پروانـه هـا در پیـله دنیـا را نـمی فهمند
تـقـویـم هـا روز مبـادا را نـمی فهمند
دریا بـرای مـردم صحرا نشیـن دریـاست
ساحـل نشینـان قـدر دریـا را نمی فهمند
مثل همـه مـا هـم خیـال زندگـی داریـم
امـا نـمی دانـم چـرا مـا را نـمی فـهمند
هـر روز سـیبـی در مسیـر آب می آیـد
دیگـر نیـا این شـهر معـنا را نمی فهمند
این مردمان مانـند اهـل کوفـه می مانند
انـدازۀ یـک چـاه مـولا را نـمی فـهمند
فرسنگ ها از قیـل وقـال عاشـقی دورند
هنـد و سمـرقنـد و بـخارا را نمی فهمند
چاقـو به دسـت مـردم هشیـار افـتاده
دیـدار یوسـف بـا زلیخـا را نمی فهمند
از روز اول بـا تـو در پـرواز دانـستـم
پروانه ها در پیله دنیا را نمی فهمند
#فرامرز_عرب_عامری
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود، آنجا زندگی می کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود، وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ چیده شده بود، خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرارسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد اما به او گفت که اکنون وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:«اما از شما خواهشی دارم.» آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت:« در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.»
مرد جوان شروع کرد به بالا و پائین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:« آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده، دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند.
خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد.
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت. با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود، می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود، تحسین کرد. وقتی که نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او تعریف کرد. خردمند پرسیدک پس آن دو قطره روغنی که به تو سپردم، کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به گفت:
« راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.»
#کتاب کیمیاگر
پائولو کوئیلو
@Y7taraneh
« تختی يک ماشين بنز ۱۷۰ داشت. هميشه برای تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد که مالکانش دو شريک بودند، علی و آوانس. مردمی که گرفتاری داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسد.
يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشین آمد. گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی گفت: ديشب ماشين را دزديدند.
يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه ها را ميخواند، يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده ام که ماشینت رو دزدیدم.
به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم. ماشین آنجا بود، تختی دور ماشين چرخيد و گفت: لاستيکها، تودوزی، ضبط و همه چيز ماشین نو شده!
سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود. بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت: عمو حيدر! بيا مبلغی که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم.»
#خاطره علی اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم.
بگذار بگویند غیرمنطقی یا غیراجتماعی هستیم؛ اما به این میارزد که خودمان باشیم.
تا زمانی که رفتار ما و تصمیمهای ما به کسی آسیبی نمیزند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم؛ چقدر زندگی ها که با این توضیح خواستنها و تلاشهای بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند.
#کتاب هنر عشق ورزیدن
اریک فروم
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
نگاه او به من کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیرم اگر چشمان عالمی حتی نسبت به من کور می شد.
#کتاب سلوک
محمود دولت آبادی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
هیچ وسیلهای نیست که ارزشمند باشد. اشیاء فقط قیمت دارند و قیمتشان بر اساس توقعات است.
وقت، تنها چیز روی کره زمین است که ارزش دارد. یک ثانیه همیشه یک ثانیه است، بیهیچ چک و چانهای. آدم درحال معامله زندگی است، هرروز.
#کتاب و من دوستت داشتم
فردریک بکمن
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
زمانی ویزیتور دارو بودم. داروها را به داروخانهها میفروختم. به مطب دکترها هم میرفتم و داروهای جدیدی را که آورده بودم معرفی میکردم تا دکترها از آنها برای معالجه بیمار تجویز کنند. اگر دکترها این داروها را توی نسخه نمینوشتند، داروخانهها هم نمیتوانستند بفروشند. هر از گاهی شرکتهای دارویی، هدیهای (اشانتیون) برای دکترهایی که بیشتر همراهی و همکاری میکردند، میفرستادند که معمولا خودم هدیه را به دست دکترها میرساندم. یک روز یک جاروی نپتون بردم برای دکتر شیخ. گفتم: «آقای دکتر! این قابل شمارو نداره. این رو شرکت دارویی به عنوان هدیه برای شما فرستاده.» گفت: «من لازم ندارم. توی خونه و مطب جارو داریم.» گفتم: «بالاخره ناقابله آقای دکتر! هدیه است دیگه.» گفت: «اگر هم لازم داشتم، نمیتونستم قبول کنم. حس خوبی ندارم بابت چنین هدیههایی. من اگه داروی شما خوب باشه و حال مریضم رو خوب کنه بدون این هدیهها هم اون رو تجویز میکنم. اگر هم خوب نباشه، هرچقدر هم هدیه بدین توفیری نداره!» کمی هول شدم. کمی هم بهم برخورد. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. گفتم: «نقل این حرفها نیست آقای دکتر! این فقط یک هدیه است. من هم نمیتونم اون رو برگردونم به شرکت، درست نیست.» دکتر لبخندی زد و گفت: «باشه.» بعد رفت بیرون و نگاهی به مریضهایش انداخت. یک خانم نسبتا مسن که به نظر سر و وضعش از بقیه ضعیفتر بود را صدا کرد و گفت: «بعد از ویزیت بچهات یادت باشه این جارو رو هم ببر خونه. جاروی خوبیه. دسته داره و مجبور نیستی خم بشی و جارو کنی و کمردرد بگیری!»
#کتاب فریاد در تاکستان
محمد خسروی راد
@Y7taraneh
به عدد شدن آدمها عادت نکنیم
۴۱۵ انسانی که امروز در ایران از دنیا رفتند، تمام زندگی عزیزانشان بودند.
🔹اگر با همدلی هم زنجیره ابتلا را قطع نکنیم، در آذرماه هر روز ۹۰۰ نفر جانشان را از دست خواهند داد./ ایرنا
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
هَم: تو خونۀ من. (با اشتیاقی پیشگویانه) یه روزی کور میشی، مثل من. اینجا میشینی، لکهای تو خلأ، تو تاریکی، واسه همیشه، مثل من. یه روزی به خودت میگی من خستهم، میشینم، و میری و میشینی. بعد میگی، گرسنهم، بلند میشم یه چیزی پیدا کنم بخورم. ولی بلند نمیشی. میگی، نباید میشِستم، ولی چون نشستهم یهذره بیشتر میشینم، بعد بلند میشم یه چیزی پیدا میکنم میخورم. یهکم به دیوار نگاه میکنی، بعد میگی، چشمهام رو میبندم، شاید یهکم بخوابم، بعدش حالم بهتر میشه، و چشمهات رو میبندی و وقتی دوباره اونها رو باز میکنی دیگه دیواری در کار نیست. خالیِ بینهایتی که همهجا دورت رو گرفته، همۀ مردههای اعصار هم زنده شن نمیتونند جاش رو پُر کنند، و اونجا تو مثل یه سنگریزۀ کوچیک وسط یه علفزار بیدرختی. بله، یه روز تو مثل من میشی، جز اینکه هیچکس رو کنار خودت نداری، چون به هیچکس رحم نکردی و هیچکس رو هم باقی نذاشتی که بهت رحم کنه.
کلاو: معلوم نیست. و یه چیزی هست که یادت رفته.
هَم: هان؟
کلاو: من نمیتونم بشینم.
#کتاب دست آخر
ساموئل بکت
@Y7taraneh
قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد
#فاضل_نظری
@Y7taraneh
ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
#سعدی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
هر که باشیم، هر کجای دنیا زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم.
انگار چیزی اساسی گم کرده ایم و می ترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم.
آن هایی هم که می دانند چه چیزی کم دارند، واقعا انگشت شمارند.
#کتاب ملت عشق
الیف شافاک
@Y7taraneh
درس زیاد می خواندم
و هر جایی که برایم مهم بود
با یک مداد
زیرش خط می کشیدم
"قانون اول نیوتن"
همیشه یکی از سوال های امتحانی بود
قانون جاذبه هم
گفتم جاذبه
یاد چشم های مادرم افتادم
یاد چشم های بی بی
یاد چشم های تو
و چشم...
عضو مهمی ست
اگر نه زن ها
اینقدر با دقت و رو به آینه
زیرش با مداد خط نمی کشیدند
#حمید_جدیدی
@Y7taraneh
گاهی دوست داشتن آدمها؛
درد دارد!
دردش این است که
کسی حرف ِدلت را
نمیفهمد...
#هوشنگ_ابتهاج
@Y7taraneh
دمی کنار تو هر کس اگر قدم بزند
نفس کشد پس از آن دم که از تو دم بزند
تو آسمانی و ابرت خدا کند یک بار
بر آتش دل تنگم دو قطره نم بزند
بشر به عشق زده پشت پا و حیران است
که آش پخته ی خود را چگونه هم بزند
بریدم از همه دنیا و کاش دنیا هم
مرا رها کند و دور من قلم بزند
تمام هستی عاشق نگاه معشوق است
بدا به حالش اگر حرف بیش و کم بزند
خدا به حق خداییش نام خوبت را
درون دفتر تقدیر من رقم بزند
#محمد_فرخ_طلب_فومنی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
تو هرگز نمیدانی در پیچ بعدی زندگی چهچیزی انتظارت را میکشد. ممکن است آرزوی تو در پیچ بعدی انتظارت را بکشد. بنابراین، باید قوی باشی و روحیهی خود را نبازی.
اگر شکست خوردی، مطمئناً آسمان به زمین نمیآید. اگر زمین خوردی، میتوانی بلندشوی و دوباره به راه بیفتی.
ادیسون گفته است: "هرکوشش نافرجامی، گامی دیگر است که بهپیش برمیداریم."
#کتاب زندگی بیحدّ و مرز
نیک وی آچیچ
@Y7taraneh
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود.
#قیصر_امین_پور
@Y7taraneh
عشق چیره نمیشود
عشق میپرورد
عشق توان آن دارد
که در یک لحظه آن کند
که به رنج به سختی میتواند در یک عمر فراهم آورد
از این که در کنارم هستی بسیار شادمانم
بودنت یاریم میکند که دریابم
جهان تا کجا زیباست
#یوهان_ولفگانگ_فون_گوته
@Y7taraneh
غم به شما عمق میدهد و شادی ارتفاع.
غم ریشههایتان را گسترده میکند و شادی شاخههایتان را.
شادی مثل درختی است که به سمت آسمان میرود، و غم مانند ریشههایی که تا بطن زمین پایین میروند. هردو موردنیازند، و هرچه درختی بلندتر شود، همزمان ریشههایش عمیقتر میشوند.
@Y7taraneh
آسمان، آبی تر،
آب آبی تر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت می شوید رعنا.
برگ ها می ریزد.
مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد
با پوست.
زن همسایه در پنجره اش، تور می بافد، می خواند.
من «ودا» می خوانم، گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پیدا شده اند.
من اناری را، می کنم دانه، به دل می گویم:
خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود.
می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم.
مادرم می خندد.
رعنا هم.
#سهراب_سپهری
@Y7taraneh
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟»
ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.»
ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»
گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است!
@Y7taraneh
تـــو را
" دوستـــ دارمـــ "
چه فـرق می کند که چـــــــرا !؟
یــــــــا از چـــــــه وقـت!
یـا چطـور شـد که ..!
چه فـــــــــــــرق میکـند ؟!
وقتی تــو بـایـد بــــــــــــــاور کنـی . . . کـه نمـی کــــنی !
و مــن بـــایـد فـرامـــــــــوش کــنم . . . کـه نمـی کـــــنم !
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
مقصود از زندگی کیف و لذت است.
تا می توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم.
انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آن که در چنگال او خرد بشویم!
#کتاب ترانه های خیام
صادق هدایت
@Y7taraneh
کاش گوزنی بودم
سر و شاخ هایم
در اتاق پذیرایی تان آویزان بود
پدرت
به اینکه زل زده ام به تو افتخار می کرد
و گاهی به تفنگ شکاری اش
خوشحال بودم
هر کجای جهان که راه بروم
تو را می بینم
هر موزیک عاشقانه ای که گوش بدهی
من می شنوم
کاش آن لحظه که پدرت
قلبم را نشانه گرفت
به دره های شعر فرار نمی کردم
#مجید_سعدآبادی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
پذیرش حقیقت در مورد سختیها برای آدم امنیت خاطر ایجاد میکند. بهنظرِ من از نظر روانشناسی آرامش خاطر، موجب آزادسازی انرژی میشود.
هر زمان که ناخوشایندترین و نامطلوبترین وقایع و اتفاقات ممکنه را بپذیریم، دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم.
#کتاب آیین زندگی
دیل کارنگی
@Y7taraneh