
با اخمهای در همش چشم غره‌ای عتاب آلودی هم به من رفت .
- تو که داری میری به سنسورات برسی خالی شن یکم وزنشونو بیاری پایین !
باخجالت و خشم لب گزیدم که یزدان ضربه‌ای به کمر یوسف زد و توپید :
- گفتم خفه یوسف. بتمرگ انقدر حرف نزن .
آمپولش رو آماده کردم .
یوسف برگشت و شلوارکش رو از روی باسنش کمی پایین کشید و گفت :
- بی‌حسی بزن دردم نیاد. دیشب جای آمپولت دهنمو سرویس کرد .
با حرص آمپول رو توی باسنش فشار دادم که دادش به هوا رفت .
یزدان گفت :
- تو بخیه‌هات درد نمیکردن، جای آمپولت درد گرفت ؟
بی‌حال جواب داد :
- خب رو باسنم وحشیانه عمل کرد. اونجارو به قصد شفا دادنم بخیه زده اما اینجارو به
قصد کینه، سرویس کرد .
خندید و شیطون ادامه داد :
- من که میگم اون دوتا خواهرو با هم ببر ، یه جوری هم بزن تو رگ و روده‌شون که تا
چند روز نتونن رو پا وایستن .
اخم یزدان شدیدتر شد و خشم من غلیظ‌تر .
فضای هوس‌آلود اینجا با دمای خفه کننده‌ای برام مسموم بود.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه وهفت

دندونام رو انقدر سابیده بودم که حس کردم الان ریز ریز میشن توی دهنم .
نگاهم کرد و با لحنی که بویِ تیز هوس میداد گفت :
- اگه پیشنهادت عوض شده میتونم همین الان قید قرارمو بزنم و با خودت باشم. زمان
قرار هم باشه به میل تو ! هر وقت تو دوست داشتی !
دستم رو به دستگیره گرفتم .
داغ کردم و حالتم کاملاً عصبی بود .
در قفل بود. یزدان دستم رو گرفت اما چشماش به رو به رو بودن که داشت رانندگی
میکرد .
- عه اینکارا چیه ؟ بشین لطفا .
- منو پیاده کنین آقا .
دستش رو از روی دستم برداشت .
- خیله خب بشین یه دقیقه .
ماشین رو کنار خیابونی پارک کرد و به سمتم پیچید .
گرگرفته و خشمگین به روبه رو نگاه میکردم .
- من فقط یه چیز تو سرمه. یه چیز که داره مغزمو مور مور میکنه. دلم میخواد بدونم
چرا درخواستمو رد کردی وقتی خودت با دلیلی اومدی توی خونمون که میدونستی
برای رسیدن به هدفت باید از مرز اتاق خواب من یا یوسف بگذری ؟ فکر میکنی
نمیدونم چرا اومدی یا چی تو سرته ؟ خیال کردی حرفاتو باور کردم ؟ نگو که چراغ
سبز نشون دادنات به منو یوسف الکی بوده !
با نفرت نگاهش کردم. از عصبانیت میلرزیدم .
- درو باز کنین. من اشتباه کردم که قبول کردم بیام برادرتونو ببینم. به من چه اصلا ؟
نتيجه‌ی خوبیهای آدمو میذارین پای چراغ سبز نشون دادن !
پوزخندی زد و گفت :
- خب معلومه ! از وقتی دستت واسه من رو شده، داری به یوسف چراغ سبز نشون
میدی !
- چی ؟ وای خدایا ! مغزِ شما واقعا مریضه. پیشنهاد میدم برید روانکاوی بشید تا درد
بدتری نگرفته .
دستم رو به پنجره‌ی ماشین زدم و نگاهم رو به بیرون دوختم .
- تا حالا چند نفر بهت پیشنهاد دادن ؟
با شماتت و نفرت زل زدم بهش .
- آقای محترم اگه نمیخواین این بحث و تموم کنین درو باز کنین من برم. حرفاتون
آزاردهنده‌ست !
کمی جلوتر اومد. بی‌اختیار خودم رو به گوشه‌ی صندلی چسبوندم .
- چرا پرخاش میزنی ؟ نمیتونی نقضش کنی که تا حالا هیچکس بهت پیشنهاد نداده !
تو همسن دخترت نیستی که فعلا به چشم نیای ، هر چند اونم دیگه ...
با اخطار و تاکید غریدم :
- قبلا هشدار داده بودم اسم دخترم رو به زبون نیارین .
و با عصبانیت ضربه ای به دستش زدم .
نگاهی به دستش کرد و سرش رو با تایید تکون داد .
چشمای از حدقه در اومده‌ام غضبناک و خون‌چکیده گره خورده بودن توی چشماش .
دستش رو پشت صندلیم دراز کرد و راحت تر نشست. آرنج اون یکی دستش هم روی
فرمون بود .
- من منظورم اینه تو یه زنی با شرایط آماده. که میتونی از من دعوت کنی بیام به
حریمت، یا از یوسف یا هر مرد خوش‌شانس دیگه‌ای. پس یه جوری وانمود نکن که تا
حالا کسی تو زندگیت نیومده یا به جز شوهرت وقتت رو با هیچ مرد دیگه‌ای پر نکردی!
- شما اینجوری فکر میکنین ؟
لبخندی زد و زل زد به لبهام .
گرما و تکون خوردن چیزی رو کنار گوشم حس کردم ولی نگاهم به طرف یزدان بود و
توجهی به پشت سرم نداشتم .
سرش رو در جوابم تکون داد. هر چند نگاهش شک بزرگی از تاییدش بود .
- پس بذارین رک و پوست کنده بگم بهتون. حق با شماست نصف بیشتر مردای این
شهر با من دوستن و باهاشون خوابیدم ولی ...
لبخندش جمع شد. رنگ گردنش تیر کشید. نگاهش بالا اومد و با تیزی توی چشمای
خون‌گرفته‌ام نشست .
فکش سفت و سخت شد و من در مقابل این حالات به ظاهر آشوب گرفته و عصبی ،
ادامه دادم :
- شما و برادرتون قدِ یه شاهی هم پیشم ارزش ندارین که من حتی به پیشنهادتون فکر
کنم چه برسه چراغ سبز نشون بدم. قبلا بهتون گفتم اما انگار بخاطر غرور کاذبتون
حرفم و جدی نگرفتین یا به خیالتون داشتم از اون نازهای آبکی می‌اومدم براتون.
سلیقه من آدمای هوسبازی مثل شما نیست !

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه وپنج

نگاهم کرد. امروز علاوه بر اخلاق جدیدش خیلی هم شنگول و شاد بود که لبخند از
روی لبش کنار نمیرفت. شاید هم طبق معمول داشت با من تفریح میکرد .
- خب تو دکترش بودی و زخمش و بخیه کردی !
بی‌حوصله نگاه گرفتم .
از توی آینه‌ی کنارش نگاهی به پشت سر کرد و پوزخندی زد .
نفهمیدم به کی پوزخند زده ! به من یا به کسی توی خیابون ؟
توی مسیر افتاد. چند دقیقه ی بعد صدای خفه‌ی گوشیش بلند شد .
نگاهش کردم تا متوجه‌اش کنم گوشیِ اونه که گفت :
- تو کیفمه. روی صندلی عقب برام درش بیار .
اول فکر کردم اشتباه شنیدم. ولی دوباره گفت :
- گوشیم تو کیفه. میشه از رو صندلی عقب بهم بدیش ؟
با لحن بهتری گفت.بی‌حرف دست دراز کردم و کیفش رو برداشتم تا به دستش بدم .
- درش بیار برام .
ابرویی بالا دادم. کم کم داره پرو میشه .
- ببخشید کیفِ شماست ! میترسم چیزی از توش کم بشه فردا بندازین گردنِ من !
لبخندی زد و بدوننگاه کردن گفت :
- خودم دارم بهت میگم اجازه داری دست کنی تو کیفم و گوشیم رو بهم بدی .
لبخند مرموزی نیمرخش رو پر کرده بود .
نگاهم که به درون کیف و محتویاتش افتاد. فهمیدم اون لبخند مرموز برای چیه .
لعنتی. پس بگو این تیپ جذاب و قیافهی شنگول قرار مهمش برای چیه !
صدای گوشی قطع شده بود .
نمیخواستم گزک دستش بدم .
کیف رو بستم و گفتم :
- صداش قطع شد. فکر کنم دیگه نیازش ندارین .
- چرا میخوامش بده ببینم کی بود .
هر طور شده میخواست دست توی کیفش کنم تا به هوای بیرون آوردن گوشی چشمم
به کاندوم و قرصهای تاخیریش بیفته و بهم بفهمونه .
" حالا متوجه شدی دارم به چه قرار پر شوری میرم "
دوباره گوشی زنگ خورد و منو توی ناچاری قرار داد تا برگ برنده رو دستش بدم .
دست بردم و گوشی رو بیرون کشیدم و با اخمهای جدی و تندی طرفش گرفتم .
لبخند زیرکانه‌ای روی لبش داشت و گوشی رو از دستم گرفت .
- مرسی. کیف و ببند بذارش همونجا .
کیف رو بستم اما مودبانه نذاشتمش. بلکه پرتش کردم روی صندلی عقب. به درک که
وسایل کوفتیش میریختن توی ماشین و رابطه‌ی جنسیِ امروزش بدون محافظت انجام
میشد .
چقدر نفرت انگیزی تو یزدان !
- چرا کیفمو پرت میکنی ؟ توش وسيله‌ی مهم دارما .
زیر لب "بیادبی" بهم گفت و آروم خندید.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه‌وسه

بچه ها با خداحافظی از مامان و رزیتا رفتن بیرون .
زیر نگاه های مامان و رزیتا تماس رو وصل کردم .
- بله ؟
صدای دورگه و بمش که ناشی از خواب‌آلودگی بود و خیلی هم تن صداش رو خاصتر
میکرد توی گوشم پیچید .
- زنگ زدم بگم فراموشت نشه بیای به یوسف سر بزنی .
- من ؟ مگه قرار بود بیام ؟
اثرات خواب‌آلودگیش کمتر شد و با تحکم و تاکید گفت :
- خب معلومه. قرار بود بیای. بیا وضعیتش رو چک کن و زخمش رو ببین. دیشب تا
صبح از ترس اینکه یه وقت تب نکنه نخوابیدم .
بچه سوسولها چقدر هوای هم رو دارن !
خب برادرشه آوا !
پس چرا هیچوقت از شادی حرفی نمیزنن ؟
- من دارم میرم سر کار آقای مهران فر نمیتونم بیام. تا همین الان هم زمانم دیر شده .
- باشه. قبل از اینکه بری سر کار یه دقیقه بیا ببینش و برو. مگه چقدر طول میکشه؟
با حرص و جدیت گفتم :
- نمیتونم الان بیام. موقعیتش رو ندارم .
مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد .
جا بجا شد و صدای ترق تروق چیزی اومد. انگار به آشپزخونه رفته بود .
- به خاطر علی میگی ؟ چون نمیتونی بهش بگی برسونتت خونه من ؟
نگاهی به پشت سرم کردم .مامان و رزیتا هنوز ایستاده بودن و مامان مشکوکانه نگاهم
می کرد .
چیزی نگفتم و خودش ادامه داد :
- خیله خب من میام جلوی بیمارستان می مونم. هر وقت رسیدی یه توک پا میارمت
یوسف و ببینی بعد دوباره برت میگردونم بیمارستان .
- ولی ...
لعنتی بدون اینکه جوابی از من بشنوه تماس رو قطع کرد .
از عادتهای مزخرفشه .
صدای بوق زدن‌های ماشین علی میاومد .
بخاطر حرصی که داشتم دلم میخواست حتی قید سر کار رفتن رو میزدم .
راه افتادم به سمت در و با عصبانیت توی گوشیم تایپ کردم .
" اگه بدونم اون کاوه عوضی که منو انداخته تو دردسر کیه خودم با چاقو میزنم تو
قلبش که یه راست بره به جهنم ."
از مامان و رزیتا خداحافظی کردم و رفتم بیرون .انتظار جواب گرفتن از خسرو نداشتم.
اونم صبح به این زودی اما در جوابم یه ایموجی خنده گذاشت و نوشت :
" تو که باید بهتر از هرکسی بشناسیش ."
لحظه‌ای ایستادم و با تعجب از نشناختن اون آدمِ مذکور و مشکوک براش زدم :
" چرا فکر می کنی هر چی قالتاق و لات و چاقوکشه رو من باید بشناسم؟ "
بلافاصله زد :
" چون قبلا زیاد دیدیش. شریک شوهرت بوده ."
یک آن یاد کاوه افتادم. همون پسر شروری که همسن و سال ناصر بود و یه ریش
پروفسوری هم داشت و توی دستش یه عالمه انگشتر بود .
هر بار با نگاهش به من شرارت از توی نگاهش بلُ میگرفت .
این رو از کجا پیدا کرده و نشسته سیر تا پیاز ماجرای منو، اسرار خونه‌ی طلعت خانم رو
بهش گفته !
از ساختمان بیرون زدم. اما هنوز دستم به گوشی و تایپ کردن بند بود .
" اینو چه جوری پیدا کردی ؟ گشتی گشتی تا تمام اطرافیان ناصرو بکشی طرف
خودت !"
بچه ها و علی توی ماشین بودن. در رو باز کردم و علی معترض گفت :
- بابا تو که خودت از بچه‌ها بدتری. چرا نمیای پس ؟ مثل اینکه تو هم باید بری سر کار
؟ الان میمونیم تو ترافیک !
با حرص و کلافگی نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
- ببخشید داشتم با تلفن حرف میزدم. یکم طول کشید.
نشستنم همزمان شد با رسیدن پیام بعدیِ خسرو .
در ماشین رو بستم و پیامش رو باز کردم .
" چیکار به اطرافیانش دارم ! گشتم زخم خورده‌های دور و برش رو پیدا کردم واسه روز
حسابرسی. همونایی که ناصر حسابی داغشون کرده ."
مگه به جز منو بچه‌هام زخم خورده‌ی مهمِ دیگه‌ای هم بود !
گوشی رو توی کیفم گذاشتم و برگشتم به طرف بچه‌ها .
- همه وسایلتونو آوردین ؟ چیزی از کتاب دفتراتون که جا نذاشتین ؟

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه و یک

قدم حدود ۱۶۸ هست و اندام توپری دارم. هر چند دلیل اصلیش بر میگرده به دوتا
بارداری و زایمان‌هام. موهام هم تا روی کمرم هستن و کمی هم مواجن .
منو علی وجه اشتراک زیادی توی چهره با هم داریم .
مخصوصا توی رنگ چشم و حالتشون و همینطور فرم صورتمون .
اما بینی علی برجسته‌تر و گوشتیِ و لبهاش شبیه دایی آرمینم برجستگیِ خاصی دارن
که دل میبردن از نگاه طماع رزیتا .
روی ابروی چپش جای زخم شکستگی داره و قیافه‌اش رو کمی جدیتر نشون‌ میده .
ته ریش کوتاهش هم همیشه متناسب با موهای مرتب و فرم داده‌اش هست .
- علی باهات دعوا کرد؟
- نه فقط حرف زدیم.چیزی خاصی هم نگفت. از همون حساسیتهای برادرانه !
دوتا چایی توی لیوانها ریخت و گفت :
- خیلی ترسیدم وقتی نیومدین داخل گفتم نکنه بحثتون شده باهم .
- نه بابا مگه بچه‌ایم. هم علی سنش بالاست هم من. مسخره‌ست که سر این چیزا بحث
کنیم. تو بگو ببینم، چطور شد اومدی خونه مامانم ؟فکر کردم شب جمعه علی باید اونو
توی بغلت باشه؟
چشم غره‌ای با لبخند رفت .
- کوفت تو هم چه گیری دادی به شب جمعه! مگه هر وقت میاد پیشم واسه این چیزا
میاد منحرف ! تواز این دو تا ژووونها بگو. چه خبر؟ الان داشتی با کدومشون حرف
میزدی؟
خسته بودم. ولی دلم نمیاومد خستگیم رو به رزیتای همیشه پایه نشون بدم. دستی به
موهام کشیدم و همونطور سر گذاشتم روی بازوم .
- هیچکدوم. جفتشون برن به درک. داشتم با خسرو حرف میزدم یه خِنگی زده که
نمیشه جمعش کرد. یوسف تو پارتی چاقو خورده. یزدان به زور منو برده بود خونه‌اش تا
زخمشو براش بخیه کنم. بعدم منو رسوند خونه که آبرومو برد پیش علی. هی که
میخواستم یه جوری بپیچونمش بره ،سمج شد تا علی ببینتش و بفهمه کیه ! بیشرف .
- جدی ؟ کی بهش چاقو زده ؟ کارِ خسروعه ؟
نگاهم به بالا رفتن بخار چایی از لیوانها بود .
- نوچ. کار اون نیست. ولی خب دمش گرم که زدن ناکارش کردن. کاش میزد اون دُم
درازهی بین پاهاشو از جا میکَند تا دلش از هول و هوسش کنده بشه. با همین حالم که
رو تخت افتاده بود و جون حرف زدن نداشت،دست هیزش دور رون و پاهای من چرخ
میخورد .
رزیتا زد زیر خنده و گفت :
- چقدر بدبختِ اون چیزشه. یعنی خاک .
یه تقه آروم به در زده شد. خنده‌اش رو کمی جمع کرد.آروم گفتم :
- بیا تو .
علی بود. در رو باز کرد و اول چشماش رزیتا رو هدف گرفتن و برق توی چشماش
دوید .
- اجازه هست ؟
- اوهوم. بفرمایید .
- دیدم نخوابیدید هنوز،گفتم بیام پیشتون .
رزیتا با نیش پهنی گفت :
- نه بیداریم،داریم چای میخوریم !
چه ذوقی هم میکنه !
بفرماییدی گفتم و رزیتا با شوخی ادامه داد :
- بذار یه دقیقه جمع دخترونه واسه خودمون داشته باشیم .هی تو باید گل مجلسمون
باشی .
علی با شیطنت خاص خودش لبخندی زد و وارد اتاق شد .
- خب معلومه. من گلِ مجلستونم. چه حس دختربودن هم به خودشون گرفتن .
رزیتا سرخ و سفید شد. اما من خندیدم. یعنی میخواست جلوی من فاز خجالت بگیره .
بلند شد و گفت :
- خیلی لوسی. من برم برات لیوان بیارم .
- خودم میارم عزیزم تو بشین .
علی که رفت با خنده گفتم :
- به قول یوسف خوب ادا تنگارو در میاریا رزی خانم .حالا هر شب هر شب تا دسته
نوش‌جانش میکنی اما جلوی من رنگ میبازی !
بلند زد زیر خنده. علی برگشت و با لبخند قنج رفته‌ای از دل برای خنده‌های شیرین
یارش، دست روی بینی گذاشت و آروم گفت :
" هیس، هیس ، یواشتر رزی، الان همه رو بیدار میکنیا.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

/channel/VahidOnline/57796

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صد و هفتاد و شش

بوسه‌ای به پشت گردنم زد و خمار از الکل گفت :
- جان یوسف؟
به موهام بوسه زد.
- قلبِ یوسف .
به کنار گردنم و زیر گوشم بوسه زد.
- نفسِ یوسف .
به روی سرشونه‌ام بوسه زد و پچ پچ کرد :
- عشقِ یوسف.
با اینکه دلم قیلی ویلی رفته بود و حالم هیچ تشبیهی نظیرش توی دنیا وجود نداشت اما با مشتم به رون پاش که کنار تنم بود
ضربه زدم و گفتم :
- ا گه عشقت بودم بهم خیانت نمیکردی، مامان همیشه میگفتا ،
من خیلی احمق بودم که کارای تورو هضم میکردم و حالیم نبودچقدر بدجنسی، وقتی تو به من میگی عشق و منو عشقت میدونی غلط میکنی با زنای دیگه تیک بزنی .
- غلط کردم آتی.
- یه داستانِ دروغ سر هم کردی مثلا بگی مست بودم، یا یه چیزی بهم داد خوردم حالیم نبود چیکار میکنم؟ فکر کردی بازم خر میشم حرفاتو باور میکنم .
- غلط کردم آتی.
- غلط که کردی آقا یوسف، اما دیر فهمیدی چیو باختی، چون دیگه چیزی بین منو تو نمونده. حالام پاشو از روم، میخوام از
این جهنم برم بیرون.
- جهنم؟ تو تو قلبِ منی، بهش میگی جهنم !
محکم و عصبی غریدم:
- من اگه تو قلبت بودم بهم خیانت نمیکردی بری با یه خراب بخوابی .
- گفتم که غلط کردم.
از عصبانیت و دلخوری با پشت پام زدم به کمر و پشتش و توپیدم:
- تا صبح بگی غلط کردم چیزی رو تغییر نمیده یوسف، کاری که نباید رو کردی، حس میکنم یه آدم بی ارزش بودم برات، یا رابطه‌مون یه رابطه‌ی مفت و بی‌ارزش بوده، وقتی دیدی چیزی از من بهت نمیماسه رفتی با بغل یکی دیگه شریک شدی.
- فکر کردی اگه میخواستم نمیتونستم ازت بگیرم؟
صورتم رو کمی به سمتش کج کردم و از روی شونه نگاهش کردم، با نور کمی که از هالوژن تختش رو پر کرده بود میتونستم
نگاه خمار و صورت خسته‌اش رو ببینم .
- چی میخواستی بگیری اونوقت؟
نگاهش رو به چشمام دوخت و مثل پسربچه‌ی تخسی گفت :
- همون چیزایی که مال خودم بودن.
- کدوم چیزا؟
تمسخرآمیز نیشخندی زدم و گفتم :
- شنیدم میخوای باهاش ازدواج کنی !
مثل برق گرفته‌ها سرش رو سریع عقب برد و گفت:
- کی اینارو به تو گفته ؟
- شتر که دولا دولا راه نمیره، شنیدم دیگه .
- برگرد .
با عصبانیت پرخاش زدم.
- دست از سرم بردار یوسفِ مهرانفر، تو نه به درد عشق و عاشقی میخوری نه آدمِ مورد اعتمادی هستی، خدا هم شناختت که
لنگه خودتو بهت آویزونت کرد.
با یه حرکت برم گردوند زیر خودش و حالا اون روی شکمم نشسته بود. صورتش رو حالا واضحتر میدیدم، حتی سرخیِ چشماش رو.
با عصبانیت دستش رو به طرف دیوار کنارمون دراز کرد، جایی که میخواست خونه دختره رو نشونه بگیره .
- اون ج....ه لنگه منه؟

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوهفتادوچهار

نگاهی به آشپزخونه تاریکش کردم و یادم اومد اونشبی که براش لازانیا پخته بودم .
با حرص زمزمه کردم:
- کوفت بخوری، با چه عشقی برات لازانیا درست کرده بودم بی‌معرفت .
جواب پیامم از طرف مامان اومد و گوشی تو دستم لرزید:
- چرا رفتی اونجا؟ ممکنه برات مشکلی پیش بیاد. اگه میگفتی بهم کلیدهای خونه یزدانو بهت میدادم.
براش زدم:
- اینجا آرومترم مامان .
شاید فهمید دلیل اومدنم به اینجا بیشتر به خاطرِ دلم بوده، چون دیگه جوابی ازش نیومد .
نفس بلندم رو بیرون دادم. بویی از ترکیب مشروب و سیگار به مشام می‌رسید که حدس میزدم طی این مدتی که یوسف نبوده
یکی از دوستاش در غیاب خودش به اینجا اومده و بو توی ساختمون مونده .
از ترس اینکه بازم بی هوا کسی کلید نندازه و بیاد داخل سریع رفتم در رو قفل کردم، قفل اصلی رو هم زدم و چفت در رو هم وصل کردم و با خیالِ راحت رفتم به سمت اتاق خوابش تا روی تختش دراز بکشم و یاد اون خاطره‌مون بیفتم که چطوری در برم گرفته بود .
به در اتاقش که نزدیک شدم باز هم با حرص زمزمه کردم:
- آخ خیلی خری یوسف، اگه خر نبودی به قول عمویزدان به خاطر یه کف دست گوشت تِر نمیزدی به حال و روزِ جفتمون.
آخه لعنتی این چه غریزه‌ایه که نمیتونی جلوشو بگیری؟ حداقل میرفتی سراغ ماریا، یا اصلا چرا خیانت؟ چرا این کارِ زشت؟
وارد اتاق خوابش شدم، اونقدر فضای اینجارو دوست داشتم که دلم منو کشونده بود به اینجا .
لامپ رو خاموش کردم و یکی از هالوژنهای رنگی کم نور رو روشن کردم تا اتاق کمی نور داشته باشه، چون از تاریکیِ مطلق
میترسیدم .
هوای بهار نه سرد بود و نه گرم، ولی داخل ساختمونها به شدت گرم بود .
مجبور شدم تاپ مشکیم رو از تنم در بیارم. شلوار رو هم همینطور. کسی که به جز خودم توی این خونه نیست که از ظاهرم هراس داشته باشم. در رو قفل کرده بودم و خیالم از این بابت راحت بود که کسی نمی‌تونه وارد این حریم بشه.
از اون روزی که دوستاش وحشی بازی درآورده بودن، هر وقت زودتر از یوسف اومدم اینجا، این کار رو انجام میدادم.
لباسهام رو روی پاتختی گذاشتم و دمر شده افتادم روی تخت و دستام رو از دو طرف باز کردم .
بوش رو از روی تختش نفس کشیدم. نفسهای عمیق، مثل کسی که به اکسیژن نیاز داره .
روز اولی که روی این تخت کنارش خوابیدم بهش گفتم :
- منو آوردی رو تختِ کثیف کاریات خوابوندی، که همش اون دختره رو روش چیز میکردی.
خندید و گفت :
- دادم روتختی رو شستن. الان فقط بوی خودمو میده .
راست میگفت، فقط بوی خودش رو میداد. نفس کشیدم و زمزمه کردم :
- منو فروختی واسه هوست؟ ارزشِ من اینقدر پایین بود
یوسف؟
یهو چیز نرمی افتاد روم. وحشت زده جیغ زدم و خواستم از زیر سنگینیش تقلا بزنم، که بیام بیرون اما جلوی لبهام رو با
دستش پوشید و کنار گوشم پچ زد:
- یوسفم، جیغ نزن.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوهفتادودو

آهم درد داشت. درد کوفتگی قلبم رو به تنم نشون میداد. نفسم رو محکم بیرون دادم و به دلم تشر زدم:
"گفتی تموم شد، پس تو هم مثل یوسف توزرد از آب در نیا، باید باهاش کنار بیای و فراموشش کنی، پس زورتو بزن"
گوش دادم به حرفای مامان .
- مگه قرار نبود ثابت کنیم زنیکه یه زنِ خرابه با همه هم سروکار داره؟
- اگه اون فیلمو نشون بده، همه چی واسه یوسف بد میشه.
چیزیم دستِ مارو نمیگیره .
- ببین الان حکم تنفیذ بین این دو هست، ازدواجشونم اجباری نیست ، مگه اینکه هر دوشون اینو انتخاب کنن، یه مهلت بگیریم
از قاضی تا ثابت کنیم این زنیکه خودش از قبل خرابکار بوده، اصلا داره با این کار اخاذی میکنه. کارش اینه.
- تا بخوایم ثابت کنیم قاضی حکمو اجرا کرده آوا... غفوری میگه پیامای دختره رو هم به قاضی نشون دادم، میگه باید ثابت بشه
این زن با مردای دیگه هم، در تماس بوده و این کارشه، بعد با جریمه و اینا میشه فیصله‌ش داد. البته زنه رو الان آزاد کردن.
مامان پرسید :
- پس یوسف چی؟
- اون فعلا بازداشته، معلوم نیست تو کله پوکشم چی میگذره،
به غفوری گفتم این دختره رو بیاره کارخونه هر چی میخواد بهش بدم بره فقط گورشو گم کنه.
- اینقدر زود تصمیم نگیر یزدان، واسه چی باید نصف کارخونه رو بزنیم به نامِ یه لاشی؟ اگه زنه آزاد شده پس یوسفم بزودی آزاد میشه، بذار بیاد فکرامونو بذاریم رو هم تا یه راه چاره‌
بهتری پیدا کنیم.
- یوسف گفته با پیشنهاد ازدواج راه میآد.
صدایی از مامان در نیومد. انگار اونم مثل من دچار شوک و ناباوری شده .
قلبم سنگین شد، انگار تلمبه‌ای از غم توی دلم وا کرده بودن.
حتی نمیتونستم نفس بکشم .
این حرف یعنی پایانِ کلِ دلبستگی من به پسری که بد بود و راه بد رو انتخاب کرد.
نخواست برگرده، نخواست از اون سرزمینِ سیاه و دورافتاده بیرون بیاد، نخواست و سخت اسیرِ سیاهی‌ها شد .
زمزمه مایوس مامان رو شنیدم که مثل خودم ته ناامیدی بود .
- اگه اینجوری تصمیم گرفته، یعنی هیچ، خودش تقاص کارشو پذیرفته .
عمویزدان اما با لجبازی و جسوری گفت :
- محاله بذارم یه همچین لکه نجسی بیاد بین خانوادم، کارِ یوسف با من، تسویه حساب با دختره هم با من .
- چی تو سرته یزدان؟
- هر چی که فقط بتونم شرِ شومِ اون دختره رو از سرِ خانواده‌ام کم کنم. بریم داخل.. .
کمی بعد صدای بسته شدن در هال اومد و برخلاف دقایق پیش و غرشها ی عمویزدان، سکوتِ عمیقی فضای حیاط رو در
برگرفت .

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوهفتاد

هر چند رقصم به گردپای نازخاتون و اون زنِ عزیز که اسمش نادره بود نمیرسید ولی خب، کنارشون بودن عالمی داشت، بهتر از هر عالم دیگه‌ای!
به خونه که برگشتم صدای بلند عمویزدان شبیه داد زدن به گوش میرسید. بهترین موقعیت بود فالگوش بایستم و حرفاش
رو گوش بدم. داشت با کسی یا شایدم توی تلفن بحث میکرد.
- مزخرف گفته...گوه خورده... میزدی تو دهنش وقتی اینو گفت... غلط کرده... اتفاقا میبخشم که درسی بشه واسش، گوه
زیادی خورده باید پاش وایسته...
بلندتر داد زد:
- نه، نه، نه. غفوری بهش بگو از اونجا بیای بیرون دهنتو میگام .
مامانم سریع بهش گفت :
- یزدان، عه!! بچه‌ها، آرام، چی میگی؟
عمویزدان به سمت در ورودی هال اومد. اینو از نزدیک شدنِ صداش فهمیدم .
سریع خودم رو پشت دیوار پنهون کردم تا یه وقت منو نبینه و بتونم حرفاش رو بدون مزاحمت و پارازیتی بشنوم .
در رو باز کرد و همزمان داشت میگفت :
- ببین غفوری وقت واسه این کارها نیست، اون پسره عقلشو از دست داده، باید یه جوری جلوی این فاجعه رو بگیری.
کمی مکث کرد و با تردید گفت :
- دختره رو آزاد کردن؟ پس یوسف چی؟ غلط کرده... میدم همونجا تو زندون پارش کنن پسره بی‌عقلو... من میگم نه،
بهش بگو یزدان گفت دهنتو می‌بندی میذاری کارارو ردیف کنم،
بگو به اندازه کافی تِر زدی که آوا و آتی نمیتونن ریختتو ببین، لااقل بذار من ماسمالی کنم جمعش کنیم .
از جلوی در هال اومد توی حیاط و با قدمهای آرومی راه میرفت و حرف میزد. البته حرف زدنش بیشتر داد و ببداد و سرو صدا
بود:
- وقتی قراره زندگیش به گوه کشیده بشه کارخونه رو میزنه تو سرش؟ چطوری راضی میشه با اون جنده بره زیر یه سقف؟ تو
گوش کن غفوری، حرفمو تکرار نمیکنم، نه در شان خودم و خونوادمه، نه زیر بارش میرم، اصلا مگه دختره آزاد نشده، بفرستش بیاد کارخونه من باهاش حرف میزنم. از این به بعد
طرف حسابش منم .
محکم و خشدار و عصبی غرش کرد:
- همین که گفتم، تو به حرفِ من گوش کن، ول کن اون احمقو، اون اگه عقل داشت با یه گرگِ دریده نمیخوابید آبروی هممونو
ببره... دختره رو هندل کن بیاد کارخونه.. .
یه فحش رکیکم بهش داد که چشمام رو محکم روی هم گذاشتم و اضافه کرد:
- در مورد اومدنش و حرفامون به یوسف چیزی نگو، باید تو عمل انجام شده قرارش بدیم .

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوشصت‌وهشت

ابروهاش بالا رفتن و سرش رو تکون داد.
- ناهار نخورده میری؟
عمو یزدان سرکی کشید و گفت :
- کجا آتی جان؟ قرار بود جوجه‌هارو کباب کنیما .
- میرم آسایشگاه، اونجا که میرم دلم وا میشه .
هیچ کدوم مانعم نشدن. فقط عمو یزدان گفت:
- پس ناهار چی؟
- اونجا یه چیزی میخورم، نگرانم نباشین .
مامان چیزی نگفت و من با یه خداحافظی از خونه بیرون رفتم و به غرغرهای پویا هم توجهی نکردم که سعی داشت با اعتراض،
غرورش رو بهم نشون بده و مثلاً بگه غیرت برادریم اینجوری
گل کرده !
- سر ظهر کجا میخوای بری؟
- میرم آسایشگاه .
- هرروز، هرروز آسایشگاه؟ چه خبره اونجا؟ اگه جواهر ریختن بگو ما هم بیاییم جمع کنیم ؟
جوابش رو ندادم ولی شنیدم که آرامشِ خنگ و شیرین زبونمون
گفت :
- ما هم بریم جمع کنیم داداش پویا.
طول حیاط رو طی کردم و از در ساختمون بیرون رفتم .
راه رفتم ،راه رفتم و همزمان آهنگ پلی شد توی گوشم .
بغضم شدت گرفتم. هوای تازه رو نفس کشیدم و اشکی سمج از گوشه‌های چشمم فرو ریخت.
"همیشه آدما بدترین ضربه‌ها و زخمهارو از اونی میخورن که خیلی عاشقشن و بیشتر از خودشون دوسش دارن.
یوسف... یوسف... تو بدترین زخمهارو به من زدی! !

عشق، زخم عمیقی که هرگز خوب نمیشه
عشق، یعنی تموم زندگیت تو آتیشه
عشق، اشکی که داره بی اراده می‌ریزه
عشق، باغی که دیگه تا گلو تو پاییزه
ما، که عمرمونو پای عاشقی دادیم
ما، زخمی رویاهای رفته به بادیم
ما، با همین آرزوهای ساده شادیم
زندگی کن حتی بی‌نشونه
فردا که شد از ما چی می‌مونه
زندگی کن، دنیا گاهی غرق دوراهیه
کی می‌دونه رسم دنیا چیه
زند گی کن پشت هر عشق بغض یه سفره
بس که عمر آدم زود میگذره
زندگی کن عشق، زخم عمیقی که هرگز خوب نمیشه
عشق، یعنی تموم زندگیت تو آتیشه
عشق، اشکی که داره بی اراده می‌ریزه
عشق، باغی که دیگه تا گلو تو پاییزه
ما، که همه جوونیمون فدای عشقه
ما، که حتی صدامون خون‌بهای عشقه
ما، ضجه زدنامون برای عشقه

نازخاتونِ مهربون تا نگرانیم رو دید؛ با عصبانیت تصنعی به رون پام زد که روی تختش نشسته بودم.
- پاشو، پاشو، واسه کی ماتم گرفتی؟ یکی که گلِ خوشگلی رو کنار بزنه بره با یه عجوزه؟
با بغض لب برچیدم:
- همش به این فکر میکنم چطوری دلش اومد نازخاتون؟ من
رفیق فابش بودم، عشقش بودم، دوست‌دخترش بودم، چرا بهم
خنجر زد؟
اخمی کرد و گفت :
- اینجوری ماتم نگیر بدم میاد، مگه اون پسره ارزششو داره به خاطرش ناراحت بشی و غصه بخوری؟ مردها اگه ذاتِ خوبی داشتن که با این هوسبازیا خودشونو قانع نمیکردن. همشون از یه کرباسن، من چه خیری از دو پسرم دیدم که تو از این ببینی.
با حسرت نگاهش کردم و لب برچیده گفتم :
- من عشقمو به پاش ریختم نازخاتون، اولین عشقم بود .

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
فصل_دوم
قسمت_صدوشصت وشش

عمویزدان پوفی کشید. من لب گزیده بودم تا نخندم. بیشعورِ هرکول معلوم نیست چه بلایی سرِ مامانِ نازنینم آورده!
آروم گفت :
- خب تو برو استراحت کن، واسه چی اومدی؟ منو آتی کارهارو انجام میدیم.
مامان طعنه‌آمیز پوزخندی زد:
- برم که مخِ دخترمو شستشو بدی؟
- آوا !!! باز شروع نکن .
مامان محکم توپید :
- من کوتاه نمیام یزدان، بیشتر از آتی من که دارم می ترکم
داداشت اینجوری جوابِ عشقِ پاکِ دخترمو داده، همیشه میدونستم آدم نمیشه ها ولی گولِ تو و آتی رو خوردم که بهش اعتماد کردم.
- چرا اینقدر بدبینی آخه؟ بابا یه اشتباه کرده .
- اشتباه نبوده، غلط کرده .
عمو یزدان لبخند ریزی زد و در جواب مامان گفت :
- غلط که کرده قربونت برم، وگرنه نمیرفت با زنی که.. .
نگاهش به من افتاد و حرفش رو خورد، رو به مامان گفت :
- ما درستش میکنیم ، نمیذاریم این وضعیت اینجوری ادامه داشته باشه .
مامان به من نگاه کرد و با تمسخر به وضوحی لب زد:
- بیا برو عزیزم یه فیلمی چیزی بذار وقتتو بگذرون، دلتو به این حرفها خوش نکن، نذار اینا تأثیری روی زندگیت داشته باشن .
چشمام رو محکم روی هم گذاشتم و باز کردم، برای حرفام کاملا
جدی بودم و این تصمیم نهایی من بود .
- مامان ؟
عمو یزدان هم برگشت به طرفم و هردو تیز و دقیق نگاهم کردن.
چشمام روی هردوشون چرخید و محکم گفتم :
- کار ی به من نداشته باشین که تو دلم چی میگذره یا حالم چطوریه، اما به یوسف کمک کنین، به خاطرِ خودش نه به خاطرِ من، یوسف واسه من تموم شد رفت، چه از این دردسر خلاص
بشه و راحت برگرده خونه، چه مجبور بشه با اون دختره بره زیر
یه سقف، من تمومش کردم، حتی نمیخوام بهش فکر کنم یا چیزی ازش بشنوم.
رنگ از نگاه مامان پرید، نالید :
- آتی.
این آتی گفتنش یعنی میدونه من الان روی چه نقطه ای ایستادم. جایی که حتی حوصله خودم رو هم نداشتم .

خسته‌ام، به اندازه کسی که اونقدر دوید و دوید و فهمیده اونی که از دور دیده فقط یه مترسک بوده برای ترسوندنِ پرنده‌ها.
یوسف برای مرگ مترسک بود، از دور قشنگ بود، بهش دل دادم، باهاش حرف زدم، رویا ساختم، اونو توی ذهن و قلبم بزرگ کردم، ولی وقتی بهش رسیدم دیدم نه روحش مثل منه، نه جسمش لطیفه و هیچ احساسی نداره، چیزی که من میدیدم و نمیتونست ببینه، نمیتونست تپشهای قلبم رو بفهمه و لمس کنه و دلیل دوست داشتنم رو درک کنه.. .
یوسف فقط خودش رو دوست داشت، فقط خودش و پرنده های اطرافش رو.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوشصت وچهار

همه به شوخیِ علی خندیدن. زن‌عمو یکی از زانوهاش رو میون دستهاش بغل گرفت و
گفت :
- بیچاره چقدر سختی کشیده تنهایی. بچه بزرگ کردنم خیلی سخته مخصوصا اگه
دست تنها نباشی. این طفلک همش یه بچه داشت ما خودمونو کُشتیم تا راضیش
کردیم دوباره ازدواج کنه، هم خودش از تنهایی در بیاد هم بچه‌ش مادر بالای سرش
باشه، اما آوا جان حالا تنشون سالم، اما دوتا بچه بودن، یکیشون یه ساله بوده اون یکی
هم چهار سال ونیمش بوده ...
آهی کشید و نگاهم کرد .
- بمیرم برات چی کشیدی خودت تنهایی عزیزم !
داشت اینارو میگفت که مثلاً بگه اگه با پسرم ازدواج کرده بودی تو هم مثل روح‌الله
کمکی داشته واسه زفت و رفت بچه‌هات . اون آهی هم که از سینه‌اش دراومد، خدا
میدونه چه جمله‌ای پشتش بود .
مثلاً آخیش خوبت شد، تا تو باشی پسرمو اینجوری در به در نکنی ذلیل مرده ".
اما من با خونسردی و بی‌خیالی میوه‌ام رو خوردم و به قول بابای خدا بیامرزم شبیه یه
پرنسس به مبل تکیه زدم و نظاره‌گر جمع بودم که هر کدوم از یه دری حرف میزدن تا
مجلس رو گرم نگه دارن .
هنوز فصل حرفها به موضوع بهاریِ رزیتا و علی نرسیده بود تا رزیتا خانم هم قدم رنجه
کنه و به جمعمون اضافه بشه. بیدل و بیطاقت نگاهش رو از پشت اپن روونه‌ی علی
میکرد و علی هم که مطمئنم بدون اینکه بشنوه رامبد و روح‌الله چی بهش میگن
نگاهش در راستای مرکز آشپزخونه بود .
پویا از جا بلند شد و با ببخشیدی که مجبور بود از فضای بین مبلها و پاهای بزرگترها
رد بشه خودش رو به من رسوند .
سرم رو پایینتر بردم چون به نظر میاومد میخواست کنار گوشم چیزی بگه .
- مامان من جیش دارم .
- باشه. الان .
به روشا خانم نگاه کردم و آروم گفتم :
- روشا جان سرویس بهداشتی کجاست ؟
- پشت سالنه عزیزم .
- مرسی. بریم نشونت بدم پویا .
دستم رو گرفت و با خجالت ، خیلی آروم گفت :
- تو نمیخواد بیای مامان مگه بچه‌م !!
- میخوام نشونت بدم عزیزم بیا کاریت نباشه .
ببخشیدی گفتم و با هم رفتیم به قسمتی که روشا اشاره کرده بود. چشمم به
آشپزخونه و رزیتا خورد .
به اپن نزدیک شدم و با حرص گفتم :
- از همه چی حرف شده الا تو و علی. من نمیدونم مجلس خواستگاریه یا مجلس تسمه
بستن ماشین و تشخیص چهره .
رزیتا با خنده‌ی حرصی گفت :
- آره بابا میدونستم. حالا روح‌الله باید پدرِ صبرمونو در بیاره از بس از مکانیکیش و
ماشینها و مدلاشونو حرف میزنه !
پویارو بردم طرف سرویس .
پشت به سالن و رو به روی اتاق خوابها قرار داشت .
اونجا پر بود از عکسهای خانوادگی و تابلوهایی که کنجکاو شدم نگاهشون کنم .
همونطور که حواسم به عکس ها و ژستهای خاصشون بود حضور کسی رو کنارم حس
کردم .
- چند شب پیش میخواستم بیام خونه‌ی رزیتا اما رزی اجازه نداد ، گفت چون تو
اونجایی نباید بیام. نمیدونم چرا اینجوری گفت. آخه ما که با هم دشمنی نداریم. تو
دختر عمومی و همونطور که خودت میدونی خیلی هم برام عزیزی نمیدونم دلیل
حرفای رزیتا چی بود .
نگاهش کردم. دستهام رو پشت کمرم میون هم قلاب کرده بودم .
- منم باهات دشمنی ندارم. به من که چیزی نگفت و الا اجازه نمیدادم اومدنت رو
بخاطر من منتفی کنه.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوشصت‌ودو

علی از جلو زد زیر خنده .
پویا هم با قلدوری دلبرکانه‌ای گفت :
- خب اگه سکرتن چرا مراقب گوشهای من نبودین !
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- والا نمیدونستیم تو قراره همه رو ضبط کنی با فرکانس قویتری تحویل بقیه بدی .
علی ماشین رو جای مطمئنی پارک کرد و ترمز دستی رو کشید .
- خیله خب دیگه پیاده شید. گل و شیرینی هم یادتون نره .
- من که قرار نیست برم خواستگاری آی کیو، گل و خودت باید بگیری دستت. چه گل
بزرگی هم گرفته. اندازه خودمه. پیاده شو بدمش دستت یه وقت خراب نشه .
- بعد هشت‌سال من دارم به چیزی که میخوام میرسم حالا شما هی تیکه و متلک
بندازین .
منو مامان خندیدیم و گفتم :
- تمام این هشت سال عذاب یه طرف ، این یه شب مثل عذاب قبر می‌مونه .
- ووی بسم الله. حرف خیر بزن مادر. پیاده شو یه صلوات هم بفرست که امشب به خیر
و خوشی بگذره .
بالاخره رفتیم توی خونه. زن‌عمو همون زن‌عموی سابق بود بدون کوچکترین تغییراتی.
اصلا انگار نه انگار هشت سال از سنش گذشته. ماشالله پوستش شاداب و تمیز و
موهاش رو هم رنگ و مش زیبایی کرده بود و طوری بنظر میرسید که انگار مامانم یازده
سال از اون بزرگتره نه اون از مامانم .
خونه‌شون رو عوض کرده بودن. چند سال پیش یه خونه‌ی ویلایی داشتن با حیاط
خیلی کوچیک و یه درخت اقاقیا هم توی حیاطشون بود .
اما خونه‌ی جدیدشون آپارتمانی و بزرگ و جادار بود. چهارتا اتاق خواب داشت و یه
آشپزخونه خیلی بزرگ با چیدمان شیک و مدرن که رو به فضای بزرگ پذیرایی قرار
داشت .
دکوراسیون خونه هم بیشتر به رنگ سفید بود .
روی یکی از مبلها کنار مامان نشسته بودم. علی هم کنار رامبد و روح‌الله نشسته بود و
پویا هم کنارشون .
روح الله برادر بزرگ رزیتا بود که چند سال پیش همسرش فوت کرد و یه ازدواج مجدد
داشت. البته همه بهونه رو سر دختر دو ساله‌اش گذاشتن که بچه‌ی بی‌مادر چطوری
بزرگ بشه و ...
نگاهم رو از رزیتا گرفتم که زن‌عمو توی آشپزخونه داشت پچ پچ کنان باهاش حرف
میزد .
بعد از این همه سال هنوز دست از این پچ پچها و زیرک بازیهاش برنداشته .
نگاهم رو پیچیدم که میون تیله‌های رامبد فرو رفتن .
بعد از این همه سال اون هم هنوز چشم به راه یه اشاره از من نشسته و بقول مامان
خصومت زن‌عمو در این سال‌های اخیر، بیشتر بخاطر نادیده گرفتن رامبدش بوده ...
چشم گرفتم و کمی جمع و جورتر نشستم .
زن عمو بلقیس با لبخند به جمعمون برگشت .
- خیلی خوش اومدین . چقدر دلم واسه این جمع فامیلی و صمیمیمون تنگ شده بود .
مامان زیرلب تیکه‌ای انداخت که شنیدم .
- آره جون خودت. اگه دلت تنگ شده بود یه اقدامی میکردی !
و بعد با لبخند تصنعی گفت :
- منم دلم واسه گذشته‌هامون تنگ شده بود. خدا بیامرزه آقا کریم و آقا کاووس رو. تا
زمانی که زنده بودن همه چی خوب و صمیمی بین خانواده‌ی برادرها پیش رفت اما
همین که آقا کریم )بابام رو میگفت( مُرد رابطه‌ها کمتر شدن بعدم که بیچاره آقا
کاووس )عموم رو میگفت که پنج سال پیش و بعد از مرگ همسر روح‌الله فوت کرده
بود( فوت کردن ، دیگه هیچ پلی بین خانواده‌ها برقرار نشد .
مامان خوب جوابش رو داد. راست میگه بعد از مرگ عمو ما کلا با خانواده‌اش قطع
رابطه کردیم. البته زمانی بود که رامبد برای چندمین بار به من پیشنهاد ازدواج داد و
من مسرانه سرِ مخالفتم ایستادگی کردم و زن‌عمو همین رو کینه‌ی شتری کرد که
بهونه‌ای برای قهر کردنش داشته باشه .
لابد فکر کرده ما هم داریم تلافیِ به هم خوردن ازدواج رزیتا و علی رو در میاریم که به
ازدواج با پسرش رضایت نمیدادم !!
حتی یه درصد به این فکر نکرد اگه من می خواستم به رامبد شوهر کنم قبل از اینکه
ناصر وارد زندگیم بشه این کار رو میکردم .
روشا همسر روح الله پیش دستی‌ها رو برای میوه مقابلمون گذاشت .
زن‌عمو با تعارفات مسخره‌اش گفت :

- کاش برای شام می‌اومدین ستاره جون. ترتیب یه شام دور همی میدادیم با هم
میخوردیم. بالاخره بعد از این همه سال گردِ هم جمع شدیم.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوشصت

نگاه یزدان روی دستپاچگی و حرکات عصبی من ثابت شد و جواب داد :
- یه ذره رو دوست دختر خودتم غیرت نداشته باشیا .
- دوست دختر چیه بابا ، من با هر دختری بیشتر از یک ماه نمی‌مونم. اونم بعد از اینکه
خوب چلوندمش و هسته‌شو خوردم .
غیرت ؟ مگه شما هم بویی ازش دارین که انقدر راحت دوست دختراتون رو بُر میکنین
بین هم ؟
با اشمئزاز و بیزاری نگاهی به یزدان کردم و آمپول بعدی رو زدم .
هنوز جهت نگاهش توی صورتم بود و چشم ازم نمیگرفت .
انگار از اینکه دستش پیشم رو شده، حس خوبی نداشت .
کارم که تموم شد از اتاق یوسف بیرون اومدم و رفتم توی سرویس تا دستهام رو
بشورم .
جای جای خونه‌ام رو به خاطر داشتم .
حیف از این خونه که این دو تا موجود نفرت انگیز اشغالش کردن .
این خونه حرمت داشت. منو بچه‌هام همیشه با پاکی و قداست حرمت این خونه رو نگه
داشتیم ولی حالا ...
توی آینه نگاه کردم. آرایشم کمی به هم ریخته بود و علائم خستگی رو داشتم. انقدری
که امروز این دو تا موجود دو پا و شرور حرصم داده بودن .
اومدم بیرون تا کیفم رو بردارم و برم آرایشم رو تجدید کنم .
دیدم یزدان پشت کرده به من و کیف کِرم رنگم که همرنگ مانتوم بود جلوش گرفته و
توی گوشیم کنکاش میکنه .
- دارید وسایلم و میگردین ؟
سریع و هول کرده برگشت به طرفم .
صفحه‌ی روشن گوشیم بهم چشمک میزد .
ناباور به دستش و گوشیم خیره شدم .
معلوم بود دنبال کلماتیِ تا گندش رو ماسمالی کنه .
- بی‌اجازه به وسایل شخصیم و گوشیم دست زدین ؟
- نه. راستش .من ...
گوشی رو طرفم گرفت و با خجالت پنهانی گفت :
- پیامتو باز کردم. رزیتا پیام زده بهت. گفته زن‌عمو رضایت داده بیاد با مامانم حرف
بزنه. انگار خیلی هم خوشحال بود که کلی ایموجی خنده و رقص گذاشته تهش .
من که دیگه نفهمیدم چی میگه. چنان ذوق کردم که بی اختیار جیغی از خوشحالی
کشیدم و دستهام رو به ضرب به هم کوبیدم .
- وای بگو به خدا ! بده من گوشی رو ببینم .
گوشی رو از چنگش گرفتم و به پیام نگاه کردم. ذوق برای یه لحظه‌ام بود. کم مونده بود
همونجا یه دور بندری هم برقصم. از شادی و هیجان خندیدم و گفتم :
- خدایا شکرت پس بالاخره این دو تا به هم رسیدن .
- چی شده خانم دکتر ؟ عروسی گرفتی ؟
تازه یادم اومد کجام و بین این دو تا غول تشن ایستادم .
نیشم از شادی بسته شد .
چشمم به یزدان افتاد که تکیه‌اش رو به دیوار زده و با لبخندریزی نظاره‌گر جنگولک
بازیای من بود .
نگاهم رو که دید سریع حالت صورتش رو تغییر داد .
این همونیه که داشت مثل یه مفتش کیف و وسایلم رو وارسی میکرد بعد به من میگه
دزد !
کنار بیمارستان نگه داشت .
- مرسی که وقتت و گذاشتی .
- خواهش میکنم .
خواستم پیاده بشم که گفت :
- دیشب شماره حسابت رو ندادی، بفرست برام تا پولتو با امروز یه جا برات بزنم .
- باشه .
- راستی؟
برگشتم به طرفش. نگاهش رنگی از تمسخر و بار سنگین داشت .
- چرا به خونوادت نگفتی که برای مادرم کار میکنی؟ اینم جز نقشه‌ته؟

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه‌وهشت

چشماش کم کم داشتن قرمز میشدن. علائم حرص و عصبانیت به طور واضحی توی
صورتش نقش بستن .
دستش کنار سرم اومد و از روی شالِ تقریبا نازکم، گوش و گردنم رو لمس کرد که
سریع خودم رو کنار کشیدم و اون هم دستش رو عقب کشید .
با تمسخر و استهزاء گفت :
- پس سلیقه‌ات کیارو قبول میکنه ؟ همین که یکم پیش داشت برات دولا سه لا میشد
تا سوارت کنه ؟
با لبخندی که سعی داشتم بیشتر از این حرصش رو در بیارم گفتم :
- بله سلیقه من اینجور آدماست .
استخون فکش محکم روی دندوناش فشار آورد. دندون قروچه‌ای کرد و با خشم
خاموشی توی صورتم خیره شد .
مثل خودش زل زده بودم بهش و نگاه نمیگرفتم تا جدیتم بیشتر حرصش رو در بیاره .
اگه گوشیش زنگ نمیخورد محال بود نگاه کینه‌توزش رو ازم برداره ! توقع داشت لال
بمونم و اجازه بدم هر چیزی دلش میخواد بهم بگه و نیشخند بزنه ؟ !
غبار نفسش رو بیرون داد و عقب رفت .
گوشیش رو از کنارش برداشت و با نگاه به صفحه‌اش بی حوصله نوچی گفت و با
خاموش کردن صداش، دوباره پرتش کرد به جای قبل .
داشتم فشار یوسف رو میگرفتم. یزدان هم توی چهارچوب در ایستاده بود و در حینی
که حواسش به منو کارهام بود با یوسف حرف میزد .
- دنیا زنگ زد گفت ساغر خیلی نگرانت شده چرا جوابشو نمیدی !
- گورباباش و همه کسش. سر مهمونی اون بی‌همه چیز من اینجوری شدم .
- حالا تونستی یه زنگی بهش بزن ببین چی میگه ! حتما نگرانت شده. بذار اول خرمون
از پل اینا بگذره بعد براشون گارد بگیر .
- کِی به تو گفته ؟
- یکم پیش زنگ زد .
یوسف که معنادار بهش نگاه کرد، یزدان با صدای جیر ضعیفی گفت :
- باهاش قرار دارم .
یوسف پوزخندی زد و گفت :
- داری میری باهاش بخوابی تا خودتو بدبخت کنی ؟
حرفی از میون لبهای بسته یزدان بیرون نزد .
یوسف با عصبانیت چشم ازش گرفت و به من نگاه کرد که مشغول به کارم بودم. باز هم
آمپول داشت .
- پس برو. واسه چی ایستادی ؟ برو باهاشون همکاری کن تا زودتر آتیش بندازن تو
کارخونه .
- خانم مقدم و اول میرسونم بیمارستان بعد میرم .
- خانم مقدم خودش راهشو بلده. تو برو به قرارت برس دیرت نشه. منو خانم دکتر یه
خورده کار داریم .
چشمکی بهم زد .
- مگه نه عزیزم ؟
- یوسف!!

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه و شش

جوابش رو ندادم. انقدر حرصم گرفته بود که کاش میشد دست دراز میکردم پشت
گردنش و صورتش رو توی فرمون میکوبیدم .
به تماسش جواب داد :
- جانم ؟ نمیدونم شاید تا یه ساعت دیگه ... یوسف حالش خوب نیست ... من نمیدونم
چرا جوابشو نمیده. گفتم که حالش خوب نیست تو هم الکی خودتو قاطی نکن ... اوکی
... باشه میام حالا. یکم کار دارم فعلا .
قطع کرد و به آرومی گفت :
- هر بحثی میشه این خودشو نخود میکنه. تو چرا زرد کردی ؟ مگه تا حالا کاندوم به
چشمت نخورده پرستار ؟
پرستار رو کشیده و با تمسخر گفت. با حرص برگشتم به طرفش. اصلا نگاهم نمیکرد.
ولی چشماش و لبش لبخند داشتن .
- میشه این بحث رو ادامه ندین ؟
- چرا ؟ خوشت نمیاد ؟ ولی من عاشق این بحثم. هیچی به اندازه این بحثا نمیتونه
نشاط و انرژی بهم ببخشه. مخصوصا اگه اول صبح باشه .
نیم نگاهش با شرارت خاصی بود. کف دستام از شرم عرق کردن .
- آقای مهرانفر ! لااقل به این اجباری که منو سوار ماشین کردین تا بیام حال برادرتونو
چک کنم احترام بذارین !
تک خنده‌ای زد و گفت :
- نمیدونم حرصت از چی گرفته که یهو داغ کردی. اگه بخاطر دیدن اوناست، خب باید
بگم منم نیازای خودمو دارم. قرار نیست چون تو بهم نه گفتی برم تارک دنیا شم ! اگه
قرار بود اینجوری باشه که نسل آدم تا الان منقرض میشد. انقدر آدمم به عمل
نمی‌اومد .
- آقای مهرانفر لطف کنین بزنین کنار من پیاده میشم !
شیطنت برق چشماش بود اما با پررویی همیشگیش گفت :
- سر کارت هم این مدلی میری ؟
نگاهش به لباسهام بود و منظور حرفش حتما تیپم بود .
تک خنده‌ی تمسخرباری کرد .
- جالبه ! خودت اول به همه چراغ سبز نشون میدی بعد که میان طرفت یه جوری ادا
میای انگار روزی صد رکعت نماز میخونی و سجاده بغل میزنی و قدیسه ی اعظمی !
- به شما چه ربطی داره من اصلا چه جوری میرم سر کار ؟ شما کلاه خودتون رو
بگیرین باد نبره که با کارای گندتون یه وقت توی چاه نیفتین نتونین در بیاین .
لبخندی زد و دستی به سر کم مو و تقریبا کچلش کشید.با حرص نفسم رو بیرون دادم
و خوش خیال بودم که لااقل تمومش کرده اما صداش دوباره سکوت رو آلوده کرد .
- فکر نکن اونروز تو بُردیا. میتونستم مثل همین دنده، نرم و سبک جابجات کنم تا به
جای نشستن تو پذیرایی با پای خودت بری تو اتاق خوابم ولی حرمت نگه داشتم سرکار
خانم .
- من واقعا نمیدونم در مقابل بیشعوری شما چی باید بگم ؟ واقعا متاسفم برای طلعت
خانوم بخاطر داشتنِ شما ! بزنین کنار آقا ،من پیاده میشم !
نیشخندی زد و گفت :
- این اداها چیه در میاری ؟ خوبه که خیلی هم از پیشنهادم جا نخوردیا ،انگار زیاد از
اینور اونور شنیدیش، مثلاً رئیست یا همکارات، یا شایدم پسرای فامیلتون ؟
- خیلی بی‌شرم و پررویی .
آروم خندید و سرش رو با تایید تکون داد .
- همه بهم میگن خیلی پدر سوختم.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه‌وچهار

علی بعد از رسوندن بچه‌ها به مدرسه‌شون منو هم جلوی بیمارستان پیاده کرد .
کمی جلو رفتم تا ماشین علی از اونجا دور بشه .
بعد از رفتنش چشم چرخوندم و به دنبال ماشین یزدان گشتم .
صدای بوق ماشینش رو بین بقیه ماشینها تشخیص دادم .
خیابون روبروی بیمارستان پارک کرده بود و با دستش بهم علامت داد به سمتش برم .
به سمتش رفتم .
از اون فاصله تیز و دقیق بهم نگاه میکرد .
چند قدم مونده به ماشینش ، یکی از همکارها با ماشینش جلوم ایستاد .
- خانم مقدم ؟
حوصله‌ی سلام کردن و برخوردش رو نداشتم .
دو ماهی هست که برای دوره‌ی کارورزیش به بیمارستان اومده .
- بله ؟
چهره‌اش معمولی بود و صورت لاغرش رو همیشه شیو می کرد که همین باعث میشد
لاغرتر بنظر بیاد .
- سلام دارین میرین ؟ مگه دیشب شیفت داشتین ؟
- نه تاره رسیدم ولی یه کاری برام پیش اومده میرم تا انجامش بدم و برگردم .
عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت و واضحتر نگاهم کرد .
- میخواین برسونمتون ؟
- ممنون. اومدن دنبالم .
و به ماشین یزدان که بالاتر بود اشاره کردم. همون لحظه نگاه یزدان رو از آینه‌ی بغل
دیدم .
رو گرفتم و اسلام پور هم نیم نگاهی به ماشین یزدان کرد و گفت :
- پس مزاحمتون نمیشم بفرمایید .
منتظر ایستاده بود تا ماشینهای دیگه بگذرن تا بتونه از تقاطع رد بشه و بره به سمت
بیمارستان .
راه افتادم به سمت ماشین یزدان .
در رو باز کردم و نشستم. نگاهش رو با نشستنم از توی آینه‌ی کنارش گرفت و به طرفم
پیچید .
تیپ رسمی و خاصی زده بود. کراوات شیک صورتی ملایمی هم روی پیرهن
خاکستریش داشت و موقع نشستن کت نوک مدادیش رو مرتب شده روی صندلی عقب
دیدم .
انگار قرار مهمی داره !
- از یه خانم تحصیلکرده بعیده که سلام کردن یادش بره .
با اخم تندی نگاهش کردم. امروز که من قصد سلام کردن نداشتم اون ادبش رو به
جا آورد و دستش رو به سمتم دراز کرد .
بی‌میل دستم رو میون دست بزرگش گذاشتم و برق ساعت زیبای طلایی رنگش،
چشمم رو زد .
برای اولین و بدون هیچ دشمنی خاصی با هم سلام کردیم .
دستم رو محکم فشرد و گفت :
- مرسی که اومدی. زیاد وقتتو نمیگیرم. خودمم یه قرار خیلی مهم دارم باید برسم
بهش. زود میریم وضعیت یوسفُ ببینی و برگردیم .
دستم رو بیرون کشیدم و ناخشنود جبهه گیر گرفتم .
- من فقط امروز میتونم بیام. هزار تا مطب دکتر و بیمارستان تو این شهر هست،
خواهشا برای چک کردن ببریدش یه جای دیگه که مزاحم منو کارم نشین. منم
گرفتاریای خودمو دارم آقای مهرانفر .
انتظار داشتم چند تا قلمبه سلمبه بارم کنه تا بفهمم همون یزدان همیشگیِ .
اما با دیسیپلین خاص و جدیدش لبخندی زد و گفت :
- باشه فقط امروز بیا. از فردا میایم بیمارستان پیشت، مشکلی که نداره ؟
- خب چرا پیش من ؟ برید یه جای دیگه .

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه ودو

صبح زود برای رفتن به سرکار آماده شدم. بچه ها هر کدوم مشغول لباس پوشیدنشون
بودن .
- زود باشین دیگه الان دایی علی دیرش میشه ها ! باید برسه به کارش .
چشمای آتنا هنوز خواب آلود بودن. کوله‌اش رو برداشت و گاز بزرگی به لقمه توی
دستش زد که زورکی از نون و پنیر و گردو بهش داده بودم تا گرسنه به مدرسه نره .
- من آماده ام مامان .
پویا هنوز فس فس کنان مشغول بستن دکمه های پیرهنش بود .
- تموم نشد پویا جان ؟ من و خواهرت آماده‌ایما .
بیحال و کم حوصله گفت :
- منم الان تموم میشه .
شنبه‌های هر هفته همین بود. هم من کِسل و تنبل بودم برای سر کار رفتن هم بچه‌ها .
مامان در اتاق رو باز کرد و با صدای ریزی که مزاحم خواب رزیتا نباشه گفت :
- علی رفت دمِ در .گفت هر وقت آماده شدین بیاین بیرون .
- باشه ما هم تقریباً آماده‌ایم .
- مواظب خودتون باشین مادر. توی کوله بچه ها براشون تغذیه و میوه گذاشتم که
ضعف نکنن سر کلاس. واسه خودتم کنار گذاشتم . ظهر هم میدم علی براتون ناهار
بیاره .
علی توی آموزشگاه زبان تدریس میکرد و اکثر اوقات ظهرها برمیگشت خونه .
- وای مامان مرسی. قربونت برم الهی. چقدر تو مهربونی فرشته‌ی من .
به سمتش رفتم و روی گونهاش رو یه بوسه‌ی عمیق کاشتم و گفتم :
- مرسی مامان خیلی زحمتت دادیم .
مامان اخم ریزی کرد و گفت :
- مگه چیکار کردم عزیزم ! اینجا که خونه خودتونه مادر. هر وقت میای با اون خستگی،
به جز کارهای خودت و بچه‌ها کارهای منم میفته رو دستت. دلم به همین روزها خوشه
که میاین میبینمتون و دور همیم قشنگم .
لبخندی زدم و سرم رو به گوشش نزدیک کردم و خیلی آروم گفتم :
- در مورد اون چیزایی هم که بهت گفتم خوب فکر کن. همشونو جدی بگیریا. من خو
هرچی میگم انگار نه انگار. اگه نمیخوای یه بچه نامشروع پس بندازن و حرفشون توی
فامیل نپیچه، دست بجنبون تا اینا هم برن سر خونه زندگیشون، فردا آبروموی خودمونو
نبرن .
- هیییی چی میگی مادر خدا نکنه ! استغفرالله .
- زهرمار بگیری آوا .
از پشت شونه‌ی مامان رزیتا رو دیدم. تا نگاه مامان به سمتش برگشت، لب گزید و با
خجالت گفت :
- حرف مفت میزنه زن‌عمو .محلش نذار. همه حرفاش چرت و پرتن
مامان لبخندی زد .چشمکی زدم بهش و خنده ام گرفت .
- صبحت بخیر مادر. تو چرا بیدار شدی ؟ بچه ها خو باید برن مدرسه. آوا و علی هم
دارن میرن سر کار .تو بمون خونه لااقل پیش من باش. خودم تنها الان دق میکنم .
رزیتا با استرس به من نگاه کرد و با عصبانیت چشم درشت کرد. انگار که داشت ازم زهر
چشم میگرفت .
به روی مامان لبخندی زد و گفت :
- باشه زن‌عمو من میمونم پیشتون .
- مامان گوشیت !
پیچیدم به طرف آتنا و آتی گوشیم رو مقابلم گرفت. داشت زنگ می خورد و شماره
یزدان بود .شماره‌اش رو که دیدم عصبی چشم بستم .صبح به این زودی چیکارم داره
که زنگ زده ؟
عصبانیت تماسش رو سر پویا خالی کردم .
- پویا هنوز آماده نشدی ؟ دایی منتظرمونه ها .
لباس پوشیده و حاضر اومد جلو و گفت :
- من که آمادم مامان. بریم .
- شما برید تو ماشین تا من بیام.

Читать полностью…

رُمان‌خونه

#پرستار
قسمت_صدوپنجاه‌ویک

نفس عصبیم رو بیرون دادم و گفتم :
- هنوز نه. فعلا پس لرزه‌هاشو پیشکشم کرده تا بعد از خوب شدنش حسابمو برسه.
امیدوارم هیچ وقت خوب نشه. هرچند فکر میکنه کار دوست پسرم بوده. گفت به
دوست پسرت بگو زدی و رفتی ،اما من حسابمو با تو پاک میکنم .
خسرو غش‌غش خندید و با حرص گفت :
- نگران نباش بذار اینجوری فکر کنه بهتره. لااقل کمتر دنبال اصل کاریا میگرده. یکم
باهاش راه بیا تا خیلی پیگیر نباشه. بقیشو بسپار به من. یزدان هم فهمید؟
با عصبانیت چشمام رو بستم. از این لحنِ بیزار بودم. کف سرم گز گز میکرد و پوست
سرم درد گرفته بود. انگار خون به عروق سرم جریان نداشت. دستم رو به حالت نوازشی
روی موهام و کف سرم کشیدم .
- نه به یزدان دروغ گفت. یه داستان سر هم کرد که توی پارتی مست بوده افتاده روی
شیشه شکسته .
یه تقه به در اتاقم زده شد. رزیتا آروم لای در رو باز کرد و گفت :
- شام که نخوردی. حداقل بیا یه چایی با هم بخوریم .
توی گوشی گفتم :
- بعداحًرف میزنیم .
گوشی رو قطع کردم و گوشه‌ی میز گذاشتم. بی‌حوصله بودم و خیلی هم عصبی .
- مامان خوابید؟
- آره تازه رفت که بخوابه .
- یکم پیش چی بهت میگفت که داشتین یه ریز با هم پچ پچ می کردین و
میخندیدین؟
با نا امیدی لبخندی زد و گفت :
- هیچی والا حرفهای همیشگی. زن‌عمو از هر دری حرف میزنه الا اون چیزایی که باید
بگه .
به سمت تخت رفتم و لبه‌ی تختم نشستم. چقدر تنم تمنای خواب داشت .
اما ذهنم انباری بود از معادلات حل نشده .
- انگار لازمه اینبار به جای ترقه یه بمب بذارم زیر پاهاش تا به خودش بیاد .
خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت :
- چایی رو بیارم اینجا یا میای تو آشپزخونه ؟
- آره آره بیار همینجا. دستت درد نکنه. یه کیکی، چیزی هم بیار تنگش بزنم خیلی
گرسنمه .
لبخند زنان رفت و چند دقیقه بعد با قوری چای دم کرده و دو تا لیوان توی سینی و
کیک و شکلات برگشت به اتاق .
به طبع از خودش من هم روی زمین نشستم. بالشتم رو از روی تخت برداشتم و زیر
آرنجم گذاشتم و بقول علی رفتم روی جکِ آرنجم و پاهام رو دراز کردم .
یه تیشرت مشکی تنش بود با یه شلوارک زیر زانو به همون رنگ مشکی که ظاهر
دلفریب و پوست سفیدش رو برای علی زیباتر جلوه میکرد .
رزیتا توی زیبایی هیچی کم نداره. ژن خانوادگی رادان از نظر زیبایی زبانزد خاصی
دارن .
چشمای سبز و زیبای رزیتا هم از ارثِ این ژنِ محبوبن .
بر عکس رزیتا من چشمای قهوه‌ای دارم با پوست صاف و گندمی .
صورتم بیضیِ و کمی هم لاغر .
اما لاغریِ صورتم اونقدرها به چشم نمیاد که گونه‌های فرو رفته یا چشمای غار گرفته‌ای
داشته باشم .
چشمام درشت و حالت‌دارم مثل چشمای بابامن .
لبهام و بینیم هم متناسب با صورتم هستن .
بینی کوچیک و قلمیم بیشتر شبیه بینیِ مامانمه و لب پایینیم هم شبیه خودش نسبت
به لب بالام برجستگی واضحتری داره .

Читать полностью…
Подписаться на канал