taaribedastani | Неотсортированное

Telegram-канал taaribedastani - آموزش زبان عربی با متون داستانی

-

تعریب رمان های معروف جهان فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از نویسنده کانادایی مارگریت آتوود هدف کانال :آشنایی با ادبیات داستانی جهان تعریب آن ها از فارسی به عربی

Подписаться на канал

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_بیستم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
سرعتم را کم کرده بودم یک جیپ روباز که از پشت می‌آمد شروع کرد به بوق زدن توی آیینه دیدمش از پایین دنبال‌مان افتاده بود من سرعت را بیشتر کردم ول کن نبود یک بند بوق می‌زد کریم شیشه را پایین کشید. تنش را تا نیمه از پنجره بیرون برد فریاد کشید:
- چیه عروسی ننه‌ات شده این جوری بوق میزنی؟

راننده‌ی جیپ از رو نرفت چراغ‌هایش را روشن کرده بود و مدام بوق می‌زد. کریم گفت:
- علی! بزن کنار رد شه انگاری سر باباش را داره می‌بره به خيراتي مرحوم عمه‌ی گم گورش.

کنار کشیدم و با دست اشاره کردم که رد شود جیپ از کنار من رد شد و جلوم ایستاد طوری که راه مرا بست. یکی از ماشین پایین پرید. آن‌قدر چاق بود که وقتی از جیپ پیاده شد، ماشین تکانی خورد و صاف ایستاد خوب نگاهش کردم چاق چانه‌ی باریک ریش‌های تراشیده... قاجار بود یک زیر پیراهن رکابی پوشیده بود.
هوا خیلی گرم نبود، اما قاجار گرم بود تلو تلو می‌خورد
- مسته لامذهب!
کریم را نگاه کردم و سرم را تكان دادم. قاجار جلو آمد و خواست مرا ببوسد. خودم را عقب کشیدم دهانش بوی گند می‌داد. طرف کریم رفت دولا شد که دست کریم را ببوسد. خنده‌مان گرفته بود.

خَفَّفتُ مِنَ السُّرعَةِ إذْ كانَتْ سَيَّارَةُ الجِيبِ المَكشُوفَةِ قَدْ ضايَقَتْنَا، وَبَدأَ سائِقُهابِاستِخدَامِ البُوقِ مِنَ المِرآةِ الجانِبِيَّةِ. رَأَيتُ أَنَّ سَيَّارَةَ الجِيبِ كانَت تَتَّبِعُنَا، فَزِدتُ السُّرعَةَ. وَمَعَ ذَلِكَ، لَمْ يَكُفْ سائِقُ الجِيبِ عَنِ اسْتِخدَامِ البُوقِ. أَنزَلَ كرِيم زُجَاجَ النّافِذَةِ الجانِبِيَّةِ وَأَخْرَجَ رَأسَهُ، ثُمَّ صَرَخَ:
- ماذَا حَدَثَ؟ هَلْ هُوَ عَرْسُ أُمِّكَ حَتَّى تَسْتَخْدِمَ البُوقِ بِشَكْلٍ مُتَوَاصِل؟
لَمْ يَنْقَطِعْ صَوْتُ البوقِ الجِيبِ، بَلْ أَضَافَ سائِقُهَا اسْتِخدَامَ المُصَابِيحِ الأمَامِيَّةِ. قَالَ كرِيم:
- حَاوِلْ أَنْ تَقُفَ عَلَى جَانِبِ الطَّرِيقِ لِتَمُرَّ هَذِهِ السَّيَّارَةِ وَنَتَخَلَّصَ مِنْ هَذَا الإِزْعَاجِ. يَبْدُو أَنَّ هَذَا السَّائِقَ عَلَى عَجَلٍ، رُبَّمَا يُرِيدُ أَنْ يَتَصَدَّقَ بِرَأْسِ أَبِيهِ أَوْ رُبَّمَا هُوَ عَلَى عَجَلٍ مِنْ أَمْرِهِ، كَأَنَّهُ ذَاهَبٌ إِلَى الْمَقْبُرَةِ لِيَفْتَشَ عَنْ قَبْرِ عَمَّتِهِ.

انْسَحَبْتُ جَانِبًا سَيَّارَتِي عَلَى جَانِبِ الطَّرِيقِ وَأَشَرْتُ لَهُ بِيَدَيَّ لِيَمُرَّ،مَرَّ الْجِيبُ مِنْ جَانِبِي وَوَقَفَ أَمَامِي بِحِيثُ أَغْلَقَ طَرِيقِي.
وَقَفَزَ شَخْصٌ ضَخْمٌ مِنْهَا. كَانَ ذَلِكَ الشَّخْصُ بَدِينًا جِدًّا بِحَيْثُ اهْتَزَّتِ السَّيَّارَةُ مَا إِنْ نَزَلَ مِنْهَا. عِنْدَمَا نَظَرْتُ إِلَيْهِ جَيِّدًا، كَانَ شَخْصًا بَدِينًا ذَا حِنَكٍ نَحِيفَةٍ وَحَلِيقِ الذَّقْنِ. إِنَّهُ قاجار بِعَيْنِهِ، يَرْتَدِي فَانِيلَةً خَفِيفَةً. لَمْ يَكُنِ الْهَوَاءُ حَارًّا، إِلا أَنَّ قاجارًا كَانَ يَشْعُرُ بِالْحَرَارَةِ بِسَبَبِ ارْتِشَافِهِ الْخَمْرَةِ، هَذَا مَا اتَضَحَ لِي مِنْ خَلَالِ تَرَنّحِهِ أَثْنَاءِ الْمَشْيِ.
قَالَ كرِيم: هَذَا اللَّعِينُ ثَمَلٌ
تَوَجَّهَ نَحْوِي وَأَرَادَ أَنْ يَعْانِقَنِي، لَكِنَّنِي تَرَاجَعْتُ إِلَى الْوَرَاءِ وَكَانَتْ فَمَهَا يَبْعَثُ رَائِحَةً كَرِيهَةً.اتَّجَهَ نَحْوَ كرِيم وَانْحَنَى مِنْ أَجْلِ أَنْ يُقَبِّلَ يَدَهُ، كُنَّا نَضْحَكُ.

🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_هجدهم
🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊

قربان معرفتش به خاطر تأخيرهایش ، اشکهایم را پاک کردم مه تاب هم.گفتم:
- برای کریم بود
خودم هم باور نکردم مریم خندید و واگو کرد:
- برای کریم!
من و مهتاب هم لب‌خند زدیم
مریم، پیرمرد و پیرزن را روی میز بغلی نشان داد  گفت:
-این هم عاقبت‌تان!
بعد به صورت خیس من و مهتاب نگاه کرد و گفت:
- گریه‌ی این جوری ندیده بودیم...سر پیری و معرکه‌گیری!

يَا لِلُطفِهَا وَحَنَانِهَابِسَبَبِ تَأْخِيرِهِ، مَسَحْتُ دُمُوعِي مع مَهتاب وَقُلْتُ:
- كَانَتْ مِنْ أَجْلِ كَرِيمٍ.
أَنَا لَمْ أُصَدِّقْ أَيْضًا ابْتَسَمَتْ مَریم لِتَلْطّفَ الْجَوَّ وَتَطْرُدَ أَجْوَاءَ الْحُزْنِ وَرَدَّدْتُ هِيَ الْأُخْرَى:
- مِنْ أَجْلِ كَرِيمٍ!
ابْتَسَمْنَا أَنَا وَمَهْتَابٌ.
أَشَارَتْ مَرْيَمُ إِلَى الرَّجُلِ وَالْمَرْأَةِ الْمُسِنَّينِ الْجَالِسَينِ عَلَى الطَّاوِلَةِ الْمُجَاوِرَةِ وَقَالَتْ:
-  هَكَذَا، سَوْفَ يَكُونُ مَصِيرَكُمَا .
ثُمَّ نَظَرْتُ إِلَى وَجْهِي وَوَجْهُ مَهْتَابِ الْمُبَلِّلَينِ بِالدُّمُوعِ وَقَالَتْ: لَمْ أَرَ بُكَاءً مَثْلَ بُكَائِكُمَا... يَا لِلْمَلَاحِمِ الَّتِي تَنْتَظِرُكُمَا فِي سِنِّ الشَّيْخُوخَةِ إِذَنْ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بعدها، بارها این جمله را برایم گفت.
گریه را می‌گفتم یا کریم را؟ هر دوی‌شان را ۱۹۵۴ چیست؟! سال شمسی بود یکی از سال‌های شمسی. آخر شمسی دو سال داشت. بیست یا بیست و یک؟
من گاهی وقت‌ها راننده را مرخص می‌کردم و خودم سوار شورلت سیاه می‌شدم. از این ماشین خوشم می‌آمد، راندنش خسته‌ام نمی‌کرد. باب جون خریده بود از همه‌ی ماشین‌هایی که تا آن روز داشتیم به‌تر بود هم خودش، هم رنگش یک دست کت و شلوار مشکی براق داشتم، زیرش یک پیراهنِ مردانه‌ی یقه‌ی سفید می‌پوشیدم با یقه‌ی باز. حُسن یقه‌ی باز در این بود که معلوم نمی‌شد کراواتی هستی یا نه. از این شورلت سیاه خیلی خوشم می‌آمد. برای این که با رنگ کت و شلوارم جور بود.

وَقَدْ كَرَّرَتْ هَذِهِ الْعِبَارَةُ مِرَارًا فِي أَيَّامٍ أُخْرَى.
هَلْ كُنْتُ أَتَحَدَّثُ عَنْ الْبُكَاءِ أَمْ عَنْ كَرِيمٍ؟  كُنْتُ أَتَحَدَّثُ عَنْهُمَا كِلَيْهِمَا. كِلَاهُمَا مُرْتَبِطٌ بِسَنَةٍ 1954! إِنَّهَا سنة شَمْسِيَّةٌ،وَ كَانَتْ وَاحِدَةً مِنْ السَّنَوَاتِ الشَّمْسِيَّةِ. فَغَالِبًا مَا تَتَوَزَّعُ السَّنَةُالشَّمْسِيَّةُ عَلَى عَامَيْنِ مِيلَادِيَّيْنِ. هَلْ كَانَتْ فِي ١٣٢٠ أُمْ ١٣٢١؟
كُنْتُ أَمْنَحُ السَّائِقَ رُخْصَةً فِي بَعْضِ الْأَحْيَانِ وَأَقُودُ
سَيَّارَةَِالشِّيفُرُولِيتْ السَّوْدَاءِبِنَفْسِي، كَانَتْ السَّيَّارَةُ الْمُفَضَّلَةُ بِالنِّسْبَةِ لِي لَمْ أَتْعَبْ أَبَدًا مِنْ قِيَادَتِهَا، كَانَ جَدِّي الْعَزِيزِ هُوَ مَنْ اشْتَرَاهَا، وَكَانَتْ أَفْضَلَ مِنْ السَّيَّارَاتِ الَّتِي كُنَّا نَمْلِكُهَا وَلَوْنُهَا كَانَ أَفْضَلَ أَيْضًا. كُلَّمَا نَوَيْتُ أَنْ أَقُودَهَا كُنْتُ جَمِيعَ أَرْتَدِي بَدَلَةً سَوْدَاءَ مَعَ قَمِيصٍ أَبْيَضَ ذِي يَاقَةٍ عَرِيضَةٍ، كُنْتُ أَتَقْصِدُ دَائِمًا أَنْ أَتْرُكَ الزَّر الْقَرِيبَ مِنْ الْيَاقَةِ مَفْتُوحًا وَلِذَلِكَ يَصْعُبُ عَلَى الْآخَرِينَ تَحْدِيدٌ إِنْ كُنْتُ مِمَّنْ يَضَعُونَ رَبْطَةَ عُنُقٍ أَمْ مِنَ الَّذِينَ لَا يَسْتَعْمِلُونَهَا أَبَدًا. كَانَ لَوْنُ هَذِهِ السَّيَّارَةِ يُضَاعَفُ مِنْ تَعَلُّقِي بِهَا فَقَدْ كَانَتْ بِلَوْنِ بَدلَتِيْ السَّوْدَاءِ.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_شانزدهم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

اگر مسأله‌ات ،آب‌روست، این جا که کسی نمی‌شناسدت چرا...
- نمی‌دانم
- هنوز هم یادِ ذال محمد پااندازی؟
- نمی‌دانم
- مامانی هنوز هم مخالف هستند؟
- خدا رحمتش کند
از کی از چی خجالت می‌کشی؟ ما که تنها هستیم کسی نمی‌بیندمان...
- درویش هم هست.
تلخ خندید و قاب را روی زمین گذاشت. درویش مصطفا، از روی زمین.... یا نه... از توی آسمان ،با موها و لباس‌ها و ریش‌های سبزش چیزی به من گفت. از جنس حرف نبود که بنویسمش.چیزی مثل بوی یاس، مثل سبزی درخت. نمی‌شود نوشت.
سرم را زیر انداختم و به تابلوی مه‌تاب نگاه کردم. مه‌تاب یک تکه از ریش درویش مصطفا را نکشیده بود. دور و برش رنگ‌ها روی هم برجسته شده بودند.

- إِنْ كَانَ الْحَيَاءُ هُوَ مَا يُعِيقُكَ، فَلَا أَحَدَ هُنَا يَعْرِفُكَ، فَلِمَاذَا؟
- لَا أَعْلَمُ.
- مَا زِلْتَ تَخْتَلِقُ الْأَعْذَارَ. هل تذكّرتَ ذال محمد؟
- لَا أَعْلَمُ.
- هَلْ مَا زَالَتْ الْوَالِدَةُ تُخَالِفُ؟
- رَحِمَهَا اللّه.
- مِمَّ تَشْعُرُ بِالْخَجَلِ؟ هُنَا نَحْنُ لَوَحْدِنَا، لَا أَحَدٌ يَرَانَا.
- لَكِنَّ الدَّرْوِيشَ حَاضِرٌ مَعَنَا.
ضَحِكَتْ بِمَرَارَةٍ، وَ وَضَعَتْ اللَّوْحَةُ عَلَى الْأَرْضِ، وَضَعَتْ الدَّرْوِيشَ مُصْطَفَى عَلَى الْأَرْضِ، قَالَ لِي الدَّرْوِيشُ مُصْطَفَى مِنْ عَلَى الْأَرْضِ، أَوْ مِنْ السَّمَاءِ، أَوْ مِنْ ثَنَايَا ثِيَابِهِ أَوْ شَعْرِهِ أَوْ لِحْيَتِهِ الْخَضْرَاءِ شَيْئًا لَمْ يَكُنْ مِنْ جِنْسِ الْحُرُوفِ لِأَكْتُبَهُ، شَيْئًا كَرَائِحَةِ الْيَاسَمِينِ، كَخَضْرَةِ الشَّجَرِ، لَا يُمْكِنُ كِتَابَتُهُ.
طَأَطَأْتُ رَأْسِي وَصِرْتُ أَنْظُرُ إِلَى لَوْحَةِ مَهْتَاب، كَانَتْ مَهْتَاب قَدْ نَسِيتْ أَنْ تَرْسُمَ جُزْءًا مِنْ لِحْيَةِ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى أَصْبَاغٍ مُخْتَلِفَةٌ تَرَاكَمَتْ عَلَى تِلْكَ الْبُقْعَةِ الْمَنْسِيَّة.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

آرام خندید و گفت:
- ببینم علی! این جایش 《اخ مال》شده؟
متعجب پرسیدم:
- 《اخ مال》 یعنی چه؟ آلمانی است؟
ریز خندید
نه بابا! از قاموس لغاتِ کریم است. یکبار آن اوایل که نقاشی
می‌کردم گفت نقاشی‌ات 《اخ‌مال》 شده...
لب‌خندی زدم به مه‌تاب نگاه کردم نتوانستم بخندم به قول کریم 《قرم قات》شده بودم ... گریه‌ام گرفت سرم را روی میز گذاشتم و گریه کردم. نمی‌دانستم برای چه. دلم خواست حرفی بزنم.

أَطْلَقَتْ مَهْتَابُ ضِحْكَةً هَادِئَةً وَقَالَتْ:
- انْظُرْ يَا عَلِيَّ فِي هَذِهِ الْبُقْعَةِ تَلَطَّخَتِ الْأَلْوَانُ.
سَأَلْتُ مُسْتَغْرَبًا:
- تَلَطَّخَتْ الْأَلْوَانُ؟ هَلْ هَذَا مُصْطَلَحٌ أَلْمَانِيٌّ؟
ضَحِكَتْ ضَحْكَةً خَفِيفَةً:
لَا يَا هَذَا إِنَّهَا مُفْرَدَةٌ مِنْ مُفْرَدَاتِ قَامُوسٍ كَرِيمٍ فِي بِدَايَاتِ مُمَارَسَتِي الرَّسْمِ قَالَ لِي ذَاتَ مَرَّةٍ، إِنَّ لَوْحَتَكَ أَصْبَحَتْ مُلَطَّخَةً.
ابْتَسَمْتُ وَنَظَرْتُ إِلَيْهَا، لَمْ أَسْتَطِعْ أَنْ أَضْحَكَ، تَكَرْكَبْتُ حَسْبَ قَوْلِ كَرِيمٍ دَاهَمَتْنِي رَغْبَةٌ جَامِحَةٌ فِي الْبُكَاءِ. وَضَعْتُ رَأْسِي فَوْقَ الطَّاوِلَةِ وَصِرْتُ أَجْهَشُ بِالْبُكَاءِ، لَمْ أَعْرِفْ السَّبَبَ، كُنْتُ أَرُومُ أَنْ أَقُولَ شَيْئًا.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
آرام لبخند زد. بعد ریز خندید با شیطنت دخترانه‌اش، خودش را مثل بچه کوچولویی لوس کرد پایش را به زمین کوبید و گفت:

- من قهوه ی داریانی میخوام
- من هم کافه ترک.
فنجان‌های‌مان را عوض کردیم فنجان مرا گرفت و دوباره به لب نزدیک کرد همان طوری. من نیز فنجان را به دهانم نزدیک کردم بوییدمش. بوی یاس می‌داد. انگار غنچه‌ی یاسی لحظه‌ای پیش روی لبه‌ی فنجان شکفته باشد. خواستم از آن بنوشم، اما نتوانستم نمی‌دانم چرا؟ مه‌تاب اما یک نفس قهوه را سر کشید. بی تأنی و بی طمانینه. بعد آهی کشید در میز بغلی، پیرمرد هم آه کشید. مهتاب ریز خندید.

ابْتِسَامَةٌ هَادِئَةٌ ثُمَّ ضِحْكَةٌ خَفِيفَةٌ ثُمَّ تَتَدَلّلُ وَكَأَنَّهَا طِفْلَةٌ صَغِيرَةٌ وَتَضْرِبُ بِقِدَمِهَا الْأَرْضَ وَتَقُولُ:
- أُرِيدَ قَهْوَةٌ مِنْ نَوْعِ دَارْيَانِي!
- وَأَنَا أُرِيدُ قَهْوَةً تُرْكِيَّةً.
تَبَادَلْنَا فَنَجَّانِي الْقَهْوَةَ، أَخَذْتْ فَنْجَانِي وَقَرَّبْتْهُ مِنْ شَفَتَيْهَا مِنْ جَدِيدٍ، فَعَلْتُ نَفْسَ الشَّيْءِ وَقَرُبْتُ فَنَجَانَهَا مِنْ فَمِي ،شَمَمْتُهُ كَانَتْ رَائِحَتُهُ كَرَائِحَةِ وَرْدَةِ يَاسَمِينٍ وَكَانَتْ قَدْ تَبَرْعَمَتْ فِيهِ قَبْلَ قَلِيلٍ، أَرَدْتُ أَنْ أَرْتَشِفَ مِنْهُ لَكِنَّنِي لَمْ أَسْتَطِعْ دُونَ أَنْ أَعْرِفَ السَّبَبَ، لَكِنَّ مَهْتَابُ ارْتَشَفَتْ الْقَهْوَةُ كُلَّهَا وَبِدَفْعَةٍ وَاحِدَةٍ بِلَا تَأَنٍّ وَلَا طُمَأْنِينَةٍ، ثُمَّ تَأَوَّهَتْ تَزَامُنًا مَعَ تَأَوُّهِ الرَّجُلِ الْمُسِنِّ الْجَالِسِ حَوْلَ الطَّاوِلَةِ الْمُجَاوِرَةِ، ضَحِكْتْ مَهْتَابٌ

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

- حالا نوبت چیه؟
-نمی‌دانم
- فال قهوه در کافه‌ی مسیو پرنر، توسط استادِ اعظم!
نعلبکی را با دقت وارسی کرد که تمیز باشد بعد فنجان را برگرداند روی نعلبکی. فنجان را برداشت و گفت نیت کن و انگشت بزن. بعد دوباره ریز خندید.
- لازم نیست شما نیت کنی خودم می‌دانم. از آن گذشته دستت هم تمیز نیست. حتماً دوباره ایفل را در آغوش گرفته بودی! جای مریم خالی که با دستمال جیبی‌اش دستهایت را پاک کند...

انگشت سبابه‌اش را در فنجان زد خندیدیم دستانش را با دستمال کاغذی روی میز پاک کرد.
البته آخر فال باید انگشت زد... ولی استاد اعظم اول و آخر نمی‌شناسند.


- وَالْآنَ جَاءَ دَورٌ.... أَيْ شَيْءٍ؟
- دَوْرٌ مَاذَا؟ لَا أَعْرِفُ.
- دُورُ فَالِ الْقَهْوَةِ فِي مَقْهَى الْمِسْيُو بَرْنَرْ يَقْرَأُهُ الْأُسْتَاذُ الْكَبِيرُ.
عَايَنتْ صَحْنَ الْفُنْجَانِ بِدِقَّةٍ لِتَتَأَكَّدَ مِنْ نَظَافَتِهِ، ثُمَّ قُلِبَتْ الصَّحْنَ وَوَضَعَتْهُ عَلَى فُوهَةِ الْفِنْجَانِ وَقَالَتْ عَلَيْكَ الْآنَ أَنْ تَنْوِيَ وَضَحِكْتْ ضِحْكَةً خَفِيفَةً وَقَالَتْ:
- لَيْسَ ضَرُورِيًا أَنْ تَنْوِيَ بِالْمُنَاسَبَةِ يَدَكَ غَيْرَ نَظِيفَةٍ مِنْ الْمُؤَكَّدِ أَنَّكَ حَضَنْتَ الْعَمُودَ الْأُسْطُوَانِيَّ لِمَدْرَجِ بُرْجِ إِيفِلَ مِنْ جَدِيدٍ لَيْتَ مَرْيَمَ كَانَتْ حَاضِرَةً مَعَنَا كَيْ تُنَظِّفَ يَدَكَ بِمِنْدِيلِهَا.
ضَحِكْنَا مَسَحَتْ يَدُهَا بِمِنْدِيلٍ مِنْ وَرَقٍ كَانَ مَوْضُوعًا عَلَى الطَّاوِلَةِ وَوَضَعَتْ إِصْبَعَ السَّبَّابَةِ فِي الْفِنْجَانِ
وَبِالطَّبْعِ يَجِبُ أَنْ أَضَعَ السَّبَّابَةَ فِي الْفِنْجَانِ فِي نِهَايَةِ الْفَالِ، لَكِنَّ الْأُسْتَاذَ الْأَعْظَمَ فِي قِرَاءَةِ الْفَالِ لَا تَعْتَرِفُ بِالْبِدَايَةِوَالنِّهَايَةِ.

🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_دوازدهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
سرم را تکان دادم. بعد دوباره به مه‌تاب نگاه کردم. مانتوی کرم و روسری بلند قهوه‌ای. داشتم فکر می‌کردم که آبشار موهای قهوه‌ای زیر روسری چه‌گونه مرتب شـده‌اند. یک وری؟ صـاف؟ بافته؟
صدایش مرا به خود آورد. استغفراللهی قورت دادم. پرسید:
- پرسیدم قشنگه یا نه؟!
چشم‌هایم را بستم. آن آبشار قهوه‌ای با آن صدای زنده‌گی‌ساز آب‌هـای خروشـان، یک‌وری باشـد یا صاف؟ چـه توفیری دارد؟
چشم ‌‌هایم را باز کردم و گفتم:
- قشنگه... هر طور که باشه!
غنچــه‌ی لب‌هایش را باز کرد. بوی یاس بیرون زد. خندید وگفت:
- هر طور که باشه!... حتا سبز؟!

حَرَّكْتُ رَأْسِي فِي إِشَارَةٍ لِفَهْمِ مَقْصِدِهَا . ثُمَّ أَعَدْتُ نَظَرِي نَحْوَ مَهْتَابٍ. كَانَتْ تَرْتَدِي مُعْطِفًا بِيجِي اللَّوْنِ وَرَبْطَةً بُنِّيَةً طَوِيلَةً كُنْتُ مُنْشَغِلًا بِالتَّفْكِيرِ فِي شَعْرِهَا الْبُنِّي الرَّازِحِ تَحْتَ رَبْطَتِهَا تَرَی کیفَ رَتّبَتْهُ الْيَوْمَ وَهَلْ هُوَ مَصْفُوفٌ إِلَى جِهَةِ الْيَمِينِ أَمْ جِهَةِ الْيَسَارِ؟ وَرُبَّمَا لَمْ يَكُنْ مَصْفُوفًاً إِنَّمَا تَرَكَتْهُ مَهْتَابٌ عَلَى حَالِهِ.
نَبَّهَنِي صَوْتُهَا،فَرَدَدْتُ اسْتِغْفَارًا سَرِيعًا، سَأَلْتْنِي:
- سَأَلْتُكَ إِنْ كَانَ جَمِيلًاً أَمْ لَا؟
أَغَمَضْتُ عَيْنِي لِأُعِيدَ اسْتِذْكَارَ شَلَّالِ شَعْرِهَا الْبُنِّيِّ وَصَوْتِهَا الَّذِي يُعِيدُ الْحَيَاةَلِلِيَنَابِيعِ. فَتحْتُ عَيْنِي وَقُلْتُ:
- إِنَّهَا جَمِيلَةٌ فِي جَمِيعِ الْأَحْوَالِ.
انْفَرَجَتْ شَفَتَاهَا وَفَاحَ عِطْرُ الْيَاسَمِينِ ضَحِكَتْ وَقَالَتْ:
- فِي جَمِيعِ الْأَحْوَالِ؟ حَتَّى حِينَمَا يَكُونُ بِاللَّوْنِ الْأَخْضَرِ؟
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

دوباره چشم‌هایم را بستم. آبشار قهوه‌ای می‌شود! دست‌کم یک‌بار شده... اما سبز؟! نمی توانستم تصور کنم... چشم‌هایم راباز کردم.
درویش مصطفا را دیدم که روبه‌رویم نشسته بود. با موها و ریش‌ها و لباس‌های سبز. به خود آمدم. مه‌تـاب، درویش را می‌گفت، من مه‌تاب را! گفتم:
حتا سبز...
مسیو پرنر با یک سینی و دو فنجان آمد. فنجان اول را با تردستی یک دور در هوا چرخاند و مطابق اصول فمينيســــم مقابل مه تاب گذاشت:
«کافه ترک ا‌ُله، مادموازل! (قهوه‌ی ترک با شیر، دوشیزه؟)» فنجان دوم را مقابل من گذاشـت: «کافه داریانی. (قهوه‌ی دریانی!)» من و مه‌تاب، دوتایی خندیدیم.

عُدْتُ إِلَى صَوَابِي كَانَتْ مَهْتَابَ تَقْصِدُ بُورْتِرِيَّةُ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى وَكُنْتُ أُفَكّرُ بَشَعْرَهَا الْجَمِيلَ قُلْتُ
حَتَّى حِينَمَا يَكُونُ أَخْضَرَ....
كَانَ الْمِسْيُو بَرْنِرْ مُتَّجِهًا نَحْوَنا حَامِلًا فَنْجَانَيْنِ مِنْ الْقَهْوَةِ عَلَى صِينِيَّةٍ بِحَرَكَةٍ اسْتِعْرَاضِيَّةٍ رَفَعَ الْفِنْجَانَ إِلَى الْأَعْلَى ثُمَّ قَدَّمَهُ لِمَهْتَابٍ وَفْقًا لِلْآدَابِ الْفِيمَنْسِيتِيَّةِ الْجَدِيدَةِ الَّتِي تَنُصُّ عَلَى تَقْدِيمِ الْمَرْأَةِ عَلَى الرَّجُلِ: «قَهْوَةً تُرْكِيَّةً مَعَ الْحَلِيبِ آنِسْتِي»، ثُمَّ وَضَعَ الْفِنْجَانَ الثَّانِي أَمَامِي مُرَدَّدًا: «وَفِنْجَانُ مِنْ قَهْوَةِ دَارْيَانِي سَيِّدِي». وَكَانَ يَقْصِدُ قَهْوَةَ دَرْيَانِي.
ضَحِكْنَا أَنَا وَمَهْتَابٌ بِسَبَبِ التَّسْمِيَةِ الَّتِي كَانَ يُطْلِقُهَا الْمِسْيُو بَرْنَرْ عَلَى قَهْوَتَيْ الْمُفَضَّلَةِ.

☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_دهم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آه را می‌گفتم یا قرار را؟! قرار را می‌گفتم. مسیو پرنر ـ صاحب کافه - با آن سر کچل و قطره‌های عرق غلیظ روی آن، مرا به داخل کافه دعوت کرد.
- (بفرمایید تو آقای علی. خانم آمدند... راستی آقای سارتر امروز هم قبل از ناهار این‌جا آمدند تا یک قهوه بنوشند.)
همـه‌ی کافه‌دارهای پاریس همین را می‌گفتند. آن روزها هنوز سارتر - بفهمی نفهمی - زنده بود. شده بود در یک روز به پنج کافه بروم؛ صاحبان همه‌ی کافه‌ها به محض دیدن قیافه‌ای غریبه‌ای - مثل من ـ می‌گفتند که پاتوغ مسیو سارتر این جاست. ردخور نداشت. من حساب کرده بودم که حکماً سارتر در روز، وقتش را بالکل در کافه‌هامی‌گذراند و یا صاحبان کچل کافه‌ها دروغ می‌گویند.

هَلْ تَحَدَّثْتُ عَنِ الْآهَةِ أَمْ كُنْتُ أَتَحَدَّثُ عَنْ الْمَوْعِدِ؟!
كُنْتُ قَدْ تَأَخَّرْتُ عَنْ الْمَوْعِدِ. دَعَانِي الْمِسْيُو بَرْنَرْ صَاحِبُ الْمَقْهى الْأَصْلَعِ، حَيْثُ قَطَرَاتُ الْعَرَقِ تَسِيلُ عَلَى صَلْعَتِهِ، إِلَى دَاخِلِ الْمَقْهَى:
- تَفَضَّلْ إِلَى الدَّاخِلِ، يَا سَيِّدْ عَلِي، السَّيِّدَةُ جَاءَتْ.
بِالْمُنَاسَبَةِ، كَانَ السَّيِّدُ سَارْتَرْ مُتَوَاجِدًا هُنَا قَبْلَ الْغَدَاءِ، لِيَشْرَبَ فِنْجَانَ قَهْوَةٍ. كَانَ جَمِيعُ أَصْحَابِ الْمَقَاهِي فِي بَارِيسْ يَقُولُونَ الشَّيْءُ نَفْسُهُ، وَكَأَنَّ مُهِمَّةَ سَارْتَرْ كَانَتْ تَتَلَخَّصُ فِي تِلْكَ الْأَيَّامِ فِي ارْتِيَادِ الْمَقَاهِي.كُنْتُ أَرْتَادُ خَمْسَةَ مَقَاهٍ فِي الْيَوْمِ الْوَاحِدِ، وَكَانَ جَمِيعُ أَصْحَابِهَا يَدَّعُونَ أَنَّ مَقْهَاهُمْ هِيَ الْمَقْهَى الْمُفَضَّلَةُ لِسَارْتِرْ وَأَنَّهَا مَكَانُ تَوَاجُدِهِ. لِذَا اعْتَقَدَتُ أَنَّ سَارْتِرْ يَقْضِي كُلَّ نَهَارِهِ فِي مَقَاهِي بَارِيسْ، أَوْ أَنَّ أَصْحَابَ الْمَقَاهِي ذَوِي الرُّؤُوسِ الصَّلْعَاءِ كَانُوا يَكْذِبُونَ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مسیو پرنر با آن کله‌ی قرمز و کچل مدام از فضایل سارتر می‌گفت و دانه‌های درشت عرق از راه صاف کله‌اش روی گردنش می‌چکیدند. مرا به سمت میز هدایت می‌کرد. حیف که زبان بلد نبودم. می‌خواستم بگویم سارتر چه دخلی به من دارد؟ بیاید برای من از اگزیستانسیالیســم بگوید؟ از وجود وجدانی! من هر چه حکمت و فلسفه که می‌خواستم از درویش مصطفا یاد گرفته بودم! قهوه‌چی‌های تهران هم هیچ‌وقت نیاز نداشتند، قمپز در کننـد و بگویند: «آقای علی! درویش مصطفا پاتوغش این‌جاست!»

كَانَ بَرْنَرْ ذُو الرَّأْسِ الْأَصْلَعِ الْأَحْمَرِ يَتَحَدَّثُ طَوَالَ الْوَقْتِ عَنْ فَضَائِلِ سَارْتِرْ فِيمَا يَسِيلُ الْعَرَقُ مِنْ صَلْعَتِهِ الْحَمْرَاءِ وَيَنْسَابُ نَحْوُ رَقَبَتِهِ، مِنْ الْمُؤْسَفِ أَنَّنِي لَمْ أَكُنْ أُجِيدُ الْفَرَنْسِيَّةَ وَإِلَّا لَقُلْتُ لَهُ: مَا شَأْنِي وَشَأْنُ سَارْتِرْ؟ هَلْ تَظُنُّنِي أَتَوَقَّعُ مِنْهُ أَنْ يَأْتِيَ لِيَشْرَحَ لِي مَعْنَى الْوُجُودِيَّةِ؟ لِيُحَدِّثَنِي عَنْ الْوُجُودِ وَالْوِجْدَانِ؟ لَقَدْ تَعَلَّمْتُ مَا أَحْتَاجُهُ مِنْ الْحِكْمَةِ وَالْفَلْسَفَةُ مِنْ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى، وَلَمْ يَكُنْ أَصْحَابُ مَقَاهِي طَهْرَانَ بِحَاجَةٍ لِلْقَوْلِ: إِنَّ هَذِهِ الْمَقْهَى هِيَ مَحَلُّ تَوَاجَدِ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_هشتم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
نبضش را گرفتم. فهمیدم که باید قلقلکش داد. همه‌ی عاشـق‌ها همین جوری‌اند. برای این‌که بفهمم کسی که او می‌خواهدش کجاست، دستم را دور ستون فلزی حلقه کردم. خوب می‌دانستم کجاست، اما خواستم رد گم کنم. اول چندجا را الکی گفتم. برلین؟ صدایی نیامد. لندن؟صدایی نیامد. رم؟ صدایی نیامد. واشنگتن و نیویورک؟ صدایی نیامد. گفتم بگذار کمی بدوانمش، توکیو خندید.بعد گفتم مکه؟ بگویی نگویی یک صدایی آماد؛ گروب.مشهد؟ یک صدای ناسوری آمد؛ گرومب، طاقتم طاق شـد. تهران؟ صدا بیش‌تر شـد. گرومب گرو...مب. نبضش می‌زد. سـر شوق آمدم. از میدان اعدام می‌آیی؟ صدا بلندتر شد. خانی آباد؟ صدا خیلی بلند شد. گرومب گرومب. گوشم را به ستون فلزی چسبانده بودم. روبه روی کوچه‌ی مسجد قندی، گود، مه‌تاب؟ صدای گرومب گرومب بیش‌تر شـد. انگار کنارم ایستاده بود. روی کف فلزی طبقـه ی دوم ايفل، کنار ستون؛ گرومب گرومب، صدا تمام شد.

وَهَكَذَا حَالَ جَمِيعُ الْعُشَّاقِ، أَيْ إِنَّهُمْ يَضَعُونَ أَيَادِيَهُمْ عَلَى إِحْدَى أَعْمِدَةِ الْبُرْجِ وَيَهْتِفُونَ بِمَكَانٍ اسْمِ مَعْشُوقِهِمْ، فَكَّرْتُ فِي الْبَدْءِ أَنْ أُضَلِّلَ الْبُرْجَ وَقُلْتُ: بَرْلِينْ، وَلَمْ أَسْمَعْ شَيْئًا، قُلْتُ: لَنْدَنْ، وَلَمْ يَتَنَاهَ أَيُّ صَوْتٍ إِلَى مَسَامِعِي، رُومَا، لَاصُوتْ، وَاشِنْطُنْ وَنِيُويُورْكْ، بَقِيَ الصَّمْتُ سَائِدًا، قُلْتُ سَوْفَ أَجْعَلُهُ يَسْلُكُ طَرِيقًا آخَرَ، فَقُلْتُ بِصَوْتٍ عَالٍ: طُوكْيُو، فَضَحِكَ الْبُرْجُ، صَرَخْتُ مَكَّةَ، سَمِعْتُ صَوْتًا ضَعِيفًا.
مَشْهَدٌ، ارْتَفَعَ الصَّوْتُ.لَمْ أُسَيْطِرْ عَلَى نَفْسِي أَكْثَرَ فَقُلْتُ طَهْرَانُ، فَجَاءَ صَوْتٌ مُرْتَفِعٌ مِنْ الْعَمُودَالْمَعْدِنِيِّ. دَاهِمُ الشَّوْقِ كُلَّ وُجُودِي، فَقُلْتُ «مَيْدَانُ الْإِعْدَامِ»، مَحَلَّةُ خَانِي آبَادْ، آنَذَاكَ شَعَرْتُ أَنَّ الشِّرْيَانَ يَكَادُ يَنْفَجِرُ إِثْرَ دَقَّاتِ النَّبْضِ الْقَوِيَّةِ، أَلْصَقتُ أُذُنِي عَلَى الْعَمُودِ، وَصِرْتُ أُرَدِّدُ بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ: مُقَابِلَ مَسْجِدِ قَنْدِي، بُيُوتِ الْحُفْرَةِ، مَهْتَابٌ، فَسَارَعَتْ دَقَّاتُ نَبْضِهِ وَكَأَنَّهَا تُرِيدُ أَنْ تَعْرِفَ سَمْفُونِيَّةً صَاخِبَةً، شَعَرتُ كَأَنَّ مَهْتَابَ تَقِفُ بِجِوَارِي، فَوْقَ الْأَرْضِيَّةِ الْحَدِيدِيَّةِ لِلطَّابَقِ الثَّانِي مِنْ بُرْجِ إِيفِلْ وَقَفَ الصَّوْتِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
نگه‌بان طبقه‌ی دوم با اونیفورم سورمه‌ای‌اش کنار من آمده بود. مثل سرکار عزتی خودمان بود. با این که از پاسبان جماعت حالم به هم می‌خورد، اما نمی‌دانم چـرا از این یکی بدم نیامد. توی دستش ها کرد و گفت: «بنژو مسیو(سلام آقا. هوا سرده. چسبانده اید صورتتان را به ستون؛انگار عاشـقید؟)» خندیدم و گفتم: «ای» نمی دانستم ای به فرانسوی چه می‌شود. نمی‌دانم فهمید یا نه. حكماً فهمید. عاشق‌ها حرف هم را خوب می‌فهمند. خندید. خندیدم. برای هم دست تکان دادیم. از پله کان ۲ پایین رفتم.
وَاتَّجَهَ أَحَدُ حُرَّاسِ الْبُرْجِ نَحْوِي، كَانَ يَرْتَدِي بَدلَةً كَحِلِّيَةٍ تُذَكِّرُنِي بِبَدَلَةِ الشُّرْطِيِّ عِزَّتِي،كُنْتُ لَا أَشْعُرُ بِالِارْتِيَاحِ لِلشُّرْطَةِ، وَلَكِنَّ هَذَا الشُّرْطِيَّ يَبْدُو مُخْتَلِفًا، نَفِخَ فِي يَدِهِ وَقَالَ: «بَنْجُورْ مِسْيُو، سَلَامٌ أَيُّهَا السَّيِّدُ، فِي هَذَا الْهَوَاءِ الْبَارِدِ، أَرَاكَ تُلْصِقُ وَجْهَكَ بِهَذَا الْعَمُودِ الْمَعْدِنِيِّ الْبَارِدِ وَكَأَنَّكَ عَاشِقٌ». ضحكتُ وقُلْتُ: «رُبَّمَا»، وَلَمْ أَعْرِفْ مَاذَا كَانَتْ تَعْنِي بِالْفَرَنْسِيَّةِ، وَلَمْ أَكُنْ مُتَأَكِّدًا إِنْ كَانَ قَدْ فَهِمَ مَعْنَى «رُبَّمَا» أَمْ أَنَّهُ جَهِلَ مَا أَرَدْتُ أَنْ أُعَبِّرَ عَنْهُ، ، أُرَجِّحُ مَعَ ذَلِكَ أَنَّهُ قَدْ فَهِمَ مَقْصِدِي، فَالْعُشَّاقُ يَفْهَمُونَ لُغَةَ بَعْضِهِمْ الْبَعْضُ. ابْتَسَمَ فِي وَجْهِي، وَابْتَسَمْتُ فِي وَجْهِهِ وَلَوَّحْنَا بِأَيَادِينَا مُغَادِرِينَ، ثُمَّ هَبَطْتُ مِنْ الْمَدْرَجِ الثَّانِي.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

📣❗️😱 من أقـوى القـنوات على التلگرام التي تختـص بتعليم اللغة وتهـتم بمتـابعـة كل مـا يتـعلـق بالترجمة.. تابعونا
اضغط و أدعم قناتك👇
▶️♥️   /channel/+TqPlaus9q54Tv6zv 🔊
🔔‼️بهترین کانالهای آموزش زبان را در اینجا جست و جو کنید..
انضموا إلينا 👇🫱
/channel/Merydaam

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_پنجم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
سرش را بلند کرد. دور چشم هایش نمناک بود. اشک از بین سیخ های کوتاه صورتش راهی پیدا کرده بود و می رفت طرف گردن قرمزش. به شیشه که دست من بود، اشاره کرد و گفت:
ـ على آقا! می دانی آن شیشه چه؟ چرا باید ما را خراب کنه؟ من ناراحندش کردم؟ کدوریتی پیش آمده؟! درشت بهشان گفتم؟ من را سوزاند. الله شاهده...
حرفش را خورد. از ته دل آه کشید.

رَفَعَ رَأْسَهُ، فَكَانَتْ حَدَقَتَاهُ مُبَلِّلَتَيْنِ بِالدُّمُوعِ، شَقَّتْ الدُّمُوعُ طَرِيقًا رَفِيعًا لَهَا عَلَى وَجْهِهِ وَصَارَتْ تَسِيلُ نَحْوَ رَقَبَتِهِ الْحَمْرَاءِ، أَشَارَ إِلَى الْعُلْبَةِ الزُّجَاجِيَّةِ الَّتِي كُنْتُ أَحْمِلُهَا:

- عَزِيزِي عَلي: هَلْ تَعْرِفُ مَاذَا تَعْنِي هَذِهِ الْعُلْبَةُ؟ لِمَاذَا تُرِيدُ أَنْ تُسِيءَ لِسُمْعَتِي، هَلْ حَدَثَ سُوءُ تَفَاهُمِ بَيْنِي وَبَيْنَهَا (كَانَ يَقْصِدُ مَرْيَمَ). هَلْ بَدَرْتُ مِنّي إِسَاءَةً مَا؟ لَقَدْ أُضْرِمْتْ النَّارُ فِي قَلْبِي.
ابْتَلَعَ تَتِمَّةَ الْكَلِمَاتِ وَأَطْلَقَ آهُهُ عَمِيقَةً شَعَرَتُ أَنَّهَا نَبِعَتْ مِنْ صَمِيمِ قَلْبِهِ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

دریانی آهش ما را گرفت. به خاطر همین کار مریم.شاید باور نکنید، اما آهش ما را گرفت. شاید بگویید این حرف‌ها نامربوط‌اند. رابطــه‌ى عِلّی و عرضی ندارند. خب، من ـ علی، نوه‌ی حاج فتاح - هم مرضى نـدارم که دروغ بگویم. من حقایق را می‌بینم؛ همان‌طور که وقایع را. من آه دریانی را دیدم؛ بـه لهجه‌ی ترکی. آهش از در مغازه بیرون آمد، آرام و آهسته، همه جا را پر کرد. (می شود نوشت، آکند) بعد مثل یک سیال غلیظ، مثل قير... یا نه، آه بود، مثل عسـل توی سرازیری رفـت دم در چوبی خانه‌ی حاج فتاح. از شکاف در تو رفت.

أُنْزِلَتْ آهَةُ دَرْيَانِي عَلَيْنَا الْمَصَائِبُ لَاحِقًا، رُبَّمَا بِسَبَبِ مَا فَعَلَتْهُ مَرْيَمُ مَعَ دَرْيَانِي، رُبَّمَا سَيَقُولُونَ إِنَّ كَلَامِي هَذَا مُجَرَّدُ هَذَرٍ لَا مَعْنَى لَهُ عَلَى الْإِطْلَاقِ وَيَخْلُو الْمَنْطِقَ، ذَلِكَ أُعْلنُ أَنَا عَلِيٌّ حَفِيدُ الْحَاجِّ فَتَّاحَ، بِكَامِلِ قَوَايَ الْعَقْلِيَّةِ وَلَيْسَتْ هُنَاكَ أَيَّةُ أَسْبَابٍ تَدْفَعُنِي لِلْكَذِبِ، أَنَّنِي أَرَى الْحَقَائِقَ مِثْلَمَا أَرَى الْحَوَادِثَ، رَأَيْتُ دَریانْی بِتَاوْهِ وَ يَتَحَدَّثُ نَفْسَهُ بِلَهْجَتِهِ التُّرْكِيَّةِ،ثُمَّ رَأَيْتُ بِأُمِّ عَيْنِي آهَتِهُ تَخْرُجُ مِنْ دُکّانْهِ رُوَيْدًا رُوَيْدًا وَ تَمْلَأُ الْفَضَاءَ، ثُمَّ صَارَتْ تَتَرَاكَمُ فِي الْجَوِّ إِلَى أَنْ صَارَتْ مِثْلَ عَاصِفَةٍ أَوْ سَيْلٍ جَارِفٍ مِنْ الْقِيرِ وَ ضَرَبَتْ الْبَابَ الْخَشَبِيَّةُ لِمَنْزِلِ الْحَاجِّ فَتَاحَ، وَ مثلَ عسلٍ دَخَلَتْ مِنْ خِلَالِ شَقٍّ فِي الْبَابِ إِلَى دَاخِلِ الدَّارِ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_سوم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
اما نمی‌دانم چرا لج‌بازی‌ام گل کرد. باب جون هم خانه نبود که امر و نهی‌ام کند. بشقاب غذا را برداشتم و از در اتاق زاویه بیرون زدم.
بیرون که آمدم ننه را دیدم که کنار در نشسته بود و توی سینی، غذایش را می‌خورد. من را که دید، غذا را نیم‌جویده بلعید و گفت:
- روم به دیوار! مو توش بود؟ خدا به شاهده من اخلاق شما  را می‌دونم؛ برای همین موقع پخت و پز لچک سر می‌بندم...

وَلَا أَعْرِفُ لِمَاذَا كُنْتُ مُتَحَمِّسًا لِلْعِنَادِ وَالشِّجَارِ، وَمَا شَجَّعَنِي أَكْثَرُ هُوَ غِيَابُ جَدّي، وَذَلِكَ يَعْنِي أَنِّي كُنْتُ مُتَحَرِّرًا مِنْ أَوَامِرِهِ وَنَوَاهِيهِ، أَخَذْتُ صَحْنَ الطَّعَامِ وَخَرَجْتُ مِنْ غُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ نَحْوَ الْبَاحَةِ، رَأَيْتُ الْخَادِمَةَ أُمَّ كَرِيمٍ جَالِسَةً بِجِوَارِ الْبَابِ وَتَتَنَاوَلُ الطَّعَامَ فِي صِينِيَّةٍ، حِينَمَا رَأَتْنِي أَسْرَعَتْ فِي ابْتِلَاعِ اللُّقْمَةِ الَّتِي كَانَتْ فِي فَمِهَا وَقَالَتْ:
- قُلْ لِي يَا بُنَيَّ مَا الَّذِي يَجْعَلُكَ تَلِحّ فِي عَدَمِ تَنَاوُلِ الطَّعَامِ، هَلْ رَأَيْتِ شَعْرَةً سَاقِطَةً فِيهِ؟ أُقْسِمُ بِاللَّه أَنَّنِي أَتَفَهَّمُ أَخْلَاقَكُمْ، لِذَا فَإِنِّي أَرْبُطُ رَأْسِي بِرَبْطَتِي جَيِّدًا عِنْدَ الطَّبْخِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
چیزی به او نگفتم. رفتم وسط حیاط. پریدم و روی لبه‌ی حوض ایستادم. بشقاب را روی سرم گذاشتم. مطرب بازی‌ام گل کرده بود. به مامانی و مریم که روی ایوان ایستاده بودند، گفتم:
ـ من الآن می‌رم توی کوچه‌ی مسجد قندی به همه‌ی همسایه‌ها می‌گم، الامان! مامانی از وقتی بابا رفتـه باکو، عزا گرفته و هر روز قيمـه می پزه. می‌روم به وکیـل و وصی‌مان، به باب جون، می‌گم که مامانی را غیابی طلاق بده... ایهاالناس! به داد ما برسین! بابا تو باکو غذای عزاء عزای غذا... بابا تو باکو، غذای عزا، عزای غذا...
دور حوض می‌دویدم و داد و فریاد می‌کردم. مامانی همان طور که می‌خندید، اخم کرد و گفت:
ذلیل نشده! می‌افتی تو آب، نکن! الهی بیافتی توی آب فرات! آبروی ما را نبر، باب جونت از سر کوره بیاد، می‌دم ادبت کنند...

لَمْ أُجِبْهَا، ذَهَبْتُ إِلَى وَسَطِ الْبَاحَةِ، وَضَعْتُ صَحْنَ الطَّعَامِ عَلَى رَأْسِي، وَ وَقَفْتُ عَلَى حَافَّةِ الْحَوْضِ، وَقَدْ تَأَجَّجْتُ الْمُشَاكَسَةُ فِيّ، قُلْتُ لِأُمِّي وَلِمَرْيمَ الْوَاقِفَتَيْنِ فَوْقَ الَايَوَانِ:
سَوْفَ أَذْهَبُ الْآنَ إِلَى زُقَاقِ مَسْجِدِ قَنْدِي وَسَوْفَ أَقُولُ لِجَمِيعِ الْجِيرَانِ إِنَّ أُمِّي أَعْلَنَتِ الْحَدَّادَ مُنْذُ سَفَرِ أَبِي إِلَى بَاكُو وَلِهَذَا السَّبَبِ تَطْبَخُ لَنَا كُلَّ يَوْمٍ مَرَقَ الْعَزَاءِ، وَسَوْفَ أَطْلُبُ مِنْ وَكِيلِ أَبِي، أَيْ جَدِّي، أَنْ يُطَلِّقَ أُمِّي غِيَابِيًّا، يَا أَيُّهَا النَّاسُ النَّجْدَةُ.. النَّجْدَةُ، أَبِي فِي بَاكُو وَنَحْنُ هُنَا مَحْكُومُونَ بِطَعَامِ الْعَزَاءِ.
كُنْتُ أَرْكُضُ حَوْلَ الْحَوْضِ وَأُصَرِّحُ، أُمِّي لَمْ تَتَمَاسَكْ نَفْسُهَا عَنْ الضَّحِكِ مِنْ هَذَا الْمَشْهَدِ، لَكِنَّهَا صَرَخَتْ فَجْأَةً بِغَضَبٍ:
- قِفْ، سَوْفَ تَسْقُطُ فِي الْحَوْضِ، أَتَمَنَّى أَنْ تَسْقُطَ فِي نَهْرِ الْفُرَاتِ، لَاتَفَضَحْنَا أَيُّهَا الْأَرْعَنُ، حِينَمَا يَأْتِي جَدُّكَ مِنْ مَعْمَلِ الطَّابُوقِ سَأَطْلُبُ مِنْهُ أَنْ يُوبِّخَكَ عَلَى سُلُوكِكَ الْمُشِينِ هَذَا.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_اول
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
دوی او
نوشته‌ای دوی او، یعنی دوی من. اولاً من دو نمی‌آیم. ثانیاً هم ندارد...
اهل دو آمدن هم نیستم. دو آمدن یعنی کار دروغی کردن. من اهلش نبوده و نیستم. همه‌ی بچه محل‌ها می دانند. این را هم بگویم: کم چیزهایی هستند که دروغی نباشند. رفیق... دروغی اش را داریم؛ زیاد... دین و مذهب... دروغی اش را داریم؛ زیاد... همین قصه که می‌نویسی... دروغی اش را داریم. زن... دروغی اش را داریم. البته این یکی را ما نداریم. حتا دروغی اش را. به قول دریانی، خدابیامرز، وقتی مامانی هم پای ننه می رفت خرید، می گفت: «دروغی چرا؟ این قدر که شما می‌خواهین نداریم! من شرمنده. البته حالا نداریم؛ آخرهفته یک نوک پا قدم رنجه کنین، انشاءالله از بازار می آریم! الله تاری برکت ورسون!»

ثُنَائِيَّتُهُ
كُنْتَ قَدْ كَتَبْتَ أَنَّ ثُنَائِيَّتَهُ تَعْنِي ثُنَائِيَّتِي، أَوَّلًا لَا يُمْكِنُ لِي أَنْ أَكُونَ فِي مَرْتَبَةِ الثَّانِي، ثَانِيًا أَنْ أَكُونَ بَدِيلًا أَوْ ثَانِيًا، فَذَلِكَ كَذِبٌ، وَهَذَا مَا لَا أَرْتَضِيهِ، إِنَّ جَمِيعَ أَهْلِ الْحَيِّ يُدْرِكُونَ جَيِّدًا أَنّني كُنْتُ عَلَى الدَّوَامِ إِنْسَانًا حَقِيقِيًّا.
وَأَوَدُّ أَنْ أُصِيفَ أَنَّ الْأَشْيَاءَ الْحَقِيقِيَّةَ وَغَيْرَ الْكَاذِبَةِ نَادِرَةٌ لِلْغَايَةِ، وَأَنَّ هُنَاكَ الْكَثِيرَ مِنْ الْأَشْيَاءِ الْمُزَيَّفَةِ.
فَمَثَلًا ثَمَّةَ صَدِيقٌ مُزَيَّفٌ، ثَمَّةَ أَدْيَانٌ وَمَذَاهِبُ كَثِيرَةٌ مُزَيَّفَةٌ، هَذِهِ الْقِصَّةُ الَّتِي تُدُونُهَا الْآنَ أَيْضًا، لَهَا نُسْخَةٌ مُزَيَّفَةٌ. الْمَرْأَةُ الْمُزَيَّفَةُ مَوْجُودَةٌ أَيْضًا. وَبِالطَّبْعِ.. لَاتُوجَدْ امْرَأَةٌ مُزَيَّفَةٌ، وَكَمَا كَانَ الْمَرْحُومُ دَرْيَانِي حِينَمَا كَانَتْ تَذْهَبُ أُمِّي مَعَ الْخَادِمَةِ أُمَّ كَرِيمٍ إِلَى دُكَّانِهِ يَقُولُ: «لَا أَكْذِبُ عَلَيْكُمْ، نَحْنُ لَا نَمْلِكُ كُلَّ مَا تَطْلُبِينَهُ، أَعْذِرِينِي يَا سَيِّدَةُ، لَيْسَ لَدَيْنَا حَالِيًّا مَا تَطْلُبِينَ شِرَاءَهُ، فِي نِهَايَةِ الْأُسْبُوعِ رُبَّمَا اسْتَطَعْنَا تَوْفِيرَ مَا تُرِيدِينَ شِرَاءَهُ، إِنْ شَاءَ اللَّهُ سَوْفَ نُوَفِّرُ طَلَبَاتِكَ مِنْ السُّوقِ».

🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
دروغ را می گفتـم. خــدا نیافریده کاری را که دروغ تویش راه نداشته باشـد. البته نه این که نیافریده... آفریده، ولی کم. مثلا گریه.گریــه، زیاد دیده ام. از گریه‌ی نوزاد تا گریه‌ی بعد از مرگ متوفا. هر گریه‌ای یک جور است. ولی همه‌ی گریه هـا از یک نظر مثل هم هستند. گریه‌ی دروغی نداریم. نمی‌شود کسی دروغی گریه کند. از نوزاد بگیر تا آدم بزرگ. این درست که هر گریه یک جور است، اما گریه‌ی دروغی هیچ جوری نمی‌شـود. اصلش دروغ، گفتنی است. مثلا می‌گویند دروغ گفت. نمی‌گویند دروغ رفت. نمی گویند دروغ گریه کرد. به قـواره‌ی جمله نمی‌آید. یا دروغ گریست. ادبی شد؟ نه!... ـ بی ادبی می شود: می گویند... خورد، اما نمی گویند دروغ...، می گویند دروغ گفت. یعنی ـ حكماً ـ دروغ گفتنی است.

كُنْتُ أُحَدِّثُكُمْ عَنْ الْكَذِبِ، لَمْ يَخْلُقْ اللَّهُ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى شَيْئًا لَيْسَ فِيهِ كَذِبٌ، وَرَغْمَ أَنَّ الْكَذِبَ يَأْخُذُ طَرِيقَهُ إِلَى أَغْلَبِ الْأَشْيَاءِ، إِلَّا أَنَّ ثَمَّةَ أَشْيَاءَ نَادِرَةً تَبْقَى حَقِيقِيَّةً وَلَكِنَّهَا قَلِيلَةٌ، كَالْبُكَاءِ مَثَلًا، فَقَدْ رَأَيْتُ فِي حَيَاتِي أَنْوَاعًا مِنْ الْبُكَاءِ، وَلَكِنِّي لَمْ أَرَ قَطّ بُكَاءً كَاذِبًا، رَأَيْتُ بُكَاءَ الْمَوْلُودِ الرَّضِيعَ، وَرَأَيْتُ الْبُكَاءَ عَلَى الْمَوْتَى، كُلُّ بُكَاءٍ لَهُ طَابِعٌ خَاصٌّ بِهِ، مَعَ ذَلِكَ أَجْزَمُ أَنْ لَا وُجُودَ لِبُكَاءٍ كَاذِبٍ، فَيُقَالُ مَثَلًا فُلَانٌ يَكْذِبُ فِي قَوْلِهِ، لَكِنْ لَا أَحَدَ يَقُولُ أَنَّ فُلَانًا يَكْذِبُ فِي ذَهَابِهِ، يَكْذِبُ فِي بُكَائِهِ، فَعِبَارَةُ كَهَذِهِ لَاتَنَسْجِمَ مَعَ  اللُّغَةِ، فَالْكَذِبُ مُمَارَسَةٌ تَتِمُّ فِي اللُّغَةِ وَتَتَبَلْوَرُ مِنْ خِلَالِ الْكَلَامِ وَالْقَوْلِ وَاللُّغَةِ.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝
پایان بخش پنجم از فصل سوم رمان آدمکش کور

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_پانزدهم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مادرم به صورت غیر رسمی مدیریت کارخانه را بر عهده گرفت. چرا که تنها شخصی بود که متوجه صحبت‌های پدربزرگم می‌شد و یا ادعا می‌کرد متوجه می‌شود. مادرم تنها وسیله‌ی ارتباطی بین پدربزرگ که دوران نقاهت بعد از بیماری‌ را سپری می کرد، شد. صحبت‌های پدربزرگ را برای سایرین ترجمه می‌کرد. هر روز با منشی و سرکارگرهای کارخانه تماس برقرار می‌کرد و تنها شخصی بود که پدر بزرگ می‌گذاشت دستش را بگیرد و برایش امضا کند و چه کسی می داند که گاهی او نظرات شخصی خودش را نیز در نظر نمی‌گرفت؟

بِشَكْلٍ غَيْرِ رَسْمِيٍّ، تَوَلَّتْ أُمِّي إِدَارَةِ الْمَصَانِعِ. عَيَّنَتْ نَفْسَهَا وَسِيطًاً بَيْنَ جَدِّي -وَالَّذِي قِيلَ إِنَّهُ كانَ في دورةٍ نقاهةٍ -وَبَيْنَ بَقِيَّةِ النَّاسِ، وَبِذَا اجْتَمَعَتْ يَوْمِيًّا بِالسِّكْرِتِيرِ وَمُخْتَلِفُ كِبَارِ الْعُمَّالِ. وَكَوْنُهَا الْوَحِيدَةَ الَّتِي كَانَ بِوُسْعِهَا فَهْمُ كَلَامِ جَدّي، أَوْ الْوَحِيدَةُ الَّتِي ادَّعَتْ أَنَّ بِإِمْكَانِهَا ذَلِكَ، فَقَدْ أَضْحَتْ مُتَرْجَمَتُهُ الَّتِي تُؤَوِّلُ حَدِيثَهُ؛ وَكَوْنُهَا كَذَلِكَ الْوَحِيدَةَ الَّتِي كَانَ يُسْمَحُ لَهَا بِلَمْسِ يَدِهِ، فكانتْ تُساعدُهُ على التَوْقِيع؛ وَمَنْ عَسَاهُ يَقُولُ إِنَّهَا لَمْ تَلْجَأْ أَحْيَانًا إِلَى رَأيُهَا الشَّخْصِيِّ عَلَى الْأُمُورِ؟
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
مدیریت کارخانه کار ســاده‌ای نبود. هنگام شروع جنگ یک ششم کارگران کارخانه زن بودند ولی وقتی جنگ تمام شـد تعداد آن‌ها به دو سوم رسید، بقیه مردان پیر یا معلول یا به هر دلیلی برای پیوستن به ارتش نامناسب بودند.بنابراین گروهی از پیشـــــــرفت زن‌ها ناراحت بودند. غر می زدند و متلک می‌گفتند. زن‌ها نیز به اندازه‌ی خود به مردها القابی چون ضعیف و کم‌کار و تنبل می‌دادند وتحقیرشان می‌کردند. زندگی عادی مردم تغییر کرده بود. با این وجود مادرم توانسته بود همه چیز را به خوبی مدیریت کند. در نهایت این پول است که چرخ دنده‌ها را به حرکت وادار می‌کند.

لَيْسَ وَكَأَنّ الْأَمْرَ لَمْ يَخْلُ مِنْ مَشَاكِلَ. فَالْحَرْبُ حِينَ انْدَلَعَتْ، سُدُسُ الْعُمّالِ كُنّ نِسَاءً. وَمَعَ دُنُوِّ نِهَايَتِهَا وَصَلَتْ النِّسْبَةُ إِلَى الثُّلُثَيْنِ. بَقِيَّةُ الرِّجَالِ إِمَّا كَهْلَةٍ أَوْ أَصْحَابِ عِلَّةٍ، أَوْ لِسَبَبِ مَا غَيْرَ صَالِحِينَ لِلْخِدْمَةِ فِي الْجَيْشِ. أُولَئِكَ الرِّجَالُ امْتَعَضُوا ارْتِقَاءَ النِّسَاءِ، وَتَذَمَّرُوا بِشَأْنِهِنَّ وَأَلْقَوْا عَلَى مَسَامِعِهِنَّ نُكَتًا سُوقِيَّةً، أَمَّا النِّسَاءُ فَبِدَوْرِهِنَّ اعْتَبَرْنَ الرِّجَالَ فِي الْمَصَانِعِ وَاهِنِينَ وضُعَفَاءَ أو كُسالى و يُحقِّرْنَهم. الْوَضْعُ الطَّبِيعِيُّ لِلْأُمُورِ - مَا ظَنَّتْهُ أُمِّي الْوَضْعُ الطَّبِيعِيَّ لِلْأُمُورِ- كَانَ قَدْ انْقَلَبَ رَأْسًاً عَلَى عَقِبٍ. وَمَعَ ذَلِكَ، فَالْمُقَابِلُ كَانَ مُجْدِيًا، وَالْمَالُ يُديرُ عِجْلَةَ الْحَيَاةِ وَبِالْإِجْمَالِ فَقَدْ تَمَكَّنَتْ أُمِّي مِنْ إِدَارَةِ الْأُمُورِ بِسَلَاسَةٍ كَافِيَةٍ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد..
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_سیزدهم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
در آویلیون مادرم مصمم‌تر از همیشه این دوری را تحمل می‌کرد. به کمک به مردم معتقد بود. اعتقاد داشت باید آستین‌های‌ش را بالا بزند و به خاطر وجود جنگ کار سودمندی انجام دهد یک گروه حامی ایجاد کرد که با حراج وسایلی که مورد نیاز مردم نبود پول جمع می‌کردند با این پول جعبه های توتون و آب‌نبات خریداری می‌کردند و برای سربازهایی که در سنگرها می‌جنگیدند ارسال می‌کردند.
برای عملی کردن این برنامه درهای آویلیون را بر روی مردم باز کرد رنی عقیده داشت که این کار باعث تخریب کف اتاق‌ها شد. این گروه علاوه بر حراج‌ها سه شنبه‌ها بعد از ظهر برای سربازان بافتنی می‌بافتند. برای سربازان جدید حوله کوچک، برای سربازان رده‌ی میانه شال گردن و برای سربازان رده بالاتر دست‌کش می‌بافتند. به زودی گروهی از زنانی که سن بالاتر و سواد کم‌تری داشتند از جنوب رودخانه‌ی یوگز به آن‌ها اضافه شدند. این زنان روزهای پنجشنبه دور هم جمع می‌شدند و توانایی داشتند که با چشمان بسته نیز بافتنی ببافند.آن‌ها برای کودکان شیرخوار مسیحیان که گفته می‌شد از گرسنگی می‌میرند وبرای گروه دیگری که اسمشان پناهندگان خارجی بود لباس می‌بافتند.

فِي أَفِيلْيُونْ، أَطْلَقَتْ أُمِّي الْعِنَانَ لِعَزِيمَتِهَا هِيَ آمَنَتْ بِالْخِدْمَةِ الْعَامَّةِ، شَعَرَتْ بِأَنَّ لِزَامًا عَلَيْهَا أَنْ تُشمِّرَ عَنْ ذِرَاعَيْهَا وَتَصْنَعَ شَيْئًاً مُفِيدًاً لِصَالِحِ جُهُودِ الْحَرْبِ. كَانَتْ قَدْ نَظَّمَتْ جماعةً من أجْلِ الإِغاثةِ، وَالَّتِي بِهَا جَمَعَتْ الْمَالَ عَنْ طَرِيقِ إِقَامَةِ سُوقِ النَّثْرِيَّاتِ(سوق بيع البضائع المستعملة) وَالْمَلَابِسِ الْعَتِيقَةِ الْمَالِ قَدْأنْفَقَ فِي إِعْدَادِ صَنَادِيقَ صَغِيرَةٍ تَحْوِي تِبْغًا وَحَلْوَى كَيْ تُرْسَلَ لَاحِقًاً إِلَى الْجُنُودِ فِي الْخَنَادِقِ.
كَانَتْ قَدْ شَرَعَتْ أبواب أَفِيلِيُّونَ أَمَامَ الْمُتَطَوِّعَاتِ لِأَدَاءِ تِلْكَ الْمهَامِّ وَالَّتِي وفْقًا لِرِينَايْ أُضْرّرَتْ بِأَرْضِيَّاتِ الْبَيْتِ. وَإِلَى جَانِبِ سُوقِ النَّثْرِيَّاتِ، فَقَدْ خصِّصَتْ أُمِّي بَعْدَ ظَهِيرَةِ كُلَّ ثُلَاثَاءَ لِاسْتِضَافَةِ مَجْمُوعَةِ الْحِيَاكَةِ لِصَالِحِ الْجُنُودِ، كُنْ قَدْ أَخَذْنَ مِنْ حُجْرَةِ الرَّسْمِ مَقَرًّا لَهُنَّ نَسجُ الْمَناشِف الوجه عَلَى أَيْدِي الْمُبْتَدِئَاتِ ، الْأَوْشِحَةُ عَلَى أَيْدِي الْمُتَوَسِّطَاتِ، وَالْقُفَّازَاتِ عَلَى أَيْدِي الْخَبِيرَاتِ. عَاجِلًاً مَا انْضَمَّتْ إِلَيْهِنَّ كَتِيبَةٌ مِنْ الْمُتَطَوِّعَاتِ، أَيَّامَ الْخَمِيسِ أَكْبَرَ سِنًّاً، نِسْوَةً أَقَلُّ تَعْلِيمًاً أَتَيْنَ مِنْ جَنُوبِ نَهْرِ جُوغِزْ حَيْثُ الْوَاحِدَةُ مِنْهُنَّ تَحُوكُ نَائِمَةٌ مُغْمِضَةَ الْعَيْنَيْنِ. تِلْكَ النِّسْوَةُ تُوَلَّيْنَ حِيَاكَةَ ثِيَابِ الْأَطْفَالِ لِصَالِحِ الْأَرْمَنِ، الَّذِينَ قِيلَ إِنَّهُمْ يَمُوتُونَ جُوعًاً، كَذَلِكَ لِصَالِحِ أُنَاسٍ يَدْعُونَهُمْ اللَّاجِئِينَ عَبْرَ الْبِحَارِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پس از دو ساعت کار اتاق ناهارخوری، در جایی که تریستان و ایزوت با دلخوری به پایین خیره شده بودند یک فنجان چای ارزان می‌نوشیدند.

بَعْدَ سَاعَتَيْنِ مِنْ الْحِيَاكَةِ، كَانَ يُقَدَّمُ شَايٌ مِنْ نَوْعٍ رَخِيصٍ يَتَنَاوَلْنَهُ فِي حُجْرَةِ الطَّعَامِ، حَيْثُ تِرِيسْتَانِ وَإِيزُولْتْ يَنْظُرَانِ لِلْأَسْفَلِ بِوَجْهَيْنِ مُمْتَقِعَيْنِ.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

ادامه دارد
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_یازدهم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
پدر و مادرم پس از برگشتن از ماه عسل‌شان از جزیره‌ی فینگر لیکز نیویورک در آویلیون اقامت گزیدند تا خانه‌ای برای خود تهیه کنند. سپس مادرم برای سرپرستی از خانه پدربزرگم همان‌جا ماند تعداد خدمتکاران کاهش یافته بود چرا که کارخانه‌ها و ارتش به همه‌ی آن‌هایی که می‌توانستند کار کنند نیاز داشتند علاوه بر این آویلیون باید مخارجش را کم می‌کرد تا برای دیگران الگو باشد. مادر اصرار به خوردن غذاهای ساده داشت پدربزرگ هیچ‌گاه از غذاهای فانتزی آدلیا دل خوشی نداشت.

عَقِبَ قَضَائِهِمَا شَهْرَ الْعَسَلِ فِي فِينْجَرْ لَايْكْسْ فِي نِيُويُورْكْ، اسْتَقَرَّ وَالدايَ فِي آفِيلْيُونْ إِلَى أَنْ يُعَدَّا مَقَرَّ إِقَامَتِهِمَا الْجَدِيدَ، وَهَكَذَا بَقِيَتْ أُمّي كَيْ تُشْرِفَ عَلَى تَدْبِيرِ شُؤُونِ بَيْتِ جَدِّي لَمْ يَكُنْ عمّالة تَكْفِي فِي الْبَيْتِ، فَكُلُّ الْأَيْدِي الْقَادِرَةِ إِمَّا جُنِّدَتْ لِلْجَيْشِ أَوْ لِلْعَمَلِ فِي الْمَصَانِعِ، لَكِنَّ النَّقْصَ عَادَ أَيْضًاً إِلَى إِحْسَاسٍ أُمِّي أَنَّ عَلَى آفِيلْيُونْ أَنْ تَضْرِبَ مِثَالًا فِي تَقْلِيصِ النَّفَقَاتِ أُمِّي أَصَرّتْ عَلَى تَنَاوُلِ وَجَبَاتِ طَعَامٍ بَسِيطَةٍ وَهُوَ مَا نَاسِبُ جدّي تَمَامًاً. فَلَمْ يَكُنْ مُرْتَاحًاً أَبَدًاً مَعَ قَوَائِمِ طَعَامِ آدِيلْيَا الْفَاخِرَةِ.

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
در اوت ۱۹۱۵ لشکر سلطنتی کانادا به هالیفاکس بازگشت تا برای رفتن به جبهه‌ی فرانسه تجهیز شود آن‌ها یک هفته در بندر هالیفاکس ماندند تا تجهیزات و سربازان جدید بگیرند و اونیفورم‌های مناطق گرمسیری سربازها را با اونیفورم‌های گرم‌تری تعویض کنند.
مادرم برای بدرقه‌ی پدر با قطار به هالیفاکس سفر کرد. قطار پر بود از مردانی که می‌خواستند به خط مقدم جبهه بروند و مادرم موفق نشد کوپه‌ای جداگانه پیدا کند. پس تمام راه را نشسته سفر کرد بسته‌ها و پاهای مسافران حتی راهروهای قطار را هم پر کرده بود و شکی نبود که صدای خرخر افراد مست نیز به گوش می‌رسید. همان طوری که به صورت‌های پسرانه اطرافش نگاه می‌کرد مفهوم جنگ که تا آن لحظه برایش فقط یک حرف بود عینی شد حالا برایش مشخص شده بود که کشته شدن شوهر جوانش نیز بعید نبود احتمال داشت بدنش تکه تکه شود و نابود گردد و قربانی جنگ شود با فهمیدن این موضوع حس ترس و درماندگی سراسر وجودش را گرفت اما شکی نبود که این حس با نوعی افتخار همراه است.

فِي أُغُسْطُسَ مِنْ عَامِ 1915، تَلَقَّتْ الْكَتِيبَةُ الْمَلَكِيَّةُ الْكَنَدِيَّةُ الْأَوَامِرَ بِالْعَوْدَةِ إِلَى هَالِيفَاكْسْ كَيْ تُعَدَّ الْعِدَّةُ قَبْلَ تَرْحِيلِهَا إِلَى فَرَنْسَا ظَلَّتْ الْكَتِيبَةُ فِي الْمِينَاءِ قرَابَةَ مَا يَزِيدُ عَنْ أُسْبُوعٍ،للتزوّد بالمعدّات و المؤن والمُجَندِينَ جُددٍ، تُبَدِّلُ بِزَاتِهَا الصَّيْفِيَّةِ بِبَزَّاتٍ دَافِئَةٍ.

اسْتَقَلَّتْ أُمِّي الْقِطَارَ إِلَى هَالِيفَاكْسْ كَيْ تُودِّعَ وَالِدِي كَانَ الْقِطَارُ مُكْتَظًّاً بِالرِّجَالِ فِي طَرِيقِهِمْ إِلَى الْجَبْهَةِ ؛ لَمْ يَتَسَنّ لَهَا الْحُصُولُ عَلَى عَربَةِ رَقَادٍ، لِذَا قَضَتْ الرِّحْلَةُ جُلُوسًا. الْمَمَرَّاتُ كَانَتْ مُكْتَظَّةً بِالْأَقْدَامِ، بِأَكْوَامِ الرَّزْمِ بِالْمبَاصِقِ؛ تَسْعَلُ، تَشَخَّرُ، - شَخِيرُ السُّكَارَى وَلَا شَكَّ. وَبَيْنَمَا أَخَذَتْ أُمِّي تَتَأَمَّلُ الْوُجُوهَ الْفِتيَةَ حَوَالَيْهَا، إِذْ بِالْحَرْبِ تَضْحُو حَقِيقَةً، مَا عَادَتْ بِفِكْرَةٍ، بَلْ حُضُورًا مُجَسَّدًا أَمَامَ عَيْنَيْهَا. زَوْجُهَا الشَّابُّ قَدْ يَقْتُلُ. جَسَدَهُ قَدْ يَفْنَى؛ قَدْ يَقْطَعُ إِرْبًاً ؛ قَدْ يَغْدُو جُزْءًاً مِنْ الْقُرْبَانِ الَّذِي - أَصْبَحَ جَلِيًّاً الْآنَ  أَنْ لَا مَفَرَّ مِنْ تَقْدّمَتِهِ. وَمَعَ إِدْرَاكِهَا حَقِيقَةَ الْوَضْعِ انْتَابَهَا الْيَأْسُ وَقَبَضَ عَلَى قَلْبِهَا الذُّعْرَ ، لَكِنْ مَعَهُمَا أَيْضًاً - وَأَنَا مُتَيَقَّنَةٌ مِنْ ذَلِكَ غَمْرَهَا فَخْرٌ قَاتِمٌ.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
@taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_نوزدهم
🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
با کریم قرار داشتیم. از محله لختی‌ها گذشتم و رفتم دروازه شمیران. از جاده‌ی شمیران بالا آمدم. از درشکه‌ها سبقت می‌گرفتم و می‌رفتم. در کل جاده فقط سه - چهار تا ماشین بود با کریم حدود قلهک قرار داشتم کنارِ همان باغی که باب جون به اسکندر داده بود. کریم با یک پیراهن یقه باز و آستین کوتاه ایستاده بود با شلوار پارچه‌ای سفید از آن گشادها. انگار داخل جیبش چیزی گذاشته بود. جیبش باد کرده بود. مرا که دید دست تکان داد.ایستادم. در شورلت را باز کرد و سوار شد. همدیگر را بوسیدیم.
-بی‌معرفت کت و شلوار پوشیدی بالکل سناتور رسمی شدی. می‌گفتی ما هم یک کت می‌انداختیم.         
نگاهش کردم موهای سینه‌اش از داخل پیراهن بیرون زده بود.گفتم:
-رفتی توی کشت و کار و زراعت؟! یقه باز. خدا محصول را زیاد کنه!
- خره! کشاورز نگاهش به آسمانه! توی آسمان چیه؟ خورشید به عربی میشه چی؟ شمسی!
خندیدم و گفتم:
- شده‌ای گربه مرتضا علی. هر جور ولت می‌کنند، چار دست و پا می‌آیی روی زمین.
دورِ ماشین را گرفتم؛ نزدیک تجریش به کریم گفتم برویم امام زاده صالح؛ اما گفت برویم دربند گفت نمی‌تواند به امام زاده بیاید قبول کردم.

كُنْتُ عَلَى مَوْعِدٍ مَعَ كَرِيمٍ اجْتَزْتُ مَحَلَّةَ الْعُرَاةِ وَ اتَّجَهْتُ نَحْوَ بَوَّابَةِ شِمِيرَانَ، قَطَعْتُ شَارِعَ شَمْیرَانْ، كُنْتُ أَسْتَبِقُ الْعَرَبَاتِ وَأَجْتَازُهَا. لَمْ تَكُنْ فِي الشَّارِعِ سِوَى عِدَّةِ سَيَّارَاتٍ. كَانَ مَوْعِدِي مَعَ كَرِيمٍ فِي مَحَلَّةِ قُلْهَكَ أَيْ جَنْبِ الْبُسْتَانِ الَّذِي مَنَحَهُ جَدِّي لِإِسْكَنْدَرَ. هُنَاكَ وَجَدْتُ كَرِيمًا مُنْتَظِرًا، وَقَدْ ارْتَدَى قَمِيصًا ذَا يَاقَةٍ عَرِيضَةٍ وَأَكْمَامٍ قَصِيرَةٍ، وَسِرْوَالًا أَبْيَضَ هِفْهَافًا، كَأَنَّ شَيْئًا كَانَ فِي جَيْبِهِ. كَانَ جَيْبُهُ مَنْفُوخًا. لَوَّحَ بِيَدِهِ لِي حِينَمَا رَآنِي،تَوَقَّفْتُ وَ فَتَحَ بَابَ الشّوفِرْلَيْتِ، وَ رَكِبَ وَتَبَادَلْنَا الْقُبَلات.
- أَيُّهَا اللَّعِينُ، أَرَاكَ مُرْتَدِيًا بَدَلَةً تَبْدُو فِيهَا كِسِينَاتُورْ، كَانَ عَلَيْكَ أَنْ تُخْبِرَنِي كَيْ أَرْتَدِيَ بَدَلَةَ مِثْلِكَ.

نَظَرْتُ إِلَيْهِ. كَانَ شَعْرُ صَدْرِهِ قَدْ ظَهَرَ مِنْ تَحْتِ قَمِيصِهِ قُلْتُ لَهُ:
- أَرَاكَ مُنْشَغِلًا بِالزِّرَاعَةِ، فتحَتَ يَاقَةَ قَمِيصِكَ. بَارَكَ اللَّه فِي مَحَاصِيلَكِ

- أَيُّهَا الْأَحْمَقُ، الْفَلَاحُ يَنْظُرُ دَائِمًا إِلَى السَّمَاءِ مَاذَا فِي السَّمَاءِ؟ الشَّمْسُ بِالْعَرَبِيَّةِ مَاذَا تُسَمَّى؟ شَمْسِي!

ضَحِكْتُ وَقُلْتُ
- صِرْتَ كَالْقَطَّةِ مُرتضى علي، كُلَّمَا رَمَوْكَ إِلَى الْأَعْلَى نَزَلتَ إِلَى الْأَرْضِ عَلَى رِجْلَيْكَ.

أَخَذْتُ مَسَارَ السَّيَّارَةِ. حِينَمَا وَصَلْنَا إِلَى تَجْرِيشٍ قُلْتُ لَهُ:
- مَا رَأْيُكَ أَنْ نَذْهَبَ إِلَى مَرْقَدِ السَّيِّدِ صَالِحِ بْنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ 《عَلَيْهِ السَّلَامُ》.
لَكِنَّهُ قَالَ: دَعْنَا نَذْهَبُ إِلَى مُنْتَجَعِ دَرْبَنْدْ لَا أَسْتَطِيعُ الذَّهَابَ إِلَى مَرْقَدِ السَّيْدِ صَالِحِ.

🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد....
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_هفدهم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

- یادش به خیر... هی... کجایی کریم. بچه بودیم. از مدرسه برمی‌گشتیم... همین درویش مصطفا به کریم گفت: ای جوان آن که بی ادب باشد... ولش کن. کریم کجاست؟ می‌دانی که ... تا کریم بود حتا نمی‌توانستم به تو نگاه کنم. می‌دانی که... کریم را که کشتند...
دلم می‌خواست زار بزنم. سرم را روی میز گذاشته بودم و زار می‌زدم. مه‌تاب نیز. برای کریم نبود، نمی‌دانستم برای چه بود اما هر چه که بود... نفس گرمش توی صورتم میزد انگار توی صورتم‌ها می‌کرد. بوی یاس می‌داد. با هم گریه می‌کردیم. زار می‌زدیم. به هم نگاه می‌کردیم و گریه می‌کردیم پیرمرد در میز بغلی مبهوت مانده بود. مه‌تاب روی میز خم شده بود من از او - پارچه ای که روی میز پهن شده بود - فقط مخلوطی از رنگ کرم و قهوه‌ای می‌دیدم. مثل شیر و عسل. دوست داشتم مزه‌اش را بچشم مزه‌ی شیر و عسل غلیظ را...
صدایی آشنا فکرم را برید
- چی شده؟ بگم مسیو پرنر چراغ‌ها را خاموش کنه که سینه هم بزنین!
سرم را بلند کردم نگاهش کردم مریم بود. با یک ساعت تأخیر.

- تَذَكُّرُهُ بِالْخَيْرِ، آهٍ، أَيْنَ أَنْتَ يَا كَرِيمُ.... كُنَّا صِغَارًا، نَعُودُ مِنْ الْمَدْرَسَةِ مَعًا، كَانَ الدَّرْوِيشُ مُصْطَفَى يُصَادِفُنَا أَحْيَانًا، ذَاتَ مَرَّةٍ قَالَ لِكَرِيمٍ أَيُّهَا الْفَتَى مَنْ لَا أَدَبَ لَهُ... دَعْه.أَيْنَ كريم؟حِينَمَا كُنْتُ بِصُحْبَةِ كَرِيمٍ لَمْ أَكُنْ أَجْرَؤُ عَلَى النَّظَرِ إِلَيْكِ.. تَعْرِفِينَ... لَقَدْ قَتَلُوا كَرِيمًا ....
كُنْتُ أَرْغَبُ أَنْ أُجْهِشَ بِالْبُكَاءِ، وَضَعْتُ رَأْسِي عَلَى الطَّاوِلَةِ وَصِرْتُ أَبْكِي كَالْأَطْفَالِ، نَفْسُ الشَّيْءِ فَعَلتْهُ مَهْتَابٌ أَيْضًا الْبُكَاءَ عَلَى الطَّاوِلَةِ، لَا أَعْتَقِدُ أَنَّنِي كُنْتُ أَبْكِي كَرِيمًا، كَمْ تَمَنَّيْتُ أَنْ أَعْرِفَ سَبَبَ بُكَائِي، كَانَتْ أَنْفَاسُ مَهْتَابِ الْحَارَةِ تَلْمِسُ وَجْهِي، كَانَتْ رَائِحَةُ الْيَاسَمِينِ تَفُوحُ مِنْ أَنْفَاسِهَا. كُنّا نَبكي معًا، نبكي بحَرقةٍ. كُنَّا نَنْظُرُ إِلَى بَعْضِنَا الْبَعْضِ وَنَبْكِي مَعًا. كَانَ الرَّجُلُ الْمُسِنُّ الْجَالِسُ عَلَى الطَّاوِلَةِ الْمُجَاوِرَةِ مُنْدَهِشًا. لَقَدْ انْحَنَّتْ مَهْتَابُ عَلَى الطَّاوِلَةِ، وَأَنَا لَا أَرَى سِوَى خَلِيطٍ مِنَ اللَّوْنَيْنِ الْكِرِيمِيِّ وَالْبُنِّي عَلَى الْقُمَاشِ الْمُنْتَشِرِ عَلَى الطَّاوِلَةِ، مِثْلَ الْحَلِيبِ وَالْعَسَلِ. كُنْتُ أَرْغَبُ فِي تَذَوُّقِ ذَلِكَ الطَّعْمِ، طَعْمَ الْحَلِيبِ وَالْعَسَلِ الْكَثِيفِ...
صوتُ مألوفٍ قَطَعَ سِلْسِلَةَ أَفْكَارِي.
- مَاذَا حَدَثَ؟ يَنْبَغِي أَنْ أطْلُبَ مِنْ الْمِسْيُو بَرْنَرْ أَنْ يُطْفِئَ الْأَضْوَاءَ لِتَبَاشُرَا اللَّطْمَ عَلَى الصَّدْرِ.
رَفَعتُ رَأْسِي و نَظَرتُ، كَانَتْ أُخْتِي مَرْيَمَ، بتأخيرِ ساعةٍ.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_پانزدهم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

فنجان را پشت و رو کرد شروع کرد با دقت به نقوش داخلِ فنجان نگاه کردن من او را نگاه می‌کردم روسری‌اش را یک وری روی شانه انداخته بود و بعد از این که از دور گردن رد کرده بود، شال روی مانتوی قهوه‌ای‌اش آویخته بود. چیزهایی گفت که نفهمیدم ، بعد از من خواست که داخل فنجان را نگاه کنم. خطوطِ قهوه ای که مثل نقشه جغرافيا داخل فنجان لمیده بودند. سرم رابالا آوردم مهتاب خیره به من نگاه می کرد. بعد فنجان را از من گرفت بدونِ این که به داخل آن نگاه کند، همان‌طور که به هم خیره شده بودیم فال را تفسیر می‌کرد.
این فنجان را یک نفر خورده که خیلی دوست داشتنی است... !نه دو نفر خوردند. دو یا شاید هم سه وقتِ دیگر به هم می‌رسند. آن دو نفر... نه همان یک نفر این دو نفر یک نفرند شاید هم .کمتر چرا از هم این قدر دورند؟ در حالی که این قدر نزدیکند حالا .نیتش یا نیتشان نمی‌دانم اما خودشان که می‌دانند مگر دو خط عربی خواندن و یک قبلتُ گفتن چه کار شاقی است آقای علی  فتاح خان! من نمی‌دانم تو چرا این جوری هستی اما... اما همین جوری هم...

وَشَرَعَتْ تَنْظُرُ إِلَى الْأَشْكَالِ الَّتِي تَكَوَّنَتْ فِي فِنْجَانِ الْقَهْوَةِ، فِيمَا كُنْتُ أَنْظُرُ إِلَيْهَا. كَانَتْ تَرْتَدِي رَبْطَةً كَانَ يَقَعُ أَحَدَ أَطْرَافِهَا عَلَى كَتِفِهَا وَ طَرَفِهَا الْآخَرُ يَتَدَلَّى
فَوْقَ الْجَانِبِ الْأَعْلَى مِنْ فُسْتَانِهَا الْبُنّيِّ بَعْدَ أَنْ يَلْتَفَّ حَوْلَ رَقَبَتِهَا، قَالَتْ أَشْيَاءٌ لَمْ أَفْهَمْهَا، ثُمَّ طَلَبَتْ مِنِّي أَنْ أَنْظُرَ إِلَى دَاخِلِ الْفِنْجَانِ كَانَتْ خُطُوطُ الْقَهْوَةِ تَسْتَقِرُّ دَاخِلَ الْفِنْجَانِ كَخَرَائِطَ جُغْرَافِيَّةٍ، رَفَعْتُ رَأْسِي فَرَأَيْتُ مَهْتَابَ تُرَمِّقُنِي بِاهْتِمَامٍ، ثُمَّ أَخَذْتُ الْفِنْجَانَ مِنِّي، وَصَارَتْ تَشْرَحُ لِي الْفَالَ دُونَ أَنْ تَنْظُرَ إِلَى الْفُنْجَانِ، كُنَّا نَنْظُرُ إِلَى بَعْضَنَا الْبَعْضَ، قَالَتْ:
- مِنْ هَذَا الْفُنْجَانِ ارْتَشَفَ شَخْصٌ مَا الْقَهْوَةَ، وَهُوَ شَخْصٌ مَحْبُوبٌ جِدًا، كَلًّا، إِنَّمَا شَرِبَ شَخْصَانِ الْقَهْوَةَ مِنْ الْفِنْجَانِ وَسَوْفَ يَلْتَقِيَانِ مَرَّتَيْنِ آخرَيَيْنِ أَوْ رُبَّمَا ثَلَاثَ مَرَّاتٍ فِي الْمُسْتَقْبَلِ. إِنَّهُمَا ،شَخْصَانِ كَلَّا شَخْصٍ وَاحِدٍ إِنَّهُمَا شَخْصٌ وَاحِدٌ وَلَيْسَا شَخْصَيْنِ. وَلَكِنْ لِمَ هُمَا الْآنَ بَعِيدَانِ عَنْ بَعْضِهِمَا الْبَعْضُ إِلَى هَذَا الْحَدِّ، مَعَ أَنَّهُمَا قَرِيبَانِ لَا أَعْرِفُ الْآنَ مَا يَدُورُ فِي ذِهْنِهِ أَوْ مَا يَدُورُ فِي ذِهْنَيْهِمَا، وَلَكِنَّهُمَا يُدْرِكَانِ جَيِّدًا عَنْ مَاذَا يُفَكِّرَانِ وَهَلْ يَسْتَلْزِمُ قِرَاءَةَ سَطْرَيْنِ بِاللُّغَةِ الْعَرَبِيَّةِ كُلَّ هَذَا الْعَنَاءِ، هَلْ صَعُبَ أَنْ يُقَالَ قَبِلْتُ، لَا أَعْرِفُ يَا سَيِّدُ عَليَّ الْحَاجُّ فَتَاحَ لِمَ أَنْتَ عَلَى هَذَا النَّحْوِ.. وَلَكِنَّ هَذَا ... وَعَلَى هَذَا الْحَالِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
آه کشید. پیرمرد هم در میز بغلی آه کشید. فنجان را به طرف من گرفت تا از او بگیرم طوری که حرارت دستش دستم را سوزاند دستم را عقب کشیدم که به دستش نخورد. فنجان روی میز افتاد اما نشکست. خندیدم و نگاهش کردم. نخندید و نگاهم کرد.

تَأَوَّهَتْ، وَتَأَوَّهَ الرَّجُلُ الْهَرِمُ الْجَالِسُ إِلَى جِوَارِنَا، قَرّبَتْ مَهْتَابَ الْفِنْجَانَ مِنِّي كَيْ آخُذَهُ مِنْهَا، شَعَرْتُ أَنَّ دِفْءَ يَدِهَا كَانَ يُلْهَبُ يَدِي سَحَبْتُ يَدِي كَيْ لَا تُلَامِسَ يَدَهَا فَسَقَطَ الْفِنْجَانُ عَلَى الطَّاوِلَةِ لَكِنَّهُ لَمْ يَنْكَسِرْ ضَحِكْتُ وَنَظَرْتُ إِلَيْهَا، لَكِنَّهَا لَمْ تَضْحَكْ، كَانَتْ تُصَوِّبُ نَظْرَةً حَادَّةً إِلَيّ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_سیزدهم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
روزهای اول مسیو پرنر که می‌خواست مرا مشتری دائم ،کند سر به سرم می‌گذاشت و هر روز سعی میکرد معادل فارسی لغات فرانسوی را یاد بگیرد و بعد برای من - با آن لهجه‌ی مضحکش تکرار کند روزهای اول با او کنار می‌آمدم اما به مرور شروع کردم به اذیت کردن - تا مگر دست از سرم بردارد یک بار از من پرسید که در ایران به ترکیش کافی یا کافه ترک چه می‌گوییم. حوصله‌ام سررفته بود. به او گفتم قهوه که همان قهوه است اما به ترک می‌گوییم دریانی.
مریم خندید وگفت به دریانی می‌گوییم ترک، نه بر عکس!

فِي الْأَيَّامِ الْأُولَى مِنْ ارْتِيَادِي هَذِهِ الْمَقْهَى كَانَ الْمِسْيُو بِرْنَرْ يَسْعَى لِيَجْعَلَنِي زَبُونًا دَائِمِيًا، كَانَ يُحَاوِلُ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ أَنْ يَتَعَلَّمَ الْمُعَادِلُ الْفَارِسِيُّ لِبَعْضِ الْكَلِمَاتِ الْفَرَنْسِيَّةِ، وَكُنْتُ أُسَايِرُهُ فِي ذَلِكَ وَأُجِيبُ عَلَى أَسْئِلَتِهِ بِهَذَا الْخُصُوصِ، بَعْدَ أَيَّامٍ شَرِعْتُ بِإِيذَائِهِ مِنْ خِلَالِ إِجَابَتِهِ بِأَجْوَبِهِ سَرِيعَةٍ وَمُضْحِكَةٍ، سَأَلَنِي ذَاتَ مَرَّةٍ مَاذَا تُسَمُّونَ الْقَهْوَةَ التُّرْكِيَّةَ تَضَايَقْتُ مِنْ سُؤَالِهِ، فَأَجَبْتُهُ الْقَهْوَةَ نُسَمِّيهَا قَهْوَةً، أَيْ نَفْسَ التَّسْمِيَةِ، لَكِنَّنَا نُسَمِّي التُّرْكِيَّ دَرْيَانِي، ضَحِكَتْ مَهْتَابٌ وَقَالَتْ:
- نُسَمِّي دَرْيَانِي تُرْكِي وَلَيْسَ الْعَكْسُ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

مه‌تاب قهوه‌ی ترکش را به لب نزدیک کرد من هم قهوه‌ی داریانی! را انگار می‌خواست فنجان را با لب‌های گوشت‌آلودش ببوسد نرم و آرام فنجان را به لب‌هایش نزدیک می‌کرد از یک فاصله‌ی معین حدودِ نیم وجب فنجان را ثابت نگاه می‌داشت و لبش را به آن نزدیک می‌کرد بعد فنجان را آرام خم می‌کرد تا کمی از کف قهوه روی زبانش بیاید. فنجان را روی میز می‌گذاشت قهوه را مزمزه می‌کرد. انگار تمامِ لذتِ دنیا در همان یک فنجان بود و نمی‌خواست قهوه‌اش تمام شود با طمانینه و آرامش خاصی قهوه را می‌نوشید کیف می‌کردم از این قهوه خوردنش.

فنجان را دوباره برداشت آن را به لب‌هایش نزدیک کرد.لب‌هایش را مثل غنچه بست. چشمانش را نیز. انگار می‌خواست فنجان را ببوسد. به من نگاه کرد. من محو و ماتِ او شده بودم. نفسم بند آمده بود. انگار کوهی روی سینه‌ام گذاشته بودند. برای هر بار تنفس مجبور بودم کوه را جابه جا کنم به سختی نفس می‌کشیدم قلبم فشرده می‌شد، فشرده‌تر می‌شد، صبر می‌کرد، نفسم بند می‌آمد، بعد یک ضربان تالاپ دوباره فشرده می‌شد، فشرده‌تر می‌شد صبر می‌کرد، نفسم بند می‌آمد بعد یک ضربان، تالاپ. او انگار نه انگار که داشت کسی را از بین می‌برد.

رَفَعَتْ مَهْتَابُ الْفِنْجَانَ وَقَرَّبَتْهُ مِنْ شَفَتَيْهَا وَكَأَنَّهَا تُرِيدُ تَقْبِيلَهُ كَانَتْ تُقَرِّبُ الْفِنْجَانَ مِنْ شَفَتَيْهَا بِنُعُومَةٍ وَطُمَأْنِينَةٍ. كَانَتْ تَرْفَعُ الْفِنْجَانَ وَتَمْسِكُهُ عَلَى مَسَافَةٍ مُحَدَّدَةٍ، أَيْ حَوَالَيْ نِصْفِ شِبْرٍ كَانَتْ تُمْسِكُ الْفِنْجَانِ ثَابِتًا وَتُقَرّبُ شَفَتَيْهَا مِنْهُ ثُمَّ تَمِيلُ الْفُنْجَانُ بِهُدُوءٍ كَيْ يَنْسَكِبَ مِقْدَارٌ مِنَ الْقَهْوَةِ عَلَى لِسَانِهَا ثُمَّ تَضَعُ الْفِنْجَانَ عَلَى الطَّاوِلَةِ. إِنَّهَا تُمَضْمِضُ الْقَهْوَةَ وَكَأَنَّ جَمِيعَ لَذَّةِ الدُّنْيَا تَكَرّسَتْ فِي ذَلِكَ الْفِنْجَانِ لَمْ تَرْغَبْ بِإِتْمَامِ قَهْوَتِهَا. كَانَتْ تَشْرَبُ الْقَهْوَةَ بِطُمَأْنِينَةٍ وَهُدُوءٍ خَاصَّيْنِ وَكُنْتُ أَسْتَلِذُّ مِنْ شُرْبِهَا لِلْقَهْوَةِ. رفَعتْ الفنجانَ مرةً و قرّبتْهُ مِن شفتَيها وَكَأَنَّ عَيْنَيْهَا كَانَتَا تَرْغَبَانِ فِي تَقْبِيلِ الْفِنْجَانِ، نَظَرَتْ إِلَيَّ وَكِدْتُ أَذُوبُ وَأَتَلَاشَى وَكَادَتْ أَنْفَاسِي تَنْحَبِسُ وَكُنْتُ أَشْعُرُ بِسَبَبِ نَظَرَاتِهَا بِأَنَّ جَبَلًا ثَقِيلًا يُطَبَّقُ عَلَى صَدْرِي صِرْتُ أَتَنَفَّسُ بِمَشَقَّةٍ وَيَكَادُ قَلْبِي أَنْ يُطْفِرَ مِنْ مَكَانِهِ، تَتَسَارَعُ نَبَضَاتُ قَلْبِي تَتَسَارَعُ أَكْثَرَ فَأَكْثَرَ، وَكَانَ قَلْبِي يَنْتَظَرُ أَنْ تَهْدَأَ أَنْفَاسِي ثُمَّ تَنْفَجِرُ نَبَضَاتُهُ مُدَوِّيَةً، وَلَمْ تَكُنْ مَهْتَابَ مَعْنِيَّةً بِأَنَّ شَخْصًا يَكَادُ أَنْ يُفْنَى بِسَبَبِ نَظَرَاتِهَا .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_یازدهم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
مرا به سمت میز هدایت کرد. پرنر گفت: «(بفرمایید.)» به میز دونفره – که با یک صندلی اضافه سه نفره شـده بود ـ نگاه کردم. مه‌تاب نشسته بود. مریم نیامده بود. اما جل الخالق! صندلی‌اش خالی نبود. حکمتت را شکر! درویش مصطفا روی صندلی روبه‌رویی‌ام نشسته بود. خیلی راحت. انگار توی خانی‌آباد قدم می‌زد. نگاهش کردم. قیافه‌اش کمی عوض شده بود. جور دیگری شده بود. قیافه‌اش زنده بود، جان داشت، ولی... تمام موهایش سبز شده بود. همین طور ریش ها و لباس هایش. انگار تمامی سفیدی هایش سبز شده بودند. نمی توانید تصور کنید؛ آن موهای سفید، شده بودند، مثل یک دسته علف سبز تازه که با شبنم صبح‌دم خیس شده باشند؛ رنگ چمن. لباس‌هایش هم سبز سبز. از همه ناجورتر ریش‌هایش بود. عین علف هرز از این طرف و آن طرف صورتش روییده بودند. حتا تصورش هم موهای تنم را سیخ می‌کند. صدایی زنانه ـ که می خواست ادای درویش مصطفا را در بیاورد ـ گفت:
چیزی که سبزه حكماً سبزه!
بعـد صدای زنانه خندید و بوی گل یاس در فضای کافه پیچید.نگاهش کردم. مه‌تاب بود. با انگشتان کشیده‌اش قابی را روی صندلی صاف نگه داشته بود. تصویر رنگ روغنی درویش مصطفا.
مریم قاب را روی صندلی رها کرد و گفت:
- برای ژوژمان نهایی کشیده‌ام. امروز تمام شد. قشنگه؟!

اقَتَادَنِي الْمِسْيُو بِرْنرْ نَحْوَ الطَّاوِلَةِ وَقَالَ: تَفَضَّلْ! نَظَرْتُ إِلَى الطَّاوِلَةِ الْمُخَصَّصَةِ لِشَخْصَيْنِ، وَقَدْ أُضِيفَ لَهَا كُرْسِيٌّ لِتَصْلُحَ لِثَلَاثَةِ أَشْخَاصٍ، رَأَيْتُ مَهْتَابَ جَالِسَةً لِوَحْدِهَا، لَمْ تَأْتِ مَرْيَمُ بَعْدُ، وَلَكِنْ جَلَّ الْخَالِقُ فَلَمْ يَكُنْ كُرْسِيِّ مَرْيَمَ شَاغِرًا، كَانَ الدَّرْوِيشُ مُصْطَفَى جَالِسًا أَمَامِي، كَانَ مُرْتَاحَ الْبَالِ وَكَأَنَّهُ يَتَمَشَّى فِي حَيِّ خَانِي آبَادْ، أَمْعَنْتُ النَّظَرَ إِلَيْهِ، كَانَتْ مَلَامِحُهُ قَدْ تَغَيَّرَتْ قَلِيلًا، شَعْرُهُ صَارَ أَخْضَرَ، كَذَلِكَ لِحْيَتُهُ وَشَارِبُهُ وَمَلَابِسُهُ، لَا أَعْرِفُ كَيْفَ أَصِفُ شَعْرَهُ الَّذِي كَانَ أَبْيَضَ اللَّوْنِ وَقَدْ تَحَوَّلَ إِلَى أَخْضَرَ غَامِقٍ مِثْلَ حَفْنَةٍ مِنْ الْعُشْبِ الْأَخْضَرِ وَقَدْ رَطَّبَهُ نَدَى الصَّبَاحِ، كَانَ جَلْدِي يَقْشَعِرَ بِمُجَرَّدِ أَنْ أَتَذَكَّرَ مَظْهَرَ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى، قَالَ صَوْتٌ نِسْوِي كَانَ يَسْعَى إِلَى تَقْلِيدِ صَوْتِ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى:
- إِنَّ مَا هُوَ أَخْضَرُ، هُوَ أَخْضَرُ بِكُلِّ تَأْكِيدٍ.
ثُمَّ ضَحِكَ الصَّوْتُ النِّسْوِيُّ وَفَاحَتْ رَائِحَةُ الْيَاسَمِينِ فِي فَضَاءِ الْمَقْهَى. كَانَ صَوْتُ مَهْتَابٍ، كَانَتْ تُمْسِكُ إِطَارَ صُورَةِ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى بِأَصَابِعِهَا الطَّوِيلَةِ وَقَدْ نَصَبَتْهُ عَلَى كُرْسِيِّ مَرْيَمَ:
- انْتَهَيْتُ مِنْ رَسْمِ بُورْتِرِيَّةِ الدَّرْوِيشِ مُصْطَفَى الْيَوْمَ لِلْمُشَارَكَةِ فِي الِامْتِحَانِ النِّهَائِيِّ.جَميلة؟

🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_نهم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
قرار رامی‌گفتم هر روز ساعت پنج قرار داشتیم در ۱۹۵۴، از ایفل پایین آمدم. دوباره به او نگاه کردم. حالش بهتر بود. کمی گرم شده بود، برایش دست تکان دادم. اروپایی‌ها خیلی خون‌گرم نیستند. رفتم به سمت قرار، از دوگل پایین می‌رفتم دلم گرفته بود، می‌رفتم طرف یک کافه خیابانی، انتهای دوگل، هر روز ساعت پنج آن‌جا قرار داشتیم: من و مریم و مهتاب، مثل همه‌ی کافه‌های خیابانی دیگر بود. میزهای دونفره و چهار نفره. ما سه‌تا بودیم، اما همیشه یک میز دوتایی انتخاب می‌کردیم که جمع‌تر بنشینیم میزی روی چمن بر خیابان، چون همیشه منتظر بودیم. همیشه یکی - یعنی مریم ! - دیر می‌آمد. به کافه رسیدم. یک بن‌ژو برای زوج پیری که هر روز می‌دیدیم‌شان پرتاب کردم. خندیدند و جوابم را دادند.

كُنْتُ أُحَدِّثُكُمْ عَنْ مَوْعِدِنَا الْيَوْمِيِّ فَقَدْ كَانَ فِي تَمَامِ السَّاعَةِ الْخَامِسَةِ عَصْرًا،فِي عَامِ 1954، هَبَطَتْ مِنْ بُرْجِ إِيفِل، نَظَرَتُ إِلَيْهِ مَرَّةً أُخْرَى، كَانَ عَلَى أَحْسَنِ حَالٍ،دَافِئًا إِلَى حَدٍ مَا، لَوَّحْتُ لَهُ بِيَدِي، كُنْتُ أَبْدُو غَرِيبًا بِهَذِهِ الْحَرَكَاتِ، فَالْأُورُوبِّيُّونَ لَيْسُوا عَطُوفِينَ، ذَهَبْتُ إِلَى حَيْثُ مَوْعِدِي مَعَ مَرْيَمَ وَمَهْتَابٍ، كُنْتُ أَشْعُرُ بِالْكَآبَةِ، اتَّجَهْتُ نَحْوَ مَقْهًى فِي نِهَايَةِ شَارِعِ دِيغُولْ، كَانَ الْمَقْهَى مِثْلَ بَقِيَّةِ الْمَقَاهِي الْأُخْرَى، يَضُمُّ طَاوِلَاتٍ مُخَصَّصَةً، إِمَّا لِشَخْصَيْنِ، أَوْ لِأَرْبَعَةِ أَشْخَاصٍ، لَكِنَّنَا كُنَّا نَخْتَارُ دَائِمًا طَاوِلَةً لِشَخْصَيْنِ كَيْ نَجْلِسَ قُرْبَ بَعْضِنَا، هَذِهِ الْمَرَّةَ اخْتَرْنَا طَاوِلَةً مَوْضُوعَةً عَلَى الثَّيْلِ جُنُبَ الرَّصِيفِ، وَهَذَا مَا يُتِيحُ لِلْمُتَأَخِّرِ مِنَّا أَنْ يَرَانَا بِسُهُولَةٍ، كَانَتْ مَرْيَمُ هِيَ الْمُتَأَخِّرَةَ فِي أَغْلَبِ الْأَحْيَانِ. أُلْقِيَتُ تَحِيَّةً عَلَى زَوْجَيْنِ مُسِنَّيْنِ كَانَا يَجْلِسَانِ حَوْلَ الطَّاوِلَةِ الْمُجَاوِرَةِ وَكُنْتُ أَرَاهُمَا تَقْرِيبًا كُلَّ يَوْمٍ، ابْتَسِمَا وَرَدّا عَلَيَّ تَحِيَّتِي.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

آن‌ها هر روز ساعت چهار می‌آمدند، پیرزن یک قهوه‌ی فرانسه سفارش می‌داد. آن قدر صبر می‌کرد تا سرد شود. بعد از مسیو پرنر - صاحب کافه - یک قوری شیر گرم طلب می‌کرد تا با قهوه‌اش قاتی کند. پیرمرد هیچ نمی‌خورد. شاید برای خرجش بود. شاید هم برای این که دوست داشت از فنجان زنش قهوه بخورد. زن که نه! دوستش. هنوز با هم ازدواج نکرده بودند. نامزدی‌شان حدود بیست - سی سال طول کشیده بود. اما هنوز مثل دو دل‌داده‌ی جوان رو به‌روی هم می‌نشستند.حرفی نمی‌زدند، فقط پیرمرد وقتی فنجان نیم خورده‌ی زنش را بر می‌داشت و به لب نزدیک می‌کرد، از ته دل آه می‌کشید.

كَانَا يَأْتِيَانِ يَوْمِيًّا فِي السَّاعَةِ الرَّابِعَةِ عَصْرًا، كَانَتْ الْمَرْأَةُ الْمُسِنَّةُ تَطْلُبُ فَنْجَانَامِنُ الْقَهْوَةَ الْفَرَنْسِيَّةَ وَتَتْرُكُهُ فَتْرَةً طَوِيلَةً عَلَى الطَّاوِلَةِ إِلَى أَنْ تَبْرُدَ الْقَهْوَةُ تَمَامًا. ثُمَّ كَانَتْ تَطْلُبُ مِنْ الْمِسْيُو بَرْنَرْ، صَاحِبِ الْمَقْهَى، إِبْرِيقًا مِنْ الْحَلِيبِ السَّاخِنِ لِتَخَلُّطِ الْحَلِيبَ بِالْقَهْوَةِ، لَمْ يَكُنْ الرَّجُلُ الْمُسِنُّ يَطْلُبُ شَيْئًا. رُبَّمَا لَمْ تَكُنْ مِيزَانِيَّتُهُ تَسْمَحُ لَهُ بِذَلِكَ، أَوْ رُبَّمَا لِأَنَّهُ كَانَ يَتَلَذَّذُ بِشُرْبِ الْقَهْوَةِ بِالْحَلِيبِ مِنْ فِنْجَانِ زَوْجَتِهِ، لَمْ تَكُنْ زَوْجَتُهُ وَإِنَّمَا صَدِيقَتُهُ، فَهُمَا لَمْ يَتَزَوَّجَا بَعْدُ، طَالَتْ فَتْرَةُ خُطُوبَتِهِمَا عِشْرِينَ عَامًا. مَا زَالَا يَجْلِسَانِ كَعَاشِقَيْنِ شَابَّيْنِ مُقَابِلَ بَعْضِهِمَا، يَتَبَادَلَانِ نَظَرَاتِ الْمَحَبَّةِ وَنَادِرًا مَا يَتَحَدَّثَانِ، كَانَ الرَّجُلُ يُطْلِقُ آهَةً عَمِيقَةً كُلَّمَا قُرْب فِنْجَانُ زَوْجَتِهِ نِصْفَ الْمُمْتَلَى مِنْ شَفَتْیهُ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_هفتم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲

آه را می گفتم. آه... ساعت پنج قرار داشتم. در ۱۹۵۴، هر روز ساعت پنج در ۱۹۵۴، با آبجی مریم و مه‌تاب. مریم تا چهار و نیم در کالج هنر کنار لوور، کلاس داشـت. درس می‌داد یا می‌خواند یادم نیست. مهم این بود که سرش گرم می‌شـد. شب‌ها هم در اتـاق دونفره‌شـان، در خواب‌گاه سـانی‌واریته، خـواب بازارچه‌ی اسلامی خانی آباد را می‌دیدند. من در یک گوشه‌ی دیگر پاریس اتاق
گرفته بودم؛ تنهای تنها. روزی سه بار مثل یک توریست تازه از راه رسیده‌ی ندیدپدید، ایفل را ویزیت می‌کردم. از پله‌کان۲، که مثل آسانسور صف نداشت، بالا می‌رفتم. تا طبقه‌ی دوم، که البته به ارتفاع یک خانه‌ی چهار طبقه بود. پاریس اسـت دیگر... نژاد اروپایی و...

كُنْتُ أَرْوِي لَكُمْ عَنْ الْآهَةِ، كُنْتُ عَلَى مَوْعِدٍ فِي تَمَامِ السَّاعَةِ الْخَامِسَةِ عَصْرًا. فِي عَامِ 1954 وَأَنَا أَلْتَقِي عَصْرَ كُلِّ يَوْمٍ أُخْتِي مَرْيَمُ وَمَهْتَابٌ فِي مَعْهَدِ الْفُنُونِ الْمُجَاوِرِ لِمَتْحَفِ اللُّوفَرِ فِي بَارِيسَ، كَانَتْ مَرْيَمُ تُدرّسُ أَوْ تَدْرُسُ (لَمْ أَعِدْ أَتَذْكَّرُ)، الْمُهِمُّ أَنَّهَا كَانَتْ مُنْشَغِلَةً بِالْفَنِّ، وَكَانَتَا تَرَيَانِ لَيْلًا رُؤْيَا «سُوقٍ إِسْلَامِيٍّ» الصَّغِيرُ فِي خَانِي آبَادْ فِي غُرْفَةٍ صَغِيرَةٍ مَعَ مَهْتَابٍ فِي الْقِسْمِ الدَّاخِلِيِّ (سَانْ وَارِيتِهْ) الْمُخَصَّصِ لِلطُّلَّابِ وَالطَّالِبَاتِ. أَمَّا أَنَا فَقَدْ اسْتَأْجَرْتُ غُرْفَةً صَغِيرَةً فِي الْجِهَةِ الْأُخْرَى مِنْ بَارِيسَ، كُنْتُ وَحِيدًا وَمُنْعَزِلًا، كُلُّ مَا أَقُومُ بِهِ هُوَ أَنْ أَذْهَبَ إِلَى بُرْجِ إِيفِلْ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ فِي الْيَوْمِ الْوَاحِدِ، وَأَنْظُرُ إِلَيْهِ نَظْرَةَ سَائِحٍ يُحَاوِلُ أَنْ يَشْبَعَ عَيْنَيْهِ مِنْ مَنْظَرِ هَذَا الصَّرْحِ الْعَظِيمِ، كُنْتُ أَصْعَدُ مِنْ الْمَدْرَجِ الثَّانِي حَيْثُ لَاوُجُودَ لِطَابُورِكَمَا عِنْدَ الْمِصْعَدِ الْكَهْرَبَائِيِّ، وَكُنْتُ أَصلُ الطَّابَقِ الثَّانِي الَّذِي يُعَادِلُ عُلُوَّهُ بِنَاءً مِنْ أَرْبَعَةِ طَوَابِقَ، إِنَّهَا بَارِيسُ فِي كُلِّ الْأَحْوَالِ وَأَهَالِيهَا الْأُورُبِّيُّونَ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

دستم را به ستون فلزی می‌گرفتم؛ اولین ستون فلزی. دورش حلقه نمی‌شـد. ستون کلفتی بود. و همین‌طور سرد. دست آدم یخ می‌کرد. انگار تمام سرمای ایفل از همان ستون با تأنی وارد مچ دست من می‌شد... این جوری ایفل را ویزیت می‌کردم! اول دستم را می‌گرفتم به آن ستون فلزی؛ درجه حرارت پایین. از آن طرفی تب کرده بود، حدود بيسـت عشر. بعد، سعی می‌کردم نبضش را بگیرم. اگر کسی می‌توانست نبض ایفل را بگیرد، نبض پاریس را گرفته بود، و کسی که نبض پاریس را می‌گرفت، نبض فرانسه را گرفته بود و کسی که نبض فرانسه را می‌گرفت، نبض اروپا را و کسی که نبض اروپا را... اصلا چه دخلی به من دارد؟! من که نتوانستم نبض ایفل را بگیرم. رگش معلوم نبود که بیندازمش زیر انگشت سبابه. بی‌رگ بود! اگر ایفل بی‌رگ باشد، پاریس بی‌رگ می‌شود و اگر پاریس بی‌رگ باشد، اروپا... البته خیلی هم بی رگ نبود. می شد نبضش را گرفت.

كُنْتُ أُمْسِكُ بِعَمُودِ السُّلَّمِ الْمَعْدِنِيِّ، وَهُوَ عَمُودٌ ضَخْمٌ وَبَارِدٌ، مَا أَنْ يُمْسِكَهُ الْمَرْءُ حَتَّى تَكَادَ أَنْ تُجَمِّدَ يَدُهُ مِنْ شِدَّةِ الْبَرْدِ، كَأَنَّ جَمِيعَ بَرْدَ بُرْجِ إِيفِلَ يُخْتَزَلُ فِي هَذَا الْعَمُودِ لِيَتَسَرَّبَ مِنْهُ إِلَى مِعْصَمِ يَدِي، هَكَذَا كُنْتُ أَجِسُّ نَبْضَ إِيفِلْ، فِي الْبَدْءِ أَمْسِكْ الْأُنْبُوبَ الْمَعْدِنِيَّ بِيَدِي، فَكَانَتْ دَرَجَةُ الْحَرَارَةِ مُنْخَفِضَةً مِنْ جِهَةٍ وَقَدْ أَصَابَتْهَا الْحُمَّى مِنْ جِهَةٍ أُخْرَى، كُنْتُ مُهْتَمًّا بِحِسِّ نَبْضِ إِيفِلْ، لِأَنَّ مَنْ يَجِسُّ نَبْضِهِ يكُونْ قَدْ جَسَّ نَبْضُ بَارِيسْ، وَمِنْ جَسِّ نَبْضِ بَارِيسْ يَكُونُ قَدْ جَسَّ نَبْضَ أُورُوبَّا،وَمِنْ جَسِّ نَبْضِ أُورُوبَّا فَيَكُونُ قَدْ....
وَلَكِنْ لِمَاذَا يَعْنِينِي هَذَا الْأَمْرَ؟! فَأَنَا قَدْ فَشِلْتُ فِي الْعُثُورِ عَلَى وَرِيدِهِ كَيْ أَضَعَ عَلَيْهِ السَّبَّابَةَ، وَمَاذَا لَوْ كَانَ إِيفِلٌ بِلَا وَرِيدٍ، فَهَلْ سَيُمْكِنُ جَسُّ نَبْضِ أُورُوبَّا الَّتِي كَانَتْ حَيَوِيَّةً إِلَى حَدٍّ كَبِيرٍ، وَبِالطَّبْعِ يُمْكِنُ جَسُّ نَبْضُهَا لِأَنَّهُ يُمْكِنُ أَنْ يَكُونَ لَهَا وَرِيدٌ.

🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_ششم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
همانجور به لهجه‌ی ترکی، بدون سـلام و یاالله رفت توی اتاق پنج دری و هشـتی‌های دور و بـر. رفت توی اتاق زاویه، غذا می‌خوردند. روی پشتی‌های ترکمنی و جایی که مامانی و مریم کوسن‌های زردوز و فرش‌های کاشی. یک قالی خرسک هم داشتیم که توی پادری می‌انداختیم. ننه داشـت روی آن غذا می‌خورد. آه دریانی روی آن نرفت. روی بوم نقاشی مریم هم نرفت، شاید بـرای این که هنوز رنگ‌هایش خشک نشده بود.

وَدَخَلَتْ آهَةُ دَرْيَانِي ذَاتُ اللَّهْجَةِالتُّرْكِيَّةِ دُونَ سَلَامٍ أَوْ اسْتِئْذَانِ غُرْفَة‌َ الزَّاوِيَةِ ثُمَّ جَمِيعَ غُرَفِ الدَّارِ، وَذَهَبَتْ إِلَى الْمَكَانِ الَّذِي غَالِبًا مَا تَتَنَاوَلُ فِيهِ أُمِّي وَمَرْيَمُ الطَّعَامَ، وَخَلْفَ الْوَسَائِدِ الَّتِي يُتّكئ عَلَيْهَا الْجَالِسُونَ فِي صَالَةِ الضُّيُوفِ، وَمَرَّتْ الْآهَةُ كَذَلِكَ عَلَى جَمِيعِ السَّجَّادِ الْكَاشَانِيِّ الَّذِي كُنَّا نَمْتَلِكُهُ، لَكِنْ كَانَتْ لَدَيْنَا سَجَّادَةٌ صَغِيرَةٌ تُوضَعُ جَنْبَ بَابِ غُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ، لَاحَظْتُ أَنَّ آهَةَ دَرْيَانِي لَمْ تَشْمَلْهَا، رُبَّمَا لِأَنَّ الْخَادِمَةَ أُمُّ كَرِيمٍ كَانَتْ تَجْلِسُ عَلَيْهَا لِتَنَاوُلِ الْغَدَاءِ، كَمَا لَمْ تَلْمِسْ آهَةُ دَرْيَانِي اللَّوْحَةَ الَّتِي كَانَتْ تَرْسُمُهَا مَرْيَمُ، رُبَّمَا لِأَنَّ أَلْوَانَهَا لَمْ تَكُنْ قَدْ جَفّتْ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
به جز این دوجـا، آهش همه جای خانه را گرفت، من مبهوت مانده بودم. دریانی با صدای گرفته و بغض آلودش گفت: «علی جان! عیبی یخ. شما چرا ناراحندی؟ چیزی نشده که...» می‌خواستم بگویم برای شما چیزی نشـده. می‌دیدم اثاث خانه را که سمسارها مثل کفتار تقسیم می‌کردند. میراث خرس به کفتار می‌رسد. همه چیز را بردند، البته به جز همان قالی خرسک؛ چون ننه داشـت رویش غذا می‌خورد. می‌دیدم جنازه‌ی بابا را که یک انگشت نداشت، جنازه‌ی مامانی را جنازه‌ی باب جون را. من هم بغضم گرفت. از مغازه‌اش بیرون زدم. رفتم و داد زدم و به همه گفتم آنچه را که دیده بودم. به مریم گفتم که تقصیر از او بوده که دل دریانی را سوزانده، اما گفت: «خودت هم یک پا تامیناتی شـدی، مفتّن!» مریم باور نکرد. چشمش... حالا چشمش باز است و از آن دنیا می‌بیند...

وَبِاسْتِثْنَاءِ السَّجَّادَةِ الَّتِي كَانَتْ تَجْلِسُ عَلَيْهَا الْخَادِمَةُ أُمَّ كَرِيمٍ وَلَوْحَةُ رَسْمِ مَرْيَمَ، فَقَدْ عَصَفَتْ آهَةُ دَرْيَانِي بِكُلِّ مَكَانٍ وَزَاوِيَةٍ فِي بَيْتِنَا. كُنْتُ مَبهُوتًا لِهَذَا الْمَنْظَرِ الرَّهِيبِ حِينَمَا خَاطَبَنِي دَرْيَاني: «لَا مُشْكِلَةَ فِي الْأَمْرِ يَا عَلِيُّ لِمَاذَا أَنْتَ حَزِينٌ؟»، كَانَ صَوْتُ دُرْيَانِي مُرْتَجِفًا بِسَبَبِ الْحُزْنِ الَّذِي خَيَّمَ عَلَى كُلِّ وُجُودِهِ.
كَانَ فِي نِيَّتِي أَنْ أَسْتَفْسِرَ مِنْهُ عَنْ حَالِهِ وَإِنْ كَانَ عَلَى مَا يُرَامُ حِينَمَا رَأَيْتُ السَّمَاسِرَةَ يَنْقُضُونَ عَلَى أَثَاثِ الْمَنْزِلِ وَيَنْهَبُونَ كُلَّ شَيْءٍ فِيهِ بِاسْتِثْنَاءِ السَّجَّادَةِ الَّتِي تَجْلِسُ عَلَيْهَا الْخَادِمَةُ أُمُّ كَرِيمٍ، رَأَيْتُ جِنَازَةَ أُبِي، وَقَدْ بَتَرَ أَحَدُ أَصَابِعِهِ، رَأَيْتُ جِنَازَةَ أُمِّي، رَأَيْتُ جِنَازَةَ جَدّي، كَادَتْ الْعِبْرَةُ تَخْنُقُنِي، شَعَرْتُ أَنَّ أَلَمًا حَادًّا يَكَادُ يُفَتِّتُ حَنْجَرَتِي. قُلْتُ لِلْجَمِيعِ كُلُّ مَا رَأَيْتُهُ، قُلْتُ لِمَرْيَمَ أَنَّهَا السَّبَبُ فِي كُلِّ مَا حَدَثَ لِأَنَّهَا سَبَّبَتْ أَلَمًا كَبِيرًا لِدَرْيَانِي، لَكِنَّهَا قَالَتْ: «لَكِنَّكَ أَيْضًا غَيْرُ مُبَرَّأٍ مِمَّا حَدَثَ أَيُّهَا اللَّعِينُ». لَمْ تُصَدِّقْ مَرْيَمُ عَيْنَيْهَا فِي بَادِئِ الْأَمْرِ، لَكِنَّ عَيْنَيْهَا الْمَفْتُوحَتَيْنِ الْآنَ تَرَى مِنْ عَالَمِ الْآخِرَةِ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_چهارم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
عاقبت خودم از مطرب بازی خسته شدم و از خانه بیرون زدم....
از بچگی همین جور بودم. هنوز هم همین جوری هستم. همیشه بعد از خنده، یک جوری حالم گرفته می‌شود. گریه‌ام می‌گیرد...
خنده را می‌گفتم یا قیمه را؟! گریه را می‌گفتم. حالم گرفته شـده بود. از خانه بیرون آمدم. در چوبی را بستم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم، اما دوست داشتم در آن هوای پاییزی قدم بزنم. شیشه‌ی سقز را دیدم که روی زمین بود. حکماً مه‌تاب نگذاشته بود، کریم آن را ببرد. با آن صدای زیرش گفته بود:
- واه واه! مگر ما از بلدیه‌جاتی‌ها هستیم که آشغال جمع کنیم ؟بگذارش همین جا!

تَعِبْتُ فِي نِهَايَةِ الْأَمْرِ مِنْ الشِّجَارِ وَالْعِنَادِ، وَخَرَجَتُ مِنْ الْبَيْتِ. مُنْذُ الطُّفُولَةِ وَأَنَا ذُو مِزَاجٍ حَادٍّ فِيمَا يَتَعَلَّقُ بِالطَّعَامِ وَمَا زِلْتُ عَلَى نَفْسِ الْمِنْوَالِ، وَدَائِمًا كُنْتُ أَبْكِي بَعْدَ أَنْ أَكُونَ قَدْ ضَحِكْتُ، كَانَ حُزْنُ مَا يُدَاهِمُ قَلْبِي كُلَّمَا ضَحِكْتُ وَيَجْعَلُنِي أَجْهِشُ بِالْبُكَاءِ.
هَلْ كُنْتَ أُحَدِّثُكُمْ عَنْ الضَّحِكِ أَمْ عَنْ الْمَرَقِ؟ رُبَّمَا كُنْتُ أَتَحَدَّثُ عَنْ الْبُكَاءِ. خَرَجْتُ مِنْ الْبَيْتِ، أَغْلَقْتُ الْبَابَ الْخَشَبِيَّةَ دُونَ أَنْ أَعْرِفَ الْجِهَةَ الَّتِي عَلَيَّ أَنْ أَقْصِدَهَا، كُنْتُ مُفْعَمًا بِرَغْبَةِ التَّجَوُّلِ فِي هَذَا الْمنَاخِ الْخَرِيفِيِّ، رَأَيْتُ عُلْبَةَ الْعِلْكِ عَلَى الْأَرْضِ، مِنْ الْمُؤَكَّدِ أَنَّ مَهْتَابَ لَمْ تَسْمَحْ لِكَرِيمٍ أَنْ يُتْلِفَهَا، قَالَتْ لَهُ بِنَبْرَةٍ رَقِيقَةٍ:
وَهَلْ نَحْنُ عُمَّالٌ فِي الْبَلَدِيَّةِ كَيْ تَجْمَعَ هَذِهِ الزِّبْلُ. اُتْرُكْهَا هُنَا!
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

شیشه را برداشتم. خواستم راه بیفتم که دریانی را دیدم. پشت گونی‌های برنج و عدس کز کرده بود و مثل گربه‌ی توسری خورده،کنار پیش خوان ایستاده بود.
- خسته نباشی آقا دریانی!...
جوابم را نداد. آرنج‌هایش را روی پیش‌‌خوان گذاشت. سرش را بین دو دستش پنهان کرد. من فکر کردم نشنیده است. دوباره گفتم:
خسته نباشی آقا دریانی!...
رَفَعتُ الْعُلْبَةَ مِنْ عَلَى الْأَرْضِ، كُنْتُ أَهَمُّ بِمُوَاصَلَةِ الْمَشْيِ حِينَمَا رَأَيْتُ دَرْيَانِي، كَانَ وَاقِفًا قُرْبَ أَكْيَاسِ الرُّزِّ وَالْعَدَسِ، خَلْفَ الدِّكَّةِ، مَهْمُومًا وَمُنْكَسِرًا.
- مَرْحَبًا سَيِّدَ دَرْيَانِي.
لَمْ يَجِبْنِي، كَانَ قَدْ وَضَعَ مِرْفَقَيْهِ عَلَى الدَّكَّةِ وَضَمَّ وَجْهَهُ بَيْنَ كَفَّيْهِ، فَكَّرْتُ لِلَحْظَةٍ أَنَّهُ رُبَّمَا لَمْ يَسْمَعْنِي، فَكَرَّرْتُ إِلْقَاءَ التَّحِيَّةِ عَلَيْهِ.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_چهارم
#قسمت_دوم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
گریه را می‌گفتم. من گریه زیاد دیـده‌ام. گریه‌ی نوزاد... این را گفتم؟ نـه؟! حالا یک جور دیگر، گریه‌ی نوزاد رنگ و بویی ندارد. مثل غذایی است که نپخته باشـندش. مثلاً سیب زمینی وبرنج و گوشت نپخته را بگذاری کنار هم و بگویی خـورش قیمه. با آن بوی زُخم گوشت و سفتی برنج و لیزی سیب زمینی. خب! رنگ و بو ندارد، اما همین‌ها را وقتی توی دیگ گذاشـتی و روی در دیگ هم کمی خاکه زغال ریختی - که خوب دم بکشـد و سیب زمینی را سرخ کردی - رنگ زعفران، می شـود خورش قيمـه... قیمه را می‌گفتـم یا گریـه را؟ آهان! گفتم قیمه؛ قیمه‌ی امام حسين... مثلا
گریه‌ی آدم توی هیأت، شـب عاشورا. وقتی چراغ‌ها خاموش است و کسی نمی‌بیندت؛ انگار کسی دلت را می‌چلاند و از آن اشک در می‌آورد. این گریه رنگ و بو دارد، طعم دارد، درست مثل همان قیمه که گفتم. فرق بین گریه‌ی نوزاد و گریه‌ی آدم بزرگ در هیأت هم،كانه همان تفاوت بین قیمه‌ی پخته و نپخته است.

كُنْتُ أُحَدِّثُكُمْ عَنْ أَنْوَاعِ الْبٌكاءِ الَّتِي رَأَيْتُهَا فِي حَيَاتِي. أَلَيْسَ كَذَلِكَ؟ وَرُبَّمَا تَطَرَّقَتْ لِبُكَاءِ الْمَوْلُودِ، فَهُوَ بُكَاءٌ بِلَا طَعْمٍ وَلَوْنٍ وَرَائِحَةٍ، يُشْبِهُ طَعَامًا غَيْرَ مَطْبُوخٍ، مِثْلَ وَجْبَةٍ مُكَوَّنَةٍ مِنْ الْبَطَاطِسِ وَاللَّحْمِ وَالرُّزِّ لَكِنَّ جَمِيعَهَا نِيئَةٌ وَغَيْرُ مَطْهِيَّةٍ، يُطْلَقُ عَلَيْهَا «مَرَقٌ»، وَمَا أَنْ تَهمّ بِتَنَاوُلِ هَذِهِ الْوَجْبَةِ مِنْ الْمَرَقِ تَصْدِمُكَ رَائِحَةُ اللَّحْمِ غَيْرِ الْمَقْلِيِّ جَيِّدًا، وَالرُّزُّ الصَّلَبُ وَالْبَطَاطِسُ اللَّزِجَةُ، لَكِنَّكَ إِنْ أَطْبَقْتَ وِعَاءَ هَذِهِ الْوَجْبَةِ وَوَضَعْتَ مِقْدَارًا مِنْ الْفَحْمِ عَلَى غِطَاءِ الْوِعَاءِ كَيْ تُطْبَخَ هَذِهِ الْوَجْبَةُ جَيِّدًا، وَإِنْ كُنْتَ قَدْ قَلَيْتَ الْبَطَاطِسَ وَأَضَفْتَ مِقْدَارًا مِنْ الزَّعْفَرَانِ، وَرَتَّبْتَ نَارًا هَادِئَهُ فَوقَ وِعَاءِ الْمَرَقِ فَإِنَّكَ سَتَحْصُلُ عَلَى مَرَقٍ مُمْتَازٍ، هَلْ كُنْتُ أُحَدِّثُكُمْ عَنْ مَرَقِ اللَّحْمِ الْمَفْرُومِ، أَمْ عَنْ الْبُكَاءِ؟
آهَ، دَعُونِي أُحَدِّثُكُمْ عَنْ الْمَرَقِ الَّذِي يُقَدَّمُ فِي مَرَاسِيمِ ذِكْرَى اسْتِشْهَادِ الْإِمَامِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَعَنْ الْبُكَاءِ فِي هَذِهِ الْمُنَاسَبَةِ، فَحَيْثُمَا يَتِمُّ إِطْفَاءُ الْمَصَابِيحِ وَتَتَأَكَّدُ أَنْ لَا أَحَدَ يَرَاكَ فِي الْعَتَمَةِ، تَجْهَشُ بِالْبُكَاءِ وَكَأَنَّ أَحَدًا مَا يَعْصِرُ قَلْبَكَ وَ يَسْتَخْرِجُ الدُّمُوعَ مِنْهُ، بُكَاءً كَهَذَا لَهُ قِيمَةٌ وَمَعْنًى، لَهُ مَذَاقٌ خَاصٌّ.
الْفَرْقُ بَيْنَ بُكَاءِ الْأَطْفَالِ الرُّضَّعِ وَبُكَاءِ كِبَارِ الْعُمْرِ فِي مَجَالِسِ الْعَزَاءِ هُوَ كَالْفَرْقِ بَيْنَ الْمَرَقِ الْمَطْبُوخِ وَالْمَرَقِ غَيْرِ الْمَطْبُوخِ.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
قیمه را می‌گفتم. - من و مریم ـ همان ظهر که از مدرسه به خانه آمدیم، مامانی قیمه پخته بود. از مزه‌ی قیمه، خیلی خوشم نمی‌آمد
لج کردم و قیمه را نخوردم. به مامانی گفتم:
- قیمه مال عزاداری است. مگر کسی طوری شده؟
مامانی خندید و گفت:
- هفت قرآن به میان! زبانت را گاز بگیر... خدا نکند... بهانه نگیر.توی کوچه چیزی خوردی و ته دلت را گرفته. میل نداری نخور!

كُنْتُ أُحَدِّثُكُمْ عَنْ الْمَرَقِ، فَفِي ذَلِكَ الْيَوْمِ، خَرَجْنَا أَنَا وَمَرْيَمُ  مِنْ الْمَدْرَسَةِ وَ وَصَلْنَا الْبَيْتَ، كَانَتْ أُمِّي قَدْ أَعَدَّتْ مَرَقًا لَنَا، وَكَانَ بِوُدّي أَنْ أَتَنَاوَلَ طَعَامًا آخَرَ، وَأَنْ لَا أَتَنَاوَلَ مِنْ الْمَرَقِ شَيْئًا. قُلْتُ لِأُمِّي: هَذَا الْمَرَقُ مُخَصَّصٌ لِمَجَالِسِ الْعَزَاءِ، فَهَلْ حَدَثَ شَيْءٌ لِأَحَدٍمَا؟
ضَحِكَتْ أُمِّي وَقَالَتْ:
- لِيَحْفَظَنَا اللَّهُ، أَمْسِكْ لِسَانَكِ يَا وَلَدِي، لَا تُحَاوِلْ أَنْ تَخْتَلِقَ الْأَعْذَارَ، رُبَّمَا تَنَاوَلْتِ شَيْئًا فِي الزُّقَاقِ وَ فَقَدْتَ شَهِيَّتَكَ عَلَى تَنَاوُلِ الْغَدَاءِ، حَسَنًا أَنْتَ لَسْتَ رَغْمًا عَلَى تَنَاوُلِ الطَّعَامِ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد
#أناه
#الفصل_الرابع
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

با سلام و تبریک سال نو به دوستان گرامی
آغاز فصل چهارم رمان من او

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_آخر
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
پدربزرگم را تصور می‌کنم که شب‌ها در کتابخانه‌اش پشت میز تحریر چوبی‌اش در صندلی چرمی سبز برنزی رنگ خود نشسته است و انگشت‌های دست سالمش را در انگشتهای دست بی‌حرکتش گره کرده. در نیمه باز است و او به کسی گوشی می‌کند. بیرون در سایه‌ای می‌بیند. می‌گوید و یا دلش می‌خواهد که بگوید: بیاتو؛
اما نه کسی وارد می‌شود و نه حتی کسی به او پاسخ می‌دهد.

أَتَخَيَّلُ جَدِّي، جَالِسًاً فِي مَكْتَبَتِهِ أَثْنَاءَ اللَّيْلِ، فِي كُرْسِيِّهِ الْجلْدِيِّ الْأَخْضَرِ الْمُسَمّرِ بِالصُفُرِ، وَرَاءَ مَكْتَبِهِ. أَنَامِلُ أَصَابِعِ كَفَّيْهِ، تِلْكَ الَّتِي يَشْعُرُ بِهَا وَالْأُخْرَى الَّتِي فَقَدَ الْإِحْسَاسَ بِهَا، رُؤُوسُهَا الْمُتَقَابِلَةُ مُتَلَامِسَةٌ. هُوَ يُصْغِي لِشَخْصٍ مَا. الْبَابُ نِصْفٌ مَفْتُوحٍ؛ يَلْمَحُ ظِلًّاً خَارِجَهُ. يَقُولُ، " تَفَضَّلْ" -يَنْوِي قَوْلَهَا - لَكِنْ لَا أَحَدَ يَدْخُلُ، أَوْ يُجِيبُ عَلَيْهِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پرستار، بی‌حوصله از راه می‌رسد. در تاریکی به چه چیزی فکر می‌کند! صدایی می‌شـــــــــنود که شبیه صدای کلاغ است. پرستار بازوی او را می‌گیرد. به آسانی او را از صندلی بلند می‌کند و پاکشـــــان به تخت خواب می‌برد. دامن سفید پرستار خش‌خش می‌کند. صدای وزش تند باد به گوش پدربزرگ می‌رسد که در میان علف‌های پاییزی می‌پیچد. او حتی نجوای برف را می‌شنود.
آیا پدربزرگ می‌دانســــت دو پسرش کشته شده‌اند؟ آیا دعا می‌کرد که زنده و ســــــالم به خانه باز گردند؟ آیا اگر به آرزویش می‌رسید چیزی از غمی که بر دل داشت کم می‌شد؟ شـــــــاید... یعنی باید این‌طور باشد اما فکر کردن به این چیزها دردی را دوا نمی‌کند.


الْمُمَرَّضَةُ الْفِظَّةُ تَصِلُ. تَسْأَلُهُ مَا عَسَاهُ يَدُورُ بِبَالِهِ، جَالِسًا وَحْدَهُ فِي الظَّلَامِ هَكَذَا.هُوَ يَسْمَعُ صَوْتًا، لَكِنَّ الصَّوْتَ لَيْسَ بِكَلِمَاتٍ، بَلْ أَقْرَبُ إِلَى نَعِيقِ الْغُرَابِ؛ فَلَا يُجِيبُهَا.تَأْخُذُهُ مِنْ ذِرَاعِهِ، تَرْفَعُهُ عَنْ الْكُرْسِيِّ بِسُهُولَةٍ، تَجُرُّ قَدَمَيْهِ جَرًا نَحْوَ فِرَاشِهِ. تَنَانِيرُهُ التَّحْتِيَّةُ تَصْدُرُ حَفِيفًا. يَسْمَعُ رِيحًا جَافَّةً، تَهُبُّ عَبْرَ حُقُولِ الْخَرِيفِ الْمُعْشَوشِبَةِ.هُوَ يَسْمَعُ هَمْسَ الثَّلْجِ.
أَكَانَ مُدْرِكًاً لَحْظَتِهَا حَقِيقَةَ وَفَاةِ وَلَدَيْهِ؟ أَكَانَ يَتَمَنَّى عَوْدَتَهُمَا أَحْيَاءً مِنْ جَدِيدٍ، آمِنِينَ فِي بَيْتِهِمَا؟ أَكَانَتْ نِهَايَتُهُ سَتَغْدُو أَسْوَأَ حُزنًا لَوْ كَتَبَ لِأُمْنِيَّتِهِ أَنْ تَتَحَقَّقَ؟ لَرُبَّمَا غَدَتْ أَسْوَأَ - فَفِي الْغَالِبِ هَذَا مَا تَؤُولُ إِلَيْهِ الْأُمُورُ - بَيْدَ أَنَّ أَفْكَارًا كَتِلْكَ لَا سُلْوَانَ فِيهَا.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_چهاردهم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
وقتی که سربازان علیل و مجروح در خیابان‌ها و بیمارستان‌های شهرهای اطراف پیدا شدند - آن موقع در بندر تی‌کندروگا از بیمارستان خبری نبود - مادرم به ملاقات آن‌ها می‌رفت. او به دیدار مردانی که در بدترین اوضاع بودند، می‌رفت. دیدارهایی که بسیار آزاردهنده و دردناک بودند و شاید همان‌طور که از لیوان کاکائویی که رنی برای تقویتش به او می‌داد می‌نوشید، گریه می‌کرد با توجه به اوضاعش بیشتر از تواناییش کار می‌کرد و به سلامتیش آسیب می‌زد.

حِينَ بَدَأَ الْجُنُودُ الْمُشَوِّهُونَ بَتْرًا وَجَدَعًا يَظْهَرُونَ فِي الشَّوَارِعِ وَمُسْتَشْفَيَاتِ الْبَلْدَاتِ الْقَرِيبَةِ - إِذْ لَمْ يَكُنْ بَعْدُ مِنْ مُسْتَشْفًى فِي بُورْتْ تِيكُونِدِيرُوغَا - اعْتَادَتْ أُمِّي زِيَارَتَهُمْ. كَانَتْ تُؤَثِّرُ الْأَشَدَّ إِصَابَةً بِزِيَارَاتِهَا ثُمَّ تَعُودُ مِنْ تِلْكَ الزِّيَارَاتِ مُنْهَكَةً وَمَصْدُومَةً، وَرُبَّمَا حَتَّى بَاكِيَةً، فِي الْمَطْبَخِ، تَشْرَبُ الْكَاكَاوَ الَّذِي أَعَدَّتْهُ لَهَا رِينَايْ كَيْ تَرْفَعَ مِنْ مَعْنَوِيَّاتِهَا. لَمْ تَرْحمْ نَفْسَهَا، قَالَتْ رِينَايْ دَمّرَتْ صِحَّتَهَا، كَلَّفَتْ نَفْسَهَا مَا يَفُوقُ وُسْعَهَا، خُصُوصًاً إِذَا مَا أَخَذْنَا بِالِاعْتِبَارِ طَبِيعَةَ وَضْعِهَا.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
پشت این عقیده‌ی کمال‌گرا که منجر به بیش از توانایی کار کردن و ضعف بدنی میشد عجب فضیلتی پنهان بود هیچ انسانی با چنین از خود گذشتگی متولد نشده است. تنها با سختی کشیدن‌های فوق العاده می‌شود به چنین مرحله‌ای از ندیده گرفتن تمایلات طبیعی دست یافت. در نسل من کسب چنین فهم و درکی بی‌معنا بود.یا شاید من نمی‌خواستم درک کنم به خاطر از اثرات آن بر روی مادرم رنج بردم.
اما لورا از خودگذشتگی به هیچ وجه نداشت.او سراسر احساساتی بود.

وَيَا تَرَى مَا هِيَ الْفَضِيلَةُ الَّتِي قَرَنُوهَا بِمَفْهُومِ كَهَذَا - فَضِيلَةُ تَكْلِيفِ نَفْسِكِ فَوْقَ وُسْعِهَا، أَلَا تَرْحَمِي نَفْسَكِ، أَنْ تُدَمِّرِي صِحَّتَكِ لَا أَحَدَ يُولَدُ بِإِيثَارٍ كَهَذَا : هِيَ عَادَةٌ مُكْتَسَبَةٌ وَلَنْ تَتَمَتَّعِيَ بِهَا إِلَّا بَعْدَ نِظَامٍ قَاسٍ لَا يَلِينُ مِنْ ضَبْطِ النَّفْسِ،بأن تَقْمَعَ الأهواءَ الطبيعيةَ في النفسِ، وهو أمرٌ لا يعرف جيلَني
سرّهٌ أو يقدر عليه. أو لعلني لم أحاول إذ عانيتُ مِن آثارِهِ على أمّي.

أَمَّا بِالنِّسْبَةِ لِلْورَا، فَلَمْ تَكُنْ ذَاتَ إِيثَارٍ، عَلَى الْإِطْلَاقِ بَلْ كَانَتْ حَسَّاسَةً، مُفْرِطَةَ الْإِحْسَاسِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

من در اوایل ژوئن سال ۱۹۱۶ متولد شدم تنها مدت کمی پس از آن پرسی در تیراندازی شدیدی در یپرس سالینت از دنیا رفت و ادی در ماه ژوئیه در سُوم کشته شد و یا این طور فکر می‌کردیم چرا که آخرین بار پیش از انفجاری شدید در آن‌جا دیده شده بود. تاب آوردن این اتفاقات برای مادرم به شدت سخت بود. اما برای پدربزرگم سخت‌تر بود. او در ماه اوت سکته مغزی شدیدی کرد که روی کلام و حافظه‌اش تأثیر گذاشت.


وُلِدتُ فِي يُونْيُو مِنْ عَامِ 1916 . بَعْدَ وِلَادَتِي بِفَتْرَةٍ قَصِيرَةٍ، قُتِلَ بِيرْسِي تَحْتَ وَابِلٍ مِنْ الْقَذَائِفِ فِي إِبِيرْ ، وَفِي يُولْيُو مَاتَ إِيدِي فِي سُومْ  أَوْ افْتَرَضَ مَيِّتًا فَقَدْ تَحَوَّلَ الْمَكَانُ حَيْثُ رَأَوْهُ آخِرَ مَرَّةٍ إِلَى فَوهَةِ بُرْكَانٍ . تِلْكَ الْأَحْدَاثُ كَانَتْ شَدِيدَةَ الْوَطْأَةِ عَلَى أُمِّي، بَيْدَ أَنَّهَا وَقَعَتْ أَشَدَّ وَطْأَةً عَلَى جَدِّيٍّ. فَفِي أُغُسْطُسَ تَعَرَّضَ إِلَى سَكْتَةٍ دِمَاغِيَّةٍ مُدَمِّرَةٍ، مِمَّا أَثَّرَ عَلَى نُطْقِهِ وَذَاكِرَتِهِ
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_دوازدهم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
از این که در هالیفاکس برای چه مدت و در کجا همراه هم بودند خبر ندارم آیا در هتل آبرومندی ماندند یا چون در هتل‌ها اتاق خالی به ندرت پیدا می‌شد در مکانی ارزان قیمت شاید در یک مسافرخانه در نزدیکی لنگرگاه مانده بودند. حتی نمی‌دانم چند روز چند ساعت یا یک شب را با هم سپری کردند یا نه. نمی‌دانم بین آن‌ها چه اتفاقاتی افتاد و با هم چه حرف‌هایی زدند. به نظرم همان صحبت‌های عادى. اما در کجا؟ دیگر ممکن نیست که جواب این سؤال را پیدا کنم بعد از آن کشتی و لشکر لنگرگاه را ترک کرد کشتی اس اس کاله‌دونین نام داشت. مادرم در کنار دیگر زن‌هایی که شوهران‌شان درون کشتی بودند در لنگرگاه ایستاد. دست تکان داد و گریست. شاید هم گریه نکرد فکر  می‌کرد گریه کردن به نوعی‌ خودخواهی است.

لَا أَدْرِي أَيْنَ قَضَيَا وَقْتَهُمَا فِي هَالِيفَاكْسْ وَلَا حَتَّى كَمَّ مِنْ الْوَقْتِ قَضِيَا. أَكَانَ فُنْدُقًاً مُحْتَرَمًاً، أَوْ لِنُدْرَةِ الْغُرَفِ، تَوَجُّهًا إِلَى نُزُلِ حَانَةٍ رَدِيئَةِ السُّمْعَةِ، أَوْ فُنْدُقٍ رَخِيصٍ عَلَى جَانِبِ الْمِينَاءِ؟ أَكَانَ لِعِدَّةِ أَيَّامٍ، لَيْلَةَ سَاعَاتٍ مَعْدُودَاتٍ ؟ مَا الَّذِي دَارَ بَيْنَهُمَا، مَا الَّذِي قِيلَ ؟ رُبَّمَا الْأُمُورُ الْمُعْتَادَةُ، لَكِنْ مَا هِيَ تِلْكَ الْأُمُورُ الْمُعْتَادَةُ؟ مَا عَادَ مُمْكِنًا أَبَدًاً لِي أَنْ أَعْرِفَ. ثُمَّ أَبْحَرَتْ الْحَامِلَةَ وَعَلَى ظَهْرِهَا الْكَتِيبَةُ - إِسْ إِسْ كَالدُّونْيَانْ - وَوَقَفَتْ أُمِّي عَلَى رَصِيفِ الْمَرْفَأِ مَعَ كُلِّ الزَّوْجَاتِ الْأُخْرَيَاتِ، تَلُوحُ مُوَدَّعَةً وَتَبْكِي، أَوْ رُبَّمَا لَمْ تَبْكِ: لَكَانَتْ وَجَدَتْ فِي الْبُكَاءِ إِرْضَاءً لِخُيَلَائِهَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پدرم برای او نوشته بود:
توضیح آن‌چه این‌جا اتفاق افتاده ممکن نیست؛ پس چیزی در مورد این نمی‌نویسم تنها امید دارم که این جنگ به سود بشریت و برای پیشرفت آن شکل گرفته باشد تعداد کشته‌ها (خط خوردگی) بسیار زیاد است. پیش از این فکرش را هم نمی‌کردم که بشر توانایی چنین کاری را هم داشته باشد آن چیزی که باید تحمل کرد بیشتر از (خط‌خوردگی) به یاد همه در خانه مخصوصاً تو لیلیانای عزیزم هستم.از جایی در فرانسه.

فِي مَكَانٍ مَا فِي فَرَنْسَا. لَا يَسَعُنِي وَصْفَ مَا يَجْرِي هُنَا، كُتُبَ وَالِدِي، وَلِذَلِكَ فَلَنْ أُحَاوِلَ حَتَّى لَا يَسَعَنَا سِوَى أَنْ نُؤْمِنَ أَنَّ الْحَرْبَ سَتَقُودُنَا إِلَى خَيْرٍ أَعْظَمَ، وَأَنَّنَا سَنَحْفَظُ الْحَضَارَةَ الْإِنْسَانِيَّةَ وَنَتَقَدَّمُ بِهَا الْخَسَائِرُ الْبَشَرِيَّةُ.أعداد الجرحى( كَلِمَةً مَشْطُوبَةً) لاتَحصى. لَمْ أَعْرِفْ سَابِقًاً إِلَى أَيِّ مَدًى قَدْ يَصِلُ الرِّجَالُ مَا عَلَيْنَا تُحْمّلُهُ يَفُوقُ (كَلِمَةً مَشْطُوبَةً). أُفَكِّرُ بِكُلِّ مَنْ فِي الْبَيْتِ كُلَّ يَوْمٍ، وَخَاصَّةً أَنْتِ، عَزِيزَتِي لِيلْيَانَا.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
@taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

 #آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_دهم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آن‌ها به ارتش سلطنتی کانادا پیوستند ارتشی که  سایر اهالی تی‌کندروگا با پیوستن به آن بلافاصله به ارتش بریتانیا که در برمودا اعزام شدند تابه عنوان نیروی کمکی خدمت کنند آن طوری که در نامه‌های‌شان نوشته بودند هر سه سال ابتدایی را به رژه رفتن و بازی کریکت گذراندند.
پدربزرگ بنجامین نامه‌های‌شان را مرتب می‌خواند و با گذشت زمان و پیروز نشدن هیچ‌کدام از طرفین جنگ عصبانی‌تر و بی‌تفاوت‌تر می‌شد قرار نبود اوضاع این شکلی باشد؛ هر چند دست سرنوشت و وقوع جنگ کارش را رونق داده بود اخیراً برای بالا بردن میزان تولید دکمه از پلاستیک و لاستیک هم استفاده می‌کرد و به علت آشنایان تجاری‌ای که آدلیا معرفی کرده بود کارخانه‌هایش سفارشات زیادی برای سربازها می‌گرفتند.پدربزرگ طبق معمول آدم شرافتمندی بود واجناس را خراب تحویل نمی‌داد وتنها به فکر سودکردن نبود. اما نمی‌شود گفت که این سفارش‌ها بدون سود بود.

الْتَحَقُوا بِالْكَتِيبَةِ الْمَلَكِيَّةِ الْكَنَدِيَّةِ ، الْكَتِيبَةُ ذَاتِهَا الَّتِي تَلْتَحِقُ بِهَا سُكَّان بُورْتْ تِيكُونِدِيرُوغَا. بَعْدَهَا مُبَاشَرَةً رُحّلَتْ الْكَتِيبَةُ إِلَى بَرْمُودَا كَيْ تَحُلَّ مَحَلَّ الْكَتِيبَةِ الْبِرِيطَانِيَّةِ الْمُتَمَرْكِزَةِ هُنَاكَ، وَهَكَذا ، عَلَى مَدَارِ الْعَامِ الْأَوَّلِ مِنْ الْحَرْبِ، قَضَى الْإِخْوَةُ الثَّلَاثَ وَقْتَهُمْ فِي الِاسْتِعْرَاضَاتِ الْعَسْكَرِيَّةِ وَلَعِبَ الْكِرِيكِيتْ، كَما كتبوا في رسائلهم.
جَدِيٌّ بِنْجَامِينْ اعْتَادَ قِرَاءَةَ تِلْكَ الرَّسَائِلِ بِنَهْم. مَعَ مُضِيِّ الْوَقْتِ دُونَ إِعْلَانِ أَيِّ طَرَفٍ لِانْتِصَارِهِ، بَاتَ جِدِّي أَكْثَرَ نَزْقًا وَعَصَبِيَّةً. فَلَمْ يَكُنْ مِنْ الْمُفْتَرَضِ أَنْ تَسْلُكَ الْحَرْبُ هَذَا الْمَنْحَى . لَكِنْ مِنْ سُخْرِيَةِ الْقَدْرِ أَنَّ مَنْحَى الْحَرْبِ كَانَ قَدْ أَنْعَشَ صِنَاعَتَهُ إِلَى حَدٍ عَظِيمٍ. فَقَدْ تَوَسَّعَ فِي صِنَاعَتِهِ لِيَشْمَلَ السِّلْيُولِيدَ وَالْمَطاطَ، مَوَادَّ جَدِيدَةً فِي صِنَاعَةِ الْأَزْرَارِ بِالطَّبْعِ، مِمَّا رَفَعَ مِنْ حَجْمِ الْإِنْتَاجِ بِمِقْدَارٍ هَائِلٍ؛ وَبِفَضْلِ شَبَكَةِ الْعَلَاقَاتِ السِّيَاسِيَّةِ الَّتِي سَاعَدَتْهُ آدِيلْيَا عَلَى تَشْكِيلِهَا، فَقَدْ تَلَقَّتْ مَصَانِعُهُ طَلَبَاتٍ عَدِيدَةً لِتَمْوِينِ الْجَيْشِ. وَظَلَّ جَدِّي عَلَى أَمَانَتِهِ الْمَعْهُودَةِ، فَلَمْ يُمَوّنُ الْجَيْشُ بِمُنْتَجَاتٍ رَدِيئَةٍ، فَلَمْ يَكُنْ ثَرِيّ حَرْبٍ بِهَذَا الْمَعْنَى. لَكِنْ لَا يُمْكِنُ لِأَحَدٍ أَنْ يُنْكِرَ أَنَّهُ ثَرِيَ مِنْ وَرَاءِ الْحَرْبِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
جنگ به تجارت دکمه رونق می‌بخشد تعداد زیادی دکمه در جنگ گم می‌شوند و باید به جای آن‌ها دکمه‌ی جدید خرید، دکمه‌ها با انفجار تکه‌تکه می‌شوند و در گِل می‌افتند و یا در اثر شعله‌ی آتش نابود می‌شوند این موضوع در مورد لباس‌های زیر هم صدق می‌کند. از نظر اقتصادی جنگ یک آتش معجزه‌آسا بود. یک آتش بزرگ کیمیاگرانه که دودی که از آن بلند می‌شود تبدیل به پول می‌شود یا دست‌کم برای پدر‌بزرگ من این طور بود اما این واقعیت مانند سال‌های ابتدایی که از کارش احساس رضایت می‌کرد و باعث خوشحالیش می‌شد نبود و یا به او اعتماد به نفس بیشتری نمی‌داد دوست داشت پسرانش بازگردند. البته آن‌ها تا آن وقت به جای خطرناکی نرفته بودند همچنان در برمودا زیر آفتاب رژه می‌رفتند.

الْحَرْبُ نَافِعَةٌ فِي تجارة الْأَزْرَارِ. فَأَزْرَارٌ كَثِيرَةٌ تُفْقَدُ فِي الْحَرْبِ، وَلَابُدَّ لَهَا أَنْ تَسْتَبْدِلَ. فَالْأَزْرَارُ تَنْفَجِرُ أَشْلَاءُ، تغْرَقُ فِي الْوَحْلِ، وَتَنْدَلِعُ فِيهَا النِّيرَانُ وَالْوَضْعُ ذَاتُهُ يَنْطَبِقُ عَلَى الثِّيَابِ التَّحْتِيَّةِ. فمن الناحيةِ المالية تعدّ الحرب نيرانًا تأتي بالمعجزات: فهي حریقٌ کیمیائیٌ کبیر، يتحوّل دُخانه المتصاعد إلى نقود أَوْ هَكَذَا كَانَتْ الْحَرْبُ بِالنِّسْبَةِ لِجَدّيٍ . لَكِنَّ تِلْكَ الْحَقِيقَةَ مَا عَادَتْ تَبْهَجُ رُوحَهُ وَلَا تَدْعَمُ ثِقَتَهُ بِصَوَابِ حُكْمِهِ ، كَمَا كَانَتْ سَتَفْعَلُ فِي سَابِقِ أَعْوَامِهِ، وَقْتٌ كَانَ مُعْتَدًّا بِنَفْسِهِ وَإِنْجَازَاتِهِ.هُوَ أَرَادَ عَوْدَةَ أَبْنَائِهِ. لَمْ يَكُونُوا قَدْ ذَهَبُوا بَعْدُ إِلَى أَيِّ مِنْطَقَةٌ خَطِرَةٌ : كَانُوا مَا زَالُوا فِي بِيرْمُودَا ، يَلْعَبُونَ دَوْرَ الْجُنُودِ تَحْتَ الشَّمْسِ.
🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
@taaribedastani

Читать полностью…
Подписаться на канал