taaribedastani | Неотсортированное

Telegram-канал taaribedastani - آموزش زبان عربی با متون داستانی

-

تعریب رمان های معروف جهان فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از نویسنده کانادایی مارگریت آتوود هدف کانال :آشنایی با ادبیات داستانی جهان تعریب آن ها از فارسی به عربی

Подписаться на канал

آموزش زبان عربی با متون داستانی

ابتدای رمان آدمکش کور
/channel/taaribedastani/8
ابتدای رمان من او
/channel/taaribedastani/123

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_هشتم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
اطراف‌شان را سنگ‌هایی پوشیده از برف و قندیل‌های سفید، احاطه کرده بود. زیر پای‌شـــان یخ بود و زیر آن رودخانه‌ای با گرداب و جریان آب عمیقی که دیده نمی‌شـد . این تصویری بود که از آن زمانی که من و لورا هنوز متولد نشده بودیم داشتم. تصویری سفید و پاک و ظاهرا جامد و در عین حال مانند یخ نازک. در زیر ظاهر اشیا ناگفته‌هایی وجود داشت که به آهستگی از آن‌جا بیرون می‌آمد.

مِنْ حَوَالَيْهِمَا الثُّلُوجُ غَطَّتِ الصُّخُورُ وَالدَّلَاةُ الْجَلِيدِيَّةُ الْبَيْضَاءُ تَدَلَّتْ  كُلُّ مَاحَوَالَيْهِمَا أَبْيَضُ. مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْهِمَا الْجَلِيدُ، أَبْيَضَ كَانَ هُوَ الْآخَرُ، وَمِنْ تَحْتِ الْجَلِيدِ مِيَاهُ النَّهْرِ، بِدَوَّامَاتِهَا وَتَيَّارَاتِهَا تَحْتَ السَّطْحِ، مُظْلِمَةٌ لَا تُبْصِرُهَا الْعَيْنُ. هَكَذَا تَصَوَّرْتُ ذَاكَ الزَّمَنَ، الزَّمَنُ السَّابِقُ لِوِلَادَتِي وَوِلَادَةِ لُورَا- صَفْحَةً بَيْضَاءُ، بَرِيئَةٌ جِدًّا، رَاسِخَةً فِي ظَاهِرِهَا، لَكِنْ تَبْقَى جَلِيدًاً رَقِيقًاً فِي حَقِيقَتِهَا. مِنْ تَحْتِ السَّطْحِ كُلُّ الْأُمُورِ الَّتِي لَمْ تقُلْ، تَرَكَتْ تَفُورُ وَحْدَهَا عَلَى مهْلٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
سپس نوبت حلقه نامزدی و اطلاعیه ازدواج در روزنامه شد. وقتی مادرم پس از پایان دوره‌ی تحصیلی آن ســـــــال که باید تمامش می‌کرد، بازگشت. مهمانی‌های چای پیش از عروسی برگزار شــد. در این مهمانی‌های مجلل با ساندویچ‌های مختلف، سه نوع کیک شکلاتی و میوه ای و یک نوع میوه و چای در سرویس چای خوری و سینی سیلور از مهمانها پذیرایی می شد. میزها پر از گل‌های رز سفید و صورتی بودند. برای مهمانی‌های نامزدی از گل رز قرمز استفاده نمی‌شد.
رنی گفت بعدها علتش را می فهمم.

ثُمَّ جَاءَ الْخَاتَمُ، وَالْإِعْلَانُ الرَّسْمِيُّ فِي الصُّحُفِ؛ بَعْدَهَا  مَا إِنْ أَكملتْ أُمِّي السّنَةَالدِّرَاسِيَّةِ فِي التَّعْلِيمِ، وَالَّذِي رَأَتْهُ وَاجِبًاً لِزَامًاً عَلَيْهَا أَدَاؤُهُ - اسْتَهَلَّتْ حَفْلَاتُ الشَّايِ. تِلْكَ الْحَفَلَاتُ كَانَتْ تُعَدُّ عَلَى أَكْمَلِ وَجْهٍ مِنْ الْجَمَالِ، مَعَ شَطَائِرَ مختلفة وَثَلَاثَةُ أَنْوَاعٍ مِنْ الْكَعْكِ - بِالْكَرِيمَا، بِالشُّوكُولَا ، وَالْفَاكِهَةِ - وَالشَّايُ يُقَدَّمُ فِي أَطْقُمِ تَقْدِيمِ فِضِّيَّةٍ، مَعَ بَاقَاتِ زُهُورٍ عَلَى الطَّاوِلَةِ، بَيْضَاءَ أَوْ زَهْرِيَّةٍوَرُبَّمَا صَفْرَاء فَاتِحَةٌ، لَكِنْ لَا زُهُورَ حَمْرَاءَ. فَالزُّهُورُ الْحَمْرَاءُ لَا تَنْتَمِي إِلَى حَفْلَاتِ شَايِ الْخُطُوبَةِ. لِمَاذَا ؟سَتَعْرِفِينَ الْإِجَابَةَ لَاحِقًاً، قَالَتْ رِينَايْ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_ششم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
اما مادرم فکر می‌کرد یا دست کم امید داشت که برای تعداد کمی از آن بچه‌های بخت برگشـــته بتواند کاری انجام دهد. سپس برای تعطیلات کریسمس به خانه برگشت. مردم به اندام نحیف و صورت رنگ پریده‌اش اشاره می‌کردند و می‌گفتند گونه هایش باید صورتی شوند. به این صورت به همراه پدرم به آن برکه‌ی یخ‌زده آمد. پدرم زانو زد و بند کفش های او را بست.

لَكِنَّ أُمِّي شَعَرْتْ بِأَنَّهَا تُنْجِزُ شَيْئًاً  تَفْعَلُ شَيْئًاً - وَلَوْ فِي سَبِيلِ مُسَاعَدَةِ قِلَّةٍ مِنْ الْأَطْفَالِ الْبَائِسِينَ، أَوْ هَذَا مَا أَمَلَتْهُ؛ ثُمَّ عَادَتْ إِلَى مَنْزِلِهَا فِي عُطْلَةِ الْكِرِيسْمَاسِ.شُحُوبُ لَوْنِهَا وَهُزَالِهَا كَانَا مَثَارَ تَعْلِيقَاتِ الْجَمِيعِ: كَانَ لَابُدَّ لِلزُّهُورِ أَنْ تَتَفَتَّحَ عَلَى وَجْنَتَيْهَا. وَهَكَذَا اصْطَحَبُوهَا إِلَى حَفْلِ التَّزَلُّجِ، عَلَى بركَةِ الطَّاحُونِ الْمُتَجَمِّدَةِ، بِرُفْقَةْأَبِي. عَقْدُ رِبَاطِ مَزْلَجِهَا أَوَّلًا، رَاكِعًاً عَلَى رُكْبَةٍ وَاحِدَةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

آن‌ها مدت‌ها قبل از طریق پدرهایشـــان هم را می‌شناختند و قبلا به شکلی رســــــمی یکدیگر را دیده بودند. در آخرین تئاتر باغ آدلیا، پدرم نقش فردیناند و مادرم نقش میراندا را ایفا کرده بودند. آن‌ها در اجرای سانسور شده‌ی نمایش معبد با هم، هم‌بازی شده بودند. رنی می‌گفت مادرم در لباسی صدفی شکل و با حلقه‌ای از گل رز و نگاه بدون هدف چشمان درخشان و نزدیک‌بینش، بسیار زیبا شده بود و درست شبیه یک فرشته صحبت می‌کرد. آه دنیای جسور نو که مردمی این چنین دارد. می‌توانم حدس بزنم که آن‌ها چطور به هم علاقه پیدا کردند.

كَانَا عَلَى مَعْرِفَةٍ سَابِقَةٍ مِنْ خِلَالِ وَالِدَيْهِمَا. وَجَمَعَتْ بَيْنَهُمَا لِقَاءَاتٌ عَابِرَةٌ مُحْتَشِمَةٌ. كَانَا قَدْ مَثَلَا سَوِيًّاً، فِي آخِرِ عُرُوضِ أَدِيلِيَا الْمَسْرَحِيَّةِ فِي حَدِيقَتِهَا- هُوَ أَدَّى دَوْرَ فَرْدِینَانْدْ، وَهِيَ دَوْرُ مِيرَانْدَا، فِي نُسْخَةٍ مُهَذَّبَةٍ وَمُنَقَّحَةٍ من مسرحية العاصفة. قَالَتْ رِينَايْ أمّي وَقَفَتْ فِي فُسْتَانِهَا الزَّهْرِيِّ الصَّدَفِيِّ، ، تَحْمِلُ بَيْنَ يَدَيْهَا إِكْلِيلًا مِنْ الزُّهُورِ؛ وَأَلْقَتْ الْكَلِمَاتِ بِكُلِّ مِثَالِيَّةٍ، وَكَأَنَّهَا مَلاكٌ .أَيُّهَا الْعَالَمُ الْجَدِيدُ الشُّجَاعُ، بِأُنَاسٍ مِثْلُ هَؤُلَاءِ! فِي عَيْنَيْهَا الْمُبْهَرَتَيْنِ، الصَّافِيَتَيْنِ الْحَاسِرَتَيْنِ، نَظْرَةٌ تَائِهَةٌ. وَلَكَ أَنْ تُرِيَ الشَّرَارَةَ الَّتِي ابْتَدَأَتْ بِهَا قِصَّتُهُمَا.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_چهارم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
مادرم به کلیسای متدیست منتسب بود، اما پدرم از کلیسای انگلستان پیروی می‌کرد. به این صورت بر طبــق ارزش‌های رایج آن زمان مادرم از نظر اجتماعی از پدرم پایین‌تر بود. بعدها به این فکر کردم که اگر آدلیا زنده بود، اجازه‌ی چنین ازدواجی را نمی‌داد. به نظر او مادرم از طبقه‌ی پایینی بود. ضمن این که مذهبی بسیار خشک، شهرستانی و صاف و ساده بود. آدلیا پدرم را وادار می‌کرد به مونترال برود و با دختری ازدواج کند که دست‌کم لباس‌های بهتری به تن می‌کرد.

أُمِّي مِنْ أَتْبَاعِ الْكَنِيسَةِ الْمَيْثُودِيَّةِ، وَأَبِي كَانَ أنْجِلِيكَانْيّا: مَا يَعْنِي أَنَّ أُمِّي كَانَتْ أَدْنَى اجْتِمَاعِيًّاً مِنْ أَبِي. تِلْكَ الْأُمُورُ تُؤْخَذُ بِالْحُسْبَانِ آنَذَاكَ. لَوْ كَانَتْ جَدّتِي آدِيلِيَا عَلَى قَيْدِ الْحَيَاةِ لَمَا سَمَحْتْ أَبَدًا بِهَذَا الزَّوَاجِ، أَوْ هَذَا مَا قَرَّرْتُهُ أَنَا لَاحِقًاً. فَأُمِّي أَدْنَى بِكَثِيرٍ مِنْ أَبِي عَلَى السّلمِ الِاجْتِمَاعِيِّ  كَذَلِكَ كَانَتْ مُحْتَشِمَةً جِدًّا، جِدِّيَّةً جِدًّاً، وَقَرَوِيَّةً جِدًّاً. لَجَّرّتْ آدِيلْيَا أَبِي إِلَى مُونْتَرْيَالْ وَأَجْبَرَتْهُ، عَلَى الْأَقَلِّ، عَلَى الِارْتِبَاطِ بِمُسْتَهِلَّةِ.امْرَأَةً مَعَ ذَوْقٍ رَفِيعٍ فِي الثِّيَابِ .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

رنی می‌گفت مادرم تنها هجده سال داشت و خیلی جوان بود. اما دختر ابله و هوس بازی نبود. در آن زمان او تدریس می‌کرد. آن زمان حتی زیر بیست سال هم می‌شد معلم شوی. البته او مجبور به کار کردن نبود. پدرش وکیل ارشد کارخانه‌های چیس بود و زندگی خوبی داشتند. اما شبیه مادرش که در جوانی از دنیا رفت و در آن زمان مادرم تنها نه ســال داشت به مذهبش بسیار اهمیت می‌داد و اعتقاد داشت که باید به کسانی که به قدر او خوشبخت نبودند کمک کند. رنی با لحنی تحسین برانگیز می‌گفت درس دادن بـه فقرا را به جدیت یک مبلغ مذهبی انجام می‌داد. رنی بیشتر اوقات برخی از کارهای مادرم را که اگر خودش می خواست انجام دهداحمقانه می‌پنداشت، تحسین می‌کرد. رنی بین فقرا بزرگ شده بود و آن‌ها را تنبل می‌دانست. می‌گفت می‌شود آن‌قدر به آن‌ها درس بدهی که ضعیف شوی اما درس دادن به اکثر آن‌ها فایده ای ندارد. شبیه این است که سرت را به دیوار بکوبی. اما مادر مرحومت به این چیزها توجهی نمی‌کرد.

أُمِّي كَانَتْ فِي مُقْتَبِلِ عُمْرِهَا، فِي الثَّامِنَةَ عَشَرَ وَحَسِبُ، لَكِنَّهَا لَمْ تَكُنْ بِالْفَتَاةِ السَّخِيفَةِ الْمُتَهَوِّرَةِ، وفْقًاً لِكَلَامِ رِينَايْ. كَانَتْ مُعَلِّمَةً: كَانَ مَسْمُوحًاً لِلْفَتَيَاتِ آنَذَاكَ أَنْ يَتَوَلَّيْنَ مِهْنَةُ التَّعْلِيمِ طَالَمَا لَمْ يَبْلُغْنَ سِنَّ الْعِشْرِينَ بَعْدُ. لَمْ تَكُنْ مُضْطَرَّةً لِذَلِكَ: فَوَالِدُهَا هُوَ الْمُحَامِي الْأَقْدَمُ لَدَى مَصَانِعِ تِشَايِسْ، وَعَائِلَتِهَا كَانَتْ " مَيْسُورَةَ الْحَالِ ". لَكِنْ، عَلَى خُطَى أُمِّهَا مِنْ قَبْلُ، وَالَّتِي تُوُفِّيَتْ حِينَ كَانَتْ طِفْلَةً فِي التَّاسِعَةِ مِنْ عُمْرِهَا،فَقَدْ أَخَذَتْ أُمِّي الدَّيْنِ عَلَى مَحْمَلِ الْجَدِّ. آمَنَتْ أَنَّ مِنْ وَاجِبِهَا مُسَاعَدَةَ مَنْ هُمْ أَقَلُّ حَظًّاً مِنْهَا . تَوَلَّتْ تَعْلِيمَ الْفُقَرَاءِ وَكَأَنَّهَا تَحْمِلُ رِسَالَةً تَبْشِيرِيَّةً، كَذَا وَصَفَتْهَا رِينَايْ بِكُلِّ إِعْجَابٍ. (مِنْ عَادَةِ رِينَايْ أَنْ تَعْجَبَ بِأَعْمَالِ أُمِّي الصَّالِحَةِ وَالَّتِي مَا كَانَتْ هِيَ نَفْسَهَا لِتُؤَدِّيَهَا إِذْ رَأَتْ فِيهَا أَعْمَالًاً غَبِيَّةً. أَمَّا بِالنِّسْبَةِ لِلْفُقَرَاءِ فَقَدْ كَبُرَتْ بَيْنَهُمْ وَاعْتَبَرَتْهُمْ ثُلَّةً مِنْ غَيْرِ الْمُبَالِينَ وَلَا فَائِدَةَ تُرْجَى مِنْهُمْ. لَك أَنْ تُنْهِكَ نَفْسَكِ حَتَّى الْمَوْتِ فِي تَعْلِيمِهِمْ،لَكِنْ مَعَ أَغْلَبِهِمْ فَكُلُّ مَا تَفْعَلُهُ حَقِيقَةً هُوَ نَطْحُ رَأْسِكَ بِالْجِدَارِ، هَذَا مَا اعْتَادَتْ رِينَايْ قَوْلَهُ، لَكِنْ أُمَّكَ، فَلْيُبَارِكْ الرَّبُّ قَلْبَهَا الطَّيِّبُ. مَا كَانَتْ أَبَدًاً لِتَرَى الْحَقِيقَةَ).
🧊🧊🧊🧊🧊🧊🧊
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_دوم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
نزدیک غروب است. باد نمی‌آید. صدای آب در رودخانه‌ی باغ شبیه به نفس کشیدن عمیق است. گل‌های آبی در هوای تیره گم شده اند. گل‌های قرمز سیاه به نظر می‌آیند و گل‌های سفید به کرم شب‌تاب شبیه‌اند. گلبرگ لاله‌ها ریخته است و مادگی‌شـــــــان برجای مانده است. گل‌های دیگر با گلبرگ‌های به هم ریخته و شل و مرطوب به اواخر عمرشان رسیده‌اند اما بوته‌های یاس گل داده اند. آخرین شکوفه‌های نارنج که بر زمین ریخته شبیه به کاغذهای رنگینی هستند که بر سر عروس و داماد می‌ریزند.

هَا هُوَ الْغَسَقُ يَزفُّ. لَا نَسِيمَ فِي الْأَجْوَاءِ؛ تَيَّارُ مُنْحَدِرَاتِ النَّهْرِ الْمُنْجَرِفِ يَغْمُرُ الْحَدِيقَةَ بِصَوْتِهِ بَادِيًاً كَمَا النَّفْسُ الطَّوِيلُ. الْأَزْهَارُ الزَّرْقَاءُ امْتَزَجَتْ بِالْأَثِيرِ، الْحَمْرَاء مِنْهَا ضَارِبَةٌ نَحْوَ السَّوَادِ، الْبَيْضَاءُ مِنْهَا مُضِيئَةٌ، هَالَتُهَا فُسْفُورِيَّةٌ. زُهُورُ التَّوْلِيبِ تُطْرَحُ عَنْهَا بِتَلَاتِهَا، تَارِكَةً مِدَقَاتِهَا عَارِيَّةً  سَوْدَاءَ، تُشْبِهُ الْفِنْطِيسَةَ، وَجِنْسِيَّةُ. أَزْهَارٌ عُودَالصَّلِيبِ تَكَادُ تَذْبِلُ، مُتَّسَخَةً وَبَالِيَةً وَمُتَرهِّلَةٌ مِثْلَ مِنْدِيلٍ وَرُقِيٍّ رَطبٍ، لَكِنَّ الزَّنَابِقَ أَزْهَرَتْ؛ وَكَذَلِكَ زُهُورُ الْقَبَسِ. آخِرَ الْبُرْتُقَالَاتِ الْكَاذِبَةِ أَسْقَطَتْ أَزْهَارَهَا، الْعُشْبُ مِنْ أَسْفَلِهَا مَكْسُوٌّ بِالنّثَارِ الْأَبْيَضِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
والدين من در ژوئیه۱۹١٤ ازدواج کردند. نیاز بود کسی در این مورد بیشتر توضیح بدهد و چه کسی بهتر از رنی؟ هنگامی که ده، یازده، دوازده و سیزده ساله بودم به چنین موضوعاتی علاقه داشتم. پشت میز آشپزخانه می‌نشستم و مانند قفلی که کلیدی را باز کند رنی را به حرف می‌کشیدم.
وقتی که رنی برای کار تمام وقت به آویلیون آمد هفده ســــاله بود. تا آن هنگام در خانه‌ی کوچکی در محله‌ای کارگری در ساحل جنوب شرقی یوگز زندگی کرده بود. می‌گفت ترکیبی از نژاد ایرلندی و اسکاتلندی است. البته نه ایرلندی که کاتولیک باشد، یعنی مادربزرگ‌هایش ایرلندی کاتولیک بودند. کارش را با نگهداری از من شروع کرده بود. اما با کاهش خدمتکارها، به خدمتکار اصلی تبدیل شد. در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد چند ساله بود؟ سنش آن قدری بود که از ما بیشتر بلد باشد و همین برای ما بس بود. اگر درمورد زندگیش کنجکاو می‌شدم سکوت می‌کرد و تذکر می‌داد که زندگی او به خودش مربوط است. در آن زمان چقدر این حرف او پخته به نظرم می‌رسید و حالا نهایت خسیسی را به ذهنم می‌رساند. آن زمان وقتی این جواب را شـــنیدم فکر کردم چه آدم دوراندیشی است؛ اما حالا که به آن فکر می‌کنم به نظرم جوابی که داد کمال خست بود.

فِي يُولْيُو مِنْ عَامِ 1914 تَزَوَّجَتْ أُمِّي بِأَبِي. مَعَ كُلِّ مَا كَانَ يَجْرِي حَوْلِي، ارْتَأَيْت أَنَّ زَوَاجَهُمَا يَسْتَحِقُّ التَّفْسِيرَ. أَمَلِي الْوَحِيدِ كَانَتْ رِينَايْ. لَدَى بُلُوغَيْ السِّنِّ الْمُنَاسِبِ لِلِاهْتِمَامِ بِأُمُورٍ كَهَذِهِ -الْعَاشِرَةِ، الْحَادِيَةَ عَشَرَ، الثَّانِيَةَ عَشَرَ، الثَّالِثَةَ عَشَرَ  اعْتَدَّتْ الْجُلُوسَ عَلَى طَاوِلَةِ الْمَطْبَخِ وَأَفْتَحَ الْقُفْلَ عَلَى خَزَنَةِ ذَاكِرَتِهَا كَمَا اللّصُّ.
لَمْ تَكُنْ رِينَايْ قَدْ بَلَغَتْ السَّابِعَةَ عَشَرَ مِنْ عُمْرِهَا حِينَ أَتَوْا بِهَا إِلَى آفِيلْيُونْ كَيْ تَعْمَلَ بِدَوَامٍ كَامِلٍ، كَانَتْ تَعِيشُ فِي أَحَدِ الْبُيُوتِ الْمَصْفُوفَةِ عَلَى الضَّفَّةِ الْجَنُوبِيَّةِ الشَّرْقِيَّةِ مِنْ نَهْرِ جُوغِزْ حَيْثُ سَكَنَ عُمَّالُ الْمَصَانِعِ. أَخْبَرَتْنِي أَنَّهَا إِيِرْلَنْدِيَّةٌ وَأُسْكُتْلَنْدِيَّةٌ، لَكِنْ بِالتَّأْكِيدِ لَيْسَتْ بِإِيِرْلَنْدِيَّةٍ كَاثُولِيكِيَّةٍ، مَا يَعْنِي أَنَّ جَدَّتَيْهَا كَانَتَا كَذَلِكَ. كَانَتْ قَدْ بَدَأَتْ الْعَمَلَ فِي الْبَيْتِ حَاضِنَةً لِي، لَكِنْ مَعَ اسْتِمْرَارِ تَرْكِ الْخَادِمَاتِ الْعَمَلَ وَالِاسْتِنْزَافَ الشَّدِيدَ فِي الْيَدِ الْعَامِلَةِ أَضْحَتْ رِينَايْ عِمَادَ الْبَيْتِ. كَمْ كَانَ عُمْرُهَا آنَذَاكَ؟ لَيْسَ شَأْنُكَ، كَبِيرَةٌ كِفَايَةً لِأَحْسَنِ التَّصَرُّفِ. فَإِيَّاكَ وَأَنْ تُعَاوِدِي السُّؤَالَ. إِنْ حَاوَلَ أَحَدُهُمْ أَنْ يَنْخَسَ فِي شُؤُونِ حَيَاتِهَا تَقَوْقَعَتْ وَالْتَزَمْتُ الصَّمْتَ. حَيَاتِي مِنْ شَأْنِي أَنَا وَحَسْبُ، كَانَ رَدُّهَا عَلَيّ. كَمْ بَدَا لِي حَصِيفًاً قَوْلَهَا آنَذَاكَ. أَمَّا الْآنَ فَكَمْ يَبْدُو تَصَرُّفًاً بَخِيلًاً.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

آغاز بخش پنجم از فصل سوم رمان آدمکش کور

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_آخر
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
سلام علی صـدای دریانی را برید. مریم برگشت، علی بود و کریم و مه تاب. با آن آبشار موهای قهوه‌ای که صاف از بالا به پایین می‌ریختند. مریم سهم سقز خودش را به مه‌تاب داد. مه‌تاب غنچه‌ی لب را باز کرد. بوی عطر یاس را بیرون ریخت و تشکر کرد:
- خیلی ممنون خانم معلم!
علی گفت:
- پس من و کریم چی، خانم معلم؟
مجلس، زنانه بود! مرد هم راه نمی‌دادند!
علی به شیشه اشاره کرد.
- این شیشه چیه؟
مال همان مجلس زنانه بود. حالا هم باید سر به نیست بشه که مامانی نبینه.
کریم خندید و شیشه را گرفت.
- خودم سر به نیستش می کنم مریم خانم!
مه‌تاب و کریم از علی و مریم خداحافظی کردند. مه‌تاب و کریم از کوچـه بـه سـمت گود بیرون رفتند. علی و مریم هم به سـمت خانه‌شان. دریانی ایستاده بود و نگاه می‌کرد. آهی کشید و به داخل مغازه برگشت.

قَطَعَ صَوْتَ عَلِيٍّ كَلَامُ دَرْيَانِيٌّ وَهُوَ يُلْقِي التَّحِيَّةَ، التَفَتَتْ مَریم فَرَأَتْ كُلًّا مِنْ عَلِيٍّ وَكَرِيمٍ وَمَهْتَابٍ، أَعْطَتْ مَرْيَمُ حِصَّتَهَا مِنْ الْعِلْكِ لِمَهْتَابٍ، فَتِحَتْ مهْتَابَ فَمِهَا الشَّبِيهُ بِاللُّؤْلُؤَةِ فَرْحَةً بِقِطْعَةِ الْعِلْكِ، وَتَشَكَّرَتْ مَرْيَم:
- شُكْرًا سَيِّدَتِي الْمُعَلِّمَةِ.
قَالَ عَلِيٌّ:
- وَمَاذَا عَنْ حِصَّتِي وَحِصَّةِ كَرِيمٍ أَيَّتُهَا الْمُعَلَّمَةُ؟
- عُذْرًا، كَانَ الْحَفْلُ مُخَصِّصًا لِلْإِنَاثِ.
أَلْقَى عَلِيَّ نَظْرَةً عَلَى زُجَاجَةِ الْعِلْكِ:
- مَا هَذِهِ؟
- كَانَتْ أَيْضًا مُخَصَّصَةً لِحَفْلِ الْإِنَاثِ وَعَلَيّ أَنْ أُتْلِفَهَا كَيْ لَاتَرَاهَا أُمِّي.
ضَحِكَ كَرِيمٌ وَأَخَذَ الزُّجَاجَةَ مِنْ يَدِ مَرْيَمَ.
- سَأَقُومُ بِإِتْلَافِهَا بِنَفْسِي يَا مَرْيَمُ.
وَدّعَ كَرِيمٌ وَمهْتَابٌ عَلِيًا وَمَرْيَمَ وَاتَّجَهَا نَحْوَ مَحَلَّةِ الْحُفْرَةِ، وَشَقَّ عَلِيٍّ وَمَرْيَمَ طَرِيقَهُمَا نَحْوَ الْبَيْتِ، أَمَّا درْيَانِي فَقَدْ دَخَلَ دُكَّانَهُ وَهُوَ يَتَأَوَّهُ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
- چه قدر شد؟ پول شیشه‌اش را هم حساب کنین.
- قابلی نداره. از آقا می گیریم...
مریم از داخل جیبش یک اسکناس پنج ریالی نو در آورد و روی پیش‌خوان گذاشت. عطار ذوق‌زده شد.
- این که خیلی زیاده... (به زحمت بقیه‌ی پول را جور کرد.) سلام ما را ابلاغ بفرمایین. به سلامتی، به خوبی، به خوشی.
تا سـر بازارچه بدرقه‌شـان کرد.
- كَم الثَّمَنِ ؟ أَرْجُو أَنْ تُضِيفَ سِعْرَ الْعُلْبَةِ أَيْضًا .
- لَيْسَ مُهِمًّا ، سَوْفَ يُسَدِّدُ جَدُّكَ ثَمَنُهَا .
أَخْرَجَتْ مَرْيَمْ عُمْلَة وَرَقِيَّة جَدِيدَةً مِنْ فِئَةِ الْخَمْسَةِ رِيَالَاتٌ مِنْ جَيْبِهَا وَوَضَعَتْهَا عَلَى الدَّكَّةِ . كَادَ اَلْعَطَّارُ أَنْ يَطِيرَ مِنْ الْفَرَحِ حِينَمَا رَأَى اَلْعُمْلَةَ اَلْوَرَقِيَّةَ .
- إِنَّهُ مَبْلَغٌ كَبِيرٌ .
أَعَادَ إِلَيْهَا بَقِيَّةُ اَلْحِسَابِ وَطَلَبَ مِنْهَا أَنْ تَبْلُغَ سَلَامَةٌ إِلَى أَهْلِهَا وَأَرْدَفَ قَائِلاً : « بِالْهَنَاءِ وَالشِّفَاءِ » ، ثُمَّ قَطَعَ مَعَهَا مَسَافَةً رَافَقَهَا عِدَّةَ خُطُوَاتٍ إِلَى اَلْخَارِجِ .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
موسا ضعیف‌کش هم سرش را پایین انداخت. طوری که چشمش بـه مریم نیفتد با او خداحافظی کرد. دخترها شیشـه را از دست مریم گرفتند. اما مریم اجازه نداد از داخلش چیزی بردارند. رفتند به طرف مسجد قندی.
- این را کنار مغازه‌ی دریانی ترکه تقسیم می کنیم... نپرسین چرا. دوسیه‌اش مفصله...
مریم حرف می‌زد که بچه‌ها همه ساکت شدند. صدای «یا علی مددی!» درویش همه را ساکت کرد. با آن ریش و لباس سرتاپا سفید و کشکول نقره‌ای. دخترها کنار رفتند تا او رد شـود. اما او ایستاد. تفـى داخل جو انداخت و صدایش را صاف کرد. انگار با خودش گفت:
ـ جـوان! دل‌شکسته، کاش سـرش می‌شکسـت ولـی دلـش نمی‌شکست.
بچه ها خندیدند. مریم هـم خندید. مصطفا درویش برگشت و تبرزینش را به سـوی مریم گرفت. مریم ترسید و عقب رفت.

طَأْطَأَ مُوسَى اَلْقَصَّابْ رَأْسُهُ كَيْ لَا تَقَع نَظَرَاتِهِ عَلَى نَظَرَاتِ مَرْيَمْ مِنْ بَابِ اَلِاحْتِرَامِ وَوَدَّعَهَا . أَخَذَتْ الْفَتَيَاتُ الْعُلْبَةَ اَلزُّجَاجِيَّةَ مِنْ يَدِ مَرْيَمْ ، لَكِنَّ مَرْيَمْ لَمْ تَسْمَحْ لَهُنَّ أَنْ يَأْخُذْنَ شَيْئًا مِنْهَا . ثُمَّ اِتَّجَهْنَ نَحْوَ مَسْجِدِ قنْدِي .
- سَوْفَ تَتَقَاسَمُ الْعِلْكَ عِنْدَ دُكَّانٍ دَرَيَانِي ، لَاتَسأَلْونِي عَنْ السَّبَبِ . اَلْقَضِيَّةُ مُفَصَّلَةً .
كَانَتْ مَرْيَمْ تَتَحَدَّثُ لِزَمِيلَاتِهَا ، لَكِنَّ دَرْوِيشًا قَطَعَ كَلَامِهَا حِينَمَا رَدَّدَ بِصَوْتٍ مُرْتَفِعٍ عِبَارَةً : « يَا عَلِي مَدَّدَ » . كَانَتْ لِحْيَتُهُ بَيْضَاءً تُشْبِهُ تَمَامًا مَلَابِسَهُ اَلْبَيْضَاءَ ، وَكَانَ يَحْمِلُ كَشْكُولاً فِضِّيًّا . فَتَحْنَ لَهُ طَرِيقًا كَيْ يَمُرَّ لَكِنَّهُ تَوَقَّفَ لَحْظَةً ، بَصَقَ فِي سَاقِيَةِ اَلْمَاءِ ، ثُمَّ تَنَحْنَحَ وَقَالَ وَكَأَنَّهُ يَحْدُثُ نَفْسَهُ :
- هِيَ شَابَّةٌ ، مُنْكَسِرَة الْقَلْبِ ، يَا لَيْتَ اِنْكَسَرَ رَأْسُهَا وَلَمْ يَنْكَسِرْ قَلْبُهَا .
ضَحِكَتْ الْفَتَيَاتُ وَضَحِكَتْ مَرْيَمْ كَذَلِكَ ، عَادَ الدَّرْوِيشُ مُصْطَفَى إِلَيْهِنَّ ، اِقْتَرَبَ مِنْ مَرْيَمْ وَشَهْرِ الْفَأْسِ بِوَجْهِهَا . خَافت مَرْيَمْ وَتَرَاجَعَتْ إِلَى اَلْوَرَاءِ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#الفصل_الثالث
#أناه
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۵
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
زنگ که خورد، مریم از کلاس اول بیرون آمد. چند گام محکم برداشت، مثل خانم شرعیات، بعد انگار فراموش کرد که معلم بوده. مثل بقیه‌ی شاگردها دوید سمت بچه‌های بزرگ‌تر، بچه‌های پایه‌ی نه؛ هم شاگردهایش او را دیدند که می دود و نفس نفس می‌زند
حِينَمَا رَنَّ اَلْجَرَسِ مُعْلِنًا اِنْتِهَاءَ اَلدَّرْسِ ، خَرَجَتْ مَرْيَمْ مِنْ اَلصَّفِّ ، خَطَتْ خُطُوَاتٍ رَصِينَةً كَمَا كَانَتْ تَفْعَلُ مُعَلِّمَةَ مَادَّةِ اَلدِّينِ ، ثُمَّ نَسِيتْ أَنَّهَا كَانَتْ مُعَلِّمَةٌ لِبَعْضِ اَلْوَقْتِ ، فَصَارَتْ تَرْكُضُ كَبَقِيَّةِ الطَّالِبَاتِ ، اِتَّجَهَتْ نَحْوَ اَلطَّالِبَاتِ اَلْأَكْبَرِ سِنًّا ، نَحْوَ طَالِبَاتِ اَلْمَرْحَلَةِ اَلتَّاسِعَةِ ، زَمِيلَاتُهَا شَاهَدْنَهَا تَرْكُض لَاهِثَةً .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- چی شـده خانم معلم؟!... نترس! این ساعت هنر داشتیم، شما که خودتان استادین!... اجازه خانم! بچه‌ها اذیت‌تان نکردن؟!
مریم نفسش جا آمد.
- بچه‌ها! امروز هم مهمان من هستين! به هر چیزی که دوست داشته باشین.
- تو که دیروز هم به ما لیسک دادی! امـروز دیگر چه خبره؟ دیروز گفتی برای شروع مدرسه؛ امروز برای چی؟ - برای چی نداره. یعنی حتما باید دلیل داشته باشه که شما را مهمان کنم؟
کسی چیزی نگفت. چندتایی از مریم عذرخواستند، اما ده-دوازده تای بقیه با او آمدند. کنار هــم راه می‌رفتند. با هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند.
- نوه‌ی حاج فتاحه دیگر. باید هم همه را مهمان کنه.
- دارنده‌گی و برازنده‌گی.
- مـريـم! نکنه با دریانی ترکه قرارداد بستی؟ یا نکنه عاشــقش‌شدی؟!
بچه‌ها خندیدند.

- مَاذَا حَدَثَ أَيَّتُهَا اَلْمُعَلِّمَةُ ؟ لَا تَخَافِي . كَانَتْ حِصَّةُ دَرْسِ اَلْفَنِّ ، وَأَنْتَ مُعَلِّمَةِ وَأُسْتَاذَةِ جَيِّدَةٍ فِيهِ ، هَلْ أَزْعَجَتْكَ اَلطَّالِبَاتُ ؟ ارْتَجَعَتْ مَرْيَمْ أَنْفَاسُهَا ، ثُمَّ قَالَتْ :
- اَلْيَوْمُ أَدْعُوكُمْ أَيْضًا لِتَنَاوُلِ كُلِّ مَا تَرْغَبُونَ بِهِ .
- لَكِنَّكِ أَعْطَيَتنَا مَصَّاصَاتِ حَلْوَى يَوْمِ أَمْسِ ، فَمَاذَا حَدَثَ اَلْيَوْمِ كَيْ تَجَدُّدِيٌّ اَلدَّعْوَةِ ؟ أَمْسِ كَانَتْ اَلْمُنَاسَبَةُ بَدْءَ اَلْعَامِ اَلدِّرَاسِيِّ فَمَا هِيَ مُنَاسَبَةُ اَلْيَوْمِ؟
- لَا حَاجَةً لِلسَّبَبِ . هَلْ تَحْتَاجُ اَلدَّعْوَةُ إِلَى سَبَبٍ ؟ اِعْتَذَرَ بَعْضُهُنَّ عَنْ قَبُولِ اَلدَّعْوَةِ لَكِنَّ حَوَالَيْ اِثْنَتَيْ عَشْرَةَ طَالِبَةً وَافَقْنَ عَلَى دَعْوَةِ مَرْيَمْ . كُنَّ يَمْشِينَ سَوِيَّة وَيُتَمْتِمنَ وَيَضْحَكْنَ مَعًا .
- هِيَ حَفِيدَةُ اَلْحَاجِّ فَتَّاحْ وَيَنْبَغِي أَنْ تَدْعُوَ زَمِيلَاتِهَا . – اَلْجُودُ بِالْمَوْجُودِ - يَا مَرْيَمْ ، رُبَّمَا وَقَعَتْ عَقْدًا مَعَ دَرَيَانِي اَلتُّرْكِيَّ ؟ أَوْ عَشِقَتْهُ ؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۳
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
مریم حرف مه‌تاب را قطع کرد. نمی‌خواست او مقابل بقیه همه چیزش را بگوید. ـ هر چند برای خود مه‌تـاب فرقی نمی‌کرد - شگفت زده شده بود. از جا بلند شد. به سمت دختر کوچولو رفت. سر او را به سینه‌اش چسباند و با صدایی آرام گفت:
- خوشگله، هفت سالت شـده! دختره ی گنده! چه قدر قشنگ شده ای.
مه‌تاب دوباره خندید. مریم هنوز مبهوت زیبایی دختر بود. دوباره او را به سینه‌هایش چسباند. یکی از بچه‌های جلو کلاس، زیر لب به دیگری گفت:
- خانم می‌خواهد شیرش بدهد!

قَطَعَتْ مَرْيَمْ كَلَامِ مَهِتَابْ ، لَمْ تَرْغَبْ أَنْ تَعْرِفَ اَلطَّالِبَاتُ شَيْئًا أَكْثَر ، وَمَعْلُومٌ أَنَّ ذَلِكَ لَمْ يَكُنْ مُهِمًّا لمَّهْتَابْ ، فَطِفْلَةُ بِعُمْرِهَا يُمْكِنُهَا أَنْ تَقُولَ كُلُّ مَا تَعْرِفُهُ ، اِنْدَهَشَتْ مَرْيَمْ قَفَزَتْ مِنْ مَكَانِهَا وَضَمَّتْ مَهِتَابْ إِلَى صَدْرِهَا وَقَالَتْ بِصَوْتٍ هَادِئٍ :
- آهٍ أَيَّتُهَا اَلْجَمِيلَةِ اَلرَّائِعَةِ ، لَمْ أَكُنْ أَعْرِفُ أَنَّكَ بَلَغَتْ اَلْعَامَ السَّابِع ، آه كم تَبْدِينَ جَمِيلَةٌ وَرَائِعَةٌ . اِبْتَسَمَتْ مَهِتَابْ فِيمَا كَانَتْ مَرْيَمْ مَبْهُورَةً بِجَمَالِهَا ، ضَمَّتْهَا مَرَّةٌ أُخْرَى لِصَدْرِهَا . قَالَتْ إِحْدَى اَلطَّالِبَاتِ بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ لِزَمِيلَاتِهَا : هَا هِيَ تَضُمُّهَا لِصَدْرِهَا مَرَّةً أُخْرَى ، رُبَّمَا تُرِيدُ أَنْ تُرْضِعَهَا .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
عاقبت برای دخترها کاری پیدا کرد. مه‌تاب را روی میز معلم نشاند. از دخترها خواست تا چهره‌ی او را بکشند. خودش هم دست به کار شد. هنوزشروع نکرده بود که مه‌تاب به او گفت:
-ببخشید مریم خانم! من چی بکشم؟
مريـم خندید. صورتش را بالا برد. کمی فکر کرد. بعد از مه‌تاب خواست تا چهره‌ی معلمش را بکشد.
-کدام معلم را؟
-معلوم است. معلم نقاشی‌ات را. من؛ مريم فتاح!

خَطَر عَلَى بَالِ مَرْيَمَ حَلٌ يَسْهُلُ مِنْ مُهِمَّتِهَا، أَجْلَسْتْ مَهْتَابَ عَلَى طَاوِلَةٍ مُخَصَّصَةً لِلْمُعَلِّمَاتِ وَطَلَبَتْ مِنْ اَلطَّالِبَاتِ أَنْ يَرْسُمْنَ وَجْهُهَا ، فَكَّرَتْ أَنْ تَقُومَ هِيَ أَيْضًا بِرَسْمِ مَهِتَابْ لَكِنَّهَا قَبْلَ أَنْ تُبَاشِرَ اَلرَّسْمَ سَمِعَتْ مَهِتَابْ تَقُولَ : - عُذْرًا يَا سَيِّدَةُ مَرْيَمْ وَمَاذَا سَأَفْعَلُ أَنَا ؟ ضَحِكَتْ مَرْيَمْ وَإِجَابَتُهَا : « بِإِمْكَانِكَ أَنْ تَرْسُمِيَ وَجْهُ اَلْمُعَلِّمَةِ » . رَفَعَتْ مَرْيَمْ وَجَّهَهَا قَلِيلاً ، قَالَتْ مَهِتَابْ : « أَيُّ مُعَلِّمَةٍ ؟ » .
- أَنَا ، فَبَدِيهِيٌّ أَنَّنِي مُعَلِّمَتُكَ فِي مَادَّةِ اَلرَّسْمِ ، أَنَا مَرْيَمْ فَتَّاحْ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد....
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۱
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
به بچه‌ها نگاه کرد. همه گریه می‌کردند به جز یکی. دختر کوچولویی دستش را برای اجازه گرفتن بلند کرده بود. مریم به او نگاه کرد. قشنگ و بانمک، لب‌های غنچه‌ای گوشـتالود، موهای بلند قهوه‌ای که مثل آبشار فرو می‌ریختند. موهایش را نبافته بود. قیافه‌اش در نظر مریم آشنا بود. مریم به او اجازه داد تا حرفش را بزند.
- اجازه خانم! می‌شه اول شما خودتان اسم‌تان را بگویید؟

نَظَرْتْ إِلَى الطَّالِبَاتِ وَرَأَتْهُنّ يَبْكِينَ بِاسْتِثْنَاءِ طَالِبَةٍ وَاحِدَةٍ كَانَتْ جَمِيلَةً وَجَذَّابَةً لَهَا خِدّانِ مُمْتَلِئَانِ وَشَعْرُ بَنِي طَوِيلٍ غَيْرَ مَضْفُورٍ، كَانَ وَجْهُهَا يَبْدُو مَأْلُوفًا بِالنِّسْبَةِ لِمَرْيَمَ، لَقَدْ اسْتَأْذَنَتْ الطَّالِبَةُ، وَافَقَتْ مَرْيَمُ عَلَى الِاسْتِئْذَانِ بِالْكَلَامِ.
-عَفُوًا سَيِّدَتِي، عَلَيْكَ أَنْ تَذْكِّرِي اسْمَكِ أَوَّلًا، ثُمَّ يَأْتِي دَورُنَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم کمی فکر کرد. به دختر بچه‌ی کوچولو حق داد. دوباره به او نگاه کرد. «یعنی این دختر بلا و بامزه و باهوش فقط هفت سـال سـن دارد؟» با دست محکم روی میز زد؛ مثل خانم شرعیات. بعد لب‌خندی زد و با مهربانی - نه مثل خانم شرعیات ـ گفت:
بچه ها! من مريم فتاح هستم. نوه‌ی حاج فتاح که فخار است.
پدرم هم تاجر قند است. خانه‌مان اول کوچه‌ی مسجد قندی است.
این ساعت به شما نقاشی درس می‌دهم. همین! شما ،هم همین جور جواب بدهید.
بعد دوباره از دختری که جلو کلاس می‌نشست، خواست که خودش را معرفی کند. دخترک سـاکت شده بود. بغضش را فروخورد و هق هق کنان گفت:
- مـن زينـت جواهری هستم. اجـازه مریم خانـم! خانه مان آن‌طرف‌تر از خانه‌ی شماست. یادتانه که با مادرتان آمدین مغازه ی بابام - جواهری؟

اسْتَحْسَنَتْ مَرْيَمُ كَلَامَ هَذِهِ الطِّفْلَةِ الذَّكِيَّةِ، نَظَرْتْ إِلَيْهَا، وَقَالَتْ فِي نَفْسِهَا:
هَلْ مِنْ الْمَعْقُولِ أَنْ يَكُونَ لِهَذِهِ الطِّفْلَةِ الذَّكِيَّةِ الْجَذَّابَةِ سَبْعَةُ أَعْوَامٍ مِنْ الْعُمْرِ فَحَسْبُ؟
ضربَتْ بِقُوَّةٍ عَلَى الطَّاوِلَةِ، مُقَلَّدَةٌ مُعَلَّمَةً مَادَّةَ الدِّينِ، ثُمَّ ابْتَسَمْتُ بِلُطْفٍ وَقَالَتْ: «أَيَّتُهَا الطَّالِبَاتُ الْعَزِيزَاتُ، أَنَا مَرْيَمُ فَتَّاحٌ، حَفِيدَةُ الْحَاجِّ فَتَاحُ الْفَخَّارُ، وَالِدِي تَاجِرُ السُّكّرِ وَبَيْتُنَا يَقَعُ فِي بِدَايَةِ زُقَاقِ مَسْجِدِ قِنْدِي. أَنَا مُكَلِّفَةٌ أَنْ أُعَلِّمَكُنّ الرَّسْمَ، وَمِنْ حَقِّكُنّ أَنْ تَعْرِفُوا أَنْفُسَكُنّ كَمَا فَعَلْتُ».
مَرَّةً أُخْرَى طلبَتْ مِنْ الطَّالِبَةِ الَّتِي تَجْلِسُ فِي صَدْرِ الصَّفِّ أَنْ تُعرّفَ نَفْسَهَا، كَانَتْ الطَّالِبَةُ قَدْ صَمَتَتْ، حَاوَلَتْ أَنْ تَتَجَاوَزَ الْعَبَرَاتِ الَّتِي كَانَتْ تَعْصِرُ حَنْجَرَتَهَا :
- أَنَا زينتُ جَوَاهِرِي، سِتّ مَرْيَمَ، بَيْتُنَا يَقَعُ فِي مقربَةٍ مِنْ بَيْتِكُمْ، هَلْ تَذْكُرِينَ أَنَّكَ جِئْتِ ذَاتَ مَرَّةٍ مَعَ وَالِدَتِكِ لِشِرَاءِ الْجَوَاهِرِ؟
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🎄🎄
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_نوزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ناظم سرکلاس آمد. با دست سبيل چخماقی‌اش را صاف کرد. بعد به ردیف آخر و به علی که مشغول نوشتن بود، اشاره کرد وگفت:
- مجتبای صفوی و کریم! راه بدین تا على بلند شه .
علی را به جلو خواند، جای خالی کنار قاجار را به او نشان داد و گفت:
- علی! از این به بعد جلو می‌نشینی. پهلوی قاجار. پیش آهنگ پهلوی پیش آهنگ. دیگران پهلوی دیگران... کند هم جنس با؟ ...هم جنس پرواز.
جَاءَ الْمُعَاوِنُ إِلَى الصَّفِّ، رَتَّبَ شَعْرَ شَارِبِهِ الْكَثَّ ثُمَّ اتَّجَهَ نَحْوُ نِهَايَةِ الصَّفِّ وَنَظَرَ إِلَى عَلِيٍّ الَّذِي كَانَ مُنْشَغِلًا بِالْكِتَابَةِ وَقَالَ: «مُجْتَبٍی وَکریم، افْسَحَا الطَّرِيقَ لِعَلِيٍّ كَيْ يَنْهَضُ»..
ثُمَّ طَلَبَ مِنْ عَلِيٍّ أَنْ يَجْلِسَ فِي الْمَقَاعِدِ الْأَمَامِيَّةِ إِلَى جِوَارِ قَاجَارٍ بِالضَّبْطِ قَائِلًا لَهُ: «مِنَ الْآنَ وَصَاعِدًا تَجْلِسُ جنبَ قَاجَارٍ، وَلَنْ تُغَيِّرَ مَكَانَكَ أَبَدًا، طَالَبَ فِرْقَةَ الْكَشَّافَةِ إِلَى جِوَارِ طَالِبِ فِرْقَةَ الْكَشَّافَةِ، وَكَمَا يَقُولُ الْمَثَلُ: الطُّيُورُ عَلَى أَشْكَالِهَا تَقَعُ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

به اکراه کنار قاجار نشست, قاجار هیکل گنده‌اش را جا به جا کرد تا علی بنشیند. علی برگشت و به کریم نگاه کرد. با دست قاجار را نشان داد و سرش را به تأسف تکان داد. ناظم دوباره دستی به سبیل چخماقی‌اش کشید و گفت:
- علی! از این به بعد جای تو این جاست. حق نداری پهلوی کریم بنشینی، خانواده ات گفته‌اند!
- خانواده‌ی من؟ کی گفته؟
ناظم فکر کرد و گفت:
- پدرت
ناظم از راه رو که بیرون رفت، علی برگشت و به کریم گفت:
۔ نگرفت! آقای ناظم خواست دوی علی گلابی بیاد که دستش رو شد. (رو کرد به بقیه‌ی بچه‌ها من بابام هنوز از روس برنگشته!
می‌گه پدرت گفته!
کریم خندید و گفت:
- يحتمل بابات از روس تلن‌گرافات کرده بوده به آنتین سبيل چخماقی ناظم!
بچه‌ها خندیدند. قاجار چیزی نمی‌گفت. به صورت على زل زده بود؛ به ابروهای پیوسته‌ی او. بعد سرش را پایین انداخت و به شلوارک پیش آهنگی او خیره شد. می‌خواست سر صحبت را باز کند. اما نمی توانست
- علی... ببین علی...!
- چیه؟
-هیچی!
پس دیگر علی علی نکن.
قاجار ساکت شد و خود را به خواندن کتاب مشغول کرد.

كَانَ الِامْتِعَاضُ بَادِيًا عَلَى وَجْهِ عَلِيٍّ وَهُوَ يُوَافِقُ عَلَى الْجُلُوسِ جنب قَاجَار حَرَّكَ قَاجَارَ جُثَّةِ الثَّقِيلَةِ لِيَفْسِحَ الْمَكَانَ لِعَلِي، أَدَارَ عَليَّ وَجْهَهُ نَحْوَ کریم وَأَشَارَ إِلَى رَأْسِ قَاجَارٍ اسْتِهْزَاءً وَرَفْضًا.
رَتّبَ الْمُعَاوِنُ شَارِبَهُ الْكَٹ مَرَّةً أُخْرَى وَخَاطَبَ عَلِيًّا: «لَيْسَ مِنْ حَقِّكَ بَعْدَ الْيَوْمِ الْجُلُوسُ إِلَى جِوَارِ كُرٍّیم، عَائِلَتُكَ هِيَ مَنْ طَلَبت ذَلِكَ».
- عَائِلَتِي أَنَا، مَنْ قَالَ ذَلِكَ، لَا أَكَادُ أَنْ أُصَدِّقَ ذَلِكَ.
فَكّرَ الْمُعَاوِنُ قَلِيلًا وَقَالَ: «وَالدُكُّ هُوَ مَنْ طَلَبَ ذَلِكَ».
حِينَمَا خَرَجَ الْمُعَاوِنُ مِنْ الصَّفِّ، خَاطَبَ عَلِيٌّ کرَيمًا قَائِلًا: «لَمْ يُفْلِحْ السَّيدَالْمُعَاوِنُ فِي ذِکر دَلَّیلِ مُقْنِعٍ»، وَخَاطَبَ التَّلَامِيذَ قَائِلًا: «يَقُولُ السَّيِّدُ الْمُعَاوِنُ إِنَّ أَبِي طَلَبَ ذَلِكَ، عِلْمًا أَنَّ أَبِي هُوَ الْآنَ فِي رُوسْيَا وَلَمْ يَعُدْ بَعْدُ مِنْ سَفَرَهُ» .
ضَحِكَ کریم وَقَالَ:
رُبَّمَا أَرْسَلَ وَالدَكُ مِنْ رُوسْيَا بَرْقِيَّةً إِلَى أَريَلْ شَارْبْ السَّيِّدِ الْمُعَاوِنِ».
ضَحِكَ جَمِيعُ التَّلَامِيذِ.
لَمْ يَقُلْ قَاجَارٌ شَيْئًا، كَانَ يَحْدِقُ بِوَجْهٍ عَلِيٍّ بِحَاجِبِيَّةِ الْمَعْقُودَينَ، ثُمَّ نَكّسَ رَأْسَهُ وَخَفَضَ نَظَرَاتِهِ وَرَاحَ يَتَأَمَّلُ سِرْوَالَ عَلِيٍّ وَهُوَ سِرْوَالٌ قَصِيرٌ خَاصٌّ بِفِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ كَانَ يَوَدُّ أَنْ يَتَحَدَّثَ مَعَ عَلِيٍّ لَكِنَّهُ لَمْ يَجْرُؤْ عَلَى ذَلِكَ.
قَالَ قَاجَارٌ:
- أَتَعْلَمُ يَا عَلِيُّ؟
- مَاذَا؟
- لَا، لَا شَيْءَ
قَالَ عَلِيٌّ: «لَا تَتَكَلَّمْ مَعِي أَبَدًا»..
صَمت قَاجَارٌ وَانْشَغَلَ بِمُطَالَعَةِ كِتَابٍ دِرَاسِيٍّ.
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_هفدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
قاجار وقتی دید کریم حرفی نمی‌زند، پوزخندی زد و به علی گفت:
- تا بفهمی که پیش آهنگ با گودی رفاقت نمی‌کند.
علی به یاد حرف پدر بزرگ افتاد، «رفاقت، گودی و غیر گودی برنمی دارد.» اما به قاجار چیزی نگفت. قاجار جلو کلاس معرکه گرفته بود:
- تا دیگر از این غلط‌ها نکنند. مخصوصا کریم؛ کریم گودی. آن‌وقت پاکت راحت‌الحلقومش را به رخ من می‌کشد! راحت‌الحلقوم را حتما از کیسه‌ی فتاح خريده البته آن فتاح هم اگر اصل و نسب درست و حسابی داشت...
علی عاقبت به حرف آمد:
- ما اصل و نسب نداريم؟! قجر ورپریده! تو اصل و نسبت کجاست؟ با آن جد و آباء مفت خور و شازده‌های مفنگی!

وَحِينَمَا لَمْ يَحْصُلْ قَاجَارٌ عَلَى جَوَابِ منْ کریم، ضَحِكَ بِصَوْتٍ عَالٍ وَوَجّه كَلَامهِ إِلَى عَلِي:
- عَلَيْكَ الْآنَ أَنْ تَفْهَمَ أَنَّ مِنَ الْخَطَأِ أَنْ يُصَادِقَ طَالِبَ مِثْلِكَ طَالِبًا مِنْ أَبْنَاءِ الْحُفْرَةِ.
تَذكّرَ عَلي مَا قَالَهُ لَهُ جَدّهُ: «الصَّدَاقَةُ لَا تَضَعُ حَدّا بَيْنَ مَنْ هُوَ مِنْ أَبْنَاءِ حَيِّ الْحُفْرَةِ وَمَنْ هُوَ مِنْ خَارِجِهَا». لَكِنَّهُ ارْتَأَى أَنْ لَا يُجِيبَ قَاجَارٌ.
قَالَ قَاجَارٌ: «لَقَدْ ذَاقَا جَزَاءَ أَفْعَالِهِمَا. خُصُوصًا هَذَا الْأَحْمَقَ کریمُ ابْنُ الْحُفْرَةِ الَّذِي يَتَفَاخَرُ بِكِيسِ الْحُلْقُومِ، أَكِيدٌ أَنَّهُ ابْتَاعَ الْحُلْقُومَ مِنْ أَمْوَالِ الْحَاجِّ فَتَاحَ، بِالطَّبْعِ الْحَاجِّ فَتَاحَ هُوَ شَخْصٌ مِنْ أَصْلٍ وَنَسَبٍ غَيْرُ مَعْرُوفٍ».
کسر عَلِيّ الصَّمْتَ: «مَاذَا تَقُولُ؟ نَحْنُ بِلَا أَصْلٍ وَنَسَبٍ؟ هَذَا كَلَامٌ مُضْحِكٌ أَيُّهَا الْغَجْرِيُّ. مَنْ هُمْ أَجْدَادُكَ كَيْ تَتَطَاوَلَ بِهَذَا الْكَلَامِ؟ أَلَسْتَ مِنْ أَبْنَاءِ الْمُتَسَوِّلِينَ الَّذِينَ يَعْتَاشُونَ عَلَى سَقْطِ الْمَتَاعِ؟».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

- برو از بابابزرگت. از حاج فتاح بپرس قاجار یعنی چی؟ بپرس وقتی می‌رفته روس، روس‌ها از اجداد من، از عباس میرزا، چی می‌گفتند؟ (پوزخندی زد و ادامه داد) البته حاج فتاح که وقت نداشته، باید قند بار میزده و می برده کربلا و می‌چپانده به تاجرهای ایرانی!
- اسم باب جون من را با دهن نشسته‌ات نیار!
- تو هم پای اصل و نسب من را پیش نکش. شرافت قاجار را همه می‌دونن. همه جا ...
مجتبا آرام چیزی به علی گفت. بعد علی با صدای بلند گفت:
- همه جا مخصوصا آش‌پزخانه‌ی مهدعلیا؟
قاجار زیر لب فحشی به صفوی داد و ساکت شد. انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند.

- إِذْهَبْ وَسَلْ جَدّكَ مَاذَا يَعْنِي قَاجَارَ؟ سَلْهُ حِينَمَا كَانَ يَذْهَبُ إِلَى رُوسْيَاءَ مَاذَا كَانَ يَتَنَاقَلُ الرُّوسُ عَنْ مَفَاخِرَ جِدِّي عَبَّاسٍ میرِزًّا؟ ضَحِكَ سَاخِرًا وَأَضَافَ: «بِالطَّبْعِ لَمْ يَكُنْ لِلْحَاجِّ فَتَّاحُ وَقْتٌ كَيْ يَسْتَفْسِرَ عَنْ مَفَاخِرَ أَجْدَادِي، فَهُوَ كَانَ مُنْشَغِلًا طَوَالَ الْوَقْتِ بِشِرَاءِ السُّكّرِ الَّذِي كَانَ يَنْقُلُهُ إِلَى كَرْبَلَاءَ لِيَخْدَعَ بِهِ التُّجَّارُ الْإِيرَانِيِّينَ».
- لَا تَذْكُرْ اسْمَ جَدِّي، فَفَمَكَ فِي غَايَةِ الْقَذَارَةِ.
عَلَيْكَ أَنْتَ أَيْضًا أَنْ لَا تَتَعَرَّضَ لِأَجْدَادِي، فَالْجَمِيعُ يَعْرِفُ مَفَاخِرَ عَائِلَةِ قَاجَارٍ.
أَسرّ مُجتبي لِعَلِّي شَيْئًا مَا، فَقَالَ عَلِيٌّ بِصَوْتٍ مُرْتَفِعٍ جِدًّا: «نِعْمَ الْجَمِيعُ يَعرِفُ مَفَاخِرَكُمْ خُصُوصًا مَطْبَخُ «مَهْدَ عُلْیا».
بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ جِدًّا، وَجّهُ قَاجَارٌ کلِمَاتٍ بَذِيئَةٍ لِمُجْتَبی وَلَزِمَ الصَّمْتُ، وَكَأَنَّ شَخْصًا مَا أُلْقِيَ سَطْلًا مِنْ الْمَاءِ الْبَارِدِ فَوْقَ رَأْسِهِ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_پانزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ناظم از پشت، شانه‌ی قاجار را گرفت. او را در صف جا داد. از بچه‌ها خواست به ترتیب سر کلاس بروند. اما علی و کریم را از صف بیرون کشید.
- روز اولی هم ول کن نیستین؟ حتما باید فلک بشین؟
قاجار از داخل صف برگشت و برای کریم و على شكلک در آورد. لال بازی در آورد و از پشت ناظم به آنها حالی کرد:
- حق‌تانه!
ناظم به کریم گفت که دستانش را جلو بگیرد. علی هم که کنار او بود دست‌هایش را دراز کرد. ناظم تعلیمی را بالا برد و سه بار محکم به دستان کریم زد. خیلی درد نداشت. فقط کمی کف دست می‌سوخت. کافی بود چند لحظه دستت را در آب حوض فرو کنی؛ همین. اما کریم لب‌هایش را تند تند باز و بسته می‌کرد. شاید این طوری درد کمتر می شد. انگار به کسی فحش می داد.


مَسكَ الْمُعَاوِن قَاجَارَ مِنْ كَتِفِهِ وَأَعَادَهُ إِلَى مَكَانِهِ فِي الطَّابُورِ، وَطَلَبَ مِنْ التَّلَامِيذِ أَنْ يَذْهَبُوا إِلَى الصَّفِّ بِانْتِظَامٍ وَاحِدًا تِلْوَ الْآخَرِ لَكِنَّهُ أَخْرَجَ عَلِيًّا وَكَرِيمًا مِنْ الطَّابُورِ.
- أَنْتُمَا تُثِيرَانِ الْمَشَاكِلَ مُنْذُ الْيَوْمِ الْأَوَّلِ وَلَابُدَّ مِنْ مُعَاقَبَتِكُمَا، سَأُذِيقُكُمَا طَعْمُ الْغَلْقَةِ.
أَخْرَجَ قَاجَارُ نَفْسَهِ مِنَ الطَّابُورِ لِلَحْظَةِ لِيَسْتَهْزِئَ بِعَلِي وَكَریم وَلَیبَدِيَ فَرَحُهُ بِالْعِقَابِ الَّذِي يَنْتَظِرُهُمَا.
أَمَرَ الْمُعَاوِنُ کرَيمًا أَنْ يَمُدَّ يَدَهُ إِلَى الْأَمَامِ، وَمَدَّ عَلِيَّ يَدَهُ أَيْضًا. رَفَعَ الْمُعَاوِنُ عَصَاهُ وَأَنْزَلَ ثَلَاثَ ضَرَبَاتٍ مُوجِعَةٍ عَلَى رَاحَةِ يَد کریم. فِي بَادَىءِ الْأَمْرِ لَمْ يَكُنْ الْوَجَعُ شَدِيدًا، کانْ کریم يَشْعُرُ بِحَرقَةٍ تَنْتَشِرُ فِي يَدِهِ وَكَانَ عَلَيْهِ أَنْ يَضَعَ يَدَهُ فِي حَوْضِ الْمَاءِ لِيُخَفِّفَ مِنْ وَجَعِ الضَّرَبَاتِ، لَكِنَّهُ كَانَ يُحَرِّكُ شَفَتَيْهِ دُونَ أَنْ يَصْدُرَ أَيُّ صَوْتٍ مِنْ فَمِهِ كَأَنَّمَا يَسُبّ أَحَدًا مَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
ناظم متوجه شد و زیر لب گفت: «گودی» اشک در چشم‌های کریم جمع شد، اما گریه نکرد. على سرش را پایین انداخت. به ساق‌های لختش خیره شد. چشم‌هایش را بست. سعی کرد نفسش را در سینه حبس کند. منتظر ضربه‌ی ترکه بود... ناظم شانه‌های علی را گرفت و تکان داد. بعد به شلوارک سرمه‌ای و کلاه نقاب‌دارش اشاره کرد و گفت:
- تا حالا کسی ندیده که پیش‌آهنگ کتک بخورد؛ مخصوصا اگر از طایفه‌ی فتاح‌ها باشد.

انْتَبَهَ الْمُعَاوِنُ لَحْظَةً لِحَرَكَةِ شَفَتَي کریم فَوَجّهَ لَهُ إِهَانَةٌ شَدِيدَةٌ قَائِلًا لَهُ: «یا ابْن الْحُفْرَةِ».
امْتَلَأْتْ عَینَا کریم بِالدُّمُوعِ لَكِنَّهُ تَمَالَكَ نَفْسَهُ وَلَمْ يَبْكِ.
نَكَسَ عَلَي رَأْسَهُ وَصَارَ يَنْظُرُ إِلَى قَدَمَيْ کریم الْحَافِيَتَيْنِ، أَغْمَضَ عَلي عَيْنَيْهِ وَحَاوَلَ أَنْ يَحْبِسَ أَنْفَاسَهُ، كَانَ بِانْتِظَارِ ضَرْبَةِ الْعَصَا. مسك علي المعاونٌ من كتفه و هزّه و أشار إلى سرواله القصيرة و قبّعته و قَالَ: «لَمْ يَحْدُثْ مِنْ قَبْلُ أَنْ يَتَعَرَّضَ طُلَّابُ فِرَقِهِ الْكَشَّافَةِ لِلْمُعَاقَبَةِ خُصُوصًا وَإِنْ كَانَ مِنْ أَبْنَاءِ عَائِلَةَالْحَاجِّ فَتّاحٍ».
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_سیزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کریم و علی با هم به سمت مدرسه رفتند؛ دبستان حکیم نظامی. کریم پاکت دو سیری راحت الحلقوم را به دست گرفته بود. هر چند وقت یک بار پاکت را به على تعارف می کرد.
- بفرما. قابل نداره... خره! مال باباته.
علی می‌خندید. باب جون همیشه مقداری پول به دریانی می‌داد. نصفش سهم على بود، نصفش سهم مریم. خانواده‌ی فتاح بد می‌دانستند که بچه‌شان مثل بچه کاسب‌ها، برود پای دخل و پول بدهد. آنها می‌توانستند تنقلات شخصی‌شان را به آن چیزهایی که به کلفت و نوکرها دخلی نداشت - از دریانی بگیرند. به اندازه‌ی اعتبارشان و حتا بیش‌تر. مریم علاوه بر دریانی، در خرازی اسلامی و چند مغازه‌ی دیگر هم اعتبار داشت.

کریم وَعَلِيٌّ كَانَا مُتَّجِهَيْنِ إِلَى مَدْرَسَتِهِمَا: ابْتِدَائِيَّةِ الْحَكِيمِ نِظَامِي، وَكَانَ الْأَوَّلُ يَحْمِلُ کيسًا مُمْتَلِئًا بِالْحُلْقُومِ، يُقَدِّمُهُ بَيْنَ حِينٍ وَآخَرَ لِعَلِيٍّ لِتَنَاوُلِ قِطْعَةٍ مِنْهُ.
- تَفَضّلْ، خُذْ أَيُّهَا الْحِمَارَ إِنَّهُ مَدْفُوعُ الثَّمَنِ مِنْ أَمْوَالِ وَالِدِكَ!
فَيَضْحَكُ عَلَيَّ.
كَانَ جَدّ عَلِي يُعطِي لِدَرْيَانِي مَبْلَغًا مِنْ الْمَالِ مُخَصَّصَ نِصْفُهُ لِمَا يَشْتَرِيهِ عَلِيٌّ وَنِصْفُهُ الْآخَرُ لِمَرْيَمَ. حَيْثُ كَانَتْ عَائِلَةُ فَتَّاح تَأْبَى أَنْ يَدْخُلَ أَبْنَاؤُهَا مَحَلَّ دَرْيَانِي وَيَدْفَعُوا بِأَنْفُسِهِمْ ثَمَنَ مَا يُرِيدُونَ شِرَاءَهُ، وَذَلِكَ لِتَمْيِيزِ أَوْلَادِهَا عَنْ سَائِرِ أَبْنَاءِ الْحَيِّ،فَيُخَصِّصُونَ لَهُمْ رَصِيدًا فِي مَحَلِّ دَریاني يُمْكِنُهُمْ الشِّرَاءُ بِمِقْدَارِهِ بَلْ وَأَكْثَرَ قَلِيلًا فِي بَعْضِ الْأَحْيَانِ. وَقَدْ كَانَ لِمَرْيَمَ رَصِيدٌ لَا فِي مَحَلِّ دَریانِي فَقَطْ، بَلْ فِي مَحَلٍّ كَمَالِيَّاتٍ إِسْلَامِيٍّ وَمَحَلَّاتٍ أُخْرَى كَذَلِكَ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
تا به مدرسه رسیدند، کریم همه‌ی راحت الحلقوم‌ها را خورده بود. دم در مدرسه، علی گفت:
- تو که دخل این را آوردی. پاکتش را بینداز دور.
- نه... صبرکن. می خواهم ماتحت این قجر ورپریده را بسوزانم

حِينَ وُصُولِهِمَا الْمَدْرَسَةَ، كَانَ کریم قَدْ أكل جَمِيعَ قَطْعِ الْحُلْقُومِ. جنبَ بَوَّابَةِ الْمَدْرَسَةِ قَالَ عَلِيٌّ: «لَقَدْ أنْهَيْتَ الْحُلْقُومَ كُلّهُ، ارْمِ الْكِيسَ»، فَقَالَ كُرْیم: «کلَّا، اصْبِرْ قَلِيلًا، أُرِيدُ أَنْ أُحْرِقَهُ خَلْفَ هَذَا الْقَاجَارِيِّ الْوَقْحِ» .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_نهم
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

سپس نوبت جزئیات جهیزیه عروس می‌شـد.رنی عاشق این قسمت بود.لباس خواب‌ها، روبدوشامبرهای تور دوزی شده، رو‌بالشی‌هایی که حرف اول نام عروس و داماد روی آن گلدوزی شده، ملحفه‌ها و ژپون‌ها. از قفسه‌ها و کمدهایی که برای نگهداری ملحفه‌ها بود و چیزهای تا شده‌ای که در کمدها بود حرف زده می‌شد. اماهیچ صحبتی در مورد بدن‌هایی که در نهایت این ملحفه‌ها به دورشان پیچیده خواهد شد نمی‌زد. در ظاهر تنها صحبت از پارچه بود. سپس صحبت از تهیه‌ی لیست مهمانان، ارسال کارتهای دعوت، گل‌هایی که برای عروسی انتخاب شد و چیزهای دیگر بود و پس از عروسی جنگ آغاز شد. عشق، ازدواج و بدبختی. به قول رنی وقوع جنگ حتمی بود.

ثُمَّ جَاءَ الدَّوْرُ عَلَى جِهَازِ الْعَرُوسِ. وَكَمْ اسْتَمْتَعَتْ رِينَايْ بِسَرْدِ تَفَاصِيلِ الْجِهَازِ قمصانُ النَّوْمِ، طَقْمُ الْبِنْوَارِ، وَطِرَازُ التَّخْرِيمِ عَلَيْهَا، أَغْطِيَةُ الْوَسَائِدِ مُطَرَّزٌ عَلَيْهَا وَسم الْأَحْرُفِ الْأُولَى، الْمَلَاءَاتُ وَالتَّنَانِيرُ التَّحْتِيَّةُ. تَحَدَّثَتْ عَنْ حُجَرِ الْمَلَابِسِ وَأَدْرَاجِ الْبُورِيهْ وَخَزَائِنُ الْأَغْطِيَةِ وَالْمَلَاءَاتِ الْكَتَانِيَّةِ، وَمَا نَوْعُ الْمَنْسُوجَاتِ الَّتِي تَنْتَمِي لِكُلٍّ مِنْهَا وَكَيْفَ تُطْوَى بِأَنَاقَةٍ. لَمْ يَكُنْ مِنْ ذِكْرٍ لِلْأَجْسَادِ الَّتِي فِي النِّهَايَةِ سَتَنْسَدِلُ عَلَيْهَا تِلْكَ الْمَنْسُوجَاتُ: فَحَفَلَاتُ الزِّفَافِ، وَفْقًاً لِرِينَايْ، هِيَ فِي حَقِيقَتِهَا مَسْأَلَةُ مَلَابِسَ، عَلَى الْأَقَلُّ فِي ظَاهِرِهَا. ثُمَّ جَاءَ الدَّوْرُ عَلَى قَوَائِمِ الضُّيُوفِ كَيْ تُعَدَّ، عَلَى الدَّعَوَاتِ كَيْ تُكْتَبَ، وَالزُّهُورُ كَيْ تُصْطَفَى، وَهَكَذَا دَوَالَيْكَ إِلَى أَنْ حَانَ يَوْمَ الزِّفَافِ. بَعْدَهَا، عَقِبَ الزِّفَافِ، انْدَلَعَتْ الْحَرْبُ. الْحَبُّ، يَلِيهِ الزَّوَاجُ، تَلِيهِ الْكَارِثَةُ. فِي نُسْخَةٍ رِينَايْ عَنْ الْحِكَايَةِ، بَدَتْ لِي قَدْرًاً مَحْتُومًاً لَا مَفَرَّ مِنْهُ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

چیزی از ازدواج والدینم نگذشــــته بود که جنگ آغاز شــد. درست در ماه اوت ۱۹۱۴. هر سه برادر بدون اندکی صبر، برای رفتن به جبهه اسم نویسی کردند. حالا که به این قضیه فکر می‌کنم این کار مرا متعجب می‌کند. از آن‌ها یک عکس در لباس سربازی وجود دارد که پیش از شروع جنگ گرفته شده است. با چهره‌های جدی و بی‌گناه، سبیل‌هایی که تازه سبز شده لبخندهای بی‌تفاوت و نگاهی با اراده‌ی محکم. پدرم از همه قد‌بلندتر است. این عکس همیشه روی میز تحریرش بود

الْحَرْبُ انْدَلَعَتْ فِي أُغُسْطُسَ مِنْ عَامِ 1914 ، بِوَقْتٍ قَصِيرٍ بَعْدَ زَوَاجِ وَالِدَي. الْإخوة الثَّلَاثة الْتَحَقُوا بِالْخِدْمَةِ الْعَسْكَرِيَّةِ دفْعَةً وَاحِدَةً، وَلَا أَحَدَ رَأَى أَيَّ خُطَبٍ فِي ذَلِكَ. إذا تأملتُ هذا الأمر الآن يدهشني أنهم لم يثر شكّا أو جدلا. هُنَاكَ صُورَةٌ لَهُمْ،ثُلَاثِيٌّ وَسِيمٌ بِملابسهِمْ الْعَسْكَرِيَّةِ، جِبَاهٌ وَقُورَةٌ سَاذَجَةٌ وَشَوَارِبُ خفيفةٌ، ابْتِسَامَاتُهُمْ لامُبالية، وَأَعْيُنُهُمْ مُوَطَّدَةُ الْعَزْمِ، يَقِفُونَ بِوَضْعِيَّةِ الْجُنُودِ الَّذِينَ لَمَّا يُصْبِحُوا بَعْدَ. أَبَي كَانَ أَطْوَلُهُمْ قَامَةً. لَطَالَمَا احْتَفَظَ بِهَذِهِ الصُّورَةِ عَلَى مَكْتَبِهِ.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_هفتم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲

پدرم قادر بود زن پولدارتری برای ازدواج پیدا کند اما او به دنبال کسـی بود که دیده و شناخته باشد و بتواند به او تکیه کند. پدرم با وجود ماجراجویی‌هایش - ظاهراً زمانی ماجراجو بوده است - آدمی جدی بود. اگر نه به قول رنی مادرم پیشنهاد ازدواج او را قبول نمی‌کرد. هر دوی آن‌ها به اندازه‌ی خودشان انسان‌های شـــــــریفی بودند و دلشان می‌خواست با انجام کارهای ارزشمند دنیا را جای بهتری کنند. عقایدی وسوسه برانگیز و ایده آل!
كَانَ بِوُسْعِ أَبِي الْبَحْثُ عَنْ زَوْجَةٍ فِي مَكَانٍ آخَرَ، زَوْجَةً تَمْلِكُ ثَرْوَةً، لَكِنِّي أَظُنُّهُ سَعَى وَرَاءَ الْحَقِيقِيِّ وَالْمُجَرِّبِ: شَخْصٍ يُمْكِنُ الِاعْتِمَادُ عَلَيْهِ. رَغْمَ رُوحِهِ الْمُفْعَمَةِ بِالْحَيَوِيَّةِ - إِذْ عَلَى مَا يَبْدُو فَفِيمَا مَضَى كَانَتْ رُوحُهُ مُفْعَمَةً بِالْحَيَوِيَّةِ - فَقَدْ كَانَ رَجُلًا جِدِّيًّا، هَذَا مَا قَالَتْهُ رِينَايْ، فِي تَلْمِيحٍ مِنْهَا أَنَّ أُمِّي مَا كَانَتْ لِتَقْبَلَ بِهِ زَوْجًاً لَوْ كَانَ عَدَا ذَلِكَ.فَكُلٌّ مِنْهُمَا بِطَرِيقَتِهِ الْخَاصَّةِ أَخَذَ حَيَاتِهِ عَلَى مَحْمَلِ الْجِدِّيَّةِ؛ كِلَاهُمَا سَعَى وَرَاءَ تَحْقِيقِ غَايَةٍ نَبِيلَةٍ مَا، تَغْيِيرُ الْعَالَمِ إِلَى الْأَفْضَلِ. آهُ كَمْ هِيَ مُغْرِيَةٌ، كَمْ هِيَ مَحْفُوفَةٌ بِالْمَخَاطِرِ، تِلْكَ الْمُثَالِيَّاتُ!
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پس از اینکه چند دوری روی برکه اسکیت بازی کردند، پدرم به مادرم پیشنهاد ازدواج داد. حدس می‌زنم این کار را با دستپاچگی انجام داده باشد اما در آن زمان این علامت اعتماد به نفس مردان بود. در این لحظه به هم نگاه نمی‌کردند، تنها شانه به شانه‌ی هم راه می‌رفتند. دست‌های راستشان را از جلو و دستهای چپشان را از پشت به هم گرفته بودند.
مادرم چه چیزی به تن داشـــــت؟ رنی از آن هم اطلاع داشت. شال گردن آبی بافتنی ودستکش‌های کاموایی هم رنگ شال که خودش بافته بود و یک پالتوی زمستانی سبز شکاری. دســـــــتمالی در لبه‌ی آستینش گذاشته بود. رنی می‌گفت بر خلاف اکثر زن‌ها مادرم همیشه همراهش دستمال داشت.
مادرم در آن‌لحظه چه کاری انجام داد؟ به یخ‌ها خیره شد و بلافاصله جواب مثبت نداد که معنایش بله بود

بَعْدَ أَنْ تَزَلَّقَا حَوْلَ الْبَرَكَةِ عِدَّةَ مَرَّاتٍ، طَلَبَ أَبِي يَدِ أُمِّي لِلزَّوَاجِ. أَتَوَقَّعُهُ سَأَلَهَا مربكًا، لَكِنَّ الرَّبْكَةَ الَّتِي تَنْتَابُ الرِّجَالَ فِي مَوَاقِفَ كَهَذِهِ كَانَتْ تُؤْخَذُ عَلَامَةَ آنَذَاكَ عَلَى صِدْقٍ نَوَايَاهُمْ. فِي تِلْكَ اللَّحْظَةِ، رَغْمَ أَنَّ جَسَدَيْهِمَا وَلَا بُدَّ كَانَا مُتَلَامِسَيْنِ عِنْدَ الْكَتِفِ وَالْوَركِ، فَلَا أَحَدَ مِنْهُمَا كَانَ يَنْظُرُ نَحْوَ الْآخَرِ. كَانَا يَتَزَلَّقَانِ جنبًا إِلَى جَنْبٍ، يَضُمَّانِ يَدَيْهِمَا الْيَمنَتَيْنِ أَمَامَهُمَا وَالْيَسْرَتَيْنِ خَلْفَهُمَا. وَيَا تَرَى مَا الَّذِي كَانَتْ تَرْتَدِيهِ أُمِّي سَاعَتِهَا؟ رِينَايْ تَمْلِكُ الْإِجَابَةَ عَلَى هَذَا السُّؤَالِ أَيْضًاً. وَشَاحٌ مَنْسُوجٌ أَزْرَقُ وَقُفّازَانِ مُطَابِقَانِ. كَانَتْ قَدْ حَاكَتْهَا كُلُّهَا بِنَفْسِهَا. مِعْطَفٌ شَتَوِيٌّ يَصْلُحُ لِمَسَافَاتِ السِّيَرِ الطَّوِيلَةِ، لَوْنُهُ أَخْضَرُ كَمَعَاطِفِ الصَّيَّادِينَ. مِنْدِيلٌ مُطَرَّزٌ مَدْسُوسٌ فِي كُمِّهَا - غَرَضٌ لَمْ تَنْسَهُ أَبْدَأَ، وَفْقًا لِرِينَايْ، عَلَى خِلَافِ بَعْضِ النَّاسِ الَّذِينَ تَعْرِفُهُمْ وَلَنْ تُسَمِّيَهُمْ.
وَمَا الَّذِي فَعَلَتْهُ أُمِّي فِي تِلْكَ اللَّحْظَةِ الْمَصِيرِيَّةِ؟ أَخَذَتْ تَنْعِمُ النَّظَرَ فِي الثَّلْجِ. لَمْ تُجِبْهُ لَحْظَتُهَا. صَمْتُهَا كَانَ دَلَالَةَ الرِّضَا.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_پنجم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
عکسی از مادرم دارم که به همراه دو دختر دیگر در مدرسه‌ی نرمال، در شهر لندن انتاریو گرفته شده است. هر سه چهره‌ای بشاش دارند و دست‌های‌شان را دور کمر هم قلاب کرده‌اند و بر روی پله‌های جلویی خوابگاه‌شان ایستاده‌اند. برف در سمتی از آن‌ها انباشته شده و بر پشت آن‌ها قندیل‌ها به چشم می‌خورد.
مادرم کت پوست سگ آبی به تن دارد و موهای کم‌رنگش از زیر کلاهی که به سر دارد دیده می‌شود. یادم است که نزدیک‌بین بود و باید به جای عینک ته‌استکانی از عینک پنسی که جدیدا مد شده بود استفاده می‌کرد. اما در این عکس عینکی نیست. یکی از پاهایش در چکمه ای با لبه پوستی در عکس دیده می شود. مچ پایش را با عشوه‌ی خاصی برگردانده است و چهره‌اش شبیه به یک دزد دریایی جوان و شجاع و زیبا به نظر می‌رسد.

هُنَاكَ صورةٌ لِأُمّيٍّ فِي مَدْرَسَةِ نُورْمَالْ، فِي لَنْدَنْ - أُونْتَارْيُو، بِصُحْبَةِ فَتَاتَيْنِ؛ الثَّلَاثُ يَقِفْنَ عَلَى الدَّرَجَاتِ الْأَمَامِيَّةِ لِلسَّكَنِ الدَّاخِلِيِّ، أَذْرِعَتُهُنَّ مُتَشَابِكَةٌ وَيَضْحَكْنَ.
ثَلْجُ الشِّتَاءِ مُتَكَدِّسٌ عَلَى الْجَانِبَيْنِ؛ كُتَلُ الدُّلَاةِ الْجَلِيدِيَّةُ تَتَدَلَّى مِنْ السَّقْفِ. أُمّي تَرْتَدِي فَقْمِيَّةً، وَمِنْ تَحْتِ قَبْعَتِهَا تَنْسَلُ نِهَايَاتُ خَصْلِ شَعْرِهَا الْجَمِيلِ مُتَقَصِّفَةً.
لَابُدَّ أَنَّهَا فِي ذَاكَ الْوَقْتِ كَانَتْ قَدْ ارْتَدَّتِ النَّظَّارَةَ الْأَنْفِيَّةَ وَالَّتِي سَبَقَتْ النَّظَارَةَالْبُومِيَّةَ الَّتِي أَذْكَرُهَا  فَقَدْ كَانَتْ تُعَانِي مِنْ قَصْرِ الْبَصَرِ مُنْذ سِنٍ مُبَكِّرَةً - لَكِنْ لَا نَظَّارَاتَ عَلَيْهَا فِي هَذِهِ الصُّورَةِ. أَرَى إِحْدَى قَدَمَيْهَا فِي جِزْمَتِهَا الْفَرَوِيَّةِ، كَمْ بَدَتْ مِغْنَاجَةً بِكَاحِلِهَا الْمَكْشُوفِ. بَدَتْ شَجَاعَةً، مُخْتَالَةً حَتَّى، مِثْلَ قُرْصَانٍ صِبْيَانِيٍّ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
پس از این‌که تحصیلاتش به پایان رســـــــــید؛ در محله‌ای دور افتاده در شمال غربی کشور شغل معلمی در مدرســــــــه‌ای با یک کلاس را پذیرفت. از تدریس به بچه‌های فقیر و شپش زده‌ی آن مدرسه جا خورده بود. جزئیات نکبت‌بار لباسی کـــه بر تن بچه‌های آن‌جا بود همچنان در ذهنم مانده. در پاییز لباس زیر بچه‌ها به لباس روی‌شان دوخته می‌شد و تا بهار از تنشان در نمی‌آمد. رنی می‌گفت: البته آن‌جا مناسب خانمی مثل مادرت نبود.

بَعْدَ تَخَرّجِهَا، قَبِلَتْ مَنْصِبَ التَّعْلِيمِ فِي مَدْرَسَةٍ مِنْ غُرْفَةٍ وَاحِدَةٍ، بَعِيدًاً فِي الشَّمَالِ الْغَرْبِيِّ، فِي الْمِنْطَقَةِ الَّتِي كَانَتْ تُدْعَى آنَذَاكَ بِالْقُرَى النَّائِيَةِ. كَانَتْ جِدَّ مَصْدُومَةً بِمَا عَايَشَتْهُ هُنَاكَ - الْفَقْرُ، الْجَهْلُ، الْقُمَّلُ. كَانُوا يُخَيِّطُونَ الْمَلَابِسَ الدَّاخِلِيَّةَ عَلَى الْأَطْفَالِ فَصْلَ الْخَرِيفُ وَلَا يَفُكُّونَ الْخُيُوطَ عَنْهَا إِلَّا لَدَى قُدُومِ الرَّبِيعِ، تَفْصِيلٌ قَذَرٌ وَبَائِسٌ مَا زَالَ حَيًّاً فِي ذَاكِرَتِي. بِالطَّبْعِ، رِينَايْ قَالَتْ، لَمْ يَكُنْ بِالْمَكَانِ الَّذِي يَلِيقُ بِسَيِّدَةٍ مِثْلَ وَالِدَتِكِ.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد....
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_سوم
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
در هر صورت از گذشــــته‌ی خانواده‌ی ما و یا دست‌کم بخشی از آن اطلاع داشت. تعریف‌هایی که برایم می‌کرد با توجه به اینکه چند سال داشتم و این‌که در هنگام صحبت تا چه اندازه حواسش پرت بود متغیر بود. با این همه باز هم از این راه توانسته بودم به قدری اطلاعات در مورد خانواده‌ام داشته باشم که بتوانم درذهنم دوباره بسازمشان. این اطلاعات به اندازه‌ی یک تصویر کاشی‌کاری شده به نسخه‌ی اصلی به واقعیت نزدیک بود. اما در هر صورت من به دنبال حقیقت نبودم.
دوست داشتم چیزهایی بشنوم که در عین سادگی بسیار رنگی باشد. چیزی که با سلیقه‌ی اکثر بچه‌هایی که دوست داشتند از زندگی والدینشان چیزی بدانند جور در بیاید. آنها دوست دارند کارت پستال زیبایی ببینند.
لَكِنَّهَا كَانَتْ مُلِمَّةً بِتَارِيخِ الْعَائِلَةِ، أَوْ عَلَى الْأَقَلِّ مُلمَّةً بِشَيْءٍ مِنْ تَارِيخِهَا. فَسَردَهَا التَّارِيخِيُّ تَفَاوَتَتْ تَفَاصِيلُهُ وَفْقًاً لِعُمْرِي، وَأَحْيَانًاً وَفْقًاً لِمَدَى شُرُودِ ذِهْنِهَا. عَلَى أَيِّ حَالٍ، بِتِلْكَ الطَّرِيقَةِ كُنْتُ قَدْ تَمَكَّنْتُ مِنْ جَمْعِ مَا يَكْفِي مِنْ شَظَايَا الْمَاضِي لِأُعِيدَ بِنَاءَهُ، وَالَّذِي بِالتَّأْكِيدِ كَانَ يَحْمِلُ مِنْ الشَّبَهِ لِلْوَاقِعِ مَا تَحْمِلُهُ لَوْحَةُ الْفُسَيْفِسَاءِ لِلْأَصْلِ. عُمُومًاً أَنَا لَمْ أَسَعْ لِلْوَاقِعِيَّةِ : أَرَدْتُ قِصَّةً مُشِعَّةً بِالْأَلْوَانِ، مُحَدَّدَةً بِخُطُوطٍ بَسِيطَةٍ، نَقِيَّةٍ مِنْ أَيِّ الْتِبَاسٍ، فَهَذَا مَا يَسْعَى إِلَيْهِ مُعْظَمُ الْأَطْفَالِ مَتَى مَا تَعَلَّقَتْ الْحِكَايَةُ بِآبَائِهِمْ وَأُمَّهَاتِهِمْ. يُرِيدُونَ بِطَاقَةً بَرِيدِيَّةٍ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
رنی گفته بود که پدرم در یک برنامه‌ی اسکیت روی یخ پیشنهاد ازدواج را به مادرم داده بود. بالای رودخانه، جایی که آبشار قرار دارد خلیجی کوچک با جریان کند آب قرار گرفته است. در زمستان وقتی هوا به قدر کافی سرد می شد، سطحی از یخ روی خلیج را می‌پوشاند و برای اسکیت روی یخ مناسب می‌شد. در این مکان جوانانی که به کلیسا منتسب بودند اسکیت می‌کردند.
تَقَدَّمَ أَبِي بِطَلَبِ الزَّوَاجِ مِنْ أُمِّي كَمَا قَالَتْ رِينَايْ فِي حَفْلِ تَزْلُّجَ. كَانَ هُنَاكَ نَهِيرٌ صَغِيرٌ - بِرَكَةُ طَاحُونٍ قَدِيمٌ صَوبَ أَعْلَى النَّهْرِ مِنْ الشَّلَالَاتِ، حَيْثُ يَجْرِي الْمَاءُ بِبطْءٍ. مَتَى مَا اشْتَدّ الْبَرْدُ شِتَاءَ، صَفْحَةً رَقِيقَةً مِنْ الْجَلِيدِ تَكْسُو النَّهِيرَ، سَمِيكَةٌ بِمَا يَكْفِي لِلتَّزَلُّجِ عَلَيْهَا. وَقَّتَهَا شَبَابُ الْكَنِيسَةِ كَانُوا يُقِيمُونَ حَفْلَاتٍ تُزْلَجُ، لَمْ يُطْلِقُوا عَلَيْهَا "حَفْلَةً" آنَذَاكَ، بَلْ "نُزْهَةٌ".
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_پنجم
#قسمت_اول
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
جهیزیه عروس
پنکه‌ی جدید را خریدم. آن را در جعبه‌ای بزرگ مقوایی به این جا آوردند. والتر جعبه ابزارش را آورد و با پیچ و مهره‌ها سرهمش کرد. وقتی کارش تمام شد گفت:
- «باید پنکه‌ی خوبی باشد خانم.»
برای والتر قایق، موتور ماشین، چراغ‌ها، رادیویی که خراب می‌شود و هر چیزی که مردانی شبیه به او قادرند با سر و کله زدن با آن تعمیرش کنند به گونه‌ای مؤنث محسوب می‌شود. چرا از این حرفش احساس اطمینان به من دست می‌دهد؟ شاید در گوشـــــــه‌ای از فکر بچگانه‌ام که به سرنوشت معتقد است فکر می‌کنم والتر قادر باشد با کمک انبردست و آچار رینگیش مرا هم تعمیر کند.

جِهَازُ الْعَرُوسِ
اِبْتَعْنَا الْمِرْوَحَة الْجَدِيدَة . أَرْسَلُوا إِلَيْنَا قطعَهَا فِي عُلْبَةٍ كَرْتُونِيَّةٍ كَبِيرَةٍ ، وَتَوَلَّى وَالْترْ تَرْكِيبُهَا بَعْدَ أَنْ جَاءَ إِلَيّ يجرّ صُنْدُوقُ أَدَوَاتِهِ ، ثُمَّ أَخَذَ يَجْمَعُ أَوْصَالُهَا بالبرَاغِي . لَدَى اِنْتِهَائِهِ مِنْهَا قَالَ :
" هَا قَدْ أَصْلَحَتْهَا " .
الْقَوَارِبُ إِنَاث فِي عَيْنِي وَالْترْ ، وَكَذَلِكَ الْمُحَرِّكَاتُ الْمُعَطَّلَةُ وَالْمَصَابِيحُ الْمَكْسُورَةُ وَأَجْهِزَةُ الْمِذْيَاعِ – أَيَّ غَرَضٍ يَتَسَنَّى لِرَجُلٍ بَارِعٍ بِيَدَيْهِ وَمُولَعٍ بِالْأَدَوَاتِ أَنْ يَعْبَثَ بِهِ ، فَيُعِيدُهُ إِلَى الْحَيَاةِ وَكَأَنَّهُ وُلِدَ مِنْ جَدِيدٍ ، هِيَ أُنْثَى . لِمَاذَا أَجِدُ فِي هَذَا أَمْرًا مُطْمَئِنًّا ؟ رُبَّمَا لِأَنَّنِي أُؤْمِنُ ، بِنَظْرَةٍ طُفُولِيَّةٍ مَا ، فِي رُكْنٍ عَمِيقٍ مِنْ رُوحِيٍّ حَيْثُ لَا يَزَالُ قَبَسُ مِنْ إِيمَانٍ ، أَنَّ وَالْترْ قَدْ يَتَنَاوَلُ كَماشَتُهُ الصَّغِيرَةَ وَمَجْمُوعَةِ السَّقَاطَاتْ وَيَفْعَل ذَاتُ الشَّيْءِ مَعِي .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

پنکه‌ی پایه‌دار را در اتاق خوابم قرار دادم و پنکه‌ی قدیمی را با هزار زحمت به ایوان طبقه‌ی پایین بردم. جایی قرار دادمش که باد ملایمش به گردنم برخورد کند و مثل دستی از هوای سرد به آهستگی روی شانه‌ام قرار بگیرد. پشت میز می‌نشینم.
جریان هوا را حس می‌کنم و بر برگه‌ای با مداد و بد خط می‌نویسم. نه! مداد کاری انجام نمی‌دهد. کلمات بی صدا و به آهـــــــــتگی روی کاغذ سر می خوردند. تنهامشکل جاری کردن کلمات از بازوها به انگشت‌ها و از آن‌جا بر روی کاغذ است.

الْمِرْوَحَة الطَّوِيلَةِ وَضَعَتْ فِي غُرْفَةِ النَّوْمِ . أَمَّا الْقَدِيمَةُ فَسَحَبَتْهَا إِلَى الْأَسْفَلِ وَوَضَعَتْهَا فِي الشُّرْفَةِ ، وَصَوَّبَتْهَا نَحْو مُؤَخَّرٍ عُنُقِي . الْإِحْسَاسُ لَطِيفٌ لَكِنَّ مُثِير لِلْأَعْصَابِ ، كَأَنَّمَا يَدُ مِنْ نَسِيمْ عَلِيلٍ مُلْقَاةٍ بِحَنَانِ عَلَى كَتِفِي . اَلْآنُ وَقَدْ تَهويتُ ، أَجْلِسُ إِلَى طَاوِلَتِي اَلْخَشَبِيَّةِ ، أَخْدِشُ الْوَرَق بِقَلَمِي . لَا ، لَا أَخْدِشُ - فَالْأَقْلَامُ مَا عَادَتْ تَخْدِشُ . الْكَلِمَاتُ تَتَدَحْرَجُ سَلِسَةً هَادِئَةً عَلَى اَلْوَرَقِ ؛ بَيْدَ أَنَّ الدَّفْعَ بِهَا فِي عُرُوقِ ذِرَاعَيْ ، عَصْرُهَا مِنْ أَطْرَافِ أَنَامِلِي ، هُوَ مَا يُجْهِدُنِي .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
ادامه دارد...
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

🎈🎈پایان فصل سوم رمان من او🎈🎈

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
درویش صدایش را صاف کرد و گفت:
- جوان! دل سوز دلش می‌سوزه که کَل کَل می‌کنه. نه... حکماً دلش پیش‌ترها سوخته... یا علی مددی!
بچه‌ها گفتند:«بی خود نیسـت کـه بـه او درویش خل می‌گویند.»
رفتند تا به سر کوچه‌ی مسجد قندی رسیدند. همه دور مریم جمع شدند. مریم درست روبه روی مغازه‌ی دریانی ایستاد. شیشه سقز را دست گرفت و طوری که دریانی ببیند، بالا آورد. درش را باز کرد وبین بچه‌ها قسمت کرد. به هر‌کس به اندازه‌ی نصف گردو.

وَقَالَ : « هُنَاكَ شَابَّةٌ جَرَحَتْ مَشَاعِرَهَا وَهِيَ تُحَاوِلُ أَنْ تَنْتَقِمَ ، مِنْ اَلْمُؤَكَّدِ أَنَّهَا لَيْسَتْ اَلْمَرَّةَ اَلْأُولَى اَلَّتِي يَجْرَحُونَ مَشَاعِرُهَا . يَا عَلِي مَدَّدَ » .
قَالَتْ اَلْفَتَيَاتُ : « لِهَذَا اَلسَّبَبِ يُسَمُّونَهُ الدَّرْوِيشَ الْمُخَبَّلْ » .
حِينَمَا بَلَغْنَ مَسْجِد قنْدِي ، اِجْتَمَعْنَ حَوْل مَرْيَمْ ، وَقَفَتْ مَرْيَمْ أَمَامَ دُكَّانٍ دَرَيَانِي مُبَاشَرَةً . أَمْسَكَتْ بِزُجَاجَةِ الْعِلْكِ عَلَى نَحْوٍ يُتِيحُ لَدريانِي رُؤْيَتِهَا ، فَتَحَتْ غِطَاءَ الزُّجَاجَةِ وَأَعْطَتْ لِلْفَتَيَات مِقْدَارًا مِنْ الْعِلْك.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
دریانی کنار در ایستاده بود. به صورت زبرش دست می‌کشید و برشیطان لعنت می‌کرد. دید که به همه‌ی بچه‌ها به اندازه‌ی نصف گردو سقز داد. دید که شیشـه‌ـی پر سقز چه‌گونه خالی شد. دید که بچه‌ها یکی‌یکی از مریم تشکر کردنـد، خداحافظی کردند و رفتند.
دوام نیاورد و گفت:
- مریم خانم! دست خوش! (زد روی دست خودش) بشکنه این دسـت که نمک نداره... ما هم داشتیم! سقز داشتیم، زیاد. کدوریتی پیش آمده؟ بد دیدی از ما؟
مریم سرش را برگرداند. به تمسخر گفت:
- من اعتبارم تمام شده بود، نخواستم مزاحم شم.
- این نقل‌ها کدامه؟ اعتبار، چی؟ شـما چوب خط‌تان پرشـدنی نیست. ما نمک پرورده‌ی آقات و آقاجانت هستیم، پول چی؟ اعتبار چی؟...

كَانَ دَرَيَانِي يَقِف جَنْب بَابِ دُكَّانِهِ ، يَمْسَحَ بِيَدِهِ عَلَى وَجْهِهِ الْخَشِنِ وَيَلْعَنُ اَلشَّيْطَانَ بِاسْتِمْرَارٍ . رَأَى الْفَتَيَاتِ وَقَدْ حَصَلَتْ كُل وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ عَلَى قِطْعَةٍ مِنْ الْعِلْك بِحَجْمِ نِصْفِ جَوْزَةٍ ، رَأَى الزُّجَاجَةَ تُفْرِغُ مِنْ الْعِلكْ وَرَأَى اَلْفَتَيَاتِ يَتشَّكْرَنْ مَرْيَمْ وِيودّعَنْهَا ، لَمْ يَتَحَمَّلْ دَرَيَانِي الْمَشْهَدُ وَقَالَ :
- اَلسَّيِّدَة مَرْيَمْ ، عَاشَتْ يَدُكَ ! - ضَرَبَ يَدًا بِيَدٍ - اللَّعْنَةُ عَليّ وَعَلَى طِيبَتِي ، أَنَا أَيْضًا أَبِيعُ الْعَلْك ، رُبَّمَا حَدَثَ سُوءُ تَفَاهُمٍ بَيْنَنَا وَأَتَمَنَّى أَنَّ لَا تَكُونِي غَاضِبَةً عَليّ .
أَدَارَتْ مَرْيَمْ رَأْسُهَا وَقَالَتْ مُسْتَهْزِئَةً :
- لَقَدْ اِنْتَهَى رَصِيدِي مِنْ نُقُودٍ أَبِيٍّ لَدَيْكَ وَلَمْ أَرْغَبْ فِي آذَاكَ .
- مَا هَذَا اَلْكَلَامِ ؟ أَيُّ رَصِيدٍ ؟ إِنَّ رَصِيدَكَ مَفْتُوحٌ دَائِمًا ، نَحْنُ نَعْتَرِفُ بِالْجَمِيلِ لِأَبِيكَ وَلِجِدِّكَ ، أَيْ نُقُود ؟ أَيُّ رَصِيدٍ ؟
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۶
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
مریم گفت:
- آهای! اولا توی خیابان سنگین باشید و مؤدب حرف بزنین. ثانيـاً پهلوی دریانی ترکه نمی‌رویم. می رویم از عطاری کنار بازارچه سفز می‌گیریم...
- دریانی هم سقز داره...
- برای همین از عطاری می گیریم... یک شرط هم داره.
- چه شرطی؟
- هیچ کسی سقزش را نمی‌خوره تا موقعی که من بگم.

- أَوَّلاً أَرْجُوكُنَّ الْحِفَاظَ عَلَى اَلْوَقَارِ حِينَمَا تَكُنْ فِي اَلشَّارِعِ ، لَابُدَّ مِنْ رِعَايَةِ الْآدَابِ ، ثَانِيًا لَنْ نَذْهَبَ إِلَى دَرَيَانِي التُّرْكِيَّ ، سَوْفَ نَمْضِي نَحْوُ عَطَّارٍ فِي السُّوقِ اَلصَّغِيرِ .
- دَرَيَانِي عِنْدَهُ عِلكَ أَيْضًا . . .
قَالَتْ مَرْيَمْ : « لِهَذَا اَلسَّبَبِ بِالضَّبْطِ سَوْفَ نَذْهَبُ إِلَى عَطَّارٍ آخَرَ ، وَهُنَاكَ شَرْطٌ » .
- مَا هُوَ ؟
- لَا أَحَدَ مِنْكُنَّ يَتَنَاوَل اَلْعَلِكْ إِلَّا حِينَمَا أَخْبَرَكُنَّ بِالْوَقْتِ اَلْمُنَاسِبِ .
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بچه‌ها قبول کردند. کنار عطاری ایستادند. عطاری اول بازارچه‌ی مسقف اسلامی بود. روبه روی قصابی موسا ضعیف‌کش. عطار روی پیش‌خوان بلندش نشسته بود و از همان‌جا بـا مغازه‌دارهای دیگر حرف می‌زد. مریم همه‌ی سقزها را ـ که در شیشه‌ای استوانه‌ای بود - طلب کرد. عطار با تعجب نگاه کرد. بلندبلند گفت: «به حق چیزهای نشنیده.» از جا بلند شد، اما یک دفعه ایستاد و بلند گفت:
- اول پولش را بده...
صـدای موسـا ضعیف کش که از روی قاطر لاش‌کش، لاشــی گوسفندی را بر می‌داشت، بلند شد:
- حاجی! زبانت را گاز بگیر. پول دیگر چیه؟
- تاوان میدی ضعیف کش! یا فقط حرف می زنی؟
- ای والله! می گـــم زبانـت را گاز بگیر. پول چیه؟ هم شیره از طایفه‌ی حاج فتاحه...
عطار از جا پرید و شیشه‌ی سقز را به دست مریم داد.
- دخترم! با شیشه ببری به‌تره...
وَافَقْنَ عَلَى شَرْطِ مَرْيَمْ . وَقَفْنَ جَنْب مَحَلِّ الْعَطَّارِ ، كَانَ اَلْمَحَلُّ اَلْأَوَّلُ فِي سُوقٍ إِسْلَامِيٍّ اَلصَّغِيرِ الْمُسَقَّفِ ، يَقَعَ فِي الْجِهَةِ الْمُقَابِلَةِ لِدُكَّانِ مُوسَى اَلْقَصَّابْ . كَانَ الْعَطَّارُ يَجْلِسُ أَمَامَ الدَّكَّةِ اَلَّتِي يَضَعُ عَلَيْهَا اَلْمِيزَانُ وَآلَةُ حِسَابٍ قَدِيمَةٍ وَمَجْرًى لِلنُّقُودِ . طَلَبَتْ مَرْيَمْ جَمِيعَ العِلكْ الْمَوْضُوعِ فِي عُلْبَةٍ زُجَاجِيَّةٍ أُسْطُوَانِيَّةٍ الشَّكْلِ ، اِسْتَغْرَبَ اَلْعَطَّارُ فِي اَلْوَهْلَةِ اَلْأُولَى ، إِذْ لَمْ يُصَادِفْ فتَاتًا تَشْتَرِي كُلَّ هَذِهِ اَلْكَمِّيَّةَ مِنْ الْعِلكْ ، كَانَ يَهُمُّ بِسَحْبِ اَلْعُلْبَةِ اَلزُّجَاجِيَّةِ لَكِنَّ تَوَقُّف لِلَحْظَةِ وَقَالَ بِصَوْتٍ عَالٍ :
- عَلَيْكَ أَن تُسَدَّدِي الثَّمَن أَوَّلاً .
اِرْتَفَعَ صَوْتُ مُوسَى اَلْقَصَّابْ مِنْ الْجِهَةِ اَلْأُخْرَى وَكَانَ يَرْفَعُ ذَبِيحَةً مِنْ عَلَى ظَهْرِ الْبَغْلِ ، قَائِلاً :
- صَهْ أَيُّهَا اَلْحَاجُّ ، فَمًا مَعْنَى النُّقُودِ ؟
- هَلْ تَمْزَحُ مَعِي يَا مُوسَى أَمْ أَنَّكَ تَهْذُرْ ؟
- أَقُولُهَا جَادًّا . صَهْ ، فَهَذِهِ الْأُخْتُ هِيَ مِنْ عَشِيرَةِ الْحَاجِّ فَتَّاحْ .
قَفَزَ اَلْعَطَّارُ ، سَلَّمَ عُلْبَةً اَلْعِلكْ لِمَرْيَمْ وَقَالَ لَهَا :
- خُذِيهَا يَا ابْنَتِي مَعَ اَلْعُلْبَةِ فَذَلِكَ أَسْهَلُ لَكَ .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد..
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۴
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
مه تاب خندید و دست به کار شد. تا چند دقیقه ی بعد، همه‌ی دخترهـا از هم مداد قهوه‌ای قرض می‌گرفتند تا موهای بلند مه‌تاب را بکشند. همه‌ی دخترها به جز مه‌تاب. مه‌تاب به مریم نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چرا ابروهای کمانی و به هم پیوسته‌ی مریم تا این اندازه شبیه ابروهای برادرش - علی - است؟ تازه هفت ساله شده بود!
مه‌تاب دستش را بالا برد. به مریم گفت که نقاشی‌اش تمام شده. مریم نقاشی مه‌تاب را در دست گرفت و به دقت نگاه کرد. ابروهای به هم پیوسته که بارها در آیینه دیده بود. لب‌ها و گونه‌های سرخ. اما موها، موها را خیلی کوتاه کشیده بود؛ مثل موهای پسرها. مریم
دستش را داخل موهای قهوه‌ای مه‌تاب فرو برد و گفت:
ـ پس موهای من كو؟ من موهام بلنده. می‌خواهی روسری‌ام را دربیارم؟
- نه! مگر نقاشی‌ام همین جوری بده؟

ضَحِكَتْ مَهِتَابْ وَبَدَأَتْ اَلرَّسْمَ ، بَعْدٌ دَقَائِقَ صَارَتْ اَلطَّالِبَاتُ يَتَبَادَلْنَ أَقْلَامُ اَلتَّلْوِينِ اَلْبُنّيةِ لِرَسْمِ شَعْرِ مَهِتَابْ ، بِاسْتِثْنَاءَ مَهِتَابْ اَلَّتِي كَانَتْ تَنْظُرُ بِتَمَعُّنِ إِلَى مَرْيَمْ ، لَمْ تَكُنْ تَعْرِفُ مَا هُوَ سَبَبُ شِبْه حَوَاجِب مَرْيَمْ اَلْمُقَوَّسَةِ اَلْمُتَشَابِكَةِ بِحَاجِبَي أَخِيهَا عَلِي . رَفَعَتْ مَهِتَابْ يَدُهَا وَقَالَتْ لِمَرْيَمْ إِنَّهَا اِنْتَهَتْ مِنْ رَسْمِ وَجْهِهَا ، اِسْتَلَمَتْ مَرْيَمْ وَرَقَةُ اَلرَّسْمِ ، وَنَظَرَتْ بِدِقَّةِ إِلَيْهَا ، نَفْسُ اَلْحَاجِبَيْنِ اَلْمُتَشَابِكَيْنِ اَللَّذَيْنِ طَالَمَا رَأَتْهُمَا فِي اَلْمَرْأَةِ ، وَنَفْسَ اَلْخَدَّيْنِ الْمُتَوَرِّدَيْنِ ، لَكِنَّ الشِّعْرَ كَانَ قَصِيرًا جِدًّا ، يُشْبِهَ شَعْرُ اَلْأَوْلَادِ ، مَرَّرَتْ أَصَابِعَهَا بَيْنَ جَدَائِلَ مَهِتَابْ اَلْبُنّيةُ اَللَّوْنَ وَقَالَتْ :
- أَيْنَ شَعْرِي إِذَنْ ؟ أَنَا أَيْضًا لَدَى شَعْر طَوِيل ، هَلْ تُرِيدِينَ أَنَّ أَرْفَعَ اَلْحِجَابِ كَيْ تُشَاهِدِي شَعْرِي ؟
- كلّا ، وَلَكِنَّ أَلَم يُعْجِبكَ رَسْمِي ؟
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم دوباره به نقاشی نگاه کرد. موهای پسرانه، لب‌ها و گونه‌های سرخ، ابروهای کمانی به هم پیوسته. خندید و با خودش گفت: «بیش‌تر شبیه علی شده.» مه‌تاب هم خندید. بوی لب‌خندش کلاس را آکند.
-مگر بده؟
مریم خیره نگاهش کرد. تازه هفت ساله شده بود!

نَظَرَتْ مَرْيَمْ إِلَى اَلرَّسْمِ مَرَّةً أُخْرَى ، شَعر شَبِيهٌ بِشَعْرِ اَلْأَوْلَادِ وَحَاجِبَانِ مُتَشَابِكَانِ وَخَدَّانِ أَحْمَرَانِ ، ضَحِكَتْ وَقَالَتْ فِي نَفْسِهَا : « يَبْدُو أَنَّ مَهِتَابْ رَسَمَتْ بُورْتِرِيهَ عَلِي » ، سَمِعَتْ مَهِتَابْ ذَلِكَ فَضَحِكَتْ وَفَاحَتْ رَائِحَةُ اِبْتِسَامَتِهَا فِي أَرْجَاءِ اَلصَّفِّ .
- وَهَلْ يُزْعِجكَ هَذَا اَلْأَمْرِ ؟
نَظَرَتْ مَرْيَمْ إِلَى مَهِتَابْ وَقَالَتْ :
- ذَكَاؤُكَ يَفُوقُ عُمْرُك .
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_۲۲
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
-اجازه! من بابام توی کاروان‌سرای بابای شما کار می کنه.
-اجـازه! ما هـم‌سـایه‌ی شماییم! من را که می شناسين. دختر کوچکه‌ی آمیز ابراهیم.
-اجازه! من بابام سـر کوره‌ی بابای شما خشت ماله. یادتانه عید آمدیم خانه‌تان؟ باب جونتان یک قرآن به ما عیدی دادند.
ـ مـن دریانی هستم. دیروز بابام به من گفت که شما همه‌ی بچه‌ها را لیسک دادین!
مریم به دختر دریانی نگاه کرد. یادش افتاد که باید ضرب شستی به دریانی نشان بدهد. فکر می‌کرد که چه طور دریانی را ادب کند.«از او دیگر چیزی نمی خرم... نـــــــــه ... این جوری مطمئن می شود که اعتبارم تمام شـده... به اسکندر و زنش می‌گویم دیگر از دریانی خرید نکنند... نـــه... این هم فایده ندارد. مامانی می‌فهمد و سنگ روی یخ می شوم... چیزی هم نگفته، به علی گفته، به غریبه که...» به خود آمد.
- أَنَا بِنْتُ رَجُلٍ يَعْمَلُ عَامِلًا فِي خَانِ جَدِّكَ.
- أَنَا أَيْضًا مِنْ جِيرَانِكُمْ، أَكِيدُ أَنَّكَ تَعْرِفِينَنِي، أَنَا الْبِنْتُ الصَّغِيرَةُ لِلْمِيرِزَا إِبْرَاهِيمَ.
- أَنَا بِنْتُ لِبّانٍ مَعْمَلَ الطَّابُوقِ التَّابِعِ لِوَالِدِكَ، هَلْ تَتَذَكَّرِينَ حِينَمَا جِئْنَا إِلَى بَيْتِكُمْ فِي يَوْمِ الْعِيدِ؟ وَقَدْ أَهْدَى جَدُّكِ نُسْخَةً مِنْ الْمُصْحَفِ الشَّرِيفِ لَنَا۔
- أَنَا بِنْتُ السَّيِّدِ درْيَانِي، قَالَ لِي وَالِدِي أَنَّك اشْتَرَيْتِ لِجَمِيعِ زَمِيلَاتِكِ فِي الصَّفِّ مصَاصاتِ حَلْوِي.
أَلْقَتْ مریم نَظْرَةً مُعَبِّرَةً إِلَى بِنْتِ دَرْيَانِي، وَرَاحَتْ تُفَكِّرُ بِخُطَّةٍ تُلَقَّنُ بِهَا دَرْيَانِي دَرْسًا يَجْعَلُهُ يَتَوَقَّفُ عَنْ أَفْعَالِهِ الْبَذِيئَةِ. لَنْ أَشْتَرَى مِنْهُ شَيْئًا مِنْ الْآنِ فَصَاعِدًا، قَالَتْ
فِي سِرِّهَا، ثُمَّ بَددَتْ هَذِهِ الْفِكْرَةُ: فِي هَذِهِ الْحَالِ سَأَكُونُ قَدْ خَسِرتُ الْمَعْرَكَةَ أَمَامَهُ لِأَنَّهُ سَوْفَ يَتَذَرَّعُ بِانْتِهَاءِ رَصِيدِيٍّ لَدَيْهِ، وَسَوْفَ تُعْرَفُ أُمِّي بِالْأَمْرِ.
كَانَتْ مَرْيَمُ سَارِحَةً فِي أَفْكَارِهَا فَتَمتمَتْ قَائِلَةً: إِنَّهُ لَمْ يَقُلْ شَيْئًا، إِنَّهُ قَالَ لِعَلِيٍّ، إِنَّهُ لَمْ يَقُلْ لِشَخْصٍ غَرِيبٍ...
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بچه‌ها هنوز یکی یکی خود را معرفی می‌کردند. نگاه کرد.نوبت به همان دختر بلا رسیده بود. با موهای قهوه‌ای بلند که به آب‌شار می‌مانست. دختر از جا بلند شد. انگار مریم او را دیده بود. اما هر چه به ذهنش فشار می‌آورد نمی توانست بفهمد کجا. دخترک از جا بلند شـد. لب‌های غنچه‌ای‌اش را باز کرد و بوی لب‌خندش در همه‌ی کلاس پیچید. بعد با صدایی لطیف گفت:
- من مه تاب، دختر اس.. عمو اسکندر و ننه. خانه‌مان توی...

قَامَتْ الطَّالِبَاتُ بِتَقْدِيمِ أَنْفُسِهِنَّ وَاحِدَةً تِلْوَ الْأُخْرَى، ثُمَّ وَصَلَ الدَّوْرُ إِلَى الطَّالِبَةِ اللَّبِقَةِ الْجَذَّابَةِ ذَاتِ الشَّعْرِ الْبُنِّيِّ الْجَمِيلِ، نَهَضَتْ مِنْ مَكَانِهَا، كَانَتْ مَرْيَمُ تُحَاوِلُ فِي هَذِهِ اللَّحْظَةِ أَنْ تَتَذَكَّرَ أَيْنَ رَأَتْهَا سَابِقًا دُونَ أَنْ تُجْدِيَ مُحَاوَلَةَ الِاسْتِذْكَارِ.نَهَضَتْ الطِّفْلَةُ الْجَمِيلَةَ مِنْ مَقْعَدِهَا، فَتَحَتْ شَفَتَيْهَا الشَّبِيهَتَيْنِ بِبُرْعَمَيْنِ وَبِابْتِسَامَةٍ أَضَاءَتْ غُرْفَةَ الصَّفِّ وَبِصَوْتٍ لَطِيفٍ قَالَتْ:
- أَنَا مهْتَابٌ، بِنْتُ إِسْكَنْدَرَ، أُمِّي تَعْمَلُ...
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_بیستم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
مریم وارد کلاس اول شد. همه‌ی بچه‌ها بلند شدند. منتظر «برجا»ی او ایستاده بودند. اولین بارش نبود که به جای معلم سـر کلاس می آمد، اما هول برش داشته بود. «بچه‌های کلاس اولی در روز اول مدرسه. به آنها چه بگویم؟ از نقاشی سر در نمی‌آورند.» کمی مکث کرد. به آنها خیره شد. همه روپوش سورمه‌ای پوشیده بودند، بدون روسری. بیشتر، موهای‌شان را دم اسبی بافته بودند. «برجا» گفت وبچه ها با سر وصدا روی نیمکت‌هاشان نشستند. روی صندلی معلم نشست. به یاد معلم شـرعیات افتاد که اول از همه اسـم بچه‌ها را پرسیده بود. بعد شغل پدرها و محل زنده‌گی‌شان را. از نیمکت اول شروع کرد. ادای معلم‌های پیر را در آورد. صدایش را صاف کرد و به دختری که روی نیمکت اول نشسته بود، با تحکم گفت:
- دخترم! بلند شو و با صدای بلند اسم و فامیلت را بگو. بعد بگو پدرت چه کاره است و کجا زنده‌گی می کنید.


لَمْ تَكُنْ الْمَرَّةُ الْأُولَى الَّتِي تُلْقِي فِيهَا مَرْيَمُ دُرُوسًا فِي الرَّسْمِ لِطُلَّابِ الصَّفِّ الْأَوَّلِ الِابْتِدَائِيِّ نِيَابَةً عَنْ مُعَلِّمَةَ مَادَّةَ الرَّسْمِ، قَامَتْ الطَّالِبَاتُ مِنْ مَكَانِهِنَّ لِأَدَاءِ تَحِيَّةِالْقِيَامِ. دَاهم الْخَوْفُ قَلْبَ مَرْيَمَ، مَاذَا سَوْفَ تَقُولُ لِلطَّالِبَاتِ فِي أَوَّلِ يَوْمٍ دِرَاسِيٍّ؟
کیفَ سَتَعْلّمُهُنَّ الطَّرِيقَةُ الْمُنَاسِبَةَ لِلرَّسْمِ؟ تَرَيَّثتْ قَلِيلًا، وَنَظَرَتْ إِلَيْهِنّ نَظْرَةً ثَاقِبَةً، كُنّ يَرْتَدينَ جَمِيعًا بَدَلَاتٍ كَحِليَّةٍ دُونَ رَبَطَاتٍ لِلرَّأْسِ وَهُوَ الزِّيُّ الْإِجْبَارِيُّ، كَانَ شَعْرُهُنَّ مَضْفُورًا وَمُرَتَّبًا، قَالَتْ مَرْيَمُ: «جُلُوسٌ». فَأَخَذَتْ الطَّالِبَاتُ مَكَانَهُنَّ عَلَى الْمَقَاعِدِ،جَلَسَتْ مَرْيَمُ عَلَى الْكُرْسِيِّ الْمُخَصَّصِ لِلْمُعَلِّمَاتِ، تَذَكَّرْتْ مُعَلِّمَةً مَادَّةَ الدَّينِ، الَّتِي كَانَتْ تَسْتَفْسِرُ عَنْ أَسْمَاءِ الطَّالِبَاتِ وَاحِدَةً تِلْوَ الْأُخْرَى، ثُمَّ سَأَلتهُنَّ عَنْ شُغْلِ آبَائِهِنَّ وَمَحَلِّ إِقَامَتِهِنَّ، بَدَأَتْ مَرْيَمُ نَفْسَ الْعَمَلِيَّةِ وَشُرِعَتْ بِذَلِكَ مِنْ الْمَقَاعِدِ الْأَمَامِيَّةِ، كَانَتْ تُقَلِّدُ دَوْرَ مُعَلِّمَةِ مَادَّةَ الدِّينِ، بِصَوْتٍ صَافٍ طُلِبَتْ مِنْ تِلْمِيذَةٍ تَجْلِسُ فِي مَقْعَدٍ أَمَامِي أَنْ تَنْهَضَ وَتَذْكُرَ اسْمَهَا وَاسْمَ عَائِلَتِهَا بِصَوْتٍ مَسْمُوعٍ ثُمَّ قَالَتْ لَهَا:«أَذْكُرِي شُغْلَ وَالدَكِ وَمَحَلَّ إِقَامَتِك».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
دختر کوچولو بلند شـد. به دور و برش نگاهی کرد. از این که اولین انتخاب بوده، به وضوح ناراحت بود. کمی به معلم جوان، مریم، نگاه کرد. بعد گفت: «زینت» و زد زیر گریه؛ بلندبلند. مریم ترسید. جلورفت و با دست صورت دختر کوچولو را بالا آورد. دختر زارزار گریه می‌کرد. هنوز او را آرام نکرده بود که دو سه‌تای دیگر از دخترها هم زدند زیر گریه. مریم سرگیجه گرفته بود. از یک سمت کلاس به سمت دیگر می‌دوید و سعی می‌کرد بچه‌ها را آرام کند. بچه‌های کلاس اولی انگار گریه‌هاشان را برای کلاس نقاشی مریم ذخیره کرده بودند. عاقبت مریم درمانده و مستاصل شد. خودش هم گریه‌اش گرفته بود.


قَامَتِ الطَّالِبَةُ مِنْ مَكَانِهَا وَكَانَتْ مُتَضَايِقَةً مِنْ كَوْنِهَا الْأُولَى فِي هَذِهِ الْمُهِمَّةِ، نَظَرَتْ إِلَى الْمُعَلِّمَةِ الشَّابَّةِ «مَرْيَمَ» ثُمَّ قَالَتْ: «اسْمِي «زَینِتْ»»، وَانْخَرَطْتْ فِي الْبُكَاءِ بِصَوْتٍ عَالٍ، خَافَتْ مَرْيَمُ فِي الْوَهْلَةِ الْأُولَى مِمَّا حَدَثَ، اتَّجَهَتْ نَحْوَ زَینِتْ وَرَفَعَتْ رَأْسَهَا بِيَدِهَا قَلِيلًا، وَقَدْ شَرَعَتْ ثَلَاثَ طَالِبَاتٍ أُخْرَيَاتٍ بِالْبُكَاءِ، احْتَارَتْ مَریمُ مَاذَا عَسَاهَا أَنْ تَفْعَلَ كَيْ تُسَيْطِرَ عَلَى الْأَمْرِ، أَصَابَ الدَّوَّارَ رَأْسَهَا، كَانَتْ تَقْطَعُ الصَّفَّ ذَهَابًا وَإِيَابًا كَيْ تُعِيدَ الْهُدُوءَ، طَالِبَاتُ الْمَرْحَلَةِ الدِّرَاسِيَّةِ الْأُولَى كُنَّ قَدْ ادّخَرْنَ بُكَاءَهُنَّ لِهَذَا الْوَقْتِ تَحْدِيدًا، شَقُّ الْبُكَاءُ طَرِيقُهُ إِلَى مَرْيَمَ أَيْضًا.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت__هجدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
علی و کریم به خود آمدند. قاجار را دیدند که سرش را پایین انداخته. شروع کردند به التماس از مجتبا. از او می‌خواستند که جریان آشپز‌خانه‌ی مهد علیا را براشان بگوید.
مجتبا دستی به صورت کشیده‌اش کشید و گفت:
- مهد علیا، ملکه‌ی مادر، مادر ناصرالدین شاه، سر پیری عاشق می‌شود. آن هم عاشق آش‌پز‌ِ دربار. هیچ چاره‌ای نداشتند. ملکه سخت عاشق شده بوده. اما از طرفی نمی‌توانستند به این راحتی بیایند و خطبه ی عقد بخوانند، مجبور می شوند پنهانی... (چشمکی زد و دستانش را به هم زد) البته قاجار که در کثافت‌کاری حیا را خوردند و آبرو را قی کردند، اما این یکی دیگر شاه‌کارشان بوده!

انْتَبَهَ عَلِيٌّ وَكَرِيمٌ لِلْخِزْيِ وَالْعَارِ اللَّذَيْنِ جَعَلَا قَاجَارَ مَطَأْطِئِ الرَّأْسِ. ثُمَّ تَوَسَّلَا الْمُجْتَبَى أَنْ يَشْرَحَ لَهُمَا حِكَايَةَ مَطْبَخٍ «مَهْدَ عُلْیا». مَسحَ مُجْتَبٍی بِیده وَجْهَهُ الطَّوِيلُ
وَقَالَ: «مَهد عُليا هِيَ وَالِدَةُ الْمَلِكِ نَاصِرَالِدُینِ شَاهْ، عَشِقَتْ وَهِيَ فِي سِنٍّ مُتَأَخِّرَةٍ جِدًّا مِنْ الْعُمْرِ، وَكَانَتْ فِي حَقِيقَةِ الْأَمْرِ تَعْشَقُ طَبّاخَ مَطْبَخِ الْبِلَاطِ، فَبَاءَتْ جَمِيعُ مُحَاوَلَاتِ الْمَلِكِ وَالْبَلَاطِ بِالْفَشَلِ لِأَنَّ مَهْدَ عليا كَانَتْ مُغْرَمَةً بِمَا لَا حَدَّ لَهُ بِالطَّبَّاخِ.
وَكَانَ مِنْ الصَّعْبِ عَلَى الْبَلَاطِ أَنْ يَحْضُرَ شَخْصًا لِيَقْرَأَ خُطْبَةَ عَقْدِ قِرَانِهَا، لِذَا اُضْطُرَّ إِلَى (...) وَمَعَ أَنَّ الْقَاجَارِيِّينَ مَعْرُوفُونَ بِسُلُوكِهِمْ الْمُشِينِ وَانْعِدَامِ ذرَّةِ الْحَيَاءِعِنْدَهُمْ إِلَّا أَنَّ حِكَايَةَ مَهْد عُلِيا هِيَ الْأَكْثَرُ عَارًا فِي تَارِيخِهِمْ».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کریم خندید و گفت:
- آسد مجتبا! دستت درد نکنه. به قاعده ی یک دیزی پرگوشت حال کردم. قاجار را لال کردی. می دانی! وقتی کسی پشت حاج فتاح چیزی می‌گه، انگاری به من فحش داده. مجتبا! تو که غریبه نیستی؟ ما هر چی داریم از او داریم.
اما علی که انگار چیزی از ماجرا نفهمیده بود، هاج و واج کریم و مجتبا را نگاه می‌کرد.
- من که نفهمیدم؟ یعنی چی؟
کریم خندید و به مجتبا گفت: «علی بچه است، هنوز این چیزها را نمی‌داند...) بعد به علی گفت:
- یعنی مهد علیا، زن آشپز شده بوده... زن و شوهری... بدون عروسی... می‌فهمی که...
على به علامت نفی سری تکان داد. به فکر فرو رفت. دفترش را باز کرد. روی صفحه‌ی اول، با خط خوش، آرام و آهسته، پشت سر هم، می‌نوشت:
رفاقت گودی و غیر گودی برنمی دارد.»

ضَحِكَ کریم فَرَحًا بِالْحِكَايَةِ وَقَالَ: «أَحْسَنْتَ یا سِید مُجْتَبْی. لَقَدْ اسْتَمْتَعْتُ بِهَذِهِ الْحِكَايَةِ وَكَأَنَّنِي قَدْ التَهَمَ قِدْرًا مَمْلُوءًا مِنْ اللَّحْمِ الطَّازِجِ، لَقَدْ أَخْرَسْتَ هَذَا الْقَاجَارِيَّ الْوَسَخَ، حِينَمَا يَتَعَرَّضُ أَحَدٌ لِلْحَاجِّ فَتَاحَ بِكَلَامٍ سَيِّءٍ كَأَنَّهُ وَجْهُ الْإِهَانَةِ لِي.صَدِيقِي الْعَزِيزُ مُجْتَبٍی أَنْتَ لَسْتَ غَرِيبًا عَنّا وَأَكِيدُ أَنَّكَ تَعْرِفُ حَقِيقَةَ أَنَّنَا مَدِينُونَ لَهُ بِكُلِّ مَا نَمْلِكُ»
وَكَانَ يَبْدُو أَنَّ عَلِيًّا لَمْ يَفْهَمْ مَغْزَی حکايةُ السَّيِّدَةِ مَهْد عُلْیا، كَانَ يَنْظُرُ إِلَى کریم وَمُجْتَبی مُنْشَغِلِينَ بِالثَّرْثَرَةِ.
- لَكِنِّي لَمْ أَفْهَمْ مَا هُوَ الْأَمْرُ الْفَظِيعُ فِي الْحِكَايَةِ؟
ضَحِكَ کریم وَخَاطَبَ مُجْتَبٍی: «مَا زَالَ عَلَيَّ طِفْلًا، إِنَّهُ لَا يَفْهَمُ هَذِهِ الْأُمُورَ»،
ثُمَّ قَالَ لِعَلِيٍّ: «يَعْنِي أَنْ مَهدَ علِيا صَارَتْ زَوْجَةً لِلطَّبَّاخِ دُونَ أَنْ يَتَزَوَّجَا وَبِدُونِ حَفْلِ زَوَاجٍ، أَيْ جَمَعَتْهُمَا عَلَاقَةٌ غَيْرُ شَرْعِيَّةٍ، هَلْ فهِمت؟».
هَزّ عَلِيَّ رَأْسُهُ بِعَلَامَةِ السَّلْبِ وَغَرِقَ فِي التَّفْكِيرِ، فَتحَ دَفْتَرهِ، وَمَرَّةً أُخْرَى قَرَأَ فِي سِرِّهِ الْعِبَارَةَ الْمُرْتَسِمَةَ عَلَى الصَّفْحَةِ الْأُولَى «الصَّدَاقَةُ لَا تُمَيِّزُ بَيْنَ مَنْ هُوَ مِنْ مَحَلَّةِالْحُفْرَةِ أَوْ مِنْ خَارِجِهَا».
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد....
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_شانزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
علی چشم‌هایش را باز کرد. به کریم نگاه کرد. کریم تاب نیاورد. بغضش ترکید. مثل بچه‌ها زد زیر گریه. علی زیر بغلش را گرفت و با هم کنار حوض رفتند.
- من خشتک این قاجار ورپریده را می‌کشم روی سرش.
- خیلی درد داشت؟
- بلایی سرش بیاورم که توی کتاب ها بنویسند.
- می‌سوزه، نه؟
کریم با خودش حرف می‌زد. دستش را در حوض مدرسه فرو برد. على صدای جلز و ولزی شنید. مثل وقتی که روی ماهی تابه‌ی داغ، آب می‌ریزند.
دوتایی از راه‌رو گذشتند. از کنار دیوارهای نوساز و در کلاس‌ها. کریم دست‌هایش را به هم می‌مالید.
- می‌خواهم وقتی به کلاس رسیدیم، این قجر ورپریده نفهمه که کتک خورده‌ایم... نه! کتک خورده‌ام.

فَتَحَ عَلِي عَيْنَيْهِ وَنَظَرَ إِلَى کریم، لَمْ يُقَدِرْ کریم أَنْ يَتَمَاسَكَ عَنْ الْبُكَاءِ بَلْ انْخَرَطَ فِي نَوْبَةِ بُكَاءٍ حَادَّةٍ إِثْرَ التَّمَايُزِ الَّذِي مَارَسَهُ الْمُعَاوِنُ بَيْنَهُ وَبَيْنَ عَلِي، أَمْسَكَ عَلِيٌّ بِيَدِ کریم وَرَافَقَهُ نَحْوَ حَوْضِ الْمَاءِ.
قَالَ کریم مُهَدَّدًا: «سَوْفَ أَجْعَلُ سِرْوَالَ قَاجَارٍ فَوْقَ رَأْسِهِ».
- هَلْ كَانَتْ الضَّرَبَاتُ مُوجِعَةً؟
- سَوْفَ أَلْقَنَهُ دَرْسًا لَنْ يَنْسَاهُ طَوَالَ حَيَاتِهِ.
- هَلْ تُحَرِّقُكَ يَدَكَ؟
کانْ کریم يُحَدِّثُ نَفْسَهُ، وَبَعْدَ لَحْظَةِ غَمَسً يَدَه فِي حَوْضِ الْمَاءِ، سَمِعَ عَلَيٌّ صَوْتًا صَدَرَ مِنْ يَدِ کریم يُشْبِهُ صَوْتَ سَمَكَةٍ تُقْلَى بِزَيْتٍ مَغْلِيٍّ، اجْتَازَا سَوِيَّةَ الْمَمَرَّاتِ الْحَدِيثَةِ الَّتِي بُنِيَتْ فِي الْمَدْرَسَةِ، قَالَ كَرِيمٌ: «فِي الدَّرْسِ الْقَادِمِ سَوْفَ أَلْتَقِيهِ، أَقْصِدُ هَذَا الْغَجَرِيَّ الْأَحْمَقَ الَّذِي بِسَبَبِهِ تَعرّضْنَا لِلعُقُوبَةِ، أَقْصِدُ بِسَبَبِهِ تَعَرَّضَتْ لِلضَّرْبِ بِعَصَا الْمُعَاوِنِ».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

وارد کلاس که شدند على شروع کرد به مالیدن دست‌هایش، آن‌ها را جلو دهانش می‌گرفت و هاها می‌کرد. کریم با تعجب به علی نگاه کرد:«علی که کتک نخورد، چرا ادا در می آورد؟» و با هم رفتند ته کلاس و روی آخرین نیمکت نشستند، نیمکت‌ها سه نفره بودند، روی نیمکت آخر کریم و علی می‌نشستند با مجتبا. مجتبا کم حرف بود اما زیاد می‌دانست. کسی از زنده‌گی او خبری نداشت. به او می‌گفتند مجتبا صفوی. آرام دست علی را برانداز کرد، بعد دست کریم را. به کریم گفت:
- شما بیشتر خوردی؟
قاجار از ردیف دوم برگشت و با صدای بمی
گفت:
- کریم ريقو! تو بیشتر خوردی یا پیش آهنگ؟
کریم جوابی نداد.
- حال آمدی، نه؟!

حِينَمَا دَخَلَا الصَّفَّ كَانَ عَلِيٌّ يَفرِكُ يَدَيْهِ. كَانَ يُقَرِّبُهُمَا مِنْ فَمِهِ وَيَنْفُخُ فِيهِمَا،نَظَرَ کریم بِتَعَجُّبٍ إِلَى عَلِيٍّ، كَانَ مُتَحَيِّرًا لِمَاذَا يَتَظَاهَرُ عَلَيَّ بِالْأَلَمِ مَعَ أَنَّهُ أُعْفِيَ مِنْ الْعِقَابِ. اتّجَهَا نَحْوُ آخِرِ مقعد وَجَلَسَا فِي نِهَايَةِ الصَّفِّ. كَانَتْ المقاعد مِنْ مَقَاسٍ مُخَصَّصٍ لِثَلَاثَةِ أَشْخَاصٍ وَكَانَ يُشَارِكُهُمَا فِي مقعدهِمَا مُجْتَبٍی، وَهُوَ طَالِبٌ صَامِتٌ وَنَادِرًا مَا يَتَكَلَّمُ. لَا أَحَدَ يَعْرِفُ شَيْئًا عَنْ حَيَاتِهِ وَكَانُوا يُسَمُّونَهُ مُجْتَبَی صَفَوِيٌّ. أَمْسَكَ مُجْتَبٍی بِيَدِ عَلِيٍّ، ثُمَّ أَمْسَكَ بِيَدِ کرِيمٍ وَخَاطَبَهُ قَائِلًا:
- يَبْدُو أَنَّكَ تَعَرَّضْتَ لِضَرَبَاتٍ أَكْثَرَ.
مِنْ الْمَقَاعِدِ الْأَمَامِيَّةِ خَاطَبَ قَاجَارُ کریمًا:
- یا کریم النَّحِيفِ، مَنْ مِنْكُمَا ضُربَ أَكْثَرَ أَنْتَ أَمْ طَالِبُ الْكَشَافَةِ؟
لَمْ يُجِبْهُ کریم.
- عُدْتَ الْآنَ إِلَى صَوَابِكَ، أَلَيْسَ كَذَلِكَ؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دو تایی با هم سرصف رفتند. هر دو ته صف ایستادند. قد کریم از بقیه بلندتر بود. سر کریم روی بدن لاغرش مثل پرچم بود روی میله‌ی پرچم. پرچم را یکی از پیش آهنگ‌ها بالا برد. بقیه‌شان هم زیر پرچم ایستادند و سرود «ای ایران» را با هم خواندند. علی چون دیر آمده بود، همان‌جا در صف ایستاد؛ پشت کریم. کلاه نقاب‌دارش را در آورد. زانوهایش را خم کرد تا کسی نبیندش. اما عاقبت ناظم با آن سبیل چخماقی و کلاه پهلوی، دیدش. دو - سه بار تعلیمی را به دستش زد. بعد از سرود، روی پله ایستاد و گفت:
- على فتاح. چرا خودت را قایم می‌کنی، وروجک! چرا نیامدی سر سرود؟ باید کنار قاجار می‌ایستادی.
- اجازه آقا! دیر رسیده بودیم.

ذَهَبَا مَعًا إِلَى طَابُورِ الِاصْطِفَافِ، وَقَفَا فِي نِهَايَتِهِ، وَكَانَ کریم أَطْوَلَ مِنْ سَائِرِ التَّلَامِيذِ، حَيْثُ كَانَ رَأْسُهُ يَظْهَرُ فَوْقَ جَسَدِهِ النَّحِيفِ وَكَأَنَّهُ عَلمٌ. رَفَعَ أَحَدُ أَفْرَادِ فِرْقَةِالْكَشَافَةِ الْعَلَمَ إِلَى الْأَعْلَى، وَرَدَّدَ جَمِيعُ الطُّلَّابِ تَحْتَ الْعَلَمِ نَشِيدُ «يَا إِيرَانُ».
كَانَ عليٌ يَقِفُ خَلْفَ کریم مُبَاشَرَةً بسبب التأخُّر، أَخْرَجَ قُبّعَتَهُ وَأَرْخَى رُكْبَتَيْهِ كَيْ يُخْفِضَ قَامَتَهُ لِئَلَّا يَرَاهُ أَحَدٌ، إِلَّا أَنَّ الْمُعَاوِنَ ذَا الشّارب الكَث رَآهُ منْ عَلَى بُعْدِ مَسَافَةٍ. ضَرَبَهُ ثَلَاثَ ضَرَبَاتٍ خَفِيفَاتٍ بِالْعَصَا الَّتِي كَانَ يَحْمِلُهَا عَلَى بَاطِنِ يَدِهِ وَوَقَفَ بَعْدَ انْتِهَاءِ النَّشِيدِ عَلَى الْمِنَصَّةِ وَقَالَ:
- لِمَاذَا تُخْفِي نَفْسَكَ يَا عَلِيُّ فَتّاحَ، أَيُّهَا الْوَقْحُ لِمَاذَا لَمْ تَحْضُرْ النَّشِيدَ؟ كَانَ عَلَيْكَ أَنْ تَقِفَ إِلَى جِوَارِ قَاجَارٍ.
- عُذْرًا أُسْتَاذٌ، لَقَدْ تَأَخَّرْنَا فِي الْمَجِيءِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کریم بدون این‌ که به ناظم نگاه کند، گفت:
- کنار قاجار که جایی نمی‌مونه. هیکلش به قاعده‌ی دو تا فیله!
بچه‌ها از خنده ترکیدند، خود ناظم هم خندید. کریم بی خیال و آرام پاکت راحت الحلقوم را در دست گرفته بود. قاجار نمی‌توانست گردن چاقش را بپیچاند. برای همین با همه هیکلش برگشت. کریم را نگاه کرد. هیکل گنده‌اش را تکانی داد و به سمت کریم خیز برداشت.
- الآن حالی‌ات می‌کنم فیل یعنی چی، کریم ریقو!

قَالَ کرِيمُ دُونَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى الْمُعَاوِنِ:
- لَا يَسْتَطِيعُ أَحَدٌ الْوُقُوفَ جَنبَ قَاجَارٍ لِأَنَّ هیکلَهُ يُعَادِلُ فِيلَين.
انْفَجَرَ الطُّلَّابُ ضَحِكًا، وَضَحِكَ الْمُعَاوِنُ هُوَ الْآخَرُ، وَكَانَ کریم مُمْسِكًا بِکیسِ الْحُلْقُومِ دُونَ أَيَّةِ مُبَالَاةٍ، لَمْ يَسْتَطِعْ قَاجَارٌ أَنْ يَلْتَفِتَ بِسَبَبِ رَقَبَتِهِ الضَّخْمَةِ، لِذَا اسْتَدَارَ بِكَامِلِ جَسَدِهِ نَحْوَ کریم، نَفْضَ جُثَّتِهِ الضَّخْمَةِ وَقَفَزَ نَحْوَهُ.
- الْآنَ سَوْفَ أَفْهَمُكَ مَاذَا يَعْنِي الْفِيلَ أَيُّهَا النَّحِيفُ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…

آموزش زبان عربی با متون داستانی

#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ساعت آخر، خانم مدیر سر کلاس آمد و از بچه‌ها برای آخرین بار خواست، در مدرسه روسری سر نکنند. بعد مریم را کنار کشید. مریم ترسید، ولی بروز نداد. با آن ابروهای پیوسته اخم کرد. فکر می‌کرد مدیر به خاطر روسری او را توبیخ خواهد کرد. خودش را آماده کرده بود تا جواب دندان‌شکنی به او بدهد. سرش را بالا گرفت و پهلوی مدیر رفت.

فِي السَّاعَةِ الْأَخِيرَةِ حَضَرَتْ مُدِيرَةُ الْمَدْرَسَةِ مَوْعِزَةً إِلَى الطَّالِبَاتِ وَلِلْمَرَّةِ الْأَخِيرَةِ عَدَمُ وَضْعِ رَبْطَةٍ عَلَى رُؤُوسِهِنَّ فِي الْمَدْرَسَةِ، ثُمَّ انْفَرَدَتْ بِمَریم. فِي الْوَهْلَةِ الْأُولَى دَاهَم الْخَوْفُ قَلْبَ مَریم، لَكِنَّهَا أَخفَتْ خَوْفَهَا دُونَ أَنْ تُخْفِيَ غَضَبَهَا الَّذِي بَرَزَ عَلَى حَاجِبَيْهَا الْمُقَطَّبَيْنِ، كَانَتْ تُهَيِّئُ نَفْسَهَا الْجَوَابَ شَافٍ وَحَادٌّ، رَفَعَتْ رَأْسَهَا بِانْتِظَارِ کلَام الْمُدِيرَةِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- مریم جان! ساعت بعد نقاشی داری. سر کلاس خودت نمی‌روی. از خانم معلمت اجازه گرفتم؛ می‌روی سر کلاس اولی‌ها به آن‌ها درس نقاشی می‌دهی.
مریم نفس راحتی کشید. «چشم»‌ی گفت و به طرف کلاس اول رفت.

- عَزِيزَتِي مَرْيَمَ، بَعْدَ قَلِيلٍ يَبْدَأُ دَرْسُ الرَّسْمِ، أَطْلُبُ مِنْكَ أَنْ لَا تَحْضُرِي الدَّرْسَ، اذْهَبِي لِلصَّفِّ الْأَوَّلِ وَحَاوِلِي أَنْ تَعْلّمِي طَالِبَاتُ الصَّفِّ الْأَوَّلِ الرَّسْمَ،
بِالْمُنَاسَبَةِ لَقَدِ اسْتَأْذَنتُ مُعَلِّمَةً دَرْسَ الرَّسْمِ وَأَخْبَرْتُهَا بِعَدَمِ حُضُورِكَ وَقَدْ وَافَقَتْ عَلَى ذَلِكَ.
تَنَفَّسَتْ مَریم الصُّعَدَاءِ، وَقَالَتْ لْمُدِيرَةِ الْمُدَرَسَة: «سَمْعًا وَطَاعَةً»، وَاتَّجَهَتْ نَحْوَ الصَّفِّ الْأَوَّلِ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani

Читать полностью…
Подписаться на канал