rohin_official1 | Неотсортированное

Telegram-канал rohin_official1 - شب نامه‌ی خیال

735

روییدن زمان و مکان نمی‌خواهد! گاهی باید در سخت‌ترین شرایط و دشوار‌ترین مکان رشد کنی... 🖐 #روهیناصادقی @Rohin_official1 https://t.me/Rohin_official1

Подписаться на канал

شب نامه‌ی خیال

تو، تنها مسئولِ زندگی خویشی

اصلا بی‌خیالِ این‌که دیگران چه گفتند یا چه کردند…
بی‌خیالِ اندوه‌هایی که هرچه بیشتر مرورشان کنی، جان می‌گیرند و قد می‌کشند.

زندگی‌ات را زندگی کن!
به آدم‌های خوبی فکر کن که هنوز در کنارت‌اند، به کارهای ساده؛ اما ارزشمندی که از دستت برمی‌آیند…
شاید کاری که امروز بی‌ارزش می‌پنداری، آرزوی دیرینه‌ی کسی دیگر باشد.
یا خانه‌ای که در نگاه تو حقیر است، برای دیگری سقفی امن و گرم در شب‌های سرد باشد.
حتی پدر و مادری که تو را می‌رنجانند، آرزوی کسی‌اند که در حسرتِ یک آغوشِ پدرانه یا نگاهِ مادرانه می‌سوزد.

پس چرا حسرت؟ چرا مقایسه؟ چرا خودت را با متر دیگران بسنجی؟

زندگی رقابت نیست؛ مسیرِ هرکسی قصه‌ی خودش را دارد،اما فراموش نکن:
اگر سقفت کوتاه باشد، پناهگاه امن‌تری خواهی داشت؛ ولی اگر بلند و باشکوه باشد، بارِ بیشتری بر دوشت گذاشته خواهد شد.

پس بی‌صدا، اما با ایمان، زندگی کن…
جهان با تو، از همین‌جا آغاز می‌شود.

#رحیمه_محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

در روح برخی انسان‌ها
انگار که کرانه‌هایی از دریاست
هنگامی‌که با آن‌ها هم‌کلام می‌شوی
گویی پاهایت را
به سمت دریا دراز می‌کنی
و آرامش می‌یابی...

#جمال_ثریا

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

کتاب‌ها مانند خانه‌ای هستند که از باران به آن پناه می‌بریم و مرا از هر چیزی که در کودکی از آن می‌ترسیدم محافظت می‌کرد.

#فردریک_بکنر

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#کتاب_دوم‌_در_راه_است🫣
#روهین

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

گفت‌وگو در آستانه‌ی دلتنگی

- ای خیال…  بازهم آمدی؟
+ دِلکُم... مگر می‌توان نیامد، وقتی تو هر لحظه صدایم می‌زنی؟! ولی این‌بار آمده‌ام با تصویرش، با عطرش، با صدایش...
- باز هم می‌روی نه؟ مثل همیشه، می‌آوری‌ و بعد می‌بری‌اش...
+ نه‌رنج! دِلکُم... من تنها بازتابِ خواسته‌های توأم! تو اگر نباشی، من هم نیستم...
- پس اگر مرا می‌فهمی، بگو 
چشمانش هنوز همان‌قدر مهربان است؟ لبخندش هنوز مثل آفتابِ دم صبح می‌درخشد
؟
+ آری... همان است، فقط دیگر...
- کاش بود... کاش حتی یک‌بار، بی‌میانجی تو، خودش می‌آمد...
+ اما اگر نیاید، من هستم تا یادت بیاورم که دوستش داشتی و هنوز دوستش داری...
- بمان خیال... باور کن درد دیدنش در تو، از ندیدنش در من، کمتر است.
+ باشد... امشب هم بمانم... 
برای تو، برای تصویر یار، برای دلی که هنوز عاشق است...

#رحیمه
‌‌#یادت_باشه_خیال_همیشه_همراه_دل‌های_عاشقه...✨

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

با نم‌نم قطرات آب بر صورتم، پلک‌هایم آرام گشوده می‌شوند و چشمانم در سکوتی پرشکوه، منظره‌ای را می‌نگرند که از دل رؤیاهای دیرینه‌ام جان گرفته است.
درختان سر به فلک کشیده‌، طبیعت بکر و آسمان که چون مخملی کبود، بر فراز همه چیز گسترده است.
نسیمی ملایم، آغشته به عطر گل‌هایی که دیروز با دستان خود در کنار باغچه نشانده بودم، آرام از کنارم می‌گذرد و مشامم را می‌نوازد.

صدای لطیف سوختن چوب در شومینه، فضای کلبه را پر کرده. سر برمی‌گردانم و نگاه‌ام بر چهره‌ای آشنا می‌نشیند؛ کسی که اکنون این آرامش و زیبایی را با او قسمت کرده‌ام، در حال افروختن آتش است.

اما آن‌چه درونم را گرم کرده، تنها آتش شومینه نیست؛ دل من در سرمای این هوا، از شوقِ شکرگزاری به خدایی سوزان‌تر است که نه گذاشت آرزو، حسرت شود و نه رؤیا، خاموش بماند.

رویایی از جنس آرزو


#رحیمه_محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

عشق برای مردها همچون یک زخم عمیق می‌ماند!
به همین دلیل، بی آنکه چراییش را بدانند، از کسی که بیشتر از همه دوست دارند، می‌گریزند!
آنها از این زخم می‌هراسند...
این دست خودشان نیست که بی‌دلیل، همه چیز را ول می‌کنند و می‌روند!

📕 #سوء_تفاهم
✍🏻 #آلبر_کامو

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#برشی‌از‌نامه③②🫧💌

احساسی که با یادِ تو یا هر چه به تو پیوند خورده، در جانم می‌شکفد، همانند نقاشیِ رویایی است با واژه‌های نورانی.
با قلمِ پَر، خواستم سیمای تو را ترسیم کنم؛ بی‌گمان نگاهت مهربان است؛ همان مهربانی که در سکوت نیز شنوا می‌شود.
لبخندت، پاره‌ای مهتاب است که زنگارِ تاریکی‌ها را از دل‌ها می‌زداید...اما از روحت چه گویم؟ که هرچند ناشناخته، حضورش را در ژرفای هستی‌ام نهفته‌ام، احساس می‌کنم.
شاید بپرسی: «این همه را، بی‌آن‌که مرا بشناسی و بیبنی، از کجا می‌دانی؟»
پاسخ در لرزشی نهفته است که نامت آن' گوهر ناشناخته' در حریم دل‌ برمی‌انگیزند و من آن را در مخزن اسرار دل پنهان کرده‌ام، مبادا جهانِ بی‌رحم، این یگانه گوهر را نیز از کفم برباید.
نمی‌دانم آیا روزی هیبتِ وجودت بر من آشکار خواهد شد، ولی همین‌که این شورِ ناگفتنی را در قالبِ واژه‌ها می‌ریزم و به حریمِ هستی می‌سپارم، خود معجزه‌ای است بی‌همتا.

این نامه، پرنده‌ی امید من است


#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

عشق مانند قهوه‌خانه‌ای کوچک
در خیابان غریبه‌هاست
درهایش به روی همه باز
مثل قهوه‌خانه‌ای که رفت و آمدهایش
به وضعیت آب و هوا بند است
باران که می‌بارد
مشتری‌هایش بیشتر می‌شوند
و هوا که صاف باشد
مشتری‌هایش کمتر و خواب‌آلوده‌ترند
من اینجا هستم
ای غریبه!
در گوشه‌ای نشسته‌ام...

#محمود_درویش

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

کاری خارق‌العاده‌ی نکرده‌ام،
فقط… هرگز تسلیم نشدم.
تنها پذیرفتم که نیمه‌ی تاریک وجودم،
همان‌قدر بخشی از من است
که نورِ درونم است.

سخت نیست، باور کنید...
کافی‌ست بگویید: امید
زمزمه کنید: آرامش
باور داشته باشید: نور
و زندگی کنید: عشق...

آدمی، خلاصه‌ای‌ست از همین واژه‌ها است.

#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

🎧🎼__🦋_🎧🎼

نمی‌دانم تو کیستی…
از کجا آمدی و چگونه چنین بی‌هوا در قلبم خانه کردی.
تو که حتی لحظه‌ای نبودنت، روحم را می‌خراشد.
تو که خواب‌هایم را ربوده‌ای و خیال‌هایم را در اشتیاق دیدنت غرق کرده‌ای.
بودنت، بهشت است و نبودنت، جهنمی بی‌انتها...
با هر قدمی که در رویاهایم برمی‌داری، دنیایم را شیرین‌تر می‌کنی.
با هر نگاه خیالی‌ات، قند در دلم آب می‌شود!
تو آمدی...
نه برای این‌که در آغوشم باشی، بلکه تنها برای این‌که حسرت داشتنت را تا همیشه، بر شانه‌هایم بکشم.

#ساغرلقا_شیرزاد
صدا: ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نوریه‌جان: از نظر ظاهر و شخصیت، من چند ساله بنظر میرسم!
من: سن یک عدد است همکار عزیز!
نوریه‌جان: نه عزیزم، بگو بفهمم.
من: به گمان‌ام 40ساله باشید.
نوریه‌جان: روح من جوان است روهیناجان! از نظر من زیاد بودن سن بر روح ربط ندارد. قشنگ‌تر از نوجوان ۱۸ساله میرقصم. بیشتر از جوانان دلتنگ کتاب میشوم، کارهای که قلبآ می‌خواهم را انجام می‌دهم، لباس‌های دلخواه‌ام را می‌پوشم، موهایم را طبق میل‌ام کوتاه مینماییم، غذای و قهوه‌ی دلخواه‌ام را میل میکنم؛ برای من مهم نیست سن‌ من ۴۵ ساله باشد؛ ولی روح جوان‌من پیکار اهداف و برآورده شدن آرزوهای خودش است مهم نیست در چه سنی!
من: روح، روح را می‌شناسد.


پ.ن: از هر موقعیتی که اقدام کنیم، دیر نیست، مهم این است که روح ما چقدر تشنه‌ی برنده شدن است.
📂دیالوگ
✏روهیناصادقی
🏢U.N Balkh

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

لازم نبود که خدا کاری از تو ببیند تا مرا را به تو بدهد، بلکه مرا دوست داشت که تو را بی‌هیچ شرطی، به من بخشید!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

چرا دوستت دارم؟

من تو را نه برای آن‌که دوستم داری، دوست دارم؛ نه برای آن‌که برایم وقت می‌گذاری، نه برای مهربانی بی‌پایانت، نه برای حمایت‌ها و دلسوزی‌هایت، نه حتی برای آن‌که در سخت‌ترین لحظه‌ها کنارم هستی...
من تو را نه برای کارهایی که برایم می‌کنی، نه برای خوبی‌هایی که در توست، بلکه برای خودِ تو دوست دارم؛ برای آن‌که هستی، بی‌آن‌که بخواهی چیزی باشی.
تو را دوست دارم...
نه به‌خاطر چشمانت، نه صدایت، نه لبخندت...
بلکه به‌خاطر حضورت، بودنت، نفست، سکوتت و حتی قهر و آشتی‌هایت...
دوستت دارم، بی‌هیچ دلیل، بی‌هیچ منطق، بی‌هیچ اگر و امایی.
دوست داشتن اگر دلیل بخواهد، معامله است و من با تو در دوست داشتن، هیچ حسابی ندارم.
و تو، چه بخواهی، چه ندانی، چه دور باشی یا نزدیک، من تو را در عمیق‌ترین لایه‌های وجودم، با هر تپش قلبم، با هر ذره‌ی روحم،
دوست دارم...

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

🎬 |دیالوگ

- مادر! من برای این دنیا ساخته نشده‌ام. چرا مرا به دنیا آوردی؟
+ چون با آمدنت، دنیایم جان گرفت و رنگی شد که هیچ‌وقت ندیده بودم!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

تو همان
پیچِ آخر
کوچه‌ای
که پایانش
آبِ بیکران
دریاست.

#رحیمه‌محرابی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

دوستت دارم
و عشق تو از نامم می تراود
مثل شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی...

#شمس_لنگرودی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نوشتن از کهکشان دیگری آمده
پرشور، پرهیجان، سبک‌بال
لبریز، خوشحال چون آب زلال
عمیق، دقیق
در دقیقه در شقیقه
عتیقه
گران، نهان
در هر زمان در جهان
نوشتن، نوشتن، نوشتن
نام دیگر من.

#مـصطفی_باقرزاده

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

چشمانم در آتش اشک می‌سوزد و دلم، خون می‌گرید از دردی بی‌پایان.
زبانم دیگر توان سخن ندارد، در سکوت، فریادی خاموش می‌پیچد در جانم.
آه… این زندگی، چه بی‌رحم و بی‌مروت، بر من، بر تو، بر ما چنگ انداخته و امان نمی‌دهد.
انگار که مهربانی را فراموش کرده و با دل‌های زخمی‌مان، نامهربان‌تر از همیشه رفتار می‌کند…

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

تو را بسيار دوست دارم
و می‌دانم که شيوه عشق من
کهنه شده است
شريان‌های قلبم
کهنه شده است
آمدن نامه بر من به پيش تو
و بردن گل‌های زيبا به خانه‌ات
همه آيين‌هايی کهنه شده است...

#نزار_قبانی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#تفاوت_عشق_و_دوست_داشتن

1- مهم ترین تفاوت عشق و دوست داشتن بر پایه احساسات است. دوست داشتن ممکن است یک جذابیت فیزیکی باشد، در حالی که عشق یک جذابیت روحی ست.
2- زمانی که شخصی را دوست دارید، احتمالا آن شخص منبع شادی شماست، زمانی که عاشق شخصی هستید میخواهید خودتان دلیل شادی او باشید.
3- احتمالا شخصی را دوست دارید چون فکر میکنید او عالی و کامل است؛ اما وقتی عاشق کسی هستید میدانید که او هم نقص‌هایی دارد اما بازهم با او بودن را انتخاب می‌کنید.
4- وقتی فردی را دوست دارید، اگر جنبه های منفی شخصیت او را ببینید از او ناامید می‌شوید زیرا جذب بی نقص بودن او شده اید؛ اما اگر عاشق شخصی باشید او را با وجود تمام نواقص دوست دارید.
5- وقتی کسی را دوست دارید می‌خواهید مثل شما فکر کند؛ اما وقتی عاشق کسی هستید دوست دارید او همان شخصی باشد که هست.
6- وقتی کسی را دوست دارید بعد از زمان طولانی که او را نمی‌بینید، احتمالا او را از یاد می‌برید؛ اما وقتی عاشق کسی هستید باوجود کنار او نبودن همچنان عاشق او هستید.
7- بعد از جروبحث اگر کسی را دوست دارید علاقه ای به صحبت در مورد جزئیات بحث ندارید زیرا میل شما به آن شخص کم شده اما وقتی عاشق فردی هستید حتی پس از بحث های جدی او را کنار خود می‌خواهید.
8_زمانی که شخصی را دوست دارید توجه کامل او را می‌خواهید زیرا وابسته به او هستید؛ اما زمانی که عاشق هستید کامل‌ترین توجه به آن
شخص را نشان می‌دهید.
9- زمانی که کنار کسی که دوستش دارید هستید احساس خوبی دارید؛ اما وقتی کسی که عاشق او هستید را در آغوش می‌گیرید هرگز نمی‌خواهید این حس را با چیزی در دنیا عوض کنید.

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

تو پروانه‌ی امید من هستی
همانی‌که
بال‌هایش از نورِ انتظار
و پرهایش از شعرِ اشتیاق
بافته شده...!

#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

جناب: میدانی این احساس چقدر قشنگ است!
شاپرک: کدام احساس!
جناب: زمانی که تو را با خود دارم. در سکوت، در جمع، در خیال، در خواب... خلاصه هر جا تو باشی، آنجا قشنگ است.
شاپرک: خوب؛ میتوانی به چیزی تشبیه کنی؟
جناب: مثلآ چه چیزی...
شاپرک: خوب به چیزی تشبیه کن، محرک‌های قشنگی در چهار اطراف انسان وجود دارد که به انسان احساس قشنگ‌ میدهند‌. مثلآ: دریا، آسمان، کتاب، موفق شدن، دیدن مهتاب در شب....
جناب: نه! با تمام اینها مواجه شدم؛ اما هیچ یک شبیه تو نبود! به قول شاعر...
تو همان گوشه‌ی دنجی که مراجان و جهانی!
     تو همان پرتو روحی که مرا گنج  نهانی

شاپرک: آرامش روح....
جناب: آرام جان

#روهیناصادقی
#شب‌نامه‌ی‌خیال

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

*وصال رؤیایی*


تو را دیدم...
نه در میان ازدحام کوچه‌ها و نه در هیاهوی شهر،
بلکه در جایی آرام، در گوشه‌ای از هستی که گویا فقط برای ما ساخته شده بود.
خود را یافتم در کنار تو؛ نه تنها، نه گم، که پیدا…
ما بودیم، کنار هم، در میان باغ‌هایی که عطر شکوفه‌هایش از جنس عشق بود.

قدم‌زنان از جویبارهای زلال محبت می‌گذشتیم.
صدای شرشر آب، چون ترانه‌ای آرام، با صدای خنده‌ات در می‌آمیخت.
دستان‌مان، بی‌هیچ فاصله‌ای، در آغوش هم آرام گرفته بود؛
و تو، با آن لبخند نشسته بر لب‌های سرخ و گونه‌های گلگونت،
قصه می‌گفتی.
آرام، شمرده، عاشقانه.
و من، در آغوش گرمت، همچون طفلی که جهان را نمی‌شناسد،
چشم بسته بودم به تمام دنیا، و چشم گشوده تنها به تو.

زیبا بودی.
آن‌قدر که گمان بردم فرشته‌ای از آسمان به زمین آمده.
در نگاهت، دریایی از مهر و وفا موج می‌زد
و در سکوتت، وقار شکوهمندی از عشق جاری بود.
دوستت داشتم…
نه به زبان، که با جان.
آن‌گونه که جانم را به پای لبخندت می‌ریختم، بی‌هیچ خواسته‌ای.

چای زعفران را دم کردی؛
عطرش، سرشار از خاطراتی که نساخته بودیم اما حس‌شان می‌کردم.
ساغرش را با دستانی که بوی یاس می‌داد، به من دادی.
نوشیدم…
نه چای، که بهشت را…

دنیا، رنگی دیگر داشت.
لباس‌های ابلق‌ات، همچون تابلویی خیال‌انگیز، تمام منظره را شاعرانه‌تر کرده بود
و چشم‌های نیلگونت، آن‌قدر عمیق بود که می‌توانستم در آن، بی‌پایان غرق شوم.

همه‌چیز آن‌قدر لطیف، واقعی و روشن بود که حتی خیال هم یارای ساختنش را نداشت.

اما…
آفتاب آن روز، غریب بود.
از پس کوه‌ها برخاست، پریشان و دل‌آشفته، غضب و قهر!
گویی تنها مأموریتی که داشت، بیرون کشیدن من از آن جهان لطیف بود.
و ناگهان…
با تابیدن نخستین پرتوهایش،
همه‌چیز در هم شکست.
لبخندت محو شد، دستانت از دستانم گریخت،
و من،
چشم گشودم…

و دیدم:
در اتاقی خاموش،
با نوری خسته از پشت پرده،
بر بستری تنها...

آغوشی نبود، صدایی نبود،
و فقط، رؤیایی شیرین در خاطرم مانده بود…

بلی…
همه‌اش
رؤیای بود...
و آن هم رؤیای شیرین‌تر از زندگی

#سلیمان_صافی

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

تو در رگ‌های من، ضربانِ زندگی را به‌رقص درمی‌آوری.

#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

مگر دردی جان‌سوزتر از این هست؟
که دلی را بی‌بدیل دوست بداری و دلت نیز بی‌مرز دوست داشته شود؛ اما وصال، جز رؤیایی محال نباشد!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

دیالوگ|🎬

- تو هر چه حکم بدهی، من قبول دارم.
+ من اگر قاضی می‌بودم، حکمِ دادن قلبم را با عشق، برای همیشه به تو می‌دادم!

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نویسندگی یعنی
با جوهر‌ِ دل،
روی کاغذ
هنر انگشتان را
به نمایش گذاشتن!

#نقاشی_امروزم!
#رحیمه

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

نامه‌ی شمس به مولانا ③

مولانای جانم،
چنان‌که شمسِ قرن‌های دور، سال‌ها در پی مولانا روان شد؛ من نیز، شمسِ این زمانه‌ام که کو به کو، به شوقِ یافتنت در پی تو رفتم...
شمس، با مولانا به کمال رسید و من، با تو به تمام خویشتن‌ام رسیدم.
ما، تو و من، آینه‌ایم که هر یک در دیگری، خویش را می‌بیند.
نه دو پیکر، بلکه دو پرتو از یک خورشیدیم، در هم تنیده، در هم تابیده.
روزی که تو را گم کرده بودم، در کوچه‌های دل و خیال، بی‌قرار شدم؛
از آشنا و بیگانه سراغت را گرفتم، نه با نام، نه با نشان؛ نگفتم: مولانای من کجاست؟
تنها آهسته گفتم: روح خویش را گم کرده‌ام، آیا تو می‌دانی کجاست؟
و روزی که تو را یافتم و دانستم که تو نیز در تمام این راه، در پی من بوده‌ای...
آن لحظه، آسمان برای شادی‌ام کوچک شد و زمین، تابِ وسعتِ خوشحالی‌ام را نداشت.

از وقتی که آمدی تو کامل شدم
عاقل نبوده ام و عاقل شدم

از تو شدم و ز تو سخن می‌گویم
از خویش بریده ام و غافل شدم

#ساغرلقا_شیرزاد

Читать полностью…

شب نامه‌ی خیال

#داستانک

در کوچه‌های آرام و سرد شهر، جایی میان سکوت دیوارها و زمزمه گنجشکان، دختری قدم می‌زد. چشمانش خیره به زمین، اما دلش پروازکنان در خیالاتی دور. زمزمه‌کنان زیر لب گفت: «دنیا وفایی ندارد... این زندگی چنان می‌رقصد که هر کجا پای بگذاری، آنجا را می‌سوزاند.»

نگاهش را به آسمان دوخت؛ به مهتاب، ستارگان، و آبیِ تاریکِ شب. اما یک‌باره، حس کرد کسی در کنارش است. به سمت راست برگشت. پیرزنی ایستاده بود. چشمانش آشنا بود. درست در همان لحظه، ابرها تیره شدند، رعد و برق آسمان را در هم کوبید و تاریکی، همه‌چیز را بلعید.

پیرزن گفت: «می‌دانی چرا ابرها می‌گریند؟»
دختر گفت: «نه.»
پیرزن لبخند اندوهگینی زد: «چون آن‌ها هم مثل ما، وقتی ناراحت شوند، دل‌شان بشکنند یا زخمی شوند آن زمان به شکل باران و برف به زمین نزول می‌کند.»

بعد آرام ادامه داد: «دخترم... دنیا وفا ندارد. آدم‌ها دوست‌داشتن را یاد می‌دهند، بی‌آنکه کنارت بمانند . اگر حرفی داری، با کسی بزن که دوستت دارد و تو نیز دوستش داری... آن‌وقت، پیر نخواهی شد.»

دختر پرسید: «پس تو چرا پیر شدی؟»
پیرزن آهی کشید، نگاهش در افق گم شد: «چون من دوستش داشتم... اما او نه.»

سکوت میان‌شان سنگین شد. پیرزن خم شد به حلقه‌ای در دست دختر خیره شد و پرسید: «تو، با این‌همه زیبایی، چرا اینجا تنها نشسته‌ای و به حلقه‌ات زُل زده‌ای؟»

دختر گفت: «فکر نمی‌کردم این قلب شکسته، روزی سهم او شود...»
پیرزن عمیق نگاهش کرد: «تو هنوز جوانی. زندگی هنوز پیش رویت گسترده‌ است. اگر به نبودش دل ببندی، روزی که خود را در آینه ببینی، دیگر خودت نخواهی بود... من خواهی شد، زنی پیر و فراموش‌شده.»

سپس، نگاهش را به دریا دوخت و گفت: «اگر فرصتی داشتم، برمی‌گشتم... نجات می‌یافتم. تو راه مرا نرو.»

دختر حلقه را از انگشت بیرون آورد، مکثی کرد... و آن را به دریا سپرد. موجی برخاست، حلقه را بلعید، و دختر آرام، لبخندی زد. رهایی، همان‌جا، در آن لحظه، متولد شد.

#مدینه_محرابی

Читать полностью…
Подписаться на канал