نیست آسان سخن سخت شنیدن گرچه
می پذیرم ز تو گر هرچه بگویی هرچه
دل به جز خواستهٔ دوست چه می خواهد؟ هیچ
ما گذشتیم ز خیر تو! بگو دیگر چه؟
خاطر موج، پریشان و دل ساحل، سنگ
فرض کن باز هم اصرار کنم، آخر چه؟
می توان مثل دو رود از دو طرف رفت ولی
باز اگر بازرسیدیم به یکدیگر چه؟
گفتم ای دوست مرا بی خبر از خود مگذار
گفت و با گفت که از بی خبری خوش تر چه
#فاضل_نظری
@poem_sense
«کدام یک از گل ها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده ی غریب را پناه بدهند. من آشیانه ام را، قلبم را، روی دستش میگذارم.
چه کسی میتواند ابر های تیره را بشکافد، ظلمت ها را بر طرف کند و ناجور ترین قلب ها را نجات بدهد؟
تو! تو میتوانی.»
#نیما_یوشیج
"نامه از نیما یوشیج به عالیه"
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟
شعر و دکلمه
#فاضل_نظری
@poem_sense
زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست
در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست
@Poem_sense
#حافظ
آنجا که عشق
غزل نیست که حماسهایست
هر چیز را صورتِ حال باژگونه خواهد بود:
زندان
باغِ آزاده مردم است
و شکنجه و تازیانه و زنجیر
نه وهنی به ساحتِ آدمی
که معیارِ ارزشهای اوست
و آن که چوبهی دار را بیالاید
با مرگی شایستهی پاکان
به جاودانگان پیوسته است
آنجا که عشق
غزل نه حماسه است
هر چیز را صورتِ حال باژگونه خواهد بود:
رسوایی شهامت است و
سکوت و تحمل ناتوانی.
@Poem_sense
#شاملو
هر صبح دیروزهایِ مبهم خود را
در نامعلومترین جای کائنات دفن کن
و هیچ گذشتهی تلخی را به یاد نیاور ؛
هر آدمی میتواند
با هر صبح متولد شود.
#اشو
@poem_sense
از نظرت کجا رود..ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی..آمد و ره نمیدهی
@Poem_sense
#سعدی
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم..این گفتگو ندارد.
@Poem_sense
#شهریار
تا صبحدمان، در این شب گرم،
افروختهام چراغ..زیراک
میخواهم برکشم بجاتر
دیواری در سرای کوران.
وینگونه به خشت مینهم خشت
در خانهی کور دیدگانی
تا از تفِ آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانی.
افروختهام چراغ از این رو
تا صبحدمان در این شب گرم،
میخواهم برکشم بجاتر
دیواری در سرای کوران.
@Poem_sense
#نیما_یوشیج
سجادهٔ تَدلیسِ تو ای شیخ بسوزد
کز دستِ تو محرابِ کرامات شکستهاست
#معینی_کرمانشاهی
@Poem_sense
صبحگه، کانزوای وقت و مکان
دلرباینده است و شوقافزاست،
بر کنارِ جزیرههای نهان
قامت باوقار قو پیداست.
بپرد تا بدان سوی دریا
در نشیبِ فضای مثلِ سحر،
برود از جهان خیرهی ما
بزند در میان ظلمت، پر
برود در نشیمن تاریک
با خیالی که آن مصاحب اوست،
در خطِ روشنی چو مو باریک
بیند آن چیزها که در خورِ قوست
بر خلافِ تصورِ همه، او
مانده دیوانهی حکایت آب
گر کسی هست یا نه، ناظرِ قو،
قو در آغوشِ موجهاست به خواب.
@Poem_sense
#نیما_یوشیج
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوههای مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب است
خیره بر سایههای وحشی بید
میخزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمهای دلخواه
مینهم سر به روی دفتر خویش
@Poem_sense
#فروغ_فرخزاد
#مهدیه_محمدخانی
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو زاغان بر سر مُردار مردی
ز صافی گشته خرسندی به دردی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردی
قرین دست او شاهانه کردی
به پری بر فلک زین تودهٔ خاک
همی گردی تو با مرغان در افلاک
وگرنه هر زمان بی بال و بی پر
چو مرغ هر دری گردی به هر در
گهی در آب گردی همچو ماهی
گهی چون آب باشی در تباهی
#شیخ_عطار_نیشابوری
@poem_sense
ای سرزمین
کدام فرزندها
در کدام نسل تو را آزاد، آباد و سربلند با چشمان باور خود خواهند دید؟
@Poem_sense
#محمود_دولتآبادی
به آن پرنده که میخواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:
چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان، چو چشم چراغ؟
بگفت: از غرض این را تو عیب میدانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ.
اگر که عیب من این است کز تو من دورم
برو بجوی زِ نزدیکهای خویش سراغ.
شهیرتر زِ من آن مرغِ تنبلِ خانه،
بلندتر زِ همه آشیانِ جنسِ کلاغ.
@Poem_sense
#نیما_یوشیج
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ....
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
@Poem_sense
#اخوان_ثالث
من مرغ آتشم
میسوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعلههای سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز میشود
و من دوباره زندگیم را
آغاز میکنم
پر باز میکنم
پرواز میکنم....
@Poem_sense
#حمید_مصدق
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...
میآیم و آستانه پر از عشق میشود!
@Poem_sense
#فروغ_فرخزاد
چقدر از سبوی شکسته آب را بخوریم
و یا کنار دار اضطراب را بخوریم
میان حسرتو ماندن ، میان آزادی
چقدر حسرت یک انقلاب را بخوریم
#حسین_یلوجه
@Poem_sense
مرغ آمین دردآلودی است کآواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیدادخانه
بازگشته رغبتش دیگر زِ رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
میشناسد آن نهانبین نهانان
گوش پنهان جهان دردمند ما
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
میدهد پیوندشان در هم
میکند از یاس خسران بار آنان کم
مینهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را....
@Poem_sense
#نیما_یوشیج