shereemroz | Неотсортированное

Telegram-канал shereemroz - شعر امروز

1315

شعرِ خوبِ امروزی

Подписаться на канал

شعر امروز

در دلم این روزها چیزی به جز آشوب نیست

اهل قاجاری و در فکرت به جز سرکوب نیست

قلب من همچون درختی شد ولی این را بدان

این که رویش یادگاری مینویسی چوب نیست

طعنه های اهل کنعان تلخ تر از مردن است

دوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیست

زخم من با زخم های تازه بهتر می شود

خاطراتت را بیاور حالم اصلا خوب نیست

هی نگو پای تمام غصه هایت صبر کن

غصه های من شبیه غصه ی ایوب نیست

محمد شیخی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

فقط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دار
کمی آهسته‌تر... شاید نه، محکم‌تر قدم بردار

به شدت خسته‌ام از خود، به سختی خسته‌ام از تو
بیا ای جان بی‌ارزش، بیا دست از سرم بردار

خدا می‌داند ای مردم، دلم چون خوشه‌ی گندم
نمی‌رقصد بجز با گل، نمی‌میرد مگر با خار

نه با جن نسبتی دارم، نه از اقوام انسانم
مرا از خود بگیر و دست موجودی دگر بسپار

خودت بنشین قضاوت کن، اگر تو جای من بودی
چه می‌گفتی به این مردم، چه می‌کردی به این دیوار!

خدایا گرچه کفرست این، ولی یک شب از این شب‌ها
فقط یک لحظه، یک لحظه خودت را جای من بگذار

بهروز یاسمی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکرﺓ الاولیا ست

مثنوی معنوی ست قصه ی ما که در آن
آخر هر ماجرا اول یک ماجراست

در صف قند و شکر زندگی ام تلخ شد
قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست

بوسه ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رخت خط لبت استواست

باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت
شکر خدا که دلم گمشده در راه راست

ای نه چنین نه چنان در دل من همچنان
عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست

غلامرضا طریقی

@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

داغِ تو به لوحِ سینه ، حک بوده و هست

مهرت به دلم ، بدونِ شک بوده و هست

این میوه ی غم که حاصلِ کِشتِ وفاست

یادآورِ دستِ بی نمک بوده و هست


زهرا ازغدی‌
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری
سر خود آینه را غرق تماشا ببری

مرده شور من ِ عاشق که تو را میخاهم
گور بابای دلی را که به اغوا ببری

چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟
به چه حقی مثلن شهرت لیلا ببری؟

به من اصلن چه که مهتابی و موی تو بلند
چه کسی گفته مرا تا شب یلدا ببری؟

بخورد توی سرم پیک سلامت بادت
آه از دست شرابی که تو بالا ببری

زهر مار و عسل، از روی لبم لب بردار
بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری

کبک کوهی خرامان! سر جایت بتمرگ
هی نخاه اینهمه صیاد به صحرا ببری

آخرین بار ِ تو باشد که میایی در خاب
بعد از این پلک نبندم که به رویا ببری

لعنتی! عمر مگر از سر راه آوردم
که همه وعده ی امروز به فردا ببری

این غزل مال تو، بردار و از اینجا گم شو
به درک با خودت آن را نبری یا ببری

شهراد ميدرى
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

زيــر بار غمت داشت کسي لـــه مي شــد
عشق بين همه برخاست به تحسين کردن

"باوفــا" خوانـدمت از عمد که تغيير کني
گــاه در عشق نيــاز است به تلقين کــردن

وزش باد شديد است و نخم محکم نيست!
اشتبـــاه است مـــرا دورتــر از اين کـــردن

كاظم بهمنی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

باید بمیری یا بمیری یا بمیری
اینجا تمام راه هایش اختیاری ست

تو غم نداری ، من دلِ خوش ، دیگری نان
تنها شباهت بین آدم ها "نداری" ست!

شیوا گرجی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

اسم من جوجه اردک زشته
با پَرایِ مزخرف نیلی
همه همشهریام بادومن
کلمم توی شهر آجیلی

سرنوشت کزت شبیه منه
اونو پیش تناردیه بردن
من ولی توی خونه ی خودمون
روحمو زنده زنده میخوردن

تو تنم یک ژپتوی پیره
که داره زندگیشو میبازه
متنفره,ولی خودشو
بازباچوب داره میسازه

سنگ میریزه روی هر ریلی
تو دلم بی اراده طوفانه
من یه دهقان پیر بدبختم
که خیال میکنند چوپانه

تو نگاهم دوبچه خرسَن که
شبها پیش آدمها میخوابن
زندگی خوبه و نمیدونن
رَن و آلیس بچه قصابَن

دستهاشون درازه تو روحم
همه اطرافیام کاراگاهَن
مثل یک پینوکیوی ساده
همه گربه ن براش و روباهَن

وحشت دختری تو چشممه که
روبروش نیش باز باباشه
یه یتیمم که فکر میکرده
لنگ هرکی درازه باباشه

من یه دختر تو یه شب سردم
که نمیخواد به خونه برگرده
خیسه خیسه تموم کبریتاش
گوشه ی این ترانه کز کرده.....

امین داوری
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

به بالشت سر ِ خود را فرو کنی تا صبح
ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند
به خود بپیچی از این فکرهای آشفته
که قرص های غم انگیز، عاقلت نکنند

که خاطرات به مغزت هجوم آوردند
میان مردمی اما چقدر بیگانه!
صدای مشت، به دیوار مشت کوبیدن
صدای ریختن ِ آجر آجر ِ خانه

جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ
به شک می‌افتی از این بازی ِ غلط کرده
که چشم های کسی از جلوت رد می شد
که خاطرات به مغزت هجوم آورده

کمین کنی وسط گلّه با لباس سیاه
کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را!
بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز
فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را

به زور جِر بدهم خواب های خوبی را
که دیده است برای ِ جهان ِ بعد از این
به چشم های تو با التماس زل زده است
به زور هل بدهم از بلندی اش پایین

بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد
به آتشی که تو کبریت می زدی با شک
جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند
بیافتم از وسط ِ اعتقادها به درک!

فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم
به حسّ ِ گریه که در زوزه هام پنهان است
به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را
به گرگ قصّه که از زندگی پشیمان است

فاطمه اختصاری

@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

از دوزخ و قیر و قیف هم می گوییم
از کیسه و سنگ و لیف هم می گوییم

دست خودمان هست اگر حال کنیم
در شعر اراجیف هم می گوییم

بی وزن -شبیه مصرع بالا- یا
بی قافیه و ردیف هم می گوییم

از سیستمِ اداریِ آلوده
از رابطه ی کثیف هم می گوییم

در اولِ کابینه ی دولت "به به"
در آخرِ کار، پیف هم می گوییم

عنوانِ امیر کبیرِ این دوران را
در رابطه با ظریف هم می گوییم!

هی رنج کشیدند و تحمل کردند
این مردم را شریف هم می گوییم...

بد خواه و بخیل، ساکمان را بزنند
ما ساک به جای کیف هم می گوییم

ما شعر زمُختِ مثبتِ هجده را
با روحیه ی لطیف هم می گوییم

با شعرِ قوی، راه به جایی نرسید
زین پس شعر سخیف هم می گوییم..!

مهدی صادقی مود
@Shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

دشمن تمام عمر نشد هیچ کس مرا
جز خنجری که زد ز قفا ،همنفس مرا

من آنچه آزمودم از این نیمه زندگی
دشمن تر از احساس دلم نیست کس مرا

فرگان جودت
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد
خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست
بسته ی خالی قرصم پُر ِ از بیداری ست

بسته ی خالی یک پنجره در دیوارش
بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده
بسته ی خالی یک خانه ی دور افتاده

بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر
بسته ی خالی یک صندلی خالی تر!

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود
بسته ی خالی پاییز که در جیبت بود

مرگ، پیغام تو در گوشی خاموشم بود
بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود

قفل بودم وسط تخت به زندانی که…
زدم از خانه به کوچه به خیابانی که…

دور دنیای تو هی آجر و آهن چیده
همه ی شهر در آن عق شده و گندیده

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته
همه ی شهر دو تا پا شده و در رفته

بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز
دلم آشوب شده از خودم و از همه چیز

فکر یک صندلی پُر شده توی اتوبوس
فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس

زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده
بچه ای خسته که از راه، عقب افتاده

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده
مرد با عقربه ی روی مچش خوابیده

منم و زندگی ِ پُر شده با تصویرم
یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچاله شده در دستی که…
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که…

منم و عطر تو که پخش شده توی تنم
بی تو دلتنگ ترین حادثه ی قصه منم

منم و این در و دیوارِ به غم آلوده
تخت خوابی که پر از خاطره هایت بوده

خانه با سردی دیوار هماغوشم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها
جسد زل زده به چشم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی که کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد
جسد روز و شبی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت!!
بسته ی خالی سیگارم و قرصت در تخت

جیغ خاموشی رویای تو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره که از ثانیه هایش عقب است

در شبی از تو و کابوس تو طولانی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است…

فاطمه اختصاری
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

لابلای واژه ها ، گـم کرده ام موی تو را
هر چه اشعارِ وصال آمد، نمی آمد به ما!

از تفأل های حافظ خسته ام ای شهریار
"آمدی جانم به قربانت" نمی آید چرا؟!

امین شاهسواری
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

ما نگهبانِ مرزها بودیم
تا تو بانوی روستا باشی
آه دوشیزه،حقِّ ما این بود؟
آخرش سهمِ کدخدا باشی!!!

ما به خون جگر تورا زادیم
شیره ی جان خویش را دادیم
این حکایت چگونه انصافی ست؟
مارِ در آستینِ ما باشی....

خونِ ما صرفِ پاسداری شد
گرگِ همسایه مان فراری شد
دیدنش سخت بود در خانه
زیرِ چنگالِ گرگ ها باشی...

کاسه ها بر سَرِ غریبه شکست
زهر امّا میانِ جامِ تو بود
باورش سخت بود در این جشن
خودِ تو باعثِ عزا باشی...

ما جوان های عاشقی بودیم
پیرمان کرد نفرت از عشقت
دست ما را فقط عصا کردی
گرچه میخواستیم عصا باشی...

امین داوری
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

لبم یاد لبت افتاد دلم در سینه ام لرزید
نبودی آتش سیگار فقط حال مرا فهمید

نشستم دور هر چیزی به جزتوخط کشیدم تا
بفهمی عاشقت هستم بدون ذره ای تردید

نبودی و نبودی و نمی آیی و من هستم
همیشه زیر بارانی که بعداز رفتنت بارید

ببین باران که می آید کمی کمترهوایی شو
تصور می کنم مستی شبیه ساقه های بید

توهم میزنم بادی که در کوچه تو را بویید
برای مردم آزاری نمک بر زخم من پاشید

حسادت چیزخوبی نیست ولی ازتو چه پنهان که
دلم از نقش پروانه به روی سینه ات رنجید

محاسن را نمی خواهم کشیدم تیغ بر صورت
خودم دیدم که چشم تو به ریش عاشقت خندید

صبورم سالمم تنها سرشبها خودآزارم
لبت خندان، خیالت تخت سرم با قرص ها خوابید

حسین آهنی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

با دردهاى دور و نزدیكم هماهنگم
بد جور افسار جهان در رفته از چنگم

آن قدر در تنهایى خود غرق هستم كه -
آیینه میگوید برایش مایه ننگم

دارم شبیه هشت ســالِ وحشت از دشمن
با عقده هاى عده اى دیوانه میجنگم

دل میبُرم از دوستان همدلِ دیروز
دل میبَرَم از دشمانِ صاف و یكرنگم

بگذار تا پشت سرم هى صفحه بگذارند
تا حك شود در ذهنشان معناى آهنگم

میترسم از روزى كه بشكافد سر یك دوست
با ضربه ى بى اختیار آخرین سنگم

از زندگى خیرى ندیدم، ساده میگویم:
این روزها تنها براى مرگ دلتنگم

امید صباغ نو
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

من آلت دست كس نخواهم گرديد

بازيچه ی خاروخس نخواهم گرديد

من سوژه نمی شوم سخن چينان را

سيمرغم و خرمگس نخواهم گرديد

#حسین_ازغدی

Читать полностью…

شعر امروز

صبح بیدار می شوم از خواب
بغل تخت، شیشه های شراب
صفحه ی نیمه باز چند کتاب
ساعتِ مثل روزهام خراب!
می نشینم جلوی تلویزیون

مست که نیستم... ولی مستم!
شیر را باز کردم و بستم
جلوی آینه خودم هستم!
تیغ تیز است و لرزش دستم
می شود کلّ صورتم پُرِ خون!

در سرم دائماً صدا و صداست
توی مغزم جهنّمی برپاست
فکر هی می کنم: موبایل کجاست؟
توی شومینه یا که قاطی ماست؟!
فاز افسردگی ست یا که جنون؟

چشم هایم شبیه یک خائن
موی چرکم بلندتر از جن!
بوی پیراهن است یا که پِهِن!!
حتم دارم نمی شود ممکن
پاکیِ دست هام با صابون

خبر واردات بیل و نخود!
خبر فاسق تو، توی کمد!
خبر خودکشی من لابد!!
هر کجا هرچه شد... به من چه که شد؟!
از اتاقم نمی روم بیرون

فارغ از مذهب و حلال و حرام
فارغ از تیغ و قرص در حمّام
این منم! خودکشی نیمه تمام!!
می کشم روی مبل و خاطره هام
هیکلم را شبیه یک حلزون

جدول نیمه کاره حل کردن
دردهای هزار حرفی من
خانه های سیاهِ توی وطن
هیچ چی حل نمی شود اصلا
وسط چند تا ردیف و ستون

پشت این شعر غرق در ماتم
گله هایم از عالم و آدم
بعد این زخم های بی مرهم
از تو که خسته ای شبیه خودم
از تو که گوش می کنی ممنون!

سید مهدی موسوی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

ترس از عرش نیافتادن و تحقیر شدن
یعنی از باغ خدایی که تویی سیر شدن

بعد آن حادثه سرخ پس از سیب شدن
اشتیاقی که دلم داشت به درگیر شدن

بین دستان تو و گرمی انگشتانت
حس خوب قفس و لذت تسخیر شدن

حس خوب عطش و شور دو تا دریاچه
طعم چشمان تو یعنی که نمک گیر شدن

طعم چشمان تو یعنی که مرا خواهد برد
لب به لب بوی تو تا مرز زمین گیر شدن

ترس از سرزنش و دل به دلی نسپردن
یعنی از طرز خداایی تو دلگیر شدن

مریم شانظری
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

با اسب و خر وگاو عروسی کردن،
با مار سیاه دیده بوسی کردن،
بهتر که برای لقمه ای نان شب و روز
عادت بکنی به چاپلوسی کردن !!

علیرضارضائی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد

عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد

یک نفر فکر آب و خاک که نه در پی نان و آب بود از جنگ
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد

یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد

یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد

در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد

هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد

محمدحسین ملکیان
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

گفتم به خدا ولی خدایی نرسید
فریاد من انگار بجایی نرسید

صد چله نشستم و عبادت کردم
نوبت به اجابت دعایی نرسید

امیرحسین نوروزی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

با سفره ی نان تازه بر می گردد
در حنجره اش گدازه بر می گردد
ای زندگی سگی چه می خواهی تو
هر شب پدرم جنازه بر می گردد

سبزه حسین صادقی

@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

تنها نه زمین که ماه و مریخ پر است
گفتند نریزید که تا بیخ پر است

عمری است که بوی گند می آید و بس
از بس که زباله دان تاریخ پر است...!

سعید بیابانکی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

جانِ من مالِ تو باشد، هرچه غم داری بده
رویِ کاغذ ثبت کن هر چیز کم داری بده

تا مبادا بر تنِ نازِ تو آسیبی رسد
هرچه در اطرافِ خود قوطیِ سم داری بده

شهرِعمرت از بلاها دور بادا تا ابد
در خیالت هرچه از احساسِ بم داری بده

بختِ خوب و فالهایِ سبز ارزانی تو
طالعِ نحسی اگر در جامِ جم داری بده

چال لبخندِ تو دائم، حالِ خوبت مستمر
خطِ اخم و مشکلِ پر پیچ و خم داری بده

«آیة الکرسی» هزاران بار نذر شادی ات
در دلِ خود ذره ای اندوه هم داری بده

جواد مزنگی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

جز دو تا سِکته، سه ‌تا غَش، چند باری خودکُشی

رَفتنـت تأثیرِ چندانی به حالِ من نداشت!

مجتبی صادقی

Читать полностью…

شعر امروز

جانِ من مالِ تو باشد، هرچه غم داری بده
رویِ کاغذ ثبت کن هر چیز کم داری بده

تا مبادا بر تنِ نازِ تو آسیبی رسد
هرچه در اطرافِ خود قوطیِ سم داری بده

شهرِعمرت از بلاها دور بادا تا ابد
در خیالت هرچه از احساسِ بم داری بده

بختِ خوب و فالهایِ سبز ارزانی تو
طالعِ نحسی اگر در جامِ جم داری بده

چال لبخندِ تو دائم، حالِ خوبت مستمر
خطِ اخم و مشکلِ پر پیچ و خم داری بده

«آیة الکرسی» هزاران بار نذر شادی ات
در دلِ خود ذره ای اندوه هم داری بده

جواد مزنگی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

من از صدای خود به فرارم
جایی برای گم شدنم باش
سوراخ کوچکی وسط قلب
یا مغز، جزیی از بدنم باش

مانند آخرین کلمات ِ
زندانی ِ شماره ی چندَم
عکس مرا نگیر عزیزم
مجبور می شوم که بخندم

یک جفت چشم ِ رو به سیاهی
هی پرت می شود به حواسم
بغضی گره زده ست درونم
من روبروی تیر خلاصم

شب های در ادامه ی شب ها
می خوانم از بلندی مویت
که پیچ خورده دوُر گلویم
که پیچ خورده دوُر گلویت

من را صدا کن از ته ِ دنیا
موزیک را بلند ترم کن
پایین بیاور از سر ِ دارم
با گریه تاج ِ خار سرم کن

من، جیغ های زخمی ِ گیتار
من، اعتراف ِ پیش پلیسم
بگذار آخرین غزلم را
با خودنویس ِ خون بنویسم

جایی برای گم شدنم باش
آغوش مخفی ای وسط جنگ
یک بوسه بر شقیقه ی داغم
شلیک تیر، آخر آهنگ

فاطمه اختصاري
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

تو دختر معاصر و من مرد منطقی ...
چادر سرت کشیدی و یک کفش تق تقی ...

یک روسری ترکی و یک کیف مارک دار
با یک رژ ملایم خوش رنگ فندقی ...

دنبال شاهزاده ی زیبای قصه ها ...
خون گرم و اهل رابطه و اند عاشقی !!

از رهگذر که می گذری ضعف می کنند
فرضا همین برادر همسایه ' آ تقی ...

هی ترمز هی کلاژ ' تو هم برج زهر مار
تو با کلاس و پشت تو پیکان لق لقی !!

ناگاه یک نگاه خشن می کنی به من ...
وقتی که از کلیپس به پایین معلقی ...

بی اختیار روی زمین پخش می شوم ...
مانند عطر تازه ی گل های رازقی ...

من با تمام منطق یونانی ' این شدم ...
پس وایِ من به حالِ دلِ نرمِ مابقی ...

س ر هاشمی
@shereemroz

Читать полностью…

شعر امروز

لا اقـل تـا زنـده ام سیبی بـرایم قـاچ کـن!
در جهنم سهم ِمن چیزی به جز زقّـوم نیست


گرچه حاشا می کنـد اخمـت، ولی مانند تـو
هیچ کس در مهـربانـی راحـت الحلقــوم نیست

ایمان زعفرانچی
@shereemroz

Читать полностью…
Подписаться на канал