#پرستار
قسمت_صدوپنجاه
سریع و یکه خورده سرش به سمتم برگشت. چشماش تیز و مبهوت شدن .
ناباورانه به مردمکهام خیره شده تا شاید امیدی برای دروغ بودن حرفم درونشون پیدا
کنه .
- نگو که بازم میری به اون خونهای که من بهت گفتم نرو ... وای آوا تو داری چیکار
میکنی دختر ؟
- خسرو واقعا ازت توقع نداشتم اینقدر احمق باشی که خبط به این بزرگی بزنی. با این
کارت عرصه رو برای من تنگ کردی !
- چی ؟ چی داری میگی آوا ؟ چیکار کردم مگه ؟ این چایی رو ببر خانم یخ کرد، برام
یه قهوه بیار .
صدای ظریفی هم به گوشم رسید .
- چشم الان براتون عوضش می کنم .
با حرص جیغ خفهای کشیدم و موهام رو بین پنجهام بالای سرم به حالت کشیدن
گرفتم .
- من دارم با تو حرف میزنم خسرو ! تو ساعت یک شب فکر قهوه خوردنی !
- دارم گوش میدم آواجان. حالا بگو ببینم چی شده ؟
با حرص و خودخوری سرم رو به پنجره اتاق چسبوندم و گفتم :
- باورم نمیشه تو به من میگی سوتی میدم ، میگی حواست باشه گاف ندی یه وقت آتو
دست این خونواده نیفته، بعد خودت رفتی کاری کردی که یوسف بهم مشکوک بشه !
کمی مکث کرد و با تردید پرسید :
- من نمی فهمم منظورت چیه ؟ چرا درست حرف نمیزنی ؟
- تو انگار واقعا یه چیزی زدی ،یا شایدم یه پوکی ،سنگی ،چیزی خورده به سرت که
نمیفهمی من چی میگم ! چرا به یوسف چاقو زدی ؟
- من !!!!!
انقدر با شک و تعجب گفت که مطمئن شدم کار خسرو نیست حتی اگه بگه کار
خودمه .
کلافِ سردرگم پیچیدهتر شد .
- پس کار کیه ؟ من فقط به تو گفته بودم با یوسف بحثم شده و بهم سیلی زده. میگه
اونی که بهش چاقو زده ،بهش گفته دفعه آخرت باشه روی زن دست بلند میکنی .
هنگ کرده و با سکوتِ شوک برانگیرش به حرف هام گوش میداد .
منتظر بودم چیزی بگه و این معمارو هر چه سریعتر بشکافه .
- اوه آوا. این کار احمقانه کارِ من نیست. من که نمیام علیه خودمون این سوتی گُنده رو
بدم بیرون ! اونم یزدان و یوسفی که مثل گرگ بو میکشن .
- پس کار کی بوده ؟
دوباره مکث کرد و کمی بعد صدای آرومش به گوشم رسید .
انگار داشت با خودش حرف میزد .
- نه . امکان نداره کار کاوه باشه !
- کاوه ؟ کاوه کیه دیگه ؟
- ببینم کِی چاقو خورده ؟ چه جوری ؟
- دیشب رفته بوده پارتی. ظاهراً اونجا بهش چاقو زدن. یزدان امشب منو برده بود
خونشون که زخمش رو براش بخیه بزنم . معلوم نیست چه ریگی توی کفششونه که
پیش دکتر جماعت نمیرن .
خسرو با تک خندهی عصبی گفت :
- نه ریگی تو کفششون ندارن. این دو تا کله خر، عادتشونه از بیمارستان و دکتر
همیشه فراری بودن .
- خاک تو سرشون. مثل خرس میمونن اما ترسو و بیجربزهان. نگفتی حالا کاوه کیه؟
- ولش کن بعداً بهت میگم. میخوام بهش زنگ بزنم اول مطمئن بشم کار خودش بوده.
آخه فقط پیش کاوه سوتی داده بودم که ظاهراً همونم کار رو خراب کرد. پسره چی
بهت گفت؟ اذیتت که نکرد؟
#پرستار
قسمت_صدوچهلوهشت
اگه سرم رو توی شیشهی ماشینش میزدم امکان داشت مخم بریزه بیرون و همین
لحظه قالِ قضیه رو بکنم ؟
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. از شانس بدم علی و پویا هم هر دو پیاده شده
بودن .
پویا تا برگشت و منو دید رو به علی گفت :
- دایی علی مامانمم تازه رسیده .
با لبخند پهنی به طرفم اومد .
- مامان ما هم تازه اومدیم. فوتبال بودم. با دایی علی رفته بودیم زمین فوتبال. انقدر
کِیف داد که نگو. سه تا گل حرفهای زدم همه حال کردن .
علی برگشت و نگاهش متوجه یزدان شد که از ماشین پیاده شده و با فاصلهی کمی
کنارم قرار گرفت .
پویا هم با دیدنش لبخند پر ذوقش روجمع کرد و اخمی بهش کرد و به زور سلام گفت .
یزدان جوابش رو با لبخند و احترام بهش پس داد و خیلی متشخص و جنتلمنانه جلو
رفت تا به علی سلام کنه .
هرچند از نظر من با اون تیپی که توی تن داشت اصلاً قیافهاش به آدم جنتلمن و
متشخص نزدیک نبود .
علی که هنگِ دیدن این آدم کنار من بود با تعجب قدمهاش رو به سمتمون برداشت و
دستش رو میون دست دراز شدهی یزدان گذاشت .
- یزدان مهرانفر هستم. از دیدنتون خوشوقتم .
- منم علیام. برادر آواخانم. از دیدارتون خوشحالم .
خوشحال که نبود هیچ ، یه اخم گندهای هم بین ابروهاش جا گرفت. هنوز گیج بود.
حتما داره با خودش فکر میکنه :
" آوا تو انقدر سلیقهات کجدار و مریزه که میون این همه آدم اینو انتخاب کردی ؟ اصلا
این آقا کیه که نصف شبی آوردتت خونه ؟ "
کلامی حرف نمیزدم. یزدان رو به من گفت :
- خانم مقدم نمیخواین منو به برادرتون معرفی کنید ؟
بیشعور از عمد گفت تا ارتباط نزدیکش رو با من ، به علی گوشزد کنه .
با بی میلی لب باز کردم و گفتم :
- علی جان ایشون آقای مهران فر هستن .
خب یه بار خودش گفت ! چرا تو هم همین رو میگی ؟
علی هنوز توی گیجی و ویجی خودش بود و نمی دونست مهرانفر کیه که نصف شبی
منو به خونه رسونده و با این تیپ و قیافه و ظاهر کاملا عجیبش چه جور آشناییی با
من داره !!
سری تکون داد و گفت :
- ازهمکارای خواهرم هستین ؟
خوشبین بود که لااقل ربط این آدم به من و این وقت شب باشه .
اما یزدان تصورش رو نقض کرد .
- نه خیر. بنده کارخونه دارم و شغلم ربطی به ایشون نداره .
لبخند کوتاهی هم زد و به من خیره شد.حتما مطمئن شده علی از اومدن من توی
خونهشون چیزی نمیدونه و الا من که خیلی راحت براش توضیح میدادم کی هست و
چرا الان منو به خونه رسونده !
یزدان دیگه چیزی نگفت و احتمال میدادم چیزی هم نخواد بگه و بنای خداحافظی رو
سر بده. اما علی کوتاه نیومد :
- پس میشه بپرسم ، این وقت شب و زحمت رسوندن خواهرم رو چه کسی داشته ؟
#پرستار
قسمت_صدوچهلوشش
سری تکون داد و باشهای زیر لب گفت. بیچاره خبر نداشت قراره ببرمش اون سر شهر .
بعد از دو ساعت رانندگی و گوش دادن آهنگ های کَر کنندهاش در حالی که چشمام
بسته بود و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم ، با کلافگی گفت :
- پس چرا نمیرسیم ؟ اینو نگاه چه راحت خوابش برده ! پاشو ببینم ، خونتون کجاست !
دویست کیلومتر مسافت اومدم. هنوز نرسیدیم ؟ با توام ها !
زیر چشمی به خیابون نگاه کردم و گفتم :
- هنوز باید بریم. خیلی دیگه مونده .
عصبانیت توی صداش نشست .
- کجا باید بریم ! مثل اینکه یه مریض دارم تو خونه ! تو هم امشب کرمت گرفته برام !
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم :
- من که نخواستم شما منو برسونید خودتون اصرار داشتین .
- یعنی اشتباه کردم بهت لطف کردم ،هی میگی اصرار داشتید اصرار داشتید ؟ برادرم تو
خونه ست خانم حالش خوب نیست. خوبه همین الان خودت پیشش بودی و دیدی
حالشو واسه چی سر میدوونی منو ؟
- یه جوری حرف میزنین انگار من مجبورتون کردم شما منو برسونین به خونه . زنگ
میزدم سرویس بیمنت میاومدم غرغرهای شما و این آهنگهای مسخرهتونم گوش
نمیدادم .
تیز نگاهم کرد .
- در ضمن پول کارمو هم بهم ندادین .
با حرص و دندون قروچه گفت :
- من دارم خودمو میخورم تو میگی پولمو بده ؟
- مفتی که کار نکردم .ساعت یازده شبه که دارم برمیگردم خونه .
دستش طرف یکی از دکمههای ماشین رفت. نمیدونم تلویزیون بود. چی بود. نیشخندی
زد و گفت :
- باشه باشه فقط بگو چقدر ؟
- دو میلیون .
- دو میلیون ؟؟؟؟ مگه عمل قلب انجام دادی خانم ؟
با تعجب و رگهای سیخ شده از حرص و هنگ شدن بهم زل زد .
- چه ربطی داره ! به نوبه خودش کار سخت و زمانگیری بوده برام .
- چه خبره خانم ؟ یه زخم و چهارتا کوک زدی بعدم گرهشون دادی به هم، دو میلیون
پول میخوای ؟ ما میرفتیم بیمارستان ۰۰۰ تومن نمیشد .
- ببخشید که فقط ۰۰۰ تومن وسیله خریدم. بیمارستان که نمیخواد پول وسیلههارو
ازتون بگیره فقط هزینه کارش رو میگیره .
با تمسخر گفت :
- وسیله مگه چی بود حالا ! یه نخ و سوزن و قیچی که رو هم رفته ۲۰ تومنم نمیشه .
انگشتام رو مقابلش گرفتم و یکی یکی با حرص براش توضیح دادم .
- نخ. سوزن، سوزن گیر، پنس، قیچی وسایل پانسمان ،بتادین ،الکل، آمپول بیحسی،
داروهای ..
- باشه باشه نمی خواد ادامه بدی. پس تیغزن خوبی هم هستی .
خونم به جوش اومد. با عصبانیت گفتم :
- هر جور میخواین فکر کنین .
نگاهی بهم کرد و چند ثانیه توی نگاه عصبیم ثابت موند.
#پرستار
قسمت_صدوچهلوچهار
انقدر قیافه ام متجب بود که خندهاش گرفت .
- نه بخاطر کون سیاه و پشمیِ من! میدونی طرف چی بهم گفت؟
تو شوک و بهت مونده بودم. چی میگه برای خودش؟ باز مخش زده قاطی کرده !
- گفت "دفعهی آخرم باشه رو زن دست بلند میکنم". من که به جز تو رو کسی دست
بلند نکردم. ها ؟ کردم ؟ پس تو حتما پیشش چوغولی کردی که شیر بشه سرم چاقو
بکشه !
امکان نداره کار خسرو باشه !
- خوشم میاد تک پری. واسه کسی هم رو نمیکنیا. این همه مدت یه طوری خودتو
گرفتی گفتم حتما قدیسهای اما دیدم نه، انقدر براش بریز و بپاش کردی که طرف
جونشم برات میذاره. یکیه که زیادی حواسش بهت هست. اما خب فکر کرده با این
چاقویی که زده من ازش جا خوردم ! بهش بگو نه خیر. حسابمو با تو صاف میکنم. البته
بمونه برای بعد از خوب شدنم که جونشو داشته باشم قشنگ رو تنت جولون بدم .
تنم لرزید. چشمک دریدهای زد و لبخندش رو به روم عرصه کرد .
زبون باز کردم تا چیزی بگم اما با اومدن یزدان لبهام بسته موندن.! چرا که اگه یزدان
میفهمید
*
- زخمش مال شیشه نیست مگه نه؟ همون که خودم حدس زدم، چاقو خورده درسته؟
- من نمیدونم
نگاهم کرد و با تمسخر گفت :
- واقعا نفهمیدی زخمش جای چیه ؟
نگاهش کردم. چرا چشماش اینقدر مرموز و خوش حالته .!
- نه خیر نفهمیدم. برید از خودش بپرسید .
نیشخندی زد و به معنای تفهیم سرش رو تکون داد .
- ترسوندنت آره ؟ جالبه یوسف که انقدر رُکه و اهل تلافیه ،چرا این بار نمیخواد بگه
قضیه چی هست ؟ نکنه اینم زیر سر توئه ؟ میدونی اگه زیر سرت باشه، عین بلایی که
سر یوسف اومده رو سرت در میارم، چه بسا سر یکی از عزیزات !
مثل بید لرزیدم. با این اوصاف خدا نکنه هیچوقت یزدان بفهمه کی و برای چی بهش
چاقو زده .
با این تعصبی که سر یوسف به خرج میده معلومه بلای بدتر از این رو هم سرم در
میاره. یزدان برای من رحم نداره ! خدا بگم چیکارت کنه خسرو ! تو به من میگی سوتی
میدم خودت که بدتر خراب کردی ! این چه کاری بود آخه ؟
جا خورده بودم ولی با اخم و تغیر گفتم :
- چه ربطی به من داره ؟ یعنی فکر میکنید من بهش چاقو زدم ؟ اگه اینجوری بود
الان حاضر می شدم بیام زخمش رو بخیه کنم ! من اصلا روحم خبر نداشت که
برادرتون تو چه وضعیتی افتاده ،چرا دنبال ...
- تو فیلم بازی کردن و خوب بلدی. خیلی قشنگ نقش بازی می کنی .
- من بازیگر نیستم آقای محترم، من یه پرستارم که بخاطر شغل و انسانیت و شرفم
اومدم تا به کسی که دوزار برام ارزش نداره کمک کنه .
با حرص و کنایهی مرموزانهای پوزخند زد و گفت :
- دوزار برات ارزش نداشت که راحت میذاشتی مال مالِت کنه و دستش همه جات
بچرخه ،اگه ارزش داشت چیکار میکردی پس ؟ لابد جلوش لخت میشدی !
- درست حرف بزنین آقای مهرانفر من بخاطر شما بهش چیزی نگفتم .
- آهان بخاطر من !! دقیقا بخاطرِ چیه من ؟ مگه ما با هم ...
- بس کنین. من بخاطر حالِ مریضش چیزی بهش نگفتم و خودمو کنترل کردم و الا با
همون قیچی که توی دستم بود جلوی چشمتون میزدم زخمش رو تا شکمش پاره
میکردم .
#پرستار
قسمت_صدوچهل ودو
قبل از اینکه بخیه دوم رو بزنم یزدان سریع لیوانی پر کرد تا به یوسف بده .چشمای
یوسف بسته بودن و دستش هنوز رون پام رو محکم گرفته بود. به من اشاره داد ادامه
بدم .
- یوسف اینو بخور یکم سرگرم شی .
لای چشمش رو باز کرد و با اون یکی دستش لیوان رو از دست یزدان گرفت .
- مرسی داداش .
یزدان با حرص پوفی کشید و دوباره دست یوسف رو گرفت .
- دستتو بردار. خانم دکترتو آزاد بذار. بتونه کارشو انجام بده .
یوسف قلوپی خورد و با لبخند گفت :
- آزاده.کاریش ندارم که .
- منظورم اینه دستتو از رو پاش بردار که تمرکزشو بهم نریزی .
حتما سگرمههای تند و عصبانیتم رو دیده که داره به برادرش تلنگر میزنه .
- مگه محرمم نیست الان ؟ محرمه دیگه که داره برام بخیه میزنه.دکترا خودیان
داداش، منم واسه اینکه دردم نگیره چنگ انداختم بهش .
و بعد از حرفش رون پام رو توی مشتش فشاری داد .
با حرص زدم به دستش و گفتم :
- حدتونو حفظ کنین آقای مهرانفر وگرنه کارتونو نصفه و نیمه میذارم و میرم .
یوسف تیز نگاهم کرد و گفت :
- مگه جراتشو داری؟
دستکشهای خونی و قرمزم رو اگه میچسبوندم به صورتش چی میشد ؟
یزدان سریع دستش رو از روی رون پام برداشت و عصبی گفت :
- میذاری کارتو انجام بده یا نه ؟ خب بیا دست منو بگیر، رون منو فشار بده،کارت به
این خانم نباشه. بذار بفهمه چیکار میکنه !
یوسف با شیطنت خندهی منظورداری کرد و گفت :
- تو چته حالا ؟ فقط رونشو گرفته بودم که اگه دردم اومد فشارش بدم.نمیخواستم
جای ديگهای برم که تمرکزش بهم بخوره !
تا خواستم عقب برم، یزدان بازوم رو گرفت و نگهم داشت .
- کارتو بکن. تو هم دهنتو ببند یوسف، اگه تو این حال نبودی صافت میکردما. یه زخم
داری اندازهی یه چاهِ عمیق، نمیدونم چرا زبونت از کار نمیفته. والا من اگه اندازهی تو
ازم خون میرفت نفسمم به زور در میومد چه برسه به صدام .
نگاهم به اخمهای جدی و خشن یزدان افتاد. اون بیشتر از من عصبانیه. حتما از
شیطنتهای برادرش و رفتارهاش خسته شده .
کارم رو کامل انجام دادم. یوسف تمام مدت با هر قلوپی که از نوشیدنی منتخب یزدان
میخورد چشماش خیره و گستاخانه توی صورتِ من بودن .
رو به یزدان گفتم :
- تا سه روز نباید آب به زخمش بخوره. اگه دردش خیلی زیاد بود مسکن براش آوردم،
مسکن بخوره .هر ۲۴ ساعت هم کپسول سفیکسیم بهش بدین بخوره که زخمش چرک
و عفونت نکنه. بعد از حمامم حتما خوب زخم و اطراف زخمش رو خشک کنین.
میتونین اول با حوله تمیزی خشکش کنین بعد با باد سشوار، اما با فاصلهی زیاد باشه .
- پانسمانش نمیکنی؟
یوسف بیحوصله گفت :
- نمیخواد دیگه یزدان. بابا من حوصلهی این چیرارو ندارم. سه روز حموم نکنم خو بو
سگِ مرده میگیرم. من همین الان میخوام برم حموم .
به حالت عصبی وسایلم رو جمع کردم و گفتم :
- اگه میخواین برین حموم برید شما با من لج نمیکنین در اصل به خودتون صدمه
میرنین.زخمتون عفونت میکنه .
یزدان "هیس" کنان یوسف رو مجبور به سکوت کرد که قصد مزه پروندنِ دوباره
داشت .
- این یه چیزی میگه حالا.من نمیذارم حموم کنه. دیگه چیکار باید بکنه، آمپولی چیزی
لازم نداره ؟
- اگه ایشون بذارن پانسمانشم میکنم، آمپولم میزنم براشون. البته پانسمانش رو فردا
میتونین در بیارین. خودتونم تونستین توی این دو سه روز زخمش رو چند بار شستشو
بدین.
#پرستار
قسمت_صدوچهل
پوف عصبی کشید و پشت چراغ قرمز بعدی ایستاد .
آرنجش رو به در تکیه زد و پنجهاش رو جلوی لبهاش گرفت. متفکرانه و عصبی ادامه
داد :
- زنگ زدم ببرنش خونهی خودم. یه چند روزی اونجا میمونه تا حالش بهتر بشه.نمیخوام مامان توی این وضع ببینتش. تو هم باید هر روز بیای کارای لازم و براش
انجام بدی تا زودتر خوب بشه. "نگام کرد و گفت:" به مامان چیزی نمیگیا. باشه ؟
حالا که اون داشت نگاهم میکرد. من نگاهم رو گرفتم و به بیرون زل زدم .
- من سر کارم. نمیتونم هر روز بیام برای دیدنشون. بهتره ببریتش بیمارستان. اونجا
رسیدگی بیشتری بهش میشه .
خیره شده بود. با تخسی گفت :
- مگه تو بیمارستان واسه پول کار نمیکنی ؟ من چهار برابرشو بهت میدم. دیگه چی
میخوای ؟
چقدر نگران برادرشه. من اگه جای یزدان بودم با اون برادر بیبندوبار، میگفتم هر چه
زودتر بمیر یه دنیا دختر از شرت خلاص میشن .
نگاهش کردم .
- اصلا اگه موضوع اینی باشه که شما میگین چرا از بیمارستان میترسین ؟ نکنه
برادرتون یه خطای خیلی بزرگ انجام داده و این قصه سرایی همش یه دروغه برای
سرپوش گذاشتن روی کارش تا کسی نفهمه چیکار کرده ؟
نگاهم کرد و به پوزخند و تندی گفت :
- تو با این دوزار مغز چطوری پرستار شدی ؟ خوبه بهت گفتم یوسف اهل دکتر رفتن و
اینا نیست. اگه بود که همون دیشب خودش میرفت. حتی الانم نمیدونه دارم میبرمت
اونجا که زخمشو بخیه کنی .
- از کجا معلوم حرفاتون حقیقت داشته باشه ؟
چراغ سبز شد. با عصبانیت ماشین رو به حرکت درآورد و با سرعت رد شد. طوری که
ماشینهای دیگه با بوق کشداری بهش هشدار دادن .
- صدای اعتراض رانندههارو درآوردین با این رانندگیتون ! شما ...
- تو اگه ساکت بشی من بهتر میتونم رانندگی کنم .
***
یوسف انگار نه انگار تنش زخمی بود. دمر شده روی تخت افتاده و هی به کارهای من
ریشخند میزد .
وقتی فهمیدم زخمش جای چاقوئه و تقریبا عمیق هست ، خدارو شکر کردم روی
بافتهای لگنش بوده و آسیبی به اندامهای شکمیش وارد نکرده. یزدان هم وقتی جای
زخمش رو پایینتر از شکمش دید خیالش راحت شد که چیز خطرناکی جونِ برادرش
رو تهدید نمیکنه ..
یزدان که بیرون رفت ، یوسف ساعد دستم رو گرفت و به دور از چشم یزدان تهدیدم
کرد اگه یک کلمه به یزدان بگم، زخمش جای چاقوئه، حسابم با کرام الکاتبینه .
ظاهراً فکر کرده، یزدان از بابت داستان دروغش و افتادنش روی شیشه خیالش راحت
شده. خبر نداشت یزدان مثل شرلوک هولمز رد چاقوکش رو هم پیدا کرده بود .
از ترس چشمای آتش بارش فقط سرم رو تند تند تکون دادم تا دستم رو آزاد کنم
واستخونش رو نشکنه .
آخر سر هم گفت :
- فعلا کارتو بکن اینجا نمیتونم چیزی بهت بگم. ولی بعدا کارت دارم. هر وقت دوتایی
تنها شدیم .
چشمکش رعشهی بدی به تنم انداخت .
محل به دیوونگیهاش نذاشتم و بیحرف به کارم مشغول شدم .
لبخند شروری زد و گفت :
- میگم خانم دکتر میشه دستمو بذارم رو رونت اونجا رو فشار بدم تا دردم کمتر شه .
میخوام کوتاه بیام، ولی انگار نمیشه. با عصبانیت دست از کار کشیدم و رفتم عقب .
یزدان همون لحظه وارد اتاق شد و یه شیشه نوشیدنی هم آورد تا به خورد یوسف بده
که کمتر احساس درد کنه .
- چیشده؟ چرا دست کشیدی ؟ تموم شد مگه؟
با حرص گفتم :
- نه خیر تموم نشد اما برادرتون ...
یوسف پق زد زیر خنده و یهو آخی از درد سر داد .
- جون به جون بشی خانم دکتر. ببین منو وادار میکنی به خندیدن دردش تیر شد تو
بدنم .
- خب نخند. نیشتو ببند بذار کارشو بکنه .
- بابا نمیذاره بگیرمش که. میخوام رون پاشو بگیرم فشار بدم. خب دردم میاد. یه اهرمی
چیزی میخوام که بهش چنگ بندازم تا دردم کمتر بشه.
#پرستار
قسمت_صدوسیوهشت
تک بوقی زد و با یه تیک آف ماشین رو از جا کند .
کمرم به شدت به صندلی برخورد کرد .
هاج و واج نگاهش کردم. توی چه حالی داره رانندگی میکنه ؟ چی زده اصلا ؟
بیطاقت و کمی هم ترس برده، گفتم :
- نمیخواین بگین چی شده ؟ داریم کجا میریم ؟
- خودت الان میفهمی .
- طوری شده ؟
- حتما طوری شده که انقدر عجله دارم .
- خب چرا با کلمات بازی میکنین ؟ یا قسط بندی حرف میزنین ؟ بگین چیه که منم
بدونم .
- زبون به دهن بگیری میرسیم الان خودت میفهمی. حوصله ندارم حرف بزنم .
- اگه حوصله نداشتین جواب بدین چرا بی دلیل منو سوار ماشینتون کردین که حتی
نمیدونم دارین کجا میبرین منو ؟
بی حوصله نگاهم کرد و گفت :
- زورِ زوری هم سوارت نکردما ! اگه اعتماد نداشتی سوار نمیشدی !
حدس و گمان بدی نداشتم از رفتنم به جایی که نمیدونستم کجاست. ولی دوست
داشتم جواب کنجکاویهام رو الان بفهمم .
نگاهم به انقباض طرفِ راست صورتش بود. دستهای پُرزدار و مردونهاش چه مغرورانه
دورِ رینگِ فرمون قفل بودن .
ضخامت پوستش و رگهای برجستهی روی دستهاش که حاصلِ ورزشهای مکرر و
سنگین بودن ، برای چشمای بازیگوشِ هر زنی عشوهنمایی میکردن و چشمای من هم
استثنا نبودن .
خیابون به خیابون گذشتیم. چهار به چهاره رد کردیم. توی ترافیک موندیم ولی به جز
نفسهای یزدان و فحشهایی که به رانندههای دیگه میداد چیزی نشنیدم .
بعد از کمی مکث آروم گفتم :
- نمیخواین بگین کجا داریم میریم ؟
- چقدر سوال میپرسی ! میشه انقدر حرف نزنی ؟
- دارید به من میگین خفه شم ؟ این حقمه بفهمم برای چی کنارتون نشستم و دارید
منو کجا میبرین ؟
- پوف .
برگشت توی صورتم غرید :
- آره دارم میگم خفه شو. حوصله ندارم جواب بدم. اون از تری و اومدن بد موقعاش،
اینم از تو که با سوالات داری اعصابمو بهم میریزی. بهت گفتم برسیم، خودت میفهمی .
با شک بهش خیره شدم. سرِ من داد میزنه عوضیِ پشکل .
- جلوی یه داروخونه میمونم برو وسایل بخیه و دارو ماروها رو بخر. هر چی لازمه بگیر و
بیا .
پس پای جون یه آدم در میون بود .
با اینکه داشتم از حرص وعصبانیت میترکیدم اما نتونستم باز هم ساکت بمونم .
- کسی چیزیش شده ؟
نگاهم کرد و پوزخندی زد .
- خیلی حرف میزنیا .
جلوی یه داروخانه نگه داشت .
- برو زود بگیر، بیا .
#پرستار
قسمت_صدوسیوشش
صدای پوزخند یزدان رو شنیدم .
برای جوابم بود .
- پس یعنی من دست رد به سینهی هیچ زنی نزنم تا زمان ازدواج؟
چقدر راحت از شاهکارهای بی قید و بندانهش حرف میزد .
طلعت خانم عصبی غر زد :
- غلط کردی تو و اون زنایی که میان با تو دوست میشن. دست رد به سینهشون
نمیزنم! یه جوری حرف میزنی انگار امپراطورای قدیم مصری که همه چیشون خلاصه
میشد تو شهوت و قدرت. خر، خرو نمیشناخت، از بس همه تو هم قاطی بودن .
یوسف با خنده از جلوی من رد شد. گونهی مامانش رو بوسید و گفت :
- کلِ دنیا واسه این چیزاست طلعت خانم. به این نعمت قسم، واسه یه کف دست
گوشت همه هستیشونو میدن .
- زهرمار یوسف. خیلی بیشعور شدیا. جلوی زبونتو بگیر .
طلعت خانم با تشر اینو گفت و یوسف هم قهقهه زنان از آشپزخونه بیرون رفت. اما
قبلش به سمتم برگشت و گفت :
- دمت گرم خانم دکتر. کیکت عالی بود. خیلی بهم چسبید.اینو میذارم به حساب
آشتیکنون هر دومون .
چشمکی زد و رفت. صدای عقب کشیدن صندلی اومد و سُریده شد روی سرامیکها .
نگاهش کردم و تا نگاهم رو دید با اخمهای دردهمش پوزخندی زد و گفت :
- مرسی بابت کیکتون اما اصلا به من نچسبید. انگار یه چیزیش کم بود. یا شایدم خیلی
زیاد که دلم رو زد .
- یزدان چرا انقدر عجله داری مادر؟ چیزی شده؟
با صدای طلعت خانم از فکر روزهای گذشته بیرون اومدم و به یزدان چشم دوختم که
ظاهرش خبر از پریشون بودنش میداد .
- نه چیزی نیست مامان. میخوام یه سر برم بیرون، ممکنه دیر برگردم. بابا بود بهت
زنگ زد ؟
رو کرد به من و آروم لب زد :
- برو وسایلتو بردار بیا بریم. باید بریم جایی .
طلعت خانم که حواسش به ما نبود روی مبل نشست و گفت :
- آره عاصیم کرده از بس زنگ میزنه. هر چی بیشتر من ازش بدم میاد اون بدتر خودشو
میچسبونه بهم .
یزدان که دید هنوز نرفتم،چشمهاش رو درشت کرده و با سر اشارهای به اتاق کرد .
- برو دیگه زود باش. کیفتو بردار سریع بیا بریم .
دستهام رو تکون دادم و مثل خودش آروم گفتم :
- کجا میخوایم بریم؟
- نوچ. من تو ماشین منتظرتم .
به سمت در رفت و گفت :
- مامان چیزی لازم نداری از بیرون بگیرم ؟
- نه قربونت برم. مراقب خودت باش. این یوسفِ بیپدرم معلوم نیست کجاست. از
دیشب تا حالا برنگشته خونه. چقدر گرمِ یلری تلریاشه. سیر نمیشه از این کارهاش ! آوا
برام قرص نیاوردیا سرم داره میترکه.
#پرستار
قسمت_صدوسیوچهار
داشت منو میترسوند .
اون از من خوشش نمیاد .
اصلاً چطور شده یهویی این حرفهارو میزنه ؟
اون فقط میخواد منو توی مشتش بگیره تا بفهمه نقاب روی صورتم برای چیه ؟
چشمای سوسو گرم توی صورتش ثابت شدن و محکم و خشمگین گفتم :
- من نمیخوام آقای مهرانفر. نمیخوام. آدم تو دنیا از خیلی چیزها خوشش میاد نمیشه
که همه رو داشته باشه .
- خب بستگی داره چی باشه .
عطر نفسهاش و تنش مثل نگاهش سِحر کننده بودن .
انقدر نزدیکم شده بود که صورتش با صورتم فاصلهای نداشت .
هر چقدر من اخم میکردم و با خشم بهش نگاه میکردم اون با لبخند و هیزی جلوتر
میاومد. خودم رو به انتهای مبل چسبوندم. ولی اون لعنتی نزدیکه نزدیکم شد و
دستش روی رونم نشست .
- تو که یه زن آزادی محدودیت نداری، پس برای چی منو پس میزنی ؟
- این دلیل نمیشه، چون یه زنِ آزادم، هرزه بازی کنم !
نفسهاش بدون هیچ مانعی به صورتم برخورد میکردن .
لبخندی زد :
- این هرزه بازی نیست عزیزم، یه رابطهی کامله بین منو تو .
- من هیچوقت این رابطه رو قبول نمیکنم .
- خب چرا ؟
مصمم توی چشماش نگاه کردم و از داغِ دلم گفتم :
- چون تورو در حدی نمیبینم که حتی برای مدت کوتاهی بخوام تحملت کنم .
تک ابرویی با تعجب بالا داد و سرش عقب رفت. نفسم راحتتر بالا اومد. کیفم رو چنگ
زدم. دیگه وقتِ رفتن بود .با شوکی که بهش دادم جایز نیست که بیشتر از این بمونم .
توی بهت خودش مونده بود و من نادیدهاش گرفتم و رفتم .
از اون روز تا الان خشن و بداخلاق و خطرناک شده بود .
جرات نداشتم حتی بهش نزدیک بشم. حس میکردم مثل یه چالهی برف پوشیدهست که به محض نزدیک شدن زیر پام رو خالی میکنه .
هر چقدر از یزدان فاصله میگرفتم در عوض با سیاست خاصی به یوسف نزدیکتر
میشدم .
کار با یوسف بهتر به نتیجه میرسید تا با یزدانی که به راحتی مو رو از ماست بیرون
میکشید .
چند شب پیش تولد یوسف بود. به اصرار طلعت خانم برای سوپرایز کردنش توی
خونهشون براش کیک پختم. اونم چه کیکی .
مثل بچهها با ذوق و علاقه از مزهی خوشمزهاش تعریف میکرد .
هر چند من هنوز کماکان باهاش قهر بودم و به محض اینکه چشمش به کیک افتاد و
تعجب نقشِ صورتش شد بهش گفتم به خواست مامانتون این کارو کردم و اون هم
خندید و گفت :
- تو نمیگفتی هم خودم میفهمیدم. آخه خانم دکترو چه به این زحمتها. اونم واسه یوسف ! نوچ نوچ نوچ نعوذب الله .
شب بیشتر کنارشون موندم و جمع چهارنفرهمون برای اولین بار کامل و بدون هیچ
بحث و دلخوری دور هم گرم بود .
من، یزدان، طلعت خانم و یوسف .
شمعهای روی کیک رو که فوت کرد با خنده گفت :
- حس میکنم تازه متولد شدم. بیاین مشتولوقم بدین بهم !
#پرستار
قسمت_صدوسیودو
جوابم چیزی نبود که اون دنبالشه .
خندهی عصبی کرد و به حالت نوازشی دستی به پیشونیش کشید .
- به جز بیمارستان منظورمه .
- خب معلومه، برای مادرتون هم کار میکردم .
پاش رو پایین انداخت. فضایی که بین رونم و زانوش بود آزاد شد. آرنجاش رو روی
زانوهاش گذاشت و پوفی کشید .
سرش رو بین دستهاش گرفت و نگاهش رو به سمتم کج کرد .
قلبم هری ریخت. قیافهاش وقتی سخت و خشن میشه ازش میترسم .
چند ثانیه ریزبینانه و دقیق خیرهام شد تا خودم سرم رو پایین انداختم .
نگاهش مضطربم میکرد .
بی اختیار مانتوی بازم رو کمی جمع کردم. یه جورایی حس ناامنی داشتم .
هنوز تنم از انقباض خارج نشده بود که کامل به طرفم پیچید و صورتش نزدیک به
صورتم قرار گرفت .
- میدونم کار میکردی و بازم میای پیشش کار میکنی. فقط جواب سوالمو درست بده !
- کدوم سوالتون ؟
کم نیار آوا. محکم باش. محکم .
دوباره نفس عصبیش رو بیرون داد و پوف شد توی صورتم .
گرمای نفسش مثل گرمای مواد مذابِ فوران زدهی یک آتشفشان بود .
- واسه اونی که کار میکنی چقدر بهت وعده داده ؟ قول چی داده بهت ؟ هر چی هست
من چند برابرشو بهت میدم. اصلا این خونه، ماشین، هر چی بخوای فقط بگو کیه که
داره پشت سرمون دسیسه میچینه و تورو مجبور کرده تن به این بازی بدی ! تو
بیدلیل اونجا نیومدی. یه چیزی هست که دنبالشی. شاید زمین زدن کارخونه باشه یا
شایدم ...
بیشتر از اینکه از حرفهاش ترسیده باشم از نوع حرف زدن و اولتیماتومش ترسیدم.
اینکه داشت بهم میگفت :
" میدونه کسی پشت این ماجراست و من به خواست اون پامو توی خونهشون گذاشتم.
اینکه دستم براش رو شده بود و میترسیدم نقشهامم براش رو بشه "
لرزش و سرمای درونم داشت به سمت ظاهرم پیشروی میکرد. قبل از اینکه گواهی از
حالاتم نشونش بدم بلند شدم و کیفم رو هم چنگ زدم .
- من نمیدونم چرا هر دفعه یه چیزی میشه پای منو پیش میکشین. تا چند روز پیش
طلاها بود حالا یه موضوع جدید ! قبلا هم گفتم لابد فردا هم میخواین بگین من با اونی
که باباتونو فریب داده و اموالشو بالا کشیده دستم تو یه کاسهست ! نمیفهمم آقای
مهرانفر، نمیفهمم چه اصراری دارین به من تلقین کنین یه زن همه کارهی ناتواَم که
برای فریب دادن شما و خانوادهتون پامو به خونتون گذاشتم ؟ من که از اونجا رفتم، اگه
ریگی به کفشم بود، اگه به خواست کسی اومده بودم، اگه براتون نقشهای داشتم یا هر
دلیلی ، میبینین که با پای خودم رفتم و گورمو از اونجا گم کردم. پس دیگه چی از
جونم میخواین ؟ یه مدت برای مادرتون کار کردم، زن کاملا مهربون و متشخصی بودن
، اما با اوضاع رفتاریِ شما دیگه نمیتونم محیط اونجارو تاب بیارم .
دستهاش رو بالا گرفت و گفت :
- باشه ، باشه، فکر کنم من یه خورده تند رفتم. بشین لطفا .
به ساعت مچیم نگاه کردم و به تندی گفتم :
- بیشتر از این وقت ندارم بشینم حرفاتونو تحمل کنم. نمیتونم اینجا باشم. باید برم .
بلند شد و بازوم رو گرفت. انگار با این کارهاش قصد داشت قلبِ منو به همهمه بندازه .
- صبر کن. اصلا بیخیالِ این موضوع باشه ؟ بیا در مورد یه موضوع دیگه حرف بزنیم .
با تردید نگاهش کردم. بخدا که اون یه ساحرِ قهاره ! خسرو راست میگفت که کسی
نمیتونه یزدان رو بازی بده. امروز بیشتر از هر زمانی ازش ترسیدم و فهمیدم دارم با دُم
شیر بازی میکنم .
- اصلا من معذرت میخوام خوبه ؟ هم برای الان هم برای موضوع طلاها ، مگه منتظر
شنیدنش نبودی تا راضی بشی دوباره برگردی خونهی مامانم. دارم میگم دیگه .
حرصی نگاهش کردم و بازوم رو عقب کشیدم تا دستش رو برداره .
اخم ریزی کرد و گفت :
- بشین دیگه. من که عذر خواهی کردم .
وقتی دید حرفی نمیزنم و فقط خیرهی نگاهشم ، آرومتر و رام کننده گفت :
- آوا بشین ... یه موضوع دیگه هم هست که میخوام باهات در میون بذارم. در اصل
میشه گفت یه پیشنهاده که مربوط به خودمونه
#پرستار قسمت_صدوسی
بعضی با تیپِ رسمی و کلاسیک و بعضی هم با همین تیپ زشتِ و مسخرهی توی
تنش .
بیشعور حتی اتاق خوابی که متعلق به من بوده رو برای خودش برداشته .
وقتی کمکش کردم بره توی اتاق خواب تا سرو سامونی به خودش بده، دلم از دیدن
اتاق سابقم گرفت .
چه شبهایی که توی این اتاق با دیوارها و تختِ قشنگم دردو دل میکردم و بالشم
همدم اشکهام بود .
دکوراسیون اتاقش سفید و مشکی بود .
من نمیدونم چرا پسرها علاقهی شدیدی به این دو رنگ ترکیبی دارن و اغلب اتاقشون
رو از این رنگ نما میدن .
تختخوابش درست جایی بود که من قبلا تختخوابم رو میذاشتم. گوشهی اتاق و زیر
پنجرهای که حالا با پردهی نازکی از حریرِ سفید پوشیده شده بود .
- بیا بشین تا ازت پذیرایی کنم .
با صداش از فکر بیرون اومدم و گفتم :
- ممنون. اگه نمیخواین زخماتونو چک کنم پس من میرم. موندم که لااقل برای جبران
کمکتون ، یه کاری کرده باشم .
- نمیخواد. جمع کن اونارو بیا بشین. این زخما پشیزی واسم اهمیت ندارن. بیا تا دو تا
چایی بگیرم با هم بخوریم .
- مرسی زحمت نمیدم. من باید برم خونه .
- تو که تا حالا موندی ، چند دقیقه هم روش. "به مبل اشاره کرد" بشین لطفا کارت
دارم .
لحنش انقدری آمرانه و محترم بود که یک آن تعجبم گرفت ، از اینکه یزدان هم میتونه
به دور از هر دشمنی و ذاتِ بدخلقش محترم و جذاب حرف بزنه !
شبیه یه جور آتش بس بود. حداقل برای من این تعبیر رو داشت .
نا خواسته برای حرفش اهمیت قائل شدم و روی یکی از مبلها نشستم .
به طرف آشپزخونه رفت و گفت :
- میخوام یه چایی خوشرنگ بهت بدم تا جبرانِ کمکت باشه پرستارِ عشوهگر، اینجوری با هم یر به یر میشیم .
پرستارِ عشوهگر و کوفت ! چرا اصلا منو عشوهگر خطاب میکنه خوبه عشوه هم بلد
نیستم تا مستحق این لقب باشم !
حتما در خیال خودش، فکر میکنه من براش چایی درست کردم .
تا رفت و اجاق و سماور خالی از قوری رو دید به سمتم برگشت و با شکوه گفت :
- چایی درست نکردی ؟
- نه خیر. انتظار نداشتین که بشینم اینجا براتون کله پاچه هم بار بذارم !
- حالا میذاشتی هم ما بدمون نمیاومد. کافی، قهوه یا هات چاکلت ؟ کدومش ؟
شونهام رو بالا دادم .
- فرقی نداره برام .
- پس من کافی درست میکنم . تو اوکی باهاش؟
- اوهوم. خوبه آره .
دو دشمن بودیم ببین به کجا رسیدیم که یه امروز آتش بس اعلام کردیم تا کنار هم و
برای هر موضوعی با آرامش حرف بزنیم.البته زیاد مشخص نیست، شاید آتش بسمون
تا چند دقیقهی دیگه مثل بمبی به انفجار تبدیل بشه .
در حال درست کردن کافی بود .
لیوانهارو روی کانتر اپن گذاشته و در حین هم زدنشون پرسید :
- نتونستی خونهی خوب پیدا کنی ؟
دلم میخواست هر چه ناسزا بلدم بهش بگم. اما آتش بس بود.آتش بس .
- هنوز نه .
- خونهی رزیتایین درسته ؟
یکه خورده نگاهش کردم. لحظهای چشماش رو طرفم کشید و لبخند محوی زد .
- تو هنوزم تو خونمون رفت وشد میکنی ، من باید بفهمم کجا میری،کجا میای، با کیا
در ارتباطی، یا محل سکونتت کجاست ! قبلا که بهت گفتم ،ما یه باند خطرناکیم،
همیشه باید دوروبرمون رو بپاییم تا موقعیتمون تو خطر نیفته .
- آره گفتین ولی من یادم نبود. چرا ازم شکایت نکردین که طلاهارو دزدیدم ؟
- یه بار که گفتم عادت ندارم کارامو با شکایت جلو ببرم. تا حد امکان از روشهای خودم کمک میگیرم .
- پس چرا تو این مدت از روشهاتون کمک نگرفتین ؟
- چون فهمیدم دزدیدن طلاها کار تو نبود !
- فهمیدین ؟
انقدر با تعجب و شگفتی گفتم که دستش از حرکت ایستاد و نگاهم کرد و گفت :
- یه جوری میگی انگار کارِ خودت بوده و تعجب کردی که گفتم تو نبودی.
#پرستار
قسمت_صدوبیستوهشت
از روی صندلیِ عقب ، کیفم رو برداشتم و آروم زدم به شونهاش .
- آقای مهرانفر ؟ آقا ؟
باز هم تکون نخورد. آخه مگه خرسه که هر کاری میکنم بیدار نمیشه ؟ اصلا نکنه
بیهوش شده ؟ نمُرده باشه یه وقت ؟
کیفم رو کنار گذاشتم و کمی خودم رو به طرفش کشیدم. دست روی پیشونیش
گذاشتم. بدنش گرم بود. خب خداروشکر. باید حرارت نفسهاش رو هم بفهمم. با یه
دستم نبضش رو گرفتم و دست دیگهام رو زیر بینیش بردم تا نفسهاش رو بسنجم .
لعنتی، نامردی کرد و انگشتم رو سریع توی دهنش فرو برد .
انقدر از رفتارش گیج شدم که بلافاصله و با شوک انگشتم رو از دهنش بیرون کشیدم
وگفتم :
- واقعاً مریضین ها .
چشمهای خمارش رو به روم باز کرد و گفت :
- بدجور. اثرات مالوندنته. آخه خیلی خوب میمالوندی .
با گیجی نگاهش کردم. چقدر بیادب و بد زبونه .
- چی دارید میگید واسه خودتون ! شعورتون نمیرسه درست حرف بزنین ؟
- نوچ. خودت میدونی چی میگم. ماشینُ چرا نگه داشتی اینجا ؟ ببرش تو پارکینگ
دیگه .
- دیگه چی ؟ میخواین بیاین غذاتونم درست کنم ؟ حمومم براتون آماده کنم یه دوش
بگیرین سرحال بشین بعدم بخوابین ؟
پرو شد و گفت :
- اوممم عالیه. کور از دنیا چی میخواد دو چشم بینا. همه اینا ردیف باشه، خواب هم
تنگش، منتها اگه تو هم توی بغلم باشی .
داشتم از حرص و عصبانیت منفجر میشدم و هی گُر میگرفتم .
قبلنا انقدر بیچشم و رو و گستاخ نبود که دورم هیزبازی کنه. نمیدونم جدیداً چه
گیری داده به من و افکار کثیفش !
کیفم رو برداشتم و بیتوجه به حرفهاش خواستم از ماشین پیاده بشم اما مچ دستم که
کیف رو گرفته بود توی دست چپش اسیر شد .
- من نمیتونم ماشینُ ببرم داخل سرم گیج میره، یه مسکن خیلی قوی هم خوردم بدتر
گیج شدم ، اول ماشینُ ببر داخل بعد برو .
با حرص زل زم به تیلههای فریبکار و خمارش .
اثرات گیجیش که کاملاً مشهود بود. ولی اینو هم میدونستم که همه کارهاش برگرفته
از نقشههای حیلهگرانهشه .
ولی خب طبیعیه، شل شدن بدنش و خوابِ عمیقش بخاطر خوردن اون قرص بود .
چارهای نداشتم .
دوباره نشستم. ریموت زدم و ماشین رو بردم توی پارکینگ ساختمون .
حالا دیگه بهونهای برای موندن نداشتم. اومدم که پیاده بشم دیدم دوباره چشماش
سنگینِ خواب شدن. با کیفم زدم به شونهاش، چشم باز کرد و بیحواس گفت :
- جان ؟ چیه ؟
- پاشو برید خونتون. رسیدم .
- پس تو کجا میخوای بری؟
پوفی کشیدم و پیاده شدم. در رو از سمت خودش باز کرد و گفت :
- مگه تو پرستار نیستی ؟ حالم بدهها میخوای بذاری کجا بری ؟
انگار زیادی روی من حساب باز کرده بود. حتی بیشتر از نقش پرستار بودنم .
بدون هیچ حرفی و حتی نگاهی به سمت ساختمون، راهم رو گرفتم تا برم .
با رگی از شوخی و خنده گفت :
- پرستار بیا کمکم کجا میری ؟ پرستارِ خوش رکاب با تواما !!
آرومتر گفت :
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
- خوش رکابم بهش میادا، اسمشو بذارم خوش رکاب اوکی میشه !خوش رکاب با توام
بیا کُمکم بابا نمیتونم راه برم سرم گیج میره ! آهای خانم عشوه گر.
#پرستار
قسمت_صدوبیستوشش
با هم از مغازه بیرون زدیم .
هردومون از هوتن عذرخواهی کردیم و یزدان دوباره گفت :
- جبران میکنم هوتی. کارت به چیزی نباشه. فردا بهت زنگ میزنم .
هوتن هم لبخندی زد و گفت :
- نیازی نیست داداش. برو، فکرشو نکن. چاکرتم هستیم .
من هنوز هنگ اینِ حمایت و پیش انداختن خودش، وسطِ دعوا بودم .
اصلاً یزدان رو چه به این کارها !
- ماشین تو پارکینگه پاساژه بریم از اونجا درش بیارم .
- شما که با این حال نمیتونین رانندگی کنین. سوییچ رو بدین به من. من میشینم.
همینجا باشین تا ماشین رو بیارم .
با مکث کوتاهی نگاهم کرد .
عاصی چشم بستم و گفتم :
- نترسین ماشینتون رو نمیدزدم. لااقل تو روز روشن و با اون همه اسنادی که پیشتون
جا میمونه !
خندهی کوتاهی کرد و گفت :
- دارم به این فکر میکنم اصلا بلدی برونیش یا نه؟
با شک و حرص نگاهش کردم .
سوییچ رو از جیب شلوارش که تا پایین رونش بود، درآورد و مقابلم گرفت .
- گواهینامه که داری؟
بخدا که به جای مغز، گچ توی سرش گذاشتن .
خندهای زد و گفت :
- حالا که از اینجا دَر رفتیم توی تصادفی چیزی تو به کشتنمون ندی .
ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم و یزدان هم اومد کنارم نشست. هنوز علائم گیجی
رو داشت .
در رو که بست گفت :
- برون طرف خونهی خودم .
خب منم دارم میبرمت خونهی خودت دیگه اوسکول !
سرم رو تکون دادم و بدون حرف ماشین رو به حرکت درآوردم .
داشبورد رو باز کرد و از توی جعبهای قرصی برداشت و بدون خوردن آب، قورتش داد.
اصلا معلوم نبود قرص چیه ! نکنه از اون قرصهایی که برادرش مصرف میکنه ،خورده
باشه و بزنه به سرش؟
سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست .
دستمالی هم روی زخمهای تقریبا عمیق بازوش گذاشت .
- اگه مامانتون بپرسن، چی میخواین بهش بگین؟
- مگه قراره مامانم ببینه !
نگاهش کردم. چشماش رو کمی باز کرده و ریز و خمار بهم چشم دوخت .
- گفتم که برو خونهی خودم .
- خونه خودتون ؟
- همون خونهای که توش نشسته بودی.
#پرستار
قسمت_صدوبیستوچهار
رفتم و از دوستِ یزدان که اسمش هوتن بود جعبهی دستمال کاغذی رو گرفتم. بیچاره
مغازهاش رو مثل شلش بازار کرده بودن .
لباسهای رگالها افتاده بودن روی زمین و هوتن داشت همه رو جمع میکرد و با
تکوندن خاکشون ،دوباره روی رگالها میذاشت .
زیر لب هم غرغری میکرد برای این بینظمی که بی خواست خودش توی مغازه اش
صورت گرفته .
- چرا هی غر میزنی هوتی ؟ پول همه خسارتتو میدم دیگه .
هوتن ایستاد و شاکی گفت :
- من گفتم پول خسارت بده ؟ مشکلم این بینظمیِ چیکار به تو دارم! یا اصلا حرفم با
تو بوده ؟
- همون که بلند حرف نمیزنی و غرغر میکنی من بدم میاد !
هوتن بیحوصله بروبابایی گفت و مشغول جمع آوری بقیه لباسها شد .
سرو وضع هوتن هم کم از یزدان نداشت. اما لااقل زخمهای اون خیلی سطحی و فقط
روی صورت و گردنش بودن .
دستمالهارو روی زخم بازوش گذاشتم. تیزیِ نگاهش رو توی مردمک هام فرو برد .
یه نگاه تیز سرشار از نیش و کنایه و تمسخر و هجو .
- نباید شما دخالت میکردین ؟
- خیالتو به چیزی خوش نکن ، بخاطر تو نبود .
- به چیزی دل خوش نکردم .
- اما قیافهت یهو پکر شد که گفتم بخاطر تو نبوده .
پوزخند ریزی زدم. فاصلهمون انقدر کم بود که نفسهامون به هم برخورد میکردن و
بوی عطرش تا مرزهای بینی و ریه و تمام دستگاهای دیگهی تنم نفوذ میکرد .
- پس بخاطر کی بود ؟
از اینکه انقدر بهش نزدیکم و نگاهش داره حتی مویرگهای ریز پوستم رو میبینه
خجالت میکشیدم .
- بخاطر رزیتا خانوم پادر میونی کردم و یه کوچولو هم بخاطر دخترت .
دروغگوی خوبی نیستی آقا یزدان! مگه تو با رزیتا چقدر برخورد داشتی که بخاطر اون
پادرمیونی کنی ! البته شاید هم راست میگی. دل که هرزه باشه ممکنه تیرش همه رو
نشونه بره .
خوبه بهش گفته بودم رزیتا نامزدِ علیِ !
حالا بخاطر هر کی دخالت کردی ناز شستت که حقِ اون اراذل رو کف دستشون
گذاشتی !! ببینم بیشتر زدی یا خوردی ؟
انگار با نگاه تیزش مغزم رو موشکافی کرد و افکارم رو خوند. با جوابش یکه خوردم .
- انقدر من و هوتی از خجالتشون در اومدیم که نفسشون به زور در میاومد. یکیشون که
آسم داشت اگه دیر اسپریش رو بهش میرسوندن تا الان مُرده بود .
تنم لرز گرفت. چه اتفاقی اینجا افتاده بود؟
- الان کجان ؟
- دستپاچه شدن یهو. بردن برسوننش بیمارستان. نفسش گیرو اتصالی داشت انگار .
#پرستار
قسمت_صدوبیستودو
یهو دعوا شد. مشت اول رو یزدان زد. تنم منقبض شد و مثل یه احمق ایستادم و
مبهوتانه به دعوا نگاه میکردم. یک آن صدای بلندش منو خطاب کرد که گفت :
- بچهها رو بردار برو .
نه، باید زنگ بزنم پلیس ! دوستش هم رفته بود کمکش .
سه نفر به دو نفر بودن و زد و خوردشون شدت گرفت .
دوباره داد زد :
- آوا برو بیرون گفتم .
اولین بار بود که با لحن دوستانهای اسمم رو صدا زد و یهو ته دلم یه جوری شد .
با اخماش به خودم اومدم و رزیتا هم دستم رو کشید و قصد رفتن کردیم. انقدر گیج
شده بودم که پویارو فراموش کردم .
- پویا رو نیاوردم. شما بمونین اینجا الان میام .
رفتم قسمت اتاق پرو .
درِ هر دو اتاق باز بود و لباسها هم روی پیشخوان بودن .
پس پویا کجاست ؟
چشمم به جسم کوچیکش افتاد که داشت به سمت مسلخ و دعواشون میرفت .
دویدم و از پشت سر شونهاش رو گرفتم .
- بیا اینجا ببینم اونجا مگه جای توعه ؟
- میخواستم فقط ببینمشون. نمیخواستم برم مشت بزنم که .
- اونا هم به مشتای کوچیک تو نیازی ندارن .
با غدی گفت :
- از خداشونم باشه آق پویا بره کمکشون .
سریع رفتیم بیرون .
انقدر فحشهای زشت و رکیک میدادن که حتی شرمم شد پویا اونارو شنیده .
عمداً باهاش حرف میزدم تا گوشش شنوای اون فحشها نباشه .
توی مغازه شلوغ شد. از مغازههای اطراف اومده بودن .
تند تند و با ترس و تشویش رفتیم به سمت بیرون از پاساژ .
ورودی پاساژ علی رو دیدیم .
آروم به رزیتا گفتم :
- چیزی به علی نگیا .
- نه بابا اگه بگم بدتر شر درست میشه .
- نگران یزدانم رزی .
- نگران نباش.مغازشون شلوغ شد. بقیه میرن ردشون میکنن .
پویا که هنوز ول کن دعوا نبود دوباره گفت :
- مامان چرا نذاشتی برم دعواشونو ببینم ؟
- عزیزم دعوا دیدن نداره ! ممکنه اون وسط یکی هم به تو ضربه بزنه بعد خر بیار باقالی
بار کن .
- میایستادم یه گوشه فقط نگاشون میکردم. راستی چرا هر چی صدات زدم نشنیدی ؟
مگه کجا بودین شما ؟
خواستم بگم ما ته سالن در حال دعوا بودیم و اون دعوا هم بخاطر ما شکل گرفته اما
زبون بستم .
نزدیک علی شدیم .
گوشی کنار گوشش بود همین که مارو دید گوشی رو پایین آورد و گفت :
- داشتم زنگ میزدم ببینم کجایین .
- ما زودتر دیدیمت دایی .
علی خندید و نگاه سراسر شور و انرژیش رو از رزیتا گرفت و جلوی پای پویا چمباته زد .
دخترم خیلی ساکت بود و ایننگرانم میکرد .
- آتی تو خوبی عزیزم ؟
نگاهم کرد و لبخند زد .
- آره آره خوبم مامان. تو فکر تو و شهامتتم که چه جوری زدی تو دهن اون پسره .
- پسره کیه ؟
علی گفت و با تردید بلند شد .
رزیتا خندهی آرومی کرد و رو به آتی نامحسوس چشم غره رفت "یعنی نگو چیزی،
خراب کردی که !"
- هیچی. یه پسره بیشعور تیکه انداخت ،آوا هم از خجالتش در اومد .
- تیکه نبود که خاله رزیتا محکم ...
چشمام رو برای آتی درشت کردم. حرفش رو خورد و بلند گفتم :
- رزی بچهها رو ببر تو خونه منم بعداً میام .
علی با تعجب گفت :
- مگه نمیخواستین خرید کنین ؟ جریان چیه؟ چرا قیافهی همتون مثل روح
دیدههاست؟
- هیچی علی بیا ما بریم .
- پس آوا چی؟
- مامان تو نمیای؟
دلم شورِ یزدان رو میزد. بی ادبی بود اگه همینطوری رهاش میکردم و میرفتم. اصلا
دلم داره جوش میرنه نمیدونم چه بلایی سرشون اومده. برم لااقل ببینم که اتفاق بدی
دچارش نشده ! از یه طرف نمیتونم به علی هم چیزی بگم.
#پرستار
قسمت_صدوچهلونه
حس کردم یزدان میخواد چیزی بگه تا دروغ منو جلوی علی عیان نکنه و علی نفهمه
من به جز بیمارستان توی خونهشون کار میکنم. تا لب باز کرد که جواب علی رو بده
،پویا با جملهاش منو سنگ روی یخ کرد .
- دایی علی، این آقا صابخونه قبلیمون بودن. همونی که برات تعریف کردم یه روز ظهر
اومده بود خونمونو ببینه که آتی رو ترسوند .
علی باز هم با گیجی به من نگاه کرد و دستش رو نامحسوس تکون داد. یعنی؛
" اینجا چه خبره ".
رو به علی گفتم :
- آقای مهرانفر از دوستای دانشگاهیم هستن. من خونه آقای مهرانفر بودم. حال
مادرشون خوب نبود . مجبور شدم برم کارای پزشکیشون رو انجام بدم. الان هم به
خاطر دیر شدن زحمت کشیدن و منو رسوندن خونه .
یزدان به من نگاهی کرد و نیشخند تمسخر آمیزی زد .
یعنی "این بار هم بُرد با من شد ."
روبه علی گفت :
- ببخشید که طول کشید. واقعا عذر میخوام. با اجازهتون من دیگه میرم آقای مقدم
.خیلی از آشناییتون خوشبختم. باید برگردم خونه. مادرم حالشون خوب نیست و تنها
هستن .
علی هم خودش رو جمع و جور کرد و سریع دستش رو میون دست یزدان گذاشت و با
هم خداحافظی کردن .
بعد از رفتن یزدان پشت سرم اومد و گفت :
- اینجا چه خبره آوا ؟
آروم زیر لب گفتم :
- هیچی. چه خبره !
دستم رو گرفت و از پیشی گرفتنم که داشتم تند تند به سمت خونه میرفتم ممانعت
کرد .
توی صورتم نگاه کرد و گفت :
- وایسا من کارت دارم .
در خونه رو باز کرد و خم شد صورت پویا رو بوسید و گفت :
- تو برو داخل دایی ما هم یکم دیگه میایم .
پویا که تقریباً ماجرای ما رو حدس زده بود.لبخندی زد و داخل خونه رفت .
رفتم توی ماشین علی نشستم. علی هم کنارم نشست .
- خب تعریف کن .
با خجالت سرم رو پایین انداختم .
- چیُ باید تعریف کنم ؟
- بگو کی بود ؟
جوابی ندادم. علی آدمملاحظهگری بود ولی بهش حق میدادم از کارم جا خورده باشه .
نفس عصبی کشید و کمی بعد دوباره سکوت رو شکست .
- آوا من از طفره رفتن و سکوت بدم میاد. دلم میخواد وقتی سوال میپرسم جوابشو هم
واضح بشنوم. یزدان مهرانفر کیه ؟ من تورو میشناسم سلیقه تو دنبال آدمهای کجکی
نمیره. نمیتونی با این آدم توی رابطه صمیمی باشی. خودش هم که گفت همکارت
نیست .پس بگو اون کیه ؟
نگاهش کردم. نگاه اندوه باری که علی رو مجبور کرد برای چند ثانیه با غم عمیقی بهم
زل بزنه. با نفسی که بیرون داد چشم بست و ازم نگاه گرفت .
- اون، اون برادر شادیِ .
سریع و یکه خورده سرش به سمتم برگشت. چشماش تیز و مبهوت شدن .
ناباورانه به مردمکهام خیره شده تا شاید امیدی برای دروغ بودن حرفم درونشون پیدا
کنه .
- نگو که بازم میری به اون خونهای که من بهت گفتم نرو ... وای آوا تو داری چیکار
میکنی دختر ؟
#پرستار
قسمت_صدوچهلوهفت
دستی به پشت گردنش کشید و نفسش رو بیرون داد و چشم گرفت .
- شماره حسابتو برام بفرست که پولتو واریز کنم .
با حرص بیشتری گفتم :
- مهم تر از همه وقتم بود .
با تمسخر پوزخندی زد .
- پس شما هم از اون دسته دکتر پرستارایی که واسه رضای خدا طبابت نمی کنن و
فقط فکر اینن که کاسهشونو از جیب مردم پر کنن ؟
- مگه کسی پیدا میشه به خاطر پول کار نکنه؟ هر دکتر و پرستاری هم مثل من برای
کارشون زحمت کشیدن، درس خوندن ،سختی کشیدن ، درسته قسم خوردن تا جایی
که میتونن برای مردم و حالشون دلسوز باشن و کم نذارن اما دلیل نمیشه که ارزش
کارشون رو ندونن و پولشونو نگیرن .
- پس زکات کارتون چی میشه ؟
- شما که مشکل خاصی ندارین برای پول دادن ! زکات کارمون رو به کسی میدیم که
واقعا مستحقش باشه. نه مریضی که شبش رو توی پارتی گذرونده و کلی هزینه صرف
نوشیدنیها و خوشیای بعدش کرده .
خندهاش گرفت و گفت :
- از لج منو کشوندی این سر شهر مگه نه ؟
- همچین قصدی نداشتم. معمولاً شب جمعهها میرم خونه مامانم .
- آره خب. داداش علیتون شب جمعهها باید بیاد پیشه رزیتا خانم یه فیض و دیداری با
هم داشته باشن دیگه. اگه اینا تلاش نکنن پس کی نسل بعد رو بسازه ؟
دیگه حرفی نزدم. میترسیدم هر چه بیشتر من حرف بزنم اون پیشتر بره .
آب دهنم رو قورت دادم. گلوم خشک شده بود و گزگز میکرد. تشنهام بود اما دلم
نمیگرفت از بطری دهنیش آب بخورم .
نزدیک خونه که رسیدیم ماشین علی هم همزمان با ما توقف کرد. ته دلم خالی شد.
حالا اگه این دو موجود با هم برخورد میکردن چی ؟
به علی چی باید میگفتم ؟ امشب که شب جمعهست چرا اصلا نرفته پیش رزیتا ؟ حالا
هر روزِ خدا نبود نبود، همین امشب معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده ؟
قصد پیچوندن یزدان رو داشتم. قبل از اینکه علی اون رو ببینه .
- مرسی از زحمتتون. میتونید سریع برگردید تا برسید به برادرتون. امیدوارم حالشون
زود خوب بشه .
لبخندی هم ضمیمه نگاه و تشکرم کردم .
و یزدان برای تغییر لحن و رفتارم کمی جا خورد .
صدای پویا اومد که از ماشین پیاده شد و گفت :
- وای دایی علی چقدر خوب بود. دیدی چطوری اون گلِ جانانه رو زدم ! همه کف
کردن. همش میگفتن پویا بیاد تو تیم ما .
یزدان که متوجه پویا شد با لبخند شری گفت :
- ایشون برادرتون هستن درسته ؟
با حرص جواب دادم .
- بله. خب دیگه من باید برم. شماره حسابم رو براتون اس میکنم .
یزدان به طور واضحی مغزم رو تحت احاطه خودش داشت که فهمید دارم از چیزی فرار
میکنم. نقشهاش رو فهمیدم. مخصوصا وقتی به فرار و نگاهم پوزخندی زد .
- یه لحظه صبر کن .من نمیخوام این دیدار مهم رو از دست بدم. تا الان که دیر شده
این چند دقیقهی کوتاه هم کمکی به زود رسیدنم نمیکنه. منو به برادرت معرفی کن
خانم مقدم.
#پرستار
قسمت_صدوچهلوپنج
برای اولین بار با صدای بلندی خندید و گفت :
- آخ. خانم مقدم. خدایی عشوهگر خوبی هستیا. تو عمرم مثل تو به پستم نخورده. حتی
تو عصبانیتت هم عشوه میریزی. بعد میگی من بلد نیستم نقش بازی کنم ؟
- فکر کنم لازم بود به جای زخم برادرتون ، لبهای شمارو بخیه کنم تا انقدر حرف
بیخود نزنین .
دوباره خندید و خیره شد به لبهام .
من لبهای خودش رو گفتم احمق زل زده به من چه حرارتی هم از نگاهش به لبهام
میده .
با اخم نگاه گرفتم و به خیابون زل زدم .
کمی بعد صدای ولوم موزیکش رو بلند کرد و نفسش رو محکم بیرون داد ..
" تو رو دیده رد داده قلبم
نباشی میمیرم حتما
آخه یه جایی از قلبمو زدی
که نزده بود هیشکی قبلا
دلم میخواد یه جای شیک و پیکو
تو باشی و من و یه موزیک هیتو
زبونم بگیره بخوام بگم میخوامت
میمیرم من بی بی بی تو
هنوزم یه تارموتو به دنیا نمیدم
همین دیشب بازم خوابتو دیدم
چشمام قفلی زده بازم رو عکسات
نیاد روزی که چشماتو نبینم ."
با تعجب بهش نگاه میکردم. از این آهنگ های چرت و پرت هم گوش میده ؟ خب
معلومه با این تیپ بد ترکیبش انتظار داشتی بره هایده و معین گوش بده !
از نگاه متعجب و خیرهام فهمید توی سرم چی میگذره ولوم موزیک رو کمی پایین آورد
و گفت :
- از آهنگی که گوش میدم خوشت نمیاد ؟
من چیزی نگفتم و نگاهم رو ازش گرفتم که خودش گفت :
- هنرمند هنرمنده و هر کدوم سبک خاص خودش رو داره. قرار نیست که همه مثل هم
بخونن. هر آهنگی به شیوه خودش جذاب و پرطرفدار هست. اینجور خواننده ها و سبک
هیپ هاپم طرفدارای خودشو داره. یه نوع سبک پر طرفدار جهانی شناخته شده که
ربطی به سن و قشر خاصی نداره. تو هم اگه از چیزی خوشت نمیاد مجبور نیستی
گوشش بدی یا دنبالش بری. چون دلیلی برای توهین به خواننده و نوع خوندنش
نداری .
ابروهامو بالا دادم و با تعجب به سمتش برگشتم .
- خوبه همه اینا رو میدونین و به راحتی در مورد ظاهر دیگران قضاوت می کنید! شما
بهتره به جای خوندن افکارِ من افکار خودتونو سامان بدین که قضاوتهای بیجاتونو از
پنجره ذهنتون بریزین دور ! در ضمن من الان حرفی در مورد این آهنگ و
خوانندهاش نزدم که شما یه طومار حرف آمادهی گفتن کردین !
یه جوری به ظاهر و سرو وضعم نگاه کرد و نیشخند زد انگار بدون لباس کنارش
نشستم .
- منظورت قضاوت کردن در مورد خودته !! خب من آدم رکیام و زبون تیزی هم دارم
.معمولا چیزای واقعی رو رک و راست به طرف مقابلم میگم تا فکر نکنه با یه احمق
طرف شده ! تو حرفی نزدی اما چشات و نگاهت داد میزدن چی تو سرته .
لبخندی بهم زد و اجازه نداد در جوابش چیزی بگم .دوباره موزیک رو زیاد کرد .
" آخ یه جوری خواست
دلم تو رو
بدون من جایی نرو
نباشی پیشم بعد تو
بو می کنم من عطرتو
تو فقط نگام کن
میارم آسمونو رو زمین
تو فقط منو نگاه کن
تو فقط منو ببین "
برای اینکه حرصش رو در بیارم و امشب رو تلافی کنم وقتی داشت طرف خونه رزیتا
می رفت بهش گفتم :
- خونهی رزیتا نمیرم. حالا که زحمت رسوندنم رو کشیدید لطف کنید برید خونه مامانم .
#پرستار
قسمت_صدوچهلوسه
آمپول سفالکسین رو از جعبه درآوردم. یوسف با دیدنش رو ترش کرد و گفت :
- من دیگه آمپول نمیزنم خانم دکتر. جمع کن جانِ مادرت. فقط میخوام تخت بخوابم .
- آمپول و برات میزنه بعد میگیری میخوابی .
- نمیخوام یزدان. بگو تمومش کنه .
- تو که فعلا بی حسی. دردشو حس نمیکنی بذار برات بزنه .
- زخمم بیحسه. کونم خو بیحس نیست !
- خیله خب بذار یه لحظه. انجامش بده الان تموم میشه .
به اجبار ، راضی شد آمپول رو براش بزنم .
حینی که یزدان داشت شلوارش رو کمی پایین میکشید، یوسف خندهای سر داد و
شیطون گفت :
- همه لباسامو از تنم کندین. بیحس و گیجمم کردین. به هوای آمپول زدن یه وقت
دوتایی بهم تجاوز نکنین .
با هر کلمهاش چندشم میشد از خودش و شوخیهاش .
باز هم صدای آخش بلند شد و باز هم رون منو مورد تهاجم دستش قرار داد و یزدان
دوباره با حرص دستش رو از رونم جدا کرد و گفت :
- من اینجام چرا هی چنگ میندازی اینور اونور .
- منم گفتم رون تو بدردم نمیخوره .
- خیله خوب تموم شد. حالا با خیال راحت بگیر بخواب. تو هم برو وسایلتو جمع کن .
چرا به من اخم میکنه احمق ! جای تشکرشه ؟
با اخم تندی چشم ازش گرفتم. خودش میفهمید تا الان مراعات حالِ برادر بیچشم و
رو و هوسبازش رو کردم و الا یک لحظه هم نمیموندم تا حتی زخمش رو بخیه کنم .
سرگرم جمع کردن وسایل شدم .
یزدان کنار یوسف روی تخت نشست و یوسف هم بیحال و سست که بر اثر بیحسی و
خوردن مشروب و آمپولاش بود داشت برای یزدان از دیشب تعریف میکرد .
اصلا معلوم نبود چی میگه ولی ظاهرا داشت همون داستان سرایی دروغش رو به یزدان
میگفت .
" که توی پارتی انقدر مست و گیج بودم که حواسم نبود و افتادم روی لیوان شکسته "
صورت منقبض یزدان پر از حرص بود ولی حرفی نمیزد .
لیوان رو از دست یوسف گرفت و روی پاتختی گذاشت و گفت :
- تا تو یکم بخوابی میرم خانم مقدم و برسونم و بیام .
با اخم گفتم :
- نیازی نیست. من خودم میرم آقای مهرانفر .
با تاکید گفت :
- میرسونمت .
- من خیلی گشنمه یزدان. خانم دکتر خودش میره. ماشاالله پلنگیِ واسه خودش .
پلنگ رو به تمسخر گفت و نیشش رو تا ته باز کرد .
یزدان اخم ریزی کرد و گفت :
- وقتی برگشتم شامم سفارش میدم. تو بخواب تا من برگردم .
یوسف چشماش رو بست و هومی گفت. یزدان رو کرد به من آروم گفت :
- میرم لباسامو عوض کنم. وسایلتو جمع کن زود بیا بیرون .
- من خودم میرم .
- گفتم میرسونمت .
تیشرت آبی و شلوارک رنگاوارنگی تنش بود .از اتاق بیرون رفت تا بره توی اتاق خودش
و لباسش رو عوض کنه. منم با فکر اینکه یوسف به خواب رفته داشتم با حوصله وسیله
هارو جمع میکردم .
- میدونی اونی که بهم چاقو زده کی بوده؟
صداش لرزوندم. به سمتش برگشتم .
خودش جواب داد :
- هه، خب معلومه میدونی. خودت شر میندازی خودتم ندونی کیه ؟
پوزخندی زد و با هیزی به تنم نگاه کرد و گفت :
- اینو ازم جدی بگیر خانم دکتر. من خیلی تو کَفتم. خیلی زیاد. به بیاِفت بگو من آدمِ
تلافیام ولی نه با خودش. با تو. مخصوصا وقتی میبینم طرف انقدر میخوادت که به
خاطرت میاد به من چاقو میزنه. حتما براش خیلی اعلا و ارزشمندی مگه نه ؟ آدم که
تخم نداره سرِ دوست دخترش بره به کسی چاقو بزنه، این برمیگرده به خاطرخواهی!
مشتاقم ببینم واسش چیکار کردی که حاضره سرت خون بریزه !
- بخاطر من؟
#پرستار
قسمت_صدوچهلویک
فک یزدان یهو منقبض شد و شیشه رو تق گذاشت روی پاتختی. نفسی داد بیرون و رو
به من با حرص گفت :
- تو شروع کن به کارت. ببینم چی میگه این .
به طرف یوسف اومد. اتاق مهمان رو اختصاص داده بود به برادرش. اتاقی که قبلا
مختص به پسرم بوده .
دوباره مشغول به کارم شدم که گفت :
- از بس سر به هوایی ابن بلاهارو سر خودت آوردی، یه چند دقیقه دندون رو جیگر بذار
تا کارشو انجام بده .
- نوچ.نمیتونم. باید دستم به یه چیزی بند شه حتما .
- برات میگیرم از این بخور تا آروم بشی .
یوسف با شیطنت لبخندی زد و سرش رو به سمت یزدان کج کرد و گفت :
- رونای خانم دکتر که نزدیکمه. بهتر میتونم روشون مانور بدم. نرم و ...
خواستم چیزی بگم که یزدان با عصبانیت غر زد :
- تو اگه دهنتو ببندی هم دردت کمتر میشه. میخوای از این اداها در بیاری میگم بره
ها !
یوسف ریز خندید و گفت :
- خب بره بهتر. من همیشه حواسمو اینجوری پرت میکنم .
باید این پنس و قیچی رو فشار بدم توی زخمش تا دست از چرند گفتن برداره .
زخمشو شستشو داده بودم. زخم عمیقی بود و حالا به مرحلهی بخیه زدن رسیدم. یه
آمپول بیحسی توی زخمش زدم و بعد از اینکه از بی حسیش خیالم راحت شد. سوزن
رو توی پوستش فرو بردم .
صدای آخش بلند شد و رون پام رو توی مشتش گرفت و محکم فشار داد .
- عه عه آقای مهرانفر ؟
یه جوری شوک زدهام کرد که نمیدونستم خودم رو عقب بکشم یا دستش رو پس بزنم.
هر چند طوری محکم چنگم زده بود که راه فرار نداشته باشم .
- لعنتی. چقدر درد داره .مگه بیحسش نکردی اول ؟
- بی حس کردم ولی قرار نیست هیچ دردی رو متوجه نشین ! دستتونو لطفا بردارین تا
کارمو انجام بدم .
با اخمهای تندش از درد گفت :
- یزدان بهت گفتم بخیه نمیخواد چقدر سمجی تو. خدا وکیلی این با من دشمنه، رفتی
اینو آوردی که بدتر پاره پورهام کنه !
یزدان بیحوصله جلو اومد و به من نگاهی کرد و گفت :
- میذاشتم همینطوری میموندی تا زخمت عفونت کنه آره ؟
- مگه خودت واسه زخمات رفتی دکتر که من برم ؟ گذاشتی هوا خوردن خودشون
خوب شدن منم میذاشتم هوا بخوره اوکی میشد .
حتماً همون زخمهایی رو میگفت که توی پاساژ هوتن روی بازوش افتاده بودن. ردشون
رو گهگاهی روی پوستش میبینم اما خداروشکر ناپدید شدن و ظاهر زخمی روی
پوستش ندارن. حق با یزدان بود. هر دو برادر کلهشقن و از دکتر رفتن فراری. اما زخم
یزدان در مقایسه با چاقو خوردن یوسف چندان بزرگ و عمیق نبود .
- بیا رون پای منو بگیر.ول کن بذار این کارشو بکنه .
دست یوسف رو از روی رونم گرفت تا از پام فاصلهاش بده. یک آن نگاهم تو موج
نگاهش نشست.اخم داشت و خیلی هم کلافه بود و نگاهش یه جوری بود که درکش
نمیکردم.سریع نگاه گرفتم .
یوسف گفت :
- من رون خانم دکترو میخوام یزدان. دکتر با مریض محرمه. مگه نه خانم دکتر؟
#پرستار
قسمت_صدوسیونه
شیشه آب معدنی کوچیکی رو از کنسول کنار دستش برداشت و کمی آب خورد .
شیشه رو که پایین آورد ، نگاهم کرد و گفت :
- چرا نمیری پس ؟ من عجله دارم بپر. زود باش .
- باید اول زخمش رو ببینم من چه میدونم برای چه جور زخمی باید بگیرم. مگه من
جراحم !
نیشخندی زد و با تمسخر گفت :
- این همه تو بیمارستان کار کردی بلد نیستی یه بخیه بزنی ؟ ادعاتم میشه مثلا !
شیشه رفته توی پهلوش .
دستش رو نزدیک طحالش برد .
- اینجاشه فکر کنم. مست بوده افتاده رو یه شیشهی شکسته، اینجاش پاره شده. باید
بخیه بزنی. بدو تا دیر نشده .اون منتظرمه .
- خب لااقل بگین کیه، مردِ یا زن ؟
- مگه نخ بخیه مونث مذکر داره چه فرقی داره واسه کی باشه ! تو هم چه سوالای
مسخرهای میپرسی .
رفتم وسایل رو با نهایت سرعت و عصبانیت خریدم و دوباره برگشتم توی ماشینش.
داشت با گوشیش حرف میزد. نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
- خریدی همه رو ؟ چیزی از قلم ننداختی که؟
- نه .
توی گوشی گفت :
- آره. ما تا یه ربع دیگه اونجاییم. خیله خب. شما میتونین برید دیگه. خودم دارم میام .
گوشی رو قطع کرد و روی کنسول گذاشت .
انقدر درگیر فکر بود که بین دو ابروهاش رو کمانهای تیزِ اخم تصرف گرفته بودن .
- برای برادرتون اتفاقی افتاده ؟
با همون اخم نگاهی بهم کرد و اینبار بدون طفره رفتن سری تکون داد .
نفسش رو داد بیرون و گفت :
- خودش میگه دیشب توی پارتی مست بوده، گیج میزده افتاده روی شیشهی شکسته.
شیشه رفته توی پهلوش. اما رفیقاش نقضش کردن ولی حقیقت و هم بهم نمیگن.
مطمئنم کسی بهش چاقو زده، اگه بفهمم کیه مثل گوسفندی پوستشو میکَنم .
خواستم به طعنه بهش گفتم :
- حتما یکی از باند مافیای دیگه بهش چاقو زده ، همونایی که باهاتون دشمنی دارن
ولی ...
- دارو اینا هم براش گرفتی ؟
- آنتی بیوتیک گرفتم و مسکن، باید سر وقت بخوره تا بخیههاش چرک نکنن. آقای
مهرانفر چرا نبردینش بیمارستان ؟ یا شکایت نمیکنین تا پیگیر بشن اون طرف و پیدا
کنن ؟
- قبلا هم بهت گفتم. من عادت ندارم به شکایت و این مزخرفات. طرفُ با ده کیلو مواد
میگیرن، به جای آب خنک خوردن توی زندون ، بهش شراب و ویسکی میدن بخوره. با
گرفتن یه زیرمیزیِ کلون هم، سه روز بعد آزادش میکنن بره به کارش ادامه بده انگار نه
انگار ! قانون یعنی خودت ! خودت باید حقتو پس بگیری ! البته من همیشه میگم
انقدری باش که اجازه ندی حقتو از چنگ در بیارن تا در به درِ پس گرفتنش باشی !
نگاه معناداری بهم کرد و باز به روبهرو خیره شد .
سکوتم رو که دید بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
- یوسفم مثل من سراغ بیمارستان و دوا دکتر نمیره. پوستش کلفته. الانم خبر نداره
دارم میبرمت اونجا که زخمشو بخیه بزنی. دیشب خونهی دوستش بوده کسی به من
چیزی نگفت تا الان. حاضره به رفیقاش بگه چی شده اما به منی که برادرشم و
دلسوزشم حرفی نزنه.
#پرستار
قسمت_صدوسیوهفت
سرش رو میون دو دستش گرفت و نفس بلندی کشید .
چشمم به یزدان بود. با چشمک ریز و خشنی اشاره زد که سریع دنبالش برم .
رفتم برای طلعت خانم یه لیوان آب و قرص آوردم. یزدان بیرون رفته بود. اصلا چیکارم
داره ؟ نمیدونم بعد از این دو ماه و رفتار خصمانهاش ،باز چه آشی برام پخته که انقدر
عصبیه !
از طلعت خانم خداحافظی کردم. معمولا این ساعت دیگه باید برمیگشتم خونه که
مصادف شده بود با کاری که یزدان باهام داشت .
دوباره پیرمردش زنگ زده بود و داشت طبق معمول باهاش جرو بحث میکرد .
جواب خداحافظی منو هم با دستش روی هوا داد .
از در هال که بیرون زدم یزدان رو دیدم. تکیه زده بود به ماشین لندکروز مشکیش و در
حال سیگار کشیدن به روبهرو نگاه میکرد .
در رو که بستم با صداش به سمتم پیچید و گفت :
- چقدر ناز و ادا داری ! بجنب بابا، دیر شد .
- مگه چیکارم دارین که انقدر عجله میکنین ؟
- بیا بشین برات میگم .
- اول باید بفهمم کجا میخوایم بریم. من چرا باید همراهتون بیام ؟
- خانمِ مقدم ! بیا بشین بین راه برات توضیح میدم کدوم گوری میخوایم بریم .
اصلا باهاش لج کنم و محلش نذارم نکبت رو .
ایستادم همونجا و فقط نگاهش کردم .
باز چشماش رو درشت کرد و عصبی گفت :
- خانم من عجله دارما. مطمئن باش اگه گزینهی بهتری داشتم سراغ تو نمیاومدم .
- نخیر. مطمئن باشین یه ریگی توی کفشتونه که اومدین سراغ من .
- فعلا ریگای توی کفشمو درآوردم بیا بشین .
با قدمهای محکم و حرصی رفتم نشستم توی ماشینش. خودش هم اومد نشست و در
رو محکم بست. سیگارش رو معلوم نیست کجا انداخته بود. شعورم نداره متاسفانه .
ماشین رو روشن کرد و ریموت در رو زد .
از در که خواستیم بریم بیرون، ترنم یهو با ماشینش جلومون ظاهر شد .
- این سرخر از کجا پیداش شد ؟
از توی ماشین هم اخماش رو میتونستم ببنم .
دستی تکون داد و گفت :
- یزدان کجا داری میری ؟
یزدان شیشهی نصفه و نیمهی سمت خودش رو کامل پایین آورد و گفت :
- بیرون کار دارم تِری، برو خونه تا بیام .
- من اومدم پیش تو. بهت زنگ زدم گفتی خونهای !
- اما الان میبینی که دارم میرم بیرون خیلی هم عجله دارم. برو خونه تا بیام .
- خب اینو داری کجا میبری با خودت ؟
به من اشاره کرده بود و یه اخم گُنده ای هم بین ابروهاش داشت .
یزدان با عصبانیت لحظهای چشم بست و گفت :
- میبرم سر راه برسونمش. ترنم من خیلی عجله دارما، میری خونه برو، نمیتونی هم
منتظرم بمونی برو یه روز دیگه بیا .
نگاه خیرهاش رو از من نمیگرفت
با ناچاری گفت :
- میمونم منتظرت تا بیای. فقط زود بیای ها ! خودم کیک درست کردم آوردم با هم
بخوریم .
یزدان سرش رو فقط تکون داد .
زیر لب با حرص گفت :
- میخوام نمونی. هر دقیقه با یه بهونه میای بساط پهن میکنی.
#پرستار
قسمت_صدوسیوپنج
طلعت خانم با شوخی گفت :
- مشتولوق رو به من میدن که کلی درد و بدبختی کشیدم به پات ،تا به دنیات بیارم .
- با اسم من میخوای کاسب کار شی طلعت خانم ؟ زرنگیا !
طلعت خانم به شیطنتهای یوسف سرخوشانه میخندید .
- تو که انقدر کوچیکی نمیفهمی چی به چیه. شیرتو بهت میدم پولاتو هم میزنم به
جیب .
یوسف با شیطنت و شروری خندید و گفت :
- کو شیرت حالا ؟ شیر نداری که بهم بدی. با حیلهی شیر و اینا میخوای کادوهای منو
صاحب شی ؟ انقدر دایه دور و برم ریختهست که هر روز التماسم میکنن برم شیر
یکیشونو بخورم. میرم سراغ همونا. عجب شیری هم دارن بیشرفا .
تا اینو گفت چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. خندهی طلعت خانم هم جمع شد.
با نفرت از پشت میز بلند شدم .
یوسف از حرکت من غش غش خندید و طلعت خانم گفت :
- خیلی بیحیا شدی یوسف ! چقدر میری دنبال این کثافت کاریا. محض رضای خدا
یکم آدم شو فردا یکی دلش بگیره زنت بشه .
میون خنده با شروری بیشتری گفت :
- خیلی هم دلشون بخواد مادرِ من. اونا که التماس میکنن برم خواستگاریشون، من قابل
دار نمیبینمشون .
- اونی که التماست میکنه اصلا آدم نیست. دختری که غرور و شخصیت داشته باشه،
نمیاد التماس تورو بکنه بری بگیریش ! یکی مثل آوا جون با این همه متانت و سنگینی
عمرا قبول میکنه زن تو بشه که هیچوقت از کارات خسته نمیشی ؟ تو هم عین باباتی،
همش دورِ هوسبازیتو گرفتی فکر کردی برات زندگی میشن .
- خب زندگی هم یعنی همین دیگه. مگه نه خانم دکتر ؟ یا تو هم میخوای مثل مامان
فتوا بدی ؟
من داشتم دور دهنم رو با دستمال پاک میکردم. لیوان آبی پر کردم که بخورم اما با
سوالش گیج سرم رو تکون دادم :
- بله ؟ ببخشید نشنیدم چی گفتین .
اره جون خودم ! نشنیدم ! شنیدما ولی دارم از خجالت ذوب میشم نمیدونم چی بگم، با
مثالهای عجیبِ طلعت خانم ..
بلند شد و تکیه زد به کانتر و دست به سینه شد. انگار توی دستش میکروسکوپ گرفته
و با نگاهش داشت نقطه به نقطهی تنم رو با مکث و دقت حلاجی میکرد .
- مامان راست میگه که زنایی مثل تو رضایت نمیدن با مردی که مثل منه ازدواج کنن؟
- بیا بشین کله پوک چی داری واسه خودت زر میزنی ؟ مامان فردا قراره با خانم مقدم
بری برای دوره جدید آزمایشات؟ درسته خانم مقدم؟
خواست بطور عمدی حواس یوسف رو از این سوال و جواب پرت کنه ولی یوسف سمج
تر از این حرفها بود .
نگاهم به یزدان رفت. اخم بزرگی توی صورتش داشت .
- بله درسته. فردا ساعت ۹ میام دنبالشون .
- بگو دیگه خانم دکتر. تو راضی نمیشی با مردی به شرایط من ازدواج کنی ؟ راستشو
بگو ها. با این تیپ و قیافه و ماشین مدل بالا و پولداری،اگه مردی مثل من بیاد
خواستگاریت ردش میکنی؟
خب این سوال چه ربطی به من داره ؟ نگاه یزدان روم سنگینی میکرد .
طلعت خانم داشت براش حرف میزد.از مریضیش و از فردایی میگفت که قرار بود
ببرمش بیمارستان تا دورهی جدید آزمایشاتش رو انجام بده .
اما نگاه و حواسِ یزدان به من بود. با تمام وجود حسش میکردم و همین که سرم رو
پیچیدم به طرفش اخمش بزرگتر از قبل شده بود .
اون شب هول هولکی یه چیزی به یوسف گفتم تا هم امیدوار باشه به آیندهاش و هم
اینکه یه جورایی چراغ سبزی نشون داده باشم .
ولی دلم برای گفتن این جمله چقدر به هم پیچ خورد .
حتی حالم از خودمم بهم میخورد .
اگه توی موقعیت دیگهای بود، تف مینداختم توی صورتش و میگفتم :
- من بمیرم هم میذارم مردی مثل تو یا داداشت بیاین طرفم ! شما دیگه چه مدلی
هستین ! دو تا هوسباز که سیرمونی ندارین واسه غریزهی کثیفتون و همه چیزو توی
این هرزه بازیا میبینین .
اما به جاش گفتم :
- خب بستگی داره به بعد از ازدواج و وعدههایی که با طرف مقابلتون میذارین. اینکه تاچه اندازه بهشون پایبند میمونین. من به شخصه با شما مشکلی ندارم و این دیدگاه
منه. شما برای گذشتتون به هیچ کس جوابگو نیستین.
#پرستار
قسمت_صدوسیوسه
طلعت خانم داشت پشت گوشی بلند بلند و با فحش و ناسزا حرف میزد. این روزها
تحمل هیچ حرفی از طلعت خانم رو نداشتم حتی پشیمون بودم از اینکه برگشتم به این
خونه .
هر روز صدای بلندش توی خونه اکو میشد و منو پسرهاش سرسام میگرفتیم از بد و
بیراههایی که نصیب پیرمرد خرفتش نه ببخشید "پیرمرد خوشتیپش" میکرد .
بیکار و عصبی جلوی تلویزیون نشسته بودم و کانالهارو بالا پایین میکردم. صدای طلعت خانم از یه طرف، صدای یزدان هم از طرف دیگهای گوشهام رو پر کرده بودن .
انگار توی راهروی طبقهی بالا داشت راه میرفت و با صدای بلندی سر کسی داد میزد
که کم و بیش صداش به گوشم میرسید .
صدای طلعت خانم قطع شد. از اتاقش بیرون اومد و گفت :
- وای آوا، یه لیوان آب به من بده ،یه قرص مسکنم بده، این پدرسگ عین سمباده
میمونه، مغزمو بُرد .
داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که یزدان هم بدو بدو از پلهها پایین اومد. همون
تیپ عجق وجقش رو پوشیده بود. بعد از ظهر که از کارخونه برگشت، رفته بود توی
اتاقش تا الان .
توی این دوماهی که برگشته بودم به خونهشون ارتباطمون با هم یه جورایی به دمای
منفی صفر درجه رسیده بود .
یزدان حتی خشنتر از زمان دشمنیمون رفتار میکرد .
سختتر هم کنترلم میکرد. اما کاملا مرموزانه و بیصدا .
خیلی با هم حرف نمیزدیم و بیشتر حرفهامون در مورد وضعیت مامانش بودن که با
وجود اعصاب پریشونش اما بهتر از قبل بود .
میدونستم رفتار سردِ یزدان بخاطر اون روزی هست که پیشنهاد بیشرمانهی دوستیش
رو رد کردم و با نگاهی توام از نفرت و غیظ از خونهاش بیرون اومدم .
اون روزی که نوازش دستش رو هنوز روی دستهام و گونهام حس میکنم و لحنی که
داشت با مهارت روی گوش زنانهام جولان میداد تا منو به سمت خودش بکشه .
لحظهای که در غفلت و خاموشیم ، بوسهای بیهوا به گونهم زد، گُر گرفته و مبهوت
توی خودم لرزیدم .
لحنش التهاب زیادی داشت .
- با من باش آوا این به نفع خودته .
جون کَندم تا به زبون آوردم :
- چرا باید به نفعم باشه ؟ تو قراره چه نفعی واسه من داشته باشی جز اینکه قراره ازم
سواستفاده کنی
نگاهم کرد و انتهای ابروش رو خاروند و گفت :
- سواستفاده نیست که، یه رابطهی دونفرهست که هر کدوممون قواعد خودمونو داریم و
بهشون عمل میکنیم .
چرا انقدر بهم نگاه میکنه !
با نگاهش دستپاچه بودم و سردرگم .
- آوا من ازت خوشم اومده. وقتی هم از چیزی خوشم بیاد هیچوقت ازش دست
نمیکشم تا هر طور شده بدستش بیارم .
#پرستار
قسمت_صدوسیویک
پوزخندی بیهوا نشست روی لبم .
- تعجب هم داره، نه به رفتارِ اون شبتون که یه جوری با اطمینان حرف میزدین که من
طلاهارو دزدیدم،حتی خودمم باورم شده بود دزدم، نه به حالا ! شما همیشه انقدر
راحت به دیگران تهمت میزنین، اونارو دزد میکنین، بدکاره میدونین و از همه شاکی
هستین، بعد که میفهمین خیلی عادی حرف میزنین طوری که حاضر نیستین برای
کارِ زشتتون حتی عذرخواهی کنین ؟
تک خندهی شیطونی زد .
- شنیدم منتظر شنیدن عذرخواهیمی. گذاشتم تو کف بمونی تا با پای خودت برگردی
خونمون .
با تمسخر گفتم :
- منم که برگشتم !
لیوانهارو توی سینی گذاشت و برگشت به پذیرایی .
- دیر یا زود برمیگردی. خیلی طول نمیکشه خانم مقدم .
خانم مقدم رو کشیدهتر گفت و حرصم رو درآورد .
سینی رو مقابلم گرفت. لیوانی برداشتم و با نگاه به چشمای شرورش گفتم :
- من به مادرتون گفتم تا زمانی که ازم عذرخواهی نشه برنمیگردم اونجا .
باز هم تک خندهای زد. سینی رو روی میز گذاشت و با فاصلهی کمی از من روی مبل
تک نفره نشست.پاروی پا انداخت و خیرهام شد.لیوان هم میون دستش گرفته بود .
زیر نگاههاش شبیه بستنی که زیرِ حرارتِ داغ آفتاب تیرماه مونده، داشتم آب میرفتم .
لب باز نمیکرد لااقل چیزی بگه و من از شرمِ نگاههای داغش نفهمیدم چطوری لیوان
کافی رو جرعه جرعه و داغ تا ته نوشیدم .
- چند ساله بودی که ازدواج کردی ؟
جرعهی آخر کافی توی گلوم پرید و افتادم به سرفه .
بلند شد و اومد چند تا مشت آروم توی کمرم زد .
دستم رو بالا گرفتم. دلمنمیخواست بیش از حد بهم نزدیک بشه .
- آب بیارم ؟
- نه مرسی .
به جای نشستن سر جای خودش اینبار قصد کرد روی مبل دو نفره و کنارم بشینه .
قلبم علائمی از ترس نشون داد و تند تر از حد معمول کوبید .
خیلی راحت و به قولِ مامان، گَل و گشاد و پهن نشست کنارم"یعنی بیشترین جارو
برای خودش تصاحب کرد ".
فاصلهی خیلی کمی با تنِ من داشت. خودم رو مچاله کرده بودم انتهای مبل .
- دوست نداری جواب سوالمو بدی؟
چقدر تن صداش آروم شده. نکنه به جای کافی برای خودش کوفتِ دیگه ای آورده .
آب گلوم رو پایین دادم و محکم گفتم :
- دلم نمیخواد در مورد گذشته هام و زندگیم کسی چیزی بپرسه.هر کسی یه دفتر
خاطرات شخصی داره که فقط مختص به خودشه .
- بله درست میگی.من نباید این سوال رو میپرسیدم .
- حال مادرتون بهتر شد؟
میخواستم بحث رو جای دیگهای بکشم. نگاهش هم که حسابی دستپاچهام میکرد و
مرتب با انگشتهای دستم بازی میکردم .
- چرا خودت نمیای دیدنش؟
به تیلههای مکارش نگاه کردم .
- بهتون که گفتم .
مکث ایجاد شده بین کلمات بخاطر نگاه خیرهاش بود. کلمات که هیچ ،داشتم خودم رو
هم گم میکردم .
- کلمات و سنگین نکن واسه خودت. راحت حرف بزن .
حتما منظورش از جمع بستن حروف بود .
من با تو راحتی ندارم که بخوام راحت هم حرف بزنم آقا یزدان؟ فقط لطف کن نگاهت
رو کمی پایین بنداز که این گرمای لعنتی کمتر توی تنم شورش کنه !
بدون اینکه از محتوای لیوانش چیزی نوشیده باشه لیوان رو روی میز گذاشت و پاش رو
روی پاش انداخت.طوری که زانوی راستش به رون من چسبید و من هیچ راهی برای
عقب کشیدن نداشتم .
نگاهش با تب خاصی به من بود و ثانیهها گذشتن که سکوت خسته کننده رو شکست .
- آوا ؟
باز هم تعجب کردم. باز هم قلبم بیمحابا صدا داد. باز هم لحن دوستانهاش چیزی بود
که فهمیدم دنیایی سوال در بر داره .
با استرس نگاهش میکردم و منتظر بودم بفهمم، برای این آوا گفتن و نرمش کلامش
چی توی تیلهها و سرش میگذره .
- تو برای کی کار میکنی ؟
سوالش گرمای شکل گرفتهی توی تنم رو تبدیل به تگرگ و یخ کرد .
حالا سرمایی توی تنم راه گرفته بود که داشتم از درون میلرزیدم .
- منظورتونو نمیفهمم ! خب ، خب دارم برای بیمارستان کار میکنم دیگه.
#پرستار
قسمت_صدوبیستونه
برگشتم به سمتش. پاهاش رو از ماشین بیرون گذاشته و هنوز توی ماشین نشسته بود .
شیطون خندید و گفت :
- خودتم میدونی عشوهگری واسه همین ایستادی ! دوست داری صدات بزنم عشوهگر ؟
هوم ؟
دستش رو بی حال طرفم دراز کرد. کاملاً میفهمیدم تمام عضلات تنش براثر زد و
خورد امروز و خوردن اون قرص و حتی خونریزی که از زخماش شده بیحال و سسته .
- بیا دستمو بگیر کمک کن برم تو خونه ، باید یه دوش اساسی بگیرم، سرحال شم .
****
از حموم بیرون اومد. حولهی کوچیکی روی موهاش گذاشته بود و داشت آب موهاش رو
میگرفت .
سرحالتر بنظر میاومد و نسبت به دقایق قبل چهرهاش بازتر شده بود .
زمانی که برگشتم و کمکش کردم وارد آسانسور بشه تا به خونهاش بره ،فقط نگاهم
کرد، نگاهم کرد و بعد با لبخندی گفت :
- تو ذات مهربونی داری، بر عکس حالت جبهه گیرانهای که همیشه به خودت میگیری .
جوابی ندادم. همین جمله کافی بود تا قلبم زیرو رو بشه و منقلب شده از احساساتم
سرم رو پایین بندازم .
انگار با همین جمله جادو جمبلی خونده تا منو نگه داره کنارش و کمک حالش باشم .
- وسایل و آوردم. بشینین تا زخماتونو ببینم .
حوله رو از حرکت روی موهاش نگه داشت و با تردید گفت :
- میخوای بخیه بزنی ؟
- اینجا که وسایل بخیه نیست. اول زخماتونو ببینم اگه نیاز به بخیه باشه میریم
بیمارستان .
- من حوصله این کارهارو ندارم. نمیخواد. اونارو جمع کن بیا یه چایی بده. چایی ردیف
کردی ؟
انگار تاثیر قرص و سستی بدنش رفته بود که دوباره داشت به سمت ظاهرِ سختِ
همیشگیش میرفت .
- ببخشید که برای خدمت کردن و نوکری نیومدم خونتون !
حوله رو روی مبل انداخت و تک خنده ای زد .
- ببخشید منم حواسم نبود تو مهمانمی و باید یه جور خاص ازت پذیرایی کنم .
شاید طعنهآمیز گفت ولی برای من طعنهاش اهمیتی نداشت. چشمم رو به گلدونهای
زیبایی دوختم که زیر اپن رو کامل پوشیده بودن و همینطور جلوی پنجرهی پذیرایی رو .
همونجایی که قبلا در تصرف گلهای زیبای خودم بود .
دکوراسیون خونهاش خیلی شیکتر و با وسایل مدرنتر از وسایل من بود .
یه دست مبلمان نه نفرهی چرمی مشکی .
فرشهای شیک و گرون قیمتی که فضای خونه رو پر کرده بودن .
تلویزیون بزرگ و دستگاهای صوتی و قطورِ کنارش .
میز ناهار خوری بزرگی هم وسط پذیرایی پهن بود .
بوفه و تندیسهای بزرگ و زینتی و همینطور تابلو فرشها و تابلوهایی از عکسهای
خودش که مغرورانه توی عکس ها ژست گرفته بود
#پرستار
قسمت_صدوبیستوهفت
کلهام داغ کرد. یک آن قفل شدم توی چشماش و با تعجب گفتم :
- اونجا؟ اونجا شده خونهی شما ؟ مگه نگفتین مشتری آوردین که ...
با خونسردی میون حرفم پرید :
- پشیمون شدم. حیف بود واسه فروش، خونهی قبلیمو فروختم اینو نگه داشتم واسه
خودم .
موهای سرم مثل برق گرفتهها سیخ شدن .
کاش میتونستم از زندگی ساقطش کنم .
- واقعا براتون متاسفم .
- خب تو خودت نخواستی تو موقعیت بهتری باشی تقصیر من چیه ؟
اخمی کردم. پنجههام روی فرمون سفت شدن و با خشم زل زدم به رو به رو .
- تا حالا کسی بهتون گفته خیلی عوضی هستین ؟
صندلیش رو کمی عقبتر برد و راحت تر تکیه داد .
- اوهوم. یه زن خوشگل و لوند که همین الان کنارم نشسته .
نگاه مظنونانهای بهم کرد و گفت :
- سختت نمیشه با این لباسها میای بیرون،،نگاه همه رو میکشونی طرف خودت ؟
انگار دست گذاشته بود توی گلوم و داشت خفهام میکرد. به لباس پوشیدنم توهین
کرده. اول موهام بود حالا لباسهام. اگه جوابش رو نمیدادم میترکیدم .
- شما چی ! خجالت آور نیست این لباسهای عجق وجق تنتون میکنین، جلوی
مردهای دیگه ظاهر میشین و خودتونو شبیه اونا میبینین ؟
- مگه مرد بودن به لباسه ؟
- بستگی داره شما مرد بودن رو توی چی میبینی ؟ اینکه من یه لباس گَل و گشاد
بپوشم تا نگاه هیزِ شما دنبالم نیاد ؟
- تو لباس گل و گشادم بپوشی فايدهای نداره، چون عشوهگری از صدات میریزه. صدات
یه جوری دلنشینه که طرفُ جذب خودت میکنی. آدم دوست داره تنُ صداتو جور
ديگهای هم بشنوه .
تیز نگاهش کردم. منظور بیپردهاش کاملاً واضح بود. تک خندهای زد و لبش رو
شورانگیز به دندون گرفت. گُر گرفته نگاهم رو گرفتم و سعی کردم لبهام رو بسته نگه
دارم تا پایان مسیری که برای من آشناترین مسیر بود تا هر چه زودتر از این آدمِ پست
فاصله بگیرم .
اما همین که رسیدیم قلبم با دیدن خونهی عزیزم گرفته شد. به طرفش برگشتم تا بگم
خبر مرگت رسیدیم حالا برو با خیال راحت تو خونهات جولان بده و حتی عذاب
وجدانت یه ذره برای منو بچههام و سرگردون کردنمون تکون نخوره و آسوده خاطر
بخوابه .
دیدم چشماش رو بسته وبه خواب عمیقی هم فرو رفته. طوری که انگار روی تختخواب
اعیونی خونهاش کپیده باشه .
خواستم پیاده بشم و بخاطر حرص و نفرتم بذارمش همینطور بمونه توی ماشین تا بلکه
یه بلایی چیزی از آسمون نازل بشه روی خودش و ماشینش و به درک واصل بشن
اما ...
- آقای مهرانفر ؟ آقای مهرانفر با شمام، بیدار شین رسیدیم .
حتی یه ذره هم تکون نخورد تا بفهمم علائم حیاتی داره یا نه !
- آقای مهرانفر ؟ بلند شین رسیدیم خونتون .
((رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
نه خیر. باز هم تکون نخورد. معلوم نیست داره از قصد مارموز بازی در میاره !
- آقای مهرانفر با شمام ؟ بیدار شین لطفا. من باید برم کار دارم .
حتی پلکهاش تکون نمیخوردن.
#پرستار
قسمت_صدوبیستوپنج
نگاهش رو از صورتم نمیکَند. یه جوری هم حرف میزد انگار داره در مورد مرغِ همسایه
حرف میزنه .
- اگه طوریش بشه چی ؟اگه ازت شکایت کنن ؟
بدون اینکه خودم متوجه بشم داشتم بطور عامیانه و صمیمی با یزدان حرف میزدم.
شاید علتش این نزدیکی بود .
سرش رو به دیوار تکیه زد. باز هم نگاهش رو از صورتم نگرفت و من هی سرخ و سفید
میشدم از ایننگاه بیپروا .
جواب سوالم رو نداد و بعد از مکث کمی گفت :
- تموم نشد کارت یا داری رو دستم ارد ماساژ میگیری ؟
- زخماش یه خورده عمیقن باید پانسمان بشن، بریم بیمارستان ؟
انگار براش جوک گفتم زد زیر خنده و گفت :
- مگه سوسولم که واسه این زخما برم بیمارستان ؟
سانت به سانت، میل به میل با نگاه دقیقش صورتم رو کنکاش میکرد! چرا همچین
میکنه ؟ صورتم داغ شده بود. نگاهش هم هیز بود و هم کنجکاو .
یهو بلند شد و دستش رو کشید و گفت :
- خوبه دیگه ! همچین رفته تو هپروت و میمالونه انگار چیزمو دادم دستش .
من انقدر بهرِ رفتارش بودم که نفهمیدم تیکه ش چه معنای زشتی داشت .
دوستش نشنید چون سخت مشغول کارش بود .
دستمال های خونی رو بردم که بذارم توی سطل آشغال.خب به جهنم که دوست نداره
من کمکش کنم ! اصلا خوبت شد. دستشون درد نکنه که آش و لاشت کردن ! باید
میکُشتنت منم راحت میشدم از دستت .
- عه چیشد یزدان؟
صدای هوتن با نگرانی بود. سریع برگشتم پیششون. هوتن زیر بغل یزدان رو گرفته بود
و کمکش کرد دوباره روی صندلی بشینه .
- خوبی ؟ برات آب بیارم ؟
یزدان دستش رو بالا گرفت ولی اخمی روی پیشونیش داشت و سرش هم مایل به
پایین بود .
- خوبم داداش . برو به کارت برس. امروز روز بدی بود برات. اما جبران میکنم .
- طوریش شده ؟
هوتن پوفی کشید و طرفم برگشت .
علائم نگرانی توی صورتش مشهود بود .
- سرش یهو گیج رفت نزدیک بود بیفته .
- سرش گیج رفت ؟ مگه به سرش ضربه خورده ؟
- چه بدونم حتماً مشتی چیزی زدن دیگه .
سرِ یزدان هنوز پایین بود .
- آقای مهرانفر ؟
- چرا تکلیفت رو مشخص نمیکنی منو با چه فعلی بخونی !
توی این هاگیر واگیر ببین به چیا گیر میده !
هوتن آروم خندید و کنار رفت. چه منظوردار هم منو با رفیقش تنها میذاره و میره .
- به سرتون ضربه خورده !
سر بلند کرد و با شیطنتی که توی نگاهش بود گفت :
- آره کیسه بوکسشون بوده، زیادم که مو نداره با خیال راحت هی مشت زدن .
- میتونین بلند شین ببرمتون خونه ؟
چشماش رو درشت کرد و لبش رو به دندون کشید و شیطون گفت :
- کدوم خونه میخوای ببریم ؟ خونهی خودت ؟
با حرص چشمام رو بستم و باز کردم. حتی توی این موقعیت هم آدم رو دست میندازه!
#پرستار
قسمت_صدوبیستوسه
عاجزانه به رزیتا نگاه کردم تا خودش معنای نگاهم رو بفهمه .
- من اینجا یکی از دوستای قدیمیمو دیدم میخوام یکم با هم باشیم بعدش میام خونه .
رزیتا که فهمید اوضاع از چه قراره لبخندی زد و گفت :
- خیله خب عزیزم تو برو راحت باش. ماهم میریم خونه شام میپزیم تا بیای .
- پس خرید چی شد ؟
علی دوباره با شک پرسید .
گفتم :
- باشه یه وقت دیگه.این هفته بازم میتونیم بیایم خرید. خرید عجلهای بدرد نمیخوره .
پویا تازه یادش به خریدهاش افتاد .
- مامان از کت و شلوار نوک مدادیِ خوشم اومد ولی بازم دودلم براش .
- پس بذار دوباره که اومدیم بیشتر بپوشی که درست انتخاب کنی .
علی با چه تردیدی بچهها رو سوار کرد و به محض رفتنشون رفتم به سمت مغازه .
نگاههای آتنا و ترسی که توی چشماش بود نگرانم میکردن .
مطمئنم این اولین تجربهی رویارویی با جنس مخالفه براش و هنوز هنگِ حرکتِ زشت
اون آدمه .
باید در این مورد بیشتر باهاش حرف بزنم وگرنه شاید روحیه لطیفش رو بخاطر این
موضوع ببازه .
درِ بوتیک قفل بود. به شیشهاش زدم. کمی بعد دوستِ یزدان اومد و در رو برام باز کرد .
- شمایید، فکر کردم رفتین !
سکوتی که توی مغازه به راه بود خبر از خاموشیِ اون دعوای نفرت انگیز میداد .
- آقای مهرانفر حالشون ...
با دستش به ته مغازه اشاره کرد. جایی که یه تک صندلی اونجا بود .
رفتم به طرفش. تیشرتش از جلوی یقه پاره پوره شده بود .
دستمالی گوشهی لبش گذاشته و داشت خون لبش رو تمیز میکرد .
بازوی راستش که طرفِ من بود زخمهای عمیقتری دشت. انگار با چاقو یا تیزبُر زخم
شده .
دلم هری ریخت و قدمهام رو با استرس بیشتری برداشتم .
نزدیکتر که شدم زخمهای روی گردنش رو هم دیدم .جای چنگ و ناخن کشیدن
بودن .
نگاهش یه دفعه به سمتم پیچید .
تعجبآمیز و با صدای خشداری گفت :
- تویی ؟ نرفتی هنوز ؟
با این صدا چقدر فحشهای زشت و رکیک داد به اون اراذل .
فحشهاش مرتب توی سرم پژواک میشدن .
تا به حال ندیده بودم اینجوری به کسی فحش بده .
- حالتون خوبه؟
سرش رو تکون داد .
ظاهرا حوصلهاش نمیشد بیشتر از این جواب بده .
از زخم روی بازوش خون چکه میکرد. برگشتم که براش دستمال بیارم و روی
زخمهاش بذارم. یهو به خودم نهیب زدم :
- به تو چه اصلاً ؟ این همونه که چند شب پیش تورو مورد ظلمش قرار داد، بهت تهمت
دزدی زد خاک برسر .
((همراهان گرامی رمان انتهای صفحه عالیه از دستش ندید))
ولی الان بخاطر من دعوا کرده ؟ میتونست یه گوشه بایسته نگاه کنه و حتی از سرکوب
و دعوام با اونپسرها لذت ببره، اما نبرد و منو فامیلش معرفی کرد تا مقابلشون بایسته .
این انصاف نیست که بیخیال ازش بگذرم ! در ثانی من به عنوان یه پرستار در قبال
جونِ این آدم و هر کس دیگه ای موظفم.
#پرستار
قسمت_صدوبیستویک
سرهاشون به سمت من برگشت .
نگاهشون با تندی و هیزی روی تن و اندامم ثابت شد .
رو به رزیتا با صورتِ منقلبی پرسیدم :
- چیکار کردن مگه ؟
رزیتا انگار از دیدنِ عصبانیت من ترسید حرف بزنه .
- چیکار کردن رزیتا ؟
فروشنده پا در میونی کرد و دقیقاً موقعی که رزیتا خواست حرف بزنه سریع پرید وسط .
- چیزی نیست خانمها، این آقایون یه اشتباهی کردن شما ببخشید، بفرمایید بیرون
شما. بفرمایید .
میخواست برای کم کردن هر شَری پسرها رو از مغازهاش بیرون کنه .
- کجا بفرمایید بیرون ! وایسید ببینم ؟
دستم رو مقابلشون گرفتم. چقدر میلرزیدم از عصبانیت .
- رزیتا جواب منو بده !
آتنا با خجالت و صدای ریزی گفت :
- این بابا لنگ درازه محکم زد به باسن منو خاله رزیتا بعدم گفت جون .
پسره با خنده رو کرد به دوستاش و گفت :
- مگه اشتباه نزدم بچهها ؟ میخواستم با بچهها شوخی کنم دستم یهو به باسن خانمها
خورد .
اسم دخترم که اومد،دیگه حالیم نبود کجام ! انگار یکی برق شوک روی سینهام نصب
کرده و داره با تمام قدرت تکونم میده .
سینهام سنگین شد .
سرم سوت کشید و گوشام هی کیپ و باز میشدن .
چطوری دست کثیفش رو به تنِ دخترکم زده ؟
رزیتا دست به کمر شد و شاکی گفت :
- آره جون ننهی مادر مردهات که اشتباهی دستت یهو به باسن خانمها خورد آره ؟
- ای بابا، میگم اشتباه بوده، چرا نمیفهمی خانم؟
صدای خندیدن ریزِ فروشنده و دوستهای پسره اومد. یزدان اما کنار ایستاده و حواسم
بود که دست به سینه شده و عکس العملهای منو نگاه میکنه .
سرم داغ کرده بود. جلو رفتم و سینه به سینهی پسره ایستادم .
بقول آتی بابا لنگ درازی بود انقدری که قدش بلند بود و من در مقابلش کوتاه قد بنظر
میاومدم .
چپ چپ نگاهم کرد ولی یهو پق زد زیر خنده و گفت :
- کوچولو .
دوستاش هم با صدای بلندی قهقهه زدن .
کیفم رو بالا بردم و همینطور که میخندید محکم خوابوندم توی صورتش. انگار برق
سه فاز بهش نصب شد. یهو از تعادل خارج شده و عقب رفت و با تعجب و گیجی نگاهم
کرد .
جوری محکم زده بودم تو صورتش که اشک تو چشماش دویده بود و طرف راست
صورتش قرمزِ قرمز شده بود .
- دست کثیفتو به دخترم زدی بعد میگی اشتباه بوده ؟ پس منم اینو اشتباه زدم .
رفتم از مقابلش و دست آتنارو گرفتم و به رزیتای گیج گفتم :
- بیا بریم .
خواستیم بریم که یهو همهمه دوستای پسره و فروشنده اومد .
- داری چیکار میکنی ؟ وایسا اوسکول با زن جماعت که بحث نمیکنن .
یکیشون گفت :
- ای تو روحت کیوان، رفتی با زن دعوا کنی ؟
برگشتم ببینم چه خبره یهو یکی خودش رو انداخت جلوی پسره .
یکی که پشت تیشرت مشکیش یه علامت خطر بزرگ بود و شلوارش دقیقاً همرنگ و
مدل شلوار یزدان .
این یزدان نیست ! ولی چرا حتی هیکلش و طرز ایستادنش شبیه یزدانِ ؟ با اون ژست
فوقالعاده منحصر به فردش که کمی پاهاش رو از هم باز میکنه .
مگه روی تیشرتش عکس جممجه نبود ؟
ولی زنجیرهایی که توی گردنشه هموناست ؟
گوشوارههاش ! تتوهاش !
قبل از اینکه مغزم با صدای بلندی بگه خودشه و توی شوک فرو بره صدای زمختش
مجرای گوشم رو طرف خودش کشید .
- جلوتر نرو، با من بحث کن هر بحثی داری .
- تو چیکارشی؟
- به تو ربطی نداره، فقط نزدیکش بشی پاهاتو قلم میکنم .
دوستِ یزدان سریع گفت :
- یزدان تو دخالت نکن. بیا کنار .
- چی چیُ دخالت نکنم؟ این خانم فامیله، من اگه وایستم نگاه کنم باید یکی مثل این
لاشیا و بیغیرتا باشم .
یکی از پسرها غرش کرد :
- لاشی تویی بچه ک..نی ! این شلفای هرزه رو واسه خودت گلچین کردی داری واسه
خودنمایی خودی نشون میدی ؟