__ من بر روی کلمات به خواب میرفتم و چشم که باز میکردم در جهان دیگری زاده میشدم. من محصور ِکتابهایم، اشتیاقم برای درسهای پیانو و بیرون زدن از خانه در هوای سرد ِزمستانها بودم. پرلودی از شوپن توی گوشم بود وقتی که از کنار پارک نزدیک خانه رد میشدم و سرم پر میشد از تصاویر درختان ِلختی که میدیدم و گمان میکردم تمامشان در لحظهی پیش از خود مُردهاند. نمیخواستم حتی تک لحظهای از دستم برود. تصاویر را در مشتم گره میکردم و بعد، تمام مسیر باقی مانده را تا خانه میدویدم تا همه را توی کلمات بریزم.
تمام بیست سالگی من غرقشده در رویا و کلمه گذشت. من تمام آن لحظات را بینهایت زندگی کردم. اما ناگهان همهی آن روزهای فراموش شده را میبینم و حالا میفهمم که همهچیز تمام شده.
چهرهی زرّینِ بیست و هفت سالگیام را در خواب میبینم که همچون پرندهای پشتنما بالای سرم بال میزند و برای همیشه دور میشود. حالا دیگر از آن تابلوی بزرگ زندگی ِگذشتهام _از اشیاء و نورها و تصویرهایی که مایهی آرامش و مستی من بودند_ چیزی باقی نمانده جز پردهای بیرنگ.
روزها را چندان به یاد ندارم. از آن همه میل و سرگشتگی چیزی نمانده جز دلبهمخوردگی و ملال. هنوز در معرض اشتیاقم، شبیه به همان دختر بیست سالهای که روزی بودهام، اما تابش آفتاب بر من کُند شده. آرام و صبور. گویی خواب باشم. و این روال هر روزه است. روال خشنی است. من اینها را از همان لحظهی نخست فهمیدم و اجازه دادم تا نومیدی دامنگیر شود. علت آن آیا مرگ قریب الوقوع مادرم بود، یا تحملناپذیر بودن زمانه؟ یا پشیمانی از زندگی ِهر روزه؟ چیز اشتیاقبرانگیزی وجود نداشت. اشتیاق یا لابهلای کلمههای لَکان و کریستوا بود، یا در فراق بود، یا اصلا وجود نداشت. درواقع اغلب وجود نداشت. اما، همهچیز در یک تصویر بود. این را به غریزه میدانم. همانطور که "دوراس" در تصویر گذر از یکی از رشته رودهای مکونگ است، سوار بر کرجی. از خودم میپرسم زندگی من بر روی کدام تصویر است که جامانده؟
Wesendonck-Lieder, Richard Wagner
Kirsten Flagstad, soprano
Gerald Moore, piano
Recorded: May 1948
من بر روی کلمات به خواب میرفتم و چشم که باز میکردم در جهان دیگری زاده میشدم. من محصور ِکتابهایم، اشتیاقم برای درسهای پیانو و بیرون زدن از خانه در هوای سرد ِزمستانها بودم. پرلودی از شوپن توی گوشم بود وقتی که از کنار پارک نزدیک خانه رد میشدم و سرم پر میشد از تصاویر درختان ِلختی که میدیدم و گمان میکردم تمامشان در لحظهی پیش از خود مُردهاند. نمیخواستم حتی تک لحظهای از دستم برود. تصاویر را در مشتم گره میکردم و بعد، تمام مسیر باقی مانده را تا خانه میدویدم تا همه را توی کلمات بریزم.
تمام بیست سالگی من غرقشده در رویا و کلمه گذشت. من تمام آن لحظات را بینهایت زندگی کردم. اما ناگهان همهی آن روزهای فراموش شده را میبینم و حالا میفهمم که همهچیز تمام شده.
چهرهی زرّینِ بیست و هفت سالگیام را در خواب میبینم که همچون پرندهای پشتنما بالای سرم بال میزند و برای همیشه دور میشود. حالا دیگر از آن تابلوی بزرگ زندگی ِگذشتهام _از اشیاء و نورها و تصویرهایی که مایهی آرامش و مستی من بودند_ چیزی باقی نمانده جز پردهای بیرنگ.
__Photo @Farhangismn
قهرمان یکی از شگفتانگیزترین آثار ادبیات معاصر فارسی، یعنی داستان کوتاه «عافیتگاه» نوشتهی غلامحسین ساعدی، زبانشناسی است به نام «کاف» که در جزیرهای مشغول جمعکردن لغات محلی است. کاف هیچکس را ندارد. موجودی است رهاشده به معنای حقیقی کلمه، و محبوس در جذابترین فیگور توپولوژیکال ادبیات: جزیره. وقتی از او میپرسند چرا برنمیگردی به شهر خودت، میگوید کسی را نداشته و خیلی هم خوش نمیگذشته. اما مدام دچار اضطرابی عجیب است برای بازگشتن. به کجا؟ مگر نه این است که بازگشتن همیشه شمّهای از اندوه اودیپی را در خود دارد، آرزوی بازگشتن به زهدان مادر، بازیافتن وحدتی که هرگز واقعیت نداشت؟! کاف، که حالا دیگر خیلی شبیه یوزف کا شده، به خلبان هواپیمای پست اصرار میکند که او را با خود ببرد. همانطور که انتظار داریم پاسخ منفی است. هیچ راه گریزی از وضعیت هبوط انسانی نیست؛ همان که قرار بوده عظیمترین ملعنت ممکن باشد. گریختن از تبعیدگاه انسانی، از بیگانگی انسان با جهان که زادهی زبان است، ناممکن است. انسان نمیتواند از وضعیت شقاوتبار حیات خود بگریزد، دقیقاً چون زبان دارد؛ چون به تناهی و تباهی خود آگاه است؛ به این شکافی که او را از درون میخورد و ناتوان میسازد؛ به برزخی به نام زبان/قانون. بیهوده نیست که مردم جزیره میگویند دولت این ناحیهی لعنتشده را رها کرده. اما در داستان ساعدی ما نه با حذف ادغامی، بلکه با چیزی دقیقاً عکس آن سروکار داریم. آنچه کاف کشف میکند ژرفترین شکل سعادت است. در الاهیات مسیحی، معمای مهمی وجود دارد که ناظر به عدل الاهی یا تئودیسه است: بر سر کودکانی که پیش از غسل تعمید مردهاند چه خواهد آمد؟ از سویی مجازاتکردن آنها به دلیل کافربودن نافی عدل الاهی است زیرا آنها حتی فرصت زیستن هم نیافتهاند. و از سوی دیگر پاداشدادن به آنها نیز بیمعناست، زیرا بهشت، پاداش عمل است. آنها محکومند به اینکه در طبقهی خاصی از برزخ تا ابد در بیخبری محض اقامت کنند. تنها مکافات آنها عدم رویت خداوند است، فراموشی الوهی. اما آیا این در حقیقت ژرفترین سعادت و شادمانی نیست!؟ آیا این بزرگترین آرزوی ممکن نیست، این که هرگز نامی از زبان، قانون، تفکیک و سعادت به گوشمان نخورده بود؟ و درست به خاطر ژرفنای این سعادت و شادمانی بیبدیل است که حتی وقتی نامهرسان نامهای برای آقای کاف میآورد، او که همیشه منتظر بوده، با بیاعتنایی مشغول ماهیگیری میشود و میگوید بعدا نامه را از او خواهد گرفت. او تازه سعادت را یافته است، چرا عجله کند؟×
@chaosmotics
Titania and Bottom by Henry Fuseli, 1790; depicts a scene from A midsummer night's dream by William Shakespeare.
Читать полностью…چند روز ِدیگه سالگرد مرگ بهرام صادقیست و چند روز پیش، سالروزِ تولدش بود. به این بهانه نوشتهای از غلامحسین ساعدی دربارهی کارهای بهرام صادقی را از کتاب «شناختنامهی ساعدی» (به کوششِ جواد مجابی) عکس گرفتهام و پیدیاف کردهام.
از متن:
«صادقی مدام رمان پلیسی میخواند، جذابیت داستانهای پلیسی برای او بهخاطر پوچی آغاز و پوچی فرجاماش بود […] پس از پایان این داستانها با لبخندی بر لب میگفت: «چیزی نداشت، خیلی خوب میبود اگر در وسطْ قضایا را رها میکردم» […] در کارهای صادقی حادثه اصلاً مهم نیست. کشمکشها پوچ و بیمعنی است. درگیریها تقریباً به جایی نمیرسد […] صادقی، آخر سرْ لقمهای در دهان مخاطب میگذاشت که طعم نداشت، انگار که مشتی خاکاره بر دهان خواننده ریخته شود.»
کانال تصویر و زندگی