یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
فقط با ذکر مثالی میتوانم توضیح دهم. اشکالی ندارد؟
پرندهی خستهای نشسته است روی شیروانی خانهای قدیمی. پرهایش را استراحت میدهد. مشغول تمرین کردن آوازی است که بعد از مرگ، شنیده میشود. پرندگان همِقافلهاش همگی رفتهاند به سلامِ آفتاب. او نرفته است. دوست دارد روی همین شیروانی نیمهخراب بنشیند و آوازهایش را مرور کند. دلش برای خانهاش تنگ شده. با خود میگوید کاش به جستجوی آفتاب نمیآمدم. دلش برای آشیانهی کوچکی که بر بالای سپیداری بود، تنگ شده است. خاطر ندارد چه آوازی بود که غروبها، مادرش زمزمه میکرد. خاطرهای گنگ با او هست. همه شب، همه روز، روی این شیروانی نشسته است و تلاش میکند از آن خاطرهی مبهم، آوازی بیافریند.
آوازی که نمیداند کی شنیده خواهد شد. شاید روزی که همقافلههای او، در جستجوی سایهای، آفتاب را ترک کنند. بازگردند به همان شاخهی نیرومندی که نخستین بار آنجا با هم آشنا شدند و برای گرم شدن، پهلو به پهلوی هم دادند... دلش گواهی میدهد که روزی باز خواهند گشت و یادِ او را بر آن شاخهی قدیمی گرامی خواهند داشت. دلش گواهی میدهد که روزی آواز او را بر آن شاخهی بلندِ آرام، تکرار خواهند کرد.
صدیق قطبی
@sedigh_63
به بویِ پیراهنِ یوسف...
خاتونِ روحِ خانهنشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
- آه، دریغا یوسفِ من... یوسفِ جانِ من!
چشمان یعقوب نمبار شد و کوشید اندوهش را پنهان کند:
- چنان اندوهم را عزیز میدارم که نمیخواهم با شما بازگو کنم. اندوه یوسف، ثروت من است. این درد، سرمایه و گنج من است.
پسران گفتند: سرانجامِ این خاطرپرستی، بیماری و تباهی است.
گفت:
- اندوه خود را پیش خدا میبَرم. او دل مرا بهتر از شما میداند.
فرزندان من، میدانم که تلاش مرا بیهوده میدانید، میدانم که سالهاست یوسف را گم کردهایم. اما نومید مباشید! بروید و با تمام حواستان سراغ از یوسف بگیرید. بو بکشید و از هیچ نشانهای غفلت نکنید. عاقبت این جستجوها به گشایشی ختم میشوند. ایمان، امید بستن به گشایشهای خداست و تنها کافرانند که میپندارند روزنهای در کار نیست. جهان آکنده از نشانههای یوسفانه است، دردِ جستجو را در خود زنده دارید.
برادران دوباره به مصر بازگشتند. نزد یوسف شدند: ای عزیز، ما و خانوادهی ما درمانده شدهایم. از نایافت، به تنگ آمدهایم. سرمایه و رهتوشهی ناچیزی داریم. ثروتمان بینوایی و بیچیزی است. نازمان نیازمان است. درماندگیمان را پیشکش تو میکنیم. پیمانهی جانمان را لبریز از کَرَم کن.
یوسف، تاب نمیآورد. تماشای درماندگی و حالِ نزار برادران، دلش را جاری میکند.
- هیچ میدانید نادانسته با یوسف چه کردید؟ میدانید خودخواهی و رشکآوری شما چه بر سرِ یوسف آورد؟
- تو، تو یوسفی؟!
- آری، من یوسفم و این برادرم است و خدا ما را از لطفهای بیشماری بهرهمند کرده است.
- سوگند به خدا که تو از ما بهتری و ما خطا کردیم.
همین اعتراف و ندامت فروتنانه کافی بود تا تمام گلایهها و کدورتهای سالها را از دل یوسف بشوید:
- امروز، هیچ سرزنشی بر شما نیست. خدا آمرزگار است و از شما درخواهد گذشت. او از همهی مهربانان، مهربانتر است. همین که نیاز و بینوایی خود را دستمایه کردید، یعنی به صلاح آمدهاید. گذشتهها رفتهاند و بر شما گرفتی نیست. چه خوب است این بیداری و بینوایی! پیراهن مرا با خود ببرید. میدانم پدر چقدر دلتنگ من است. پیراهن من، بینایی را به او بازخواهد گرداند. به همراه پدر و همهی خانواده، به پیش من باز گردید.
کاروان برادران که از مصر راه افتاد، یعقوب، بوی پیراهن یوسف را دریافت. آن جستجوها و امیدواریها مایهی گشایش شد.
- آی... بوی یوسف را میشنوم... خرفت و دیوانه نیستم. باور کنید. بوی یوسف را میشنوم. میشنوم چرا که اینهمه سال، دردِ یوسف را در خود زنده نگه داشتم. وه! چه بوی خوشی!
- آه از تو یعقوب، هنوز در گمگشتگی دیرین خود هستی!
برادران که رسیدند پیراهن یوسف را به سیمای پدر افکندند و یعقوب بینا شد.
- دیدید! نگفتم من از فراخیهای الهی چیزها میدانم که شما نمیدانید! دیدید که حاصلِ امیدواری جستجوگرانه، و فروتنی و اعتراف به خطای شما چه مبارک شد؟ دیدید سرآخر به نشانی از یوسف، دیدهور شدم؟ اگر از حُزن او نمیگریستم، کی سعادت بینا به او شدن را میداشتم؟ آخر تا نبازی که به دست نمیآوری! یوسف من، میوهی امید است.
- پدر! پدر! برای ما از خدا آمرزش بخواه. ما همهی اینسالها در خطا بودیم.
- برای شما آمرزش خواهم خواست. او، آمرزنده و مهربان است.
جملگی به نزد یوسف بازگشتند. یوسف، پدر و مادر خویش را در کنار گرفت و گفت:
- اینجا در امن خواهید بود. عاقبتِ آن رنجها، ایمنی است.
پدر و مادر خود را به تخت نشانید و گفت:
- پدر! این تعبیر همان خوابی است که آنروز دیدم. یادت هست؟ چهل سال پیش بود شاید. خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره به گوهرِ وجود من اعتراف میکنند. پدر! پدر! خدا در اینسالها چقدر به من لطف کرده است! او به من لطف کرد که مرا از زندان آزاد کرد. به من لطف کرد که شما را از کنعان به پیش من آورد بعد از آنکه شیطان میان من و برادرانم جدایی افکند. آخر، جداییافکنی از کارهای شیطان است. پدر! پروردگار من سراسر لطف است. بنگر چه لطیفانه خوابهای مرا تعبیر کرد!
آنگاه دل خود را شاکرانه متوجه خدا ساخت و گفت:
خدای من! تو به من دولت دادی، دانش آموختی، آموختی تا خوابها را تعبیر کنم. ای پدیدآور آسمانها و زمین، تو یاور منی در دنیا و آخرت. در همهی احوال، تو با من بودی، مرا میدیدی. از تو میخواهم که مرا مسلمان بمیرانی و به صالحان ملحق کنی. یار شو تا راه زندگی را به صلح و سلام طی کنم و هنگامِ مرگ، در صلحِ کامل با تو، با جهان و با خود باشم. مرا به تبارِ راستان درآور. مهم آن است که پاکیزه جهان را ترک کنم. مُلک، رفتنی است. مرا پاک بمیران.
زندگیام آکنده از مواهب پیدا و پنهان تو بود، مرگ مرا نیز به دست خویش، قرینِ سلام گردان.
خدای لطیف من، توفّنی مسلماً وألحقنی بالصالحین...
(ترجمهی آزاد و دلانهای از آیات ۸۳ تا ۱۰۱سورهی یوسف)
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
این تخممرغ، خوردن دارد؟
-
زبان حال مُرغها:
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
آی آدمها...
«هیچ قطاری
وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود»
(غلامرضا بروسان)
چه تباهند قطارهای بیمبالاتی که برای رفتن، ناگزیرند جانهای زندهی کوچکی را زیر بگیرند. گیرم که مقصد، عالَم قُدس باشد؛ یا نان، که اسم اعظم خداست.
بعضی قطارها که میروند، فقط میروند که رفته باشند. چرا که سیرآمدهاند از ماندن. سرآمدهاند از انتظار. پیدا نیست سر از کجا در میآورند، تنها چیزی که پیداست خونِ دلمهشدهی زندگانی است که زیرگرفته میشوند.
پی گرفتنِ چیزی بیمهار که تبعات تلخ آن از حدود محاسبات ما خارج است میارزد به پژمردن جانی؟ آی آدمها...
به قیمتِ چرخاندنِ کتیبهای که تاریخ میگوید هر دو سوی آن نوشته است: «کسی راز مرا داند، که از اين رو به آن رويم بگرداند.»
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
شما را این شمایی مصلحت نیست!
این جزیرههای سرگردان و خالی از سَکَنه، به مصلحتِ دریا نیستند. این ماها و شماهای ازهمگریز و با همستیز، به مصلحتِ خدا نیستند. این مرزهای حایل و خطهای فاصل، مصلحت آدمی نیستند.
ای دوست حجاب ما ز ما خواهد بود
وین مایی ما حجاب ما خواهد بود
چون مایی ما ز ما بر افتد، به یقین
بی مایی ما همه خدا خواهد بود
(شاه نعمت الله ولی)
آنجا که تو خویشتن را پهنا میدهی تا گرمایت را بر سرِ موجودِ دیگری بکشی و رگهای روحت را به رگهای نیازمندِ دیگری وصل کنی... آنجا که میتپی برای «ما» شدن و دیگری را در قلب خود گنجاندن. آنجا که میدوی برای پُل زدن و پنجره کشیدن، میسُرایی برای با هم خندیدن و به خاطرِ هم گریستن... آنجا و آنوقت، در آن میعاد مبارک و میقات متبرّک، سی مرغان به اتفاق یکدیگر، سیمرغ میشوند. آنجا و آنوقت که «من و تو، تو و من، همه گم کنیم»، بیمایی ما خدا خواهد بود.
وقتی به اتفاق جهان میتوان گرفت، جانِ جهان نیز میتوان. وقتی خاک، اینهمه پذیراست و گهوارهی دانههای آرزومند، قلب ما چرا «پرجمعیتترین شهر دنیا» نباشد؟
قلبت را به وسعت جهان، بگستران.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
(https://attach.fahares.com/00/uxfUo6PM+KcSqbm7wEw==)
پاسخ
از آن بالا به آسمان و کرانههای ناپیدای آن نگاهی -آغشته به آهی- میکند. همچنان صبور و آبی است و بیاعتنا به تصلیبِ او. انگار نه انگار. جوی باریک سرخرنگی از دستهای او آغاز شده است. فوجی از پرندگان در آسمان تاب میخورند. آویخته به دامان خدایی که در سکوتی پدرانه نظارهگر اوست که محبت را با رنجی خونبار تاوان میدهد و در انتظار بشارتی است. ترجیح پدرانهی خدا اما، سکوت است.
از بالای صلیب، تا چشم یاری میکند هر کنج و گوشهی آسمان را ورانداز میکند و میکاود. هر کنجی را کاویدن(کنجکاوی) به انتظار لبخندی، پاسخی. باریکهی خونی از آستین پارهی او جاری است که سر به خاک میساید تا تبارِ سرخِ عشق را تصدیق کند. نگاه نگران و همزمان مطمئن او سقف سادهی آسمان را در جستجوی دست تسلایی به دقت میپاید. آیا کسی خریدار یا حقگزارِ او خواهد بود؟ کسی قلب تپندهی او را خواهد بوسید؟ پاسخی نیست جز سکوت. جز سکوتی ممتد و تاب خوردن سبکبارِ پرندگان.
نگاهش را به زمین میدوزد. به زیر پاهای خود. همهمهی مردمی که او را داوری میکنند و در عاقبت او به تردید و انکار مینگرند. به چشمها و چهرههای ناظران نگاه میکند. انکار، لجاجت، ناسپاسی، بیرحمی و هزار سودای تیرهی دیگر را در نگاهها و چهرههای مغشوش دنبال میکند. در همهمهها پاسخی نیست. خستگی از کلمات سر میرود. زمین به رغم آنهمه هیاهو، ساکتتر از آسمان است. چرا که با قلبِ او بیگانه است. کلمه اگر به قلب کمانه نکند، هیچ است. کلمه که چراغ نباشد، آشوب است.
مینگرد، مینگرد، مصرّانه مینگرد. مینگرد اما آسمان حرفی ندارد جز ترجیعِ تابخورده و مبهمِ یک فوج پرنده. و زمین پاسخی ندارد جز قیل و قالِ خالیِ جماعتی که دخیل بستهاند به تردید و انکار.
به جوی باریکی که قلب او را به ریشههای خاک پیوند داده، خیره میشود. شاید پاسخ همینجاست. شاید محبت، پاسخی جز خود ندارد. چرا که چیزی برتر از آن نیست. تنها آینهای میخواهد تماشای خود را. نرگس از آب چه میخواهد جز آینگی.
بار دیگر به آسمان نگاه میکند. اینبار رها از هر چشمداشت و توقّع، و امید به پاداش و پاسخی. خرسند به سرنوشتی که آگاهانه برگزیده است، خلوص را تجربه میکند. خلوصی که از غبارِ سوداگری پیراسته است. در این خلوص، زمزمههای آسمان لمیده در خاموشی را میشنود. زمزمهای که ترجیع پرندگان را تابدار کرده و دل او را نشانه گرفته است. چه زمزمههای نسیمانهای!
به زمین نگاه میکند، نگاهش را چهرهی آرام نوزادی شیرخوار شکار میکند. از بوی پُرمهری لبالب میشود. پاسخ خود را یافته است. چشمها را میبندد.
✍️ صدیق قطبی
(https://attach.fahares.com/00/uxfUo6PNJC/m/tITieA==)
@sedigh_63
«برای مُردگان، به پاسِ مهرِ جاودانشان»
کسی دوستی را به کمال خود میرساند که روزی برای همیشه ناپدید شود. مثل شمس.
ناپدید شود تا ما را با فقدانی ابدی روبرو کند. و فقدانِ ابدی، دریچههایی را به چشمهای ما میگشاید که هیچ حضوری را یارای بخشیدن آن نیست.
به تعبیر سهراب، ما را به «وسعت اندوه زندگیها» ببَرَد تا «هرگز» را بچشیم. اندوهِ ابدیِ هرگز را.
روزی شما را دیدار خواهیم کرد. در رواقِ بیچگونهی هرگز
در شمایلِ شقایقآیینِ شوقی نافرجام
روزی شما را خواهیم دید
روزی که نه شما خواهید بود
و نه ما
تنها پچپچ معصوم گلهای آبیِ کوچک
در تن هوا جاری است
و نسیم بازیگوشی که بوی بهاران رفته از یاد را
میپراکَنَد
آنجا وعدهی دیدار ماست
ما
و شمایانی که با لبخندهای پوشیده
آرمیدهاید
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
فلسفهی خیام از نگاه صادق هدایت
🌀[ فرازهایی از مقدمهی صادق هدایت بر کتاب «ترانههای خیام؛ به انتخاب و روایت صادق هدایت]
بدبینی خیام از سن جوانیش وجود داشته و این بدبینی هیجوقت گریبان او را ول نکرده. یکی از اختصاصات فکر خیام است که پیوسته با غم و اندوه و نیستی و مرگ آغشتهاست و در همان حال که دعوت به خوشی و شادی مینماید لفظ خوشی در گلو گیر میکند. زیرا در همین دم با هزاران نکته و اشاره هیکل مرگ، کفن، قبرستان و نیستی خیلی قوی تر از مجلس کیف و عیش جلو انسان مجسم میشود و آن خوشی یکدم را از بین میبرد.
طبیعت بیاعتنا و سخت کار خود را انجام میدهد. یک دایهی خونخوار و دیوانه است که اطفال خود را میپروراند و بعد با خونسردی خوشههای رسیده و نارس را درو میکند. کاش هرگز به دنیا نمیآمدیم، حالا که آمدیم، هر چه زودتر برویم خوشبختتر خواهیمبود: ناآمدگان اگر بدانند که ما / از دهر چه میکشیم، نایند دگر. خرم دل آنکه زین جهان زود برفت / و آسوده کسی که خود نزاد از مادر.
این آرزوی نیستی که خیام در ترانههای خود تکرار میکند آیا با نیروانهی بودا شباهت ندارد؟ در فلسفهی بودا دنیا عبارت است از مجموع حوادث بههمپیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر، یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی است: احوال جهان و اصل این عمر که هست / خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
...
یک بازیگرخانهی غریبی است. مثل خیمهشببازی یا بازی شطرنج، همهی کاینات روی صفحه گمان میکنند که آزادند. ولی یک دست نامرئی که متعلق به یک ابله یا بچه است مدتی با ما تفریح میکند. ما را جابهجا میکند، بعد دلش را میزند، دوباره این عروسکها یا مهرهها را در صندوق فراموشی و نیستی میاندازد: ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز / از روی حقیقتی نه از روی مجاز... خیام میخواسته این دنیای مسخره، پست غمانگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقیتری روی خرابهی آن بنا بکند: گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان
... باید دانست هرچند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توأم است. از این رو همواره معانی فلسفه خیام در ظاهر دعوت به خوشگذرانی میکند اما در حقیقت همهی گُل و بلبل، جامهای شراب، کشتزار و تصویرهای شهوتانگیز او جز تزیینی بیش نیست، مثل کسی که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و تزیین اطاق خودش بپردازد. ازین جهت خوشی او بیشتر تأثرآور است. خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون، این مایع زندگی، که از هزاران زخم ما جاری است نبینیم!
روی ترانههای خیام بوی غلیظ شراب سنگینی میکند و مرگ از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید: «خوش باشیم؟»
بنوشیم، خوش باشیم، چه مسخرهی غمناکی! کیف؟... مرگ با خندهی چندشانگیزش به ما میخندد.
زندگی یک دم است. آن دم را فراموش بکنیم! می خور که چنین عمر که غم در پی اوست / آن به که به خواب یا به مستی گذرد!
—-
(https://attach.fahares.com/lOpX0KYk+uKft2cCchtHUQ==)
🔻ببینید:
🔹دربارهی دیدگاه خیام به زندگی؛ دکتر محمد استعلامی:
درباره کرامتهایی که به هرصورت، چه راست و چه ناراست، با عارفان بزرگ ایرانزمین مانند بایزید بسطامی، حسن خرقانی، ابوسعید ابوالخیر و حتی حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی و غیر آنها پیوند دارد، از روی خردمندی چه میتوان گفت؟
این کرامتهای خارق عادت را تا چه پایه میتوان پذیرفت و چه مفهومی را میتوان از آنها استنباط کرد؟
(https://attach.fahares.com/lOpX0KYk+uJv5PypWFuV5A==)
«کرامت در ادبیات عرفانی فارسی» با دکتر محمد استعلامی:
آیا خدا نفیِ آدمی است؟
در یک تلقّی که خداپرستی به مجموعهای از باورهای جزمی، بسته و ایستا تعبیر میشود، خدا، نافیِ انسان میشود چرا که با وجودِ آزاد و جستجوگر انسان سازگار نیست. آدمی را در حصارِ تعیّنی از پیشساخته پژمرده میکند. خدا وقتی عقیده باشد، محدودیت است، محدودیّتی مانع از شکل بستنِ آزادِ تفرّد و تعیّن آدمی. همان تلقّی از خدا که شاعری چون شاملو با آن آشتی نبود و میگفت:
«من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
خدایی که نافی آزادی و جستجوگری آدمی است و تنها طالبِ گردنکجی، دلخواه شاعر نیست.
اما تلقّی دیگری وجود دارد که عارفان خطهی خراسان از نمایندگان گویای آن هستند، خدایی که آنسوی اندیشههاست. باور و عقیده نیست، چرا که باور و عقیدهی ما برساختهی ما و آفریدهی ذهن ماست و پذیرای فنا. خدا که در گفتهها و قیاسهای ما نمیگنجد و «در زبان نامدهاست آن که منم». در این منظر، خدا از تبارِ عقیده نیست، از جنسِ جستجوست. جستجویی عاری از جزمیت و گشودگیای بیوقفه به جانبِ هر چه راستی و نکویی و زیبایی است. در این تلقّی تنها کسانی خدا را یافتهاند که در جستجوی اویند. در طلبیِ مدام و شوقی بیپایان سراغ از لبخندهای او میگیرند. یافتنِ خدا همان جُستنِ خداست. همان دردِ خدا را داشتن. خداپرستی همان خداجویی است. سنایی که میگفت: «همه چیز را تا نجویی نیابی / جز این دوست را تا نیابی نجویی» همان را میگوید که پاسکال مدعی بود در تجربهای معنوی شنیده است: «تو جستوجویم نمیکردی اگر از پیش مرا نیافته بودی!»
کسانی خدا را یافتهاند که خدا را پیوسته میجویند.
در تلقّی اول دانستن و عقیده داشتن، ملاک است، در تلقّی دوم جُستن و درد داشتن.
کدام تلقّی از خدا با آزادی و روحِ جستجوگر آدمی سازگار است؟
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
سختگیری و آسانگیری
دیدهوران معنوی در رابطه با خود و عملکردها و تصمیمهای خود، سختگیرانه داوری میکنند و با نوعی «خوداتهامی» نیتها و مقاصد خود را وارسی و ارزیابی میکنند و میکوشند اهداف نهانی خود را از انجام و یا ترک امور بخوانند و زیر نظر بگیرند؛ اما در رابطه با دیگران معیارهای آسانگیرانه و خوشبینانهای دارند. حرکات و سکنات و اقوال و افعال آنان را به بهترین شیوه تفسیر میکنند و میکوشند تا کوتاهیها و خطاهای آنان را عذر بنهند. در یک سخن نسبت به دیگران «خوشبین» و در رابطه با خود «بدبین»اند.
سعدی میگوید که شیخ شهاب سهروردی، بر روی کشتی، دو توصیه و اندرز گوهرین به من داد:
مرا شیخِ دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آنکه در نفس خوشبین نباش
دگر آنکه در غیر بدبین مباش
از اصول تعلیمات معنوی عارفان ما، یکی سختگیری بر خود و دیگری آسانگیری بر دیگران بوده است، چه در مقام ارزیابی و تحلیل و چه در موقعیت رفتار و کردار. در مقام نظر، تیغهی نقد و اتهام را بیشتر از همه متوجه خود میکردند و در مقام عمل هم سختگیریها و ریاضتها را بر تن و جان خود روا میداشتند؛ اما در خصوص دیگران، تا حدّ امکان، در مقام نظر و تحلیل، خوشبین و عذرتراش و در مرحلهی اقدام و کردار، آسانگیر و اهل سماحت و سهولت بودهاند.
اسماعیل بن نُجَید گوید ابوتراب نخشبی چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی اندر مجاهدت افزودی و توبه کردی بنوی و گفتی بشومی من اندرین بلا افتاد؛ زیرا که خدای میگوید: «إنّ اللهُ لا یُغَیِّرُ ما بِقومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بانفسهم».(رساله قشیریه)
ابوعثمان مغربی میگوید: «تهمت بر کردار خود نِه تا قیمت گیرد، و تهمت از خلق برگیر تا جنگ برخیزد.»(نفحات الأنس)
رُوَیم گفته است: «فتوت آن است که برادران خود را معذور داری در هر زَلّتی که از ایشان واقع شود و با ایشان چنان معامله نکنی که عذر باید خواست.»(نفحات الأنس)
و هم او گفته است: «مِنْ حُكْمِ الْحَكِيمِ أَنْ يُوَسِّعَ عَلَى إِخْوَانِهِ فِي الْأَحْكَامِ ، وَيُضَيِّقَ عَلَى نَفْسِهِ فِيهَا، فَإِنَّ التَّوْسِعَةَ عَلَيْهِمْ اتِّبَاعُ الْعِلْمِ، وَالتَّضْيِيقُ عَلَى نَفْسِهِ مِنْ حُكْمِ الْوَرَعِ»؛ از حکم حکیم است که حکمها بر برادران فراخ دارد و بر خویشتن تنگ فرا گیرد، که بر ایشان فراخ بکردن اتّباع علم بود و بر خویشتن تنگ بکردن از حکم ورع بود.(نفحات الأنس)
عمروبن عثمان مکی دربارهی شیخ مزیّن میگوید: «مَا رَأیتُ احداً أشد تضییقاً علی نفسه وتوسعةً عَلی الناسِ مِنه: هیچکس ندیدم که آن سختی برخویش نهاد که وی، و برمردمان آسان فراگرفتی چون وی.»(رسالهی قشیریه)
سختگرفتن بر خود و آسانگرفتن بر دیگران، چه در مقام نظر و چه عمل، از توصیههای عارفان است.
با اینحال غالباً توصیه به سختگرفتن بر خود به آفتی میانجامد و آن خوارداشتِ نفس و خشونت روا داشتن به خویش است:
ابوالحسن خرقانی میگوید: «اگرفردا درقیامت با من گویند چه آوردی؟ گویم سگی به من دادی دردنیا من خود با او درمانده بودم تا در من ودربندگان تو نیفتد و نهادی پرنجاست به من داده بودی من جملهی عمر در پاک کردن او بودم.»(نوشته بردریا، شفیعی کدکنی)
«رهبانی را دیدند گفتند تو راهبی گفت نه، که من سگبانیام، این نفس من سگی است فرا مردمان همیافتد، ویرا از میان ایشان بیرون آوردهام تا از وی سلامت یابند.»(رسالهی قشیریه )
اگر بناست با دیگران، مهربان و مشفق باشیم، نمیتوانیم خویشتن را از نوازش و تکریم، محروم بداریم. از مهمترین آسیبهایی که برخی تعالیم عارفانه در پی دارند افروختنِ آتش جنگ با خویشتن است:
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گُرز گران مغز مردان مَکوب
(بوستان، باب هفتم)
تا حّدی این خودکوبی و تن دادنِ خودخواسته به تنگناها و دشواریها پذیرفتنی است، اما آشتی با خود و تعامل آکنده از ادب و لطف با خویشتن، لازمهی سلامت روانی ماست که متأسفانه چندان محلّ توجه و عنایتِ تعالیمِ صوفیان قرار نگرفته است.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
هله نومید نباشی که تو را یار برانَد
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
__ مولانا
__ آواز: هادی فیضآبادی
بهانههای زندگی...
آنها که از تمنّای قهرمانوار زیستن عبور کردهاند میتوانند به فروتنیِ فروغ، «بهانههای سادهی خوشبختی» را قدر بدانند و مثل اخوان ثالث بگویند: «زندگی شاید همین باشد: یک فریبِ ساده و کوچک»
برای دانستن چیزهای مهم، عُمری لازم است.
صدیق قطبی
@sedigh_63
دوستی
«بیا زندگی را بدزدیم، آنوقت میان دو دیدار قسمت کنیم.» دیدارها برای قسمت کردن زندگی است و زندگی حقیقی را وقتی تجربه میکنیم که در حال نظارهی زندگی هستیم. گفتوگو آیین درویشی نیست، چرا که غالباً غبارانگیز است و غبارها مانعِ تماشا هستند.
دیدارهای دوستانه با پُرگوییها از غنا میافتند و اصلِ کار را که قسمت کردن زندگی است از دست میدهند.
بنیاد دیدارهای اصیل، بر گفتوگو نیست، بر بیصدایی همدلانه است. در کنارِ هم چای نوشیدن با قندِ خاموشی و سکوت. در کنارِ هم برگریزانِ درختان را نگاه کردن و بیآنکه گفتنی لازم آید، خاموشی به هزار زبان سخنگو باشد.
دیدارها و دوستیها برای پیکار با تنهایی و تیره کردنِ عکس تنهاییهایمان در آبهای زمان نیستند، برای صیقل دادن و شفّافکردن هر چه بیشتر برکههای تنهایی است و تماشای همدلانهی این تنهایی درخشان.
تنهایی را باید در کنار دوست، تماشا کرد. فقط تماشا. تماشا کردن مشترکِ تنهایی. بدون آنکه بخواهیم به آن دست بزنیم. دوستی به قصدِ جلا دادن تنهایی و نه در افتادن با آن. اگر بشود جایی سهمی را که از زندگی دزدیدهایم پنهانی قسمت کنیم، آنجا واحهی روشنِ سکوت است. سکوتِ ناشی از احترام و همدلی و نه از سرِ بیگانگی.
خاصیتِ اصیلِ دوستی، جلادادن به تنهاییها است و آنکه سرمایهی تنهایی دیگری را پاس ندارد، دوستی را پاس نداشته است.
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دمزند آنکس که شد بیچونِ خویش؟
آنچه دوستی را زخم میزند، سؤالات بیفایده و سطحی است. کجایی؟ درسات را به کجا رساندی؟ چه میکنی؟ چقدر درآمد داری؟ به خیال آنکه با پرسیدن چند سؤال کممایه که به «خلوتِ ابعادِ زندگی» راه نمیبَرد، توانستهایم دوستمان را بشناسیم و از حال او سراغ بگیریم. ما عمدتاً از کارهای هم میپرسیم و نه از حالهای هم. و اساساً آیا از حال هم میشود پرسید؟ یا تنها باید مجالی داد تا «حالها» به نحوِ طبیعی خود را آشکار کنند؟
اقلام لازم برای دیدار دوستانه اینها هستند: نوشیدن چای، خواندنِ فرازهایی از یک کتاب، گوش دادن به صدای آوازی، نگریستن به منظرهای گوشهی شگفتی، دل بستن به فرود تدریجی برگی یا پرگرفتنِ قاصدکی...
دوستی ارتباط تنگاتنگی با ساحتِ خلوص دارد.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
«هر شعرت را چنان بنویس
گویی آخرین نوشتهی توست.
در این قرن آکنده از رادیو اکتیو
آمیخته به تروریسم.
و پرواز با سرعتِ مافوقِ صوت،
مرگ در ناگهانِ هولناکی از راه میرسد.
هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار
گویی آخرین وصیّت تو پیش از اعدام است،
پیامِ کوتاهی کنده شده بر دیوارِ زندان.
حق دروغ گفتن نداری،
حقّ بازیهای ظریف لفظی.
هیچ فرصتی باقی نمانده
برای جبران اشتباهاتت.
هر شعرت را
بیپروا بنویس، بیذرهای ترحّم، با خون
چنان که گویی آخرین نوشتهی توست.»
(بلاگا دیمیتروا)
—
«قلبت را فشنگی کن
تیری به تاریکی!»
(صدیق قطبی، ۱۲ دیماه ۱۳۹۶)
@sedigh_63
قاصدک
شاعر ابتدا سخت نومید مینماید. بارقهای از امید در او نیست: «گِرد بام و در من، بیثمر میگردی / انتظار خبری نيست مرا». میداند «آنکه بر در میکوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است.» و خبرها جملگی دروغین و فریبآلودند: «با دلم میگويم، که دروغی تو، دروغ، که فريبی تو، فريب.»
با اینهمه نومیدی انباشته و سرسخت، و در میانِ نغمههای یأسباری که با خود زمزمه میکند، درمییابد که قاصدک همپای باد شده و در حالِ ترک اوست. نازِ نومیدانه را کنار میگذارد و نیازمند و پرسشگر میگوید: «قاصدک! هان، ولی... راستی آيا رفتی با باد؟ با توام، آی کجا رفتی؟ آی!»
از تلِّ تیرهی خاکستر، هنوز خُردک شرری زبانه میکشد. تمنّایی در جان شاعر صورت میبندد. امیدِ کوچکِ گرمی: «راستی آيا جايی خبری هست هنوز؟ / مانده خاکستر گرمی، جايي؟ / در اجاقی- طمع شعله نمیبندم - اندک شرری هست هنوز؟»
شاعر است و جدالی نفسگیر با خویش. قاصدک که نزدیک میشود میگوید: «دروغی تو دروغ!» دور که میشود صلا میزند که: «با توام آی کجا رفتی؟ آی!»
چه جانسخت است امید! هر چه بگویی «دیگر، زمین، همیشه، شبی بیستاره ماند»، هر چه بگویی «انتظار خبری نيست مرا، در دل من همه کورند و کرند»، باز چیزی در دل میشورد و گلو را میفشارد. باز غنچهای از گوشهی متروکِ باغی، سر و گوش میجنباند و پژمردگیات را به چالش میکشد. آدمی طالبِ نالیدن نومیدیهای خویش است؛ اما همین که مینالد، یعنی به چیزی امید بسته است. نومیدی اظهارشده، امیدواری پوشیده است.
✍️ صدیق قطبی
[الهامگرفته از نقل دوستی از تأمل استاد مجتهد شبستری بر این شعر و آمیزگاری یأس و امید در آن]
@sedigh_63
(https://attach.fahares.com/00/uxfUo6PPieDORtJFttA==)
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
«حسین پناهی»
آدم باید بتونه پایین یه تپه دراز بکشه- با گلوی پاره و خونی که آروم آروم میره تا بمیره- و همین موقع اگه یه پیرزن با یه کوزه قشنگ روی سرش از کنارش بگذره باید بتونه خودشو رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه میرسه
فرنی و زویی، دی جی سالینجر
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی.. اما قلب من گرم است...
Читать полностью…چرا صادق هدایت، تلخ است؟
✍️ صدیق قطبی
قلم و نگارش صادق هدایت بیمانند است. فوقالعاده توانمند و بهتانگیز و جذاب. اما انقدر تلخی و نومیدی حوالهات میکنم که میخواهی بالا بیاوری. میدانم که نباید دچار مغالطهی یکسانانگاری نویسندهی داستان با راوی آن شد. اما حس میکنم صادق هدایت همان روحیات و نگرشهای راوی بوف کور را دارد. من زیباییهای داستانی و فنی و هنری بوف کور را انکار نمیکنم. اوج نبوغ است. بسیاری از غمها و نگاههای جاری در آن را هم حس میکنم و فهم.
راوی بوف کور میگوید اصلا برایش مهم نیست کسی نوشتههایش را بخواند یا نه. او برای خودش مینویسد. او همهی اطرافیانش را «رجّاله» میداند. بیمایه و حقیر و پست میداند. زنها را هم «لکّاته» میخواند. این دو واژه در بسامد بالا و به نحو اشمئزازآوری در کتابش تکرار شده است. چقدر بد است آدم مثل راوی بوف کور باشد. داستایفسکی میگفت: «بدترین شکنجه آن است که دیگر نتوانی دوست بداری». آنکه توانایی دوست داشتن را از دست بدهد، تلخ میشود... تلخ همچون شرنگ. به میزانی که نمیتوانیم دوست بداریم، تلخ میشویم. شیرینی میوهی محبت است. فرازهایی از بوفِ کورِ هدایت را که از تلخیِ ناشی از دوست نداشتن پرده بر میدارد به قصد عبرت بخوانیم:
«بیتکلیف از میان رجالههایی که همهی آنها قیافهی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند، گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نمایندهی باقی دیگرشان بود: همهی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد...
به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذرهای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه بر سر و صورتشان سابیده نشده بود...
آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به دَرک، میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم...
در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم – سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد – برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم....
بارها به فکر مرگ و تجزیهی ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمیترسانید بر عکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجالهها برود. این فکر برایم تحملناپذیر بود گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهی ذرات تن خودم را به دقت جمعآوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجالهها نرود...
تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، چاروادار و چشم و دلگرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند.»(بوف کور، صادق هدایت)
این نگاه را مقایسه کنید با کریستین بوبن:
«لحظههایی پیش میآید که دلم برای کسانی که دیگر در زندگیام نیستند، حتی آنان که با من بیگانهاند یا دشمن، تنگ میشود. دلم میخواهد به یکیکشان بدون استثنا تلفن بزنم و بگویم: «دوستت دارم با همهی خوب و بدهایت، با همهی آنچه داری و شباهتی به من ندارد، دوستت دارم همان طور که هستی، زنده». واگر این کار را نمیکنم صرفاً به این خاطر است که میترسم به نام دیوانهای تمام عیار و مشنگ دستگیرم کنند و به تیمارستان بفرستند.»(تصویری از من کنار رادیاتور، ترجمه بشیری راد)
@sedigh_63
«ای هرگز و همیشه: در ستایش حافظ »
مستی و هوشیاری و راهی و رهزنی
ابری و آفتابی و تاریک و روشنی
هرکس درون شعر تو جویای خویش و تو
آیینهدار خاطر هر مرد و هر زنی
در پایتخت سلسلهی شب، که شهر ماست
همواره روح را به سوی روز، روزنی
نشناخت کس تو را و شگفتا که قرنهاست
حاضر میان انجمن و کوی و برزنی
این سان که در سرود تو خون و طراوت است
صد بیشه ارغوانی و صد باغ سوسنی
ای هرگز و همیشه و نزدیک و دیر و دور
در هر کجا و هیچ کجا، در چه مامنی؟
در مسجدی و گوشهی میخانهات پناه
آلوده ی شرابی و پاکیزه دامنی
هر مصرعت عصاره ی اعصار و ای شگفت
کآینده را به آینگی صبح روشنی
نشگفت اگر که سلسله عاشقان دهر
امروز خامشاند و تو گرم سرودنی
آفاق از چراغ صدای تو روشن است
خاموشیت مباد که فریاد میهنی
(شفیعی کدکنی)
— (https://attach.fahares.com/lOpX0KYk+uI27g2SzDSG9Q==)
حافظ از زبان حافظ؛ به روایت دکتر محمد استعلامی:
بود و بشد
ذاالنون را پرسیدند از عارف. گفت: «اینجا بود و بشد.»(رسالهی قشیریه)
ذوالنون مصری میگوید عارف را نمیشود نشان داد. چون فرّار است. تا بگویی اینجاست، میبینی رفته است جایی دیگر. باید کسی جایی بماند، تا بشود نشانش داد، آنکه جایی پایبند نیست و مدام در شدن است، چگونه میتوان نشانی او را داد. کجاست خانهی باد؟ چگونه میتوان به باد، به موج، به باران، فرمان ایست داد؟ ایستادن باد، باران، موج، یعنی پایان گرفتن و نبودن. نمیایستند تا پایان نگیرند. «هستم اگر میروم، گر نروم نیستم»
تعبیر دیگری هم میتوان به دست داد و آن اینکه عارف آن است که از خود خالی شده است و از خدا پُر. فانی ز خود و به دوست باقی. داشتن را در نداشتن جُسته است: «من آنچه که دارم از ندارم دارم». کسی که توانسته دیوارهای تن و زبان و تاریخ و جامعه را درنوردد و با همهی هستی و هر آنچه در اطراف او میتپد، همآغوش شود. «در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کند». عزیمت از خویش به جانبِ بیکران و دچار شدن به آبی. آبی دریای بیکران. در این تعبیر، دیگر محدودیت و تنگنای خویشتنی در کار نیست. کِرمی که پیله را به هوای پروانه شدن ترک کرده است. دیگر نیست. رفته است پروانهوار.
عارفان میگوید بهترین چیز آن است که نباشی. یعنی در پیلهی خودخواهی، در تنگنای خودگزینی نباشی. پر وا کنی و پروا نکنی:
نقل است که درویشی در پیش شیخ ایستاده بود چنانک به نماز ایستند. شیخ گفت «نیکو ایستادهای و بحرمت چنانک در نماز و لکن بهترین ازین آن بُوَد که تو نباشی!»(چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، تصحیح رضا شفیعی کدکنی)
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63
آرش نراقی در نقدِ خشونتِ ادبیات صوفیانه مینویسد:
«نوجوان بودم که شیفته ادبیات صوفیانه شدم. اما خشونت ادبیات صوفیانه زخمی بر روحم نهاد که جایش همچنان باقی است. سلوک عرفانی بر بنیان نوعی جنگ و خصومت درونی بنا شده است. در طریق معنوی، گام نخست اعلام جنگ به خود است. یکباره پارههایی از وجودت به اردوگاه دشمن میپیوندد، و تو چندان دشمنانه به خود میتازی که گویی حیات و شکوفاییات در گرو ریختن خون این خود است. صحنههای خونبار جنگ میان صوفی و نفساش هنوز هم از کابوسهای شبانه من است.
اما این روزها عرفان را صلحآمیز میفهمم- بنیانش نه خصومت خونبار با خویشتن، که شفقت ورزیدن بر خود است. نفس، اسب سرکشی نیست که به سرتازیانه رام شود، کودک معصوم و لجوجی است که باید در آغوشاش کشید، و با مهر و شفقت به او ادب آموخت. تصوّف سنتی، خشونت خانه و اجتماع را به عمق روان ما برد. دشمن بیرونی را خانگی کرد. رابطه من با من را دشمنانه و خشونت بار کرد. اصل اساسیاش این بود که بر خود سخت بگیر تا بر دیگران آسان بگیری! شفقت در مناسبات انسانی را بر پایه خشونت بر خود بنا کرد. اما به گمانم نخستین گام برای خشونتزدایی از مناسبات انسانی در همین جاست: در آشتی کردن با خود است، با خود مهربان و با ادب بودن است. شاید در فرهنگ عرفانی ما هیچ کس بخوبی پیر فرزانه میهنه[ابوسعیدابوالخیر] این دقیقه را ندید.»
@sedigh_63
زندگی کردن من مُردن تدریجی بود...
«راستی این راز جگر سوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمیآورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهی محمد قاضی)
خاطرات گذشتهها آرام آرام در ذهنمان محو و تار میشوند. عکسهای کودکی و نوجوانیات را نگاه میکنی، اما انگار غریبهاند. شگفتزده از خود میپُرسی آیا واقعاً این من بودهام؟ آیا این لحظهها را من زیستهام؟ ارتباطی که بین من و آن که در کادر عکس به من خیره شده، چیست؟ میبینی که رنگها دیگر شدهاند و حتی از خاطرهها هم جز تصاویری مات و گنگ چیزی بر جا نمانده است. هر چه ارتباط تصویریات را با گذشته از دست میدهی، احساس زوال بیشتری تو را فرا میگیرد. حس میکنی گذشتههایت آنسوی زمانها مُردهاند. وقتی خاطرهها در تو زنده نمیمانند، وقتی تصاویر گذشتههای زیستهات آرام آرام در ذهنت از رنگ و رو میروند، وقتی طعم دوستی و همصحبتی دوستانت از ذائقهات محو میشود، انگار تکههایی از وجودت را بهشکل مستمر از دست میدهی. مدام از وجودت پارههایی کَنده میشود و رنگ میبازد. با از دست دادن خاطرهها، با رنگباختن تصاویر گذشتهها، با فراموش کردن کسانی که در زندگی ما حضور داشتهاند، انگار مُردن تدریجی را تجربه میکنیم. یدالله رؤیایی میگفت:
«همیشه آن که میرود کمی از ما را / با خویش میبَرَد / کمی از خود را، زائر! / با من بگذار»
آنها که میروند یا میمیرند، بخشی از ما را با خود میبَرند و میمیرانند. آهسته آهسته میمیریم و با هر نفس کشیدنمان «مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان». علیبن ابیطالب میگفت: «نَفَسُ المرءِ خُطاه إلی الموتِ: نفس کشیدن انسان، گامهای او به سوی مرگاند.»
مَرگ نقطهی پایانی است بر مُردنهای ما. بر زندگی ما که حاصل جمعِ مُردنهای تدریجی است. عمر ما جانکَندنهای ماست. جانکَندنهایی که از نخستین تپشهای قلبمان آغاز میشود.
«یکی گفت: فلان کس جان میکَنَد. حسن بصری گفت: چنین مگوی، که او هفتاد سال بود تا جان میکَند اکنون از جان کَندَن بازخواهد رَست، تا به کجا خواهد رسید.»(تذکرةالاولیا)
ما با هر لحظه زیستن، مرگ را مثل خوشهی انگور به دهان میبریم، با زیستنمان، قالیچهی مرگ را میبافیم.
✍️ صدیق قطبی
@sedigh_63