همانطور که دوستانمان را نه به علت رد کردن تقاضای قرضی که از ما خواستهاند، بلکه به علت اینکه به آنان قرض دادهایم از دست میدهیم، هیچکس را به علت رفتار غرورآمیز و بیاعتنایی اندک از دست نمیدهیم، بلکه به این علت از دست میدهیم که رفتاری بیش از اندازه دوستانه و فروتنانه از ما دیده است.
در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور
@rouzbeh_moein
هرچیزی، هرکسی، و هر داستانی، تا وقتی جذابیت داره که دربارهش سوال داشته باشی. و تا وقتی که رازهای پوشیده داشته باشه دنبال خودش میکشوندت. اما اگه زمانی هیچ پرسش و معمایی ازش در ذهنت بی جواب نمونده بود و بازهم واسهت تازگی و جذابیت داشت، در جریان باش که عمیقا شیفتهش شدی.
~
آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
@Rouzbeh_moein
گاهی مردم هم فراموش میکنن که تو کسی رو فراموش کردی. بیاختیار و بدون قصد و غرض اسمی رو به زبون میآرن. اما تو به خیالت گذشته رو از ذهنت پاک کردی. به زندگیت میرسی، حالت خوبه، غصه نمیخوری... ولی یواش یواش احساس میکنی یه چیزی کمه، یه چیزی سر جاش نیست. انگار یه حفرهی تاریکی توی ذهن و قلبت به وجود اومده که هیچ جوابی واسهش نداری.
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
@rouzbeh_moein
گفتم: تو زن جوانی هستی و اگه من نباشم، با گذشت زمان به بودن کسی دیگه نیاز پیدا میکنی. فقط ازت می خوام اگه خواستی به کسی دیگه علاقهمند بشی یا به آغوشش بری، پیش از هرچیز من را فراموش کنی، کاملا فراموش کنی.
لیلی مکث کرد و گفت: چرا؟ چرا می خوای فراموشت کنم؟
نیم نگاهی به لیلی انداختم. برای این حرفم دو دلیل داشتم، اما نمی خواستم به زبان بیاورم. دلیل اولم که خودخواهانه بود این بود که هیچ گاه نمیخواستم به خاطر حضور فرد دیگری فراموش شوم. حتا اگر علاقهی لی لی به آن فرد بسیار ناچیز و کمتر از علاقهاش به من و تحت فشار نیازهای جنسی و تنهایی بود. از این نفرت داشتم لحظهای که نفس آن فرد به لیلی بخورد یا اینکه پوستش را لمس کند یاد من بیفتد.
دلیل دوم به خاطر خود لیلی و البته تحت تاثیر گذشته و آن خاطرهی تلخم با همکارم، تانیا بود. صدای لرزان تانیا را پشت تلفن به یاد میآورم که عاجزانه التماس میکرد سریع تر خودم را به او در پارک مرکزی شهر برسانم. وقتی به او رسیدم تقریبا نصف پاکت سیگار دود کرده بود. دستانش، لبانش و حتا چشمان اشکبارش میلرزید. تانیا داستان هولناکی را برایم تعریف کرد. او پس از جدا شدن از معشوقش در طی ده روز با پنج مرد مختلف رابطه داشته بود. پنج مردی که هیچ نقطهی مشترکی با هم نداشتند. اولی نوازنده مورد علاقهش در یک گروه جاز بود، دومی همسایه پایین خانهاش که یک بدنساز بود، سومی یک فروشنده ساده بود، چهارمی دوست پسر خیلی سال قبلش بود که زن و فرزند هم داشت. و پنجمی یک تاجر ثروتمند بود که البته با این آخری به ازای دریافت پول راضی به انجام آن کار شده بود، در حالیکه حقوق تانیا به قدری بود که نیازی به این پول ها پیدا نکند. کاملا پیدا بود که تانیا از سر واماندگی تن به این کارها داده.
تانیا برای فراموش کردن داشت همه چیز را امتحان می کرد و هرچه بیشتر تلاش می کرد بیشتر معشوقش را می خواست.
من از اینکه لیلی به سرنوشت تانیا دچار شود هراس داشتم. می ترسیدم به خاطر فراموش کردن من، معصومیتش را از دست بدهد.
~
@rouzbeh_moein
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
Please don't you fear the dark
Just embrace the stars
Now you're part of the night,
You'll be safe in their light
@rouzbeh_moein
دخترهی بیچاره مدام گریه می کرد و می گفت: «من فقط بازیچه دست اون حرومزاده بودم.»
بهش نزدیک شدم و گفتم: «اینکه بفهمی بازیچه یه حرومزاده هستی، ناراحت کنندهست اما بد نیست. جدی میگم. اینجوری می تونی از بازیش بیای بیرون.
اینکه نفهمی بازیچه دست یه حرومزاده ای بده، وحشتناکه! اینکه نفهمی و باز هم بازی کنه باهات، نفهمی و باز دروغ بشنوی، نفهمی و همهی باورهات رو به گند بکشه.
دختره با گریه می گفت: «من همین الانش هم باورهام رو از دست دادم.»
اما من اینطور فکر نمی کردم. به نظرم هنوز چیزی ته وجودش باقی مانده بود...هنوز هم دلش می خواست دوست داشته شود، دوست بدارد، و برای کسی مهم باشد.
~
@Rouzbeh_Moein
آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی/ #روزبه_معین
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم...
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم.
#نیما_یوشیج
@Rouzbeh_moein
مادرم زمانی که آلوی جنگلی رو در دستش می گرفت چند لحظه بهش خیره می شد و بعد زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. وقتی ازش می پرسیدم داری چی میگی؟
لبخند می زد و بعد از سکوتی معنا دار می گفت: باید چشم هاش رو میدیدی...
من هیچ وقت نتونستم رابطه ی بین آلوی جنگلی و چشم ها رو بفهمم.
تا اینکه آخرین روزهای عمر مادرم رفتم پیشش و قاطعانه داستان آلوهای جنگلی رو ازش پرسیدم؛
مادرم در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: زمانی بچگیم نزدیک خونه مون یه جنگل بزرگ بود که من همیشه اونجا پرسه می زدم. یکبار خیلی شانسی یه درخت آلو جنگلی پیدا کردم، بی نظیرترین آلوی دنیا. صبح ها به شوق اون آلو از خواب بیدار می شدم و پای اون درخت می رفتم و آلو جنگلی می خوردم. طعمش جادویی بود، باید اون رو می چشیدی تا حرفم رو بفهمی.
تا اینکه یه روز وقتی دوباره سمت جنگل رفتم، دیدم اون قسمت جنگل آتش گرفته و خبری از درخت آلوی جنگلی نیست.
بعد از اون اتفاق، آلوهای زیادی رو امتحان کردم، اما هیچ کدوم دیگه اون آلوی جنگلی نشد...
به مادرم گفتم: آلوی جنگلی شما رو یاد کسی میندازه؟
گونه هاش آروم خیس شد و گفت: باید چشم هاش رو می دیدی، بعضی ها دیگه هیچ وقت تکرار نمی شن...
@rouzbeh_moein
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / #روزبه_معین
چند دقیقه پیش، قبل از اینکه تو را ببینم، چشمم به دختر و پسر جوانی افتاد که زیر درختی، توی باغچه پشت کلیسا با هم حرف میزدند. از همان دور میشد فهمید که دارند همان کلماتی را برای هم میگویند و تکرار میکنند که تا دنیا دنیا بوده، زنها و مردها، میلیونها و میلیاردها بار به هم گفتهاند. دوستت دارم، دوستم داری؟
در این سرزمین، سرنوشت خوشی نداریم، فکر میکنم که تو هم با من موافق باشی. اما تا زمانی که زنی و مردی به هم میگویند «دوستت دارم، دوستم داری؟» شاید هنوز بشود امیدوار بود.
رمان دانه زیر برف / #اینیاتسیو_سیلونه
@rouzbeh_moein
سلام عزیزان دل، در تلگرام پیامها دربارهی کلاس آنلاین داستان نویسی زیاد بود. ظرفیت کلاس داستان نویسی توسط هنرجویانی که از دورهی پیش (۱۴۰۱) ایمیل داده بودند پرشده است.
اما کلاس جدیدی برای عزیزانی که هنوز ایمیل ندادهاند برای این تابستان در نظر گرفته ام.
این دوره در ده جلسهی آنلاین برگزار میشود.
برای اطلاعات بیشتر و ثبت نام لطفا به ادمین ایمیل دهید و نام و محل سکونت را ذکر کنید.
ایمیل:
Rouzbehmoeinart@gmail.com
زندگی مانند یک پتوی کوتاه است.
آن را بالا میکشید، پایتان بیرون میزند.
آن را پایین میکشید شانه هایتان از سرما میلرزد...
آدمهای وسواسی؛ مدام در حال تست اندازه ی پتو هستند و زندگی را نمی فهمند!
ولی آدمهای شاد ؛ زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند...
#ماريون_هاوارد
@rouzbeh_moein
چه لحظهی غمانگیز و فراموشی ناپذیریست آنهنگام که پردهها فرو میریزند و نقاب ها کنار میروند و همه چیز به روشنی پدیدار میشود.
~
آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی/ #روزبه_معین
زیباترین انسانهایی که تاکنون شناختهام آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند. این افرادی حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شفقت، ملایمت و توجه عمیق عاشقانه میکرد. زیبایی این افراد اتفاقی و بیسبب نبود.
#الیزبت_کوبلر
@rouzbeh_moein
فراموش نکن باید کوتوله ی سرخ زندگیت رو بشناسی. درباره میلنر قبلا بهت گفتم. میلنر و گروهش وقتی داشتن دنبال سیارهای قابل حیات میگشتن، به سیارهای مشابه زمین و نزدیک به یک کوتوله سرخ میرسن. کوتولههای سرخ ستارههایی کوچکتر و تاریکتر از خورشیدن، انرژی دارن و میتونن حیات ببخشن. اون کوتوله سرخ میتونست واسه سیاره جدید نقش خورشید رو بازی کنه اما یه مشکل داشت، یه مشکل خیلی بزرگ، به شدت بی ثبات بود، رفتارش تغییر میکرد. گاهی شعلههایی ازش خارج میشد که میتونست همه چیز رو نابود کنه.
واسه این میگم باید کوتوله سرخ زندگیت رو بشناسی چون وقتی خورشید زندگیت نیست، واسه زنده موندن چارهای نداری جز اینکه یه سرچشمه انرژی داشته باشی.
اگه می خوای به یک کوتولهی سرخ نزدیک شی، نزدیک شو! ازش انرژی بگیر، اما روش حساب باز نکن. کوتولهی سرخ رفتارش ثابت نیست، کوتوله ی سرخ ناپایداره. بهش دل نبند، وابستهش نشو! به هیچ چیز ناپایداری وابسته نشو، تا بتونی قبل از اینکه شعلهای ازش سربکشه و همه چیز رو نابود کنه، رهاش کنی.
@Rouzbeh_Moein
~
آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم ... آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد!
خوشی ها و روزها | #مارسل_پروست
@rouzbeh_moein
همه چیز با گذشت زمان تغییر میکنه. من هم کمکم پی بردم که خیلی چیزها از یادم رفته. دیگه نمی دونستم دوست داشتن چه شکلیه، حسش چطوره و چرا باید باشه. قلبم عادت کرد به آروم زدن، یه ریتم آروم و همیشگی.
دزیره: و کسل کننده؟
ادوارد: کسل کننده؟ بهتره بگم آرامش داشتم. و این آرامش باعث شد وارد مرحلهی جدیدی از تنهایی بشم، مرحلهای که از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسی. فرار کردن رو یاد میگیری. نادیده گرفتن قلبت رو یاد میگیری، و بعد خودت هم باورت میشه که قلبی نداری. پیتر راست میگفت، اِدی توی سینهش هیچی نداره. واسه همینه که خیلی وقته از چیزی ناراحت نمیشم. به نظرت عجیبه که چیزی نمیتونه ناراحتم کنه؟
@Rouzbeh_Moein
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / #روزبه_معین