چرا فقط نمیتوانم واقعیت پوچ را بپذیرم و مثل باقی آدمهای دور و برم سرم را به زندگی گرم کنم؟ چرا برای من، دنیا در یک فروپاشی دائمی است؟
آلخاندرا پیسارنیک، زن شاعرِ مجنون آرژانتینی من. مستندی میبینم از او. نشستهام به تماشا و این بهترین اتفاق امروز است. فکر رفتن از اینجایی که هستم دوباره به سراغم آمده. اما ناگهان وسط تماشای مستند، وقتی آلخاندرا از خاطرات روزانهاش میخواند و در عجز تمام میپرسد؛ "چرا من واقعیت را قبول نمیکنم و همواره همراه با تخیل برده میشوم؟" متوجه شدم من از ایران خواهم رفت و این تصویر همان قدر حتمیست که حالا آتش زدن سیگار بین لبهای من. من آن تباهی و دوری و رویای زندگی جدید را میخواهم. من خودم را آنجا دیدم. در آن سرما. این سرنوشت من است.
شب است. حالا نشستهام توی اتاق و مینویسم.
عصر مستند را دیدم و آتش گرفتم.
"استخراج سنگ جنون"؛ این اسم کتابی از آلخاندرا است. مجموعهای از شعرهایش. توی مستند او از داستان عجیب خودش با کلمات میگوید و من فکر میکنم چطور میشود چنین رابطهای با کلمات داشت. من نثر را میفهمم. شکل شبکهی پیچیدهای که در کلهی یک نویسنده شکل میگیرد تا یک داستان بنویسد. اما شعر؟ شاعر؟ این برای من خیلی زیاد است. کسی که شاعر است به کلمه، برای من ترسناک و غلیظ است. مغز من جا ندارد برای شعر. برای آن تخیل زندهی هر لحظه. برای جریان مداوم در تمام ثانیهها و اشیاء و تصاویر و خاطرات و عبور زمان و زخمها. مغز من توان ندارد که یک دور تمام اینها را برود، خون بریزد و برود، و بعد در بازگشت، بر که میگردد، خون بریزد و همه را از نو بالا بیاورد و بزاید. این همه بیرون ریختن، ساختن، شکل دادن از جان را مغز من تاب ندارد. من نهایتا بتوانم از سینهی شیرچکانی بنویسم که دستی به ناگاه من ِشیرمست را از زیر آن کشیده و من را جیغزنان، به گورِ تنهای قطعه قطعه شدهی خودم برده. من نهایتا از این سفر کشندهی عمرم (دزدیده شدن از زیر سینهی مادرم و انداخته شدن به گور) بتوانم شبکهی نه چندان پیچیدهای ترسیم کنم. اما شاعر، آن کسی که کار اصلی را انجام میدهد، شاعر، ینی آلخاندرا، ینی براهنی، همان کسیست که در جابجاییهای مداوم من از زیر پستان به گور، در گور منتظر من نشسته. آنجا که من قطعه قطعه شده، بدنِ یکپارچه و بیروزن خود را حمل میکنم و در ناامیدی راهی به بیرون میجویم، شاعر، ارباب کلمه، او که بر مسند خیال من نشسته، ناگهان بر این هیکلِ بدونِ راه به بیرونِ من، روزنی، شکافی باز میکند و خونِ راکد مرا، خون راکدِ مرده و تاریک مرا، به بیرون میپراشد. من خون میریزم. هست میشوم. در گور زنده میشوم. جایی که باید مرده باشم، جایی غیر از زیر پستان، زنده میشوم.
_سی تیر ۱۴۰۳.
George Frideric Händel
Messiah٫ HWV 56٫ Oratorio
He was despised & rejected...
Anne Sofie von Otter (Soprano)
I leave the house, I walk the streets, get melancholy, and come home again. I sleep. I dream. I make up things that I would never say. I say them very quietly.To be silent; to be alone. All the being and the doing, expansive, glittering, vocal, evaporated; and one shrunk, with a sense of solemnity, to being oneself, a wedge-shaped core of darkness, something invisible to others. I have to take my own hand as though l were a lost child and bring myself stumbling home over twisted ice. Do not look for my heart any more; the beasts have eaten it.
Читать полностью…Un uomo a metà ("Half a Man") is an Italian psychological drama that explores the troubled mind of Michele (Jacques Perrin), a young man haunted by memories of his family and experiences. The film delves into Michele's inner world, as he attempts to understand his own identity and the trauma that has shaped him. Through flashbacks and surreal sequences, Michele's past unravels, revealing the impact of his strict family environment and troubled relationships on his psyche.
The film is a powerful and introspective study of mental illness and emotional repression, examining how unresolved traumas manifest in adulthood. Director Vittorio De Seta uses an experimental style, incorporating fragmented storytelling and disorienting visuals to reflect Michele's fractured mental state. The stark black-and-white cinematography and non-linear narrative create a haunting, claustrophobic atmosphere, intensifying Michele's isolation and sense of alienation.
Un uomo a metà was critically acclaimed for its unique approach to psychological exploration, earning praise at the Venice Film Festival. The film is recognized as a significant work in Italian cinema for its unflinching portrayal of mental turmoil and its stylistic innovation.
این روزها در موزه هنرهای معاصر تهران در نمایشگاه "چشم در چشم" همان ابتدای چیدمان آثار با این نقاشی بیکن روبرو میشوید. اثری تکاندهنده و تاثیرگذار که چون شبحی تا پایان دیدن آثار نمایشگاه رهایت نمیکند و احتمالا بعد از دیدن صدها اثر از غولهای تاریخ نقاشی دوباره به آن باز خواهید گشت و دقایق طولانیتری را به دیدنش اختصاص خواهید داد. این نقاشی امری را بازگو نمیکند تنها در خود آشکار میشود و خبر از چیزی جز خود نمیآورد. در این میان به ما یادآور میشود که حضور مطلق و یگانه بیشکلی همچون تقدیر تاریخی ما یگانه امکانمان در هستی است.
تصویر انسانهایی که بیکن میکشد مبتنی بر رنگماده و ضرب قلمهایی است که همچون حلزونهای بینوا زیر پای جانوری بزرگ و مقتدر - عفریتی شاید له شدهاند؛ موجود مقتدر اما هماره غایب است؛ "نیروها غایباند، تأثیرهاشان پیداست" و این تأثیرها آشکار نیستند مگر در از شکلافتادگی و دفورماسیون گوشت و تن و پرترهها و فیگورها.
ژیل دلوز در کتاب منطق تاثر مینویسد: "اما آیا در این فیگورها به راستی چیزی از شکل میافتد؟"
آیا پیشتر پیش از دفورماسیون شکلی در کار بوده است؟ شکلی به سامان و منطقی فرماسیونی پیش از دفورماسیون؟ نه این پرترهها دفرمه نشدهاند دفورمه متولد شدهاند. همچون زندگی امروز ما هستی دفورمه دارند.
پرتره در خود میپیچد، فشرده میشود، بالا میآورد، مصلوب میشود، از هم میپاشد، بیرون میریزد .. دیگر چه میتواند بکند؟ اما باز این همه درون چارچوبی وانماییشده روی میدهد درون قابی پنجرهای کادری صفحهای.. رهایی است که ناممکن شده؟
در نهایت اینکه چیزی در پردههای بیکن از کف میرود و آن میل ما به شنیدن روایت است؛ قصهای ناگفته رها میشود. و به یاد آن حکم مشهور میافتم که " هر روایت، بیان هراس از کشف شدن راز راوی نیز هست. ریشه هر روایت، چون بازی کودکان، هراس از جهان است." پردههای بیکن روایتی بر نمیسازند چون خیلی ساده رازی را پنهان نکردهاند.
همزمان با گذر از روایت به حضور هیستریایی معنا، تجربهای دیگر در حال شکلگیری است؛ "گذر از ساختار پارانوییک (دَر هَراس، پس؛ نشانهپرداز و روایتساز) به ضد- ساختارِ اسکیزوفرنیک (پراکنده، سیال، چندگانه، گسسته و درگیر در شُدنی بیپایان)؛ یا خیلی ساده از بستگیِ پارانوییک به گشودگیِ اسکیزوفرنیک.
__ هادی مومنی.
It's all like a dream. Everything is ecstasy, inside. we just don't know it because of our thinking-minds. but in our true blissful essence of mind is known that everything is alright forever and forever and forever. Close your eyes, let your hands and nerve-ends drop, stop breathing for three seconds, listen to the silence inside the illusion of the world, and you will remember the lesson you forgot, which was taught in the immense milky way soft cloud innumerable worlds long ago and not even at all. It is all one vast awakened thing. I call it the golden eternity. It is perfect. we were never really born, we will never really die. It has nothing to do with the imaginary idea of a personal self, other selves, many selves everywhere: Self is only an idea a mortal idea. That which passes into everything is one thing. It's a dream already ended. There's nothing to be afraid of and nothing to be glad about. I know this from staring at mountains month on end. They never show any expression, they are like empty space. Do you think the emptiness of space will ever crumble away? Mountains will crumble, but the emptiness of space, which is the one universal essence of mind, the vast awakenerhood, empty and awake, will never crumble away because it was never born.
_Jack Kerouac, The Portable Jack Kerouac.
"Phrosine and Mélidore", 1878
by Édouard Joseph Dantan.
This artwork is inspired from Gentil Bernard's sensual and tragic poem of the same name. The young Phrosine, at right, falls in love with Mélidore, but her jealous brothers separate the two and banish Mélidore to a life as a hermit on a nearby island. Desperate to see her beloved, Phrosine swims across the channel at night, and collapses, naked, into her lover's arms.
"Polly Jean, I love you. I love the texture of your skin, the taste of your saliva, the softness of your ears. I love every inch and every part of your entire body. From your toes and the beautifully curved arches of your feet, to the exceptional shade and warmth of your dark hair. I need you in my life, I hope you need me too."
__Nick Cave in a letter to PJ Harvey.
صمد! صمد! موقعی که ماهیها اطراف گوشهایت حرکت میکردند کجا بودی؟ نه! موقعی که ماهیها بوی تعفن پهلوها و شکم و پاهای تو را پس از مرگ شنیدند و فرار کردند کجا بودی؟ لحظهای قبل از مرگ چکار میکردی صمد؟ موقعی که درون آب چشم هایت را میبستی، موقعی که دو دست قوی، سرت را در آب گودال فرو میکردند، تو چه میکردی صمد؟ به چه فکر میکردی صمد؟ موقعی که دو دست قوی، سرت را از کنار گرفته بودند و پشت سرت را محکم به تنه درخت میکوبیدند؟ صبح بود یا عصر؟ روز بود یا شب؟ .. بیدار شو شاعر! بیدار شو صمد! مادرت وسط قالی نشسته است و برای برادرت منصور، پیرهن میدوزد. پیرهنی سفید و بلند، ولی مادرت از عروسی تو صحبت میکند. بیدار شو شاعر! و بگو با آن مصرع بزرگ نهایی، آن مصرع لایزال، آن مصرع قدیمی ولی همیشگی میتوانست تو را از دست دژخیمها نجات دهد؟ آیا تو آن مصرع را که بر زبان میراندی، مزدوران امیر محمود، دست از شانههای تو برگرفتند و دستها و پاهایت را که سیمپیچ کرده بودند باز کردند و گفتند که برو که ما تو را آزاد میگذاریم تا از این ده به آن ده بروی و چشم های مردم را به زیبایی به آزادی بگشایی .. بیدار شو و ببین تنها چیز زشت و پوسیده و پوساننده این جهان تو هستی!
__ بخشی از کتاب "روزگار دوزخی آقای ایاز" نوشتهی رضا براهنی به سال ۱۳۴۹، فراز ِمرگ صمد.
انگار من در رودی از اشیاء، نامها، خطوط و روزها و شبها جریان پیدا کرده بودم و در عین حال همه این اشیاء و نامها و خطوط و روزها و شبها هم بودم. و بعد این سیلان ناگهان مسدود میشد، دیواری در برابر این سیلان عظیم بپا میشد و من میایستادم از دور خودم را تماشا میکردم که عبور میکنم و زجرها و زخمها و دردهایم را به اشیاء و نامهای دیگر سرایت میدهم و بعد چیزها آشناتر میشدند، آشناتر و آشناتر. ولی این آشنا بودن نیز چندان طول نمیکشید. چهرهها نزدیک میشدند، نامها با حروف درخشان، و انگار با حروفی بریدهشده از کتیبههای کهن با تمام هالهها و عواطف و فکرهای کهن و جدید در برابرم ظاهر میشدند و بعد روح فساد در همهچیز دمیده میشد و همه چیز در زوال و تباهی غوطه ور میشد و دیگر از آن همه خبری نبود.
_روزگاز دوزخی آقای ایاز، رضا براهنی، ص ۱۳۴.
Sergei Sergeyevich Prokofiev
Lieutenant Kijé. Suite: Op. 60.
Поручик Киже: (ll. Romance)
Royal Philharmonic Orchestra
به شب
سالواتوره کوآزیمودو
ترجمهی نادر نادرپور و جینالابریولاکاروزو
بیهیچ یادی
از زهدان تو سر بر میکشم
و میگریم
فرشتگان، خاموش با من راه میپیمایند؛
اشیا نفس ندارند؛
هر صدایی به سنگ بدل شده است
سکوت آسمانهای مدفون.
نخستین آفریدهی تو
نمیداند، اما رنج میبرد.
برای خانههای بزرگ با پنجرههای سرتاسری و آفتاب لرزان و باد خنکی که مدام در آن میوزد و خانه را معلق میکند. برای نوای سادهی نازک پرندهها که خانه در صدایشان غرق است. برای کاجها. برای زیبایی سینهاش وقتی با انحنایی پر از عضله و پوست نرم و موهایی مهربان، به بازو وصل میشود. برای تمام دوراهیهای ابدی زندگی. برای میل به سکون و ریشه دادن و ماندن. برای آوارهگی و رهایی و همچون باد، سبکی و بیتعلقی. برای آن حسرت بیدلیل دائمی در قلب. برای حسادت به امر ویران کنندهی والای روح. برای خواهش نور و روشنی. برای میل به ایستادن و میل به فرار. برای آن زن با موهای بلند که لابهلای نور و سایههای خنک درختهای انبوه جنگل نشسته و ویشنا را عبادت میکند. برای زندگی ..
- بهار، ۱۳۹۹.
How do l not rip out my own veins
And build with them a ladder
To escape towards the other side of the night?
__ Alejandra Pizarnik.