یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
شکستِ سربلند
زندگی میخواهد به روی خودش نیاورد. به روی خودش نیاورد که مرگ، سایه به سایه او میدود. زندگی ناگزیر است به روی خودش نیاورد. خود را به غفلت بزند، تا رقیب، یکهتاز نباشد. میداند که سایهی مرگ، او را به رفتن وا میدارد و گر چه رقیب اوست، انگیزهی دویدنهای او هم هست. ظاهر امر، مسابقه است. زندگی میداند که هرگز پیش نمیافتد. اما به روی خودش نمیآورد. میدود. همپای رود، همنفس باد، همبالِ رنگ. میدود تا جایی که نَفَس میبُرد و روی زانو خم میشود. من که میدانم برنده نیستم، این دویدن از چه روست؟ مرگ، به احترام او میایستد. به چشمهای زندگی خیره میشود. میبیند که نیروی خود را از دست داده است. دست زندگی را میگیرد. بلند میکند. میدانم که جان نداری، اما بیا تا آخر. به خاطر من بیا. میخواهم سربلند، برنده شوم. میخواهم همه ببینید که رقیب، قدمبهقدم من آمده است. حریف، قَدَر بوده است. برخیز و به من اعتبار ببخش. تازه، مُردن در میانهی راه، بیشُکوه است. درست که برنده نمیشوی، اما کاری کن که بازندهی محبوبی باشی. سربلند و نستوه. شکستِ آبرومند بهتر است. برای بَرنده شدن مکوش. برای آن که به خودت و دیگران نشان دهی که هر چه توان داشتی، دویدهای. و در نقطهی پایان، وقتی به شکستِ سربلندت نگاه میکنی، خرسند باشی.
بلند شو، جان من. مُردن که به این سادگیها نیست. مگر من مُردهام که همین میانهی راه، بازی را واگذار کنی. تو هم بخواهی، من نمیگذارم.
سرش را بلند میکند. قطرههای عرق از پیشانیاش میچکد. دست را روی شانهی مرگ میگذارد و سنگینی خستگیهایش را به پهلوی مرگ، تکیه میدهد. هر دو میدوند تا نقطهی نامعلوم پایان. پهلو به پهلو.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
ای کاش آدمی وطنش را...
شعر: شفیعی کدکنی
اجرا: فرهاد مهراد
دخترم دنیا محلّ گذره...
معلومه که منم یه روز میمیرم کوچولوی من. بابای منم یه روز میمیره. همونطور که بابای بابام مُرد و فقط یه عکس ازش مونده. اما زندگی سختجونتر از اونه که فریباییش رو کنار بذاره و مرگ رو آدم حساب کنه. زندگی خیلی خیلی فریبا است. واسه همینه که آدما با اینکه میدونن میمیرن، اما باز بچه میارن و دیگرانی رو به زندگی دعوت میکنن. آدم وقتی جوون و خامه فکر میکنه آخه چرا منو آوردن به این زندگی. با اجازهی کی؟ با اندک شکست و خراشی، از آدم و عالَم نومید میشه و زودی میخواد رنگِ دستشو بزنه و خلاص. اما وقتی تبوتابهای اوایل زندگی خوابید، میفهمه که نه، همیشه چیزی هست که زندگی رو زیستنی و ادامهدادنی میکنه. آدم وقتی جوونه مثل اون بچهپرندههاس که همهش دهنشون بازه و کمی دیر غذاشون برسه، میخوان آسمونو نوک بگیرن. اما جوجهها که پرنده بشن میفهن که لذتِ اصلیِ زندگی تو دریافت کردن نیست، تو بخشیدنه. تو بخشیدن زندگی به یکی دیگه. اونوقت قدر زندگی رو میدونه. نه به این خاطر که چیزای زیادی بهش داده، بلکه به این خاطر که میتونه چیزای زیادی به دیگران بده. از این رها کردن لذت میبره. از لقمه تو دهن کسی گذاشتن، خنده رو لبی نشوندن، روشنی به دلی هدیه دادن.
تا وقتی فقط چشم به راه و گوش به زنگی که دریافت کنی و به چنگ بیاری، زندگی باهات در میافته. وقتی بخوای با زندگی بجنگی شکست میخوری. فقط وقتی میخوای رها کنی و ببخشی، شاخهی خمیدهای را راست کنی و گلدانی رو آب بدی، شکست نمیخوری. آنها که میجنگند، همیشه شکست میخورند. زندگی رو ببخش، تا بهت برگرده، دست تو گردنت بندازه و زیر گوشت بگه: ببین چه قشنگم.
مرگ، گردوخاک به پا میکنه، اما زندگی راهشو میره. بیاعتنا به گردوخاکهای مرگ. زندگی از قلبت شروع میشه و به قلب برمیگرده. این قلبو کوچیک نبین. قلبت انقد بزرگه که خدا میتونه مهمونش بشه. محبت میتونه سرِ سفرهش بشینه و از قلب خوبت، لقمه برداره.
آره کوچولوی من، همهمون میمیریم، اما زندگی هنوز، همچنان، و شاید تا همیشه، میدرخشه. شاید فک کنی درک نمیکنم وضعیت سخت پدرهایی رو که شب با سرشکستگی و دستهای خالی به خونه بر میگردن. اما من فکر میکنم همین پدرِ دستخالی هم وقتی شب یه گوشه لم داده و نگاهش میافته به بازیگوشیهای بچهی کوچیکش، کلّی ذوق میکنه و حتا اگه چیزی نگه یه مهربونی بزرگی تو چشاش جاری میشه و حس میکنه هنوز، همچنان، زندگی، فریباست.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
(https://attach.fahares.com/p+Ki6jirdtuTTINA0PbRyA==)
گنجشک، در تمامِ زمستان
ز اشتیاق
از بس که بهرِ باغ و بهار انتظار دید،
گلهای نقشِ کاشیِ مسجد را
در نیمههای دی
صبحِ بهار دید!
محمدرضا شفیعی کدکنی
قلی خیاط، نویسنده و منتقد ادبی ایرانی، نسبش به پدر و مادری از اهالی آذربایجان ميرسد. مقیم فرانسه است. دکترای ادبیات تطبیقی دارد، و... همین. بیشتر از این چیزی از او نمیدانیم. و گویا نخواهیم دانست. جواب اولین سوال مرا به شکل زیر جواب داد، و به این شکل گفتگویمان ادامه یافت:
ـ متولد کجا و چه سالی هستید، مقدار و سابقه تحصیلات و تدریس شما چیست، به چه زبانهایی آشنایی دارید، آیا ازدواج کردهاید، آیا قلی خیاط یک اسم مستعار است؟
من از رنگ سرخ شرابی، بوی کهنهی اسیر شده لای صفحهی کتابها خوشم میآید. از اتومبیلهای درشت ۴×۴ بیزارم و تا آن جایی که بتوانم از معاشرت با صاحبان آن دوری میجویم. میتوانم از خوردن، خوابیدن، خواندن و نوشتن بگذرم اما، حضور موسیقی برایم حیاتیست. بورس را نمیشناسم ولی مطمئنم که میشود تمام افلاطون را با رقص مست زنبور عسلی تاخت زد...
یک شاعر و نویسنده، دوست عزیز، قبل از هر چیزی «دروغی»ست که «حقیقت» را میگوید و یا «حقیقتی» که «دروغ» را. بستگی دارد به شنوایی گوش و بینایی چشم ما. آیا به نظر شما، ما چرا به دروغهای شاعر و نویسندهمان که زیباترین و عمیقترین شکل حقایق زندگی را دارند، هر روز کمتر و کمتر ایمان میآوریم؟ شاید به این دلیل که امروزه از خودِ شخصٍ وی زیاده میدانیم، به نام و نشان و شناسنامه و خلق و خوی و سیر و پیاز زندگی او زیاده از حد آگاهیم. درواقع، هر چه شاعر و نویسندهی ما از ما دورتر باشد به ما نزدیکتر خواهد بود. راز موفقیت «کلاسیک»ها را نیز در همین نکته باید دید. تصویر اجتماعی و عملکرد یک اهل قلم متفاوت است با چهرهی عمومی یک بازیگر فوتبال. شاعر و نویسنده معمولا برای ما دنیایی را ترسیم میکند که نیست و ما آرزو داریم که میبود؛ پس بهتر اینکه حضور شخص وی پشت شخصیت وی، یعنی اثر و اندیشهی وی، پنهان بماند. آیا شمس محمد پسر محمد را میشناسیم؟ نه. آیا برایمان مهم هست؟ نه. حافظ شیراز را چطور !؟ میبینید، هر دوی این نام از آن یک فرد است، اولی شخص گمنامی بود که در قرن هشتم میزیست، دومی رند و قلندری که در چهار گوشهی دنیا نیاز به معرفیاش نیست.
البته، اینکه محققی بداند کافکا، کارمند ساده یک شرکت بیمه، در پراگ میزیست ولی به آلمانی مینوشت؛ و یا اینکه نیچه جثهی کوچک و نحیفی داشت و غالبا دچار امراض گوناگون، برای درک تاریخی، درون متنی و فرامتنی وی از آثار و اندیشههای آنان مفید خواهد بود ولی، برای حساب و کتاب نویسندهی چندرغازی چون من...
💠 كبربتهای بیخطر سوئدی (گفتگو با قلی خیاط)، مصاحبهگر : فرهاد اکبرزاده
@sedigh_63
«مهمترین برکت شوخطبعی، رها شدن از توهم اهمیت است. وقتی بدانی چطور برابر خودت و جهان، بازیگوش باشی، طنز به سپری برابر خودشیفتگی بدل میشود. جدیگرفتن بیش از حد زندگی در قلهها و قعرها، در دستاورد و شکست، ناشی از دیوانگی حادی است که اهمیتی جعلی به شکست خوردن یا موفق شدن میبخشد. ما هرگز اینهمه مهم نیستیم که ناکامی یا کامیابیمان سرفصل جدیدی در تاریخ بشری باشد. پذیرش این واقعیت که ما چندان مهم نیستیم یا در واقع اصلا مهم نیستیم پادزهر تلخی برای خودشیفتگی است، خودشیفتگی لعنتی که گاهی به تمامی ما را فلج میکند.
شوخطبعی، طنازی یا هر اسمی که رویش میگذارید کمکمان میکند آن داروی تلخ را آسانتر فروبدهیم و به جای اشک، با لبخند به استقبال جهانی برویم که میدانیم خورشیدش بیحضور ما نیز طلوع میکند. شوخطبعی سپر است برابر درک ناپایداری زندگی، نزدیکی مرگ، بیاعتباری داشتن و بودن.»
💠 به نقل از کانالِ چهل سالگی @Chelsalegi
«داوری کردن در حق خود، یعنی خود را جدی گرفتن. آدم ساده خیلی زیاد دربارهی خود از خود پرسش نمیکند. به دلیل آنکه خود را همانطور که هست قبول دارد... آدم ساده نه خود را میپذیرد و نه خود را رد میکند. از خود پرسش نمیکند، در خود فرو نمیرود، خود را زیر نظر ندارد. نه خود را ستایش میکند و نه تحقیر. همانی هست که هست، به سادگی، بیپیچ و خم، بیکاوش، یا بهتر گفته شود: چون خودِ بودن... آدم ساده، مثل پرندگانِ جنگلهای ما، سبکبال، و همیشه ساکت است، حتی زمانی که آواز میخواند، حتی وقتی خود را نمایش میدهد... آدم ساده همانطور که نفس میکشد زندگی میکند، بیکوشش دیگر، بیافتخار، بیهرگونه تأثیرپذیری و بیشرمساری... سادگی با ادبیات سر وکاری ندارد و در جهت خلاف آن قرار دارد: زندگی است بیجملهها و بیدروغها، بیگزافهگویی، بیتکلف. سادگی زندگیِ بیاهمیت است، و این زندگی واقعی است... سادگی خلاف دورویی، پیچیدگی و پرمدعایی است... گل سرخ بیچون و چراست، میشکفد به خاطر اینکه میشکفد، نه در بندِ خویش است و نه میل دارد که دیده شود...»
💠 از: رسالهای کوچک درباب فضیلتهای بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان
«مشکل بزرگ او[ابراهیم گلستان] آن است که زندگی را زیادی جدّی میگیرد، جنبهی مضحک چیزها را نمیبیند و از همه بدتر نمیتواند به خود بخندد.»
💠 از: حدیث نفس، حسن کامشاد، جلد ۲
@sedigh_63
ذوقی از شعر مولانا
گفتم: ای جان تو عین مایی! گفت:
عین چه بْوَد در این عیان که منم
گفتم آنی! بگفت: های خموش!
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو در نامد
اینت گویای بیزبان که منم
(مولانا)
گفتم انقدر به تو آغشتهام، آمیختهام، که دانستم تو «عینِ منی». آخر هر پارهای از من، بوی تو را گرفته. گفت: عین؟ در برابرِ عیانی من چه جایِ عین؟ من عیانتر از عینِ توام.
گفتم: یعنی تو، من نیستی؟ خودِ خودم نیستی؟ باشد. پس، «آنی». «آن». چیزی بیرون از منی. همان که «لطیفهای است نهانی»، همانی که «یُدرَک و لایوصَف». همان جذبهای که هر گاه شاعران در میمانند میگویند: «آن». و بندهی طلعتِ هر کسی میشوند که «آنی» دارد.
گفت: آهای! نه. خاموش! من فراتر از زبانم. گستردهتر از کلمات تو. حتا از «آن».
گفتم: حال که تو نه عین منی، و نه در زبان میآیی، من با همهی بیزبانی، گویای توام. از تو میگویم با اینکه میدانم در برابر تو بیزبانم. به زبان نمیآیی، میدانم. اما همچنان از تو میگویم. گویای بیزبانم من.
کارِ من گفتن از توست. در عینِ بیزبانی. در عینِ وقوف به بیزبانی. بیسلاحم، اما به جنگ تو میآیم. با قلبم. با کلماتم.
{نقل است که روزی[شیخ ابوعلی دقاق] بر سر منبر میگفت: خدا و خدا و خدا. کسی گفت: خواجه خدا چه بُوَد؟ گفت: نمیدانم. گفت: چون نمیدانی چرا میگویی؟ گفت: این نگویم چه کنم؟}(تذکرة الاولیا)
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
هنوز خوارج هستیم
راه نجات از داعشیسم یکی این است که خودمان را ملاک مسلمانی ندانیم. بپذیریم که هر کس خود را مسلمان دانست، مسلمان است و نیازی نیست از ما اعتبارنامه بگیرد.
راست است که بزرگترین انحراف در میان امت مسلمان، از خوارج آغاز شد. تا قبل از برآمدن خوارج، مردم دو دسته بودند و هر یک موقعیت خود را میدانستند. کسانی خود را مسلمان میدانستند و دیگر مسلمانان هم آنها را مسلمان قلمداد میکردند، و گروهی هم خود را مسلمان نمیدانستند و دیگران هم آنها را مسلمان نمیشناختند.
انحرافی که با خوارج کلید خورد این بود که شق سومی هم پدید شد. یعنی کسانی بودند که خود را مسلمان میدانستند، بخشی از مسلمانان آنان را مسلمان میدانستند، اما بخشی دیگر از مسلمانان (خوارج) آنان را مسلمان نمیدانستند.
علت هم یک چیز بود: خوارج میگفتند قرائت درست مسلمانی نزد ماست و شما اگر چه خودتان تصور میکنید مسلمانید، اما حقیقتاً مسلمان نیستید. استدلالشان هم شبیه استدلال تمام بنیادگرایان سنی و شیعه بود. میگفتند قرائت شما از اسلام با آیات بینات و دلائل واضحات شریعت سازگار نیست. خروج از مرزهای مسلّم دین است. نقض و انکارِ ضروریات اسلام است.
تنها داعش نیست که خوارج است. هر وقت قرائت خود را از دین ملاک و محک قرار دادیم و گفتیم هر کس جز این فکر کند، از اسلام عدول کرده است، به نهج خوارج رفتار کردهایم.
بر این اساس نه تنها تمامی بنیادگرایان خوارجاند بلکه صاحبنظرانی نیز که میگویند روشنفکران دینی در حقیقت مسلمان نیستند، بیشباهت به خوارج رفتار نمیکنند.
راه درست، وضعیت پیشاخوارج است. چیزی که قرنهاست از میان ما رخت بربسته است. وضعیت پیشاخوارج این بود که هر کس خود را مسلمان میدانست دیگر مسلمانان هم او را مسلمان میدانستند.
در نگرش مسلمانان پیشاخوارج اصل بر اعتبارِ دعویِ مسلمانی بود مگر اینکه خودِ فرد، منکر شود. ما هماکنون به خطا گمان میکنیم خوارج از بین رفتهاند حال آنکه بنمایهی اصلی نگرش خوارج در اغلب مسلمانان، بیداد میکند.
به این طنز تلخ بنگریم و بر حالِ خود بگرییم:
«مردی را نزد خلیفه آوردند که او زندیق است. خلیفه او را گفت: به من رسیده است که تو زندیقی و کفر میگویی. مرد گفت: حاشا و کلا. من نماز میگزارم و روزه میگیرم و جز خدای را نمیپرستم. خلیفه گفت: امر کنم تو را چندان تازیانه زنند که به زندیقیات اقرار دهی. مرد گفت: عجب حالت است! حضرت مصطفی(ص) به شمشیر میزد که به مسلمانی اقرار کنید و تو که بر جای او نشستهای، تازیانه میزنی که به کافری اقرار کنید.»(لطائف الطوائف)
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
خدایِ مهزده
نمیدانم که هستی یا نه. میدانم که اگر باشی، فراتر از آنی که شکار دانشهای حقیر ما شوی. میدانم که شکوه تو به همین است که بالاتر از دانایی ما بنشینی. نمیدانم که تصویر آرزوهای منی یا آرزوهای من، تصویری از تو هستند.
فکر میکنم تو از جنسِ خواستن باشی و از رنگِ زیستن. فکر میکنم تو را نمیشود دانست. تنها میشود دوست داشت.
آرزوهایم میخواهند که باشی. اما آرزوهایم مرا به دانستنِ تو نمیرسانند. تنها به جستن تو برمیانگیزند.
تو جست وجوی دلهایی هستی که شوق نور دارند. تو اصیلترین اشیاقهای ما هستی. خیلی فراتر و باشکوهتر از دانستنهای ما.
هر گاه که تو را شوقمندانه جستوجو میکنیم، از مشرقِ دل، طلوع میکنی. هر وقت که ذرهبینهایمان را برای کندوکاو تو بیرون میآوریم، پنهان میشوی.
گاهی از خودم میپرسم که چرا باید جویای تو بود؟ کجای زندگی ما برای تو درد میکند؟ و با خود میگویم تو را میخواهیم چرا که جهان مادّی ما به وسعتِ پرهای ما نیست. پرهای ما وسعت پهناورتری را تمنا میکند.
تو اگر نباشی، آرزوهای ما از تشنگی میمیرند. تو اگر نباشی، تشنگیهای ابدی ما بیپاسخ میمانند.
تو را میخواهیم برای آنکه عشق اعتبار پیدا کند. برای آنکه چراغ امیدمان به پت پت نیفتد.
میدانم که تو برای هر کسی به شمایل قلب او هستی. خدایا، قلبِ من را میپسندی؟ لبخند بر لبانت مینشانَد؟
تنها میخواهم که شوق جستنات را در دلم فروزان نگاه داری. تا دمِ مرگ. تا آن لحظهی شیبدارِ بیهوشی. میخواهم همچنان چشمهایم به دنبال تو بگردند. مهم نیست که آن لحظهی پایانی پیدایت کنم یا نه. مهم آن است که از شوق تو، خالی نباشم
قلبم را چراغی کن که به بوی تو روشن میمانَد. چشمم را آینهای کن که در برابر هر آینهای قدم آهسته میکند.
نَفَسم را به ریشههای صبح گره بزن. گوشم را با نجوای درخت، آشنا کن.
قلبم را پهنا ببخش. هنوز کسانی هستند که نمیتوانم دوستشان بدارم. قلبم را به اندازهی قلب خودت جادار کن.
گنجشکانی را که شبها روی شاخههای درختان به خواب میروند به تو میسپارم. دستی آرامش خوابشان را بر هم نزند.
میدانم که قصد مداخلهی مستقیم در جهان ما را نداری. اما دلها خانهی تو هستند. دلها را مرهم باش و زخمهایشان را ببوس.
از تو تنها بوسهای بر زخمهای دل و خراشهای احساس میخواهیم.
خوشا خراشی که بوی دهان تو را میدهد. خوشا زخمی که از جانبِ تو نوازش میشود.
از خودت مراقبت کن. میدانم که خودخواسته پشتِ ابرها میروی تا جستجویت کنیم. اما آن پشتها سردت نشود؟
مادرِ همیشه باش. همان اطمینان لازم که کسی ما را دوست دارد و به آغوش میکشد.
دریچهی همیشه باش. تا تنهایی ما همیشه آسمانی برای نگریستن داشته باشد.
چینیهای دل ما میشکنند. قابهای نگاه ما گَردِ زمان میگیرند. تو اما تازه باش و گاهی شکستگیها را بند بزن.
دلم دلیل توست. بهانههایم را بنواز و مشتریِ آرزوهایم باش.
نمیگویم همیشه کنارم باش. دانهی خود را در من بنشان و بعد برو. هر جا که خواستی. پُشت آن ابرهای آبیِ قشنگ.
میدانم که تنها در هواهای پاکِ مهآلود و از پشتِ پنجرههای بخارگرفته، میشود ردّ تو را گرفت.
و شاعران
عاشق جادههای مهآلودند.
خدایِ مهزدهی شعر...
تو را نمیدانم. تو مرا میدانی؟
(صدیق قطبی،۲۶ دیماه ۱۳۹۶)
@sedigh_63
شعر مسافر سهراب سپهری با دکلمه احمد رضا احمدی
Читать полностью… مه من نقاب بگشا ز جمال کبریایی
که بتان فرو گذارند اساس خود نمایی
شده انتظارم از حد چه شود ز در درآیی
«ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی»
چه کسم چه کارهام من که رسم به عاشقانت
شرف است آنکه بوسم قدم ملازمانت
به کمین استخوانی که شها برم ز خوانت
«همه شب نهادهام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه گدایی»
«به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی»
(بخشهایی از تضمین هاتف اصفهانی از شعر فخرالدین عراقی. ابیات داخل گیومه از عراقی است)
♻️💠
می صافی طلب جانا که دردیکِش گرانخوار است
تو از ساقی نشانی گو که اينجا مست بسيار است
شراب عشق چندان خور که از سر از پای نشناسی
که سرمستان حضرت را ز هشياری بسی عار است
شتر چون مست میگردد دهانش از علف بندد
اگر مست خدایی تو چرا حرص تو با خار است
طواف کعبه کن حاجی مرا بگذار در کويش
که حجّ اکبر عاشق، طواف کوی دلدار است
ترا يک حج بود سالی ولی در کوی يار ما
گذارد هر زمان حجّی، کسی کو عاشق زار است
(منسوب به امام عبدالقادر گیلانی)
—
با اجرای شهرام منصوری و مهران خالدی به سبکِ خانقاهی
@sedigh_63
درمان معجزهآسایِ کدورت
اغلب فکر میکنیم کارِ خوب یعنی اقدامی عینی و ملموس کردن. و بعد هم که میبینیم توانایی مالی یا توان جانی نداریم، خود را معاف میکنیم. اصلِ کارهای خوب را دل میتواند انجام دهد.
اغلب توجه نمیکنیم که یک کارِ خیلی خوب و خیلی تطهیرکننده و صفابخش وجود دارد که نیازی به سرمایههای مالی یا توانایی بدنی ندارد. تنها اختصاص مثلاً نیم ساعت وقت به همراه حاضر کردنِ دل، کافی است. این کارِ خیلی خوب که برای انجامش تنها به حضور قلب نیاز داریم، دعای خیر کردن برای همهی جانداران است. از ماهیهایی که دل به دریا بستهاند تا عقابهایی که چشماندازِ آسمان را زیبایی دوچندان میبخشند.
دعای خیر برای درختی که پیر شده است و فکر میکند عمرش به دیدن بهاری دیگر قد نمیدهد تا پرندگانِ مهاجری که به دنبال غذا، جغرافیا را به شعر تبدیل میکنند. از مرغهایی که در حبساند تا هر روز اعتراف کنند که تخم میگذارند تا گاوهایی که بیخبر از وسعتِ چمنزاران، به علوفههای خشک سرگرمند تا برای تقویت استخوانها ما، شیر تولید کنند.
دعای خیر برای جنگزدگان، آوارگان، گورخوابها، موادفروشهای خردهپا، زنان خیابانی. دعای خیر برای نانوای سر کوچه، کارگران افغانی، کودکان کار، و طوطیهایی که تنها بلدند برگهی فال حافظ انتخاب کنند. دعای خیر برای کسانی که پرندهی در قفسی دارند و نمیدانند که پرنده بدون آسمان، تماشایی نیست. دعای خیر برای شکستِ عشقی خوردگان، مالباختگان و هر کسی که زخمی بر دل یا زخمی بر تن دارد.
آثارِ مبارک و نورافشانیهای قطعی این کارِ دلانه و مستغنی از داراییهای مالی ما، کم از آثار دمیدن صبح نیست.
برای اثربخشی بهتر، بهتر است قدرت تصویرسازی خود را تقویت کنیم. مثلا بتوانیم چهره کسانی را که میشناسیم در ذهنمان مرور کنیم. بهویژه وقتی که خواب رفتهاند. به لحظههای اغلب دلهرهآمیز هنگام جان سپردن آنها که میشناسیم فکر کنیم. و ضعف، بیپناهی و درماندگی آنها را لمس کنیم. که چه در برابر مرگ، در برابر پیری و در برابر جهان، بیدفاع و شکنندهاند.
آن وقت برای بهبود حالشان، برای آرامش و روشنی و بهروزیشان دعا کنیم. یعنی آرزوهای خوب، روانه کنیم.
این کارِ بینهایت مؤثر، اغلب دشوار است. چرا که برای ما خلوت با خویش و حضور قلب، دشوار شده است.
با اینحال، پنجرهای رو به آفتاب است.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
تا ز جستجو روم در جوی تو
بُرد این کوکو مرا تا کوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی
گر نبودی جذب های و هوی تو
راه امشب میبَرد سویت مرا
يا تو میخوانى به گيسويت مرا
حیاط خلوتی برای کریستین بوبن:
/channel/Christian_Bobin
بوی عیدی بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
فرهاد مهراد
هر چند ز کار خود خبردار نهام...
فرهاد مهراد
دعا اثر دارد؟
استامپ معتقد است.... قوانین طبیعی به ما میگویند که چگونه وجودهای مادی بر یکدیگر اثر میگذارند، اما دربارهی این که چگونه یک وجود غیرمادی ممکن است بر اشیای مادی اثر بگذارد چیزی نمیگویند. البته اگر خداوند امور را به نحوی انجام دهد که قوانین طبیعی نقض شوند آنگاه خدا معجزهای انجام داده است، اما این امر اصلاً محرز نیست که هرگاه خداوند در جهان مداخله میکند امور را بر خلاف قوانین طبیعی پیش میبَرد.
حتی اگر اجابت دعا را امری در سیاق معجزه، اما با ابعاد کوچکتر، در نظر بگیریم، علم نمیتواند در اینباره اظهار نظر کند؛ اساساً علم نمیتواند وقوع معجزه را رد کند. علم مطالعه دربارهی طبیعت و قوانین طبیعی است، و مطالعه دربارهی طبیعت نشان نمیدهد که چیزی خارج از طبیعت نمیتواند قوانین آن را نقض کند. روشهای علمی مبتنی بر فرضهای کلی مشخصی هستند، مانند این که طبیعت همه جا به یک صورت عمل میکند یا این که هیچ حادثهی غیرقابل توضیحی وجود ندارد؛ اما واقعیت این است که معلوم نیست چنین فرضهایی لزوماً درست باشند. به نظر میرسد زیر سؤال بردن چنین پیشفرضهایی کاملاً منطقی است.
این که دخالت خداوند در جهان مادی به این دلیل رد شود که راهی برای تأثیر علّی بین امور مادی و امور غیرمادی وجود ندارد مبتنی بر فرضی نادرست است. و آن فرض این است: ما به روشنی از نحوهی ارتباط و تأثیر اشیاء مادی در یکدیگر آگاهیم و لذا میتوانیم دریابیم که آنها نمیتوانند با امور غیرمادی ارتباطی اثرگذار داشته باشند. اما در پاسخ باید گفت که این اصلاً برای ما روشن نیست که اشیای مادی واقعاً چگونه بر یکدیگر اثر میگذارند، چنان که فیزیک کوانتوم بیان میکند و ارتباط بین اجزای عناصر را امری روحوار و ناشناخته برای ما معرفی میکند. آنچه ما دربارهی ارتباطات بین اجزای عناصر میدانیم ابداً ثابت نمیکند که آنها بر خلاف آنچه توقع میرود رفتار نکنند.
در ادامه باید گفت به چه دلیل باید وجود ارتباط و تأثیر بین اشیا مادی و امورغیرمادی را منکر شد؟ در دنیایی که حتی چگونگی ارتباط امور مادی بر یکدیگر از وضوح و قطعیت برخوردار نیست، چگونه میتوان تأثیر و اثرپذیری در بین امور مادی با امور غیر مادی را به دلیل ناشناخته بودن رد کرد؟ باید توجه کرد که وجود ارتباطات پر از احتمال بین پدیدهها قطعیت در پیشبینی را از بین میبرد و فرصت بروز بدیلهای متنوعی را در عالم ایجاد میکند.
اگر فرض بر این باشد که همه چیز از قبل از سوی خداوند تعیّن یافته است، پیجویی اثر دعا و یا سخن گفتن از کارکرد آن و نهایتاً چرایی لزوم آن بسیار پیچیده میشود. اما اگر تعیّنگرایی را کنار بگذاریم، راحتتر میتوانیم از تأثیر دعا سخن بگوییم. بنا به نظرِ استامپ، تأثیر واقعی دعا در حالتی میتواند باشد که چند و چون امور عالَم از قبل رفم نخورده باشد. لذا یکی از مهمترین پیشفرضهای استامپ داشتن موضع ناتعینگرایانه است. عدم قطعیت، دستآویزی که فیزیک جدید فراهم آورده است، در اتخاذ چنین موضعی به کمک کسانی مانندِ استامپ آمده است. یکی از پاسخهای استامپ در برابر این پرسش که دعا چگونه میتواند در عالَمی که قوانین مشخص و روند معینی دارد اثرگذار باشد این است که هرچند بر پدیدهها و رویدادها قوانین مشخصی حاکم است، تعداد احتمالات و امکان وقوع حالتهای مختلف بسیار بیشتر از آن است که بخواهیم از شکلگیری شرایط مطلوب تعجبزده شویم. در واقع، یکی از دلایل استامپ در توضیح این که چگونه ممکن است در عین این که هیچ امر غیرطبیعی رخ ندهد باز هم دعا اثرگذار باشد و در روند امور تغییر ایجاد کند، دلیلی است که فیزیک جدید ارائه میکند. بنا به نظریات فیزیک جدید، امکان وقوع بدیلهای متفاوت و در نتیجه عدم قطعیت در میان اجزای عناصر، و به تبع آن رویدادهای کلیتر، آن قدر هست که بتوان جریانهای بسیار متفاوتی را انتظار داشت. از اینرو، یافتههای فیزیک جدید دلیلی به دست میدهد برای این که بتوان از استبعاد بروز حادثهی مطلوبی که با دعا درخواست شده کاست. چرا که در واقع همهی حوادثی که ممکن است رخ دهند، احتمالیاند، و این که کدام یک از آنها در نفسالامر انتخاب شده و به وقوع میپیوندد امری است که دعا میتواند بر آن اثرگذار باشد.
(از: تأثیر دعا بر جهان قانونمند از دیدگاه استاد مطهری و النور استامپ، ام هانی جراحی / عبدالرسول کشفی؛ نشریافته در: دوفصلنامهی علمی-پژوهشی فلسفهی دین، سال چهاردهم، شمارهی اول)
—-
نماز باران در بیرجند
عکاس: مجتبی گرگی
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری با مقدمه احمد سروش. احتمالا بیش از ۴۰ سال است که ندیم پدر است. با جلدِ گالینگور. خطخطیهایم هنوز در دفترِ ارمغان حجاز، زنده است و چون خاطرهی عزیزی از بازیگوشیهای کودکانهام باقی است. پدر روی مبل دراز کشیده است و خروپف آهستهای راه انداخته است. کلیات اقبال روی عسلی کوچک کنارِ مبل، باز است. خوابیده است و دهانش باز است. بینی کشیده و انحرافدار پدر، برای تنفس، راحت نیست. با دهان نفس میگیرد. من هم وارث این شیوهی او در وقت خواب هستم. عینکی کنار کتاب است و کاغذهای کوچکی به منظور علامتگذاری لابه لای کتاب. کتاب را آرام برمیدارم و میخوانم:
«عشق را آئین سلمانی نماند / خاک ایران ماند و ایرانی نماند/ در مسلمان شأن محبوبی نماند / خالد و فاروق و ایوبی نماند / ای ترا فطرت ضمیر پاک داد / از غم دین سینهی صد چاک داد / تازه کن آئین صدیق و عمر / چون صبا بر لالهی صحرا گذر / تا ز صدیقان این امت شوی / بهر دین، سرمایه قوت شوی»
خاطرهها جان میگیرند. شکفتگی چهره و شورِ پیدای چشمهای پدر، وقتی این شعرها را به گوش من میخواند. آه. دلبستهی روزگاران مجد اسلام و مسلمانان بود و هست. با چه سوزی میخواند: «یاد ایامی که سیف روزگار / با توانادستی ما بود یار» یا «خاک بطحا خالدی دیگر بزای/ نغمهی توحید را دیگر سرای / ای نخیل دشت تو بالندهتر/ مینخیزد از تو فاروقی دگر؟»
من از این حرفهای درخشان عبور کردهام اما. دیگر نه به بازگشت مجد و عظمت خلافت و امپراطوری اسلامی فکر میکنم و نه اصلاً کارکرد و رسالت دین را تصاحب جهان و جلوهگری زورمندانه در چهارگوشهی آن میدانم. یادم میآید که قبلنها چه شورمندانه میخواندم: «طارق چو بر کنار اندلس سفینه سوخت/ گفتند کار تو به نگاه خِرد خطاست / دوریم از سواد وطن، باز چون رسیم؟ / ترک سبب ز روی شریعت کجا رواست؟ / خندید و دست به شمشیر بُرد و گفت / هر مُلک، مُلک ماست که ملک خدای ماست»
داستان طارقبنزیاد است. سردارِ اموی در عهد ولیدبنعبدالملک که اندلس(اسپانیای کنونی) را در سال ۹۲ هجری فتح کرد. گفته شده وقتی با سپاهیان به اندلس رسید، کشتیها را سوخت و گفت راه بازگشتی نیست. پشتِ سر دریاست و پیش رو دشمن. بجنگید تا پیروزی.
دلم برای صدای پدرم که آکنده از شور و امید به فرداها و حسرتِ گذشتههای درخشان بود، تنگ میشود. برای آن عواطف قشنگ اما غلط هم. احساس متناقضِ عجیبی است. هم دلت هوای آن عواطف را دارد و هم میدانی که غلطند و پُرخطر. دیگر فکر میکنی که پاسدارِ حقیقت اسلام، نه صلاحالدین ایوبی و طارقبنزیاد، که ابوحامد غزالی، عبدالقادر گیلانی و مولانا هستند. دیگر نه به فکر حاکمیت مقتدرانه اسلام بر جهان که به اندیشهی نزدیک شدن به جذبههای قُدسی ادیان هستی.
اما... اما... راستی که نَفَسهای پدر چه گرم بود و چه شوری میپراکند. از اینکه رهروِ خوبی برای آرزوهای پدر نبودم، گریهام میگیرد. حسرتی به دلم چنگ میکشد. کاش میشد پدر را بیدار کنم و بگویم: گر چه بیقراریها و سوزوسازهای اقبال را همچنان میپرستم که میگفت «سوز و گدازِ زندگی، لذتِ جستجوی تو» اما دیگر به مجد دنیوی اسلام فکر نمیکنم و خیلی خطرناک و بد میدانم که اقبال میگفت جهان، به تمامی، مسجد توست و بکوش تا مسجد خود را تصاحب کنی: «مؤمنان را گفت آن سلطان دین: / «مسجد من این همه روی زمین» / الامان از گردش نُه آسمان/ مسجد مؤمن بدست دیگران / سخت کوشد بندهی پاکیزه کیش/ تا بگیرد مسجد مولای خویش». من دیگر قبول ندارم که اقبال میگفت: «مؤمنان را تیغ با قرآن بس است / تُربت ما را همین سامان بس است»
جرأت ندارم که آرزوهای درخشان پدر را خطخطی کنم. بیدارش کنم و بگویم بابا، من حتا وقتی به مسجد ایاصوفیه فکر میکم تأسف میخورم که چرا باید سلطان محمد فاتح بعد از فتح استانبول، کلیسای مسیحیت شرق را به مسجد تبدیل کند. بگویم بابا، آبادانی یک دین نباید با ویرانی دین دیگری همراه باشد. بگویم بابا، ادیان، همگی سرمایههای بشری هستند. بگویم بابا من دیگر به طارقبنزیاد، به محمد فاتح، افتخار نمیکنم.
نمیگویم. کتاب را رها میکنم روی عسلی و اتاق را ترک میکنم. موهای پدرم تماماً سپید شدهاند اما تردید ندارم که شورِ مسلمانی در او، همچنان جوان و زنده است.
وليکن سر گذشتم اين دو حرف است
تراشيدم، پرستيدم، شکستم
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
کشتیهای طلا و خدایی که بیرنگ است
یکی از راهبان به نام سراپیون، کتاب انجیل خود را فروخت و بهایش را به گرسنگان داد و گفت: من کتابی را فروختم که به من گفت همهی آنچه را دارم بفروشم و به فقرا بدهم.
🍃حکمت مردان صحرا، تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر
کتاب مقدس فهرست تلاشهای خداوند است برای دیده شدن توسط ما، حتی شده برای یک ثانیه، حتی توسط یک انسان... تنها در جایی میتوان دید، که هیچ نشانهای از ظلمت اقتدار نیست. اقتدار کور میکند، افتخار تاریکی میآورد. در گذشتهها، شاهزادگان با شکوه و جلال بسیار از قصرشان خارج میشدند: کالسکهها، اسبها، نوکران، پرچمها و همهگونه تشریفات. پریشانی و آشفتگی یعنی محروم بودن از هر نوع تشریفات و محافظ و همراه، پیش رفتن در یک زندگی محروم از هر نوع پوشش قدرت. خداوند تحت پوشش آرایهها و زیورهای صاعقه یا سلطنت، بیمعناست. خداوند نهفته در خواب یک نوزاد... بیکران است، عظیم است.
🍃جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمهی دلآرا قهرمان، نشر پارسه
@sedigh_63
اتاق ۳۶۷. بخش مراقبتهای ویژه. مَرد سالخوردهای در تختی که نزدیک پنجره است دراز کشیده است. بیرون پنجره، کلاغی نیست. برفی نیست. هوای آلوده است. مرد سُرفه میکند. زن به سوزنِ سُرمی که به دستهای مَرد وصل شده است نگاه میکند. مَرد دچارِ زوال عقل شده است. شعرهایش در استراحت مطلقند. دیگر درد نمیکنند. فقط درد زخم سوزنهای سُرم را احساس میکند. زن به سُرُم نگاه میکند. خیلی مانده تا تمام شود. نگاهی به چشمهای مرد میکند. یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... دفترچهاش را بر میدارد. مینویسد:
زل میزنم به غروبِ چشمانت
ردّی از من نیست
چشمهایی که بهترین شعرهای مرا گفتهاند
آشنایی نمیدهند.
زمان، در چشمهای تو مُرده است، مَرد من
من، در چشمهای تو غروب کردهام، مرد من
تو، از تو، خالی شدهای، مردِ من
هنوز میتپد قلبت
هنوز میجنبد دستهایت
اما تو مردهای مَرد من
مُردهای
چرا که
غروب کردهاند شعرهای من
در چشمهای تو.
میگردم میگردم
به دنبالِ ردّی از شعرهایم در چشمهای تو
خالی است خالی است خالی است
به اندازهی طومارهای طولانی تاریخ
خالی است
تو مُردهای مرد من
هنوز میتپد قلبت
هنوز میجنبد دستهایت
هنوز...
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
آدم خوب از نظر قرآن، کیست؟
«بِرّ»، واژهای قرآنی است که همهی اقسام خیر و درستی را شامل میشود. شاید بشود آن را معادل فضیلت دانست.
در فرق معنایی «برّ» و «خیر» گفته شده است که بِرّ فضیلت درونی است، اما خیر، ناظر به خصلتِ بیرونی یک عمل است. ممکن است کارِ خیری سهواً از ما سر بزند، که ما را به حالِ «بِرّ» نرساند.
«برّ» وقتی است که نیکی، وصف درونی ما شده است.
قرآن میگوید «بِرّ» با پافشاری بر اشکال و رویّههای ظاهری حاصل نمیشود، بلکه بِرّ، پارسایی است:
«وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»(بقره/۱۸۹)
«و نيكى آن نيست كه از پشت خانهها درآييد بلكه نيكى آن است كه كسى تقوا پيشه كند و به خانهها از در [ورودى] آنها درآييد و از خدا بترسيد باشد كه رستگار گرديد.»
یعنی خوب بودن، ارتباطی به کارهای خلاف عُرف و شمایل غریب و متفاوت ندارد. خوب بودن به پارسایی است.
ظاهراً گروهی در زمان نزول قرآن، وقتی در احرام بودند، از در ورودی به خانهی خود نمیرفتند. از درِ پشتی میآمدند. قرآن میگوید «بِرّ» و آن صلاح درونی، ارتباطی به این رفتارها ندارد.
در آیهی دیگری گسترهی معنایی «بِرّ» که همان «پارسایی» است تشریح میشود:
«لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُولَئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ»(بقره/۱۷۷)
«نيكوكارى آن نيست كه روى خود را به سوى مشرق و [يا] مغرب بگردانيد بلكه نيكى آن است كه كسى به خدا و روز بازپسين و فرشتگان و كتاب [آسمانى] و پيامبران ايمان آورد و مال [خود] را با وجود دوست داشتنش به خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راهماندگان و گدايان و در [راه آزاد كردن] بندگان بدهد و نماز را برپاى دارد و زكات را بدهد و آنان كه چون عهد بندند به عهد خود وفادارانند و در سختى و زيان و به هنگام جنگ شكيبايانند. آنانند كسانى كه راست گفتهاند و آنان همان پرهيزگارانند.»
در شأن نزول آیه آمده است که یهودیان آن دوران به سوی غرب نماز میخواندند و مسیحیان به جانبِ شرق و آیه در نقدِ آرزواندیشی و تصورِ خطای آنها آمده که نیکوکاری ربطی به اینکه رو به شرق کنید یا غرب، ندارد.
در واقع این آیه در مقام رد و نقدِ شکلگرایی و نیز آرزوپرستی است. آیه ناقدِ تلقّیهایی است که گمان میکنند فضیلتمندی و رستگاری در گروِ جهاتِ جغرافیایی و شمایل ظاهری است.
آیه در مقامِ نقد تأکید بر ابعادِ تمایزبخشِ دینی است و اینکه نباید تأکید بر جنبههای دیگریسازِ دین و آیینی داشت چرا که فضیلتمندی ما در گروِ اَشکال و جِهاتِ تمایزبخش دینی ما نیست، بلکه در گرو اینهاست:
۱. ایمان به خدا، روز بازپسین، فرشتگان، کتابهای آسمانی، پیامبران
۲. بخششهای مالی به رغمِ دوست داشتن دارایی
۳. نماز گزاردن
۴. زکات دادن
۵. وفاداری به عهد و پیمان
۶. شکیبایی در تنگناها و مراراتها
آری اینها اهمّ آموزههای دین هستند که اغلب بین آیینهای دینی مشترک است و به گفتهی قرآن مایهی نیکمنشی و رستگاری هستند.
ویژگیِ دوم، یعنی دست شستن از داراییهای محبوب به نفعِ دیگران، در آیهی دیگری هم آمده است و تصریح شده که شرطِ بنیادین و ناگزیرِ دستیابی به «بِرّ» است:
«لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»(آلعمران/۹۲)؛ هرگز به نيكى دست نيابيد مگر آنكه از آنچه دوست داريد [و عزيز میشماريد] ببخشيد.
اگر بخواهم از منظری کموبیش ناواقعگرایانه به اوصافِ نیکمنشی از منظر قرآن بپردازم:
ایمان به خدا یعنی ایمان به وجود خصلتِ قُدسی و نورانی وجود. ایمان به آخرت یعنی ایمان به نظام اخلاقی جهان و باطنمندی عالَم. ایمان به پیامبران، یعنی ایمان به اینکه برخی از همنوعان ما روشنایییافتهترند و میشود در پرتوِ تجاربِ تعالیبخششان راه یافت. ایمان به کتاب و فرشتگان نیز به همین نحو.
نماز گزاردن، پُر کردن فاصلهی خود با جانِ جهان از طریقِ ورزههای معنوی و غفلتزدایی از خویش با شستوشوهای مدام.
زکات دادن، یعنی توجه به دیگر موجودات و شفقتورزی.
و...
آنچنان که من میفهمم، از منظرِ قرآن، آنچه مایهی دستیابی به خوبی و رستگاری است، نه جهاتِ تمایزبخشِ ادیان، که ابعاد مشترک همهی ادیان است.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
ناواقعگرایی دینی
ناواقعگرایی دینی دیدگاهی است که مطابق آن چیزی که بتوان آن را خدا و یا حقیقت غایی نامید، آن چنان که به زندگی ما معنا ببخشد، در بیرون یا ورای موجودات انسانی وجود ندارد، بلکه ما خود به زندگی خویش معنا میبخشیم.
این گروه در واقع نسبت به تلقّی متافیزیکی از خداوند، شکاکیت رادیکال دارند و از پایان «متافیزیک» سخن میگویند. مطابق این رویکرد، گر چه خدا در بیرون وجود ندارد، همچنان کاربست واژهی خدا معنادار است، اما دارای معنای انفسی است. خداوند در این معنی واژهای است که به احساسات و نیتهای پاک، بصیرتها و آرمانهای متعالی انسانی ارجاع میدهد و نه هیچ چیز دیگر. مطابق این رأی، یزدانشناسی به روانشناسی و انسانشناسی تحویل میشود و برای شناخت خدا نیازی به وجودشناسی نیست.
... به نظر ناواقعگرایان دینی، ادبیات خداباورانه همچنان مفید است اما در صورتی چنین است که به این نکته توجه داشته باشیم که این ادبیات، از واقع انفسی حکایت میکند. به نظر این گروه، عبادات دینی نیز مفید و ثمربخش است زیرا این استعداد را دارد تا به ما در راستای تحقق اهداف والای انسانی یاری رساند. در واقع در این تلقی، جنبهی «مفید» بودن عبادات دینی مورد تأکید قرار میگیرد به جای آن که گفته شود عبادات دینی، کرنش در برابر حقیقتی بیرونی است که خدا نامیده میشود.
... از پیامدهای رأی ناواقعگرایان دینی این است که مؤمنان باید دائماً تصویرهایی که از خداوند میسازند و صفاتی که به او منسوب میدارند، مورد تجدید نظر و نگاه نقادانه قرار دهند و از این که تلاشهای بشری را تصویرهای واقعی خداوند بدانند، پرهیز کنند.
... ناواقعگرایان دینی، صرفاً از «خداوند» تفسیری ناواقعگرایانه ارائه نمیدهند بلکه میکوشند «کل ادبیات دینی» را این طور تفسیر کنند. مثلا میکوشند نشان دهند که مراد از حیات پس از مرگ و قیامت، امتداد زندگی بشر در جهانی دیگر نیست(تفسیر واقعگرایانه از معاد) بلکه منظور کیفیت و عمق زندگی در همین جهان است. کسی که اخلاقی بزید، جاودانه زیسته است و منظور از بهشت نیز همین نوع زیستن است. به همین نحو منظور از دوزخ یا جهنم، زندگیای است که به سبب دوری از حقیقت اخلاقی، صاحب آن زندگی، درونی تنگ و تاریک دارد.
... به تعبیر دیگر زبان دین، زبانِ «آفرینش» واقعیت است نه زبان «انکشاف» واقعیت... ما در الهیات، از واقعیتی کشفشده حکایت نمیکنیم بلکه واقعیتی را میآفرینیم.
به نظر کیوپیت ناواقعگرایی دینی با مسیحیت منافاتی ندارد و میکوشد با استناد به سنت الهیات سلبی نشان دهد که این سنت نیز در صدد رد تفسیر واقعگرایانه از دین است. به نظر کیوپیت این «باور» نیست که دیانت مسیحیت را شکل میدهد بلکه ساحت عمل است که چنان میکند. وظیفهی متدین این نیست که به دنبال آن باشد تا اثبات کند واژهی خدا به امری از امور واقع ارجاع میدهد، بلکه این است که ببینند باور به خدا چه نقشی در زندگی او ایفا میکند.
... ویتگنشتاین معتقد است دین نیاز به چیزی غیردینی و مستقل از دین برای توضیح خود ندارد. دین، خودبسنده است زیرا یک بازی زبانی است و بازی زبانی، توجیه خود را از جایی نمیگیرد بلکه امری بنیادین است.
... ویتگنشتاین برای اثبات ادلهی وجود خدا ارزشی قائل نبود و اصولاً با عقلانی کردن دین، میانهای نداشت. به نظر او دین بیشتر نحوهای زیستن و عمل است تا نظریه، و امری است که توجیه باورهای خود را از همین نحوهی زیستن میگیرد نه از استدلال مستقل از آن...
نورمن مالکوم معتقد است «ایمان به خدا» بدون باور به این که «خدا وجود دارد» معنیدار است. در حالی که به نظر میرسد باور داشتن به این که خدا وجود دارد، مقدم بر ایمان به خداست.
بر این اساس، ایمانگرایی ویتگنشتاینی را میتوان نحوهای از ناواقعگرایی دینی دانست. بنا بر این رأی، باورهای دینی، دربارهی امر آفاقی چیزی نمیگویند و مثلاً نیایش به درگاه خدا متضمن باور به خدا نیست بلکه صرفاً نوعی عمل دینی است، در حالی که به نظر میرسد دست کم خود متدینان چنین تلقیای از باورهایشان ندارند.
چنین تلقیای از ایمان دینی شاید تنها بر برخی از ادیان مدرن قابل اطلاق باشد اما بعید به نظر میرسد که بر ادیان کهن، خصوصاً ادیان سامی، به سادگی قابل حمل باشد.
💠(پارههایی از مقالهی خواندنیِ سیاهمشقی دربارهی ناواقعگرایی دینی، نوشتهی یاسر میردامادی)
پیدیاف متن کامل مقاله👇
✨→ yon.ir/ysyfH
@sedigh_63
ترنّم موزونِ حُزن
شعر مسافرِ سهراب، روایت یک سیاحت حماسی است: «من از سیاحتِ در یک حماسه میآیم، و مثلِ آب، تمام قصهی سهراب و نوشدارو را روانم»...
شعری است برای هنوز در سَفرانی که خیال میکنند «در آبهای جهان قایقی است» و «هزارها سال است سرود زندهی دریانوردهای کهن را به گوش روزنههای فصول میخوانند و پیش میرانند». دل به سمتی بستهاند که «درختان حماسی پیداست» و «رو به آن وسعت بیواژه» میپویند.
شعر مسافرِ سهراب، رفیق کسانی است که از خود میپرسند: «کجاست سمتِ حیات؟ من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟
گاهی خسته میشوند و میپرسند: «کجا نشانِ قدم ناتمام خواهد ماند و بندِ کفش به انگشتهای نرمِ فراغت گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بیخیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف، زیر شیرِ مجاور؟ و در کدام بهار، درنگ خواهی کرد، و سطح روح پر از برگِ سبز خواهد؟»
کسانی که میدانند «همیشه فاصلهای هست» و هیچ چیز آنها را «از هجوم خالیِ اطراف نمیرهاند». با این حال میگویند: «دچار باید بود، وگر نه زمزمهی حیرت میان دوِ حرف، حرام خواهد شد.». میدانند که «هیچ ماهی، هرگز، هزار و یک گرهِ رودخانه را نگشود» با این حال با «زورق قدیمی اشراق در آبهای هدایت روانه میگردند و تا تجلّی اعجاب، پیش میرانند.». میدانند که عشق، «صدای فاصلههاست» و آنها را به «وسعتِ اندوه زندگیها» میبَرد، با اینحال میخواهند «امکانِ یک پرنده شدن» را بیازمایند. تنهایند اما دستهایشان را از «دستِ تُردِ ثانیهها» جدا نمیکنند. میدانند که «حیات، نشئهی تنهایی است» و «غفلتِ رنگین یک دقیقهی حوّا»، با این حال زمزمه میکنند: «عبور باید کرد و همنوردِ افقهای دور باید شد و گاه از سرِ یک شاخه، توت باید چید.»
در عروقِ این شعر، «چه خونِ تازهی محزونی» جاری است. «چه وزنِ گرمِ دلانگیزی» روان است.
راستی، «كجاست هستهی پنهان اين ترنّم مرموز؟ چه چيز در همهی راه زير گوش تو میخواند؟»
صدیق قطبی
شعر مسافرِ سهراب سپهری با دکلمه خسرو شکیبایی
Читать полностью…بساب و بسپار
دیروز، صاحبدلی میگفت در سفری بودیم و من مشغول تمیز کردن اجاق گاز بودم. جرمهای ضخیم و بدخیمی بسته بود. سیم را برداشتم و مشغول سابیدن شدم. نمیدانستم که این سابیدنها کی نتیجهی کامل خواهد داد. یادِ آینهی زنگاربستهی دل افتادم و اینکه کاش سیمی بود متناسب دل، تا همهی جرمهای کدر را میسابید. نمیدانم این سابیدنها کی دل مرا صاف میکنند، و اصلا صاف میکنند؟
با خود اندیشیدم که سابیدنها کار ماست و مصفاکردن دل، کار خدا. «دلت را خانهی ما کن، مصفّا کردنش با من». کار ما این است که دستمال تمیزی برداریم و به ظرافت و تأنی، شیشهی پنجره را پاک کنیم. دمیدن صبح را باید بسپاریم به خورشید. دل را بسابیم و نتیجه را به خدا بسپاریم. سابیدن صفحهی اجاق گاز، مرا به قاعدهای سلوکی راهیاب کرد: بساب و بسپار.
@sedigh_63
اندیشیدن، خود را به اندیشهای یگانه سپردن است
خانه پدری هایدگر هنوز هم پابرجاست. خانهای روستایی روشن و به قدر کافی برای یک خانواده خادم کلیسا بزرگ و البته نزدیک به کلیسا؛ آنقدر نزدیک که می توان از پنجره خانه، ناقوس کلیسا و درخت بزرگ و قدیمی جلوی آن را به راحتی دید. با دیدن خانه، کلیسا و قبرستان کوچک و سرسبز مسیرش می شود به راحتی فهمید چرا هایدگر با وجود داشتن خانهای در شهر پرهیاهوی «فرایبورگ» و نزدیکی آن به محل کار و دفترش در دانشگاه، در هر فرصتی به کلبه معروفش در دامنه آلپ می رفت. او به دنبال جایی برای آرامش در دلِ طبیعت بود و چه جایی بهتر از جنگلِ سیاه!
هایدگر از سال ۱۹۲۲، در جنوب آلمان (توتنائوبرگ) در کلبهای کوچک، با دیوارها و کف چوبی، بدون آب آشامیدنی و تا مدت ها بدون برق زندگی میکرد و میز چوبی کارش هنوز رو به پنجره باقی است. اجاق کلبه تا آخر عمرش هیزمی باقی ماند و آب را با تلمبه از چاه بیرون میکشید. هنوز هم در بیرون از کلبه به راحتی میشود مسیر راه پیمایی او را از میان دره به سمت جنگل پیدا کرد. میگویند، هیچ کس بهتر از او با وضعیت کوهها، جنگل و آب و هوای این منطقه آشنا نبود. هایدگر اینجا را بسیار دوست داشت و در این کلبه، مهمترین و برجستهترین آثار خود را نوشت. «کلبه» موضوع بحثهای بسیاری چه در زمان حیات و چه بعد از فوت او بود. بعضی رابطه کلبه و هایدگر و طبیعت کوهستانی منطقه را محل مجادله اساطیری فیلسوف و هستی خواندهاند. اما بیشک، این کلبه، جایی است که هایدگر را تبدیل به هایدگرِ فیلسوف کرد. کلبه و چشمانداز زیبایش، آب وهوای کوهستانی و پاک، سکوتِ شبهای کوهستان و مه صبحگاهی، درههای عمیق و جنگل، ماوایی است برای آرامش، تفکر و مکانی برای تعمق. همان طور که «ادم شار» در کتاب «کلبه هایدگر» نوشته است، تنها با دیدن کلبه و محیط اطرافش میشود به هایدگر و فهم نوشتههای او نزدیک شد. از دید هایدگر مهمترین ویژگی کلبه، گشودگیاش نسبت به طبیعت است؛ از درون کلبه میشود زمین را لمس کرد، تغییر فصول را حس کرد و آسمان را دید. هایدگر معتقد است آسمان، معنای خانه را تکمیل میکند و این چیزی است که امروزه در ساخت خانههای جدید نسبت به آن توجه نمیشود. هایدگر آدم سادهای بود که خلق و خوی روستایی خود را همیشه حفظ کرد، به درخواست او بعد از انجام مراسم ختم در شهر فرایبورگ، جسدش را در روستای زادگاهش مسکیرش، در کلیسایی که پدرش در آنجا خادم بود، کنار والدینش دفن کردند. روی سنگ قبر نوشته شده:
«اندیشیدن، خود را به اندیشهای یگانه سپردن است. اندیشهای که روزی همچون ستارهای بر بام آسمان خواهد درخشید.»
نوشین پیروز؛ روزنامه شرق ، شماره 1400 به تاريخ 90/9/2
چگونه یک پرنده شویم!
شیوهای مجرَّب و قطعی برای یادگیری پرواز
——
First flight
۲۰۱۳
کارگردان: Cameron Hood and Kyle Jefferson
موسیقی متن :James Dooley