تعریب رمان های معروف جهان فعالیت فعلی کانال:تعریب رمان قاتل کور از نویسنده کانادایی مارگریت آتوود هدف کانال :آشنایی با ادبیات داستانی جهان تعریب آن ها از فارسی به عربی
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_بیستم
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
مریم وارد کلاس اول شد. همهی بچهها بلند شدند. منتظر «برجا»ی او ایستاده بودند. اولین بارش نبود که به جای معلم سـر کلاس می آمد، اما هول برش داشته بود. «بچههای کلاس اولی در روز اول مدرسه. به آنها چه بگویم؟ از نقاشی سر در نمیآورند.» کمی مکث کرد. به آنها خیره شد. همه روپوش سورمهای پوشیده بودند، بدون روسری. بیشتر، موهایشان را دم اسبی بافته بودند. «برجا» گفت وبچه ها با سر وصدا روی نیمکتهاشان نشستند. روی صندلی معلم نشست. به یاد معلم شـرعیات افتاد که اول از همه اسـم بچهها را پرسیده بود. بعد شغل پدرها و محل زندهگیشان را. از نیمکت اول شروع کرد. ادای معلمهای پیر را در آورد. صدایش را صاف کرد و به دختری که روی نیمکت اول نشسته بود، با تحکم گفت:
- دخترم! بلند شو و با صدای بلند اسم و فامیلت را بگو. بعد بگو پدرت چه کاره است و کجا زندهگی می کنید.
لَمْ تَكُنْ الْمَرَّةُ الْأُولَى الَّتِي تُلْقِي فِيهَا مَرْيَمُ دُرُوسًا فِي الرَّسْمِ لِطُلَّابِ الصَّفِّ الْأَوَّلِ الِابْتِدَائِيِّ نِيَابَةً عَنْ مُعَلِّمَةَ مَادَّةَ الرَّسْمِ، قَامَتْ الطَّالِبَاتُ مِنْ مَكَانِهِنَّ لِأَدَاءِ تَحِيَّةِالْقِيَامِ. دَاهم الْخَوْفُ قَلْبَ مَرْيَمَ، مَاذَا سَوْفَ تَقُولُ لِلطَّالِبَاتِ فِي أَوَّلِ يَوْمٍ دِرَاسِيٍّ؟
کیفَ سَتَعْلّمُهُنَّ الطَّرِيقَةُ الْمُنَاسِبَةَ لِلرَّسْمِ؟ تَرَيَّثتْ قَلِيلًا، وَنَظَرَتْ إِلَيْهِنّ نَظْرَةً ثَاقِبَةً، كُنّ يَرْتَدينَ جَمِيعًا بَدَلَاتٍ كَحِليَّةٍ دُونَ رَبَطَاتٍ لِلرَّأْسِ وَهُوَ الزِّيُّ الْإِجْبَارِيُّ، كَانَ شَعْرُهُنَّ مَضْفُورًا وَمُرَتَّبًا، قَالَتْ مَرْيَمُ: «جُلُوسٌ». فَأَخَذَتْ الطَّالِبَاتُ مَكَانَهُنَّ عَلَى الْمَقَاعِدِ،جَلَسَتْ مَرْيَمُ عَلَى الْكُرْسِيِّ الْمُخَصَّصِ لِلْمُعَلِّمَاتِ، تَذَكَّرْتْ مُعَلِّمَةً مَادَّةَ الدَّينِ، الَّتِي كَانَتْ تَسْتَفْسِرُ عَنْ أَسْمَاءِ الطَّالِبَاتِ وَاحِدَةً تِلْوَ الْأُخْرَى، ثُمَّ سَأَلتهُنَّ عَنْ شُغْلِ آبَائِهِنَّ وَمَحَلِّ إِقَامَتِهِنَّ، بَدَأَتْ مَرْيَمُ نَفْسَ الْعَمَلِيَّةِ وَشُرِعَتْ بِذَلِكَ مِنْ الْمَقَاعِدِ الْأَمَامِيَّةِ، كَانَتْ تُقَلِّدُ دَوْرَ مُعَلِّمَةِ مَادَّةَ الدِّينِ، بِصَوْتٍ صَافٍ طُلِبَتْ مِنْ تِلْمِيذَةٍ تَجْلِسُ فِي مَقْعَدٍ أَمَامِي أَنْ تَنْهَضَ وَتَذْكُرَ اسْمَهَا وَاسْمَ عَائِلَتِهَا بِصَوْتٍ مَسْمُوعٍ ثُمَّ قَالَتْ لَهَا:«أَذْكُرِي شُغْلَ وَالدَكِ وَمَحَلَّ إِقَامَتِك».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
دختر کوچولو بلند شـد. به دور و برش نگاهی کرد. از این که اولین انتخاب بوده، به وضوح ناراحت بود. کمی به معلم جوان، مریم، نگاه کرد. بعد گفت: «زینت» و زد زیر گریه؛ بلندبلند. مریم ترسید. جلورفت و با دست صورت دختر کوچولو را بالا آورد. دختر زارزار گریه میکرد. هنوز او را آرام نکرده بود که دو سهتای دیگر از دخترها هم زدند زیر گریه. مریم سرگیجه گرفته بود. از یک سمت کلاس به سمت دیگر میدوید و سعی میکرد بچهها را آرام کند. بچههای کلاس اولی انگار گریههاشان را برای کلاس نقاشی مریم ذخیره کرده بودند. عاقبت مریم درمانده و مستاصل شد. خودش هم گریهاش گرفته بود.
قَامَتِ الطَّالِبَةُ مِنْ مَكَانِهَا وَكَانَتْ مُتَضَايِقَةً مِنْ كَوْنِهَا الْأُولَى فِي هَذِهِ الْمُهِمَّةِ، نَظَرَتْ إِلَى الْمُعَلِّمَةِ الشَّابَّةِ «مَرْيَمَ» ثُمَّ قَالَتْ: «اسْمِي «زَینِتْ»»، وَانْخَرَطْتْ فِي الْبُكَاءِ بِصَوْتٍ عَالٍ، خَافَتْ مَرْيَمُ فِي الْوَهْلَةِ الْأُولَى مِمَّا حَدَثَ، اتَّجَهَتْ نَحْوَ زَینِتْ وَرَفَعَتْ رَأْسَهَا بِيَدِهَا قَلِيلًا، وَقَدْ شَرَعَتْ ثَلَاثَ طَالِبَاتٍ أُخْرَيَاتٍ بِالْبُكَاءِ، احْتَارَتْ مَریمُ مَاذَا عَسَاهَا أَنْ تَفْعَلَ كَيْ تُسَيْطِرَ عَلَى الْأَمْرِ، أَصَابَ الدَّوَّارَ رَأْسَهَا، كَانَتْ تَقْطَعُ الصَّفَّ ذَهَابًا وَإِيَابًا كَيْ تُعِيدَ الْهُدُوءَ، طَالِبَاتُ الْمَرْحَلَةِ الدِّرَاسِيَّةِ الْأُولَى كُنَّ قَدْ ادّخَرْنَ بُكَاءَهُنَّ لِهَذَا الْوَقْتِ تَحْدِيدًا، شَقُّ الْبُكَاءُ طَرِيقُهُ إِلَى مَرْيَمَ أَيْضًا.
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت__هجدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
علی و کریم به خود آمدند. قاجار را دیدند که سرش را پایین انداخته. شروع کردند به التماس از مجتبا. از او میخواستند که جریان آشپزخانهی مهد علیا را براشان بگوید.
مجتبا دستی به صورت کشیدهاش کشید و گفت:
- مهد علیا، ملکهی مادر، مادر ناصرالدین شاه، سر پیری عاشق میشود. آن هم عاشق آشپزِ دربار. هیچ چارهای نداشتند. ملکه سخت عاشق شده بوده. اما از طرفی نمیتوانستند به این راحتی بیایند و خطبه ی عقد بخوانند، مجبور می شوند پنهانی... (چشمکی زد و دستانش را به هم زد) البته قاجار که در کثافتکاری حیا را خوردند و آبرو را قی کردند، اما این یکی دیگر شاهکارشان بوده!
انْتَبَهَ عَلِيٌّ وَكَرِيمٌ لِلْخِزْيِ وَالْعَارِ اللَّذَيْنِ جَعَلَا قَاجَارَ مَطَأْطِئِ الرَّأْسِ. ثُمَّ تَوَسَّلَا الْمُجْتَبَى أَنْ يَشْرَحَ لَهُمَا حِكَايَةَ مَطْبَخٍ «مَهْدَ عُلْیا». مَسحَ مُجْتَبٍی بِیده وَجْهَهُ الطَّوِيلُ
وَقَالَ: «مَهد عُليا هِيَ وَالِدَةُ الْمَلِكِ نَاصِرَالِدُینِ شَاهْ، عَشِقَتْ وَهِيَ فِي سِنٍّ مُتَأَخِّرَةٍ جِدًّا مِنْ الْعُمْرِ، وَكَانَتْ فِي حَقِيقَةِ الْأَمْرِ تَعْشَقُ طَبّاخَ مَطْبَخِ الْبِلَاطِ، فَبَاءَتْ جَمِيعُ مُحَاوَلَاتِ الْمَلِكِ وَالْبَلَاطِ بِالْفَشَلِ لِأَنَّ مَهْدَ عليا كَانَتْ مُغْرَمَةً بِمَا لَا حَدَّ لَهُ بِالطَّبَّاخِ.
وَكَانَ مِنْ الصَّعْبِ عَلَى الْبَلَاطِ أَنْ يَحْضُرَ شَخْصًا لِيَقْرَأَ خُطْبَةَ عَقْدِ قِرَانِهَا، لِذَا اُضْطُرَّ إِلَى (...) وَمَعَ أَنَّ الْقَاجَارِيِّينَ مَعْرُوفُونَ بِسُلُوكِهِمْ الْمُشِينِ وَانْعِدَامِ ذرَّةِ الْحَيَاءِعِنْدَهُمْ إِلَّا أَنَّ حِكَايَةَ مَهْد عُلِيا هِيَ الْأَكْثَرُ عَارًا فِي تَارِيخِهِمْ».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کریم خندید و گفت:
- آسد مجتبا! دستت درد نکنه. به قاعده ی یک دیزی پرگوشت حال کردم. قاجار را لال کردی. می دانی! وقتی کسی پشت حاج فتاح چیزی میگه، انگاری به من فحش داده. مجتبا! تو که غریبه نیستی؟ ما هر چی داریم از او داریم.
اما علی که انگار چیزی از ماجرا نفهمیده بود، هاج و واج کریم و مجتبا را نگاه میکرد.
- من که نفهمیدم؟ یعنی چی؟
کریم خندید و به مجتبا گفت: «علی بچه است، هنوز این چیزها را نمیداند...) بعد به علی گفت:
- یعنی مهد علیا، زن آشپز شده بوده... زن و شوهری... بدون عروسی... میفهمی که...
على به علامت نفی سری تکان داد. به فکر فرو رفت. دفترش را باز کرد. روی صفحهی اول، با خط خوش، آرام و آهسته، پشت سر هم، مینوشت:
رفاقت گودی و غیر گودی برنمی دارد.»
ضَحِكَ کریم فَرَحًا بِالْحِكَايَةِ وَقَالَ: «أَحْسَنْتَ یا سِید مُجْتَبْی. لَقَدْ اسْتَمْتَعْتُ بِهَذِهِ الْحِكَايَةِ وَكَأَنَّنِي قَدْ التَهَمَ قِدْرًا مَمْلُوءًا مِنْ اللَّحْمِ الطَّازِجِ، لَقَدْ أَخْرَسْتَ هَذَا الْقَاجَارِيَّ الْوَسَخَ، حِينَمَا يَتَعَرَّضُ أَحَدٌ لِلْحَاجِّ فَتَاحَ بِكَلَامٍ سَيِّءٍ كَأَنَّهُ وَجْهُ الْإِهَانَةِ لِي.صَدِيقِي الْعَزِيزُ مُجْتَبٍی أَنْتَ لَسْتَ غَرِيبًا عَنّا وَأَكِيدُ أَنَّكَ تَعْرِفُ حَقِيقَةَ أَنَّنَا مَدِينُونَ لَهُ بِكُلِّ مَا نَمْلِكُ»
وَكَانَ يَبْدُو أَنَّ عَلِيًّا لَمْ يَفْهَمْ مَغْزَی حکايةُ السَّيِّدَةِ مَهْد عُلْیا، كَانَ يَنْظُرُ إِلَى کریم وَمُجْتَبی مُنْشَغِلِينَ بِالثَّرْثَرَةِ.
- لَكِنِّي لَمْ أَفْهَمْ مَا هُوَ الْأَمْرُ الْفَظِيعُ فِي الْحِكَايَةِ؟
ضَحِكَ کریم وَخَاطَبَ مُجْتَبٍی: «مَا زَالَ عَلَيَّ طِفْلًا، إِنَّهُ لَا يَفْهَمُ هَذِهِ الْأُمُورَ»،
ثُمَّ قَالَ لِعَلِيٍّ: «يَعْنِي أَنْ مَهدَ علِيا صَارَتْ زَوْجَةً لِلطَّبَّاخِ دُونَ أَنْ يَتَزَوَّجَا وَبِدُونِ حَفْلِ زَوَاجٍ، أَيْ جَمَعَتْهُمَا عَلَاقَةٌ غَيْرُ شَرْعِيَّةٍ، هَلْ فهِمت؟».
هَزّ عَلِيَّ رَأْسُهُ بِعَلَامَةِ السَّلْبِ وَغَرِقَ فِي التَّفْكِيرِ، فَتحَ دَفْتَرهِ، وَمَرَّةً أُخْرَى قَرَأَ فِي سِرِّهِ الْعِبَارَةَ الْمُرْتَسِمَةَ عَلَى الصَّفْحَةِ الْأُولَى «الصَّدَاقَةُ لَا تُمَيِّزُ بَيْنَ مَنْ هُوَ مِنْ مَحَلَّةِالْحُفْرَةِ أَوْ مِنْ خَارِجِهَا».
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد....
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_شانزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
علی چشمهایش را باز کرد. به کریم نگاه کرد. کریم تاب نیاورد. بغضش ترکید. مثل بچهها زد زیر گریه. علی زیر بغلش را گرفت و با هم کنار حوض رفتند.
- من خشتک این قاجار ورپریده را میکشم روی سرش.
- خیلی درد داشت؟
- بلایی سرش بیاورم که توی کتاب ها بنویسند.
- میسوزه، نه؟
کریم با خودش حرف میزد. دستش را در حوض مدرسه فرو برد. على صدای جلز و ولزی شنید. مثل وقتی که روی ماهی تابهی داغ، آب میریزند.
دوتایی از راهرو گذشتند. از کنار دیوارهای نوساز و در کلاسها. کریم دستهایش را به هم میمالید.
- میخواهم وقتی به کلاس رسیدیم، این قجر ورپریده نفهمه که کتک خوردهایم... نه! کتک خوردهام.
فَتَحَ عَلِي عَيْنَيْهِ وَنَظَرَ إِلَى کریم، لَمْ يُقَدِرْ کریم أَنْ يَتَمَاسَكَ عَنْ الْبُكَاءِ بَلْ انْخَرَطَ فِي نَوْبَةِ بُكَاءٍ حَادَّةٍ إِثْرَ التَّمَايُزِ الَّذِي مَارَسَهُ الْمُعَاوِنُ بَيْنَهُ وَبَيْنَ عَلِي، أَمْسَكَ عَلِيٌّ بِيَدِ کریم وَرَافَقَهُ نَحْوَ حَوْضِ الْمَاءِ.
قَالَ کریم مُهَدَّدًا: «سَوْفَ أَجْعَلُ سِرْوَالَ قَاجَارٍ فَوْقَ رَأْسِهِ».
- هَلْ كَانَتْ الضَّرَبَاتُ مُوجِعَةً؟
- سَوْفَ أَلْقَنَهُ دَرْسًا لَنْ يَنْسَاهُ طَوَالَ حَيَاتِهِ.
- هَلْ تُحَرِّقُكَ يَدَكَ؟
کانْ کریم يُحَدِّثُ نَفْسَهُ، وَبَعْدَ لَحْظَةِ غَمَسً يَدَه فِي حَوْضِ الْمَاءِ، سَمِعَ عَلَيٌّ صَوْتًا صَدَرَ مِنْ يَدِ کریم يُشْبِهُ صَوْتَ سَمَكَةٍ تُقْلَى بِزَيْتٍ مَغْلِيٍّ، اجْتَازَا سَوِيَّةَ الْمَمَرَّاتِ الْحَدِيثَةِ الَّتِي بُنِيَتْ فِي الْمَدْرَسَةِ، قَالَ كَرِيمٌ: «فِي الدَّرْسِ الْقَادِمِ سَوْفَ أَلْتَقِيهِ، أَقْصِدُ هَذَا الْغَجَرِيَّ الْأَحْمَقَ الَّذِي بِسَبَبِهِ تَعرّضْنَا لِلعُقُوبَةِ، أَقْصِدُ بِسَبَبِهِ تَعَرَّضَتْ لِلضَّرْبِ بِعَصَا الْمُعَاوِنِ».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
وارد کلاس که شدند على شروع کرد به مالیدن دستهایش، آنها را جلو دهانش میگرفت و هاها میکرد. کریم با تعجب به علی نگاه کرد:«علی که کتک نخورد، چرا ادا در می آورد؟» و با هم رفتند ته کلاس و روی آخرین نیمکت نشستند، نیمکتها سه نفره بودند، روی نیمکت آخر کریم و علی مینشستند با مجتبا. مجتبا کم حرف بود اما زیاد میدانست. کسی از زندهگی او خبری نداشت. به او میگفتند مجتبا صفوی. آرام دست علی را برانداز کرد، بعد دست کریم را. به کریم گفت:
- شما بیشتر خوردی؟
قاجار از ردیف دوم برگشت و با صدای بمی
گفت:
- کریم ريقو! تو بیشتر خوردی یا پیش آهنگ؟
کریم جوابی نداد.
- حال آمدی، نه؟!
حِينَمَا دَخَلَا الصَّفَّ كَانَ عَلِيٌّ يَفرِكُ يَدَيْهِ. كَانَ يُقَرِّبُهُمَا مِنْ فَمِهِ وَيَنْفُخُ فِيهِمَا،نَظَرَ کریم بِتَعَجُّبٍ إِلَى عَلِيٍّ، كَانَ مُتَحَيِّرًا لِمَاذَا يَتَظَاهَرُ عَلَيَّ بِالْأَلَمِ مَعَ أَنَّهُ أُعْفِيَ مِنْ الْعِقَابِ. اتّجَهَا نَحْوُ آخِرِ مقعد وَجَلَسَا فِي نِهَايَةِ الصَّفِّ. كَانَتْ المقاعد مِنْ مَقَاسٍ مُخَصَّصٍ لِثَلَاثَةِ أَشْخَاصٍ وَكَانَ يُشَارِكُهُمَا فِي مقعدهِمَا مُجْتَبٍی، وَهُوَ طَالِبٌ صَامِتٌ وَنَادِرًا مَا يَتَكَلَّمُ. لَا أَحَدَ يَعْرِفُ شَيْئًا عَنْ حَيَاتِهِ وَكَانُوا يُسَمُّونَهُ مُجْتَبَی صَفَوِيٌّ. أَمْسَكَ مُجْتَبٍی بِيَدِ عَلِيٍّ، ثُمَّ أَمْسَكَ بِيَدِ کرِيمٍ وَخَاطَبَهُ قَائِلًا:
- يَبْدُو أَنَّكَ تَعَرَّضْتَ لِضَرَبَاتٍ أَكْثَرَ.
مِنْ الْمَقَاعِدِ الْأَمَامِيَّةِ خَاطَبَ قَاجَارُ کریمًا:
- یا کریم النَّحِيفِ، مَنْ مِنْكُمَا ضُربَ أَكْثَرَ أَنْتَ أَمْ طَالِبُ الْكَشَافَةِ؟
لَمْ يُجِبْهُ کریم.
- عُدْتَ الْآنَ إِلَى صَوَابِكَ، أَلَيْسَ كَذَلِكَ؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دو تایی با هم سرصف رفتند. هر دو ته صف ایستادند. قد کریم از بقیه بلندتر بود. سر کریم روی بدن لاغرش مثل پرچم بود روی میلهی پرچم. پرچم را یکی از پیش آهنگها بالا برد. بقیهشان هم زیر پرچم ایستادند و سرود «ای ایران» را با هم خواندند. علی چون دیر آمده بود، همانجا در صف ایستاد؛ پشت کریم. کلاه نقابدارش را در آورد. زانوهایش را خم کرد تا کسی نبیندش. اما عاقبت ناظم با آن سبیل چخماقی و کلاه پهلوی، دیدش. دو - سه بار تعلیمی را به دستش زد. بعد از سرود، روی پله ایستاد و گفت:
- على فتاح. چرا خودت را قایم میکنی، وروجک! چرا نیامدی سر سرود؟ باید کنار قاجار میایستادی.
- اجازه آقا! دیر رسیده بودیم.
ذَهَبَا مَعًا إِلَى طَابُورِ الِاصْطِفَافِ، وَقَفَا فِي نِهَايَتِهِ، وَكَانَ کریم أَطْوَلَ مِنْ سَائِرِ التَّلَامِيذِ، حَيْثُ كَانَ رَأْسُهُ يَظْهَرُ فَوْقَ جَسَدِهِ النَّحِيفِ وَكَأَنَّهُ عَلمٌ. رَفَعَ أَحَدُ أَفْرَادِ فِرْقَةِالْكَشَافَةِ الْعَلَمَ إِلَى الْأَعْلَى، وَرَدَّدَ جَمِيعُ الطُّلَّابِ تَحْتَ الْعَلَمِ نَشِيدُ «يَا إِيرَانُ».
كَانَ عليٌ يَقِفُ خَلْفَ کریم مُبَاشَرَةً بسبب التأخُّر، أَخْرَجَ قُبّعَتَهُ وَأَرْخَى رُكْبَتَيْهِ كَيْ يُخْفِضَ قَامَتَهُ لِئَلَّا يَرَاهُ أَحَدٌ، إِلَّا أَنَّ الْمُعَاوِنَ ذَا الشّارب الكَث رَآهُ منْ عَلَى بُعْدِ مَسَافَةٍ. ضَرَبَهُ ثَلَاثَ ضَرَبَاتٍ خَفِيفَاتٍ بِالْعَصَا الَّتِي كَانَ يَحْمِلُهَا عَلَى بَاطِنِ يَدِهِ وَوَقَفَ بَعْدَ انْتِهَاءِ النَّشِيدِ عَلَى الْمِنَصَّةِ وَقَالَ:
- لِمَاذَا تُخْفِي نَفْسَكَ يَا عَلِيُّ فَتّاحَ، أَيُّهَا الْوَقْحُ لِمَاذَا لَمْ تَحْضُرْ النَّشِيدَ؟ كَانَ عَلَيْكَ أَنْ تَقِفَ إِلَى جِوَارِ قَاجَارٍ.
- عُذْرًا أُسْتَاذٌ، لَقَدْ تَأَخَّرْنَا فِي الْمَجِيءِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
کریم بدون این که به ناظم نگاه کند، گفت:
- کنار قاجار که جایی نمیمونه. هیکلش به قاعدهی دو تا فیله!
بچهها از خنده ترکیدند، خود ناظم هم خندید. کریم بی خیال و آرام پاکت راحت الحلقوم را در دست گرفته بود. قاجار نمیتوانست گردن چاقش را بپیچاند. برای همین با همه هیکلش برگشت. کریم را نگاه کرد. هیکل گندهاش را تکانی داد و به سمت کریم خیز برداشت.
- الآن حالیات میکنم فیل یعنی چی، کریم ریقو!
قَالَ کرِيمُ دُونَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى الْمُعَاوِنِ:
- لَا يَسْتَطِيعُ أَحَدٌ الْوُقُوفَ جَنبَ قَاجَارٍ لِأَنَّ هیکلَهُ يُعَادِلُ فِيلَين.
انْفَجَرَ الطُّلَّابُ ضَحِكًا، وَضَحِكَ الْمُعَاوِنُ هُوَ الْآخَرُ، وَكَانَ کریم مُمْسِكًا بِکیسِ الْحُلْقُومِ دُونَ أَيَّةِ مُبَالَاةٍ، لَمْ يَسْتَطِعْ قَاجَارٌ أَنْ يَلْتَفِتَ بِسَبَبِ رَقَبَتِهِ الضَّخْمَةِ، لِذَا اسْتَدَارَ بِكَامِلِ جَسَدِهِ نَحْوَ کریم، نَفْضَ جُثَّتِهِ الضَّخْمَةِ وَقَفَزَ نَحْوَهُ.
- الْآنَ سَوْفَ أَفْهَمُكَ مَاذَا يَعْنِي الْفِيلَ أَيُّهَا النَّحِيفُ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ساعت آخر، خانم مدیر سر کلاس آمد و از بچهها برای آخرین بار خواست، در مدرسه روسری سر نکنند. بعد مریم را کنار کشید. مریم ترسید، ولی بروز نداد. با آن ابروهای پیوسته اخم کرد. فکر میکرد مدیر به خاطر روسری او را توبیخ خواهد کرد. خودش را آماده کرده بود تا جواب دندانشکنی به او بدهد. سرش را بالا گرفت و پهلوی مدیر رفت.
فِي السَّاعَةِ الْأَخِيرَةِ حَضَرَتْ مُدِيرَةُ الْمَدْرَسَةِ مَوْعِزَةً إِلَى الطَّالِبَاتِ وَلِلْمَرَّةِ الْأَخِيرَةِ عَدَمُ وَضْعِ رَبْطَةٍ عَلَى رُؤُوسِهِنَّ فِي الْمَدْرَسَةِ، ثُمَّ انْفَرَدَتْ بِمَریم. فِي الْوَهْلَةِ الْأُولَى دَاهَم الْخَوْفُ قَلْبَ مَریم، لَكِنَّهَا أَخفَتْ خَوْفَهَا دُونَ أَنْ تُخْفِيَ غَضَبَهَا الَّذِي بَرَزَ عَلَى حَاجِبَيْهَا الْمُقَطَّبَيْنِ، كَانَتْ تُهَيِّئُ نَفْسَهَا الْجَوَابَ شَافٍ وَحَادٌّ، رَفَعَتْ رَأْسَهَا بِانْتِظَارِ کلَام الْمُدِيرَةِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- مریم جان! ساعت بعد نقاشی داری. سر کلاس خودت نمیروی. از خانم معلمت اجازه گرفتم؛ میروی سر کلاس اولیها به آنها درس نقاشی میدهی.
مریم نفس راحتی کشید. «چشم»ی گفت و به طرف کلاس اول رفت.
- عَزِيزَتِي مَرْيَمَ، بَعْدَ قَلِيلٍ يَبْدَأُ دَرْسُ الرَّسْمِ، أَطْلُبُ مِنْكَ أَنْ لَا تَحْضُرِي الدَّرْسَ، اذْهَبِي لِلصَّفِّ الْأَوَّلِ وَحَاوِلِي أَنْ تَعْلّمِي طَالِبَاتُ الصَّفِّ الْأَوَّلِ الرَّسْمَ،
بِالْمُنَاسَبَةِ لَقَدِ اسْتَأْذَنتُ مُعَلِّمَةً دَرْسَ الرَّسْمِ وَأَخْبَرْتُهَا بِعَدَمِ حُضُورِكَ وَقَدْ وَافَقَتْ عَلَى ذَلِكَ.
تَنَفَّسَتْ مَریم الصُّعَدَاءِ، وَقَالَتْ لْمُدِيرَةِ الْمُدَرَسَة: «سَمْعًا وَطَاعَةً»، وَاتَّجَهَتْ نَحْوَ الصَّفِّ الْأَوَّلِ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_دهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
صدای سلام کریم، مریم ساکت شد. لب و لوچه اش را هم کشید، بیمیل با او احوالپرسی کرد و به سمت مدرسه رفت. در راه به فکر اعتبارش بود که تمام شده. از کنار هفت کور که می گذشت، اولی گفت:
- هف کور به یه پول! بی پولی نکشی هم شیره!
مریم ایستاد. تعجب کرد: «کور از کجا فهمیده که من دخترم گفت هم شیره!» به کور نگاه کرد. چشمخانهاش خالی بود. چندشش شد. از جيب روپوش فیروزهایاش چند سکه درآورد. خدا را شکر کرد و به کور اولی داد. اولی سکه را به روی پلکهای بستهاش کشید و آن را بوسید. با صدایی لرزان گفت:
- حق عوضت بده.
صبر کرد تا نفر آخری هم جلو بیاید، همهی سکههای سیاهش را داد. با چشم اندازه گرفت:
- هفت هشت وجب! (در دل خندید) دو - سه روز دیگر فتاحها، هفت کور را از خیابان بیرون کردهاند...
مَعَ صَوْتِ کریم وَهُوَ يُلْقِي السَّلَامَ، لَزِمَتْ مَرْيَمُ الصَّمْتَ، ابْتَلَعَتْ رِيقَهَا، وَدُونَ رَغْبَةٍ رُدِّدَتْ عِبَارَاتِ التَّحِيَّةِ مِنْ بَابِ الْمُجَامَلَةِ.ذهبت نحو المدرسة.
فِي الطَّرِيقِ كَانَتْ تُفَكِّرُ بِاعْتِبَارِهَا الَّذِي فَقَدَتْهُ، مَرَّتْ مِنْ جِوَارِ الْعُمْيَانِ السَّبْعَةِ، قَالَ الْأَوَّلُ:
- سَبْعَةٌ عُمْيَانِ بِدِرْهَمٍ وَاحِدٍ، وَلْيَحْفَظْكَ اللَّهُ أَيَّتُهَا الْأُخْتُ مِنْ الْإِفْلَاسِ.
وَقَفَتْ مَرْيَمُ مُنْدَهِشَةً مِنْ مَعْرِفَةِ الْعُمْيَانِ بِكَوْنِهَا بِنْتًا وَنَظَرَتْ إِلَى الْأَعْمَى، كَانَتْ حَدَقَتَاهُ فَارغَتَيْنِ تَمَامًا،اشمأزّتْها و أَخْرَجَتْ عِدَّةَ قِطَعٍ نَقْدِيَّةً مِنْ فُسْتَانِهَا الْأَزْرَقِ، شکرَتْ اللَّهُ، وَأَعْطَتْهَا لِلْمُتَسَوِّلِ الْأَوَّلِ... مَرّرَ الْأَعْمَى السِّكَّةَ النَّقْدِيَّةَ عَلَى حَدَقَتَيْهِ ثُمَّ قَبّلَهَا وَقَالَ بِصَوْتٍ مُرْتَعِشٍ:
- لِيَرْزُقَكَ اللَّهُ
انْتَظَرَتْ إِلَى أَنْ جَاءَ دَورُ الْأَعْمَى الْأَخِيرُ، وَأَعْطَتْهُ جَمِيعَ سِكَكِ النُّقُودِ السَّوْدَاءِ.
كَانَتْ تُشَبِّرُ الْأَرْضَ بِعَيْنِهَا. ضَحِكَتْ فِي قَرَارَةِ نَفْسِهَا وَتَخَيَّلَتْ أَنَّ عَائِلَةَ فَتَّاحٍ سَتُوصِلُ الْعُمْيَانَ السَّبْعَةَ بَعْدَ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ إِلَى آخِرِ الشَّارِعِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
وقتی به مدرسه رسید تازه زنگ خورده بود. بچهها همه سرصف ایستاده بودند. از هر ده تا یکی دو نفر روسری سرشان بود. بچههای کلاس نهم که مریم دیروز برایشان ليسک خریده بود، جا را برای مریم باز کردند. توی کلاس پانزده نفرهی آنها فقط مریم ودختری دیگر روسری سر کرده بودند. دیگران به دختر دیگر متلک میانداختند که
- زیر این لحاف گرمت نشه؟!
- تو تنهایی آن تو؟
- آن تو چه خبره؟!
- اصلا صدای ما را می شنوی یا نه؟
بعد مثل این که با لالها حرف بزنند، لبهایشان را تکان میدادند و با دست به دختر روسری به سر میفهماندند که: نامحرم نبیندت! مواظب باش.
حِينَمَا وَصَلَتْ الْمَدْرَسَةُ كَانَ جَرَسُ الِاصْطِفَافِ قَدْ دُقّ، وَالتِّلْمِيذَاتُ وَاقِفَاتٍ فِي طَابُورِ الِاصْطِفَافِ. وَمِنْ بَيْنِ الْعَشَرَاتِ، لُمحَتْ اثْنَتَانِ فَقَطْ تَرْتَدِيَانِ الْحِجَابَ، فَتَيَاتُ الصَّفِّ التَّاسِعِ اللَّوَاتِي حَصَلْنَ عَلَى مصَاصاتِ الْحَلْوَى مِنْ مَرْيَمَ فَسَحنَ لَهَا مَكَانًا فِي الطَّابُورِ. فِي هَذَا الصَّفِّ الْمُكَوَّنِ مِنْ خَمْسَ عَشْرَةَ طَالِبَةً، كَانَتْ مَریم وَتِلْمِيذَة أُخْرَى فَقَطْ تَرْتَدِيَانِ الرَّبْطَةَ.
كَانَتْ الْفَتَاةُ الْمُحَجَّبَةُ الْأُخْرَى تَتَعَرَّضُ لِلتَّجْرِيحِ مِنْ قِبَلِ بَقِيَّةِ الطَّالِبَاتِ:
- أَلَا تَشْعُرِينَ بِالْحَرَارَةِ الْعَالِيَةِ تَحْتَ هَذَا اللِّحَافِ؟
- هَلْ أَنْتَ وَحْدُكَ تَسْكُنِينَ تَحْتَ هَذَا اللِّحَافِ؟
- مَاذَا يُوجَدُ تَحْتَ الْحِجَابِ؟
- هَلْ تَسْمَعِينَ صَوْتَنَا رَغْمَ كُلِّ هَذَا الْحَاجِزِ بَيْنَكَ وَبَيْنَنَا؟
ثُمَّ يُبْدِينَ تِجَاهَهَا حرکاتٍ وَيُحَرِّكْنَ شِفَاهَهُنَّ دُونَ أَنْ يَنْطِقْنَ بِكَلِمَةٍ! لِلْإِيحَاءِ بِأَنّ عَلَيْهَا أَنْ لَا يَرَاهَا غَيْرَمَحَارِمَهَا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_هشتم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با ترس به راه افتاد. سال پیش، مدیر مدرسهی ایران به او گفته بود که از سال بعد باید بدون روسری سر کلاس بیاید. «با موهای بافته، با روبان سفید. برای اولیای مدرسه توفیری نمیکند. گیرم شاگرد اول هم باشی. همهی بچهها اطاعت کردهاند، از خانوادههای مختلف. بین بچههایی که بدون روسری میآیند، دختر آخوند هم داریم. از طایفهی قجر که غیرتیتر نیستید. از اینها گذشته، خانوادهی املی هم که ندارید، گودی هم که نیستید. پدرت، پدر بزرگت، هر سال به روس میروند، ترقی مردم را دیدهاند. آدمهای مترقی را دیدهاند.
مادرت را هم دیدهام، نه پوشه میاندازد، نه پیچه میبندد، نه روبنده. خودت هم که مثل پنجهی آفتاب هستی (با دست روسری مریم را عقب زده بود) چه قدر قشنگ می شوی! موهایت، جوانیات، زیباییات پوسید زیر این چادر و چاقچور》
كَانَتْ تَسِيرُ خَائِفَةً، فِي الْعَامِ الْمَاضِي أَخْبَرَتْهَا مُدِيرَةُ مَدْرَسَةِ إِيرَانَ أَنَّ عَلَيْهَا أَنْ تَأْتِيَ إِلَى الْمَدْرَسَةِ فِي الْعَامِ الْقَادِمِ دُونَ رَبْطَةٍ وَأَنْ تُرَتِّبَ ضَفَائِرُ شَعْرِهَا وَأَنْ تَرْتَدِيَ فُسْتَانًا أَبْيَضَ، وَقَالَتْ إِنَّ عَلَيْهَا إِطَاعَةَ الْمُقَرَّرَاتِ وَإِنَّ كَوْنَهَا الْأُولَى بَيْنَ زَمِيلَاتِهَا وَأَكْثَرِهِنَّ تَفَوُّقًا فِي الدِّرَاسَةِ لَنْ يَشْفَعَ لَهَا، وَقَدْ نَبَّهَتْهَا إِلَى وُجُودِ بَعْضِ الطَّالِبَاتِ اللَّوَاتِي لَايَرْتَدَيْنَ الْحِجَابَ مَعَ كَوْنِهِنَّ بَنَاتِ رِجَالٍ دِينٍ وَمِنْ عَشِيرَةِ الْغَجَرِ، بِالرَّغْمِ مِنْ كَوْنِ هَؤُلَاءِ شَدِيدِي الْغَيْرَةِ بَلْ لَا يُنَافِسُهُمْ فِي غَيْرَتِهِمْ أَحَدٌ عَلَى بَنَاتِهِمْ، وَأَضَافَتْ الْمُدِيرَةُ قَائِلَةً لَهَا: «بِالْمُنَاسَبَةِ، وَالدُك وَجَدّكَ يُسَافِرَانِ كُلَّ عَامٍ إِلَى رُوسْيَا وَقَدْ اطَّلَعَا عَلَى حَضَارَةِ أَهَالِيهَا وَرُقِيّهِمْ، لَقَدْ رَأَيْتُ وَالِدَتَكَ أَكْثَرَ مِنْ مَرَّةٍ وَهِيَ أَقَلُّ تَشَدُّدًا فِي ارْتِدَاءِ الْحِجَابِ مِنْكَ، إِنَّهَا غَيْرُ مُتَشَدِّدَةٍ مِثْلُكَ فِي ارْتِدَاءِ الْحِجَابِ، وَأَنْتَ تُبْدِينَ كَقُرْصِ الشَّمْسِ (أَزَاحَتْ الْخِمَارَ قَلِيلًا مِنْ رَأْسِ مَریم) کم تُبْدِينَ جَمِيلَةً دُونَ هَذَا الْخِمَارِ. شَعْرُكَ، جَمَالُكَ، شَبَابُكَ، كُلُّ هَذِهِ الْأَشْيَاءِ الْجَمِيلَةِ تَتَفَسَّخُ تَحْتَ هَذَا الْخِمَارِ».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- ما نه قاجاریم، نه گودی. ولی این چیزها را بد میدانیم. ما از اصل مال همین تهرانیم. اصالت طایفهی فتاح...
- واه واه... چه افادهها! به هر حال خود دانید؛ یا سواد، یا روسری!
- نَحْنُ لَسْنَا غَجَرِيِّينَ وَلَسْنَا مِنْ أَبْنَاءِ الْحُفْرَةِ، وَنَعْرِفُ جَيِّدًا الْأَشْيَاءَ السَّيِّئَةَ، نَحْنُ سُكَّانُ طَهْرَانَ الْأَصْلِيِّينَ وَعَشِيرَةُ الْحَاجِّ فَتَّاحٍ تَنْتَمِي...
- یا لِهَذِهِ الْعِبَارَاتِ النَّارِيَّةِ... الْمُهِمُّ عِنْدِي أَنْ تُدْرِكِي: إِمَّا التَّعْلِيمَ وَإِمَّا الْحِجَابُ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد..
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_ششم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
- ننه، دیروز، دم غروب، بعد از قورمهپزان، اینها را با نشاسته آهار زد. ببین چه قدر شق و رق ایستادهاند!
على سرش را تکانی داد. به بابا جون نگاهی کرد و انگار که مامانی و مریم در حیاط نیستند، به او گفت:
- باب جون! میبینین؟ این هم از خواهر و مادر آدم! حالم به هم میخورد از این جنگولک بازیها؟
- این که جنگولک بازی نیست. لباسی است که توصیه کردهاند.
- چه توصیهای؟! توی کلاس ما فقط به من گفتند و آن قجر ورپریده! نه به کریم گفتند، نه به کس دیگری.
- الْأُمُّ، فِي الْبَارِحَةِ، فِي سَاعَةِ غُرُوبِ الشَّمْسِ، بَعْدَ طَبْخِ الْحِسَاءِ. نَشَأْتْ هَؤُلَاءِ بِالنَّشَاءِ. أَنْظُرْ إِلَيْهَا يَا لَهَا قَائِمًا رَشِيقًا.
حَرَّكَ عَلِيٌّ رَأْسَهُ قَلِيلًا وَخَاطَبَ جَدَّهُ عَلَى نَحْوٍ وَكَأَنّ لَا حُضُورَ لِأُمِّهِ وَأُخْتِهِ فِي الْمَكَانِ:
- انْظُرْ يَا جَدِّي الْعَزِيزِ، هَذَا مَا تَفْعَلُهُ الْأُمُّ وَالْأُخْتُ الْعَزِيزَتَانِ، یکادْ مَنْظَرِي مُرْتَدِيَا هَذِهِ الْمَلَابِسَ الْمُضْحِكَةَ يُصِيبُنِي بِالْغَثَيَانِ.
-هَذِهِ لَيْسَتْ مَلَابِسَ مُضْحِكَةً، لَقَدْ تَمَّ إِعْدَادُهَا بِصُعُوبَةٍ مِنْ أَجْلِ أَنْ تَرْتَدِيَهَا، وَهَذَا تَكْلِيفٌ مِنْ الْمَدْرَسَةِ.
- أَيّ تَكْلِيفُ هَذَا؟ وَ لِمَاذَا اخْتَارُونِي أَنَا وَذَلِكَ الْوَلَدُ الْغَجْرِيُّ لِهَذَا الدُّورِ؟ لِمَاذَا لَمْ يَخْتَارُوا كَرِيمًا أَوْ شَخْصًا آخَرَ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مامانی گفت:
- چه نقلهایی یاد گرفتهای. همین مانده که گودی هم لباس پیشآهنگی بپوشه. پول تحصیلش کمه، لباس هم برایش بگیریم؟
صدای کلونِ در بلند شد. علی، فرز و چابک به سمت در دوید. بند کیفش را گرفته بود. کیف را روی زمین میکشید و میدوید.
مامانی از پشت سرش فریاد زد:
- یواش! با این لباسها که شلنگ تخته نمیاندازند. میافتی...
نگذاشت روز اول مدرسه از زیر قرآن ردش کنم. معلوم نیست کی در زد که پسره این جوری رفت؟
قَالَتِ الْأُمُّ: «لَقَدْ تَعَلَّمَتْ أَشْيَاءَ خَاطِئَةً، هَلْ تَتَوَقَّعُ أَنْ يَرْتَدِيَ أَبْنَاءُ الْحُفْرَةِ مَلَابِسَ فِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ، هَلْ تَتَوَقَّعُ أَنْ نَدْفَعَ ثَمَنَ هَذِهِ الْمَلَابِسِ الثَّمِينَةِ كَيْ يَرْتَدِيَهَا أَحَدُ أَبْنَاءِ الْحُفْرَةِ؟».
ارْتَفَعَ صَوْتُ مِطْرَقَةِ الْبَابِ، قَفَزَ عَلَيٌّ مُتَّجَهًا بِسُرْعَةٍ نَحْوَ الْبَابِ، أَمْسَكَ بِحِزَامِ حَقِيبَتِهِ وَسَحَبَهَا عَلَى الْأَرْضِ مُسْرِعًا، مِنْ خَلْفِهِ صَرَخَتْ أُمُّهُ: «مَهْلًا، عَلَيْكَ أَنْ تُحَافِظَ عَلَى الْمَلَابِسِ الَّتِي تَرْتَدِيهَا.. لَمْ تَسْمَحْ بِأَنْ نُمْرّرَكَ فِي أَوَّلِ يَوْمٍ دِرَاسِيٍّ مِنْ تَحْتِ الْمُصْحَفِ الشَّرِيفِ. لَا أَعْرِفُ مَنْ يَكُونُ الطَّارِقَ الَّذِي يَجْعَلُكَ تَسرّع هَكَذَا».
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_چهارم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از آن سال، حاج فتاح کار را رها میکند و سررشتهی امور را به دست پسرش، پدر علی، میسپارد. چند سال بعد دوباره خواب همان سید نورانی را میبیند. سید با دشداشهای سفید و شالی سبز نزد او میآید. این بار لبخندی میزند و میگوید:
- فتاح! دستت درست. فایده اش را هم ببین...
وَمُنْذُ ذَلِكَ الْحِينِ، وَضَعَ الْحَاجُّ فَتَاحَ نُقْطَةَ النِّهَايَةِ لِنَشَاطِهِ التِّجَارِيِّ، وَأَوْكَلَ النَّشَاطَ التِّجَارِيَّ لِابْنِهِ وَالِدِ عَلِي.
بَعْدَ أَعْوَامٍ عَاوَدَ السَّيِّدُ النُّورَانِيُّ ذُو الدِّشْدَاشَةِ الْبَيْضَاءِ وَالشَّالُ الْأَخْضَرُ حُضُورُهُ فِي مَنَامِ الْحَاجِّ فَتَاحَ بِابْتِسَامَةٍ عَرِيضَةٍ وَقَالَ لِلْحَاجِّ: «عَاشَتْ يَدَاكَ يَا فَتَّاحُ، وَلَكَ الْآنَ أَنْ تَحْصُلَ عَلَى ثَمَرَةِ عَمَلِكَ الْحَسَنِ».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بعد، فتاح از خواب میپرد. این بار اسکندری در کارنبوده است. سر و صدا از ننه، زن اسکندر بود. آن زمانها در حیاط پشتی خانهی فتاح زندهگی می کردند. زایمان آخر زن اسکندر، سر مهتاب! فتاح درمانده بود که تولد بچه ی اسکندر چه دخلی به او دارد. سیدنورانی چه می گفت؟ یک بچه ی مفو، تازه آن هم مال کسی دیگر،چه فایده ای برای او دارد؟
اسْتَيْقَظَ فَتَاحَ مِنْ حُلْمِهِ وَلَكِنْ لَا عَلَى أَثَرِ صَوْتِ إِسْكَنْدَرْ، بَلْ إِثْرَ صُرَاخِ الْخَادِمَةِ زَوْجَةِ إِسْكَنْدَرْ وَالَّتِي كَانَتْ تُقِيمُ فِي الْجِهَةِ الْخَلْفِيَّةِ مِنْ مَنْزِلِ فَتَّاحٍ، كَانَتْ تَصْرُخُ بِسَبَبِ حَملهَا الْأَخِيرِ، كَانَتْ حَبَلَی بِمَوْلُودِهَا الَّذِي سَيَكُونُ أُنْثَى تُسَمُّی مَهْتَابٌ، كَانَ فَتَّاحَ حَائِرًا، فَمَا عَلَاقَةُ مَوْلُودِ إِسْكَنْدَرَ وَزَوْجَتِهِ بِالْبِشَارَةِ الَّتِي بَشَّرَهُ بِهَا السَّيِّدُ النُّورَانِيُّ؟ مَا هِيَ عَلَاقَةُ مَوْلُودِ إِسْكَنْدَرْ بِهِ؟ مَاذَا قَالَ السَّيِّدُ النُّورَانِيُّ فِي الرُّؤْيَا، مَاذَا تَعْنِي وِلَادَةُ طِفْلٍ لِشَخْصٍ آخَرَ لَهُ؟ دَارَتْ هَذِهِ الْأَسْئِلَةُ فِي ذِهْنِ الْحَاجِّ فَتَاحَ دُونَ أَنْ يَعْثَرَ عَلَى إِجَابَةٍ وَافِيَةٍ لَهَا فِي ذِهْنِهِ الْحَائِرِ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد..
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_دوم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هیچکس از کار او سر در نمیآورد. با پنج - شش سفر، حاج فتاح بارش را بست. اما هیچکس نفهمید که او قند و شکر را از کجا میآورده است. اصلا قند و شکر فتاح در تهران معروف بود به «قند و شکر عراقی》. همه فکر میکردند این قند و شکر در عراق تولید میشود. همه فروشندههای عراقی هم زیر سایهی فتاح بودند و چیزی بروز نمیدادند.
لَمْ يُعْرَفْ أَيَّ أَحَدٍ بِهَذَا السِّرِّ وَكَذَلِكَ بِمَكَانِ شِرَاءِ الْبِضَاعَةِ. وَكَانَ لِشُكْرِ الْحَاجِّ فَتَاحَ شُهْرَةً كَبِيرَةً فِي طَهْرَانَ، كَانُوا يُسَمُّونَهُ السُّكَّرَ الْعِرَاقِيَّ، لِاعْتِقَادِهِمْ أَنَّهُ سِلْعَةٌ عِرَاقِيَّةٌ، وَكَانَ جَمِيعُ تُجَّارِ السُّكَّرِ فِي الْعِرَاقِ يَسْتَوْرِدُونَهُ مِنْ الْحَاجِّ فَتَّاحَ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
چند بار خواست از امام جماعت مسجد قندی سؤال کند که این کارش اشکالی دارد یا نه. اما هر چه با خود فکر کرد، اشکالی به نظرش نیامد.
- نه غش در معامله است، نه دروغی گفتهام. عربها هم دروغ نمیگویند. این از نادانی بقیه است.
خود امام جماعت هم بارها روی منبرِ چوبی گلوی خود را پاره کرده بود که:
- الناس مسلطون على أموالهم و بقیه اش... این را هم با نگاهی سرپایینی اضاف میکرد) العاقل يكفيه الاشاره! اعنی: عاقلان را یک اشارت بس بود.
عاقبت در سفر هفتم، وقتی به کربلا رسید، بعد از چند روز استراحت، در خواب دید که سیدی نورانی با دشداشهای سفید و شالی سبز بالای سرش آمد. ابروهای پرپشتش را درهم کرد و از او پرسید:
- با چه رویی به زیارت جد ما میآیی؟
- من که کاری نکرده ام.
- باکو، کاروانسرای پشت ورامین، کربلا...
لَقَدْ خَطَرَ فِي بَالِ الْحَاجِّ فَتَاحَ مَرَّاتٍ عِدَّةً أَنْ يَسْتَفْسِرَ مِنْ إِمَامِ جَمَاعَةِ مَسْجِدِ قُنْدِي عَنْ الْجَانِبِ الشَّرْعِيِّ لِعَمَلِهِ هَذَا، وَفِي كُلِّ مَرَّةٍ كَانَ يُلْغِي فِكْرَةَ طَرْحِ السُّؤَالِ مِنْ ذِهْنِهِ لِاعْتِقَادِهِ أَنْ لَا إِشْکال شَرْعِيًّا فِي الْأَمْرِ،لايكذبون العرب و هذا من جهل الآخرين وَقَدْ كَانَ إِمَامُ الْجَمَاعَةِ يُكَرِّرُ مِنْ فَوْقِ مِنْبَرِهِ الْخَشَبِيِّ وَبِصَوْتٍ يَكَادُ يُمَزِّقُ حَنْجَرَتَهُ: «النَّاسُ مُسَلَّطُونَ عَلَى أَمْوَالِهِمْ»، وَكَانَ إِمَامُ الْجَمَاعَةِ يَنْظُرُ إِلَى الْجَالِسِينَ حَوْلَ مِنْبَرِهِ قَائِلًا: «الْعَاقِلُ تَكْفِيهِ الْإِشَارَةُ».
وَأَخِيرًا، فِي سَفْرَتِهِ السَّابِعَةِ وَبَعْدَ أَيَّامٍ مِنْ وُصُولِهِ کرُبَلَاءَ، رَأَى الْحَاجُّ فَتَاحَ فِي الرُّؤْيَا أَنَّ سَيِّدًا نُورَانِيًّا يَرْتَدِي دِشْدَاشَةً بَيْضَاءَ وَشَالًا أَخْضَرَ مُقْطَبَ الْحَاجِبَيْنِ يَسْأَلُهُ:
كَيْفَ تَتَجَرَّأُ عَلَى زِيَارَةِ جَدِّيِ الْإِمَامِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ؟».
وَكَانَ الْحَاجُّ فَتَّاحَ يُجِيبُ فِي الرُّؤْيَا: «لَمْ أَفْعَلْ شَيْئًا يَسْتَوْجِبُ الْحَيَاءَ وَالْخَجَلَ وَالنَّدَمَ».
وَكَانَ السَّيِّدُ النُّورَانِيُّ يُخَاطِبُهُ: «وَمَاذَا عَنْ بَاكُو وَمَخْزَنِ السُّكَّرِ فِي وِرَامَینَ، کرُبَلَاءَ....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
🍁آغاز فصل سوم کتاب من او🍁🍁🍁
🍁از رضا امیرخانی🍁
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_پایانی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پس کی اداره کارخانجات چیس را به عهده میگرفت؟ پس شرکت چیس و پسران چه میشد؟ اگر چنین قراری نبود چرا بنجامین آنقدر زحمت کشیده بود تا این کارخانه را بنا کند؟ آن هم حالا که نتیجه گرفته بود علاوه بر جاه طلبیها وآرزوهای شخصی، این کار را به خاطر هدف والایی انجام داده است. میخواست میراثی را که ساخته، از این نسل به نسل دیگر داده شود.
مَنْ تَبْقَى إِذًا لِاسْتِلَامِ إِدَارَةِ مَصَانِعِ تِشَايِسْ؟ أَلَنْ يَكُونَ هُنَاكَ مِنْ تِشَایسْ وَأَبْنَاؤِهِ؟ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ، فَلِمَاذَا نَشِبَ بِنْجَامِيْنِ أَظْفَارَهُ فِي الْأَرْضِ يَحْفِرُ طَرِيقَهُ كَيْ يَبْنِيَ هَذِهِ الصِّنَاعَةِ؟ فِي ذَاكَ الْوَقْتِ أَقْنَعَ بِنْجَامِينْ نَفْسِهِ أَنَّهُ فَعَلَ كُلَّ هَذَا مِنْ أَجْلِ سَبَبٍ مَا لَاعَلَاقَةً لَهُ بِطُمُوحِهِ وَلَا بِرَغَبَاتِهِ، بَلْ لِأَجْلِ غَايَةٍ نَبِيلَةٍ مَا. لقد شيّد تراثًا أراد له أن ينتقل من جيل إلى جيل.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
این مسئله یکی از موضوعاتی بود که در صحبتهای پس از شام به نحوی به آن اشاره میشد. اما پسرها پایشان را در یک کفش کرده بودند. نمی شود مرد جوانی را که نمیخواهد تمام عمرش را صرف دکمه ساختن کند، مجبور به این کار کرد. آنها نمیخواستند پدرشان را ناامیدکنند، اما درعین حال نمیخواستند مسئولیت خطیر چنان باری را به دوش بکشند.
هذه المشكلة من الموضوعات التي أشارت في ثنايا أحاديث حفلات العشاء. لَكِنَّ الْأَوْلَادَ ضَرَبُوا بِحَوَافِرِهِمْ الْأَرْضَ وَتَشَبَّثُوا بِمَوْقِفِهِمْ. لَا يَسَعُكَ أَنْ تُجْبَرَ شَابَّةً عَلَى تَكْرِيسِ حَيَاتِهِ لِصِنَاعَةِ الْأَزْرَارِ رَغْمَ مَشِيئَتِهِ. لَمْ تَكُنْ نِيَّتُهُمْ أَنْ يُخَيِّبُوا أَمَلَ أَبِيهِمْ، لَيْسَ عَمْدًا، بَيْدَ أَنّهَا لَمْ تَكُنْ بِأُمْنِيَتِهِمْ أَنْ يَرْفَعُوا عَلَى أَكْتَافِهِمْ الْحَمْلَ الثَّقِيلَ الْوَعْرَ.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پایان بخش چهارم از فصل سوم.
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_شانزدهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
آنها پسران خوش قیافه و مثل همه پسرها کمی شیطان بودند.
دقیقا بگو منظورت از «شیطان» چیست؟
رنی جواب داد: «شیطنت میکردند، اما عوضی نبودند.»
《فرقش چیست؟》
از ته دل آه کشید و گفت: "امیدوارم هیچ وقت متوجه نشوی."
كَانُوا فَتيَانَةً وَسمَاءً، طَائِشِينَ بَعْضَ الشَّيْءِ، كَمَا يُتَوَقَّعُ دَائِمًا مِنْ الْأَوْلَادِ. لَكِنْ مَا الَّذِي نَعْنِيهِ حَقًّا "بِالطَّيْشِ"؟
قَالَتْ لِي رِينَايْ:" كَانُوا أَوْلَادَةً مُشَاغِبِينَ، لَكِنْ أَبَدًا مَا كَانُوا بِأَوْغَادٍ".
" وَمَا الْفَرْقُ؟" سَأَلْتُهَا.
تَنَهَّدَتْ مِنْ قَلْبِهَا قَائِلَةً، "أَتَمَنَّى أَلَا تَعْرِفِي أَبَدًا".
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
آدلیا در سال ۱۹۱۳ در اثر بیماری سرطان مرد، نوعی سرطان بینام ولی به طور قاطع مربوط به امراض زنانه. در ماههای آخر بیماریاش رنی و مادرش برای کمک بیشتر در آشپزخانه به خانه آنها آمدند؛ رنی همراه او بود، آن زمان رنی سیزده ساله بود وبیماری آدليا اثر عمیقی بر او گذاشت. «پرستار تمام وقت داشت و دردش آن قدرشدید بود که مجبور بودند هر چهار ساعت یکبار به او آمپول مرفین بزنند. اما در رختخواب نمیماند، و با وجودی که برای همه معلوم بود از شدت درد فکرش کار نمیکند، از درد دندانهایش را روی هم فشار میداد. همیشه مرتب و سرپا بود. با لباسهای کمرنگ وکلاه توردار بزرگ در باغ قدم میزد. در روزهای آخر بیماری اش برای این که نگهش دارند، او را به تخت میبستند. وقتی بزرگتر شدم و حرفهای رنی را کمتر باورکردم، برای تحت تأثیر قراردادنم،فریادهایی را که مادر بزرگ در دهانش خفه میکرد و سوگندهای بستر مرگش را هم به داستان اضافه کرده بود، ولی هیچ وقت نفهمیدم منظورش از این حرفها چه بود. شایدمیخواست بگوید که من هم باید مثل او باشم و اگر ناراحت شدم به روی خودم نیاورم، هنگام درد دندانهایم را فشار بدهم یا فقط از شرح آن جزئیات وحشتناک لذت میبرد؟ تردید ندارم هر دو دلیل را داشت.
أَدِيلْيَا تُوُفِّيَتْ عَامَ 1913، بِمَرَضِ السَّرَطَانِ - كَانَ مَرَضًا مَجْهُولَ الِاسْمِ آنَذَاكَ فَاعْتَبَرُوهُ تَشْكِيلَةً مُنَوَّعَةً مِنْ أَمْرَاضِ النِّسَاءِ. إِبَّانَ الشَّهْرِ الْأَخِيرِ مِنْ مَرَضِهَا،أَحْضَرُوا وَالِدَةَ رِينَايْ إِلَى الْبَيْتِ كَعَامِلَةٍ إِضَافِيَّةٍ فِي الْمَطْبَخِ، وَرِينَايْ قَدَّمَتْ مَعَهَا؛ كَانَتْ آنَذَاكَ فِي الثَّالِثَةَ عَشَرَ مِنْ عُمْرِهَا، وَالْحَالُ بِرُمَّتِهِ قَدْ خَلَّفَ أَثَرًا عَمِيقَةً فِي نَفْسِهَا. "الْأَلَمُ كَانَ مِنْ الْفَظَاعَةِ بِمَكَانٍ أَنَّهُمْ اضْطُرُّوا إِلَى حَقْنِهَا بِالْمُورفِينَ كُلَّ أَرْبَعِ سَاعَاتٍ، الْمُمَرِّضَاتُ لازمنّ فِراشها عَلَى مَدَارِالسَّاعَةِ. لَكِنَّهَا مَا كَانَتْ لِتَبْقَى حَبِيسَةَ فِرَاشِهَا، كَانَتْ تَعُضُ عَلَى نَوَاجِذِهَا وَتَنْهَضُ كُلَّ يَوْمٍ وَتَرْتَدِي ثِيَابَهَا بِأَجْمَلِ حُلَّةٍ كَمَا هِيَ عَادَتُهَا، حَتَّى وَإِنْ كَانَ مِنْ الْوَاضِحِ لِلْجَمِيعِ أَنَّهَا شِبْهُ فَاقِدَةٍ لِعَقْلِهَا. اعْتَدَّتُ رُؤْيَتُهَا تَمْشِي فِي الْأَرْجَاءِ فِي أَلْوَانِهَا الشَّاحِبَةِ وَقُبعَتْهَا الْكَبِيرَةِ ذَاتِ الْخِمَارِ. فِي النِّهَايَةِ لَمْ يَجِدُوا مِنْ حَلٍّ سِوَى رَبْطِهَا بِالْحِبَالِ وَشَدِّ وَثَاقِهَا فِي فِرَاشِهَا، فَعَلُوا ذَلِكَ لِمَصْلَحَتِهَا. مَعَ مضى الْوَقْتِ وَالصُّعُوبَةِ الَّتِي لَقِيَتْهَا رِينَايْ فِي إِثَارَةِ اهْتِمَامِي، أَخَذَتْ تُضِيفُ عَلَى الْقِصَّةِ الصَّرَخَاتِ الْمَخْنُوقَةَ وَالنَّوَاحَ وَالْأَنِينَ وَنُذُورِ فِرَاشِ الْمَوْتِ، وَمَا كُنْتُ أَبَدًا وَاثِقَةً مِنْ نِيّتِهَا.فَهَلْ كَانَتْ تُحَاوِلُ الْقَوْلَ لِي أَنَّ عَلَيّ التَّمَتُّعَ بِذَاتِ التَّحَدِّي وَالْجِلْدِ، بِذَاتِ الصَّبْرِ عَلَى الْأَلَمِ، بِذَاتِ فَضِيلَةِ الْعَضِّ عَلَى النَّوَاجِذِ - أَوْ كَانَتْ فَقَطْ تَتَلَذَّذُ بِإِضَافَةِ التَّفَاصِيلِ الْمُرْعِبَةِ؟ كِلَاهُمَا، دُونَ أَيِّ شَكٍّ.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_چهاردهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
و به این ترتیب من و لورا هم به وسیله او بزرگ شدیم. ما در داخل خانه او ودر چهارچوب مفهومی که او از خود داشت و بر اساس انتظارات او ازبایدها و نبایدها، بزرگ شدیم. در آن زمان او مرده بود اما هرگز نمیتوانستیم در این باره حرفی بزنیم.
وَهَكَذَا تَرَبَّيْنَا أَنَا وَلُورَا عَلَى يَدَيْهَا. كَبَرْنَا دَاخِلَ بَيْتِهَا؛ أَيْ دَاخِلَ مَفْهُومِهَا عَنْ نَفْسِهَا، وَدَاخِلَ تَوَقُّعَاتِهَا عَمَّا يَجِبُ أَنْ نَكُونَ عَلَيْهِ، وَلَمْ نَكُنْ عَلَيْهِ. وَبِمَا أَنَّهَا كَانَتْ مُتَوَفِّيَةًآنِذَاكَ، فَمَا كَانَ مِنْ سَبِيلٍ لِلْجِدَالِ.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍
آدليا سه پسر داشت که پدر من بزرگترینشان بود. برایشان نامهای اشرافی نوروال، ادگار و پرسیوال را برگزیده بود؛ نامهایی که یاد دوران شاه آرتور را زنده میکرد و شباهت کمی هم به نامهای دوران واگنر داشتند. تصور میکنم آنها خوشحال بودند که به نامهایی چون آتهر، زیگموند يا اولريخ مفتخرنشدند. پدربزرگ بنجامین پسرهایش را خیلی دوست داشت و میخواست دکمه سازی را یاد بگیرند، اما آدلیا هدفهای بزرگتری داشت. آنها را به پورت هوپ به دانشکده ترینیتی فرستادتا از دسترس بنجامین و کارخانه دکمهسازیاش دور باشند . از ثروت بنجامین استفاده میکرد، اما ترجیح میداد کسی نداند این ثروت از کجا آمده است.
أَبَي كَانَ أَكْبَرَ الْأَبْنَاءِ الثَّلَاثَةِ، كُلٌّ مِنْهُمْ حَمَلَ اسْمًا رَنّانًا مِنْ اخْتِيَارِ آدِيلْيَا: نُورْفَالْ وَإِدْغَارْ وَبِيرْسِيفَالْ، فِيمَا يُشْبِهُ إِعَادَةَ إِحْيَاءِ الْبِلَاطِ الْمَلِكِ آرْثَرْ مَعَ لَمْحَةٍ مِنْ وَاغْنَرْ. يَجْدُرُ بِهِمْ أَنْ يَكُونُوا شَاكِرِينَ أَنَّهَا لَمْ تُطْلِقْ عَلَيْهِمْ أَسْمَاءٌ مِثْلَ أَوْثَرْ أَوْ سِيغْمُونْدْ أَوْ أُلِرِخْ. جَدّي بِنْجَامِينْ شُغِفَ بِأَبْنَائِهِ، وَأَرَادَ مِنْهُمْ أَنْ يَتَعَلَّمُوا العمل في صناعة الْأَزْرَارِ، لَكِنَّ آدِيلْيَا كَانَتْ قَدْ وَضَعَتْ لِأَبْنَائِهَا أَهْدَافًا عَالِيَةَ الْمَقَامِ. أَرْسَلَتْهُمْ جَمِيعًا إِلَى مَدْرَسَةِ جَامِعَةِ تِرِينِيتِي فِي بُورْتْ هُوبْ بَعِيدًا عَنْ مُتَنَاوِلِ بِنْجَامْینْ وَآلَاتِهِ. كانت تقدّر ثَرْوَةَ بِنْجَامِينْ، لَكِنَّهَا فَضَّلَتْ أَنْ تَتغاضي مَصْدَرَ الثَّرْوَةِ.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_دوازدهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اما در بندر تیکوندروگا چنین مردمی پیدا نمیشدند، بنجامین هم نمیخواست با او مسافرت کند به او گفت باید نزدیک کارخانههایش باشد. بهاحتمال زیاد نمیخواست بهجایی برود که مورد استهزاء قرار گیرد به خاطر تولید دکمه ، یا سر سفرهای بنشیند که قاشق و چاقوی ناشناسی در انتظارش باشند که نداند چگونه از آنها استفاده کند، وآدلیا به خاطر آن خجالت بکشد.
لَكِنْ لم يوجد أُنَاس كَهَؤُلَاءِ فِي بُورْتْ تِيكُونْدِيرُوغَا، وَبِنْجَامِينْ رَفَضَ السفر مَعَهَا إِلَى أُورُوبَّا. احْتَاجَ إِلَى الْبَقَاءِ قُرْبَ مَصَانِعِهِ، هَذَا مَا قَالَهُ لَهَا. لَكِنَّ أَغْلَبَ الظَّنِّ لَمْ يَرْغَبْ بِأَنْ تَذهب آدِيلْيَا إِلَى مكانٍ مَا يَسْتَهْزِئُ بِه لصناعة الأزرار، أَوْ يَجْلِسُ إِلَى مَائِدَةٍ فَيَجِدُ فِي انْتِظَارِهِ مِلْعَقَةً أَوْ سِكِّينًا يَجْهَلُ مَا يُفْعَلُ بِهَا وآدیلیا تَشعر بالخجل بسببه.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
آدلیا بدون او به اروپا یا جای دیگری سفر نمیکرد. میترسید رفتن به چنان جاهایی به بازنگشتن وسوسهاش کند. تمام شدن پولش به سراغش بیاید و مانند بالنی که بادش را از دست میدهد. پولش را به تدریج از دست بدهد. طعمه آدمهای بیسواد و ناجوانمرد شود و در روزگار نامعلوم غرق میشد. با لباسهای یقهبازی که میپوشید مستعد چنان حوادثی هم بود.
وَآدِيلْيَا رَفَضَتْ السَّفَرَ مِنْ دُونِهِ، إِلَى أُورُوبَّا أَوْ أَيِّ مَكَانٍ آخَرَ. لَرُبَّمَا خَشِيَتْ ضَعْفَهَا أَمَامَ إِغْوَاءِ الرَّحِيلِ فَلَا تَعُودُ أَبَدًا. أَنْ يَنْتَهِيَ بِهَا الْمالُ تَهِيمُ عَلَى وَجْهِهَا، الْمالُ يَتَسَاقَطُ عَنْهَا تَدْرِيجِيًّا كَمَا يَنْفَشّ الْمِنْطَادُ، أَنْ تَقَعَ ضَحِيَّةً لِلْمِلَذَّاتِ مَعَ الْأَنْذَالِ وَالسَّفَلَةِ مِنْ أَبْنَاءُ الْمَدِينَةِ، فَتَغرقَ يَوْمًا بَعْدَ يَوْمٍ فِي الْمَجْهُولِ. مَعَ تَقْوِيرَةٍ كَهَذِهِ، بِالتَّأْكِيدِ كَانَتْ سَتَغْدُو عُرْضَةً لِمَصِيرٍ كَهَذَا.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
از چیزهای دیگری که آدلیا دوست داشت، مجسمه بود. در دو طرف گلخانه دو مجسمه سنگی به شکل ابولهول وجود داشتند که من و لورا از آنها بالا میرفتیم، به اضافه مجسمه الههی جنگل فان که با خوشحالی در حال جست و خیز بود، با گوشهای نوکتیز و برگ بزرگی که مانند نشان لیاقت قسمت خصوصی بدنش رامیپوشاند؛ از پشت یک نیمکت سنگی چشمچرانی میکرد. یک مجسمه پری دریایی هم کار برکه نیلوفرهای آبی بود، با قیافه نسبتاً معمولی و پستانهای کوچک دختران تازه رسیده و رشتهای از گیسوان مرمری که روی یک شانهاش ريخته بود. ما عادت داشتیم کنار این پری که پایش را با دودلی در آب گذاشته بود سیب میخوردیم و ماهیهای قرمز راکه دهانشان را به پاهای او میزدند تماشا میکرديم.
وَمِنْ بَيْنِ الْأُمُورِ الَّتِي هَوَتْهَا آدِيلْيَا، التَّمَاثِيلُ. فَعَلَى جَانِبي الدَّفِيئَةِ الزُّجَاجِيَّةِ تِمْثَالَانِ لِأَبِي الْهَوْلِ - أَنَا وَلُورًا اعْتَدْنَا التَّسَلُّقَ عَلَى ظَهْرَيْهِمَا - وَتِمْثَالٌ لِإِلهِ الْحُقُولِ فُونْ يَثِبٌ مَرَحًا، فِي عَيْنَيْهِ نَظْرَةٌ خَبِيثَةٌ تُحْدِقُ بِكَ مِنْ خَلْفِ مَقْعَدِ الْحَدِيقَةِ الْحَجَرِيِّ، أُذْنَاهُ مُسْتَدِقَّتَانِ وَوَرَقَةُ عِنَبٍ ضَخْمَةٌ تَسْتُرُ عَوْرَتَهُ. وَإِلَى جَانِبِ بَرَكَةِ الزَّنَابِقِ كَانَتْ هُنَاكَ حُورِيَّةٌ، فَتَاةٌ مُحْتَشِمَةٌ بِنَهْدِي مُرَاهَقَةَ صَغِيرَيْنِ وَضَفِيرَةٍ رُخَامِيَّةٌ تَنْسَدِلُ عَلَى كَتِفٍ وَاحِدَةٍ، كَانَتْ قَدْ غَمَسَتْ مُتَرَدِّدَةً إِحْدَى قَدَمَيْهَا فِي الْمَاءِ، اعتدنا تناول التفاح إلى جانبها، ننظر الأسماك الذهبية تقضم برفقٍ أصابع قدمها.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_نوزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ناظم سرکلاس آمد. با دست سبيل چخماقیاش را صاف کرد. بعد به ردیف آخر و به علی که مشغول نوشتن بود، اشاره کرد وگفت:
- مجتبای صفوی و کریم! راه بدین تا على بلند شه .
علی را به جلو خواند، جای خالی کنار قاجار را به او نشان داد و گفت:
- علی! از این به بعد جلو مینشینی. پهلوی قاجار. پیش آهنگ پهلوی پیش آهنگ. دیگران پهلوی دیگران... کند هم جنس با؟ ...هم جنس پرواز.
جَاءَ الْمُعَاوِنُ إِلَى الصَّفِّ، رَتَّبَ شَعْرَ شَارِبِهِ الْكَثَّ ثُمَّ اتَّجَهَ نَحْوُ نِهَايَةِ الصَّفِّ وَنَظَرَ إِلَى عَلِيٍّ الَّذِي كَانَ مُنْشَغِلًا بِالْكِتَابَةِ وَقَالَ: «مُجْتَبٍی وَکریم، افْسَحَا الطَّرِيقَ لِعَلِيٍّ كَيْ يَنْهَضُ»..
ثُمَّ طَلَبَ مِنْ عَلِيٍّ أَنْ يَجْلِسَ فِي الْمَقَاعِدِ الْأَمَامِيَّةِ إِلَى جِوَارِ قَاجَارٍ بِالضَّبْطِ قَائِلًا لَهُ: «مِنَ الْآنَ وَصَاعِدًا تَجْلِسُ جنبَ قَاجَارٍ، وَلَنْ تُغَيِّرَ مَكَانَكَ أَبَدًا، طَالَبَ فِرْقَةَ الْكَشَّافَةِ إِلَى جِوَارِ طَالِبِ فِرْقَةَ الْكَشَّافَةِ، وَكَمَا يَقُولُ الْمَثَلُ: الطُّيُورُ عَلَى أَشْكَالِهَا تَقَعُ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
به اکراه کنار قاجار نشست, قاجار هیکل گندهاش را جا به جا کرد تا علی بنشیند. علی برگشت و به کریم نگاه کرد. با دست قاجار را نشان داد و سرش را به تأسف تکان داد. ناظم دوباره دستی به سبیل چخماقیاش کشید و گفت:
- علی! از این به بعد جای تو این جاست. حق نداری پهلوی کریم بنشینی، خانواده ات گفتهاند!
- خانوادهی من؟ کی گفته؟
ناظم فکر کرد و گفت:
- پدرت
ناظم از راه رو که بیرون رفت، علی برگشت و به کریم گفت:
۔ نگرفت! آقای ناظم خواست دوی علی گلابی بیاد که دستش رو شد. (رو کرد به بقیهی بچهها من بابام هنوز از روس برنگشته!
میگه پدرت گفته!
کریم خندید و گفت:
- يحتمل بابات از روس تلنگرافات کرده بوده به آنتین سبيل چخماقی ناظم!
بچهها خندیدند. قاجار چیزی نمیگفت. به صورت على زل زده بود؛ به ابروهای پیوستهی او. بعد سرش را پایین انداخت و به شلوارک پیش آهنگی او خیره شد. میخواست سر صحبت را باز کند. اما نمی توانست
- علی... ببین علی...!
- چیه؟
-هیچی!
پس دیگر علی علی نکن.
قاجار ساکت شد و خود را به خواندن کتاب مشغول کرد.
كَانَ الِامْتِعَاضُ بَادِيًا عَلَى وَجْهِ عَلِيٍّ وَهُوَ يُوَافِقُ عَلَى الْجُلُوسِ جنب قَاجَار حَرَّكَ قَاجَارَ جُثَّةِ الثَّقِيلَةِ لِيَفْسِحَ الْمَكَانَ لِعَلِي، أَدَارَ عَليَّ وَجْهَهُ نَحْوَ کریم وَأَشَارَ إِلَى رَأْسِ قَاجَارٍ اسْتِهْزَاءً وَرَفْضًا.
رَتّبَ الْمُعَاوِنُ شَارِبَهُ الْكَٹ مَرَّةً أُخْرَى وَخَاطَبَ عَلِيًّا: «لَيْسَ مِنْ حَقِّكَ بَعْدَ الْيَوْمِ الْجُلُوسُ إِلَى جِوَارِ كُرٍّیم، عَائِلَتُكَ هِيَ مَنْ طَلَبت ذَلِكَ».
- عَائِلَتِي أَنَا، مَنْ قَالَ ذَلِكَ، لَا أَكَادُ أَنْ أُصَدِّقَ ذَلِكَ.
فَكّرَ الْمُعَاوِنُ قَلِيلًا وَقَالَ: «وَالدُكُّ هُوَ مَنْ طَلَبَ ذَلِكَ».
حِينَمَا خَرَجَ الْمُعَاوِنُ مِنْ الصَّفِّ، خَاطَبَ عَلِيٌّ کرَيمًا قَائِلًا: «لَمْ يُفْلِحْ السَّيدَالْمُعَاوِنُ فِي ذِکر دَلَّیلِ مُقْنِعٍ»، وَخَاطَبَ التَّلَامِيذَ قَائِلًا: «يَقُولُ السَّيِّدُ الْمُعَاوِنُ إِنَّ أَبِي طَلَبَ ذَلِكَ، عِلْمًا أَنَّ أَبِي هُوَ الْآنَ فِي رُوسْيَا وَلَمْ يَعُدْ بَعْدُ مِنْ سَفَرَهُ» .
ضَحِكَ کریم وَقَالَ:
رُبَّمَا أَرْسَلَ وَالدَكُ مِنْ رُوسْيَا بَرْقِيَّةً إِلَى أَريَلْ شَارْبْ السَّيِّدِ الْمُعَاوِنِ».
ضَحِكَ جَمِيعُ التَّلَامِيذِ.
لَمْ يَقُلْ قَاجَارٌ شَيْئًا، كَانَ يَحْدِقُ بِوَجْهٍ عَلِيٍّ بِحَاجِبِيَّةِ الْمَعْقُودَينَ، ثُمَّ نَكّسَ رَأْسَهُ وَخَفَضَ نَظَرَاتِهِ وَرَاحَ يَتَأَمَّلُ سِرْوَالَ عَلِيٍّ وَهُوَ سِرْوَالٌ قَصِيرٌ خَاصٌّ بِفِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ كَانَ يَوَدُّ أَنْ يَتَحَدَّثَ مَعَ عَلِيٍّ لَكِنَّهُ لَمْ يَجْرُؤْ عَلَى ذَلِكَ.
قَالَ قَاجَارٌ:
- أَتَعْلَمُ يَا عَلِيُّ؟
- مَاذَا؟
- لَا، لَا شَيْءَ
قَالَ عَلِيٌّ: «لَا تَتَكَلَّمْ مَعِي أَبَدًا»..
صَمت قَاجَارٌ وَانْشَغَلَ بِمُطَالَعَةِ كِتَابٍ دِرَاسِيٍّ.
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_هفدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
قاجار وقتی دید کریم حرفی نمیزند، پوزخندی زد و به علی گفت:
- تا بفهمی که پیش آهنگ با گودی رفاقت نمیکند.
علی به یاد حرف پدر بزرگ افتاد، «رفاقت، گودی و غیر گودی برنمی دارد.» اما به قاجار چیزی نگفت. قاجار جلو کلاس معرکه گرفته بود:
- تا دیگر از این غلطها نکنند. مخصوصا کریم؛ کریم گودی. آنوقت پاکت راحتالحلقومش را به رخ من میکشد! راحتالحلقوم را حتما از کیسهی فتاح خريده البته آن فتاح هم اگر اصل و نسب درست و حسابی داشت...
علی عاقبت به حرف آمد:
- ما اصل و نسب نداريم؟! قجر ورپریده! تو اصل و نسبت کجاست؟ با آن جد و آباء مفت خور و شازدههای مفنگی!
وَحِينَمَا لَمْ يَحْصُلْ قَاجَارٌ عَلَى جَوَابِ منْ کریم، ضَحِكَ بِصَوْتٍ عَالٍ وَوَجّه كَلَامهِ إِلَى عَلِي:
- عَلَيْكَ الْآنَ أَنْ تَفْهَمَ أَنَّ مِنَ الْخَطَأِ أَنْ يُصَادِقَ طَالِبَ مِثْلِكَ طَالِبًا مِنْ أَبْنَاءِ الْحُفْرَةِ.
تَذكّرَ عَلي مَا قَالَهُ لَهُ جَدّهُ: «الصَّدَاقَةُ لَا تَضَعُ حَدّا بَيْنَ مَنْ هُوَ مِنْ أَبْنَاءِ حَيِّ الْحُفْرَةِ وَمَنْ هُوَ مِنْ خَارِجِهَا». لَكِنَّهُ ارْتَأَى أَنْ لَا يُجِيبَ قَاجَارٌ.
قَالَ قَاجَارٌ: «لَقَدْ ذَاقَا جَزَاءَ أَفْعَالِهِمَا. خُصُوصًا هَذَا الْأَحْمَقَ کریمُ ابْنُ الْحُفْرَةِ الَّذِي يَتَفَاخَرُ بِكِيسِ الْحُلْقُومِ، أَكِيدٌ أَنَّهُ ابْتَاعَ الْحُلْقُومَ مِنْ أَمْوَالِ الْحَاجِّ فَتَاحَ، بِالطَّبْعِ الْحَاجِّ فَتَاحَ هُوَ شَخْصٌ مِنْ أَصْلٍ وَنَسَبٍ غَيْرُ مَعْرُوفٍ».
کسر عَلِيّ الصَّمْتَ: «مَاذَا تَقُولُ؟ نَحْنُ بِلَا أَصْلٍ وَنَسَبٍ؟ هَذَا كَلَامٌ مُضْحِكٌ أَيُّهَا الْغَجْرِيُّ. مَنْ هُمْ أَجْدَادُكَ كَيْ تَتَطَاوَلَ بِهَذَا الْكَلَامِ؟ أَلَسْتَ مِنْ أَبْنَاءِ الْمُتَسَوِّلِينَ الَّذِينَ يَعْتَاشُونَ عَلَى سَقْطِ الْمَتَاعِ؟».
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
- برو از بابابزرگت. از حاج فتاح بپرس قاجار یعنی چی؟ بپرس وقتی میرفته روس، روسها از اجداد من، از عباس میرزا، چی میگفتند؟ (پوزخندی زد و ادامه داد) البته حاج فتاح که وقت نداشته، باید قند بار میزده و می برده کربلا و میچپانده به تاجرهای ایرانی!
- اسم باب جون من را با دهن نشستهات نیار!
- تو هم پای اصل و نسب من را پیش نکش. شرافت قاجار را همه میدونن. همه جا ...
مجتبا آرام چیزی به علی گفت. بعد علی با صدای بلند گفت:
- همه جا مخصوصا آشپزخانهی مهدعلیا؟
قاجار زیر لب فحشی به صفوی داد و ساکت شد. انگار یک سطل آب یخ رویش ریخته باشند.
- إِذْهَبْ وَسَلْ جَدّكَ مَاذَا يَعْنِي قَاجَارَ؟ سَلْهُ حِينَمَا كَانَ يَذْهَبُ إِلَى رُوسْيَاءَ مَاذَا كَانَ يَتَنَاقَلُ الرُّوسُ عَنْ مَفَاخِرَ جِدِّي عَبَّاسٍ میرِزًّا؟ ضَحِكَ سَاخِرًا وَأَضَافَ: «بِالطَّبْعِ لَمْ يَكُنْ لِلْحَاجِّ فَتَّاحُ وَقْتٌ كَيْ يَسْتَفْسِرَ عَنْ مَفَاخِرَ أَجْدَادِي، فَهُوَ كَانَ مُنْشَغِلًا طَوَالَ الْوَقْتِ بِشِرَاءِ السُّكّرِ الَّذِي كَانَ يَنْقُلُهُ إِلَى كَرْبَلَاءَ لِيَخْدَعَ بِهِ التُّجَّارُ الْإِيرَانِيِّينَ».
- لَا تَذْكُرْ اسْمَ جَدِّي، فَفَمَكَ فِي غَايَةِ الْقَذَارَةِ.
عَلَيْكَ أَنْتَ أَيْضًا أَنْ لَا تَتَعَرَّضَ لِأَجْدَادِي، فَالْجَمِيعُ يَعْرِفُ مَفَاخِرَ عَائِلَةِ قَاجَارٍ.
أَسرّ مُجتبي لِعَلِّي شَيْئًا مَا، فَقَالَ عَلِيٌّ بِصَوْتٍ مُرْتَفِعٍ جِدًّا: «نِعْمَ الْجَمِيعُ يَعرِفُ مَفَاخِرَكُمْ خُصُوصًا مَطْبَخُ «مَهْدَ عُلْیا».
بِصَوْتٍ مُنْخَفِضٍ جِدًّا، وَجّهُ قَاجَارٌ کلِمَاتٍ بَذِيئَةٍ لِمُجْتَبی وَلَزِمَ الصَّمْتُ، وَكَأَنَّ شَخْصًا مَا أُلْقِيَ سَطْلًا مِنْ الْمَاءِ الْبَارِدِ فَوْقَ رَأْسِهِ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_پانزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ناظم از پشت، شانهی قاجار را گرفت. او را در صف جا داد. از بچهها خواست به ترتیب سر کلاس بروند. اما علی و کریم را از صف بیرون کشید.
- روز اولی هم ول کن نیستین؟ حتما باید فلک بشین؟
قاجار از داخل صف برگشت و برای کریم و على شكلک در آورد. لال بازی در آورد و از پشت ناظم به آنها حالی کرد:
- حقتانه!
ناظم به کریم گفت که دستانش را جلو بگیرد. علی هم که کنار او بود دستهایش را دراز کرد. ناظم تعلیمی را بالا برد و سه بار محکم به دستان کریم زد. خیلی درد نداشت. فقط کمی کف دست میسوخت. کافی بود چند لحظه دستت را در آب حوض فرو کنی؛ همین. اما کریم لبهایش را تند تند باز و بسته میکرد. شاید این طوری درد کمتر می شد. انگار به کسی فحش می داد.
مَسكَ الْمُعَاوِن قَاجَارَ مِنْ كَتِفِهِ وَأَعَادَهُ إِلَى مَكَانِهِ فِي الطَّابُورِ، وَطَلَبَ مِنْ التَّلَامِيذِ أَنْ يَذْهَبُوا إِلَى الصَّفِّ بِانْتِظَامٍ وَاحِدًا تِلْوَ الْآخَرِ لَكِنَّهُ أَخْرَجَ عَلِيًّا وَكَرِيمًا مِنْ الطَّابُورِ.
- أَنْتُمَا تُثِيرَانِ الْمَشَاكِلَ مُنْذُ الْيَوْمِ الْأَوَّلِ وَلَابُدَّ مِنْ مُعَاقَبَتِكُمَا، سَأُذِيقُكُمَا طَعْمُ الْغَلْقَةِ.
أَخْرَجَ قَاجَارُ نَفْسَهِ مِنَ الطَّابُورِ لِلَحْظَةِ لِيَسْتَهْزِئَ بِعَلِي وَكَریم وَلَیبَدِيَ فَرَحُهُ بِالْعِقَابِ الَّذِي يَنْتَظِرُهُمَا.
أَمَرَ الْمُعَاوِنُ کرَيمًا أَنْ يَمُدَّ يَدَهُ إِلَى الْأَمَامِ، وَمَدَّ عَلِيَّ يَدَهُ أَيْضًا. رَفَعَ الْمُعَاوِنُ عَصَاهُ وَأَنْزَلَ ثَلَاثَ ضَرَبَاتٍ مُوجِعَةٍ عَلَى رَاحَةِ يَد کریم. فِي بَادَىءِ الْأَمْرِ لَمْ يَكُنْ الْوَجَعُ شَدِيدًا، کانْ کریم يَشْعُرُ بِحَرقَةٍ تَنْتَشِرُ فِي يَدِهِ وَكَانَ عَلَيْهِ أَنْ يَضَعَ يَدَهُ فِي حَوْضِ الْمَاءِ لِيُخَفِّفَ مِنْ وَجَعِ الضَّرَبَاتِ، لَكِنَّهُ كَانَ يُحَرِّكُ شَفَتَيْهِ دُونَ أَنْ يَصْدُرَ أَيُّ صَوْتٍ مِنْ فَمِهِ كَأَنَّمَا يَسُبّ أَحَدًا مَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
ناظم متوجه شد و زیر لب گفت: «گودی» اشک در چشمهای کریم جمع شد، اما گریه نکرد. على سرش را پایین انداخت. به ساقهای لختش خیره شد. چشمهایش را بست. سعی کرد نفسش را در سینه حبس کند. منتظر ضربهی ترکه بود... ناظم شانههای علی را گرفت و تکان داد. بعد به شلوارک سرمهای و کلاه نقابدارش اشاره کرد و گفت:
- تا حالا کسی ندیده که پیشآهنگ کتک بخورد؛ مخصوصا اگر از طایفهی فتاحها باشد.
انْتَبَهَ الْمُعَاوِنُ لَحْظَةً لِحَرَكَةِ شَفَتَي کریم فَوَجّهَ لَهُ إِهَانَةٌ شَدِيدَةٌ قَائِلًا لَهُ: «یا ابْن الْحُفْرَةِ».
امْتَلَأْتْ عَینَا کریم بِالدُّمُوعِ لَكِنَّهُ تَمَالَكَ نَفْسَهُ وَلَمْ يَبْكِ.
نَكَسَ عَلَي رَأْسَهُ وَصَارَ يَنْظُرُ إِلَى قَدَمَيْ کریم الْحَافِيَتَيْنِ، أَغْمَضَ عَلي عَيْنَيْهِ وَحَاوَلَ أَنْ يَحْبِسَ أَنْفَاسَهُ، كَانَ بِانْتِظَارِ ضَرْبَةِ الْعَصَا. مسك علي المعاونٌ من كتفه و هزّه و أشار إلى سرواله القصيرة و قبّعته و قَالَ: «لَمْ يَحْدُثْ مِنْ قَبْلُ أَنْ يَتَعَرَّضَ طُلَّابُ فِرَقِهِ الْكَشَّافَةِ لِلْمُعَاقَبَةِ خُصُوصًا وَإِنْ كَانَ مِنْ أَبْنَاءِ عَائِلَةَالْحَاجِّ فَتّاحٍ».
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_سیزدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کریم و علی با هم به سمت مدرسه رفتند؛ دبستان حکیم نظامی. کریم پاکت دو سیری راحت الحلقوم را به دست گرفته بود. هر چند وقت یک بار پاکت را به على تعارف می کرد.
- بفرما. قابل نداره... خره! مال باباته.
علی میخندید. باب جون همیشه مقداری پول به دریانی میداد. نصفش سهم على بود، نصفش سهم مریم. خانوادهی فتاح بد میدانستند که بچهشان مثل بچه کاسبها، برود پای دخل و پول بدهد. آنها میتوانستند تنقلات شخصیشان را به آن چیزهایی که به کلفت و نوکرها دخلی نداشت - از دریانی بگیرند. به اندازهی اعتبارشان و حتا بیشتر. مریم علاوه بر دریانی، در خرازی اسلامی و چند مغازهی دیگر هم اعتبار داشت.
کریم وَعَلِيٌّ كَانَا مُتَّجِهَيْنِ إِلَى مَدْرَسَتِهِمَا: ابْتِدَائِيَّةِ الْحَكِيمِ نِظَامِي، وَكَانَ الْأَوَّلُ يَحْمِلُ کيسًا مُمْتَلِئًا بِالْحُلْقُومِ، يُقَدِّمُهُ بَيْنَ حِينٍ وَآخَرَ لِعَلِيٍّ لِتَنَاوُلِ قِطْعَةٍ مِنْهُ.
- تَفَضّلْ، خُذْ أَيُّهَا الْحِمَارَ إِنَّهُ مَدْفُوعُ الثَّمَنِ مِنْ أَمْوَالِ وَالِدِكَ!
فَيَضْحَكُ عَلَيَّ.
كَانَ جَدّ عَلِي يُعطِي لِدَرْيَانِي مَبْلَغًا مِنْ الْمَالِ مُخَصَّصَ نِصْفُهُ لِمَا يَشْتَرِيهِ عَلِيٌّ وَنِصْفُهُ الْآخَرُ لِمَرْيَمَ. حَيْثُ كَانَتْ عَائِلَةُ فَتَّاح تَأْبَى أَنْ يَدْخُلَ أَبْنَاؤُهَا مَحَلَّ دَرْيَانِي وَيَدْفَعُوا بِأَنْفُسِهِمْ ثَمَنَ مَا يُرِيدُونَ شِرَاءَهُ، وَذَلِكَ لِتَمْيِيزِ أَوْلَادِهَا عَنْ سَائِرِ أَبْنَاءِ الْحَيِّ،فَيُخَصِّصُونَ لَهُمْ رَصِيدًا فِي مَحَلِّ دَریاني يُمْكِنُهُمْ الشِّرَاءُ بِمِقْدَارِهِ بَلْ وَأَكْثَرَ قَلِيلًا فِي بَعْضِ الْأَحْيَانِ. وَقَدْ كَانَ لِمَرْيَمَ رَصِيدٌ لَا فِي مَحَلِّ دَریانِي فَقَطْ، بَلْ فِي مَحَلٍّ كَمَالِيَّاتٍ إِسْلَامِيٍّ وَمَحَلَّاتٍ أُخْرَى كَذَلِكَ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
تا به مدرسه رسیدند، کریم همهی راحت الحلقومها را خورده بود. دم در مدرسه، علی گفت:
- تو که دخل این را آوردی. پاکتش را بینداز دور.
- نه... صبرکن. می خواهم ماتحت این قجر ورپریده را بسوزانم
حِينَ وُصُولِهِمَا الْمَدْرَسَةَ، كَانَ کریم قَدْ أكل جَمِيعَ قَطْعِ الْحُلْقُومِ. جنبَ بَوَّابَةِ الْمَدْرَسَةِ قَالَ عَلِيٌّ: «لَقَدْ أنْهَيْتَ الْحُلْقُومَ كُلّهُ، ارْمِ الْكِيسَ»، فَقَالَ كُرْیم: «کلَّا، اصْبِرْ قَلِيلًا، أُرِيدُ أَنْ أُحْرِقَهُ خَلْفَ هَذَا الْقَاجَارِيِّ الْوَقْحِ» .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_یازدهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مریم میترسید. اما کسی به او چیزی نگفت. سر کلاس رفت.
ساعت اول، شرعیات. معلمش تنها زنی بود که پوشه میانداخت. همهی حروف را هم از مخرج ادا میکرد. هر وقت میخواست مریم را توبیخ کند، داد میکشید: «فتاحح! ساکت!!» مریم فقط از همین «ح» غلیظ خانم شرعیات میترسید و ساکت میشد.
كَانَتْ مَرْيَمُ تَخَافُ مِنْ هَذَا الْمَشْهَدِ، وَلَكِنَّ أَحَدًا مِنْ زَمِيلَاتِهَا لَمْ يُزْعِجْنهَا لِحُسْنِ حَظِّهَا .ذهبتْ إلى الصف.
كَانَتْ الْحِصَّةُ الْأُولَى مُخَصَّصَةً لِلْأُمُورِ الشَّرْعِيَّةِ، وَكَانَتْ مُعَلِّمَةُ هَذِهِ الْمَادَّةِ، وَحْدَهَا وَدُونَ بَقِيَّةِ الْمُعَلِّمَاتِ، تَضَعُ بَرْقًا عَلَى وَجْهِهَا، كَانَتْ تَنْطِقُ الْحُرُوفَ مِنْ مَخَارِجِهَا بِشَكْلٍ سَلِيمٍ، وَتُغَلِّظُ حَرْفَ الْحَاءِ حِينَمَا تُوبّخُ مَرْيَمُ و تصْرُخ : «اسْكُتِي يَا فَتَّاحُ»، وَهُولَقَبَ عَائِلَةُ مریم فَكَانَتْ مَرْيَمُ تَخَافُ بِشِدَّةٍ مِنْ هَذِهِ الْحَاءِ الْغَلِيظَةِ وَتَلْزِمُ الصَّمْتَ فَوْرًا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
ساعت بعد، سرود. معلمش یک ارمنی بود که بچهها به او «مسيو وارطان» گفتند. با یک آکاردئون، سه بار سرود «دختران خوب و شایسته» را نواخت و بچهها را مجبور کرد با او همخوانی کنند. معلمی پیر و خوشپوش بود. موهای سفیدش را چرب میکرد. سرش توی لاک خودش بود. خیلی با احساس سرودها را میخواند؛ با صدایی زمخت و بم. وقتی نت ها و صداها عوض میشد، خودش بالا و پایین میپرید. با این کار، دخترها را از رو میبرد. بچهها سر ذوق میآمدند. کلاس بانشاطی داشت. گاهی هم او را اذیت میکردند، ولی به روی خودش نمیآورد. مریم هر چند وقت یک بار، بلند میشد و میگفت:
- اجازه خانم معلم! اِاِ... ببخشین آقا! یادمان نبود.
بعد پقی میخندید و دخترها هم با او میخندیدند.
بَعْدَ سَاعَةٍ مِنْ دَرْسِ الشَّرْعِیاتٍ بَدَأَ دَرْسُ النَّشِيدِ، وَكَانَ مُعَلِّمُ دَرْسِ النَّشِيدِ أَرْمَنِيًّا تُسَمِّيهِ الطَّالِبَاتِ «مِسْيُو وَارْطَانْ»، كَانَ يَعْزِفُ بِآکارْدَئُونَهُ نَشِيدَ «الْبَنَاتِ الْجَيّدَاتِ اللَّائِقَاتِ» ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَكَانَ معلّم عجوزٌ يَعْتَنِي بِمَظْهَرِهِ وَيَدْهُنُ شَعْرَهُ الْأَبْيَضَ، وَ كَانَ مُنْشَغِلًا طَوَالَ الْوَقْتِ بِعَمَلِهِ يَقْفِزُ مِنْ مَكَانِهِ مُنْسَجِمًا مَعَ نَغَمَاتِ النَّشِيدِ، و كان ينشد نغمات باحساس وبصوت ضخم وَبِذَلِكَ كَانَ يَكْسِبُ اهْتِمَامَ الطَّالِبَاتِ وَيُشَوِّقُ الطَّالِبَاتِ إِلَى الِاهْتِمَامِ بِالْمُوسِيقَى، كُنّ يُؤْذِينَهُ فِي بَعْضِ الْأَحْيَانِ، وَلَكِنَّهُ كَانَ صَبُورًا يَتَجَاوَزُ إِسَاءَةَ الْآخَرِينَ وَيُبْدِي عَدَمَ اهْتِمَامٍ بِكَلَامِهِنّ وَسُلُوكِهُنّ الْجَارِحِ. كَانَتْ مَریم تَنْهَضُ مِنْ مَكَانِهَا أَحْيَانًا وَتَقُولُ:
- هَلْ تَسْمَحِينَ لِي سَيِّدَتِي الْمُعَلَّمَةَ بِالسُّؤَالِ، عَفْوا سَيِّدِي الْمُعَلِّمِ، لَقَدْ نَسِيتُ.
ثُمَّ تَنْفَجِرُ ضَاحِكَةً مُثِيرَةً ضَحِكَ الطَّالِبَاتِ مَعَهَا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_نهم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با دستش روسری را جلو کشید. زیر روسری، موهایش را با روبان سفید بافته بود. از جلو مغازهی دریانی که رد شد، علی و کریم را دید که پشت پیشخوان ایستادهاند. دریانی با آن صورت سرخ که معلوم بود با تیغی کُند تراشیده است، برای آنها راحت الحلقوم میکشید. آب از دهان کریم راه افتاده بود. علی، مریم را دید. بیرون دوید و به او گفت:
- اعتبارت تمام شده؛ مسألهای نیست. پولهای بابا مانده.
حالاها من وضعم خوبه...
- کی گفته اعتبار من تمام شده؟ من محتاج تو نیستم.
سَحَبَتْ مَرْيَمُ الرَّبْطَةَ إِلَى الْأَمَامِ بِيَدِهَا لِتُغَطِّيَ رَأْسَهَا تَمَامًا بَعْدَ أَنْ سَحَبَتْهَا مُدِيرَةُ الْمَدْرَسَةِ إِلَى الْوَرَاءِ قَلِيلًا، كَانَتْ قَدْ ضَفَّرَتْ جَدَائِلَهَا بِأَشْرِطَةٍ بَيْضَاءَ..
حِينَمَا مَرَّتْ مِنْ أَمَامِ مَحَلٍّ دَرْيَانِي أَثْنَاءَ خُرُوجِهَا مِنْ الْبَيْتِ، صَادَفَتْ عَلِيًّا وَكَرِيمًا، كَانَا وَاقِفَيْنِ أَمَامَ صُنْدُوقِ الْحِسَابِ، وَكَانَ السَّيِّدُ دَرْيَانِي يَبِيعُ لَهُمَا الْحُلْقُومَ،كَانَ وَجْهُهُ شَدیدُ الِاحْمِرَارِ وَيَبْدُو أَنَّهُ حَلَقَ لِحْيَتَهُ بِشَفْرَةٍ قَدِيمَةٍ.
حِينَمَا رَأَى عَلِي مَرْيَمَ رَكَضَ نَحْوَهَا وَخَاطَبَهَا:
- لَقَدْ انْتَهَى رَصِيدُكَ. أَمَّا أَنَا فَلَا يَزَالُ رَصِيدِي مِنْ نُقُودِ أَبِي وَفِيرًا وَسَيَظَلُّ وَضْعِي الْمَالِيُّ جَيِّدًا...
- مَنْ قَالَ لَكَ إِنَّ رَصِيدِي قَدْ انْتَهَى؟ لَسْتُ بِحَاجَةٍ إِلَيْكَ، لَدَيَّ مَا يَكْفِينِي مِنْ الْمَالِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
علی سرِ مریم را به طرف خود کشید و آرام گفت: «پس لیسکها را کی خورد؟ آن همه لیسک را، بگم؟ دخترهای پایهی نه مدرسهی دخترانهی ایران! فکر کردی فقط خودت مُفتّنی؟!»
انگار چیزی فهمیده باشد، نگاهی به علی کرد و گفت:
- هوم! عاقبت فضولی را به این ترکِ بی سبیل نشان میدهم!
راه افتاد. دوباره ایستاد و به علی گفت:
- تو هم لازم نکرده از هر چیز بی خودی آتو بگیری. وروجک! فعلا ننگهای خودت بیش تره.
- من ننگی ندارم. تو عار و ننگیای...
- من ؟! من هر کاری کرده باشم، برای گودیها چیزی نخریدهام که آبروی خانواده را ببرم...
سَحَبَ عَلِيٌّ رَأْسَ مَرْيَمَ إِلَيْهِ وَقَالَ لَهَا بِهُدُوءٍ:
- إِذَنْ، مَنْ الَّذِي لَعِقَ تِلْكَ الْمُصَاصَّاتِ الْكَثِيرَةَ، هَلْ تُرِيدِينَ أَنْ أَقُولَ لَكَ مَنْ لَعِقهَا؟ إِنَّهُنّ فَتَيَاتُ الصَّفِّ التَّاسِعِ مِنْ مَدْرَسَةِ إِيرَانَ، هَلْ حَسِبْتَ نَفْسَكَ ذَكِيَّةً؟
تَظَاهَرَتْ مَرْيَمُ بِأَنَّهَا فَهِمَتْ شَيْئًا مَا:
- سَأَعْلَمُ هَذَا الرَّجُلَ الْأَحْمَقَ مَعْنَى أَنْ يَكُونَ فُضُولِيًّا.
ثُمَّ وَاصَلَتْ طَرِيقَهَا مُتَّجِهَةً نَحْوَ الْمَدْرَسَةِ، لَكِنَّهَا لَبِثَتْ لَحْظَةَ مُخَاطَبَة عَلِي:
- وَبِالنِّسْبَةِ لَكَ أَيُّهَا الْمِسْكِينُ، فَعَلَيْكَ أَنْ تَهْتَمَّ بِأَخْبَارِكَ الْمُخْزِيَةِ وَهِيَ كَثِيرَةٌ كَمَا تَعْلَمُ.
- لَا خِزْيَ وَلَا عَارَ يَخُصُّنِي.
- مَهْمَا فَعَلْتُ فَإِنَّنِي لَمْ أَرْتَكِبْ عَارَ شِرَاءِ أَشْيَاءَ لِأَبْنَاءِ الْحُفْرَةِ، إِنَّهُ عَارٌ يَتَخَطَّاكَ وَسَوْفَ يُصِيبُ الْعَائِلَةَ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_هفتم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بابا جون روی ایوان خندید و گفت:
- گودی بود، عروس گلم!
مریم روسری سفیدش را سر کرد. روپوش فیروزهای را مرتب کرد. مثل این که چیزی یادش افتاده باشد، به سرعت به سمت اتاق زاویه دوید. توی اتاق نگاهی به اطراف انداخت. در صندوقخانه را باز کرد. ده بیست صندوق روی هم چیده شده بودند. از توی یکی از صندوقها مجریِ کوچکی را در آورد. این مجریِ چوبی صندوقچهای بود که باب جون همهی پولهای خانه را در آن میریخت. بچهها - علی و مریم - بعد از عقلرس شدن میتوانستند بدون اجازه - مثل مامانی و پدرشان و خود باب جون - هر قدر که لازم داشتند، از آن پول بردارند. باب جون هیچ وقت حساب پولهای داخل صندوقچه را نگه نمیداشت. هر چند وقت یکبار و مقداری پول از میرزای سر کورهاش میگرفت و به خانه میآورد و بی آن که نگاه کند، توی مجری میریخت. اعتقاد داشت برکت مال با حساب و کتاب از بین میرود.
مِنْ بَاحَةِ الدَّارِ ارْتَفَعَتْ قَهْقَهُ الْجَدَّ قَائِلًا: «وَاحِدٌ مِنْ أَبْنَاءِ الْحُفْرَةِ یا کنّتِي الْوَرْدَةَ»..
وَضَعَتْ مَرْيَمُ الْخِمَارِ الْأَبْيَضَ عَلَى رَأْسِهَا، بَدَتْ وَكَأَنّهَا نَسِيَتْ شَيْئًا مَا فَاتَّجَهَتْ إِلَى غُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ، فِي دَاخِلِهَا أَلْقَتْ نَظْرَةً عَلَى الْأَطْرَافِ، ثُمَّ فَتَحَتْ الْمَخْزَنَ وَ وَجَدَتْ أَكْثَرَ مِنْ عِشْرِينَ صُنْدُوقًا، وَثَمَّةَ صُنْدُوقٌ صَغِيرٌ ذُو جَرَّارٍ مُخَصَّصٍ لِلنُّقُودِ، كَانَ الْجَدُّ يَضَعُ فِيهِ كُلَّ يَوْمٍ مِقْدَارًا غَيْرَ مَعْلُومٍ مِنْ النُّقُودِ، فَقَدْ كَانَ يَعْتَقِدُ أَنَّ الْحِسَابَ يُفْقِدُ الْأَمْوَالَ الْبَرَكَةَ.إِنَّهَا الْمَبَالِغُ الْمُخَصَّصَةُ لِنَفَقَاتِ الْبَيْتِ، يَسْتَطِيعُ الْأَبُ وَالْأُمُّ أَخْذَ مَا يَحْتَاجُونَهُ دُونَ اسْتِئْذَانِ الْجَدِّ، لَقَدْ تَذَكَّرَتْ مَرْيَمَ أَنَّ الْجَدَّ أَبْلَغَهَا وَعَلَيْنَا أَنَّ بِإِمْكَانِهِمَا أَخْذَ مَا يَرَیدَانٍ مِنْ النُّقُودِ دُونَ رُخْصَةٍ مِنْ أَحَدٍ، تَمَامًا مِثْلَمَا يَفْعَلُ وَالداهُمَا، فَإِنَّهُمَا بَلَغَا سِنَّ الرُّشْدِ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
مریم مشتش را داخل مجری کرد و زیر لب گفت: 《نذرِ دریانیِ دو نبش》، مقداری پول مچاله شده و سکه را داخل جيب روپوش فیروزهایاش ریخت. یک اسکناس پنج ریالی نو با هفت - هشت سکه پول سیاه. بیرون دوید. با مامانی و بابا جون خداحافظی کرد و به طرف مدرسه رفت.
أَخَذَتْ حَفْنَةٌ مِنْ الْقِطَعِ النَّقْدِيَّةِ الْمَعْدِنِيَّةِ وَالْوَرَقِيَّةِ وَوَضَعَتْهَا فِي جَيْبِ فُسْتَانِهَا وتمتمتْ:《نذرٌ لِدرياني في الواجهتين》. وَدّعَتْ جَدَّهَا وَأُمَّهَا وَاتَّجَهَتْ نَحْوَ الْمَدْرَسَةِ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_پنجم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سر و صدای عروسش او را از خواب بیدار کرد. از جا بلند شد. با خود گفت: «نمیگذارند بعد از نماز صبح یک چرت بخوابیم.》
از جا بلند شد و به ایوان اتاق زاویه آمد. دستانش را باز کرد تا صدای ترق ترق استخوانها را بشنود. عروسش، مامانی، سر علی داد میکشید:
-جزِ جگر نزنی! این قدر ما را عذاب نده. کلاهت را سرت کن ببینم چه ریختی میشی؟
-همین شکلی میشم. من اصلا از این قمپز در کردنها خوشم نمیآد
- اینها که قمپز در کردن نیست. لباسه دیگر. لباس پیشآهنگی
مریم که روپوش فیروزهایاش را به تن میکرد، به علی گفت:
- میخواستی پیشآهنگ نشی، مجبور که نبودی.
- من که نمی خواستم. مجبورمان کردند.
اسْتَيْقَظَ عَلَى صَوْتِ كُنّتِهِ، نَهَضَ مِنْ فِرَاشِهِ وَقَالَ فِي نَفْسِهِ: «لَا يَدْعُونَنِي أَغْفُو إِغْفَاءَةً وَجِيزَةً بَعْدَ صَلَاةِ الصُّبْحِ»، اتّجَهَ إِلَى رِوَاقِ الْمَنْزِلِ، فَتْحَ ذِرَاعَيْهِ لِيَسْمَعَ قَرْقَعَةَ عِظَامِ كَتِفَيْهِ، كَانَتْ کنّتْهُ تَصْرُخُ بِوَجْهٍ عَلِيٍّ:
- لَا تُعَذِّبْنَا أَكْثَرَ مِنْ هَذَا، ضَعْ الطَّاقِيَّةَ عَلَى رَأْسِكَ كَيْ أَرَى إِنْ كَانَتْ تُنَاسِبُكَ أَمْ لَا.
- لَنْ يَتَغَيَّرَ شَكْلِي كَثِيرًا، أَنَا لَا أُحِبُّ هَذِهِ الْأَشْيَاءَ الَّتِي تَبْدُو كَمَلَابِسَ مُهَرَّجٍ.
- لَا عَلَاقَةَ لَهَا بِمَلَابِسِ الْمُهَرِّجِينَ، إِنَّهَا الْمَلَابِسُ الْمَطْلُوبَةُ،
قَالَتْ مَرْيَمُ الَّتِي كَانَتْ مُنْشَغِلَةً بِارْتِدَائِهَا فَسْتَانُهَا الْأَزْرَقُ مُخَاطَبَةُ عَلِيٍّ: «كَانَ عَلَيْكَ أَنْ تَلْتَحِقَ بِفِرْقَةِ الْكَشَّافَةِ».
- لَمْ أَخْتُرْهُ بِنَفْسِي، لَقَدْ فَرَضُوهُ عَلَيّ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
باب جون از روی ایوان اتاق زاویه گفت:
- باب جون، ول کن اینها را برای من کلاهت را سرت کن
على با اکراه کلاه را به سر گذاشت. مامانی نقاب کلاه را صاف کرد. دستی به لباسهای علی کشید و چین و چروک های آن را گرفت. شلوارکی سرمهای، با پیراهنی آبی، از زیر یقهی پیراهن دستمال گردنی سرمهای رد شده بود. با کلاه نقابدار سرمهای.
مامانی او را برانداز کرد و گفت:
- چه قدر بهات میآد. شکل آقاها شدهای!
- خیلی!
قال الجدّ العزيز مِنَ الْإِيوَانِ الْمُجَاوِرِ لِغُرْفَةِ الزَّاوِيَةِ:
- دَع هذه. ضعْ الطّاقيّة على رأسك لأجلي.
وَضَعَ عَلِيٌّ مُكْرَهًا الطَّاقِيَّةَ عَلَى رَأْسِهِ، أَدَارَتْهَا وَالِدَتُهُ قَلِيلًا كَيْ تَكُونَ فِي الْمَكَانِ الْمُنَاسِبِ، مُسِحَتْ مَلَابِسُ عَلِيٍّ كَيْ تُزِيلَ الطَّيَّاتِ، مِنْ تَحْتِ يَاقَةِ الْقَمِيصِ كَانَ يَمُرُّ شَالٌ دَاكِنٍ يَتَوَسَّطُ كَتِفَيْهِ، قَالَتْ لِابْنِهَا:
- هَذِهِ الْمَلَابِسُ لَائِقَةٌ بِكَ، صِرْتَ تُشْبِهُ الرِّجَالَ الْحَقِيقِيِّينَ.
- كَثِيرًا!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_سوم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
در بین رویا بود که اسکندر برای نماز صبح بیدارش کرد. اول چند فحش آبدار به اسکندر داد. بعد هر چه از خواب به خاطرش مانده بود، برای او تعریف کرد. اسکندر مثل گربهی کتک خورده، همهی حرفهای فتاح را کرد میکند. همان صبح قند و شکرها را از فروشندهی عرب گرفت و به دستور فتاح به تهران برگرداند و همهی فروشندهها را متعجب کرد.
وَبَيْنَمَا كَانَ الْحَاجُّ فَتَاحَ غَارِقًا فِي رُؤْيَاهُ، أَيْقَظَهُ إِسْكَنْدَرُ لِأَدَاءِ صَلَاةِ الصُّبْحِ، وَجَّهَ إِلَيْهِ الْحَاجُّ فَتَاحَ بَعْضَ الْكَلِمَاتِ الْبَذِيئَةِ ثُمَّ شَرَحَ لَهُ تَفَاصِيلَ الْحُلْمِ، اسْتَمَعَ إِسْكَنْدَرُ لِجَمِيعِ كَلَامِ الْحَاجِّ فَتَاحَ وَكَانَ يَبْدُو كَقِطَةٍ تَعَرَّضَتْ لِضَرْبٍ مُبَرِّحٍ، وَبِأَمْرٍ مِنْ الْحَاجِّ فَتَاحَ اسْتَرَدَّ جَمِيعَ بِضَاعَةِ السُّكْرِ مِنْ التُّجَّارِ الْعَرَبِ وَأَعَادَهَا إِلَى طَهْرَانَ، الْأَمْرُ الَّذِي أَثَارَ شَدِيدَ اسْتِغْرَابَهُمْ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
اینگونه راز ارزانی قند و شکرهای فتاح برملا میشود. البته تاجرهای رقیب این خواب را جعلی میدانستند و میگفتند پیرمرد مطمئن بوده که رازش دیر یا زود برملا میشود و به همین خاطر این دروغ را سر هم کرده است. دیگران هم میگفتند وقتی بارش را بسته، دیگر گفتن این قضیه اهمیتی نداشته.
وَهَكَذَا شَاعَتْ فَضِيحَةُ تِجَارَةِ السُّكَّرِ. لَكِنَّ التُّجَّارَ الْمُنَافِسِينَ أَشَاعُوا أَنَّ الْحَاجَّ فَتَّاحَ أَدْرَكَ أَنَّ سِرَّهُ سَيُشَاعُ فِي السُّوقِ وَقَدْ افْتَعَلَ حِكَايَةَ الْحُلْمِ، وَقَالَ آخَرُونَ إِنّ الْحُلْمَ لَا اعْتِبَارَ لَهُ مَا دَامَ الْحَاجُّ قَدْحَصَلَ عَلَى مَا يُرِيدُ وَعَزَّزَ أَوْضَاعَهُ التِّجَارِيَّةَ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#من_او
#فصل_سوم
#قسمت_اول
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
حاج فتاح دیگر به روس نمیرفت. کارها را به پسرش، پدر علی،سپرده بود. قدیمترها، آن زمان که هنوز با شتر و قاطر بار میبردند،فتاح دو سال یک بار به باکو میرفت. از آنجا قند و شکر بار میزد؛نه یک خروار و دو خروار، کاروان کاروان. قطار شترهایش از دورمعلوم بود. آن زمانها همین اسکندر، پادوییاش را میکرد. قند و شکر را از باکو میبردند به کربلا و نجف. اما نصف قند و شکرها را در کاروانسرای فتاح میگذاشتند. کاروانسرای فتاح نزدیک تهران، پشت ورامین بود. بدون این که کسی بو ببرد، بقیه را به کربلا و نجف میبردند.
لَمْ يَعُدْ الْحَاجُّ فَتَّاحَ يَذْهَبُ إِلَى رُوسْيَا، لَقَدْ أَوْكَلَ أَعْمَالَهُ لِابْنِهِ وَالِدِ عَلِي. فِي الْمَاضِي، حِينَمَا كَانَ النَّقْلُ يَتِمُّ عَلَى الْبِغَالِ وَالْجَمَالِ، كَانَ الْحَاجُّ فَتَّاحَ يُسَافِرُ إِلَى بَاکوَ مَرَّةً كُلَّ عَامَيْنِ. وَكَانَ يُصَاحِبُ قَوَافِلَهُ الْمُحَمَّلَةَ بِالسُّكَّرِ.كَانَتْ قَوَافِلُهُ كَبِيرَةً بِحَيْثُ يُمْكِنُ رُؤْيَتُهَا مِنْ مَسَافَةٍ بَعِيدَةٍ، وَكَانَ إِسْكَنْدَرُ يَحْدُو قَوَافِلَ السُّكَّرِ مِنْ بَاكُو إِلَى كَرْبَلَاءَ وَالنَّجَفِ، إِلَّا أَنَّ نِصْفَ حُمُولِ قَافِلَةِ السُّكَّرِ كَانَ يُودَعُ فِي مَخَازِنِ الْحَاجِّ فَتَاحَ فِي مِنْطَقَةِ وَرَامَینْ الَّتِي تَقَعُ إِلَى جِوَارِ طَهْرَانَ، دُونَ أَنْ يَعْلَمَ أَحَدٌ بِهَذَا السِّرِّ.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
تجار ایرانی برای خرید قند و شکر، به کربلا و نجف میرفتند و از آنجا همان قند و شکر فتاح را میخریدند و به تهران، شیراز و اصفهان میبردند. اما فتاح وقتی برمیگشت، پنهانی از کاروانسرایش قند و شکرها را میآورد و در بازار زیر قیمت خرید بقیهی تاجرها میفروخت. تاجرها، هم سود حاج فتاح رامیدادند، هم هزینهی حمل قند و شکر تا کربلا را و هم هزینهی برگشتِ آنها تا تهران.
كَانَ التُّجَّارُ الْإِيرَانِيُّونَ يَذْهَبُونَ إِلَى كَرْبَلَاءَ وَالنَّجَفِ لِشِرَاءِ السُّكَّرِ الَّذِي هُوَ فِي حَقِيقَةِ الْأَمْرِ بِضَاعَةُ الْحَاجِّ فَتَاحَ، ثُمَّ يَبِيعُ هَؤُلَاءِ التُّجَّارُ السُّكْرَ فِي طَهْرَانَ وَشَیرَازٍ وَأَصْفَهَانَ، وَكَانَ الْحَاجُّ فَتَّاحَ يُبَادِرُ بِبَيْعِ نَفْسِ السِّلْعَةِ وَبِأَسْعَارٍ أَرْخَصَ مِنْ أَسْعَارِ التُّجَّارِ فِي الْأَسْوَاقِ، وَبِذَلِكَ كَانَ الْحَاجُّ فَتَّاحَ يُوَفِّرُ تَكْلِفَةَ حَمْلِ نِصْفِ الْبِضَاعَةِ إِلَى كَرْبَلَاءَ وَتَكَالِيفَ نَقْلِهَا وَإِعَادَتِهَا إِلَى الْأَسْوَاقِ الْإِيرَانِيَّةِ.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ادامه دارد
#أناه
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
پایان بخش چهارم از فصل سوم کتاب آدمکش کور.
Читать полностью…#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_هفدهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وقتی آدلیا مُرد سه پسرش به سن جوانی رسیده بودند. آیا دلشان برای مادرشان تنگ میشد، آیا از مردنش ناراحت بودند؟البته که ناراحت بودند. چگونه میشد با وجود خوبیهایش و وقف نمودن زندگیش برای آنها، قدردانش نباشند. خیلی آنها را کنترل میکرد، یا آنقدر که میتوانست تحت نظر داشت، و وقتی به خاک سپرده شد، کمی احساس آزادی میکردند.
فِي الْوَقْتِ الَّذِي تُوُفِّيَتْ فِيهِ آدِيلْيَا، أَبْنَاؤُهَا الثَّلَاثَةُ كَانُوا قَدْ دَخَلُوا مَرْحَلَةَ الشَّبَابِ. هَلْ اشْتَاقُوا لِأُمِّهِمْ، هَلْ حزنها عليها؟ بِالطَّبْعِ. فَكَيْفَ لَا يَعْتَرِفُونَ بِفَضْلِهَا وَتَكْرِيسِ حَيَاتِهَا لَهُمْ. لَقَدْ كَانَتْ شَدِيدَةَ السَّيْطَرَةِ عَلَيْهِمْ أَوْ مُسَيْطِرَةً عَلَيْهِمْ بِأَقْصَى مَا تَسْتَطِيعُ. وَمِنْ ثَمَّ شَعَرُوا بِبَعْضِ الْحُرِّيَّةِ بِمُجَرَّدِ أَنْ وُورِيَتْ التُّرَابَ.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
پسرها که حقیر شمردن کار درکارخانه دکمهسازی را از مادر به ارث برده بودند و واقعبینیاش را نه،هیچ کدام مایل به کار در کارخانه نبودند. البته میدانستند پول از درخت نمیروید،اما تفکرات هوشمندانهای برای پول درآوردن داشتند. نوروال، پدر من، در فکر این بود که حقوق بخواند و وارد سیاست شود و همچنین برنامههایی برای پیشرفت شهر داشت. آن دوتای دیگر میخواستند سفر کنند: قصد داشتند وقتی پرسی دانشکده را تمام کرد درجستجوی طلا به آمریکای جنوبی بروند. راه باز به آنها چشمک میزد.
لَا أَحَدَ مِنْ الْأَبْنَاءِ الثَّلَاثَةِ رَغِبَ بِالْعَمَلِ فِي صِنَاعَةِ الْأَزْرَارِ، فَهُمْ وَرِثُوا عَنْ أُمِّهِمْ احتقارها عَنْ تِلْكَ الصِّنَاعَةِ، بَيد لَمْ يَرِثُوا عَنْهَا وَاقِعِيَّتَهَا. هُمْ كَانُوا مُدْرِكِينَ أَنَّ الْمَالَ لَا يَنْبُتُ عَلَى الْأَشْجَارِ، لَكِنَّ كُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ كَانَتْ لَهُ فِكْرَتُهُ الذَّكِيَّةُ عَنْ الْمَصْدَرِ الْجَدِيدِ لِمَالِهِ.نُورْفَالْ - أَبِي - ظَنَّ أَنَّ بِإِمْكَانِهِ دِرَاسَةَ الْقَانُونِ ثُمَّ الِالْتِحَاقِ بِالْعَمَلِ السِّيَاسِيِّ، كما كانت له خططٌ لتطوير البلدة. أَمَّا أَخَوَاه فأراد السفر: كَانَا مَا إِنْ يُنْهِي بِيرْسِي دِرَاسَتَهُ الْجَامِعِيَّةَ سَيَشُدّا الرِّحَالَ فِي بَعْثَةِ تَنْقِيبٍ فِي أَمْرِيكَا الْجَنُوبِيَّةِ، فِي رِحْلَةِ بَحْثٍ عَنْ الذَّهَبِ. إِغْرَاءَالطَّرِيقِ الْمَفْتُوحِ.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_پانزدهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پسرها برای تعطیلات تابستان به خانه میآمدند. در مدرسه شبانه روزی و پس از آن در دانشگاه نسبت به پدرشان که نمیتوانست زبان لاتین را، حتی به بدی آنها بخواند، احساس حقارت میکردند. درباره مردمی که او نمی شناخت حرف میزدند، آوازهایی میخواندند که هیچ وقت به گوشش نخورده بود، ولطیفههایی میگفتند که او نمیتوانست بفهمد.
الْأَبْنَاءُ عَادُوا إِلَى بَيْتِهِمْ فِي الْعُطَلِ الصَّيْفِيَّةِ. إِبَّانَ أَعْوَامِهِمْ فِي الْمَدَارِسِ الدَّاخِلِيَّةِ وَمِنْ بَعْدِهَا الْجَامِعَةُ، كَانُوا قَدْ تَعَلَّمُوا كَيْفَ يَزْدُرُونَ أَبَاهُمْ بِلُطْفٍ، فَهُوَ لَا يَقْرَأُ اللَّاتِينِيَّةَ، وَلَا حَتَّى بِشَكْلٍ سَيِّءٍ، بَيْنَمَا هُمْ يَقْرَؤُونَهَا بِإِتْقَانٍ. كَانُوا يَتَبَادَلُونَ الْأَحَادِيثَ عَنْ أُنَاسٍ لَا يَعْرِفُهُمْ، يُغْنُونَ أَغَانٍ لَمْ يَسْمَعْهَا مِنْ قَبْلُ، وَيَلْقَوْنَ نَکاتٍ لَا يَفْهَمُهَا.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
در شبهای مهتاب با قایق بادبانی کوچکش که آدلیا نام آن را واتر دیکسی، یکی دیگر از آن نامهای ادبی سبک گوتیک، نهاده بود، به قایقرانی میرفتند. ادگار ماندولین و پرسیوال بانجو میزد، پنهانی آبجو میخوردند و طناب بادبان را بد گره میزدند و بنجامین مجبور میشد وارسیاش کند. سوار یکی از دو ماشین تازه پدربزرگ می شدند و در جادههای اطراف که نصف سال پوشیده از برف و نصف دیگر سال گلی یا خاکی بود به گونهای که هیچ راه مناسب برای رانندگی وجود نداشت.
وَكَانُوا يَبْحَرُونَ فِي ضَوْءِ الْقَمَرِ فِي يَخْتِهِ الصَّغِيرِ وَاتَرْ دكْسِي، الَّذِي أُطْلِقَتْ عَلَيْهِ أَدِيلَا هَذَا الِاسْمَ، وَهُوَ مَظْهَرٌ آخَرُ مِنْ مَظَاهِرِ الْحَنِينِ إِلَى الْفَنِّ الْقُوطِيِّ. كَانُوا يَعْزِفُونَ عَلَى الْمَانْدُولْین(إِدْغَارْ) وَالْبَانْجُو (بِيرْسِيفَالْ) وَيَتَجَرَّعُونَ الْبِيرَةَ سُرَّةً وَيُفْسِدُونَ الْحِبَالَ وَالصَّوَارِيَ، ثُمَّ يُخَلِّفُونَ وَرَاءَهُمْ كُلَّ مَا أَفْسَدُوهُ لِأَبِيهِمْ كَيْ يُعِيدَ تَرْتِيبَهُ مِنْ جَدِيدٍ. كَانُوا يَقُودُونَ إِحْدَى سَيَّارَتَيْهِ الْجَدِيدَتَيْنِ، مَعَ أَنَّ الطُّرُقَ حَوْلَ الْبَلْدَةِ كَانَتْ فِي حَالِ سَيِّئَةٍ مُعْظَمَ السَّنَةِ -- ثَلْجٌ ثُمَّ وَحلٌ ثُمَّ غُبَارٌ- بِحَيْثُ لَمْ يَكُنْ هُنَاكَ مِنْ طُرُقٍ تَصْلُحُ لِلْقِيَادَةِ عَلَيْهَا.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
لااقل در مورد دو پسر کوچکتر شایع بود که با دختر های ولنگار رابطه دارند و پول به آنها پرداختهاند - باز خوب بود که به این دخترها پول داده شده بود تا مشکلشان را حل کنند؛ کسی مایل بود در خانواده چیس نوزادحرامزاده سینه خیز در همه جا برود؟ اما چون دخترها از شهر خودمان نبودند، کار آنها خلاف به حساب نیامد؛ لااقل در میان مردان عکس العمل بدی نداشت. مردم کمی مسخرهشان کردند، اما نه خیلی زیاد.از آنها به عنوان بچه های نسبتا روبراه و باخرد یاد می شد. ادگار و پرسیوال را ادی و پرسی صدا میکردند، ولی پدرم را که خجالتیتر و جدیتر بود نوروال صدا میکردند.
انتشرتْ الْإِشَاعَاتِ عَنْ الْفَتَيَاتِ الْخَلِيعَاتِ، عَلَى الْأَقَلِّ فِيمَا يَخُصُّ الِابْنَيْنِ الْأَصْغَرَيْنِ، وَعَنْ أَمْوَالٍ تَبَادَلَتْهَا الْأَيْدِي - فَمِنْ الشَّهَامَةِ أَنْ تُدْفَعَ لِتِلْكَ الْفَتَيَاتِ كَيْ يُصْلِحْنَ الْوَضْعَ، فَمَنْ ذَا الَّذِي يَرْغَبُ بِرُضَّعٍ غَيْرِ شَرْعِيِّينَ مِنْ أَبْنَاءِ تِشَايِسْ يَدِبّونَ فِي كُلِّ الْأَرْجَاءِ؟ - لَكِنَّ الْخَلِيعَاتِ لَمْ يَكُنّ مِنْ فَتَيَاتِ بَلْدَتِنَا، لِذَا لَمْ يَلْقَ أَحَدُهُمْ بِاللَّوْمِ عَلَى الْأَبْنَاءِ، فَاللَّوْمُ يَقَعُ عَلَى الْفَتَيَاتِ، عَلَى الْأَقَلِّ هَذَا كَانَ الرَّأْيُ السَّائِدُ بَيْنَ الرِّجَالِ.إِلَى حَدّ مَا سَخِرَ مِنْهُمْ النَّاسُ، لَكِنْ لَيْسَ إِلَى دَرَجَةٍ كَبِيرَةٍ، فَقَدْ قِيلَ عَنْهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مَوْضِعَ ثِقَةٍ وَحَصَفَاءَ بِمَا فِيهِ الْكِفَايَةُ.كَانُوا يُنَادُونَ عَلَى إِدْغَارْ وَبِيرْسِيفَالْ بِإِيدِي وَبِيرْسِي، أَمَّا أَبِي، كَوْنُهُ الْأَكْثَرَ خَجلًا وَ وَقَارَ بَيْنَ الثَّلَاثِ، فَقَدْ بَقِيَ عَلَى اسْمِهِ نُورْفَالٌ.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_سیزدهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
(میگفتند این مجسمهها «اصل» هستند، اما چه جور اصلی؟ و آدلیا چگونه آنها را خریده بود؟ تصور میکنم دستهای از دلالهای شارلاتان اروپایی کپیهایش را برای آدلیا به آن نقطه دوردست فرستاده بودند و پول تفاوت اصل و بدل را هم با این فرض درست که یک زن پولدار امریکایی ملتفت بدلیبودنشان نمیشود. به جیب زده بودند.)
(قيل أَنَّ تِلْكَ الْمَجْمُوعَةِ مِنْ التَّمَاثِيل "أصلية " ، لكن بِأَيِّ مَعْنًى كَانَت أَصْلِيَّةٌ ؟ وَكَيْف تشتريهاآديليا ؟أظنّ أَنَّ الْأَمْرَ قَامَ عَلَى بَعْضِ الْخِدَاعِ - كَأَنْ يَكُونَ أَحَدُ الْوُسَطَاءِ الْأُورُبِّيِّينَ قَدْ اشْتَرَاهَا بِثَمَنٍ بَخْسٍ، وَزَيَّفَ مَنْشَأَهَا ثُمَّ أَرْسَلَهَا إِلَى أَدِيلَا مِنْ بِلَادٍ بَعِيدَةٍ وَمِنْ حَيْثُ إِخْفَاءُ الِاخْتِلَافِ فَقَدْ رَأَى وَهُوَ مُصِيبٌ فِي ذَلِكَ أَنَّ أَمْرِيكِيَّةً ثَرِيَّةً لَمْ تَشُكَّ فِي الْأَمْرِ.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
دو مجسمه فرشته به شکل فرشتهی مقبره خانوادگی را هم آدلیا طراحی کرد. میخواست آنجا را به صورت مقبره دودمان خانواده چیس درآورد، قصد داشت استخوانهای نیاکانش را از قبرهایشان بیرون بیاورد و به آنجا منتقل کند. اما هیچ وقت موفق نشد. اتفاقاً خودش اولین کسی بود که آنجا دفن شد.
وآديليا هِيَ أَيْضًا الَّتِى صَمَّمْت النَّصْب التذكارى بمدافن الأُسرة بِالْمَلِكَيْن الذَيْن يَرْتَفِعَان فَوْقَه. أَرَادَت أَنْ يَنْبُشَ عِظَامَ أَسْلَافِهِ وَيُعِيدَ دَفْنَهَا هُنَاكَ كَيْ يُعْطِيَ الِانْطِبَاعَ بِانْتِمَائِهِ إِلَى سُلَالَةٍ، لَكِنَّهُ ظَلَّ يُؤَجِّلُ الْأَمْرُ. فِي النِّهَايَةِ كَانَتْ أَدِيلِيَا نَفْسَهَا أَوَّلَ مَنْ دُفِنَ فِيهَا.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
آیا وقتی آدلیا مُرد، پدربزرگ بنجامین نفس راحتی کشید؟ شاید از این که هیچ وقت نتوانسته بود مرد دلخواه او باشد خسته شده بود، اما واضح است که تا حد ترس تحسینش میکرد. برای مثال بعد از مرگش نباید هیچ چیز در آویلیون تغییر میکرد: جای هیچ عکسی عوض نشد و مبلمان هیچ تغییری نکرد. شاید از نظر او تمام خانه بنای یادبود آدلیا بود.
هَلْ تَنَفّسَ جَدّي بِنْجَامِينْ الصُّعَدَاءِ لَدَى رَحِيلِ آدِيلْيَا؟ فَرُبَّمَا قَدْ سَئِمَ مِنْ مَعْرِفَتِهِ أَنَّهُ لَنْ يَرْتَقِيَ أَبَدًا إِلَى مَعَايِيرِهَا الدَّقِيقَةِ، رَغْمَ وُضُوحِ إِعْجَابِهِ بِهَا حَدَّ الرَّهْبَةِ. إِذْ لَمْ يَسْمَحْ لِأَيِّ شَيْءٍ فِي آفِيلْيُونْ أَنْ يَتَزَحْزَحَ قَيْدَ أَنْمُلَةٍ عَنْ مَكَانِهِ : فَلَا صُورَةَ فِيهِ انْتَقَلَتْ،وَلَا قِطْعَةَ أَثَاثٍ تَبَدَّلَتْ. رُبَّمَا رَأَى فِي الْبَيْتِ ضَرِيحَهَا الْحَقِيقِيَّ.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani
#آدمکش_کور
#فصل_سوم
#بخش_چهارم
#آویلیون
#قسمت_یازدهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
حتما مردم شهر، حتی افراد متظاهر و مؤدبی که از او با عنوان لیدی با دوشس یاد میکردند، ولی اگر نامشان از لیست مهمانانش حذف میشد آدمهای دیگری میشدند، به خاطر این شعر مسخرهاش کرده بودند. باید هم به کارت کریسمس گیر بدهند و بگویند: خوب، در مورد تگرگ و برف که شانس ندارد، شاید باید در این مورد به خدا شکایت ببرد. یا شاید درب کارخانهها میگفتند: آیا این دور و بر، به غیر از روی پیراهنش، جایی که دره های آلاچیق مانند داشته باشد دیدهاید؟ آن آدمها را میشناسم و شک دارم که تا به امروز هم فرقی کرده باشند.
لَابُدَّ وَأَنَّ النَّاسَ - أَهْلُ الْبَلْدَةِ - قَدْ كان ضَحِكُوا عَلَيْهَا لَدَى قِرَاءَتِهِمْ الِاقْتِبَاسَ: وامتدّ ذلك إلى ذوي الخُيَلاء الإجتماعية قَدْ أَشَارُوا إِلَيْهَا بِاسْتِهْزَاءٍ بِصَاحِبَةِ الْعِصْمَةِ أَوْ الدُّوقَةِ، رَغْمَ تَأَلُّمِهِمْ فِي حَالِ لَمْ تَشْمَلْهُمْ لَائِحَةُ دَعَوَاتِ آدِيلْيَا. لَابُدَّ أَنَّهُمْ عَلَّقُوا عَلَى بِطَاقَاتِ الْكِرِيسْمَاسْ قَائِلِينَ: حَسَنٌ، لَقَدْ خَانَهَا الْحَظُّ بِشَأْنِ الْبَرْدِ وَالثَّلْجِ. رُبَّمَاسَنْشِكُو أَمْرَهَا لِلرَّبِّ. أَوَلَرُبَّمَا عُمَّالُ الْمَصَانِعِ جَاءَتْ تَعْلِيقَاتُهُمْ عَلَى هَذَا النَّحْوِ: هَلْ رَأَى أَحَدُكُمْ وَدْيَانًا ظَلِيلَةً بِتَعَارِيشِهَا فِي الْأَرْجَاءِ إلا على ذيل ردائها؟ أَعْرِفُ أُسْلُوبَهُمْ فِي الْكَلَامِ وَأَشُكُّ أَنَّ تَغْيِيرًا قَدْ طَرَأَ عَلَيْهِ.
✍✍✍✍✍✍✍✍✍
آدلیا با کارت کریسمسش فرهنگش را به آنها نشان میدهد، اما مطمئنم معنی دیگری هم در آن کارت نهفته بود. آویلیون جایی بود که آرتور شاه برای مردن به آنجا رفت. مطمئنا انتخاب آن نام میزان ناامیدی در سراسر زندگی آدلیا که به مثابهی تبعید میدانست را نشان میداد. شاید با نیروی اراده به خود تلقین میکرد که آويليون کپی سرهمبندی شدهای از یک جزیره خوشبختی است؛ اما واقعیت چیز دیگری بود. در واقع میخواست مانند وقتی که خانوادهاش پولدار بودند، یا وقتی که برای دیدن خویشاوندانش به انگلستان میرفت، محفلی از هنرمندان، شعرا، آهنگسازان، متفکران سیاسی و نظیر آنها دور و برش باشند. دلش میخواست زندگیای رؤیایی با چمنهای وسیع داشته باشد.
آدِيلْيَا كَانَتْ تَسْتَعْرِضُ ثَقَافَتَهَا عَلَى بِطَاقَةِ الْكِرِيسْمَاسْ، لَكِنِّي أُؤْمِنُ بِوُجُودِ مَعها أَعْمَقَ وَرَاءَ الِاقْتِبَاسِ. فَآفِيلْيُونَ هِيَ الْمَثْوَى حَيْثُ رَحَلَ الْمَلِكُ آرْثُرْ كَيْ يَمُوتَ. لَابُدَّ وَأَنَّ اخْتِيَارَ آدِيلْيَا لِلِاسْمِ جَاءَ مُعَبِّرَةً عَنْ مَدَى الْيَأْسِ الَّذِي غَمَرَهَا رَيْثَمَا تَقْضِي حَيَاتُهَا فِيمَا اعْتَبَرَتْهُ مَنْفَی: رُبَّمَا ظَنَّتْ أَنَّهَا بِمَحْضِ قُوَّةِ إِرَادَتِهَا سَتَسْتَحْضِرُ صُورَةً زَائِفَةَطبق الْأَصْلِ عَنْ الْجَزِيرَةِ السَّعِيدَةِ (إِنْجِلْتِرَا). لَكِنْ مَهْمَا جَاهَدَتْ، تَبْقَى الصُّورَةُ زَائِفَةً. هِيَ رَغِبَتْ بِصَالُونٍ أَدَبِيٍّ؛ رَغِبَتْ بِاسْتِضَافَةِ أَهْلِ الْفَنِّ وَالْأَدَبِ، الشُّعَرَاءِ وَالْمُوسِيقِيِّينَ وَالْمُفَكِّرِينَ وَالْعُلَمَاءِ وَمَنْ هُمْ عَلَى شَاكِلَتِهِمْ، تَمَامًا مِثْلُ الصَّالُونَاتِ الَّتِي حَضَرَتْهَا أَثْنَاءَزِيَارَتِهَا لِأَقْرِبَائِهَا فِي إِنْجِلْتِرَا، أَيَّامٍ كَانَتْ عَائِلَتُهَا لَاتَزَالُ تَمْلِكُ الثَّرْوَةَ. هِيَ تَمَنَّتْ الْحَيَاةَ الذَّهَبِيَّةَ بِمُرُوجِهَا الْخَضْرَاءِ.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
#القاتل_الأعمى
#الفصل_الثالث
/channel/taaribedastani