#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
زمانی ویزیتور دارو بودم. داروها را به داروخانهها میفروختم. به مطب دکترها هم میرفتم و داروهای جدیدی را که آورده بودم معرفی میکردم تا دکترها از آنها برای معالجه بیمار تجویز کنند. اگر دکترها این داروها را توی نسخه نمینوشتند، داروخانهها هم نمیتوانستند بفروشند. هر از گاهی شرکتهای دارویی، هدیهای (اشانتیون) برای دکترهایی که بیشتر همراهی و همکاری میکردند، میفرستادند که معمولا خودم هدیه را به دست دکترها میرساندم. یک روز یک جاروی نپتون بردم برای دکتر شیخ. گفتم: «آقای دکتر! این قابل شمارو نداره. این رو شرکت دارویی به عنوان هدیه برای شما فرستاده.» گفت: «من لازم ندارم. توی خونه و مطب جارو داریم.» گفتم: «بالاخره ناقابله آقای دکتر! هدیه است دیگه.» گفت: «اگر هم لازم داشتم، نمیتونستم قبول کنم. حس خوبی ندارم بابت چنین هدیههایی. من اگه داروی شما خوب باشه و حال مریضم رو خوب کنه بدون این هدیهها هم اون رو تجویز میکنم. اگر هم خوب نباشه، هرچقدر هم هدیه بدین توفیری نداره!» کمی هول شدم. کمی هم بهم برخورد. سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. گفتم: «نقل این حرفها نیست آقای دکتر! این فقط یک هدیه است. من هم نمیتونم اون رو برگردونم به شرکت، درست نیست.» دکتر لبخندی زد و گفت: «باشه.» بعد رفت بیرون و نگاهی به مریضهایش انداخت. یک خانم نسبتا مسن که به نظر سر و وضعش از بقیه ضعیفتر بود را صدا کرد و گفت: «بعد از ویزیت بچهات یادت باشه این جارو رو هم ببر خونه. جاروی خوبیه. دسته داره و مجبور نیستی خم بشی و جارو کنی و کمردرد بگیری!»
#کتاب فریاد در تاکستان
محمد خسروی راد
@Y7taraneh
به عدد شدن آدمها عادت نکنیم
۴۱۵ انسانی که امروز در ایران از دنیا رفتند، تمام زندگی عزیزانشان بودند.
🔹اگر با همدلی هم زنجیره ابتلا را قطع نکنیم، در آذرماه هر روز ۹۰۰ نفر جانشان را از دست خواهند داد./ ایرنا
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
هَم: تو خونۀ من. (با اشتیاقی پیشگویانه) یه روزی کور میشی، مثل من. اینجا میشینی، لکهای تو خلأ، تو تاریکی، واسه همیشه، مثل من. یه روزی به خودت میگی من خستهم، میشینم، و میری و میشینی. بعد میگی، گرسنهم، بلند میشم یه چیزی پیدا کنم بخورم. ولی بلند نمیشی. میگی، نباید میشِستم، ولی چون نشستهم یهذره بیشتر میشینم، بعد بلند میشم یه چیزی پیدا میکنم میخورم. یهکم به دیوار نگاه میکنی، بعد میگی، چشمهام رو میبندم، شاید یهکم بخوابم، بعدش حالم بهتر میشه، و چشمهات رو میبندی و وقتی دوباره اونها رو باز میکنی دیگه دیواری در کار نیست. خالیِ بینهایتی که همهجا دورت رو گرفته، همۀ مردههای اعصار هم زنده شن نمیتونند جاش رو پُر کنند، و اونجا تو مثل یه سنگریزۀ کوچیک وسط یه علفزار بیدرختی. بله، یه روز تو مثل من میشی، جز اینکه هیچکس رو کنار خودت نداری، چون به هیچکس رحم نکردی و هیچکس رو هم باقی نذاشتی که بهت رحم کنه.
کلاو: معلوم نیست. و یه چیزی هست که یادت رفته.
هَم: هان؟
کلاو: من نمیتونم بشینم.
#کتاب دست آخر
ساموئل بکت
@Y7taraneh
قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد برد
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد برد
#فاضل_نظری
@Y7taraneh
ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
#سعدی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
هر که باشیم، هر کجای دنیا زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم.
انگار چیزی اساسی گم کرده ایم و می ترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم.
آن هایی هم که می دانند چه چیزی کم دارند، واقعا انگشت شمارند.
#کتاب ملت عشق
الیف شافاک
@Y7taraneh
درس زیاد می خواندم
و هر جایی که برایم مهم بود
با یک مداد
زیرش خط می کشیدم
"قانون اول نیوتن"
همیشه یکی از سوال های امتحانی بود
قانون جاذبه هم
گفتم جاذبه
یاد چشم های مادرم افتادم
یاد چشم های بی بی
یاد چشم های تو
و چشم...
عضو مهمی ست
اگر نه زن ها
اینقدر با دقت و رو به آینه
زیرش با مداد خط نمی کشیدند
#حمید_جدیدی
@Y7taraneh
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
#مولانا
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
پرسش فقط این نیست که "من کیستم؟" بلکه این هم هست که "برای چه زندگی میکنم؟" و "چه کاری ارزش انجام دادن دارد؟"
وقتی که برای خودم هدفی تعیین میکنم یا تصمیمی میگیرم باید باور داشته باشم که این منم که آیندهام را میسازم وگرنه خودم را مثل یک عروسک خیمهشببازی خواهم دید که با بندهای شرایط تکان میخورد.
اینکه آیا عروسکگردانی هست، چه خدا و چه سرنوشت، موضوع دیگری است. به اعتقاد من، هنر زندگی و هدف هر فلسفه شخصی این است که یک "من" معنادار بسازد و به زندگیام معنا ببخشد.
#کتاب من
مل تامپسون
@Y7taraneh
بگذار بگذرد همه چیز آنچنان که هست
دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست
پای سفر که پیش بیاید مسافریم
آدم هراس جاده ندارد جوان که هست
تا هرچه دور پشت مرا گرم میکند
مثل تو دست همسفری مهربان که هست
اصلا بدون مشکل، شیرین نمیشود
در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست
گاهی برای ما خود این راه مقصد است
یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست
حالا اگر چراغ نداریم بی خیال
فانوس شعرهای تو در دستمان که هست
خواب دو جفت بال و پر سبز دیدهام
پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست...
#مهدی_فرجی
@Y7taraneh
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم!
لااقل
لای کتاب دلمان بگذاریم
معطر بشویم
شاید
از باغچهی کوچکِ اندیشهمان گل روید...
#سهراب_سپهری
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
زنان، درست به مانند سیگار، بر روی اعصابِ مردان تاثیر می گذارند. برخی مواقع، تاثیر آرامش بخش دارند و گاهی نیز حالتی مهیج ایجاد می کنند. شما نباید از دست کلودیو به خاطر برنامه امروز ناراحت باشید. در حال حاضر، او به دود کردن یک عالم سیگار نیاز دارد. او الان، درست شبیه سیگارکشی است که از سیگار ِ معمول ِ خود دور مانده است. و اینک به کشیدن هر سیگاری که به دستش می رسد می پردازد... او پیش از آن که انتخابش را انجام دهد و مارک سیگار ِ خاصی را برای خود برگزیند، قصد دارد همه نوع سیگاری را آزمایش کند! حتی مزخرف ترین نوع سیگارها را ... او فعلا مشغول دود کردن هر سیگاری است که به او تعارف می کنند. منظور مرا می فهمید؟
#کتاب من دختری زشترو بودم
آنماری سلینکو
@Y7taraneh
گفتند: ای شیخ، دلهای ما خفته است که سخن تو در وی اثر نمی کند
گفت: کاش خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار شود
دلهای شما مرده است.
#عطار
@Y7taraneh
تو را دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره زندگی را زیبا کنم
دوستت نداشتهام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژهها پرشمار شود
#نزار_قبانی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم.
اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم.
اشتباهِ سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شوم.
اشتباه بعدی من این بود که تو را صد بار بخشیدم.
اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم از پنجره پرت نکردم بیرون.
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف
می زنم ...
#کتاب تهران در بعد از ظهر
مصطفی مستور
@Y7taraneh
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟»
ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.»
ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»
گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است!
@Y7taraneh
تـــو را
" دوستـــ دارمـــ "
چه فـرق می کند که چـــــــرا !؟
یــــــــا از چـــــــه وقـت!
یـا چطـور شـد که ..!
چه فـــــــــــــرق میکـند ؟!
وقتی تــو بـایـد بــــــــــــــاور کنـی . . . کـه نمـی کــــنی !
و مــن بـــایـد فـرامـــــــــوش کــنم . . . کـه نمـی کـــــنم !
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
مقصود از زندگی کیف و لذت است.
تا می توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم.
انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آن که در چنگال او خرد بشویم!
#کتاب ترانه های خیام
صادق هدایت
@Y7taraneh
کاش گوزنی بودم
سر و شاخ هایم
در اتاق پذیرایی تان آویزان بود
پدرت
به اینکه زل زده ام به تو افتخار می کرد
و گاهی به تفنگ شکاری اش
خوشحال بودم
هر کجای جهان که راه بروم
تو را می بینم
هر موزیک عاشقانه ای که گوش بدهی
من می شنوم
کاش آن لحظه که پدرت
قلبم را نشانه گرفت
به دره های شعر فرار نمی کردم
#مجید_سعدآبادی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
پذیرش حقیقت در مورد سختیها برای آدم امنیت خاطر ایجاد میکند. بهنظرِ من از نظر روانشناسی آرامش خاطر، موجب آزادسازی انرژی میشود.
هر زمان که ناخوشایندترین و نامطلوبترین وقایع و اتفاقات ممکنه را بپذیریم، دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم.
#کتاب آیین زندگی
دیل کارنگی
@Y7taraneh
راز فردوسی
در شاه نامه ی فردوسی روایت عجیبی وجود دارد.
داستان از این قرار است که وقتی زال
می خواست از سیمرغ خداحافظی کند و او را ترککند سیمرغ سه پَر از پَرهای خود را به زال می دهد و به او می گوید : "هر وقت در تنگنا و تیره روزی قرار گرفتی پرها را به آتش بکش تا من ظاهر شوم و به یاری ات بشتابم"
سالها می گذرد رودابه همسرِ زال رستم را آبستن می شود و ناتوان از وضع حمل در بستر مرگ می افتد ، زال هراسان اولین پر سیمرغ را به آتش می کشد سیمرغ به یاری همسر و فرزندش می آید و از مرگ می رهاندشان.
زال در اواخر عمر و قبل از مرگش دو پر دیگر را به رستم می دهد تا در تنگنا آنها را به آتش بکشد.
سالها می گذرد و رستم در جنگ با پهلوانی به نام اسفندیار دچار زخم های فراوان می شود و مستاصل از شکست او، رستم پر دوم را به آتش می کشد. سیمرغ آشکار می گردد رستم را درمان می کند و راز شکست اسفندیار را بر ملا می نماید رستم پیروز می شود.
اما راز سر به مُهری که فردوسی قرنهاست آن را پنهان کرده اینجاست. فردوسی تکلیف پر سوم را مشخص نکرده است.
در هیچ جای شاه نامه نشان وخبری از پر سوم نیست. سرنوشت پر سوم در پرده ی معماست. حتی هنگامی که رستم در هفت خوان در نبرد دیو سیاه و سپید گرفتار می گردد و یا در رزم اول از سهراب شکست می خورد پر سوم را به آتش نمیکشد. یا هنگامی که در چاه شغاد نابرادر به تیرهای زهر گون گرفتار می آید، کشته می شود ولی پر سوم را به آتش نمیکشد.
چه چیز با ارزش تر از جان اش که مرگ را می پذیرد ولی پر سوم را نگاه می دارد؟ چرا؟ رستم پر سوم را به چه کسی سپرده است؟
پر سوم باید به دست چه کسی برسد؟ و در چه زمانی به آتش کشیده شود؟
ادبیات اساطیری ایران شعله گاهِ دیرنده ای از اشارات و کنایه ها و نشانه های ژرف و رازآلود است.اشاراتی که خاستگاه اش همان تجسمِ آمال و آرزوهای ساکنان فلات ایران می باشد.
فردوسی با هوشِ تاریخی و جامعه شناس اش پیش بینی روزهای تیرگون میهنش را نموده بود.او نیک می دانست گردش گردون بر ایرانیان روزهای هم دیسِ حاکمیتِ ضحاک را باز
می آورد .
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
نهان گشت آیین فرزانگان
پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
فردوسی در تعبیری عاشقانه و رازآلود صبح امیدِ رهایی بخش از تیره بختی ایرانیان در هر دوره ای از این تاریخ را در صدفی مکتوم قرار داده است.
باور اینکه هنوز راهی بر سعادت مندی ایرانیان وجود دارد. تاریخ گواه این مدعاست. ایران خانه ی سیمرغ است و ما نوادگان رستم و زال ایم.
سومین پر سیمرغ را به آتش خواهیم کشید تا سیمرغ خِرَد و شادی و سعادتمندی از پس این ظلام وحشت و تیره روزی بر فلات ایران لبخند بزند.
آری ما وارثان پر سوم سیمرغ ایم
#سعید_نفری
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
کلید خوشبختی در این است که بدانیم زندگی به نوبهی خود زشت یا زیبا نیست، این ما هستیم که میتوانیم آن را زشت ببینیم یا زیبا.
هیچوقت نباید به دنبال خوشبختی کامل بود. غیر ممکن است بتوان کسی را در این دنیا پیدا کرد که صد در صد خوشبخت باشد. باید به زیباییهای کوچک زندگی بسنده کرده و آنها را در کنار هم چید، درست مثل یک جاده. در آن صورت است که وقتی برگردی و پشت سرت را نگاه کنی، میبینی چه مسیر طولانیای را به سمت خوشبختی طی کردهای.
#کتاب کمی قبل از خوشبختی
انیس لودیگ
@Y7taraneh
آورده اند که:
و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید
گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
@Y7taraneh
اگر یارم هستی، کمک کن از تو عبور کنم…
اگر طبیبم تویی، کمک کن از تو شفا پیدا کنم…
اگر میدانستم عشق تا به این اندازه خطرناک است، عاشق نمیشدم…
اگر میدانستم که دریا این قدر عمیق است، به دریا نمیزدم…
اگر میدانستم سرانجامم چه خواهد شد، هرگز شروع نمیکردم…
#نزار_قبانی
@Y7taraneh
#برگی_از_یک_کتاب
@Y7taraneh
چون پدرم به من گفته بود که «آزاد» هستم، از فرط حماقت حس کرده بودم که واقعا آزادم. همین. و حالاست که متوجه میشوم آدمهای پیرتر گذشتۀ من پیچیدهتر از آنی هستند که شاید فکر میکردهام؛ و متوجه میشوم که تفاوتها و تمایزهایی وجود دارد بین پدربزرگِ خیلی احساساتیِ من و عشق و علاقهاش به زغالسنگ و مادربزرگ جدی و عملگرایم و نفرتش از زغالسنگ؛ و همینطور بین مادر تودار و قوی اما منفعلم، و شدت فزایندۀ خشونتهای پدرم و قدرت بیصدای عشقش. اینها همه باهم تفاوت دارند و با همۀ اینها همهشان بهنوعی تحمل کردهاند و دوام آوردهاند و در تمام طول این هجده سال تنها زندگیای را که داشتهام به من بخشیدهاند. زندگیهایشان در زندگی من جریان یافته و زندگی من از دل زندگیهای آنها جاری شده. زندگیای متفاوت اما از برخی جهات شبیه، بیشتر از آنچه تصورش را کرده بودم. حالا فکر میکنم که شاید ممکن باشد هردو باشم و درعینحال فقط یکی را ببینم.
#کتاب جزیره
آلیستر مکلاود
@Y7taraneh
قلبت آشیانِ شاپرکان
که می سوزد شمعِ وجودت از مهر
و بی خستگی بی ذره ای تردید
بی انتها عاشقانه عاشقی،
معشوقی بسانِ تو
هرگز کسی نخواهد داشت
که لبانش ترنم شعر
چشمانش باران چکامه
و تن پوشش همه از خوبی ها
با تو فنا ناپذیر ام من
مهتابِ پر فروغِ غزل هایم...
#عارف_اخوان
@Y7taraneh